cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

داستان درحال آپ: #پروانه‌ها_هرگز_نمی‌میرند ⚘ نویسنده: سارا تحت حمایت انجمن قلم نویسان دسترسی به تمام چنل‌های باران و داستان #بسترشیطان ◀️ @Romansbaran چنل ناشناس سارا هر نظر یا انتقادی دارین بنویسین⬇️ https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-1EdbgAcol6

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 293
مشترکین
-924 ساعت
-437 روز
-13930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#part212 گریه امان نمی داد نه نفس بکشد نه حرفی بزند.. ++ یا خدا.. چیه حالت بد شده باز؟ امیییر.. کلمات همچنان نا مفهوم بودند: + کسری حالم خیلی بده.. ++ چی شده فدات شم؟ می تونی تحمل کنی تا خودمو برسونم؟؟ آره؟؟ تاییدش را که شنید بی درنگ اسنپ گرفت و نیم ساعت نشده آنجا بود ولی چه فایده.. آنقدر گریه کرده بود که تقریبا نفس کشیدن برایش مشکل شده و سینه اش خس خس می کرد.. در آغوش گرفتش و در حالیکه موهایش را نوازش می کرد نجواکنان پرسید: ++ چی شده خوب فدات شم.. خوب گریه کردی دیگه بسه.. تعریف کن لااقل بدونم چی شده بعد دوباره هرچقد خواستی گریه کن + کسری.. فک کنم حامد داره با کسی آشنا می شه یا شایدم تا حالا شده.. چشم های کسری گرد شد: ++ جدی؟! مطمئنی؟؟چطور؟ + دختره رو تو اینستا دیدم.. همدیگرو فالو کردن و اونم زیر عکسش کامنت قلب و اینا گذاشته.. ++ برو بابا روانی.. الان این شد دلیل؟! بخدا عین زنای پنجاه سال پیش می مونی.. خوب الان ملت تو اینستا هزار تا فالور و فالواینگ دارن یعنی با هر هزار تا آره؟! گوشیش را دراورد و با دستانی لرزان متهمه و صحنه جرم را نشان داد: + بیا.. تو بخون آخه.. آدم برا کسی که باهاش هیچ صنمی نداره اینجوری قلب و بوس می فرسته؟! کسری اخم بانمکی کرد و گوشی را گرفت: ++ قیافه اش که تو این عکس زیاد مشخص نیست.. معمولیه بنظرم.. امیر غمزده سری بعلامت منفی تکان داد: ++ اتفاقا خوبه.. اسکرین گرفتم بزرگ کردم.. از این سکسی لونداس.. می دونستم.. بخدا می دونستم یه روزی می ره.. کسری غرید: ++ خفه شو دیگه تو ام.. پسره بدبختو سر یه دعوای ساده از خونه انداخته بیرون بعد می گه می دونستم یه روزی می ره.. غلط کردی قهر کردی.. بعدم من مطمئنم چیزی نیست.. حمید پریروز اومده بود پیشم.. ناگهان همچون کسی که خاطره ای شیرین بیادش آمده کمی مکث کرد.. + خوب؟ ++ هیچی دیگه.. می گفت این اداها چیه امیر در میاره.. حامد خیلی ناراحته و خلاصه از این حرفا.. قرارم شد بهت بگم پس فردا بیای خونه ام حمیدم حامدو بیاره بشینین مثه آدم حرفاتونو بزنین و تمام.. پوزخندی زد.. + چه حرفی؟! اونکه حتی یه زنگ نمی زنه.. یعنی هیچ تلاشی نکرد برا برگردوندنم.. ++ چرا کس شعر می گی آخه؟! خودت گفتی بدبخت معذرت خواهی کرد.. اس داد، زنگ زد.. امیر بخدا تو دچار مشکل روانی هستی.. خوب بیا برو مشاور عزیزم.. این توهما رو هم بریز دور.. آنقدر در گوشش خواند و حرف زد که کمی آرام گرفت.. در حالیکه روی تخت دراز کشیده بود و به ناخن هایش نگاه می کرد نالید: + نمی تونم تا پنج شنبه دووم بیارم.. کسری.. می گی زنگ بزنم بهش؟ ++ آره بزن.. مردد بود.. می ترسید.. بالاخره قوت قلب کسری شهامت لازم را داد و شماره اش را گرفت.. بعد از بوق سوم صدای قشنگ مردانه اش در گوشی پیچید: + سلام.. مکثش او را کشت و دوباره زنده کرد.. - علیک سلام.. + خوبی؟ - خدا رو شکر بد نیستیم.. بغض و اشک با هم بالا آمد.. این سردی لحن و صدا همان یک ذره شک را هم از بین برد.. پشیمان بود از زنگ زدن.. ولی بالاخره که چه.. مگر نه اینکه حداقل می بایست آخرین حرفها را هم بزنند.. که خداحافظی کنند.. + زنگ زدم بیای اینجا با هم صحبت کنیم.. باز مکث.. خدایا این کیست آن طرف خط.. دلش از چشمهایش بیشتر می گریست.. که این حامد عاشق و مهربانش نیست.. غریبه ای سرد و بی روح است که قصد جانش را کرده.. - باشه.. من غروبی باید جایی برم یکم دیرتر میام.. خونه ای؟ در دل نالید: + راحت باش عزیزم.. می دونم کجا می خوای بری.. + آره خونه ام کلا.. قطع که کرد شانه های کسری برای سیل اشک هایش زیادی کوچک بود.. که این سوگ زیادی بزرگ بود..
نمایش همه...
❤‍🔥 89💔 21👍 13💋 1
#part211 امیر به گوشی اش نگاهی انداخت.. آخرین پیامی را که فرستاده بود برای بار دهم یا شاید هم یازدهم خواند.. چقدر دلش برای نفس های داغش تنگ شده بود.. برای دستان گرم و مهربانش.. چشمهای مشکی و نافذش.. آن خنده های شیرینش.. چرا دیگر تماسی نمی گیرد.. خوب لااقل یک پیام دیگر که می تواند بدهد.. شاید هم زیاده روی کرده.. با خود زمزمه کرد: + خوب طفلی خسته بود.. تو که می دونی چقد تحت فشاره.. اون گیر دادنت چی بود دیگه.. بی اعصابه خو.. می دونی جوشیه.. از جایش بلند شد و روی تخت، سمتی که همیشه می خوابید دمر دراز کشید.. عطر موهایش روی بالشت قلبش را فشرد.. + گه خوردم حامد.. تو بیا.. هرچقد دوس داری منو بزن.. اصن هر کار می خوای بکن.. درسته من اشتباه کردم.. قطره های درشت اشک از گوشه چشمانش بر روی بالشت سرازیر شد: + حامدم؟ قربونت بشم؟ قربون اخلاق سگیت بشم.. تو رو خدا زنگ بزن.. قول می دم.. قسم می خورم ایندفعه زیر مشت و لگدم منو کشتی دم نزنم.. اصن هرچی تو بگی.. هر چی تو امر کنی.. فقط بذار یبار دیگه بیام تو بغلت.. همین.. از تصور بدن زیبا و عضلانی اش داغش تازه تر شد.. + آخه چقد خر و احمقی تو.. بدبخت برا اون که ریخته.. الان این قهر مسخره رو کردی از اون ورم که عباس و حاجی همش دارن سر ازدواج بهش فشار میارن یهو قبول کنه می خوای چه خاکی به سرت کنی؟ ها؟.. از تصور این افکار قلبش به تپش افتاد و احساس سرگیجه بدی بهش دست داد.. تمام روز لب به غذا نزده بود و حس می کرد آخرین قطره های انرژی اش هم در حال تحلیل رفتن است.. کم کم از شدت گریه و بی حالی بخوابی عمیق فرو رفت.. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد برای چند ثانیه همه چیز را فراموش کرده بود..به جای خالیش روی تخت نگاهی انداخت و آهی کشید.. دیگر بس بود.. آرام زمزمه کرد: + احمق جان تو که نمی تونی بدون اون زندگی کنی.. این ادا اطوارات دیگه چیه.. از جایش بلند شد و گوشیش را ناامید چک کرد.. رفت توی اینستا و گشتی زد.. دستش رفت روی نامش و صفحه اش باز شد.. می دانست حامد زیاد اهل پست گذاشتن و فعالیت نیست.. فدایش بشود بی حوصله تر از این حرفهاست که عکس بگذارد و چیزی بنویسد و لایک و کامنت کند.. همین چهار تا عکس و پست را هم سالی یکبار می گذاشت.. قلبش ناخوداگاه با دیدن تصویر چشمانش در آن صورت جذاب که برویش می خندید تپیدن گرفت.. آخرین پستش را باز کرد.. این عکس را خودش از او گرفته بود.. همان صبح جمعه که رفته بودند درکه.. لبه دیوار سنگی ای نشسته بود و حواسش نبود.. صدایش زد و برگشت.. به رویش خندید و او هم ثبت کرد.. که زیباترین خنده دنیا را باید ثبت کرد.. ناگهان چشمش به آخرین کامنت زیر عکس افتاد.. فرناز نامی به انگلیسی نوشته بود فَبیولِس! و قلبی و تاجی کنارش! تاریخ کامنت را نگاه کرد، مال چهار روز پیش بود.. حامد هم در جواب کامنتش قلب قرمز داده بود! رگها با چنان سرعتی خون را به سر و صورتش رساندند که حس کرد هر آن از ریل خارج می شوند و خونریزی مغزی می کند! لبش را گزید و نالید: + تحویل بگیر.. شاهینتو رو هوا زدن عزیزم.. حالا به عن بازیت ادامه بده.. اشک ها به مناسبت عرض تسلیت پایین آمدند و قلب شکسته و جان خسته را بنوبت در آغوش گرفتند.. خواست این هووی بی چشم و روی تازه وارد را بیشتر شناسایی کند اما صفحه اش بسته بود.. درمانده و فلک زده بیرون آمد و شماره کسری را گرفت.. بغضِ در گلو مانده امانش را بریده بود و همینکه صدای کسری را شنید ترکید.. کسرای بخت برگشته اما تا دمِ در سکته رفت، دوری زد و برگشت: ++ امیییر؟ خاک بسرم چی شده؟؟ هاااا؟ با توام؟
نمایش همه...
❤‍🔥 75💔 13👍 9🤯 1
#part210 ++ اصلا اینجوری نیست.. البته این جریانشونو نمی دونم.. منم می گم بهش.. ولی ناراحته دیگه.. _ خوب آدم ناراحته حرف می زنه.. سنگاشو وا می کنه.. قهر و می خوام دور باشم و نبینمت که نشد کار.. نکنه پای کسی در میونه؟ خداییش؟ چشم های درشت و قهوه ای اش را گشاد کرد و ابرویی بالا انداخت.. ++ وااا.. یعنی چی؟ نه عزیزم این لاشی بازیا تو خونش نیس.. چیه حامد اینو گفته؟! _ نهه.. خودم می گم.. اونو نمی دونم چه فکری می کنه ولی خوب وقتی رفتار طرف منطقی نباشه هر فکری میشه کرد دیگه.. نمی شه؟ نیم ساعتی گذشت و بعد از مطرح کردن پیشنهاد حامد و حرف زدن در مورد نقشه شان کسری رفت کاسه آجیل و آبجویی از یخچال آورد: ++ حالا ببینیم چی میشه.. پس من به امیر می گم شب جمعه بیاد اینجا.. حمید بلند شد و قوطی سبز رنگ و خنک آبجو را از دستش گرفت و چرخی در اتاق زد.. _ ای ول.. می گم چند وقته اینجایی؟ ++ چهار سالی هست.. _ مامان بابا کجان؟ ++ مامان آمریکاس بابا هم ازدواج کرده خونه جداس.. من با مامانی ام هستم.. البته اون اکثرا شماله.. گهگدار میاد تهران.. در حالی که با صدای تقه ای در قوطی را باز می کرد پرسید: _خوبه.. اذیت نمیشی که اینجا تنها؟ همسایه هات اوکی ان؟ لبخندی زد و به صندلی جلوی میز ناهار خوری تکیه داد..++ آره بابا.. مجتمع خلوتیه.. محله اش هم آرومه خیلی.. از هر دری حرف زدند و طبق معمول حمید با لوده بازی اشکش را از خنده دراورد.. کسری بلند شد و موسیقی ای پلی کرد و به شوخی نیم قری هم داد.. معده جفتشان خالی بود و گویی همان یک قوطی آبجو هم کافی بود تا مستشان کند.. به طرفش آمد و در حالیکه جفت او قرار می گرفت چانه اش را بالا آورد.. _ می دونستی هربار بنظرم خوشگلتر میای؟ گونه هایش داغ شد و لبش را گزید.. چه حرفه ای مخ می زد.. چرا ولی اینقدر شیرین و واقعی.. لعنتی چرا دوست دارد باور کند که حرف ها و کارهایش بی غرض و نیت است.. _ جوون.. هم خوشگل تر هم خواستنی تر.. خم شد و صورتش را بویید.. لب بالا و پایینی را جداگانه بوسید، به دندان گرفت و مکید.. سپس هر دو لب را بوسید.. بی هیچ عجله ای فقط می بوسید، می مکید و می خورد.. بعد از مدتی زبانش را به آرامی لای لبها گذاشت و با ملایمت به درون دهانش فشار داد.. با زبان قسمتهای داخل دهان و زبانش را کاوش می کرد و می روبید.. دستان قوی و مردانه اش در عین حال که دو طرف سر و چانه اش را گرفته بودند ولی کمترین فشار و آزاری نمی رساندند.. در کارش حرفه ای بود.. همچون متخصص سکسولوژی، زن و مرد و پیر و جوان نمی شناخت، گویی آستانه تحریک هر موجودی را بلد بود.. حس کرد تمام بدنش در اثر آن بوسه های داغ سست شده.. سرپا ایستادن هم مانند نفس کشیدن برایش سخت شده بود و زانوهایش دیگر توان نداشت.. باید مقاومت می کرد.. چرا اینقدر بی اراده است.. عقب برو.. تماس لب ها را قطع کن.. تمامش کن.. ++ حمییید.. بسه دیگه.. یک قدم عقب رفت و در چشمان خمارش که بنظر با زبان هم عقیده نمی آمدند نگاه کرد.. غرورش اجازه نمی داد اصرار کند پس به لبخند و تکان سری بسنده کرد: _ چشم.. ببخشید.. قوطی آبجو را روی بار گذاشت و محل برخاسته را کمی جابجا کرد.. _ اممم چیزه.. ما دیگه بریم.. پس.. امم.. با امیر هماهنگ کن دیگه.. اوضاعش خنده دار بود ولی جلوی خنده اش را گرفت و نالید: ++ باشه حتما.. ممنون اومدی.. دم در برگشت و نگاهش کرد.. گویی می خواست چیزی بگوید ولی منصرف شد.. کفش هایش را پوشید و زیر لب خداحافظی گفت.. در را که بست ناخواداگاه همانجا روی صندلی ولو شد.. خدایا این دیگر چه بلایی است.. آخر از این وسوسه جانی بدر تواند برد..
نمایش همه...
❤‍🔥 165👍 26💋 6
#part209 یک هفته می شد که خبری از او نداشت.. فقط می دانست برگشته خانه.. همان شب برگشته بود.. وقتی دور پارک کرد و دید که از تاکسی زرد رنگی با چمدان پیاده شد.. تمام هفته آرام و قرار نداشت.. یکبار تماس گرفت و چند بار هم پیام فرستاد.. حتی راضی به دیداری کوتاه هم نشد.. جوابش همان بود که بود.. شک امانش را بریده و بی صبر و قرار به زمین و زمان لعنت می فرستاد.. به دستانش که آن سیلی را زدند.. به زبانش بابت آن حرف ها و به بختش که تمام مصیبت های عالم را این روزها بر سرش می آورد.. سعی می کرد ذهنش را با کار و باشگاه مشغول کند.. آنقدر که شبها از فرط خستگی سر به بالشت نگذاشته خوابش می برد.. کابوس ها اما نیمه شب رهایش نمی کردند.. تنها کورسو امیدی که داشت حمید و کسری بودند.. با حمید صحبت کرده بود و قرار بر این شد که اول با کسری حرف بزند و سپس به بهانه ای در خانه کسری یا کافه رستورانی این دو همدیگر را ببینند.. کسری روی تراس نشسته بود.. صدای موسیقی از داخل اتاق با عطر کاپوچینویی که می نوشید چنان ترکیب آرام بخشی داشتند که در آن لحظه حاضر نبود با هیچ چیزی عوضشان کند.. داشت به قمری کوچکی که بر لبه نرده تراس همسایه نشسته بود نگاه می کرد که صدای زنگِ در، حال و هوا را کاملا بر هم زد.. اوووفی گفت و بلند شد.. صورت حمید روی آیفون تصویری، ضربان قلبش را به آنی بالا برد.. در را زد و سریع به خودش در آینه نگاهی انداخت.. موهایش را که بی حوصله بالا داده بود کج کرد و در کنار صورت ریخت.. _ احوال شازده؟ شما فک کردی جواب تلفن ندی این داداشت می پیچه؟ زشت نیست این برخورد؟ خندید و از جلوی در چوبی قهوه ای و خراطی شده آپارتمان که حلقه گل خشکی رویش آویزان کرده بود کنار رفت.. ++ اوا ندیدم میس کالتو.. خواب بودم تا الان.. _ خو خودت نباید یه حالی بپرسی؟ بگی دلت تنگ شده؟! خندید، در را بست و به سر تا پایش نگاه سریعی انداخت.. پیراهن مردانه سفید و تنگی پوشیده و آستین ها را تا آرنج بالا زده بود.. آن بازوهای ورم کرده و ساعد برنزه با موهای رویش، ساعت شیک و دستبند بافت چرمی پشتش.. شلوار کتان و عطر آمیخته با سیگارش امروز گویی وظیفه ای جز دل بردن بر عهده نداشتند.. موهای مشکی ای که نسبت به آخرین باری که دیده بودش کمی بلندتر شده و ریش و سبیل پر و مرتب.. دروغ چرا! دلش که تنگ شده بود.. برای آن خنده های شیطنت آمیز و نگاه جذاب و پر تمنایش.. ++ چی می خوری برات بیارم؟ چایی قهوه؟ رفت روی مبل نشست و سوییچ و موبایلش را روی میز عسلی کنارش گذاشت: _ بیا بشین بابا.. اومدیم خودتو ببینیم.. ++ آخه آب، جوشه.. کاپوچینو؟ و به ماگ دسته دار خودش اشاره ای کرد.. _ باشه ممنون.. به باسن برجسته اش که زیر آن شلوارک گلبهی رنگ و نازک، هلوی زعفرانی شیرینی را می ماند نگاه کرد و آخی از دل براورد.. _ چه خبرا؟ اوضاع ردیفه؟ فنجان پر کفالود و معطر را جلویش گذاشت و روی کاناپه بطرز هوس انگیزی ولو شد.. ++ بد نیست.. شما چی؟ _ ای.. می گذره.. مکثی کرد و ادامه داد.. _ قبل هرچی بگو بینم امیر چشه؟ اصن رفتارش درست نیستا.. بنده خدا حامد خیلی پریشونه.. این ادا اطوارا چیه؟ بچه اس مگه قهر می کنه.. البته هستا.. پیش خودت بمونه امیر انگار بزرگ نشده.. کسری اخمی کرد و با عشوه موهایش را دوباره به بالا فرستاد:
نمایش همه...
❤‍🔥 122👍 23💔 8😭 5
#part208 صدای ارژنگ آرام و گرم بود.. قبلا چند باری دیده بودش و گرچه بابت کاری که از امیر می کشید دل خوشی از او نداشت با اینحال مرد بدی به نظر نمی رسید.. - سلام.. آقا ارژنگ؟ × بفرمایید؟ خودمم.. - حامد هستم.. دوست امیر.. خوب هستین؟ × بله.. آقا حامد.. شماخوبین؟ سلامتین؟ - قربان شما.. ممنون.. سعی کرد به اعصابش مسلط باشد: - امم.. امیر پیش شماست؟ مکثش هم اخم هایش را در هم برد هم کمی امیدوارش کرد.. × : آره امیر جان دیشب اومد.. آپارتمانشونو رنگ کردن.. بنده خدا آلرژی داره بو اذیتش می کنه.. گوشی خدمتتون.. حس کرد یک قرن طول کشید تا صدایش را از آن طرف خط بشنود.. صدایی ضعیف.. سرد.. دورِ دور.. خیلی دور.. - الو.. امیر؟ + بله؟ - خوبی عزیزم؟ + ممنون.. سرمای کلماتش از لحنش بدتر بود.. - امیرم؟ آدرسو می گی بیام دنبالت؟ خوشگلم بوی رنگا رفته دیگه.. پنجره ها رو باز کردم.. صدای بازدمش نشانی از تمسخر داشت.. + لازم نیست.. منتظرم سر فرصت تمام وسایلتو جمع کنی.. کلید خونه رو هم بذار رو بار آشپزخونه.. نوکِ مدادی را که روی میز افتاده بود بر صفحه کاغذ فشرد و نفس عمیقی کشید.. - امیرم.. اجازه بده با هم صحبت کنیم.. من اشتباه کردم بابتش هم معذرت خواستم.. یبار دیگم می خوام.. میشه آدرسو بدی؟ + حامد.. من که گفتم.. می خوام یه مدت دور باشم.. یکم زمان می خوام.. صدایش می خواست اوج بگیرد که باز کنترلش کرد: - باشه عزیزم.. هرچی تو بگی.. شما بیا خونه من می رم.. تا زمانیکه نگفتی هم نمیام.. خواهش می کنم.. من دارم دیوونه میشم خونه اون مرتیکه ای.. ناخوداگاه لبخند زد.. اصلا مگر میشد این حساسیت ها.. غیرتی شدن ها.. نگرانی ها.. دخالت و توجه کردن ها را دید و لبخند نزد.. + باشه.. پس اگه میشه خونه نباش.. - اگه دیدنم اینقد آزارت می ده چشم.. ولی ای کاش اجازه می دادی ده دقیقه.. فقط ده دقیقه صحبت کنیم.. + من الان فقط می خوام دور باشم.. می خوام فک کنم حامد.. قلبش دیوانه وار به در و دیوار سینه می کوفت.. نکند این آخر خط است.. این صدا.. این لحن.. چرا اینقدر عوض شده.. نکند پای کسی در میان است.. - یعنی همه اینا بخاطر همون.. حرفش را قطع کرد: + آره.. آره بخاطر همون یه سیلیه.. عجیبه؟! - آره خوب برام عجیبه ولی باشه.. من دارم می رم.. لدفن بیا خونه.. همین الان.. خواهش می کنم.. + باشه.. خداحافظ.. گوشی در دستانش و خداحافظ بر لبانش ماسید.. آرام نالید: - تو اون امیر نیستی.. بخدا که یه مرگت هست.. توی لعنتییی..
نمایش همه...
❤‍🔥 139💔 36😭 19👍 13😱 1
#part207 چشمهایش را که گشود آفتاب در میانه آسمان بود.. کم کم خاطرات دیشب همچون نواری از جلوی دیدگانش رد شد و حالش را دگرگون کرد.. نگاهش را در اتاق چرخاند.. در باز کمد و جای خالیِ لباسهایش صِحّه ای بود بر آن کابوس تلخ.. از جا برخاست و بدنبال گوشی موبایلش به آشپزخانه رفت.. روی بار بی جان تر از خودش افتاده بود.. تماسی نداشت و تنها پیامک تبلیغی از یکی از برندهای لباس روی صفحه اش بچشم می خورد.. انگشتها بدون فکر شماره اش را گرفت.. لبش را وقتی می گفت مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد گزید.. شماره کسری را گرفت.. جان کند تا جواب دهد: - الو.. سلام.. حامدم.. خوبی؟ صدای گرفته اش می گفت طبق معمول تا لنگ ظهر خواب بوده.. ++ سلااام حامد.. خوبی؟ چه خبر؟ بی حوصله تر از آن بود که حتی تعارفات معمول را بجا بیاورد: - سلامتی.. کسری جان گوشیو می دی به امیر؟ هم آن "کسری جان" شنیدن از زبان حامد عجیب بود و هم جمله امری-خبری اش! ++ امییر؟ امیر اینجا نیس! کلافه سرش را تکان داد: - کسری (اینبار ولی جانی در کار نبود!)، من اصن حالم خوب نیست.. لدفن گوشیو بده بهش.. اوکی؟ خواب کامل از سرش پرید و کمی راست نشست: ++ چی می گی خو؟! بخدا اینجا نیست.. من اصن دو روزه باهاش حرف نزدم.. صدایش کامل بالا رفته بود و گوشی در دستش می لرزید.. - پس کجااس؟ پیش تو نیست کسری پس کجاس؟ اون که کسیو نداره.. ++ درس تعریف کن ببینم چی شده حامد.. جون بسر شدم.. با صدایی که دیگر بسختی از حنجره خارج میشد نالید: - دیشب دعوامون شد.. ساکشو جمع کرد از خونه رفت بیرون.. حدودای ده بود فک کنم.. حالام گوشیش خاموشه.. از این غلطا نمی کنه شب خونه کسی جز تو بمونه.. شانس بیاره دروغ گفته باشی فقط.. کسری خواست جواب دهد که صدای بوق تلفن منصرفش کرد.. از شدت عصبانیت تماس را قطع کرده بود.. محض اطمینان شماره امیر را گرفت و با شنیدن پیام تلفنش، نگرانی حامد در خودش هم رخنه کرد.. تحمل حجره رفتن را نداشت.. با فاضل تماس گرفت که حالش خوب نیست و امروز را نمی آید.. روی مبل نشست و با دست چپش پیشانیش را گرفت.. - ببین چیکار می کنی باهام بچه.. ببین چه بروزم میاری.. آرامشمو.. همه چیزمو ازم گرفتی.. بس ات نیست؟ بیا جونمم بگیر راحت شو.. آخه تو چه آتیشی بودی که افتادی بجون زندگیم؟ می گفت و می نالید و شکوه و گلایه می کرد.. آفتاب غروب کرده بود و بی حال، فرسوده و ناامید روی مبل دراز کشیده به سقف خیره بود.. با صدای زنگ تلفن از جا پرید.. کسری بود.. - الو؟ ++ حامد؟ پیداش کردی؟ کلافه نالید: - نه.. گوشیش هم هنوز خاموشه.. ++ ببین.. من حدسم اینه رفته باشه پیش ارژنگ.. زنگ زدم سالن نبود ولی شماره موبایلشو گرفتم.. خودت بزن ازش بپرس.. خونه اش هم فک کنم سمت سید خندانه.. آدرسشو ولی دقیق نمی دونم.. پره های بینیش از خشم و هیجان چند بار باز و بسته شد.. - باشه.. بگو شماره اشو.. شماره را گوشه کاغذ طراحی ای که روی میز افتاده بود نوشت و از کسری خداحافظی کرد.. نگاهی به برگه انداخت.. سیاه قلمی بود از یک پسر بچه فقیر.. لباسهایی ژنده و صورتی خاک آلود.. چشمهایش ولی چقدر شبیه چشمهای خودش بود.. غمگین.. ترسان.. خیس.. حس کرد کسی قلبش را می فشارد.. عصبانیتش جای خود را به اندوهی ژرف و پشیمانی داد.. می دانست سختی زیاد کشیده.. شاید انصاف نبود این سخت گرفتن ها.. زود از کوره در رفتن ها.. تنبیه کردن ها..
نمایش همه...
❤‍🔥 128👍 16💔 4
#part206 قلبش مانند اسب وحشی ای که ترسیده باشد به حصار سینه کوفت.. - این چیه؟ کجا داری می ری؟ حتی بر نگشت نگاهش کند.. اینبار صدایش نه از خشم که از ترس و وحشت بلند شد.. - با تو ام.. می گم داری کجا می ری؟ امیر بدون آنکه نگاهش کند بسمت چمدان رفت و مام و افتر شیوی را داخل زیپش چپاند.. اما در برگشت دستانش قفل دستان آهنینش شد: - خیلی آدم باید بچه باشه که با هر جر و بحث ساده ای ساکشو جمع کنه بره.. ثانیا شما چرا عزیزم خونه اتو ترک می کنی.. اگرم بنا باشه کسی بره اون منم نه تو.. پوزخندش بیشتر غمگین بود تا تمسخر آمیز: + تو به کتک زدن و توهین می گی جر و بحث ساده؟! - توهینو تو کردی امیر.. من هنوزم که هنوزه به عباس می گم خان داداش اون وقت تو اونجوری حرف می زنی.. من تا حالا به خانواده ات توهین کردم؟ مشکل من و تو به اون چه؟ به مادر خدا بیامرز من چه؟! انگشت باریکش را بسمت گردن و سینه پهنش گرفت و صدایش را بالا برد: + من نمی ذارم دیگه تو روم دست بلند کنی.. دفعه آخر یادت رفته.. چه قولی داده بودی.. فقط من احمق یادم رفته بود که قول مال مرداس نه نامردایی مثه تو.. این جمله های نیش دار آتش بود که بر دلش می زد با اینحال سعی کرد آرام باشد: - انصاف نیست صفت نامرد برام.. نامرد کسیه که تو اوج سختی و مشکلات رها کنه و بره پی عشق و حالش.. می دونی بخاطر خانواده تحت چه فشاری ام.. تا حالا شد بیام و غر بزنم؟ اون مدتی که مریض بودی یکبار شکایت کردم؟ + نه فقط کتک میزنی.. - ببخشید.. حاضرم تا آخر عمرم نوکریتو بکنم.. خدمتتو بکنم ولی این جمله ها رو شنیدن دل آدمو خیلی می سوزونه.. امیر بخدا منتی نیست.. من یک لحظه ام به این فک نمی کنم که دارم بیشتر از تو توی این رابطه مایه می ذارم.. هرکاری می کنم بخاطر دل خودم و عشقمه.. خم شد و زیپ ساکش را بست.. - امییر.. با توام.. تمومش کن.. داری کجا می ری؟ من غلط کردم.. من اشتباه کردم.. عصبی بودم.. دسته چمدانش را گرفت و بسمت در اتاق رفت.. دیگر ملایمت کافی می نمود.. دسته چمدان را گرفت و با خشونت پرت کرد.. امیر با خشم به چشمانش زل زد: + حامد نذار بیشتر از این ازت متنفر بشم.. بیشتر از این خرابش نکن.. - یعنی الان ازم متنفری؟ + آره.. خیلی.. - امیر اصن می فهمی داری چی می گی؟ این رابطه به این راحتیا درست نشده که به این راحتیا هم خراب بشه.. ما که بچه نیستیم.. من اشتباه کردم معذرت هم خواستم.. این حرفا اصن صورت خوشی نداره.. + رفتارا و کنایه های تو چی؟ توهینا و کتک زدنات.. بی توجهی ها و نبودنات چی؟ اونا صورت خوشی داره؟ همه چی باید یه طرفه باشه؟ فقط منم که باید هربار کوتاه بیام؟! نه حامد.. دیگه نمی تونم.. حداقل فعلا نمی تونم.. می خوام یه مدت دور باشم.. باقی کلمات را دیگر نمی شنید.. اصلا دیگر چیزی نمی شنید جز دوری.. گویی هرچه در اطرافش بود داشت با سرعت دور می شد.. بخودش که آمد نه چمدانی بود نه امیری.. نه روحی بود نه زندگی ای.. نه نوری نه امیدی.. شکسته و خورد روی تخت دراز کشید و بخواب فرو رفت..
نمایش همه...
❤‍🔥 139😭 45👍 16💔 9💋 3🤯 1
#part204 بعد از صبحانه بار سفر کوتاه ولی شیرینشان را بستند و بسمت تهران به راه افتادند.. حمید هم همراهشان شد که می بایست به کارهای مغازه می رسید.. کسری داشت عقب ماشین می نشست که حمید صدایش زد: _ کسری؟! بابا اون دو تا رو که می بینی.. عین مرغ عشق هی نوکاشون باس رو هم باشه.. بلکه بخوان با هم تنها باشن، زشته.. شما با ماشین من بیا! حامد لبخند معنا داری زد و با حرکت لب به حمید رساند که خیلی دیوثی! کسری هم اول کمی من و من کرد و وقتی سکوت بقیه را دید ساکش را برداشت و سوار ماشین حمید شد.. ماشین سفید، بلند قامت و لوکس او هم کم از ماشین حامد نداشت و همسفر شدن با خودش هم مفرح می نمود.. می دانست این بازی هم حماقتی دیگر از سلسله حماقت های زندگی پر فراز و نشیبش خواهد بود ولی نمی دانست چرا میلی به خاتمه دادنش نداشت.. در دل خودش را راضی کرد که انتقامی است از آن عاشق قلابی که در این دو روزه سنگ تمام گذاشته بود.. ده دقیقه اول مسیر تنها صدای چهچه پرندگان بود و خش خش شاخه های درختانی که انگشتان تازه جوانه زده شان را به نشانه بدرقه جلو می آوردند و بر تن مَرکَبشان می کشیدند.. بالاخره حمید سکوت را شکست: _کسری.. من باز دیشب خیلی فکر کردم.. چشمان درشت و قهوه ای اش را به نیم رخ مردانه اش که با ریش کوتاه و مرتبی آراسته شده بود دوخت و بر خلاف همیشه منتظر ماند تا حرفش را تمام کند.. _ راستش من خیلی دلم می خواد باهات باشم.. نمی دونم تو چرا اینقد مرددی.. وقتی حتی نمی خوای بهم این فرصتو بدی که خودمو ثابت کنم.. برگشت و به چشم هایش که حالا رنگی عجیب بخود گرفته بود نگاه کرد: _ هرچی می گذره بیشتر حس می کنم ازت خوشم میاد.. باور کنی یا نه تو اولین کسی هستی که اینقد دارم برا بودن باهاش اصرار می کنم.. بیا و این شانسو به بهونه های واهی از جفتمون نگیر.. سرش را پایین انداخت و با انگشتان سفید و ظریفش بازی کرد.. سکوتش را علامت رضا دانست که رضا هم بود.. البته فقط دلش.. همان دل بی عقل بی صاحب که هر از چند گاهی کار دستش می داد.. دستش را از روی فرمان برداشت و روی دستش گذاشت.. _ دیشب که خوب بما شق درد دادی الان لااقل با یه بله این دل زخم خورده رو یه نمه آروم کن.. خندید و حمید هم ناخوداگاه به شکر پاره لبهایش لبخند زد.. ++ گفتم که من با کسی هستم.. شما هم استریتی.. قبلا یبار با کسی که گی نبود دوس شدم خیلی تجربه بدی داشتم دیگه این اشتباهو نمی کنم.. لب های حمید از شدت ناراحتی چند بار تکان خورد ولی صدایی ازشان خارج نشد.. در تمام طول مسیر با اینکه کسری مدام حرف می زد، ادا در می آورد و از آهنگی به آهنگ دیگر می پرید حمید ساکت بود و فقط با لبخندی تلخ همراهی می کرد.. جلوی در آپارتمانش ایستاد و پیاده شد تا برای برداشتن وسایل از عقب ماشین کمکش کند.. _ تعارف هم نکنا یه وقت.. شرم زده خندید و زیر لب زمزمه کرد.. ++ بفرما بالا.. خنده بلندی سر داد و با انگشت به گونه اش ضربه آرامی زد: _خیلی تعارف گرمی بود واقعا.. ممنون.. ایشالا دفعه بعد.. سوار شد و تا داخل نرفت حرکت نکرد.. در حالیکه از پیچ کوچه پهن و زیبایشان می گذشت با خود فکر کرد چقدر وجودش شادی بخش و آرام کننده است ..
نمایش همه...
❤‍🔥 125👍 20💋 8😭 8
#part205 مدتی بود حامد بخاطر کار زیاد شبها دیر می آمد و همین باعث شده بود امیر دوباره بهانه گیر شود.. - خوشگلم خوبه؟ امروز چیکارا کرده؟ از پشت بغلش کرد وموهایش را که آنقدر بلند شده بود که دیگر گوجه ای پشت سر می بست بویید و با قسمت های کوتاه تر پشت سر که از دستِ کش مو فرار کرده بودند بازی کرد.. خودش را از بین بازوهایش بیرون کشید و ظرف غذا را داخل مایکروفر گذاشت.. + مهمه مگه خوب یا بد بودنم؟ نکه خیلی از صبح خبر گرفتی و حالمو پرسیدی؟! جر و بحثش با کارمند اداره اوقاف، دو تا از چک های پاس نشده، اخبار جدید از وضعیت رکود مسکن و ساخت و ساز، کنایه های عباس که دم ظهر یک سر آمده بود حجره تا روزش را زهرمار تر کند، همه و همه باعث شد که این عبارت گلایه آمیز از همیشه برایش سنگین تر تمام شود.. - چته باز؟ نشد ما یه روز بیایم خونه شما اخم و تخم نکنی؟ خبر مرگم مهمونی و حال و حول که نبودم! امیر تو اصن می دونی اون بیرون چه خبره؟ می دونی هربار که مجبوری قیافه نحس یکی از اون کارمندای مفت خور کون گشادو تحمل کنی و برو خودت نیاری تا کارت در بره چه حالی بهت دست می ده؟ یا وقتی بدهکارا هیچ کدوم چکاشونو پر نکردن و تو کلی سفارش دادی چه جوری اعصابت بگا می ره؟ می دونی؟ گوشه چشم های روشنش را که در کسری از ثانیه خیس شده بود پاک کرد و بینی اش را بالا کشید.. حامد آمد نزدیکتر و رویی را که برگردانده بود باز بسمت خود گرفت: - جواب منو ندادی.. می دونی یعنی چی اینا؟ یا فقط بلدی با کسری تو بازار بچرخین و پولو به کیر گاو بزنین یا موهاتونو هر روز یه رنگ و مدل کنین.. این جمله آخر فرای طاقتش بود و در حالیکه دستش را پس می زد غرید.. + چیه؟ داری منت پولتو که خرجم می کنی سرم می زنی؟ قبلنا واسه این تارای رنگیه بین موهام می مردی، حالا دلتو زده؟ چکات پاس نمیشه یا زر زرای عباس مادر جنده که می خواد زنت بده بمن چه.. کلمات کامل از دهان بیرون نیامده بود که سیلی محکمی روی گونه اش نشست.. نمی دانست صورتی را که از جای رد انگشتانش گز گز می کرد بگیرد یا چشمهایی که می خواستند سیل راه بیندازند.. به سمت اتاق خواب دوید و در را محکم بست.. چند لحظه زمان و مکان ایستاده بود و جایی را نمی دید.. سرانجام صدای آلارم مایکروفر و بوی غذای داغ درونش بود که او را بخود آورد.. نیم ساعتی گذشت و نور زردرنگی که از زیر در اتاقش به بیرون نیمه تاریک می تابید نشان می داد بیدار است.. با خود فکر می کرد اصلا می تواند به این وضعیت ادامه دهد.. شاید امیر حق داشت.. اکثرا زمانی برای با هم بودن نداشتند.. اگر برنامه هایی مانند آخر هفته لواسان یا گهگدار شام بیرونی نبود عملا زیاد همدیگر را نمی دیدند.. احساس می کرد هربار امیر سردتر می شود و این جر و‌بحث های بینشان به این فاصله و سردی دامن می زند.. ناگهان فکر کرد نکند تا از دست دادنش راه زیادی نمانده.. اگر بیاید و بگوید همه چی تمام چه.. خورد می شود.. طاقت این یکی را دیگر ندارد.. امیر خیلی از حرفهایی را که عباس زده بود نمی دانست.. همه آن تهدید ها.. خط و نشان ها.. زخم زبان ها..یک از هزار را هم نمی دانست.. شانه هایی را که برای گریه کردن، تکیه دادن، بار سنگین کشیدن و در برابر مشکلات ایستادن آنهمه تمرین داده بود حالا داشت آشکارا خم می شد.. بلند شد و بسمت اتاق رفت.. چمدان مشکی رنگش وسط اتاق روی زمین باز و تقریبا تا نصفه از لباس و وسایلش پر شده بود..
نمایش همه...
❤‍🔥 114👍 26😭 20💔 2💋 2
#part203 احساسی شبیه دل پیچه آزارش می داد و مقعدش می سوخت که تحمل بیش از این باز نگه داشته شدن را دیگر نداشت.. + حااامد.. تو رو خدا.. نمی تونم دیگه و برعکس خودش را اینبار به عقب داد تا سد ترک خورده حامد را در هم بشکند.. با چنان فشاری درونش خالی شد که سوراخ آلتش از داغی و شدت جریان برای چند لحظه سوخت.. وقتی آلتش را درآورد حس پری ای که تا چند لحظه پیش آزارش می داد از بین رفته بود و می توانست آرام بگیرد.. مانند زنی که زایمان کرده برگشت و کودک تنومندش را در آغوش گرفت.. حس رضایتی که در چشمانش بود برای حامد از هر کلامی شیرین تر و آرامش بخش تر می نمود.. - قربونت بشم؟ سختت شده بود؟ خودش را در سینه اش جمع کرد و سری تکان داد.. + اوهوم.. - ببخشید.. ولی خیلی حال داد.. خیلیییا.. با تو این نقطه های اوجم داره هربار بالاتر میره امیر.. هر دفعه از دفعه قبل دیوونه کننده تره.. چیزی نگفت.. فقط لبهایش را بوسید و بینیش را روی گردنش گذاشت تا بوی عطر و عرق تنش را تا صبح در ریه هایش نگه دارد.. صبح با سر و صدای کسری و فش فش آب شلنگی که بوی سبزه ها را در آورده بود چشم گشود.. هنوز احساس خستگی می کرد و دلش می خواست بیشتر بخوابد ولی با این وضعیت امیدی نبود.. چروک ملحفه و عطر موها و تنش تنها گواه عشقبازی دیشبشان بود.. بلند شد و شورت و شلوارکش را که بطرز خنده داری پایین تخت ولو شده بود پوشید.. هنوز از آخرین پله پایین نرفته بود که کسری جیغ زنان سر رسید.. ++ امییییر.. چقد می خوابی؟ حامد می گه صبونه رو بیرون بخوریم.. هوا خیلی خوبه.. لبخندی زد و نگاهی به حامد کرد که جلوی ظرفشویی داشت گوجه فرنگی ها را می شست کرد.. + باشه بخوریم.. حمید کو؟ سیب گاز زده دستش را روی بار آشپزخانه رها کرد و مانند کودکی امیر را بسمت هال کشید تا حامد صدایشان را نشنود.. با صورتی ملتهب و چشمانی که از فرط هیجان درشت تر هم شده بود کاملا نزدیک آمد و باعث شد بوی سیبی که خورده بود مشام امیر را پر کند: ++ اگه بدونی دیشب چی شد؟ امیر نگران لبش را گزید و نالید: + دهنت سرویس.. دادی؟ ++ زهرمار.. من بدم؟ اونم به همین راحتی؟! + خوب چی شد؟ ++ هیچی اشکشو درآوردم.. آخر شب به التماس افتاده بود.. البته یه کوچولو لب و اینامون شد! + خوب لب و اینا یعنی چی؟ چی کار کرد؟ مثه آدم تعریف کن بینم.. ++ بابا گفتم که.. فقط بوسیدیم همو.. اون تیشرت خودشو درآورد خواست مال منم در بیاره اولش نذاشتم بعد دیگه خودم دراوردم.. اخمهای امیر در هم رفت و پوفی کشید.. + کسری.. مگه نگفتم تا رابطه تون جدی نشده نذار کاری کنه.. ++ نذاشتم دیگه.. بخدا هیچ اتفاقی نیفتاد.. فقط لب گرفتیم.. به کوچولو‌ هم گلو و نیپلمو خورد.. بدبخت اونجاش داشت می ترکید.. واااییی.. نمی دونی چقدم گنده اس عوضی.. دستمو گرفت گذاشت رو کیرش از رو شلوار، پشمام ریخت!! امیر لبش را گاز گرفت و کسری ادامه داد: ++ منکه فک نکنم بتونم طاقت بیارم.. میگم مال حامدم اینقد گنده اس؟! جمله اش تمام نشده بود که حامد بالای سرشان آمد وجفتشان از ترس از جا پریدند.. - چی می گین شما دو تا هی هی پچ پچ می کنین.. بابا حداقل میزو بچینین وسایلو ببرین بیرون دیگه.. حمید که از آبپاشی سبزه ها فارغ شده بود آمد داخل و نگاه شیطنت آمیزی به جفتشان کرد: _ حاجی خسته نکن خودتو.. این دوتا نوکر مفت گیر آوردن.. باس ما فقط بپزیم و بذاریم جلوشونو برداریم.. شازده با خودت میاری سفر همین می شه دیگه .. در حالیکه صدای حرف و خنده شان لحظه ای قطع نمی شد صبحانه را به اتفاق بیرون خوردند.. حمید مدام سربسر حامد می گذاشت و هربار امیر و کسری به طرفداری اش بر می خاستند.. سر آخر وقتی دید راه بجایی نمی برد تسلیم شد و غرید: _ باشه بابا اصن حامد سرور ما.. سلطان.. تاج سر.. والا بخدا بر منکرش لعنت.. حامد لبخندی زد و آرام ضربه ای بر پشتش نواخت.. – خیلی خوب.. واسه امروزت کافیه عزیزم.. چایی بریز.. حمید چشم غره ای رفت و زیر لب فحشی نثارش کرد که شلیک خنده حامد بهوا رفت.. _ واسا.. الان اینجا نمی خوام جلو ملت ضایعت کنم.. دارم واست بموقعش ..
نمایش همه...
❤‍🔥 173👍 25💋 10