cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

داستان درحال آپ: #پروانه‌ها_هرگز_نمی‌میرند ⚘ نویسنده: سارا تحت حمایت انجمن قلم نویسان دسترسی به تمام چنل‌های باران و داستان #بسترشیطان ◀️ @Romansbaran چنل ناشناس سارا هر نظر یا انتقادی دارین بنویسین⬇️ https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-1EdbgAcol6

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
4 357
المشتركون
-524 ساعات
-277 أيام
-10930 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#part203 احساسی شبیه دل پیچه آزارش می داد و مقعدش می سوخت که تحمل بیش از این باز نگه داشته شدن را دیگر نداشت.. + حااامد.. تو رو خدا.. نمی تونم دیگه و برعکس خودش را اینبار به عقب داد تا سد ترک خورده حامد را در هم بشکند.. با چنان فشاری درونش خالی شد که سوراخ آلتش از داغی و شدت جریان برای چند لحظه سوخت.. وقتی آلتش را درآورد حس پری ای که تا چند لحظه پیش آزارش می داد از بین رفته بود و می توانست آرام بگیرد.. مانند زنی که زایمان کرده برگشت و کودک تنومندش را در آغوش گرفت.. حس رضایتی که در چشمانش بود برای حامد از هر کلامی شیرین تر و آرامش بخش تر می نمود.. - قربونت بشم؟ سختت شده بود؟ خودش را در سینه اش جمع کرد و سری تکان داد.. + اوهوم.. - ببخشید.. ولی خیلی حال داد.. خیلیییا.. با تو این نقطه های اوجم داره هربار بالاتر میره امیر.. هر دفعه از دفعه قبل دیوونه کننده تره.. چیزی نگفت.. فقط لبهایش را بوسید و بینیش را روی گردنش گذاشت تا بوی عطر و عرق تنش را تا صبح در ریه هایش نگه دارد.. صبح با سر و صدای کسری و فش فش آب شلنگی که بوی سبزه ها را در آورده بود چشم گشود.. هنوز احساس خستگی می کرد و دلش می خواست بیشتر بخوابد ولی با این وضعیت امیدی نبود.. چروک ملحفه و عطر موها و تنش تنها گواه عشقبازی دیشبشان بود.. بلند شد و شورت و شلوارکش را که بطرز خنده داری پایین تخت ولو شده بود پوشید.. هنوز از آخرین پله پایین نرفته بود که کسری جیغ زنان سر رسید.. ++ امییییر.. چقد می خوابی؟ حامد می گه صبونه رو بیرون بخوریم.. هوا خیلی خوبه.. لبخندی زد و نگاهی به حامد کرد که جلوی ظرفشویی داشت گوجه فرنگی ها را می شست کرد.. + باشه بخوریم.. حمید کو؟ سیب گاز زده دستش را روی بار آشپزخانه رها کرد و مانند کودکی امیر را بسمت هال کشید تا حامد صدایشان را نشنود.. با صورتی ملتهب و چشمانی که از فرط هیجان درشت تر هم شده بود کاملا نزدیک آمد و باعث شد بوی سیبی که خورده بود مشام امیر را پر کند: ++ اگه بدونی دیشب چی شد؟ امیر نگران لبش را گزید و نالید: + دهنت سرویس.. دادی؟ ++ زهرمار.. من بدم؟ اونم به همین راحتی؟! + خوب چی شد؟ ++ هیچی اشکشو درآوردم.. آخر شب به التماس افتاده بود.. البته یه کوچولو لب و اینامون شد! + خوب لب و اینا یعنی چی؟ چی کار کرد؟ مثه آدم تعریف کن بینم.. ++ بابا گفتم که.. فقط بوسیدیم همو.. اون تیشرت خودشو درآورد خواست مال منم در بیاره اولش نذاشتم بعد دیگه خودم دراوردم.. اخمهای امیر در هم رفت و پوفی کشید.. + کسری.. مگه نگفتم تا رابطه تون جدی نشده نذار کاری کنه.. ++ نذاشتم دیگه.. بخدا هیچ اتفاقی نیفتاد.. فقط لب گرفتیم.. به کوچولو‌ هم گلو و نیپلمو خورد.. بدبخت اونجاش داشت می ترکید.. واااییی.. نمی دونی چقدم گنده اس عوضی.. دستمو گرفت گذاشت رو کیرش از رو شلوار، پشمام ریخت!! امیر لبش را گاز گرفت و کسری ادامه داد: ++ منکه فک نکنم بتونم طاقت بیارم.. میگم مال حامدم اینقد گنده اس؟! جمله اش تمام نشده بود که حامد بالای سرشان آمد وجفتشان از ترس از جا پریدند.. - چی می گین شما دو تا هی هی پچ پچ می کنین.. بابا حداقل میزو بچینین وسایلو ببرین بیرون دیگه.. حمید که از آبپاشی سبزه ها فارغ شده بود آمد داخل و نگاه شیطنت آمیزی به جفتشان کرد: _ حاجی خسته نکن خودتو.. این دوتا نوکر مفت گیر آوردن.. باس ما فقط بپزیم و بذاریم جلوشونو برداریم.. شازده با خودت میاری سفر همین می شه دیگه .. در حالیکه صدای حرف و خنده شان لحظه ای قطع نمی شد صبحانه را به اتفاق بیرون خوردند.. حمید مدام سربسر حامد می گذاشت و هربار امیر و کسری به طرفداری اش بر می خاستند.. سر آخر وقتی دید راه بجایی نمی برد تسلیم شد و غرید: _ باشه بابا اصن حامد سرور ما.. سلطان.. تاج سر.. والا بخدا بر منکرش لعنت.. حامد لبخندی زد و آرام ضربه ای بر پشتش نواخت.. – خیلی خوب.. واسه امروزت کافیه عزیزم.. چایی بریز.. حمید چشم غره ای رفت و زیر لب فحشی نثارش کرد که شلیک خنده حامد بهوا رفت.. _ واسا.. الان اینجا نمی خوام جلو ملت ضایعت کنم.. دارم واست بموقعش ..
إظهار الكل...
❤‍🔥 100👍 10💋 6
#part202 حامد کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را تماشا می کرد.. امیر بسمتش آمد و از پشت در آغوشش گرفت.. برگشت و لبخند گرمی زد.. - عشقم خوابش گرفته؟ تا می توانست با ناز و عشوه خودش را بین بازوها و سینه فراخش جا کرد.. حامد امشب با آن صدای بم مردانه و شور عاشقانه بدجور دلش را برده و برای هماغوشی بیتابش کرده بود.. - جونم.. پیشیِ من چی می خواد؟ بغل؟ سرش را بعلامت تایید تکان داد و بدون آنکه از بغلش جدا شود حامد را بسمت تخت کشاند.. دراز که کشید امیر پایین شکمش نشست و آرام دکمه های پیراهنش را باز کرد.. موهای سینه اش، عطر تن و لمس پوستش حتی در آن نیمه تاریک اتاق روانی اش می کرد.. دست روی سینه برجسته اش کشید و تا شکم و ناف پایین آمد.. ریتم تند نفس ها ولی زود پیش حامد رسوایش کردند.. - چیه خوشگلم؟ چته امشب؟! و دست گذاشت پشت گردنش تا صورتش نزدیک تر بیاید.. حالش خرابتر از آنی بود که کتمان کند.. تنها با تکان سر و نگاه ملتمسانه حدسش را تایید کرد.. اما گویی این اعتراف برای حامد کافی نبود.. با حرکتی سریع برش گرداند و رویش خیمه زد.. - نشنیدم.. پرسیدم عشقم امشب چشه؟ درد داره؟ سرش را بعلامت منفی تکان داد.. - نکنه گشنته؟ برم پایین برات چیزی بیارم؟ بازیش گرفته بود و چاره ای جز تسلیم نداشت.. نالید: + نهه.. گشنه چیه.. - پس چی عزیزم؟ چی می خوای؟ همزمان شلوارک و شورتش را هم می کند و تن نازکش را دستمالی می کرد.. صدایش را پایین آورد و زمزمه کرد: - حشریی؟؟! آلت بزرگش را بین پاهایش کشید و لبهای نیمه بازش را آرام بوسید.. + خیلیی.. تو رو می خواام.. - خوب من که اینجام عزیزم.. مشکل دیگه چیه.. در چشمهای مشکی و پر هوسش که رنگ مردم آزاری، خواستنی ترشان کرده بود نگاه کرد و غرید: + کیرتو می خوام.. می خوام بره توم.. حالا راحت شدی؟ پیروزمندانه خنده ای سر داد و رویش خوابید.. حالا هر نقطه در مختصات تنشان قرینه ای داشت که بر رویش آرام بگیرد و یکی شود.. عشقبازی که نه، آتش بازی ای شروع کردند که شراره های سرخ فامش روح و جسمشان را در می نوردید و به لامکان می رفت.. درونش چنان تنگ و داغ بود که حس می کرد هر لحظه طاقت از کف می دهد و آتش فشانی درونش فوران می کند.. امشب فرشته زیبایش معشوقه ای را می مانست که از تن فروشی سیر نمی شود.. هرکاری می کرد تا حالش را خرابتر کند غافل از اینکه این قلب عاشق و خسته طاقت این بازی ها را نداشت.. - امیر تو رو خدا.. آبم زود می یادا.. یه لحظه وایسا.. چشمانش فرازمینی شده بودند.. لبخند هوس انگیزی زد و انگشت ها را داخل موهای کوتاهش فرو برد و چنگ زد.. + بذار بیاد بریزه توم پرم کنه.. تشنه امه.. در دل، لعنتی به این حرفهایش فرستاد و سعی کرد حواس خودش را پرت کند که اصلا نشنود.. برش گرداند و پشتش به پهلو خوابید.. دستها را از زیر بغلش رد کرد و تنگش در آغوش گرفت.. - آرووم.. آروم امیر.. تو رو خدا تکون نخور.. دیگر کم مانده بود التماسش کند.. لاله گوش لطیفش را گاز آرامی گرفت و در گوشش زمزمه کرد: - بخواب عشقم.. اصلا تکون نخور بذار همینجوری توش بمونه.. همینجوری تا صبح بخوابیم.. حتی تصورش هم برای امیر آنقدر تحریک آمیز بود که بی اختیار چند قطره از نوک آلتش ترشح کرد.. از حرکت باز ایستاد اما قلبش همچنان با سرعت به در و دیوار سینه می کوفت.. ثانیه ها می گذشت و درون جفتشان غوغایی بر پا بود.. یکی از شهوت و نیاز خالی شدن و دیگری در هوس پر شدن.. چند دقیقه ای گذشت و امیر حس کرد دلش می خواهد این زائده بزرگ و مزاحم را از درونش خارج کند.. حس می کرد روده هایش از این وضعیت به تنگ آمده اند و دیگر این مهمان طلبکار و مزاحم را که درونشان جا خوش کرده نمی خواهند.. کمی خودش را جدا کرد و نالید.. + حااامد.. درش بیار.. بسه دیگه.. سختمه.. - جوووون.. چرا عزیزم.. خوبه که! بذار همینجوری بخوابیم.. حتی تصور خوابیدن با این آلت بزرگ درون مقعدش هم روانی کننده می نمود.. دلش می خواست فقط از این زائده خلاص شود و بس.. باز هم سعی کرد تکان بخورد اما دست و پاهای عضلانیش قوی تر از آن بودند که چنان مجالی بدهند.. برعکس آلت سنگی اش را که حس می کرد در این دقایق آخر بزرگتر هم شده کمی بیشتر فرو کرد و آه و آخش را با هم دراورد..
إظهار الكل...
❤‍🔥 77👍 11💋 7😱 1
#part201 سازش کوک بود و سر انگشت ها بیتابانه فریاد از دلی بر می آوردند که حال و احوالش دست کمی از اوضاع دل رفیقش نداشت.. 🎵تو بیا ای یار دیرین تو بیا ای شور شیرین که به صحراها و دریاها بباریم تو بیا ای باد و باران به تنه خشک خیابان شاخه ای از باغه فرداها بکاریم تو بیا با هم دوباره در شبه سرخ ستاره آسمانی از کبوترها بپاشیم تو بیا ای خنده ی دور در سحرگاهان پر نور سرخوشو خندان لبو دیوانه باشیم تمامه کهکشان نشانه از تو دارد زمان بدونه تو سر گذر ندارد جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست بهشته من همین دقیقه ها همینجاست.. تمام که شد کسری و امیر کف زدند.. کسری با صدایی که از تعجب دورگه شده بود نالید: ++ عجب صدایی داری حاااامد.. امیر نگفته بودی این اینقد صداش خوبه.. تو چرا خواننده نمیشی هااا؟ حامد که از مورد تمجید قرار گرفتن جلوی یار خر کیف شده بود لبخندی زد و به شوخی گفت: - خیلیا بهم گفتن.. علاقه ای به شهرت ندارم.. و خنده بلندی سر داد.. ++ نه جدی.. عاالیه صدات.. کفم برید باو.. ولی کلاس آواز هم رفتی معلومه.. حامد سری تکان داد و با لحن فروتنی گفت: - آره یه دوره رفتم.. ساعتی را به خواندن و ساز زدن و صحبت گذراندند و عاقبت این امیر بود که ناله خستگی را سر داد.. با چشمان خوابالود در حمام داشت مسواک می زد که کسری آمد داخل و در را پشت سرش بست و قفل کرد.. امیر با دهان پر از کف و با کلماتی نامفهوم پرسان در آیینه نگاهش کرد: + چی شده!؟ با صدایی که سعی می کرد تا جای ممکن آرام باشد و در عین حال هیجانش را هم کنترل کند گفت: ++ امییر.. امروز تو جنگل حمید منو بوسید.. چشمان کهربایی و سرخ از خوابش گرد شد و با ابروهای بالا رفته نالید: + چییی؟! کسرااااا.. درد بگیری.. تو باز اول کاری هیچی نشده وا دادی؟! کسری کمی از کف خمیر دندان را که روی چانه و سینه لختش چکیده بود پاک کرد و با خنده غرید: ++ خوب حالا.. کی وا داد؟ دولا شد و دهانش را شست و دوباره با اخم به صورت خندانش زل زد: + کسری.. ببین منو.. حمید مثه حامد نیس.. شیطونه.. از اون دختربازای تیره.. خیلی هم حرف مفت زنه.. نمی خوای که الکی آمارتو گهی کنی که؟ ها؟ ++ باشه بابا کاری نکردیم که.. بعدم اینجوریام که تو می گی نیست.. ظاهرش غلط اندازه.. تو دلش هیچی نیست.. مهربونه.. نفس پر حرصی کشید و با ناراحتی نگاهش کرد.. + خلاصه بعدا نگی نگفتیا.. هرچی هم بینتون پیش اومد به من و حامد ربطی نداره.. بعدم جنابعالی مگه با پویا نیستی؟ این کونی بازیا چیه دیگه.. نام پویا که آمد گویی غم عالم را با خودش آورد.. نگاه پر حسرتی به امیر انداخت و لبخند بی جانی زد: ++ پویا.. هه.. از وقتی اومدیم یه زنگ نزده بپرسه مرده ای یا زنده.. تابلو سرش گرمه.. چشمانش دوباره رنگ غم گرفت و دل امیر را ریش کرد.. آهی کشید و با چهره ای که دیگر آن هیجان و خنده درش نبود ادامه داد: ++ بی خیال.. همین دیگه.. خواستم همینو بگم.. + خوب حالا تعریف کن چی شد.. با استرس و شور بچگانه ماجرا را تعریف کرد تا چشم های امیر هر لحظه گشاد تر و فکش افتاده تر شود.. ++ ببین ولی گرخیده بودا.. فک کرد من ناراحت شدم یا ترسیدم الان می زنم زیر گریه جلو تو و حامد.. و هر دو از تصور قیافه وحشت زده حمید از خنده ریسه رفتند.. بعد رفتنش امیر چند دقیقه ای همانجا ایستاد و به فکر فرو رفت.. وه که چقدر روزگار به این بچه ی ساده دل، سخت می گرفت.. دلش گواه خوبی نمیاد ولی کاری هم از دستش بر نمیامد.. فقط ای کاش این قلب ساده اش دوباره نشکند.. ای کاش..
إظهار الكل...
❤‍🔥 173👍 22😭 14💔 9💋 2🤯 1
#part200 آن بوسه چنان غیرمنتظره، شدید و ناگهانی بود که حتی فرصت اعتراض هم نیافت.. زبان قوی و زبرش با مهارتی باورنکردنی در آن دهان باز و متعجب چرخ می زد و لب ها با شور و اشتیاقی تمام نشدنی هرچه دم دستشان می رسید می بوسیدند و بدرون می کشیدند.. نفس های کسری کم کم به شماره افتاد و تمام بدنش لرزیدن گرفت.. حمید سریع عقب رفت و پشیمان و نگران در چشمهایش خیره شد: _ جونم؟ حالت خوبه؟ آنقدر شوکه بود که یارای حرف زدن نداشت پس به تکان سری بسنده کرد ولی دست هایش بطرز بدی می لرزید.. _ می خوای بشین عزیزم.. آرام روی تنه درخت بزرگی که بر زمین افتاده بود نشست و حمید هم کنارش زانو زد.. _ کسری جان؟خوبی؟ بعد از آن بوسه آتشین و ماهرانه، حالا نوبت این لحن مهربان و پر محبت بود که نفسش را بگیرد.. اشک چشم هایش را ولی حمید جوری دیگر تفسیر کرد و سکته ناقصی زد: _ تو رو خدا کسری! جان مادرت گریه نکن.. ببخشید.. بخدا یهو نمی دونم چی شد.. شششش.. جون حمید.. امیر و حامد بیان ببینن گریه می کنی کونم می ذارن.. کسری از این ترس و التماسش به خنده افتاد: ++ خخخ.. باشه بابا.. خوبم.. لبخند مهربانی زد و قطره اشک گوشه چشمانش را پاک کرد.. _ چقد لبات شیرینه لعنتی.. دوباره سرش را پایین انداخت.. بطرز عجیبی در مقابلش خجالتی شده بود.. دوباره همان کسرای ۱۷ ساله کمرو که قلبش با نزدیک شدن معشوق تند تند می زد و دست و پایش را گم می کرد برگشته بود.. قرار ولی چیز دیگری است.. در دل بخودش نهیب زد.. صدای حامد جفتشان را از آن حال و هوا بیرون آورد: _حمید؟ امیر می گه بیایین بلالا رو کباب کنیم.. غرولندکنان از جا برخاست.._ اینم با امیرش ما رو گایید.. عین بچه ها می مونه.. همش یه چیزی می خواد.. بسکه لوسش می کنه.. کسری خندید و سقلمه ای به پهلویش زد: ++ اووو.. به امیرم کار نداشته باشا.. خو بچه ام هوس بلال کرده.. _ والا انگار ویار داره بیست و چهاری.. در راه برگشت هر چهار نفر ساکت بودند و به مناظر بیرون نگاه می کردند.. کسری با حرکت چشم و ابرو به امیر فهماند که کلی خبر دست اول برایش دارد و هر دو از ذوق و هیجان کرکر خندیدند.. قبل از شام به پیشنهاد حمید و حامد تصمیم گرفتند کمی فوتبال دستی بازی کنند.. میز بازی تر تمیز و نویی در طبقه پایین قرار داشت و دو چراغ آویز بلند و بزرگ نور سفید و زیبایی روی شیشه براقش می انداخت.. حمید توپ سفید و کوچکش را برداشت و به کسری چشمکی زد.. _ حالشونو بگیریم عزیزم؟ لحن و نگاهش بعد از ماجرای صبح کاملا عوض شده بود.. ++ اوهوم و خنده شیطنت آمیزی کرد.. - تو و کسری می خواین حال ما رو بگیرین؟ آخه شما مال این حرفایین اصن؟ اونبار کی خونه سیامک اینا سوسک شد؟؟ کُری خواندن ها با الفاظ نامناسب شروع شده بود و به همین خاطر امیر و کسری ترجیح دادند در آن زمینه مشارکت چندانی نداشته باشند.. نیم ساعتی از بازی می گذشت و حمید باختن را به ثمن لمس و سایش بدنش با کسری بجان خریده بود.. عکس العمل هایش کند شده بود و هر بار که توپ در موقعیت حساسی قرار می گرفت بخاطر حواس پرت و لنگ های بالای بازیکنانش براحتی گل می خوردند.. حامد به امیر نگاه معنی داری انداخت و هر دو لبهایشان را که به خنده باز شده بود گاز گرفتند.. یکی دوبار هم به بهانه اینکه به کسری کمک کند توپ را در زمین به جریان بیندازد چنان به بدنش چسبید و دست هایش را روی دستگیره میله ها فشار داد که کسری از هول توپ را داخل دروازه خودشان شوت کرد.. _ ضربه زیبایی بود کسری جان! دمت گرم! شام را که خوردند حمید گیتارش را آورد و بساط شعر و آواز براه انداختند.. حامد در تمام مدتِ خواندن، نگاهش به یار بود و حمید هم پا به پایش زخمه بر تارهای گیتار می زد..
إظهار الكل...
❤‍🔥 141👍 28💋 4
#part199 بعد از ربع ساعتی رانندگی در راه باریکه های شنی و پیچ در پیچ، به محوطه باز و وسیعی رسیدند.. حمید ماشین را نگه داشت..نگاهی به حامد کرد و زمزمه وار گفت: _ اینجا بد نیست.. ها؟ فک کنم بشه بساط کرد.. - آره خوبه.. اون ور تر بگیر یه چاله اس.. حکید صندوق عقب را باز کرد.. امیر و کسری با سر و صدا و خنده بیرون پریدند و منقل و فلاسک و باقی وسایل را بیرون آوردند.. امیر که گویی انرژی اش چند برابر شده بود توپ را از دست کسری قاپید و بسمت وسط زمین دوید.. + عاقا تعدادمون واسه وسطی کافی نیست.. بیاین والیبال.. ++ الان واسه والیبال کافیه اون وقت!؟ و بسمتش یورش برد.. حمید و حامد هم ملحق شدند و بعد از ساعتی بازی پر هیجان و سر و صدا هر کدام عرق کرده و نالان بکناری افتادند.. _حاجی تازگی ها زود کم میاری ها.. بسکه از اون کمر کار می کشی و چشمکی زد.. حامد خندید و فحشی نثارش کرد: - خفه شو گ نخور.. امیر بسمتشان آمد و آرام زیر گوش حامد چیزی گفت: - باشه عشقم.. بریم.. از جا بلند شد و پشت جایی که ماشین را پارک کرده بودند از نظر ناپدید شدند.. کسری نشسته بود روی تخته سنگ بزرگی و گوشیش را چک می کرد.. حمید بر درد ساق پاهایش غلبه کرد و از جا برخاست.. کسری با نزدیک شدنش صفحه گوشی را خاموش کرد و نگاهی به بالا انداخت.. _خسته شدی پیسرم؟ ++ پیسرم نه.. پسرم درسته.. نه خوب بود.. حمید چشم ها را چرخاند و شاکی نالید: _ شمام هی از ما ایراد بگیرا.. از حرف زدنمون، تیپ و قیافه امون، گرایشمون، وضعیت تاهل امون.. ++ وا من کی راجع به اون چیزا حرف زدم.. تیپ و قیافه اتو البته حق بده دیگه.. _ چشه تیپم نامرد.. بیا بریم پایین بابا.. لب آب خیلی خدااس.. دستش را گرفت و از روی تخته سنگ بلندش کرد.. در مسیر سراشیبی مدام مراقب بود حواسش به قدم های کسری باشد که اگر پایش لغزید سریع بگیرتش.. _ مراقب باش.. بارون اومده هنوز یکم لیزه.. کنار آب دست و رویی شستند و نفسی تازه کردند.. کسری به سار زیبا و کوچکی که هیجان زده آب می خورد نگاهی انداخت و لبخند زد: ++ چه ناازه.. _ اوهوم.. شکل توئه جوجه.. برگشت و با چشم های درشت و مژه های خیسی که از هر زمانی فریبنده تر بود نگاهش کرد.. _ شما نمی خوای جواب ما رو بدی؟ ++ جواب چی؟ آرام بسمتش چرخید و با دست چانه ظریف و گِردش را گرفت.. _ ای بابا.. یعنی باز باید تقاضامونو مطرح کنیم؟ لبخندی زد و سرش را پایین انداخت ولی با فشار دست های بزرگ و قوی حمید دوباره به بالا برگشت.. نگاه پر هوسش روی آن لب های قرمز و مرطوب قفل مانده بود و دل و دین و عقل را برای رهایی به کمک می طلبید.. ++ نمی دونم جدی.. آخه.. خودش هم نفهمید کی و چگونه آن لب های پر هوس بر دهانش فرود آمد و راه نفس را بست.. چنان تشنه و گرسنه که گویی سالهاست در بند و اسارت بوده اند.. یک سمت صورتش را گرفت و با دست دیگرش کمر باریک را دوره کرد تا همچون اژدهایی آتش نفس هایش بر سر و صورت کسری باریدن بگیرد..
إظهار الكل...
❤‍🔥 180😱 26👍 16💋 5
#part198 حوالی ظهر بود و نوای بلند موسیقی همراه با صدای حرف و خنده امیر و حامد از پایین بگوش می رسید.. نگاهی به ساعت انداخت و به آرامی از جا برخاست.. سرش درد می کرد و در معده اش آشوبی بر پا بود.. موبایلش را از روی سرتختی برداشت.. پویا حتی یک پیام صبح بخیر هم نفرستاده بود.. چقدر رفتارش این اواخر عوض شده.. حسی درونش می گفت دوباره پای کسی در میان است.. یاد حرف های دیشبِ حمید افتاد و لبخند تلخی زد.. ++ همه تون سر و ته یه کرباسین.. هرزه.. نامرد.. دروغگو.. ولی نه دیگه.. اینبار نوبت منه که عوضی باشم.. از جایش بلند شد و به سمت حمام کوچک و تمیزی که داخل اتاق بود رفت.. به خودش در آیینه نگاهی انداخت.. حتی با آن چشم های غمگین و حالِ آشفته هم هنوز زیبا بود.. دوش را باز کرد و لباس هایش را در آورد.. گرمای مطبوع آب احوالش را بهتر کرد .. حامد یک تخم مرغ دیگر را هم داخل ماهیتابه شکاند و خمیازه ای کشید.. حمید که داشت کره و مرباها را از یخچال در می آورد نگاهی به امیر انداخت که پشت میزِ صبحانه ولو شده و کله اش داخل گوشی موبایل بود: _ امیر؟ این رفیق خوابالوی شما نمی خواد بیدار شه؟ بابا تا آفتابه و گرمه می خوایم از محیط استفاده کنیم.. امیر پشت چشمی نازک کرد و نالید: + من چه می دونم.. کسری اس دیگه.. تا لنگه ظهر می خوابه.. حامد لبخندی زد و با چشمکی رفیقش را به آرامش دعوت کرد.. ++ سلااااااام.. صبح همگی بخیر.. چنان نشاط و سرزندگی ای در صدایش بود که ناخوداگاه هر سه به سمت منبع انرژی برگشتند.. برق چشمان درشت و قهوه ای، موهای مواج و خیس و لب های اناری، دلایل موجهی برای زبان قاصرشان بود.. حمید ولی سریع به خود آمد و با لبخند جوابش را داد: _ صبح شمام بخیر شازده.. شما همیشه اینقد دیر از خواب پا میشی؟ چشمکی زد و ادامه داد: _ البته خوب شازده ها که نیازی ندارن زود پا شن.. مثه ما رعیتا نیستن که! و نگاهی به حامد انداخت: _ مگه نه داش حامد؟ حامد هم که ناخوداگاه مبهوت آن همه زیبایی و طراوت صبحگاهی شده بود، چشمانش را از کسری گرفت و ابرویی بالا انداخت: - حمید تو باز خودتو با من جمع بستی؟ کسری ولی بی توجه به همه این احوالات بسمت امیر رفت و از پشت بغلش کرد.. ++ عشق من خوبه؟ دیشب خوش گذشت؟ امیر خندید و نالید: + یادم نیست والا.. این حمید اینقد داد ما خوردیم تا صبح یه کله خوابیدم.. حمید به سختی نگاهش را از آن باسن برجسته و بازوهای خوش رنگ و بی مو گرفت و مشغول تست کردن نان ها شد: _ بشینین دیگه صبونه رو بزنیم سریع بریم بیرون تا آفتابیه.. ++ آره بابا بزنیم بیرون خونه نمونیم.. بگو کجا می خوای ببریمون؟ حمید لبخند مهربانی به این هیجان شیرینش زد و آرام گفت:_ یه جای خوشگل.. با صفا.. موقع صبحانه تمام مدت نگاه و حواسش پیش کسری بود که گویی هر چه دلبری و ادا اطوارِ شیرین داشت جمع کرده و ریخته بود وسط میز صبحانه.. خنده هایش از عسل شیرین تر بود و نگاهش از چای فنجانشان گرمتر.. رفتارش ولی با دیشب خیلی فرق کرده بود.. با حمید مهربان تر بود و با هر حرفی توی ذوقش نمی زد.. برعکس یک جاهایی به او حالی هم می داد و خودش سر شوخی را باز می کرد.. صبحانه که تمام شد مردها بساط قلیان را عقب ماشین گذاشتند و با فلاسک های چای و توپ و منقل براه افتادند.. مناظر اطراف قشنگ تر از آنی بود که یارای توصیف کردنش را داشته باشند.. گویی بهار تصمیم گرفته بود کمی زودتر به آن محله سرک بکشد و درختان جوانش را کمتر از بقیه چشم انتظار بگذارد..
إظهار الكل...
❤‍🔥 146👍 24💋 4💔 1
#part196 حمید خنده بلندی سر داد: _ آره دیگه ما سیخامون درازه.. تازه اینا باریکن.. یه مدل کلفتشم داریم.. حالا باید ببینی.. سرخ و سفید شد و سعی کرد به خنده دَر کند..++ عجب.. حالا بپا یه وقت سیخاتون نسوزه.. آتیشه دیگه.. _ نه شما نگران نباش.. دمای آتیشو اول تنظیم می کنیم بعد.. کسری خواست هرجور شده بحث را خاتمه دهد.. ++ راستی تو هم با حامد کار می کنی یا جای دیگه ای!؟ لبخند پیروزمندانه ای زد و سری تکان داد:_ نه ما تو کار سنگ ساختمونی هستیم.. ++ آها.. _ انواع سنگ.. گرانیت و مرمر و .. ++ جالبه.. _ دوست داری؟ ++ والا خیلی سر در نمیارم ولی از سنگ تراشی خوشم میاد.. به چشمان شیشه ای اش نگاه کرد.. در عین شیطنت چقدر معصوم و ساده بودند.. شاید اثر مشروب بود یا گرمای نزدیکی بدن محبوب که مغزش افسار زبان را رها کرد:_ آره.. کارای مجسمه سازی و پیکر تراشی با سنگ هم قشنگه.. مثلا طرح هیکل تورو بدیم با مرمر بتراشن.. چه شود!؟ کسری قلبش بی اختیار شروع به تپیدن کرد.. می دانست کله اش کمی گرم مشروب است ولی هنوز خیلی زود بود! دلش نمی خواست رویش بیشتر از این باز شود.. ++ اوه اوه خیلی گرون در میاد که! _ آره منم عمرا بفروشمش.. می ذارمش همینجا هی نگاش می کنم.. ++ عه؟ ولی مواظب برجستگی بین پاهای مجسمه باش حاجی یهو یجاییت فرو نره.. و دو تا سیخ کف آلود باقیمانده را هم سرسری آب کشید و از آشپزخانه بیرون زد.. ساعت از دوازده گذشته بود و حمید شیشه دوم را هم آورد.. حامد روی مبل لم داده و چشم هایش قرمز قرمز بود.. دست چپش زیر پیراهن امیر بالا و پایین می رفت و جفتشان را خرابتر می کرد.. کسری بر خلاف همیشه ساکت بود و علیرغم اصرار های حمید از پیک دوم ببعد کنار رفت: _ ای بابا.. کسری پایه نیستیا.. خیلی زود کشیدی عقب.. ++ خوبم چون.. دیگه وقتی خوبم چرا خرابش کنم؟ حمید کمی بسمتش خم شد و آرام زمزمه کرد.._چرا خرابتر؟ خوبترش کنی.. و آرام لیوان پا فیلی و نازکی را که پر از یخ و برگ های سبز نعنا بود به لبش نزدیک کرد.._تازه عزیزم من مال شما رو کم مایه ریختم.. اینجوری فقط خوابت می گیره.. کسری کمی جابجا شد و لبخند محوی زد.. ++ گیر دادیا.. خوبم می گم.. و به امیر که حالا کامل در آغوش حامد ولو شده بود نگاهی انداخت.. معلوم بود جفتشان پر از هوس اند: - امیرم خوابش میاد؟ نگاهش نشمه بود و روانی ترش کرد: + خیلیییی.. حامد کمکش کرد برخیزد: - بریم بالا بخوابیم پس.. لبش را گاز کوچکی گرفت و در حالیکه به بدن حامد تکیه می داد از جا بلند شد.. نگاه کسری پر از التماس شد و مال حمید سراسر قدردانی.. سری تکان داد و به حامد چشمکی زد: _ التماس دعا حاجی.. پنجره رو به کوچه رو هم ببندین! تنها که شدند باز نزدیکتر آمد: _ یه سوال خصوصی بپرسم.. چشم غره ای رفت و زیر لب غرید: ++ بازم جای شکرش باقیه فرق بین خصوصی و غیر خصوصی رو می دونی! بروی خودش نیاورد و ادامه داد: _ تو الان با کسی هستی؟ ++ بله.. چطور؟ سعی کرد علیرغم مستی تمرکز کند:_ دوسش داری؟ ++ خوب وقتی باهاشم یعنی دوسش دارم دیگه! خم شد و لیوان مشروبش را گذاشت لبه میز سنگی و زیبایی که جلویشان بود.. _ اسمش چیه؟ عکسشو داری؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت: ++ عکس رفیق ما رو برا چی می خوای اون وقت؟ _ نمی دونم.. دلم می خواد ببینمش.. همین.. کسری برای اولین بار حس کرد آنقدر ها هم که نشان می دهد تخس نیست.. شاید هم بیشتر ظاهرش غلط انداز است.. بدون خجالت موبایلش را دراورد و عکس دوتاییشان با پویا را نشان داد: ++ اسمش پویاس..
إظهار الكل...
❤‍🔥 128👍 20💋 11
#part197 چشمان حمید برای چند ثانیه روی صورت سبزه و بانمک مرد جوان با آن چشم و ابروی مشکی و بادامی قفل شد.. از آن چیزی که تصورش را می کرد بهتر بود.. نفس عمیقی کشید و سعی کرد بخودش مسلط باشد: _ خوبه.. بد نیس.. اونم همون قد که تو دوسش داری دوسِت داره؟ نگاه کسری اول رنگی از خشم و سپس نمی از ناراحتی گرفت.. ++ آره.. عاشقمه.. _ جدی؟! سیگاری در آورد و با فندک اسپرت و مارکدارش آنرا روشن کرد.. ++ یعنی چی جدی؟! _ منظورم اینه که مطمئنی؟ می دونی، آخه راستیتش من اگه یه دوست پسر به این نانازی داشتم که خیلی هم عاشقش بودم نمی ذاشتم با رفیقش و دوتا نره خر دو روز بره ویلا.. تمام روزم یه زنگ نزنم حالشو بپرسم.. البته من اینجوریم ها.. آدما با هم فرق دارن و دود غلیظ سیگارش را آرام بیرون داد.. در چشمان قرمز و مستش خیره شد.. این چشم های هیز و گرسنه عجب حقیقت گو های تلخ زبانی بودند.. یادش آمد دیشب وقتی به پویا گفت دو روزی می رود ویلای یکی از بچه ها، حتی اسم طرف را هم نپرسید.. اصلا برایش چه فرقی می کرد.. خاطرش جمع است این کبوترِ جلدِ خانگی با آن مخ نداشته هرکجا برود باز بر می گردد به لانه.. از صبح حتی یکبار هم تماس نگرفته بود.. حتی پیام کسری را هم مختصر و کوتاه آن هم بعد از چهار پنج ساعت داده بود.. فشار فک ها و سر پایینش قلب حمید را کمی فشرد.. دلش نمی خواست با این موجود لطیف اینقدر بی رحم باشد.. آرام دستش را گذاشت روی شانه کسری و فشار کوچکی داد.. _ کسری شاید زیاد باهام حال نکنی.. حق می دم نتونی زود به یه غریبه اعتماد کنی.. خوب راستش من دوست دختر دارم.. اصن گی نیستم.. ولی.. پوکی به سیگارش زد و ادامه داد: _ ولی نمی دونم چرا تو اینقد برام جذابی.. یه پاکی و صداقتی توته که حس خیلی خوبی بهم می ده.. من دلم می خواد خوشحال باشی.. حقته که باشی.. ولی حس می کنم نیستی.. پشت این نقاب شیطون و بازیگوش و سرزنده، یه پرنده غمگین و زخمی نشسته.. که زخماشو لای پراش قایم کرده.. می دونستی چشما دروغ نمی گن؟ چشمای تو مثه لبات نمی خنده.. چه خوب تحلیلش می کرد.. روانشناسی را می مانست که جلویش نشسته و تمام لایه های عمقی روحش را می شکافد و پیش می رود تا هر چه درد و غم است از دل خاک بیرون بیاورد.. راستی آخرین بار که از ته دلش خوشحال بوده را چرا خاطرش نیست.. سری تکان داد و در سکوت نگاهش کرد.. این گرگ گرسنه چه از جانش می خواست این وقت شب؟ که با حرفهای تلخ قلبش را اینچنین بی رحمانه می درید؟ کامت را بگیر و برو.. زخم نزن حداقل.. پرده ای از اشک چشمان قهوه ای و درشتش را پوشاند.. _ کسری جان؟ من نمی خوام دخالت کنم یا از حرفام برنجی.. فقط می گم من مَردم.. همجنسمو خوب میشناسم.. نذار ازت سوء استفاده بشه.. همین.. با کسی باش که لیاقتت رو داشته باشه.. من هر کاری از دستم بر بیاد برات کوتاهی نمی کنم.. نفس عمیقی کشید و بغض بالا آماده را به آرامی فرو داد: ++ ممنون بابت حرفا و توصیه هات.. و از جایش برخاست.. چشمهای حمید غمگین تر شد.. _تعارف نکردم.. جدی بودم.. ++ اوهوم و خواست بسمت اتاقش برود که دستش اسیر دستان بزرگ و مردانه اش شد: _ کسری؟ اگه بهت پیشنهاد بدم، روش فکر می کنی؟ نگاه تیزش هر نفسی را بند می آورد: ++ حاجی تو همین الان گفتی نه سینگلی نه گی.. پیشنهاد چی اون وقت؟ حمید هم از جایش بلند شد.. تعادلش مانند دو ساعت پیش نبود و سعی میکرد مراقب نحوه ایستادنش باشد.. _خوب این یعنی چقدر دلم می خوادت.. که یعنی تو بگی آره هم سینگل می شم هم گی.. خوبه؟؟ ++ خیلی خسته ام حمید.. حق با تو بود آدم کم بخوره خوابش می گیره.. دستش را از دستانش بیرون کشید و بسمت اتاق خواب رفت.. دوباره روی مبل ولو شد.. لبش را به دندان گرفت و نگاهی به برگ چروکیده نعنای داخل لیوان مشروبش انداخت.. صید این شکار مشکل تر از آن چیزیست که در ابتدا می نمود.. خدا بدادش برسد که هر چه بیشتر می رمد دلش هم طلبه تر می شود..
إظهار الكل...
❤‍🔥 179👍 24😭 5😱 4
#part195 صحبتشان هم مانند ذغال منقلشان حسابی گل انداخته بود و عطر خوشِ بال های برشته شده از آبجوی دستشان مست کننده تر بود.. امیر یک تکه بال تند و طلایی رنگ را به نیش کشید و گوشه لب و چانه اش چرب و قرمز شد.. این صحنه چنان هوس انگیز بود که حامد بی توجه به وجود اجنبی ها خم شد و لب ها را بوسید و لیسید و تمیز کرد.. امیر سرخ و سفید شد و حمید سوتی زد: _ هی روزگار.. ببین ملت چه لب بازی هایی می کنن اون وقت ما.. بسوزه پدر بی کسی.. کسری خوب می دانست منظورش با کیست ولی بروی خودش نیاورد و جواب را محول کرد به حامد.. - شما هنوز این کارا زودته واست.. باید اول کلاساشو بری.. فحش های آبداری که نثار هم می کردند در صدای خنده شان دود شد و به هوا رفت.. وقت ناهار حمید بیشتر از حد معمول به کسری تعارف می کرد: _ کسری جان، مرغ بردار.. تعارف می کنیا.. من بکشم برات.. حامد از خنده لبش را گزید و به امیر چشمکی زد.. ناهار تمام شده بود و استخوانهای مرغ و لیوان و بشقاب های خالی میز را پر کرده بودند.. امیر و کسری با هم بلند شدند که سر و سامانی بدهند.. _ شما دو تا برین بشینین بابا.. من و حامد سه سوت می ذاریمشون تو ماشین.. و به بهانه بلند کردن دیس برنج از روی میز حسابی از پشت به کسری چسبید و گرمای معطر و دلچسب بدنش را لاجرعه سر کشید.. ++ چرا خوووب؟! تو و حامد کبابا رو زدین ما هم میزو جمع می کنیم دیگه.. مهمون نیستیم که.. _ اَی بابا آخه نمی شه که.. امیر هم بنده خدا هنو سرپا نیست.. برو حامد امیرو ببر بالا استراحت کنه! و با چشم و ابرو اشاره ای کرد که یعنی عین بز منو نگاه نکن همکاری کن! حامد که خوب می دانست چه نقشه ای در سر دارد خنده اش را جمع کرد، بسمت امیر رفت و آرام زیر گوشش گفت: - امیر بیا بریم بالا یکم استراحت کن.. + بابا نمیشه که! بذار یه دقه کمک کسری کنم جمع شه بره.. طبق معمول وسواسش برای تمیز کاری و جمع و جور بر عقلش چیره شده بود و اشارات حامد را نمی گرفت.. دستش را گرفت و از آشپزخانه بیرون برد.. - بیا بهت می گم.. عجبا! کسری بشقاب ها را برداشت و خم شد تا درِ ماشین ظرفشویی را باز کند.. آن روز از همیشه فریبنده تر شده بود.. شلوار جین تنگ و آبی رنگش اِبایی از به نمایش گذاشتن اندام پر و قشنگش نداشت.. ماموریت اصلی چشم و ابروی با نمکش آب کردن دل بیننده بود و چه خوب هم از پس این مهم بر می آمدند.. ترسید متوجه نگاهش شود و سریع رویش را برگرداند.. سیخ ها را آورد گذاشت داخل ظرفشویی و آب داغ را باز کرد.. _ اینا رو نمی شه تو ماشین گذاشت.. من میشورم تو آب بکش.. خدا رو شکر مخالفتی نکرد که دلش همین چِفتِ هم ایستادن را می خواست.. ++ باشه پس بذار یکم خیس بخورن.. حمید کمکش کرد بشقاب و لیوان ها را در ماشین بچیند و هربار به بهانه ای لمس دستانش را گرچه کوتاه ولی با اشتیاق تجربه می کرد.. _ می گم خدا رو شکر امیر حالش خیلی بهتره ها.. لبخندی زد و با چشمان درشت و قهوه ای رنگش نگاهی به حمید انداخت: ++ آره بچم خیلی اذیت شد این چند وقته.. _ حامدم شد.. زود خوب شدنش از پرستاریای بیست و چهاریِ اون بود دیگه.. ++ اوهوم.. یادم نبود شما فامیلِ دامادی.. شلیک خنده اش به هوا رفت و آرام ضربه ای روی بازویش زد: _ خیلی تخسی خدایی.. هنگام شستن سیخ ها دنبال حرفی بود تا سر شوخی را کمی باز کند.. سوتیه کسری، موقعیت را برایش فراهم کرد: ++ این سیخاتون چقد درازه.. جمله اش تمام نشده بود که خودش زبانش را گزید..
إظهار الكل...
❤‍🔥 126👍 21💋 11
#part194 + آره دیگه.. ++ امیر؟؟ مطمئنی اوکیه من اومدم؟ الکی خودمو ضایع نکرده باشم.. این پسره خیلی سیس میادا.. + آره بابا.. ضایع بود که بهت نمی گفتم.. اصن برنامه همش واسه خاطره توئه.. نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد.. امیر به این حالش لبخند زد که حتی با وجود تمام شیطنت ها و بی پروایی هایش، هنوز هم در اینجور مواقع استرس می گرفت.. در با صدای تقه ای باز شد و به آرامی کنار رفت.. کنار رفت تا بدیع ترین صحنه ای را که یک باغبان زبردست می توانست با آرایش گل و سبزه و درخت ها بوجود آورد بنمایش بگذارد.. هر دو چنان نفس هایشان حبس شده بود که جز صدای لاستیک ماشین روی سنگ ریزه های مسیر ورودی باغ چیزی بگوش نمی رسید.. حمید از پله های مرمری و سفید جلوی ساختمان دو تا یکی پایین پرید و با لبخند پهنی خوشامد گویی را آغاز کرد: _ به به.. خوش اومدین.. صفا آوردین.. سرِ زود راه افتادن تنبلی کردین یا جاده ترافیک بود؟ حامد در حالیکه سبد را روی زمین می گذاشت زیر لب غرولند کرد: - هیچ کدوم.. کسری جان بیگودیاشو جا گذاشته بود! حمید و کسری نشنیدند ولی امیر از خنده ریسه رفت و باعث شد جای عملش که بعد از دو ساعت در ماشین نشستن اذیت شده بود بشدت تیر بکشد... چهره اش در هم رفت و پرده ای اشک از درد و خنده چشمانش را پوشاند: + حااامد.. دهنت سرویس.. بیگودی آخه؟! داخل ویلا از بیرونش زیبا تر بود.. درِ ورودی، به هال و پذیرایی باز می شد و آشپزخانه بزرگ و اپنی در سمت راست قرار داشت.. یک شومینه بزرگ و زیبا در سمت چپ با صدا و گرمای مطبوعی به تازه واردین خوش آمد می گفت.. مبل های راحتی بزرگی در جلویش لمیده بودند و دو پنجره سراسری و بلند، سخاوتمندانه نور آفتاب را بداخل هدایت می کردند.. کف چوبی زمین گرم بود و قدم گذاشتن بر رویش حس لذت بخشی را در سرتاسر بدن ایجاد می کرد.. پلکان گرد و چوبیه ظریف و زیبایی به سمت بالا، پیچ می خورد و در نهایت از نظرها پنهان می شد.. همه چیز در عین سادگی و ظرافت، مدرن و گران قیمت بود و همین آنرا از یک ویلای معمولی متمایز می کرد.. حامد و حمید ولی بی توجه به تمامی این چیزها مشغول حرف زدن و جابجایی وسایل بودند.. امیر بسمت شومینه رفت و انگشتان باریک یخ زده اش را جلوی آتش نارنجی رنگش گرفت.. داشتند ذغال ها را می آوردند که حامد متوجه لرزش بدنش شد: - چیه عزیزم؟ سردته؟ هوای تو که بد نیست.. + نه.. خوبم.. یکم تو ماشین نشستن خسته ام کرده.. - بیا بریم بالا رو تخت دراز بکش.. + نه بابا.. خوبم.. نمی خواد.. حمید که آن دو را مشغول دید سریع بسمت کسری که از پنجره حیاط را نگاه می کرد رفت: _ شما خوب هستین؟ والا اولش باورمون نشد حامد گفت میای.. قدم رنجه فرمودین.. کلبه ما رو نورانی کردین.. کسری سعی کرد کمی خودش را که از دیدن ویلا شوکه شده بود جمع و جور کند و بشود همان کسرای همیشگی.. ++ والا اونکه نمی خواستم بیام.. امیر اینا اصرار کردن.. من کلا جایی تا دعوت رسمی و کتبی دریافت نکنم نمی رم.. یک ابروی حمید کمی بالا رفت و خواست جوابی دندان شکن بدهد که باز خودش را کنترل کرد.. _ ای بابا.. شانس آوردیم پس.. ایشالا از دفعات بعدی.. خلاصه خونه خودته دیگه.. تعارف نکن.. زیر چشمی نگاهی به خسرو و فرهادِ کنار آتشکده کرد که حالا کامل بهم چسبیده بودند و سر امیر روی سینه و شانه حامد قرار داشت.. ابرویی بالا داد.. _ مرغ عشقا.. تشیف بیارین اینجا کلی کار داریم.. در ضمن اینکارا هم مال خونه است.. اینجا برنامه فقط برنامه های مفرح گروهیه.. امیر سرش را بلند کرد و لبخند شرمگینی زد و حامد با آن نگاه های معروفش خط و نشانی کشید.. حمید قوطی های آبجو را آورد و همانجا روی بارِ آشپزخانه با حامد مشغول سیخ زدن جوجه ها شدند..
إظهار الكل...
❤‍🔥 149👍 31💋 8💔 3