cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

گیسو خزان 🎯 تارگت

پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت تارگت به معنی هدف، نشونه #Target 🎯 آیدی جهت حق عضویت کانال vip: @khazan_22

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
18 997
مشترکین
+824 ساعت
-207 روز
-26130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

بهترین رمان‌های آنلاین این هفته به انتخاب مخاطبین رو براتون آماده کردیم. همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن. توجه شود عضوگیری‌شون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی می‌شن👇👇 #التیام https://t.me/+NSaxGCVLFdY0YTFk #کبوتر_لیلی_شبنم_سعادتی https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 #اوتای_اکرم‌حسین‌زاده https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8 #گیسوخزان_1411 https://t.me/joinchat/AAAAAD7lB4SiJ9BfIrqaZg #قرارماپشت‌شالیزار_فرناز_نخعی https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk #ردپای‌آرامش_الف_صاد https://t.me/+gtKZMyuIHmY2NDQ0 #هوژین_مرجان_مرندی https://t.me/+_wDqdMf4KS40ZWY0 #شاه‌بیت_عادله‌حسینی https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk #غمزه‌ی_کشنده‌ی_رنگ‌ها_گلناز_فرخ‌نیا https://t.me/joinchat/AAAAAEpCzhNXeXL1vujlpw #زمان_معکوس_مدیا_خجسته https://t.me/+BOdRy_5VFlRiMzdk #ریسک‌_اکرم‌حسین‌زاده https://t.me/+9aPMA1lUDRY2ZGE0 #ققنوس_من_لیلا_حمید https://t.me/+fRkO5R7K0m02MDY0 #گیسوخزان_تارگت https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw #حوالی_خورشید_نصیبه_رمضانی https://t.me/KHorshee #جوین_بده https://t.me/+UCEDkNNkFTVlEVzb #مریم_سلطانی https://t.me/+brBf64Toa35hNjU0 #الیار_نرگس‌عبدی https://t.me/joinchat/Lta_XIPx7QxjNDBk #زینب_پیش‌بهار_صدسال‌دلتنگی https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0 #دالان_مهتاب_شبنم_سعادتی https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4 #دچارت_نیستم_سمیرا_ایرتوند https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8
نمایش همه...
1
Repost from N/a
- آقای قاضی شوهرم وقتی من حامله بودم با دوستم رابطه حروم داشت... چهره‌ی کامیار سخت می‌شود و من اما پر از بغض دستانم را به میز تکیه می‌دهم - اگه منم با یه مرد دیگه بریزم رو هم همینقدر عادی با قضیه برخورد می‌کردین؟ چهره‌ی قاضی برافروخته می‌شود و زیر لب استغفرالله محکمی می‌گوید و کامیار مشتش را روی میز می‌کوبد - تو غلط می‌کنی همچین زرایی می‌زنی... نگاهم را سمت او می‌کشم و اما همچنان مخاطبم قاضی است - آقای قاضی من طلاق می‌خوام... کامیار از پشت میز بیرون می‌آید و بی تفاوت به قاضی و حضار بلند می‌گوید - بیخود می‌کنی... ما یه دختر داریم لامصب... بزاق دهانم را قورت می‌دهم و سرم را بالا می‌گیرم... تقاص چهار سال عذابی که به من داده بود را باید می‌گرفتم... - حضانت آشوب رو باید بدی به من، تو صلاحیت نگهداریش رو نداری. می‌خندد... بلند و ترسناک... و من به این فکر می‌کنم که با چند نفر دیگر، به من خیانت کرده است؟! - خواب دیدی؟ خیره... خودش را جلو می‌کشد و پر از خشم و جنون، غرش می‌کند - این چهار سال کدوم گوری بودی که حالا پیدات شده و دل و جیگر پیدا کردی؟ طلاق می‌خواد خانوم... سمت قاضی برمی‌گردد - آقای قاضی من زنم رو طلاق نمی‌دم... ازش هم به خاطر این چهار سالی هم که گذاشته رفته شاکیم... باید برگرده سر خونه زندگیش و شوهرش رو تمکین کنه... مغزم سوت می‌کشد و عضلاتم منقبض می‌شود... بی‌اهمیت به قاضی تهدیدش می‌کنم - اگه حضانت آشوب رو بهم ندی به مادرت می‌گم وقتی باردار بودم، با دوستم مچتون رو گرفتم. نگاهش را دریایی از خشم در بر می‌گیرد - مامانم مریضه لامصب... - به من ربطی نداره... کسی که باید به فکرش باشه، تویی، نه من... قاضی می‌خواهد آرامشمان را حفظ کنیم و اما هر دو مانند ابنار باروتیم... - به جان آشوبم رحم نمی‌کنم بهت یلدا... کاری نکن دوباره کامیار چهار سال پیش... میان کلامش صدا بالا می‌برم... - آقای قاضی طلاق من و از این حیوون می‌گیرید یا نه؟ او به هیچ کس مهلت حرف زدن نمی‌دهد - منم طلاقت نمی‌دم، چهار سال گذاشتی رفتی، حالا که برگشتی هم می‌خوای تر بزنی به زندگیمون؟ - داری در مورد کدوم زندگی حرف می‌زنی؟ همون کثافت دونی که با مرگس بهم خیانت کردی؟! - بهت خیانت نکردم لامصب... پوزخندی عصبی می‌زنم... - اما من بهت خیانت کردم... با یه مرد دیگه...❌🔥 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 کامیار ارجمند... خواننده‌ی معروف و پر سر و صدای ایران... یه ستاره‌ی درخشان! همه چی با یه رسوایی شروع می‌شه! با یه خیانت... خیانت به زن حامله و پا به ماهش! و تیتر روزنامه‌ها...👇 « رابطه‌ی نامشروع خواننده‌ی خوش صدا با دوست صمیمی زنش!»
نمایش همه...
ساحل "قتل یک رویا"

ساحل⁦👇 📚دریای پوشالی 📚آسمان پرتلاطم 📚سهره مست 📚زهرچشم 📚قتل یک رویا 🔴کپی حتی با ذکر منبع پیگرد قانونی دارد🔴 لینک کانال @g1roya

👍 1
Repost from N/a
-این همون دختره ست که نزدیک بود بچه ش سقط بشه؟ می‌شنوم و خودم را به خوابیدن زده ام. صدایشان نزدیک است و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. -آره... میگن شوهره دست بزن داره این بدبختو گرفته زده.‌ انگار نمی‌دونسته زنش بارداره. وقتی هم فهمید زنش بارداره یه حالی شده بود که نگم برات. -همون پسره که کل بیمارستانو گذاشته بود رو سرش؟ بهش نمی‌خورد زنشو زده باشه که! خیلی ادای عاشقا رو در می‌آورد. فکم قفل میشود و قطره ای اشک از چشمانم سر می‌خورد. -آره حتی خودم دیدم داشت گریه میکرد. خدا شفاش بده. میگیره زنشو میزنه بعد گریه می‌کنه؟ بنده خدا این طفل معصوم و نطفه تو شکمش! پس باردار بودم! تمام این مدت باردار بودم. وقتی انگ خیانت بهم زد و مرا تحقیر کرد و به باد کتک گرفت، بچه اش را درون شکمم داشتم. چشمانم که باز میشود، پرستار سریع متوجه میشود: -خانم خانما بیدار شدی؟ شوهرت کشت ما رو انقد سراغتو گرفت! سیاوش؟ سیاوش سراغم را گرفت؟ حتما به خاطر نطفه داخل رحمم حالم برایش مهم شده بود. بی حرف چشمانم را می‌بندم و دقایقی میگذرد. این بار وقتی صدای باز و بسته شدن در را می‌شنوم، هیچ تلاشی برای باز کردن چشمانم نمی‌کنم. اما.... اما بوی عطر تلخش زیر بینی ام می‌نشیند و تمام وجودم می‌لرزد. او آمده سراغم. کاش نمی‌فهمید بیدار شده ام.‌‌ او آمده و تمام تنم به لرزه افتاده. -میدونم بیداری... باز کن چشماتو! لحنش ترسناک شده یا من از او میترسم؟ نفس گرمش روی صورتم میخورد و ناخودآگاه چشمان خیس و لرزانم را باز میکنم. نگاه تلخ و پوزخندش اولین چیزیست که از او میبینم. -بچه ی منو تو شکمت داشتی و رفتی با آرمین؟ نطفه من تو رحمته و بهم خیانت کردی؟ لبانم می‌لرزد و پوزخندی می‌زند: -کُشتی منو لیلی... نابودم کردی با کارت. می‌دونی می‌خوام باهات چیکار کنم؟ چشمان سیاه و براقش را به منِ ترسیده می‌دوزد و نزدیک تر می‌آید. حالا شراره های آتش را بهتر میتوانم در نگاهش ببینم. -گفته بودم میخوام ذره ذره آدمت کنم؟ ذره ذره رامت کنم؟ عین بچه ای که تازه میخواد تربیت بشه؟ گفته بود! اما حالا هزار برابر بیشتر از حرفش می‌ترسم. او دیوانه شده و تقاص عشق دیوانه وارش به خودم را می‌خواهد از خودم بگیرد.‌ -انقدر آدمت میکنم که دلت برای حالِ الآنت تنگ بشه لیلی. دلت برای سیاوش عاشقی که یه روز جونشم برات میداد و الان فقط به فکر انتقامه تنگ بشه. لرزان مینالم: -چطوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ طره ای از موهایم را پشت گوشم رانده و پچ می‌زند: -انقدر بی رحم میشم که سیاوشِ عاشق از یادت بره! از حرفش دلم به هم می‌پیچد و با تیری که زیر دلم می‌کشد، آخ پر دردی میگویم و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. میبینم لحظه ای هول می‌شود و فریاد گونه پرستار را صدا میکند. چشمان به خون نشسته و سرخش را می‌بینم و میدانم این تازه شروع انتقامِ او از من است. انتقامی که اگر بفهمد من بی گناه بوده ام و پاکی ام به او ثابت شود، این من هستم که او را نمی‌بخشم. https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0به علت ژانر خاص و صحنه های خشن مناسب افراد زیر 18 سال نمی‌باشد❌🔞 بنر فیک نیست و پارت واقعی رمانه که به زودی بهش می‌رسیم
نمایش همه...
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
نمایش همه...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
- من برای ازدواج با شما شرط دارم! فرسام با نیشخند نگاهم می کنه. - شرط؟! همین که حاضر شدم با این وضعیت چندشت عقدت کنم، اونم از نوع دائمش باید بری خدات رو هم شکر کنی! با شنیدن وضعیت چندش بیشتر صورتم رو پوشوندم. هیچکس از اطرافیانم، حتی پدر و مادرم، نمی دونستن فرسام دقیقا کیه و چیکار کرده. همه فکر می کردن تو یه حادثه ی رانندگی این بلا سر صورتم اومده. یکی با ماشین بهم زده و فرار کرده. بعد هم با فرسام به صورت اتفاقی آشنا شدم و اون شده عاشق و شیدام! درصورتیکه فرسام مسبب زخم و آسیب صورتم بود! برای انتقام از منی که بی گناه بودم از عمد صورتم رو به این روز انداخته بود و حالا قصدش از ازدواج تنها اذیت و آزارم بود. - اگه شرط من به صورت رسمی ثبت نشه، جواب بله نمیدم! فرسام با تمسخر سر تا پام رو نگاه کرد. - مجبوری جواب بله بدی! چاره ی دیگه ای نداری! پدر و مادرت اون بیرون نشستن تا زودتر دختر ناقصشون رو ببندن به پاچه ی من! تموم وجودم داشت می لرزید. - من... حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: بنال ببینم شرطت چیه! بغضم رو قورت دادم. - شما میگید من گناهکارم، درسته؟! - معلومه که هستی! و من خوب می دونستم که هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشتم. - اگه ثابت کنم، چی؟! فرسام کمی نگاهم کرد و دستی به چونه ش کشید. - طلاقت میدم! و این یعنی هیچ جوره نمی خواست دست از سرم برداره. آدم هاش هم که دور و بر خونه بودن و نمی تونستم شکایت کنم. - چی شد قبوله؟! و با تمسخر و کشیده گفت: عروس خانوم؟! - بلایی که سر صورتم آوردین چی؟! با دستش چادرم رو کنار زد و روی صورتم خم شد که خودم رو عقب کشیدم. با نیشخند کنار رفت. - نترس! نمی خوام ببوسمت! نگاه دیگه ای به صورتم انداخت. - عمل جراحی می کنی! - نه! دکتر گفت با هیچ عمل جراحی ای خوب نمیشه! به چشم هام خیره شد. - جهنم و ضرر... تو ثابت کن بی گناهی، من اصلا کل داراییم رو می زنم به نامت! دندون هاش رو به هم فشار داد و زیر لب گفت: هرچند که توی کثافت باعث شدی داداشم خودکشی کنه! *** "دو سال بعد" همه جای بدنم بخاطر کتک های فرسام کبود بود و نمی تونستم خوب راه برم. با هر قدمی که برمی‌داشتم دردم بیشتر میشد. به سختی از پله ها پایین رفتم. فرسام از شنیدن صدای پاهام سرش رو بلند کرد. - نگفتم بتمرگ اتاق؟! مگه نمی دونی سارا قراره بیاد پیشم؟! خوب می دونستم که سارا قراره بیاد، پنجشنبه شب بود و سارا دوست دختر جدیدش که بارها شنیده بودم از فرسام خواسته بود من رو طلاق بده و باهاش ازدواج کنه. و من از عمد می خواستم سند بی گناهیم رو جلوی اون رو کنم. فرسام که دید اونجا ایستادم، از روی مبل بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. - الآناست که برسه، تو رو اینجا ببینه ناراحت میشه. زودتر گمشو بالا. دو ساعت طول می کشه پله ها رو بری بالا! صدای آیفون که اومد، وانمود کردم به اتاقم برمیگردم و فرسام با خیال راحت رفت تا در رو باز کنه. می دیدم که سارا چطوری با عشوه از گردن فرسام آویزون شد و بوسیدش. از بغل فرسام که بیرون اومد نگاهش به من افتاد و با جیغ گفت: این اینجا چیکار می کنه؟! فرسام دندون قروچه کرد. - مگه نگفتم گمشو اتاقت؟! با بی تفاوتی گفتم: گفتی. راستی شرط ازدواجمون یادته؟! - آره اما که چی؟! - قرار بود اگه بی گناهیم رو ثابت کردم، طلاقم بدی و کل داراییت رو بزنی به نامم! جیغ سارا به هوا رفت. - چی؟! کل داراییت؟! فرسام چپ چپ نگاهش کرد. - آره، اما اگه بتونه ثابت کنه بی گناهه! پوشه رو از زیر لباسم بیرون آوردم. - و من ثابت کردم! فرسام با بهت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم. - کی بریم محضر؟! https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی ممنوع❌
نمایش همه...
👍 4
🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯 #تارگت #پارت_1118 از آویز کنار در یه شال برداشتم و انداختم رو سرم و با همون پتویی که هنوز دورم بود رفتم بیرون.. ریتا حالا دیگه از لونه اش بیرون اومده بود و یه سره پارس می کرد. معمولاً زنجیر قلاده اش و باز نمی کردم و الآنم دقیقاً تا نقطه ای از حیاط که زنجیر بهش اجازه می داد جلو اومده بود و داشت با بلندترین صدای ممکن خیره به امیرعلی که همون جا جلوی در احتمالاً با دیدن واکنش تند ریتا خشکش زده بود پارس می کرد.. اونم نه پارس کردن معمولی.. قشنگ مشخص بود که داره واسه این آدم خط و نشون می کشه که لا به لاش می تونستم صدای غرشش و هم تشخیص بدم. به ناچار از سه تا پله جلوی در پایین رفتم و با همون ضعفی که هنوز تو تنم بود صداش زدم: - ریتا؟ بیا این جا.. حیاط انقدر کوچیک بود که امیرعلی راهی برای رد شدن از کنارش نداشته باشه و مطمئناً تو این شرایط ریتا گازش می گرفت.. واسه همین رفتم سمتش که امیرعلی با هشدار گفت: - مواظب باش! لبخندی به نگرانیش زدم و کنار ریتا رو پاهام نشستم و مشغول نوازش سر و صورتش شدم.. تا این که بالاخره آروم گرفت و شروع کرد به مالیدن خودش به دست و پای من.. - آفرین عزیزم.. دختر خوبی باش.. مهمون دارم! صدام به گوش امیرعلی رسید که با بهت پرسید: - دختره؟ - آره! - مگه می شه؟ سر پر نبضم به سمتش چرخوندم.. چشمام از سرما و حال بدم می سوخت.. ولی دیدم نگاه پر از نگرانیش و که به سرتا پام خیره بود.. - چرا نشه؟ - نمی دونم.. آخه برای دختر بودن زیادی وحشیه! - سگ ولگرد نیست که می گی وحشیه! خودمم اون لحظه درست مثل امیرعلی جا خوردم.. ولی نه از لحن تندم.. تعجب من از جمله ای بود که یه زمانی عیناً از زبون میران شنیده بودم و حالا.. خودم داشتم برای یکی دیگه تکرارش می کردم. همون لحظه ای که برای اولین بار ریتا رو تو خونه اش دیدم و ترسیدم.. هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روزی.. خودم بشم صاحب این سگ و بخوام ازش در برابر این حرف هایی که بقیه درباره اش می زنن دفاع کنم. تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯 اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇 @khazan_22 .
نمایش همه...
82👍 37🔥 6😁 4
Photo unavailableShow in Telegram
📚 رمان شیفت ✍️ به قلم گیسو خزان 📝 خلاصه داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر... 🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی 🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند. * این رمان رایگان و درحال انتشار است. نصب رایگان ios برای آیفون : https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... : https://baghstore.net/app
نمایش همه...
👍 3 1
خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید.. کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️
نمایش همه...
1
🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖 #کوپید #پارت_332 روی پنجه پام بلند شدم و صورتش و بوسیدم و عقب کشیدم.. دیگه توانایی حرف زدن حتی به اندازه یه کلمه هم نداشتم که روم و برگردوندم و رفتم سمت همون اتاقی که از دیروز مال من شده بود و خودم و انداختم رو تخت.. می دونستم به این زودی و راحتی خوابم نمی بره.. ولی چشمام و بستم تا نگاهم به گوشیم نیفته و وسوسه زنگ زدن به یزدان مهر بهم غلبه نکنه و تلاشی که گرشا برای به حرف آوردنش کرد.. به باد نره! ولی بستن چشمام وضعیت و داشت برام بدتر می کرد.. چون پشت پلکام تصویرهایی از گذشته جون می گرفت که زحمت زیادی واسه فراموشیشون کشیده بودم و حالا فهمیدم که چقدر بی فایده بود! وگرنه انقدر واضح و روشن یادم نمی اومد اون روز نحسی رو که شاید می تونستم آغاز بدبختی هامون بدونمش.. روزی که صد در صد برای من.. بعد از عروسی زرین.. تلخ ترین روز زندگیم محسوب می شد.. * بیست سالمه.. اومدم تهران.. در حالی که اصلاً خوشحال نیستم.. دارم می رم خونه دایی گرگین و به احتمال صد در صد یزدان مهر و بعد از چند وقت می بینم.. ولی بازم خوشحال نیستم.. چون یکی از نزدیک ترین آدمای زندگیم قراره ازم دور بشه و منی که تا همین لحظه رفتنش و باور نداشتم و مطمئن بودم یه اتفاقی می افته که پشیمون می شه.. حالا که اومدم تهران با چشم خودم دیدم همه چیز خیلی جدی تر از تصوراتمه و دیگه قرار نیست با فکر نکردن بهش.. تغییری تو ماجرا ایجاد بشه! حواسم از شیشه ماشین به بیرونه و دارم آدمایی رو نگاه می کنم که تو این ظهر گرم تابستونی تو ترافیک هلاک شدن که یه دستی به سمت صورتم دراز می شه و لپم و محکم می کشه: - این قیافه رو به خودت نگیر دیگه.. این جوری قرار بود همسفر من باشی؟! دستش و از رو صورتم پس می زنم و روم و به سمتش برنمی گردونم.. - شیده جان؟ ببین من و.. بازم جوابی ازم نمی گیره که با لحن آروم تری لب می زنه: - نور چشم بابا؟! خوشگلا تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊 آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰 ضمناً تا پارت ۶۸۴ آپ شده😍 قیمت عضویت به صورت #موقت 50 هزار تومنه❌ برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇 @khazan_22
نمایش همه...
🤔 52👍 36 19😢 2