cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

داستان درحال آپ: #پروانه‌ها_هرگز_نمی‌میرند ⚘ نویسنده: سارا تحت حمایت انجمن قلم نویسان دسترسی به تمام چنل‌های باران و داستان #بسترشیطان ◀️ @Romansbaran چنل ناشناس سارا هر نظر یا انتقادی دارین بنویسین⬇️ https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-1EdbgAcol6

Больше
Рекламные посты
4 203
Подписчики
-824 часа
-237 дней
-12830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

سلام Sara هستم نویسنده رمان «پروانه ها هرگز نمی میرند»✋ لینک زیر رو لمس کن و هر حرف یا انتقادی که نسبت به داستان داری رو با خیال راحت بنویس و بفرست. بدون اینکه از اسمت باخبر بشم پیامت به من می‌رسه.! 😉 👇👇 https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-1EdbgAcol6
Показать все...
برنامه ناشناس.

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @BChatsSup

❤‍🔥 22
#part225 + عه؟ عاشقی به اینه؟ که آقا زن بگیره حال و حولشو بکنه بعد هر از گاهی هم بیاد اینور یه دمی به خمره بزنه آره؟ تو به این می گی درک کردن شرایط و عشق؟ نه عزیزم.. اون امیر کس خل خیلی وقته مرده.. دیگه اینجوری روح و تنشو به کسی باج نمی ده.. تنها می مونم اما اینقد خودمو بی شخصیت نمی کنم.. - بی شخصیت چیه.. چی می گی؟ زندگیم و عشقم و رابطه اصلیم تویی.. امیر اونی که فرعیه اونه.. بخدا راس می گم.. من فقط روز خواسگاری دیدمش.. زیر چادر.. همه چی رو اینا بریدن و دوختن.. یه ازدواج اجباریه.. همین.. بخدا همین.. + من نمی تونم حامد.. من نمی تونم.. ازم نخواه.. من عشقمو، نه روحی نه جسمی با کسی شریک نمی شم.. بر فرضم الان بهش حسی نداشته باشی بعد از یه مدت که پیدا می کنی.. وقتی زنت شد.. وقتی مادر بچه ات شد.. وقتی پیشت خوابید.. چی می گی تو؟ مگه شوخیه.. نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت.. - امیر من نمی تونم ازت بگذرم.. واقعا نمی تونم.. + نمی تونستی قبول نمی کردی.. - نمی تونم بابا.. چرا نمی فهمی.. نمی تونم.. حجره.. زندگیم.. خانوادم.. همه دست اوناس.. تو می دونی خانواده من مذهبی و سنتی ان.. امیر تو همه اینا رو از اول می دونستی.. من چی بگم بهشون؟ یکم بهم مهلت بده.. خوب اگه رفتارم.. احساسم.. تایمی که باهاتم عوض شد اون وقت بزن همه چی رو بگا بده.. الان چرا قصاص قبل جنایت می کنی؟ اشک ها صورتش را خیس کرده و لب هایش متورم شده بود.. گویی زانو ها اولین تسلیم شدگان بودند.. همانجا نشست و به دیوار راهرو تکیه داد.. حامد بسمتش رفت و کنارش زانو زد.. - امیرم؟ فدات بشم؟ تو می فهمی اصن من چقد عاشقتم؟ آره؟ امیر بخدا من دیگه لذتی رو که با تو حس کردم با یه زن حس نمی کنم.. من اصن ذائقه جنسیم عوض شده.. اینو خیلی وقته فهمیدم.. خواهش می کنم یکم صبوری کن.. من زندگیمو بپات می ریزم.. هر چی تو بگی همونه.. فقط یکم راه بیا.. بذار این دوران بگذره.. من یه مدت صب می کنم بعد طلاقش می دم.. خوبه؟ آره؟ سرش را روی زانو ها گذاشته بود و زار می زد.. حامد نمی دانست برای دل ریش ریش شده خودش بگرید یا او.. آرام نجوا کرد: - لعنت.. لعنت به این زندگی که نمی ذاره آب خوش از گلوت پایین بره.. پاشو امیر.. پاشو اینجوری جیگرمو خون نکن.. من عاشقتم.. همیشه کنارتم.. همیشه امیر.. مگر بعد مرگم.. هیچ وقت ترکت نمی کنم.. قول شرف.. دست برد و تن لاغر و لرزانش را که با هر هق هقی تکان می خورد به آغوش کشید.. مانند اسیری که توان مقابله ندارد تسلیم شد و صورتش را در سینه فراخش پنهان کرد تا از بارش اشک ها غرق در خون شود.. به آرامی بلندش کرد و به اتاق برد و روی تخت کنارش دراز کشید.. - امیرم.. بسه دیگه فدات شم.. گریه چرا خوب؟ خواهش می کنم.. آرام صورتش را که همچنان در آغوش حامد پنهان کرده بود بالا آورد و پیشانیش را بوسید.. - خدا بزرگه.. قول می دم همه چی درست می شه.. باشه؟ باشه فدات شم؟ چیزی نمی گفت و آرام فقط اشک می ریخت.. دیگر از آن سلیته جیغ جیغوی چند دقیقه پیش خبری نبود.. دوباره شد همان امیر محجوب و بی حفاظ و تنها.. انگشتان ظریف و یخ زده اش را گرفت و بوسید.. - عاشقتم امیر.. می فهمی؟ عاشقتم.. آرام سرش را تکان داد و نالید: + منم.. و چقد بدبختم.. باد شاخه های درختان بیرون پنجره را تکان می داد و زوزه می کشید.. گویی آنها هم می خواستند در غم تازه شان شریک شوند..
Показать все...
❤‍🔥 105💔 49😭 30👍 14😱 1
#part224 نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: + بگو.. - راستش امیر.. حاجی و عباس خیلی جدی بهم گیر دادن.. مممم.. خودت خوب می دونی چقد من بهونه آوردم و موردا رو رد کردم.. ولی.. راستش.. اشک ها تا همین جای کار روی گونه ها را حسابی تر کرده بودند و حامد حس می کرد لیوان داغ چایی هم به یخ زدگی دستهایش کمکی نمی کند.. + خوب؟ می دونم.. حالا چی شده؟ صدایش مانند قلب حامد می لرزید.. - امیر ..من.. بخدا تلاشمو کردم.. اینبار صدایش از شدت بغض و نگرانی خش دار شده بود..+ خوووب؟ چی؟ اشک حالا در چشمان حامد هم حلقه زده بود و همین نفس امیر را بیشتر بند میاورد.. + یعنی تموم؟؟ آرره؟ - امیر من هیچ حسی بهش ندارم.. اون فقط رو کاغذ زنمه.. یه ازدواج سوری و ‌سنتیه.. زندگی اصلی من تویی.. + زنته؟! یعنی عقدم کردین و داری به من می گی؟ نفس هایش به شماره افتاده و چشم هایش از سرخی رنگ جدیدی گرفته بود.. - نه عزیزم.. هنوز که نه.. یعنی آخر این ماه.. + این آخر ماه داری زن می گیری اون وقت من فلک زده بدبخت الان باید بفهمم؟! آررره؟ تو اصن می فهمی چی داری می گی؟ واقعا می فهمی حامد یا اینم مثه چیزای دیگه زندگیت برات مسخره و بی اهمیته؟ من چیم؟ من چی می شم؟ تکلیف من چیه.. فریادش جیغ را می ماند و حامد حس کرد این امیری که می بیند چقدر جدید و ناشناخته است.. هرگز اینطور رفتار نمی کرد.. مانند سلیته ها شده بود.. + توی هوس باز عوضی.. همتون مثه همین.. اینقد ارزش نداشتم همون اول بیای بهم بگی.. می ذاری کار که تموم شد خواسگاری که رفتی طرفو بالا پایین که کردی می گی آخر این ماه عقدمه.. چند بار با هم بیرون رفتین.. چند بار واست ساک زده ..حرفش را قطع کرد.. - امیر ادامه نده.. من دست تا حالا بهش نزدم.. + خفه شو.. توو؟! تو تا یکیو سانت به سانت وجب نکنی مگه بله می دی؟ تو زندگیت اون کیر لعنتیته.. اون باید در هر حالی بهش خوش بگذره.. می دانست فشار این خبر عقلش را زایل کرده.. آرام در آغوشش گرفت ولی خودش را با عصبانیت بیرون کشید و عقب رفت.. + دست بهم نزن.. حالم داره بهم می خوره! ازت-حاالم-بهم-می خوووره! - حق داری عزیزم.. من بهت حق می دم ولی بخدا هیچ تغییری قرار نیست تو رابطه امون اتفاق بیفته.. همه چی سر جاشه.. عشقم من یه تار موتو به دنیا نمی دم.. بسمت اتاق رفت و حامد بدنبالش.. - امیر چرا گوش نمی دی.. وایسا.. با حالتی وحشیانه و پرخاشگر فریاد زد: + برو وسایلتو جمع کن.. همین الان.. دیگه یک لحظه نمی تونم نگات کنم.. اینبار دستهای حامد بود که می لرزید.. - امییر.. تو الان عصبانی هستی عزیزم.. خواهش می کنم تصمیم نگیر.. قرار نیست ما جدا بشیم.. برا چی باید جدا شیم؟ با دست به در اتاق خواب اشاره کرد و تقریبا جیغ کشید: + گفتم برو وسایلتو جمع کن وگرنه همه رو می ریزم تو راه پله جلو چشت.. آرام بسمتش رفت.. - امیرم؟ چرا یک لحظه.. فقط یک لحظه حاضر نیستی خودتو جای من بذاری.. مگه نمی گفتی عاشقتم؟ ها؟ اینجوری؟ که حتی یه لحظه هم شرایطمو وضعیتی که توش گیر افتادمو درک نکنی؟ ها؟
Показать все...
❤‍🔥 91💔 34👍 12😭 6
#part223 راستی چرا هرگز از او نپرسیده بود.. هنوز چقدر حرفها داشتند که با هم بزنند.. جاها که بروند.. لحظه ها که تجربه کنند.. × در خدمتم.. پسر جوانی بسمتش آمد و با لبخند سوال کرد.. - ممم.. راستش گل می خواستم برا هدیه.. ولی نمی دونم چی بگیرم.. × باکس می خواین یا سبد یا دسته گل؟ - باکس فک کنم بهتره.. داخل باکس سفید با روبان طلایی را نگاه کرد و لبخند محزونی زد.. حساب کرد و راه افتاد بسمت کبابی مورد علاقه شان.. خانه که رسید باز طبق معمول بوی کف و صابون و مواد شوینده می آمد.. با اخم لبخند زد.. - تو آخر هم خودت هم ما رو سرطانی می کنی.. د بیا بیرون گاییدی اینقد سابیدی حمومو.. یکی از پیراهن های حامد را بدون اینکه دکمه ها را ببندد لخت پوشیده بود و آلت ظریف و رانهای خوش فرمش از زیر شورت، بیش از پیش خودنمایی می کردند.. + سلااام.. خوبی؟ از اینکه پیراهنش آنقدر برایش بزرگ است که مجبور شده آستین ها را چهار پنج تایی تا بزند و مانند مانتوی زنانه استفاده کند لبخندی بر لبانش آمد.. نگاهش روی جعبه گل سفید و پاکت بزرگ و کاغذیه غذا ثابت ماند.. + شام گرفتی؟ این چیه؟ و بسمتش آمد.. پاکت را روی میز گذاشت و با دست آزاد شده طعمه را که حسابی نزدیک آمده بود بدام انداخت.. - این با عشق تقدیم شماست و صورت و بینی و لبهایش را بوسه باران کرد.. جعبه را گرفت و باز کرد.. + واااایییی.. حااامد.. چرا خووب.. به چه مناسبت؟ چه ناازن.. ایندفعه رز آبی خریدی.. - دوس نداری؟ + چراا.. رنگ مورد علاقه امه.. پسرونه اس.. خندید..- تو مگه پسری.. + آره دیگه.. - پس چرا شوهر داری؟ باران فحش و مشت بود که مانند نوازش بر سر و صورت و سینه اش باریدن گرفت و جوابش جز قربان صدقه و بوسه نبود.. بر خلاف حامد که لقمه ها با بدبختی از گلویش پایین می رفت شام را با ولع می خورد و با اشتیاق تمام از ماجرای گم شدن پاپیِ کسری تا خرید دستبند ماه تولد پیمان حرف می زد.. حامد سعی داشت عادی باشد و تنها گوش بدهد ولی حتی تصور گفتن ماجرا هم قلبش را بتپش وا میداشت.. بعد از شام برای آنکه کمی فکرش را آزاد کند روی بالکن رفت و سیگاری آتش زد.. یاد اولین دیدارشان در این خانه افتاد.. چقدر زمان زود گذشت و چه روزها و شب هایی را گذراند تا به اینجا برسند.. اینکه همه چیز به این راحتی خراب و ویران شود برایش دور از تصور بود و در دل از خدا کمک خواست.. + عشقم؟ سرد نیس؟ چاییتو بیارم اینجا؟ - نه میام تو الان.. صد بار لیوان چایی را در دستش گرداند و مانند زنهای فالگیر داخلش را نگاه کرد.. + حامد چیزی شده؟! - چیی؟ نه.. + یه جوریی امشب.. تو فکری.. - نه خوبم.. فقط می خواستم باهات حرف بزنم.. واای که چقدر از این جمله بدش می آمد.. اصلا همیشه وقتی کسی می گوید می خواستم باهات حرف بزنم یعنی خبر بدی در راه است.. یاد آن شب لعنتی افتاد.. یاد آن جمله لعنتی تر.. یاد آن رفتن کذایی و روزگار کذایی تر.. اصلا چرا این جمله ابداع شده؟ جمله نامانوسِ زشت و بد آهنگی است.. ناخوداگاه اشک به چشم ها می آورد.. شاید اگر این جمله را از ادبیات هر زبانی پاک کنند دیگر غم و هجرانی نباشد.. رفتنی نباشد..
Показать все...
❤‍🔥 89💔 30👍 15😭 5
#part222 مراسم خواستگاری بیش از آن چیزی که فکر می کرد طول کشید.. حاج فتحی مانند همیشه خوش رو و مهربان بود و با آن چهره صمیمی هر از چند گاهی به داماد آینده اش لبخند می زد.. بیشتر با عباس و حاجی گپ زدند و حرف ها پیرامون بازار و کار گذشت.. دخترک همانطور که عباس گفته بود صورت زیبا و دلنشینی داشت.. چشم های مشکی و مهربان پدر را به ارث برده و گردی و ظرافت اجزای صورت مادر را.. از همان زیر چادر، بدن و اندامش را سریع وجب کرد که در این کار بسی کار آزموده بود.. هیکل لاغر و سایز اندام های خاصش از پسند حامد فرسنگ ها دور می نمود.. با این همه مورد خاصی برای مخالفت و بهانه جویی نداشت.. می دانست اینبار چاره ای جز تسلیم ندارد.. در مسیر برگشت ساکت بود و کلمه ای حرف نزد.. نگاه نگران عزیز و حاجی را که با هم رد و بدل می کردند در آینه دید و هیچ نگفت.. شاید مستحق اینهمه نگرانی و عذاب نبودند ولی خودش چه؟ خودش و امیرش استحقاق اینهمه عذاب را داشتند؟ مگر گناهش چه بود جز دل در گروی معشوقی ممنوعه داشتن؟ جز عاشق چشمانی کافر شدن؟ جز مست شراب سکر آوری بودن؟ براستی چه بود؟ روز بعد که عباس به حجره آمد گوشهایش جز تاریخ عقد و محل دفترخانه چیزی نشنید.. گویی حبابی بزرگ روی پرده گوشش فشار می آورد و اصوات را مبهم و نامفهوم می کرد.. نگاه متعجب عباس را که شاید فکر نمی کرد به این سادگی تسلیم شده باشد نادیده گرفت و از حجره بیرون زد.. هوای بیرون خفه بود و تشنگی امانش را داشت می برید.. حالا می فهمید چرا اینقدر ملت از هوای آلوده و گرما می نالند.. خدا نکند عاشق باشی و در بازدم معشوق نفس بکشی.. در میانه دود و خاکستر و گرد و غبار هم که قدم بزنی هوا برای شش هایت سبک و تازه است.. اما امان.. امان از آن وقت که دلت پر باشد و معشوق نباشد.. کنار چشمه سلسبیل هم احساس خفقان داری و تشنه ای.. بسمت سوپری رفت و یک بطری آب معدنی خرید.. حس کرد چقدر دلش برای صدایش تنگ شده.. انگار نه انگار همین سر صبحی حرف زده بودند.. شماره اش را گرفت و جرعه ای آب را با گلوی ناسور فرو داد: - سلام نفسم.. خوبی؟ + خوبم عزیزم.. چی شده؟ گویی گوش سومی داشت که علاوه بر اصوات آمده از حنجره اش، صدای دلش را هم می شنید.. - هیچی.. چطو مگه؟ + صدات گرفته.. چیزی شده؟ چه خوب می شناختش که شناخت همان معنا و ثمره عشق است.. - نه عزیزم.. یهو دلم تنگید زنگ زدم.. امیر صدایش را پایین آورد و زمزمه وار دیوانه اش کرد: + دل من بیشتر.. امشب میای خونه؟ - آره عزیزم.. مگه میشه نیام.. بیرونی؟ + اوهوم.. - باشه.. مراقب خودت باش.. زودتر برو خونه.. + چشم.. - قربون چشمت.. قطع کرد ولی گوشی همچنان کنار گوشش بود.. ای کاش می شد هر دو صوت می شدند، در هم می آمیختند و به فضا می رفتند.. می رفتند جایی دور.. خیلی دورتر از از این همه هیاهو.. فارغ و آسوده، همصدای هم، عاشقانه و بی دغدغه، فقط می رقصیدند.. تنها نوای عشق را می شنیدند.. خودش هم می دانست چه تلاش مذبوحانه ای است که دادن چنان خبری با یک دسته گل و شامی رمانتیک به خیر و خوشی تمام نخواهد شد.. دم گل فروشی ایستاد و چند دقیقه ای در حالیکه عطر تازه و خوش مغازه را نفس می کشید بدون هدف به گل ها و فضای سبز اطراف زل زد.. حتی نمی دانست گل مورد علاقه اش چیست..
Показать все...
❤‍🔥 96💔 28👍 16😭 5
عزیزای دلم می خواستم اول از همه بابت محبتا و پیامای دلگرم کننده ای که برام توی ناشناس می فرستید کلی تشکر کنم و بعد هم بخاطر تاخیر زیادی که اخیرا بین پارت گذاری ها اتفاق می افته ازتون عذر بخوام😞 متاسفانه شرایطم کمی تغییر کرده و نمی تونم مثل اوایل یک روز در میون پارت بذارم برای اینکه اذیت نشین از این ببعد هر جمعه دو تا سه پارت آپ میشه😊 دوستتون دارم خیلی زیاد و ممنون که همراهم هستین♥️🙏🏼
Показать все...
❤‍🔥 105💔 40😭 21👍 10🤯 4😱 2💋 1
عزیزای دلم می خواستم اول از همه بابت محبتا و پیامای دلگرم کننده ای که برام توی ناشناس می فرستید کلی تشکر کنم و بعد هم بابت تاخیر زیادی که اخیرا بین پارت گذاری ها اتفاق می افته ازتون عذر بخوام😞 متاسفانه شرایطم کمی تغییر کرده و نمی تونم مثل اوایل یک روز در میون پارت بذارم برای اینکه اذیت نشین از این ببعد هر جمعه دو تا سه پارت آپ میشه😊 دوستتون دارم خیلی زیاد و ممنون که همراهم هستین♥️🙏🏼
Показать все...
عزیزای دلم می خواستم اول از همه بابت محبتا و پیامای دلگرم کننده ای که برام توی ناشناس می فرستید تشکر کلی کنم و بعد هم بابت تاخیر زیادی که اخیرا بین پارت گذاری ها اتفاق می افته ازتون عذر بخوام😞 متاسفانه شرایطم کمی تغییر کرده و نمی تونم مثل اوایل یک روز در میون پارت بذارم برای اینکه اذیت نشین از این ببعد هر جمعه دو تا سه پارت آپ میشه😊 دوستتون دارم خیلی زیاد و ممنون که همراهم هستین♥️🙏🏼
Показать все...
#part221 بغض بالا آمده بود ولی خشم هم کنارش زورآزمایی می کرد.. + چیکار کردم مگه.. - مرتیکه کون کش گه می خوره از جنس موهای تو تعریف می کنه.. تو از کی تا حالا اینقد لاشی شدی با هر آت آشغالی اینقد گرم می گیری؟ + کی گرم گرفتم؟ آشناس بابا.. همیشه ارژنگ سفارش رنگاشو به این می داد.. خیلیم بچه خوبیه.. جمله اش باز با چشم غره ای ترسناک نیمه تمام ماند.. + خوب به من چه اون چی می گه؟ - تو گرم نگیری نخندی به روش اون جرات نمی کنه از این غلطا بکنه.. صدایش برای آنکه بغض لعنتی را پایین دهد بسختی درامد.. + آره راست می گی من با مردا گرم می گیرم.. اینجوریم دیگه.. قسمت دوم را از ترس آرام تر هم گفت ولی از دامنه شنوایی حامد خارج نماند: - تمومش کن.. منو سگ تر از اینی که هستم نکن.. بسمت پله های برقی رفت ولی امیر ایستاد.. برگشت و تشر زد: - برا چی وایسادی؟! + تو برو.. من خودم می رم خونه.. برگشت و اینبار محکم دستش را کشید و روی پله برقی هولش داد.. آرام زیر گوشش غرید: - باز داری پررو بازی در میاریا حواست باشه.. تمام مسیر برگشت یک کلمه هم حرف نزد.. حامد که کمی از خشمش فروکش کرده بود خواست از دلش دراورد: - بریم یه چیزی بخوریم؟ + گشنه ام نیس.. - چرا فدات شم؟ و آرام دستش را روی ران پایش گذاشت.. - امیر؟ حتی برنگشت نگاهش کند.. - عشقم؟ خوب چیکار کنم اعصابم یهو خورد شد.. آخه اون چرا باید از جنس موهای تو تعریف کنه؟ مرتیکه لاشی.. + تو یه جوری رفتار می کنی انگار من دختر بچه ام.. - نه عزیزم.. من فقط اونجوری رفتار می کنم که آدم با ناموس خودش رفتار می کنه.. نمی تونم که سیب زمینی باشم.. می تونم؟ + حامد مگه یارو گیه؟ بابا من پسرم.. چرا فک می کنی همه مردا.. - خیلی خوب بسه.. اینقد کشش نده امیر.. من معذرت می خوام.. + اتفاقا اگه نمی دونی بدون حامد خان.. این رفتار تو بیشتر باعث جلب توجه می شه و ملتو حساس می کنه.. پسره الان چی فک می کنه؟ باز داشت عصبانی می شد: - به کیرم هر فکری می کنه.. واسم مهم نیس! می دانست جر و بحث با او فایده ای ندارد و فقط اوقات جفتشان را تلخ تر می کند.. پس باز ساکت شد و به مردم و ماشین هایی که در ترافیک به کندی حرکت می کردند زل زد.. - نظرت چیه بریم پیش پیمان؟ یادته از شیشلیکاش خوشت اومده بود؟ شانه ای بالا انداخت.. لبخند زد و آهنگی گذاشت تا از آن حال و هوا درش بیاورد.. - خودم برات هر کرم مویی بخوای سفارش می دم.. اصن می گم کارخونه برا تو بصورت ویژه تولید کنه.. برگشت و چشم غره ای رفت که یعنی مسخره خودتی.. حامد خندید و خم شد و آرام گردنش را بویید.. - فداش بشم.. لوووس.. می خوای بریم اون رستوران چوبیه؟ خوشگله؟ تمام مدتی که در رستوران بودند و تا خود خانه این مشغول ناز کردن بود و آن ناز کشیدن.. که این ناز کشیدن از آن ناز کردن شیرین تر بود.. حتی شیرین تر از بستنی سنتی پر از پسته ای که حامد بعد از غذا سفارش داد..
Показать все...
❤‍🔥 170👍 31💋 1
#part220 حرفش با چشم غره ای نیمه تمام ماند و برای اینکه کار بجاهای باریک نکشد سریع وارد مغازه لباسهای مردانه شد.. با هر شلواری که می پوشید نفس حامد چند ثانیه ای بیشتر در سینه حبس می ماند.. در حالیکه داخل اتاق پرو ایستاده و خودش را در آینه برانداز می کرد غرید: + اَه.. خوب خوشگله دیگه حامد.. داری واسه هر کدوم یه بهونه میاری ها.. - کوفت و خوشگله.. تمام رونت پیداس.. خوب یبارکی شلوار نپوش اصن.. چه علاقه ای تو به پاره بودن لباسات داری والا من هنوز نفهمیدم.. + خوب مده دیگه.. الان تو یه شلوار پیدا کن چاک نداشته باشه من نوکرتم هستم همونو می گیرم.. - آره کلی هم هست.. پس این چیه پای منه؟ با ابرویی بالا رفته که یعنی عمرا من از این جین کارگری ها بپوشم نفس ناراضی ای بیرون داد و دکمه شلوارش را باز کرد تا گزینه بعدی را امتحان کند.. دولا که شد تا شلوار را از پایش دراورد حامد با خود فکر کرد چقدر به صلاح جفتشان است اگر زودتر یک چیزی انتخاب کند و بزنند بیرون.. که باسن گوشتی و برامده اش بدجور حالش را منقلب می کرد.. در دل به فروشنده که هربار با نمونه های مسخره تری می آمد لعنتی فرستاد و سر آخر با اینکه دل خوشی از آن شلوار رنگ و رو رفته ی تنگ و پارگی سر زانویش نداشت موافقتش را اعلام کرد تا امیر با خوشحالی ای کودکانه در آینه برایش بوسه ای بفرستد.. سر قیمت که هیچ تناسبی با ظاهر جنس نداشت یک کلمه هم چانه نزد و حساب کرد تا زودتر از مغازه خارج شوند.. - بریم؟ + ای بابا.. کرم مو نخریدم.. چیزی نگفت و ساک خرید را از دست امیر گرفت تا راحت تر باشد.. در خان بعدی، وارد مغازه لوازم آرایشی-بهداشتی شدند و امیر با صاحبش که جوان قِرتی و حرّافی بود گرم صحبت شد.. ظاهرا ارژنگ از مشتری هایش بود و کمی زیادی با هم گرم گرفته بودند و می خندیدند.. حامد که از این تیپ آدمها اصلا خوشش نمی آمد خواست اشاره ای به امیر کند ولی نشد و ناچار به سقلمه ای از رانش بسنده کرد.. امیر سعی کرد حرف را زودتر کوتاه کند و به طبقه بلند و رنگارنگ انواع و اقسام کرم ها و محصولات پشت سر جوانک اشاره کرد.. + اوکی.. پس یعنی دیگه اون مارکه پیدا نمی شه؟ آخه خیلی به موم می ساخت.. واقعا خوب بود.. ++ نه عزیزم.. شرکت دیگه وارد نمی کنه اونو ولی اینی که آوردم هم فوق العاده اس.. بعدم موی تو که ماشالا عین ابریشمه.. اصن نرم کننده می خوای چیکار.. حامد حس کرد که خدا صبر و طاقتی عظیم نصیب حالش کرده که با یک مشت دندانهایش را پایین نمی آورد.. - امیر بریم.. با چشمهای گرد شده نگاهی به حامد انداخت.. آمرانه و با چشمهایی که از شدت خشم سرخ شده بود شمرده تر تکرار کرد: - گفتم بریم.. صورتش رنگ برنگ شد و نمی دانست به حامد نگاه کند یا به فروشنده که حالا داشت با دقت حامد را برانداز می کرد.. دستپاچه لبخند مصنوعی و بی رمقی زد و نالید: + باشه پس من می گردم یکم دیگه.. اگه پیدا نشد میام همینو می گیرم و با صورتی برافروخته خداحافظی کرد و بدنبال حامد بیرون آمد.. + چته حامد؟ آبرومو بردی.. روانیی.. - ساکت شو امیر اعصاب ندارم..
Показать все...
❤‍🔥 128👍 14💔 2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.