cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

دنیای رمان ممنوعه💯

﷽ منبع رمان های:📚 #عاشقانه♥️#ممنوعه🚫#چاپی📔#ازدواج_اجباری🚻#صحنه_دار💦#انتقامی🖤#غیرتی 💥#طنز😹 منبع رمان های کمیاب✨❤️ گپ درخواست: @darkhste_roman_ghlbeshishei چنل انلاین: @roman_onlin_mamno چنل فیلم: @Vip_film_online

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
6 635
Suscriptores
-1324 horas
+1097 días
+44130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

sticker.webp0.37 KB
دختری بنام دردسر.pdf2.73 MB
رمان #دختری_بنام_دردسر نویسنده: #نانسی_فارمر مترجم: #حبیب_گوهری و #مهدیه_اصغری خلاصه: صدایی که زیاد هم دور نبود به گوشش رسید.دختر سرش را به تنه ی درخت چسباند.اگر جنبشی نمیکرد کسی او را نمیافت.برگهای سبز و گسترده او را مانند کاسه ای در بر گرفته بودند.صدا آمد:نامو ای دخترک تنبل! …با تو هستم …نوبت کوبیدن ذرت ها به تو رسیده است... . . . هست را گر قدر ندانی، میشود بود..... 🍂 . . دوبار تپ تپ کن رو پیام😒🐳
Mostrar todo...
sticker.webp0.37 KB
ما نباید؛).pdf7.64 MB
رمان : #ما_نباید نویسنده : #We_shouldnt ژانر : #عاشقانه #بزرگسال #خارجی خلاصه : بنت فاکس, در یک روز دوشنبه,خیلی بد وارد زندگی من شد. من برای اولین روز کار جدیدم دیر کرده بودم, کاری که الان باید, به خاطر یه ادغام غیر منتظره براش رقابت کنم. با اینکه هشت سال کار کردم تابه دستش بیارم. در حالی که وسایلم رو به دفتر جدیدم می بردم, یه مامور پارک. من رو جریمه کرد. اون یه صف بلند از ماشین ها رو جریمه کرد. به غیر از که جلوی من پارک بود. جالب اینجاست که مدلش مشابه ماشین من بود. پس تصمیم گرفتم برگه جریمه رو به » عصبانی بودم ماشینی هدیه کنم که خیلی خوب از دست مامور در رفته. . . . ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم.... . . ری اکتا کم نباشه😪🐳
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
نیلی، دختری به ظاهر شاد ولی باطنی غمگین، او حتی نمیدانست پدر و مادرش چه کسانی هسنتد. امیر رادش، پسری از طبقه مرفه جامعه، جوانی بی‌درد و فراری از ازدواج! برخورد این دو باهم و سرنوشتی که برای هر کدام رقم می‌خورد… بازی تقدیر تنها بازی‌ است که به جزء خالق توانا هیچ کس از آن اطلاع ندارد! #عاشقانه #طنز #معمایی https://t.me/+R0_GnDiTvCY3MDk0 https://t.me/+R0_GnDiTvCY3MDk0 دوستان این رمان از سال ۱۴۰۰ پارت گذاریش متوقف شده بود و حالا دوباره شروع شده😍😍😍
Mostrar todo...
Repost from N/a
- حاجی برای شب شورت و سوتین توری بپوشم یا ساتن؟!🔞🙈 لبخند شیطونی زدم و یک قدم نزدیکش شدم که تسبیحش رو در اورد و گفت: - همیشه چی میپوشید همونو بپوشید! سرمو جلو میبرم و توی گوشش میغرم: - من لخت میگردم همیشه، میخوای لختمو نشونت بدم پسره حاج آقا خان! استغفرالله میگه و میخواد ازم دور بشه که هولش میدم روی تخت و با ناز دستمو روی سینش میکشم... - ول کن دختر جان من آمادگیشو ندارم برای امشب... قهقه ایی میزنم و گازی از لبای مردونش میگیرم: - آمادگیو من باید داشته باشم که دارم... در ضمن می دونی حاج آقا بفهمه پسرش زنشو تمکین نمیکنه چی میشه؟! اون وقت میفهمن عروسشون هنوز باکره هست و اون دستماله خونی زخم روی دست بوده... به چشمهای بهت زدش خیره شدم و لبخندی شرارت بار زدم و دوباره گفتم: - نکنه مردونگی نداری پسرِ حاجی؟ اگه نداری برم سراغه یکی تا تمکی... با خشم خیمه زد روی بدنم و عصبی توپید: - من به تو یه مردونگی نشون بدم تا دیگه هوسه تمکین نکنی.... لباسم رو توی تنم جر داد و گازی از سینم گرفت که ناله ای کردم... - حاجی انگار که با صدام تحریک شده بود و هر لحظه داشت منو به اوج میرسوند... بعد از چند دقیقه ارضا شدم، نفسه راحتی کشیدم و خواستم برگردم که خشن برم گردوند... - کجا کجا؟ من که هنوز مردونگیم رو نشونت ندادم! جلوی چشمهام لخت شد و دوباره خیمه زد روی بدنم... ترسیده بودم. فکر نمیکردم انقدر بزرگ باشه... گازی از لبم گرفت و خفه غرید: - دردت گرفت دستمو گاز بگیر... با فرو کردن......جیغه فرابنفشی کشیدم، که با گذاشتن لباش روی لبام خفه شدم... https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk حاجی یه پسر تعصبی و مذهبی که با دیدنه دختر قرتی و شیطون ما بهش دل میبنده... اوه اوه از این دخترمون نگم براتون😱👌 دختره یه پا شره شر... هر روز یه بامبول برای حاجیمون درست میکنه یه روز تو پارتی میگیرنش یه روز بخاطر مزاحمت به مردم... ختم کلام حاجی از دسته دختر شیطونمون دیونه نشه صلوات😂🤦‍♀ https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk #مذهبی📿🔥
Mostrar todo...
Repost from N/a
چه بخوای چه نخوای پرده ات رو خودم میزنم وحشی کوچولو!🔞 https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk وارد رختکن شدم و در کمدم رو باز کردم تا لباسم رو با یونیفرم پرستاری عوض کنم. یونیفرمم رو درآوردم و روی دسته ی مبلی که کنار پنجره قرار داشت گذاشتم. مانتوم رو درآوردم؛ زیرش یه تاپ بالا نافی قرمز پوشیده بودم که جذب بدنم شده بود و به قول ندا قرمز میپوشی سکسی میشی. با احساس سنگینی نگاهی سرم رو برگردوندم که نگاهم با نگاه دکتر کامروا گره خورد. بهت زده نگاهش کردم اون توی رختکن پرسنل چیکار میکرد؟! با عجله یونیفرمم رو روی شونه ام انداختم و با عصبانیت داد زدم: - به چه حقی وارد رختکن پرسنل میشید؟! لطفا برید بیرون نیشخندی زد و اومد طرفم چونه ام رو گرفت و فشرد آخی از درد از بین لبهام خارج شد. با شنیدن صدای آخم چونه ام رو ول نکرد که هیچ بیشتر فشرد. - وقتی یه پرستار که از قضا خوشگل و دلبر هم هست به دکترای بیمارستلن سرویس میده چرا به رئیس بیمارستان سرویس نده؟! با پرخاشگری گفتم: -من هرکار دلم بخواد انجام میدم وبه کسی ربطی نداره؛ بخوام زیرخوابشون میشم بخوامم باهاشون گرم میگیرم. دکتر پرتم کرد روی مبل خم شد سمتم و غرید: -چه بخوای چه نخوای پرده ات رو خودم میزنم وحشی کوچولو! از روی بدنم بلند شد و به طرف در رختکن رفت درو قفل کرد و بعد به سمت من برگشت خشن لب زد: - خب خب الان نوبتیم باشه نوبت یه سکسه نظرت چیه خانم ؟ جوابی نداشتم که بهش بدم یعنی اگر چیزی میگفتم مساوی میشد با اخراج شدنم و تهش ختم میشد به یک ازدواج اجباری پس لال شدم تا اخراج نشم! https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk #ممنوعه🔥 صاحب بیمارستان بزرگ تبریز مردی خشن و خشک که فقط شغلش براش مهمه! ولی با اومدن دختری شیطون و سرکش همه چیز عوض میشه... یه شب که دخترمون شیفته شبه دکتر موقع لباس عوض کردن اونو میبینه و اونجا اتفاقی پیش میاد که...! https://t.me/+Rw8kk7SSXPYwMGJk "این رمان دارای صحنه های باز و ارتوتیک است"
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.