cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

دنیای رمان ممنوعه💯

﷽ منبع رمان های:📚 #عاشقانه♥️#ممنوعه🚫#چاپی📔#ازدواج_اجباری🚻#صحنه_دار💦#انتقامی🖤#غیرتی 💥#طنز😹 منبع رمان های کمیاب✨❤️ گپ درخواست: @darkhste_roman_ghlbeshishei چنل انلاین: @roman_onlin_mamno چنل فیلم: @Vip_film_online

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
6 834
المشتركون
+3524 ساعات
+1177 أيام
+50930 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.37 KB
نطفه انتقام.pdf2.49 MB
رمان، #نطفه_انتقام جلد دوم بالایی نوبسنده، #کیمیا_وارثی ژانر، #عاشقانه #طنز #جنایی خلاصه؛ آتش انتقام روشن است، در وجود انسانی که مدت‌هاست احساساتش خاموش است! انتقام از عشق نشأت می‌گیرد و عشق از نفرت، و او این چرخه‌ی احساس را طی کرده‌است. عشق بود، اما نفرت شد و آتش انتقام احساسش را در برگرفت و سوزاند. حالا این نطفه‌ی آتش انتقام است، نطفه‌ای که این آتش را شعله‌ورتر می‌کند و سپس این آتش خشم نطفه‌ی انتقام است که جهان تمام آن‌ها را به‌آتش می‌کشد! . . . تدم خوش قلبی بودم اما زندگی مسئله اش قلب نبود....
إظهار الكل...
sticker.webp0.46 KB
Repost from N/a
با عشوه به طرفش قدم برداشتم و کراوتش رو توی دستم گرفتم و گفتم: -فکر کردی باور میکنم اینکه میگی از اون زنیکه بچه داری؟ بی حوصله نگاهم کرد و گفت: -میخوای باور کن میخوای نکن قبل اینکه من عاشق تو بشم بااون زن رابطه داشتم. خودمو بهش چسبوندم و کرواتش رو شل کردم و دکمه بالای پیراهنش رو باز کردم و انگشت هامو روی سینه اش کشیدم و لبامو روی گردنش کشیدم و گفتم: -من مشکلی با متاهل شدنت ندارم چون هنوزم عاشقتم. انگشتامو تحریک کننده از روی سینه اش تا برآمده گی بین پاش کشیدم که حمله کرد سمتم و لبش رو روی لبم گذاشت و هولم داد روی میز که دراتاق باز شد و زنش اومد داخل و.... https://t.me/+MpY68zU5I90yMzhk https://t.me/+MpY68zU5I90yMzhk https://t.me/+MpY68zU5I90yMzhk
إظهار الكل...
Repost from N/a
دختره قرص ضد بارداری میخره که شوهرش میفهمه و...❌ https://t.me/+WyjR7DQATlNjYzdk با فریاد وحشتناکِ حامی که اسم من رو صدا می‌زد از خواب پریدم... - فهمید...دیگه فهمید.... - به وَلله می‌کشــــــــــــــــمت! با کوبیده شدن درِ اتاق ترسیده عقب رفتم که با تاج تخت برخورد کردم... با دیدن قامت حامی به چشمهاش که خون می‌بارید خیره شدم... - حامی...برو...بیرون....برو.... پوزخندی زد و با لحن ترسناکی غرید: - برم بیرون؟ من تازه اومدم که کجا برم؟! خواست به طرفم بیاد که جیغی کشیدم، خان جون و سیمین دستاش رو گرفته بودن... - پسرم حامی آروم باش! - داداش حالا یه اشتباهی کرده تو ببخش! حامی فریاد می‌کشید و می‌خواست به طرفم بیاد تا منو بکشه... یه لحظه آروم شد و خان جون، سیمین رهاش کردن اما کاش رهاش نمی‌کردن؛ هجوم اورد سمتم و از موهام گرفت... - قرص ضد بارداری می‌خری تا بچه دار نشیم؟! سیلی به صورتم زد که خان جون با سیمین خواستن جلوش رو بگیرن اما انگار حامی یه حامیه دیگه بود... - برید بیرون و تو بحث ما دخالت نکنید! - پسرم کاری نکن که... خشن غرید: - برید بیرون! کوبوندم به تاج تخت و خفه تو گوشم غرید: - حالا که قرص ضد بارداری می‌خواستی مصرف کنی باید تاوانشم بدی! اشکام جاری شدن، نفسم بند اومده بود... - و...ولم...کن....! تابم رو وحشیانه جر داد و با اعصبانیت غرید: - تو هنوز امیر حامی رو نشناختی! به وقتش عاشقی می‌کنم... گازی از جناق سینم گرفت و ادامه داد: - به وقتشم عین یه گرگ میدرمت! لباساش رو در اورد چشمم به هیکل درشتش خورد، خدا لعنتم کنه! خم شد و شلوارم رو کشید پایین، رونم رو با دستش فشرد که جونم رفت... - دردم میاد! با انگشتش آروم کوبید به لبم و غرید: - الان نباید دردت بیاد... دستو پا میزدم تا از دستش خلاص بشم، با اعصبانیت دستامو جفت کرد بالای سرم... - هیششش! با دردی که زیر دلم پیچید جیغی کشیدم، نفس نفس می‌زدم... - تاوان کسی که بخواد از من چیزی رو مخفی کنه اینه! خیمه زد روی بدنم و لبامو خشن گاز گرفت طعم خون رو توی دهنم حس کردم نای حرف زدن رو نداشتم... بعد از تجاوزی که بهم کرد از روی بدنم کنار رفت و غرید: - دفعه ی دیگه اینطور آروم رفتار نمی‌کنم! - خدا لعنتت کنه! پوزخندی زد و لباساش رو پوشید... - پاشو خودتو جمع جور کن! تو انقدر سست نبودی؟! با تمسخر جمله ی آخرش رو گفت و رفت، با درد از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم... وان رو پر آب کردم که یهو چشمم به کف سفید حموم خورد، خون همه جا ریخته بود... بی اهمیت داخل وان شدم و خودم رو شستم، زیر دلم به شدت تیر می‌کشید... بعد از حموم کردن به سمت توالت فرنگی رفتم، گوشه ایی افتادم و زجه زدم به حالِ خودم... حوله رو برداشتم و به طور وحشیانه ایی به جون بدنم، لبام، سینه هام افتادم... انگار نجس شده بودم... https://t.me/+WyjR7DQATlNjYzdk 🚷 #اخطار_ورود_افراد_20_سال 🚷 #اخطار_ورود_افراد_20_سال منتخب ترین رمان تلگرام که با هر پارتش غوغایی به پا کرده که نگو❌🔥 نویسنده تذکر داده سنین زیر 20 سال عضو چنل نشوند👌😌 ⚠️دارای صحنه های ارتوتیک و جذاب، مردی خشن که عاشقانه هایش را فقط و فقط برای عشقش خرج میکند⚠️ https://t.me/+WyjR7DQATlNjYzdk https://t.me/+WyjR7DQATlNjYzdk ‼️به ده نفر اولی که عضو شوند لینک VPI رمان تعلق میگردد‼️
إظهار الكل...
Repost from N/a
🔥مامانت بهت یاد نداده چطوری از شوهرت تمکین کنی؟! ترسیده خیره به مرد روبه رویم میشوم که با عربده ایی که میکشد کل خانه به لرزه می افتد: - انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری هرزه! مانند جلاد ها شده بود و صدای هق هقه من را نمیشنید کمربندش را از کمرش در آورد که با گریه نالیدم: - میلاد غلط کردم....بخدا یاد میگیرم....آخ.... با ضربه ایی که به دستم خورد جیغی از درد کشیدم و دستهایم را محافظ صورتم قرار دادم تا کمربندش به صورتم آسیب نزند. - نزن....دردم...میاد...میلاد... آنقدر با کمربندش به تن و بدنم کوبید که خودش خسته شد و من مانند یک مرده گوشه ی اتاق افتاده بودم و جانی دیگر در من نمانده بود... - یلدا... میخواستم بگویم جانِ یلدا اما این روزها آنقدر تنفر برانگیز شده بود که دیگر میخواستم از زندگی ام برود... - نمیخواستم بزنمت دسته خودم نیست یهویی وحشی میشم! سرفه ایی کردم که خون از دهنم جاری شد و میلاد با دیدن این صحنه ترسیده به سمتم آمد: - یلدا جانم خوبی؟ تاج سرم بخشید گوه خوردم دیگه نمیزنمت! نفسم دیگر بالا نمی آمد گویی دیگر زندگی برایم پایان یافته بود.... - م...میلاد.... - حرف نزن حرففففففف نزننننن یلدا زنگ میزنم آمبولانس.... هول زده تلفن را برداشت و شماره ایی را گرفت: - همسرمه آقا داره خون بالا میاره... نمیدانم پشت خط آن یک نفر چه گفت که خشمگین فریاد کشید: - حرومزاده میگم داره خون بالا میاره تو داری از من بیست سوالی میپرسی؟! - به ولای علی یکم دیگه اینجا نباشید بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم! آدرس را گفت و تلفن را بر روی زمین کوبید، دیوانه وار در خانه قدم میزد و بر خودش لعنت میفرستاد.... دیگر چشمانم را نمی‌توانستم باز نگه دارم... - یلداااا.... یلداااااااااا صداهای اطرافم کمو کمتر شده بود که صدای آمبولانس آمد و..... https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk رمانی متفاوت که همه را به وجد می آورد👌🔥
إظهار الكل...
attach 📎

Repost from N/a
چه بخوای چه نخوای پرده ات رو خودم میزنم وحشی کوچولو! https://t.me/+WyjR7DQATlNjYzdk وارد رختکن شدم و در کمدم رو باز کردم تا لباسم رو با یونیفرم پرستاری عوض کنم. یونیفرمم رو درآوردم و روی دسته ی مبلی که کنار پنجره قرار داشت گذاشتم. مانتوم رو درآوردم؛ زیرش یه تاپ بالا نافی قرمز پوشیده بودم که جذب بدنم شده بود و به قول ندا قرمز میپوشی سکسی میشی. با احساس سنگینی نگاهی سرم رو برگردوندم که نگاهم با نگاه دکتر کامروا گره خورد. بهت زده نگاهش کردم اون توی رختکن پرسنل چیکار میکرد؟! با عجله یونیفرمم رو روی شونه ام انداختم و با عصبانیت داد زدم: - به چه حقی وارد رختکن پرسنل میشید؟! لطفا برید بیرون نیشخندی زد و اومد طرفم چونه ام رو گرفت و فشرد آخی از درد از بین لبهام خارج شد. با شنیدن صدای آخم چونه ام رو ول نکرد که هیچ بیشتر فشرد. - وقتی یه پرستار که از قضا خوشگل و دلبر هم هست به دکترای بیمارستلن سرویس میده چرا به رئیس بیمارستان سرویس نده؟! با پرخاشگری گفتم: -من هرکار دلم بخواد انجام میدم وبه کسی ربطی نداره؛ بخوام زیرخوابشون میشم بخوامم باهاشون گرم میگیرم. دکتر پرتم کرد روی مبل خم شد سمتم و غرید: -چه بخوای چه نخوای پرده ات رو خودم میزنم وحشی کوچولو! از روی بدنم بلند شد و به طرف در رختکن رفت درو قفل کرد و بعد به سمت من برگشت خشن لب زد: - خب خب الان نوبتیم باشه نوبت یه سکسه نظرت چیه خانم مهدیار؟ جوابی نداشتم که بهش بدم یعنی اگر چیزی میگفتم مساوی میشد با اخراج شدنم و تهش ختم میشد به یک ازدواج اجباری پس لال شدم تا اخراج نشم! https://t.me/+WyjR7DQATlNjYzdk https://t.me/+WyjR7DQATlNjYzdk #ممنوعه❤️‍🔥 https://t.me/+WyjR7DQATlNjYzdk https://t.me/+WyjR7DQATlNjYzdk "این رمان دارای صحنه های باز و ارتوتیک است"
إظهار الكل...
sticker.webp0.37 KB
حربه احساس.pdf5.69 MB
👍 2
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.