ذهن نوشتههای من☁️
مرضیه ام... یکی که داره تلاش میکنه آدم بهتری باشه!... همون رنگ زرد تو پالتِ هزار رنگ💛 هرچه میخواهد دل تنگت بگو: @parsmarzBot
إظهار المزيد1 439
المشتركون
+124 ساعات
+117 أيام
+8130 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
مسافرمو که راهی میکردم، در گوشش گفتم تو رو خدا تند نری.
گفت نمیرم، خیالت راحت. اصلا همینکه عقربهی کیلومتر شمار از ۱۲۰ میگذره و صدای بوق هشدار سرعت بلند میشه، قیافه شما سه تا میاد جلوی چشمم و آروم پام رو رو پدال شل میکنم.
#♡
❤ 28
Repost from سهم من از جهان
من واقعاً خوشحال میشم که آدمهای اطرافم قد میکشن و پیشرفت میکنن. حتی گاهی اوقات از خودم مایه میذارم تا اگر قد کسی کوتاهتره به خودم برسه. حس میکنم زندگی میون آدمهایی که در حال پیشرفتن هیجانانگیزتره و البته که فرصتهای پیشرفت بیشتری هم در اختیار تو قرار میده. اما خب این بین، آدمهایی هم هستن که ناسپاس و قدرناشناسن. بالاخره هرچیزی هزینهای داره.
❤ 7
چرا من تا حالا از مرتضی برزگر چیزی نخونده بودم؟
خیلی قلم خوبی داره. تا اینجای کتاب، که شش داستان از ده تا رو خوندم، دوستش داشتم و به اندازهی کافی تو قلبم جا باز کرده.
مدتها بود چنین قلم گیرایی نخونده بودم.
❤ 7
هیچی دیگه، اگه با این داستان بغضی شدم؛ با داستان بعدیش، بهنام "این پای من نیست!" که از زبون شهید غواص نوشته شده بود، نصف شب عَر زدم.
❤ 5
Repost from پراکندهنویسیهای من
بعضی آدما بودنشون رحمته. مایهی آرامشه. دلگرمیه. باعث شادیه. امید به زندگیه و ...
بعضی آدما نبودنشون.
کاش هیچ وقت جزو گروه دوم نباشیم.
کاش همیشه حواسمون باشه کاری نکنیم که جزو گروه دوم بشیم.
❤ 7
آهان؛
با خوندن داستانِ "آقای نویسندهی عزیز" مرتضی برزگر هم خیلی احساساتم غلغلک داده شد و بغضی شدم. در حالیکه داستانهای قبلیش ناراحت کنندهتر بود بهنظرم.
❤ 3
یهدفعه یکی بهم گفت با خوندن یه پست تو کانالم خیلی گریه کرده، در حالیکه یه پستِ خیلی خیلی معمولی و شخصی بود که اتفاقا تم شادی هم برای خودم داشت.
اول برام عجیب بود که این پست تونسته چنین احساسی رو در کسی بهوجود بیاره. بعد حرفهاشو شنیدم و بغلش کردم. اما همیشه یه احساس ناشناخته موند برام.
تا امشب که با خوندن یه پستِ خیلی معمولیِ شخصیِ با تم یکم شاد تو یه کانالی، یه خاطراتی یادم اومد و یه احساساتی درونم برانگیخته شد که نشستم هایهای گریه کردم...
❤ 13
کاش میشد مطمئن باشم درست میشه و تو این لحظه، میتونستم مثل آقای معین بااطمینان بگم:"صاحب داره دنیا همه کاراش، این جوری که ناجور نمیمونه"
❤ 10
Repost from Life is like a box of Chocolates
در زندگی آدم غصهٔ چیزهایی را میخورد که واقعاً غصه خوردن ندارند يا حداقل آنقدرها كه میخورد ندارند. من غصهٔ چیزهای ناچیز زیادی را در زندگی خوردهام مثلاً غصهٔ امتحان رياضی سوم راهنمایی، غصهٔ آن يک سؤال را که از صد و بیست دقیقهٔ امتحان، دست كم هفتاد دقيقه رويش فكر كردم و هرچه مغزم خودش را به این در و آن در زد جوابی را که مطمئن بودم بلدم، پیدا نکرد و همین که برگه را با غصه در پایان وقت تحویل دادم و از پلهها آمدم پایین، جواب یادم آمد. من غصهاش را از همان دومین پله تا رسیدن به درِ خانه خوردم، بعد با چشمانی سرخ در بعد از ظهر خرداد رسیدم خانه، چرا؟ چون نوزده و بیست و پنج صدم میشدم. غصهاش را شاید تا همین حالا با خودم آوردهام که اینطور همه چیز را به خاطر دارم - نه من فقط زيادی همه چیز یادم است، همه چیز- امّا واقعاً غصه نداشت، آن وقتها نمیدانستم، این بی ارزشها برای هر کسی یک شکل است، برای یک نفر پاره شدن گوشهٔ كتابش، برای دیگری آن جوش بزرگ روی لپش، برای کسی شاید گم کردن یک شماره، یک گل سر، جا ماندن از یک اتوبوس، خیلی چیزها، خیلی چیزهای ناچیز. این ناچیز که میگویم مقصودم کوچک شمردن آن چیزها نیست، میخواهم بگویم در برابر اقیانوس زندگی آنها اصلاً چیز هم نیستند، ناچیزند. خب آدم که آن زمان این چیزها را نمیداند، بزرگترها میگویند غصه نخور، ولی تو میخوری! حالا چه کار کنیم؟ من میگویم بخوریم، یعنی میدانید چطور است؟ خب آدم آن زمان که کنار آن اتفاق ناچیز است، دیگر ناچیز نمیبیندش پس حق دارد غصه بخورد ولی باید کم بخورد چون دنیا چیزهای واقعاً غصهدارش را گذاشته توی کابینت بالایی که فقط وقتی بزرگ شدی دستت به آنها میرسد، اینکه هرکس چه زمان بزرگ میشود را امّا من نمیدانم!
❤ 7
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.