cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مَرن‌جان

@SBMTcanada4226791:رزرو تبلیغات

Show more
Advertising posts
8 481
Subscribers
-124 hours
+1147 days
+2030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
-قول میدم زود تموم شه، چشماتو ببند! هق می‌زدم، اسلحش درست روی سرم بود و وسط جنگل بودیم! می‌خواست منو بکشه چون فهمیده بودم کیه چیه چیکار می‌کنه! نالیدم: - ترو خدا م... من میترسم آب دهنش و قورت داد و کی فکرشو می‌کرد یه شماره گرفتن تو اندرزگو باعث بشه من با همچین آدمی روبه رو شم؟ چشماشو بازو بسته کرد و غرید: - آخه لعنت بهت چرا این قدر فضولی کردی که الان... ادامه حرفشو نزد، ازم خوشش می‌اومد خودش گفت از قیافم خیلی خوشش میاد و الآنم وسط جنگل بودیم و چشمام الان همرنگ خود جنگل بود... سبز وحشی پس چرا استفاده نمی‌کردم ازین قضیه؟ می‌تونستم تلاش کنم برای نمردن لب زدم: - دلم می‌خواد ببوسمت اشک می‌ریختم گیج بود که ادامه دادم: - دلم می‌خواد حداقل یه بوسرو قبل از مرگ تجربه کنم کلافه اسلحشو داخل جیبش گذاشت سمتم اومد قد و هیکلش چهار برابر من بود! دستمو گرفت و کشوندم بالا... هولم داد سمت درختی و بدنم لرز داشت هنوز چجوری فرار می‌کردم یا اسلحشو بر‌میداشتم؟ سمت درخت هولم داد که خوردم به درخت و آخی گفتم که در گوشم لب زد: - آخ آخ گفتنات مونده https://t.me/+g0h4b0qzNq84NmI0 https://t.me/+g0h4b0qzNq84NmI0 https://t.me/+g0h4b0qzNq84NmI0 لبشو محکم روی لبم گذاشت و بدنشو بهم چسبوند نفسم داشت می‌رفت از ترس در حال بوسیدنم بود و من بودم که با دست به همه جاش دست می‌کشیدم تا حواسش پرت بشه و در نهایت با تموم ظرافت اسلحرو از جیبش درآوردم! لبش روی گردنم نشسته بود من دستمو بالا آوردم و اسلحرو روی سرش گذاشتم که مات موند..‌. و با نفرت لب زدم: - گمشو برو عقب عقب رفت و دستاشو بالا آورد و با نیشخندی لب زد: - بیشتر ازت خوشم اومد چشم سبز وحشی اسلحرو سمتش گرفتم و با حرص دستی به لبام کشیدم: - ولی حیف که اون دنیا شاید ببینیم! می‌کشمت بعدش میرم پیش پلیس کل دارو دستتو لو میدم با مدرک بعد تو می‌مونی و جنازه‌ی پوسیدت وسط این جنگل گم و گور شده یه تا ابروشو داد بالا: - خلافکار خوبی ازت درمیادا استعداد داری فکر می‌کردم خنگی فقط... تو یه حرکت با پاش جوری کوبید تو دستم که تفنگ سمت دیگه ای پرت شد و صدای جیغم تو جنگل پیچید از درد دستم! اومد سمتم و فکمو تو مشتش گرفت و منو صورت به صورت کرد و خیره به چشمای ترسوم گفت: - نترس من یه فکر دارم، تو منو داغ می‌کنی پس تا وقتی همین جوری منو داغ کنی زنده می‌مونی ولی تو اسارت من حالت انتخاب کن مرگ یا زندگی با اسارت! https://t.me/+g0h4b0qzNq84NmI0 https://t.me/+g0h4b0qzNq84NmI0 https://t.me/+g0h4b0qzNq84NmI0
Show all...
Repost from N/a
_زاپ شلوارت کم مونده برسه به خشتک، چه وضعشه اینطوری اومدی مدرسه؟ امیر پارسا با حیرت چرخید و به دختر کم سن و سالی که یک لباس فرم سورمه ای پوشیده بود نگاه کرد! اولین روزی بود که می خواست برای این مدرسه تدریس کنه. دختر بچه جلو اومد. _ندیده بودم اولیا اینطوری بیان مدرسه! به سنتون نمیخوره از پدر بچه ها باشین. به سر تا پای امیرپارسا نگاه کرد، یه هودی کلاه دار با شلوار زاپ دار آبی رنگ. _و همچنین به پوششتون! از برادر دانش آموزا هستین؟ امیرپارسا که از صدای دختره خسته شد، دست به جیب شد و با خونسردی گفت: _سعی نکن توجه منو جلب کنی بچه جون... چشمای دختر از حدقه بیرون زد. _چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ نه پوششتون درسته نه ادب بلدین... بفرمایید بیرون تا نگهبانی رو خبر نکردم. پوزخندی زد و دست به سینه شد، بازوهای برجسته اش از زیر هودی بیرون زد. _تو میخوای منو بیرون کنی فنچول؟ برات گرون تموم میشه بچه جون... دخترک دهانش باز مونده بود و پسر جلو اومد، بی هوا بازوی دختر رو گرفت و اونو جلو کشید. _میدونم تو سنی هستی که نیاز به این کارا داری... هر جا پسر میبینی شیطنت کنی و کرم بریزی! ولی حواست باشه هر سخن جایی هر نکته مکانی دارد! دستای دختر بالا رفت و سیلی محکمی به گونه ی امیر پارسا زد، صدای جیغ جیغیش بلند شد. _مرتیکه ی عوضی چیکار میکنی میدم پدرتو در بیارن ازت شکایت میکنم... امیرپارسا که از سیلی که خورده بود عصبی شده بود، بازوی دختر رو محکم تر گرفت و کمرش رو به دیوار کوبید... محکم بهش چسبید و غرید: _چه گهی میخوری تو بچه؟ عجب دانش اموز روداری هستی... عصبی گلوش رو گرفت و فشار داد . _با یه حرکت من تو اخراج میشی از این مدرسه... دختره ی پتیاره ی عوضی. دنیز با حرص زیر دستش کوبید و لگد محکمی به شکمش زد. امیر پارسا که انتظار این قدرت و دفاع رو نداشت عقب عقب رفت و دنیز داد کشید. _میخوای چه غلطی بکنی تو؟ من مدیر این مدرسه ام! میدم پدرتو در بیارن به جرم دست درازی و توهین. با حیرت به دختر ریز نقشی که میگفت مدیره نگاه کرد که همون لحظه معاون پرورشی وارد دفتر شد. _خانم یزدانی اینم پرونده ی معلم جدیدی که به تازگی از آلمان اومده... بفرمایید. دنیز به سمت پرونده رفت و با باز کردن پرونده عکس امیر پارسا رو رو به روش دید! هر دو با حیرت و تعجب به هم خیره شدن و ... https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم کار جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ می‌فهمد🔥❤️‍🔥❌️ https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
Show all...
💙 چنل رسمی مهسا عادلی💙

✍🏻مهسا عادلی✍🏻 آشفتگی مرا داروَگ می‌فهمد(نشر علی) خبط ها قامت ما بود( نشر علی) هوکاره(نشر علی) استورم(آفلاین) معمار گلوگاه کو؟ حفره می‌خواهم(آنلاین) فاخته ها در آسمان می‌گریند(آنلاین) 💓با احترام لطفا از کپی کردن خودداری فرمایید💓

Repost from N/a
_ وای مامان میخاره، دارم میمیرم. مامان با نگرانی پمادی مالید بین پام که جیغ زدم. خیلی میسوخت...ضربه ای به رون پام زد. _ ساکت شو. الان داداش و بابات میشنون. دندونامو روی هم ساییدن. داداش؟ پسر شوهرش رو میگفت، همون ناتنی که تازه از خارج اومده بود. من به خاطر اون سوخته بودم...با آب داغ خودارضایی کردم با یادش و اصلا حواسم به داغی اب نبود... _ مامان ول کن بدتر شدم...این چیه مالیدی بهم..یخ بیار یخ. مامان اوفی گفت و بلند شد. دستای پمادیش رو با دستمال پاک کرد. _ کی خودشو با اب داغ میشوره، چیکار کردی خودتو؟ اونجات از ریخت بیوفته هیچکی نمیگیرتت. _توهم همش فکر شوهر دادنمی. تنم سوخته، پریود شم چی؟ میمیرم از درد بغض کردم که مامان پوفی کرد و رفت بیرون. حق داشت سرم داد بزنه. خیلی سربه هوا بودم. اخه خودارضایی با فکر داداش ناتنی؟ سعی کردم بشینم ولی لای پام خیلی میسوخت. لذت به من نیومده...پاهامو جلوی کولر باز کردم که یهو در باز شد و شایان گوشی به گوش وارد شد و با دیدن لای پام... _ شیدا...این، این چیه؟ جیغ کشیدم که اومد سمتم و جلوی دهنمو گرفت. بعد هم انگشتش رو به لای پام زد که زیر دستش ناله کردم. _ اوف اوف...نگاه کن دخملم چطور سوخته، نانازتو کی اوخ کرده. بغض کردم. وای که چقدر جذاب بود...با دیدنش درد و سوزشم فراموشم شد و حس خیسی کردم. وای نه! الان نباید تحریک میشدم! خم شد و سرشو لای پام گذاشت و با دست بازم کرد. نفسش به نقطه حساسم میخورد... _شایان‌! _ واسه من خیس کردی شیدا؟ https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk من تازه به بلوغ جنسی رسیده بودم که یهو داداش ناتنی سکسیم اومد تو خونمون و من با این هورمونای تازه فعال شدم بد تو کفش بودم... تا این که یه روز فهمید و بکارتمو گرفت ولی مادرم... https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
Show all...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

Repost from N/a
_شما غلط کردین سرخود هرکاری دلتون میخواد میکنین،گفتم بهتون هیچکس بهش حرفی نمیزنه...خوشتون میاد عذاب بکشه؟ _امیر یک لحظه گوش.. نه که صدایش شبیه به فریاد باشد نه،اما همان مقدار بلند بودن هم تحکم حرف هایش را بیشتر از قبل کرده بود: _چی و گوش کنم؟گند رو گند بالا آوردناتون؟فقط بفهمم کدومتون اینو به گوشش رسونده علی.. علی که میتوانست ذره ذره استرس نشسته در جان مرد را حس کند بیخیال دلیل آوردن شده و در صدد آرام کردنش برآمد: _باشه داداش حالا آروم باش بذار.. بی آنکه منتظر شنیدن ادامه ی مزخرفات فرد پشت خط بماند آیکون قرمز را لمس کرده و پاهایش را بیشتر روی گاز فشرد. ساعاتی بعد به امید این که شاید دخترک سر آخر به خانه ی خودش پناه آورده باشد به سمت خانه رانده و حال همانطور که دستانش در جیب شلوارش جا خوش کرده بودند سر به دیوار اسانسور تکیه داد: _کجا رفتی تو آخه... درب آسانسور که با صدا باز شد تکیه از دیوار برداشته و چشمانش در تیله های مشکی شناور در خون دخترکی که نشسته کنار درب خانه اش خود را در آغوش گرفته بود قفل شد: _نفس؟این چه وضعیه رو زمین نشستی چرا؟ دخترک انگار که با دیدن او قوت به بدنش برگشته باشد فِرز از جا بلند شده و بی اهمیت به اشک هایی که یکی پس از دیگری گونه اش را نوازش میکردند خودش را در آغوش مرد انداخت. این بار برعکس دفعات قبل هیچ خجالتی نداشت،میخواست مطمئن شود او هست،همینجا کنارش است و قرار نیست تنهایش بگذارد.با هق هق ریزی که از گلویش بیرون می آمد زمزمه کرد: _اونا...اونا گفت...گفتن تو میخوای بری..من.. من میدونستم الکی میگن مگه نه؟تو...تو نمیخوای بری...پی..پیشم میمونی؟آره؟ https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 امیر دستانش را دور کمر دخترک پیچیده و لعنت..چگونه به او میفهماند رفتنش آنگونه که او فکر میکند نیست؟دخترک تازه آرام گرفته بود _من...تو..ناراحت شدی ازم؟چو...چون گفتم...نمی..نمیتونم..باهات باشم؟ دخترک نمیفهمید مرد با هر هق زدنش و این نفس کم آوردنش هنگام حرف زدن دلش درد میگرفت؟ دستش را جایی میان شانه و گردن دخترک گذاشته و خط فکش را نرم بوسید.بوسه های عمیقش را تا بناگوش دخترک ادامه داد و نفس با صدایی لرزان زمزمه کرد: _ازم..نارا...ناراحت نباش...باشه؟ جمله ی آخرش را با چشمانی که قفل مردمک های مرد شده و دستانی که سفت دور کمرش پیچیده بود تا مبادا از دستش دهد گفت. _اینجوری نوک دماغت سرخ میشه میپری تو بغل من نمیگی همینجا خِفتِت میکنم؟هوم؟ صدای مرد از این حجم خواستنش،از این حجم ظرافتش بَم شده بود.نفس اما اشک هایش بیشتر شد..چرا امیر نمی گفت دروغ گفته اند؟چرا انکار نمیکرد رفتنش را؟ _وا..واقعا..میخوای بری نه؟چرا...چرا نمیگی نمیری؟ امیر در حالی که سعی میکرد آن را به داخل خانه هدایت کند آرام گفت: _بریم تو حرف می زنیم باهم اما همان لحظه قبل از اینکه کلید در قفل بیاندازد درب از داخل باز شد و نفس دختری را دید که گویی انتظار حضور او را نداشت: _اع نفس جان چطوری؟ نگاه گنگش به سمت امیری برگشت که کلافه پلک بر هم فشرده بود.الناز با همان سارافون قرمز رنگی که به خوبی در تنش نشسته بود کنار رفت و همزمان با دعوت کردن او به داخل رو به امیر گفت: _من چمدون هامون رو آماده کردما یه دوش بگیر که دیر نرسیم عزیزم! نفسِ دخترک برای لحظه ای قطع شد و چشمان آبدارش به سمت مرد برگشت: _حرف می زنیم _هم...همتون..آخرش...تنهام میذارین و با گفتن این جمله حتی اجازه ی کلامی حرف زدن به مرد نداد.به سمت پله ها خیز برداشت.باید فرار میکرد...قلبش دیگر تحمل این همه درد را نداشت.اما به محض رسیدن به پله ها پایش سر خورد و صدای ناله بلندش به گوش رسید. غلطید و غلطید و با رد کردن بیش از پانزده پله آخرین چیزی که شنید فریاد بلند مردی بود که با عجز نامش را صدا می زد و... https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
Show all...
Repost from N/a
مجبورم کرد روی تخت جا به جا شوم.همانطور مشغول خودش را روی تخت کشید. محکم تنم را در آغوشش میفشرد. انگار قصد داشت من را در خودش حل کند. با نفس نفس جدا شد،پیشانی به پیشانی ام چسباند. +چرا سیر نمیشم…هی بیشتر میخوام. لبخند زدم.بدون اینکه به عمق فاجعه در کلماتش فکر کنم.غرق در احساساتم به چیزی فکر نمیکردم. دستش را روی پشتم کشید.دوباره به جان لب هایم افتاد. از شدت سوزش شانه اش را هل دادم.برای لحظه ای جدا شد و باز با حرص وافری سر خم کرد،لبم را میان دندان هایش فشرد. ناله ای از میان لب هایم فرار کرد. -میلاد…بس کن. بین کش مکشی که پیش آمده بود مقنعه ام را از سرم کشید و روی تخت هلم داد. دست هایم را با یک حرکت مهار کرد. از این حالتی که بی توجه به رفتارش سمتم یورش میکشید وحشت کردم. با ترس نامش را جیغ کشیدم. 😱😱😱😱😱❌❌❗️❌❌❌❌❌😱 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 پارت واقعی.... میلاد جنونی که داره کار  دستشون میده و ....
Show all...
🧖‍♀
Show all...
Repost from N/a
- تو اون پرستاری هستی که با داداشم هر شبش رو صبح میکنه؟ دخترک نفس بریده به مریم نگاه کرد: - من...منظور...! اما هنوز حرفش کامل نشده مریم کمی خودش را جلو کشید و اخطار گونه گفت: - نمیخوام توجیح کنی...من برادرم رو خوب میشناسم...میدونم اونم مرده و نیاز داره ولی دورت برت نداره دخترجون...برادر من قراره با دختر معروف ترین آهنگساز ایران نامزد کنه...بالاخره داداش من کم کسی نیست برای خودش! و پناه با شنیدن این حرفا رسما روحش مرد...اشک به چشمان زمردی‌اش نیش زد و نیما حق داشت بخواهد زن دیگری اختیار کند...اوی روستایی کجا و آسو زند کجا! کی بود که این دختر را نشناسد...لوندی و زیباییش زبانزد خاص و عام بود. مریم اما انگار حال دخترک مقابلش را نمی دید که بی رحم تر از قبل ادامه داد: - تا وقتی داداشم بخواد اینجایی هم برای اینکه به خودش برسی هم مامان...ولی بعد از اون بی سر و صدا از زندگیش میری! رسما داشت به او می گفت که آویزان زندگی خواننده‌ی معروف تهران نشود. نفس دخترک یکی در میان در می آمد اما به زور زمزمه کرد: - بله خ...خانم! و بعد برای اینکه فرار کند و به جایی پناه ببرد تند گفت: - با اجازه! و عقب گرد کرد تا از دیدگان محو شود که تحکم صدای آشنایی میخکوبش کرد: - سر جات وایسا پناه! - وای داداش قربون قد و بالات برم خوب شد اومدی! مریم این را با ذوق گفت اما نیما خشمگین جلو آمد و غرید: - آفرین مریم خانم...نمک میخوری و نمکدون میشکنی...به چه حقی توی خونه‌ی خودم به زنم توهین میکنی؟ با گفتن این حرف پناه بغض کرده سر پایین انداخت و مریم با چشمای درشت شده هین کشید: - زنت؟...صبر کن ببینم این دختره‌ی پاپتی زنته؟ داداش پس آسو چی؟ نیما با خشم زبانه کشیده درون چشمانش در حالی که دست پناه را محکم میان دستانش گرفته بود غرید: - حواست باشه چی از دهنت در میاد مریم...من یه تار موی زنمو به هزارتای اون دختره‌ی دوزاری نمیدم! https://t.me/+2usM-rUGoQJlMjI0 https://t.me/+2usM-rUGoQJlMjI0
Show all...
🎻نیم دیگرم🎻

﷽ تا تو نگاه میکنی،کار من آه کردن است...♡ ای به فدای چشم تو،این چه نگاه کردن است؟! نویسنده : mahfam hessari رمان‌های موجود:باعشق برخیز✓ ( فایل) تابو شکن✓(فایل) فریاد خاموش✓(فایل) آواز قو✓( فایل) نیم دیگرم✍🏻... پارتگذاری: همه روزه بجز پنجشنبه و جمعه ها!!

دختره زیر دست یه مافیای کاربلد آموزش میبینه🫣 ولی‌حین‌آموزش‌پسره‌اختیارشوازدست‌میده و...🥵❤️‍🔥 پشت سرم وایستاد و حسابی بهم نزدیک شد. دستمو همراه با تفنگ بالا آورد و به مرکز دایره چشم دوخت. نفس عمیقی کشید ولی دستش می‌لرزید. صداش هم همینطور! - خوب دقت کن. هدف بگیر و بعد... شلیک! ایندفعه خودش هدف گرفته بود ولی به مرکز نخورد. پوزخند زدم: - چیشد تو که بلد بودی؟ کمرمو توی دستاش گرفت. هنوز تموم بدنم بخاطر دیشب کوفته بود. تب‌دار زمزمه کرد: - فکر کنم هنوز اونجور که باید ازت سیر نشدم. با خیسی زبونش روی لاله گوشم...🔞‼️ https://t.me/+25ygww46asJjYWM0
Show all...
Repost from N/a
کیوان رادمهر! معروف‌ترین دنداپزشک ایرانی که آلمان می‌تونه به خودش ببینه... یه نخبه‌ی خشن و هات🔥 مردی که در قلبش رو به روی تمام زن‌های دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفس‌برش... امااااا از قضا این آقا دکتر خشن ما فقط برای یک نفر نرم می‌شه اونم یه دختر ریزه‌میزه‌ با چشم‌های کهرباییه که هر روز اونو به بهونه‌ی معاینه می‌کشونه مطبش... تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون امان از کف بده و...🙊🔥 (بنر_اخلافی) https://t.me/+YUAsj9HaJ7w1MjE8 https://t.me/+YUAsj9HaJ7w1MjE8 #قلم_قوی #اخلاقی
Show all...