cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مَرن‌جان

@SBMTcanada4226791:رزرو تبلیغات

Show more
Advertising posts
8 248
Subscribers
-524 hours
-887 days
-730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
Photo unavailable
اون یه نقابداره مردی که به شبح معروفه ، یه شکارچی حرفه ای وزیادی هااات🫦 اما نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش  یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و.... شیرین دخترجوونی که برای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد بی قلب ووحشی یهوعاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟ خب خب یه رمان پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته همه موجودات دوجهان موازی😍باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌 https://t.me/+6RwmDvc2MbIwODE0 https://t.me/+6RwmDvc2MbIwODE0
Show all...
Repost from N/a
⛔️لینک VIP رمان نمک آبرود اینجاست⛔️ - لارا برو عقب لعنتی...! با لوندی دستش رو روی سینه‌اش حرکت داد و لبای رژ خورده‌اش رو به گردن مرد چسبوند. - چرا عماد؟ مگه چیم از زن هرزه‌ات کمتره؟ با سستی سعی کرد عقب بفرستتش، ولی اون بیشتر بهش چسبید و لاله‌ی گوشش رو مکش وار بوسید . - برو عقب لارا، سریعتر! زن دست به سمت پیرهن عماد برده و همونطور که دکمه‌هاش رو باز می‌کرد لب زد: - می‌خوام لذتی بهت بدم که شب نشده زنت رو طلاق بدی! با جاری شدن شهوت داخل رگهاش، خون جلوی چشمش رو گرفت، و بالاخره لارا رو به زیر کشید و غرید: - خودت خواستی دختره‌ی عوضی! و دو طرف لباسش رو کشید و از تنش خارج کرد. https://t.me/+EFZFZykzwQQ2ODFk https://t.me/+EFZFZykzwQQ2ODFk پسره زن داره ولی با خواهر‌زاده‌ی زنش می‌ریزه رو هم، که درست لحظه ای که رو کار بودن زنش می رسه بالا سرشون...🔞 من لی لی ام زنی که همه زندگیش رو فدای عشقش به یه مرد کرد، روزی که می خواستم بهترین خبر زندگیم رو به شوهرم بدم اونو می بینم که داره با خواهر زاده ام تو هم می لولن... https://t.me/+EFZFZykzwQQ2ODFk https://t.me/+EFZFZykzwQQ2ODFk
Show all...
Repost from N/a
یه مرد تنها بودم هیچ زنی نمی‌تونست منو عاشقه خودش بکنه، یه روز چشمم افتاد به یه دختر کوچولوی ریزه میزه که دکتر یه بیمارستان بود دلم لرزید براش، میخواستم باهاش حرف بزنم ولی بهم رو نمی‌داد یه روز تو دفترش گیرش انداختم منو نمیخواست گفت دوستم نداره، ماله خودم کردمش ولی اون.... https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 💢عاشق دختری میشه که دوستش نداره ولی با زور اون و برای خودش میکنه حتی....💢
Show all...
Repost from N/a
*بین زمین وهوا معلق بودم،همه جاتاریک بود بازم برگشتم به اینجا چشمام به سرعت پرشد ،من ازاین پوچی ازاین جهان موازی وحشت داشتم* یهو باریکه نوری روکه باهام فاصله زیادی داشت دیدم تند به سمتش قدم برداشتم ،سعی داشتم ازش رد بشم ولی به طورجادویی نمیشد. بارها وبارها امتحان کردم ،نمیشد و منو پس میزد تا اینکه به زورتونستم صورتمو ازش رد کنم. اونطرف نور یه حیوون بزرگ وغول پیکر رودیدم که تاحالا مثلشو هیچ کجاندیده بودم ، ازوحشت زبونم به سقف دهنم چسبیده بود. نزدیکترشد و احساس کردم برام آشناس ، همینطورکه فاصله اش با من کمتر میشد زندگی اون از تولد تا الانش مثل یه صفحه ازجلو چشمام ردشد. با دیدنش موهای بدنم سیخ شد، همزمان حس وحشت ،ترس و غم خیلی زیادی رو داشتم، این اتفاقا شاید چندثانیه بیشترطول نکشید. ولی کل زندگیش رو میدیدم هرکاری که کرده بود، بهت زده و ناباوربودم ،خدای بزرگ من اصلا نمیشناختمش پس چطورالان!. حیوون هم بااون چشمای بزرگ ومشکی رنگش عمیق بهم خیره شده بود. یک دفعه درد زیادی تو صورتم پخش شد،از نور فاصله گرفتم ،یه صداهایی رو میشنیدم ولی انگار یه وزنه صد کیلویی روی پلکام بود. نمیتونستم چشمامو باز کنم چند بار تلاش کردم وآخرش به زورتونستم یکم پلکاموتکون بدم. همه اینا شاید چند ثانیه هم نشد که یادم اومد، رفتن به چهلم و دیدن قبرخودم تلنگری بود که همشو یادم بیاد. من به زندگی برگشته بودم ولی نه توجسم خودم بلکه جسم یه دختردیگه ودلیلشو فقط خدامیدونه. الان دلیل مهمی برای ادامه زندگی داشتم یه هدف که حس میکردم ازطرف خداس. هدفم کمک به اون ادم یاگرگ یاهرموجودی که هست  وباید زودترپیداش کنم. https://t.me/+6RwmDvc2MbIwODE0 ادامه پارت👇 فکرمیکردم بخاطر مهمونی دیشب بیشترشون ماسک زدن، باتعجب به ماسکی که کل صورتشو پوشونده زل میزنم،فقط چشمای مشکیش مشخصه . ازنگاهش حس خوبی نمیگیرم ویه جورایی حس پوچی ومرگ روبه ادم میده ،شایدم من اشتباه میکنم بادلهره نگاهمومیگیرم چقدر چشمای لعنتیش اشناس برام، زیرلب میگم:-بله؟ بامن کاری داشتین؟ -چیزی هم فهمیدی؟ گیج پلک میزنم:-چی؟متوجه نشدم. اروم دستشومیبره پشت شلوارش وبا دراوردن تفنگش وبستن یه صداخفه کن روش بازم میپرسه: -چسبیده بودی به دردیگه ! حالاچیزی دستگیرت شد؟ ارزششوداشت یانه؟ پریدن رنگمو حس کردم، ناباور حرکات دستشودنبال میکنم، داره چه غلطی میکنه؟ اب دهنموقورت میدم ،باخنده ای عصبی و بهت زده میگم: -نه چیزی نفهمیدم،اشتباه متوجه شدی من داشتم ردمیش... سراسلحه رو روی سینم گذاشت که خفه خون گرفتم. https://t.me/+6RwmDvc2MbIwODE0 https://t.me/+6RwmDvc2MbIwODE0
Show all...
Repost from N/a
من می‌خواستمش، ولی اون خرابای دورش رو انتخاب کرد🥀🔞 - با من می‌مونی؟ لبخند زدم و بیشتر به خودم فشردمش: - آره عزیزم،تو نفس منی، چطور آدم می‌تونه از نفسش بگذره؟! سعی کرد خودش رو از آغوشم بیرون بکشه، امروز مثل همیشه نبود، لی لی همیشه سر زنده‌ی من ناراحت بود: - لی لی چیزی شده؟ چرا سعی داری از من فاصله بگیری؟ خودش رو که از آغوشم بیرون کشید گفت: - دیگه آغوشت بهم حس اعتماد نمی‌ده؛ می‌دونی برای یه دختر اول آغوش پدرش و بعد از اون آغوش همسرشه که براش امنه! اما وقتی که اعتمادت بشکنه دیگه زمین به آسمون بره و آسمون به زمین بیاد، اون آغوش و اون حامی دیگه امن نیست! مات موندم، چرا نباید آغوش من برای همسرم امن باشه: - چرا لی‌لی؟ چیزی شده؟! پوزخند زد و بسته‌ی کوچیکی رو از داخل کیفش بیرون کشید: - شاید با دیدن اینا فهمیدی چرا! و بعد گفتن حرفش، پاکت رو به قفسه‌ی سینه‌ام کوبید و رفت. با عجله بسته‌ی کرمی رنگ رو باز کردم و عکسی رو بیرون کشیدم. با افتادن نگاهم به برگ عکس، چشمام تار شد. اون من بودم با بالا تنه‌ی برهنه همراه با دختری که کاملا عریان بود. https://t.me/+56dMpPsMZ0NhZmVk https://t.me/+56dMpPsMZ0NhZmVk https://t.me/+56dMpPsMZ0NhZmVk عکسای نامزدم رو در حال عشق بازی با دختری غیر من، برام فرستاده بودن و من دیگه چطور می تونستم به اون مرد اعتماد کنم؟💔😭
Show all...
Repost from N/a
- من طلاقت نمیدم، عین سگ باید دوستم داشته باشی یلدا!💯 - آقای محترم لطفا نظم دادگاه رو بهم نریزید! قاضی نگاهی به من که عین بید داشتم میلرزیدم انداخت و با لحن آرومی گفت: - دخترم اذیتت میکنه؟ بگو خوب حرف بزن سکوت کنی ازش نمیتونی طلاق بگیری! سرم رو بالا اوردم که چشمم به میلاد خورد، با خشم داشت نگاهم میکرد می دونستم اگه طلاق نگیرم میکشنش! من نمیخواستم طلاق بگیرم مجبور بودم به خاطر خودش.... - آقای قاضی کتکم میزنه، هر چی از دهنش در میاد بهم میگه... ازم تمکین به زور میخواد! میلاد با شنیدن حرفام بهت زده نگاهم کرد و با عربده گفت: - دروغ میگه آقای قاضی زنه منو تهدیدش کردن من دوسش دارم نمیخوام طلاقش بدم... قاضی ناراحت نگاهی به من کرد و به میلاد گفت: - پزشک قانونی چیزِ دیگه ایی میگه ولی! جای کبودی روی بدنه زنته! https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
Show all...
Repost from N/a
من مرسنام یه دختر که عاشق رنگ صورتیه و همه دنیاش خلاصه میشه تو کافه ی صورتیش که با دوستای دانشگاهش باز کرده و کتاباش و عطره بهارنارنج کوچه پس کوچه های شهر شیراز. دختری که از عشق هیچی نمی دونه و از جنس مخالف به شدت متنفره ولی همیشه اونطوری که ما می خوایم پیش نمیره یه زمانی به خودت میای می بینی عاشق اون شدی که حتی فکرشم نمی کردی! یه پسره مرموز که از قضا مشتری ثابت کافه اته و بدون اینکه بدونی به طور مشکوکی زیر نظر دارتت. تو یک نگاه عاشقش شدم نه عاشق ظاهرش، عاشق رفتار خاصش!شاید عجیب باشه ولی با یه حرف دل منه سیراب محبت رو برد! منی که برخلاف زندگی به ظاهر قشنگ و دخترونه ام پر از دردم ، اون شد بهترین شونه برای رهایی از این همه درد و غصه.. https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk
Show all...
آسوآدیـنه کافـه یاس🌸

به نام خدای دنیای رنگا رنگ🌈 "رویای من است شاد زندگی کردن از آن من است این دنیای صورتی و من غرق می شوم در دنیایی که خلق کرده ام تا التیام غم های بی تمام جهان باشم💖" #پارتگذاری_روزهای_سه_شنبه_پنج_شنبه #کپی_پیگرد_قانونی_دارد

Repost from N/a
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس‌ هم به راحتی قابل لمس بود. چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام‌ زنونه‌ت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس خودتو بهم می‌مالی نمی‌ذاری بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا! https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
Show all...