🔥جهنمی بنام عشق...🔥
رمان جنجالی "جهنمی بنام عشق" به قلم آراز طالبی آیدی ادمین👇👇👇 @SBMTcanada4226791 آدرس ما در روبیکا:👇👇👇 https://rubika.ir/JahanamiBenameEshg
Show more16 844
Subscribers
-2824 hours
-667 days
-48630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
00:03
Video unavailable
گرشامعتمد...
مالک بزرگترین پرورشگاه کشور، پسر جذاب ومغرورِ هیکلی و بشدت هاتی که با سیاست خودش تونست مالکیت پرورشگاه رو از چنگ پدربزرگش بشرط ازدواج بدست بیاره ولی این بین پدربزرگش براش شرط دیگه ای گذاشته اونم اینکه به یکسال نکشیده باید وارثش رو بدنیا بیاره ولی...🔞❌
یه روز توی راهروی پرورشگاه از لای در با دیدن تن لخت دختری ناخواسته به سمتش میره و...💯🔞🔥
https://t.me/+kp5y8oUtcdpiZDZk
https://t.me/+kp5y8oUtcdpiZDZk
#ممنوعه🔞#هاتسکسیآبدار💦🔥💯
Edited_20200917_132440.mp43.64 KB
👍 1
3 820110
Repost from N/a
دختر به اون معصومی فرستادی پیش اون مرتیکه ولد زنای مریض؟!
صدای دادش در عمارت میپیچید و پدر بزرگش فقط از نوه ی ته تغاریش میترسید چرا که سهیل درست مثل خودش بود
دیوانه و مقتدر اما تنها تفاوتشان این بود که سهیل مرد خوبی بود!
به یک باره سر وقت عروسی سر و کله اش پیدا شده بود و داغ کرده بود از ازدواج بهار دختر عمویش... تنها نوه ی دختر خانواده که مادر و پدرش خیلی سال پیش مرده بودند
پدر بزرگش غرید:
-اون دختر بزرگ شده بالغ شده بهتر بود دیگه تو خونم نمونه کی بهتر از نوه ی اولم پسر عمت
سهیل هوار زد: - اون بیماره آقـــاجــــــون بهار ۱۸ سالشه کنار اون کثافت زنده نمیمونه بمونه هم چیزی از روانش باقی نمیمونه
پدر بزرگش الله اکبری گفت و سهیل جلو رفت:-من دوست دخترای اون بیمار و دیدم که بعد یه شب چه بلایی به سرشون میاد شما اینارو میدونی چطوری دلتون اومد قیم بهار بودین نه قاتلش که
چون دختره نباید بشه گوشت قربونی
- تو که این قدر سنگشو به سینت میزنی میگرفتیش خب
سهیل مات ماند، از بهار ده سال شاید هم بیشتر بزرگ تر بود و پدربزرگش ادامه داد:
-به هر حال دیگه تموم شده الان تو اتاق حجلست عقد شده ی پسر عمت خدارو چه دیدی شاید پسرعمتم درست کرد
چشمانش را بست و هر کاری میکرد تصویر چشم های مظلوم بهار از جلوی چشم هایش کنار نمیرفت و به یک باره صدای جیغ دخترونه ای از اتاق طبقه ی بالا پشت هم بلند شد...
و سهیل همین که چشم باز کرد و با نگاه به خون نشسته ای لب زد: - همتونو آتیش میزنم واستا
و دیگر نماند بدو سمت طبقه ی بالا رفت و به داد و بیداد پدربزرگش یا صدای جیغ های زن های بیکاری که پشت در الکی کل میکشیدند و با دیدن سهیل چقدر داد و بیداد کردند و گفتند طبیعی هست جیغ زدن دختر گوش نداد...
با زور و ضرب در اتاق رو باز کرد و برایش مهم نبود بهار و مثلا شوهرش در چه وضعیتی باشند و فقط وقتی به خودش آمد که تن برهنه و غرق کبودی و خون بهار را وسط تخت دیده بود...
تا جا داشت پسر عمه ی مریضش را بین مشت و لگد گرفت جوری که خون دیگر از دهانش بیرون میریخت و اهمیتی به صدا ها و هوار و جیغ ها نمیداد و فقط محکم میکوبید در صورت مردی که زندگی دخترک را نابود کرد...
با چشم های به خون نشسته از جایش بلند شد به بقیه آدم ها نگاه کرد میترسیدند نزدیکش بروند و در نهایت سمت بهار رفت که مثل مرده ها فقط به سقف اتاق خیره بود...
کتش را روی تن دخترک انداخت و بلندش کرد و روی دست هایش گرفتتش و نفس نفس زنان پر از خشم غرید:
- فردا نیایید محضر خونه طلاقش ندید و اسم نحس اون مرتیکه رو از شناسنامش پاک نکنید به ولای علی دونه دونتونو به خاک سیاه میکشونم
فهمیدی آقاجون به آتیش میکشمتون به آتیش
-واس چی بدون اجازه ی من رفتی دکتر زنان برای ترمیم هان؟!
اشک هام روی صورتم میریخت:
-میخوام دوباره... دوباره دختر شم خب دلم نمیخواد هیچی ازون شب باهام باشه
سهیل کلافه دستی روی صورتش کشید:
-تو داری میری روانشناس داری میری نقاشی دارم هر کاری میکنم که اون شب یادت بره دیگه نیازی نیست بری خودتو بندازی زیر دست یه دکتر بزنه ناقصت کنه
اشکامو با یاد آوری اون شب پاک کردم و زمزمه کردم: - من دیگه دختر نیستم
نچی کرد که سرمو پایین انداختم و غرید:
-اکی اگه گیرت اینه باشه فقط نرو پیش یه مشت دکتر داغون خودم میگردم برات ولی دیگه نه من نه تو فهمیدی نه من نه تو بهار
دوست داشتم تو زمین آب بشم که دستی لای موهاش کشید و زمزمه کردم:
-خب چیکار کنم من...
وسط حرفم پرید:
-زن باش دنبال دختر بودن نباش تو هنوز از نظر من دختری فقط اون عوضی تونست باهات اون کارو انجام بده که خودت میگی فقط یک لحظه بود بعدش منه پفیوز رسیدم که کاش زودتر میومدم
بینمون سکوت شد اما به یک باره خودم رو تو آغوشش از این همه حمایت پرت کردم که با مکث دستش دور تنم حلقه شد و تو سکوت تو بغل هم دیگه بودیم که آروم جوری که به زور میشنیدم گفت:
-من دلم نمیخواد دختر باشی زن باش، لااقل برای من زن باش و زنانگی کن...
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
بهارعاشقی
رزرو تبلیغات👇
https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0لینک ناشناس 👇
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️
👍 1
86200
Repost from N/a
00:04
Video unavailable
#خلافکاری_استریت_صحنهدار_تریسام
#پارت_۹
وارد اتاق شدم مهسا نیمه جون رو تخت بود طبق روال همیشه اشکان زیرش بود و از م.مه و ک.ص لذت میبرد🍒🍓🫦
و من از کو.ن تنگش پشتش جا گرفتم و شروع کردیم انگار مسابقه گذاشته بودیم هرکی زودتر به او. ج برسه برنده است این بین دو باری مهسا به اوج رسید ولی این کافی نبود بود؟🍑🍆💦
جامون و عوض کردیم این سری من زیر بودم و و مهسا به پشت روم خوابیده بود اشکان روش بود
با فشاری که اشکان داد نا.له کردم و محکم تر د.اخل مهسا تلم. به زدم💯🔞
اشکان هم خودشو محکم تر و سریع تر داخلش حرکت میداد.
صدای تخ. م هامون و بدن های عرق کردمون که روی هم سر میخورد تو اتاق پیچیده بود و فضا رو س.کسی تر میکرد⛓🧼🧸.
اشکان با ی نعره مردونه خودشو رو شکم مهسا خالی کرد ولی من هنوز نیاز داشتم و ...🌸🍌🍼
https://t.me/+oVV7V4ahrh82YTM0
tumblr_56fd5521f472309df47bc7de1b5fead1_74f9cbb4_400.gif.mp40.88 KB
74000
Repost from N/a
با عصبانیت مشت روی میز میکوبه....
+یلدا این #دیوونگی رو نکن....پرونده شو قبول نکن اون خیلی #خطرناکه...
بی توجه به حرفش وارد اتاق میشم و با #مریضم روبرو میشم...
#سرجام_خشکم میزنه.... یک مرد درشت هیکل چهارشونه که #خون از توی چشماش میباره... یکهو #میشناسمش.... اون #نباید متوجه بشه من شناختمش.... با تته پتهمیگم:
-پرونده رو قبول میکنم...
چشمان همراهش از #تعجب گشاد میشن و انگار #آب_یخ روش پاشیدن....
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
44400
Repost from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
با عصبانیت مشت روی میز میکوبه....
+یلدا این #دیوونگی رو نکن....پرونده شو قبول نکن اون خیلی #خطرناکه...
بی توجه به حرفش وارد اتاق میشم و با #مریضم روبرو میشم...
#سرجام_خشکم میزنه.... یک مرد درشت هیکل چهارشونه که #خون از توی چشماش میباره... یکهو #میشناسمش.... اون #نباید متوجه بشه من شناختمش.... با تته پتهمیگم:
-پرونده رو قبول میکنم...
چشمان همراهش از #تعجب گشاد میشن و انگار #آب_یخ روش پاشیدن....😱🔥
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
39100
Repost from N/a
دختره شاهد عروسی عشقش میشه و...😭💔
سرم داشت گیج می رفت.
او...اون مرد دیاکوی من بود که دست پریوش و گرفته بود؟!
همون مردی که هر روز دم از عاشقی با من میزد؟!
ناباور روی زمین زانو زدم.
گل های بزرگ رو به روم پنهانم کرده بودن...
اما من می دیدم...
دیاکو رو که با خنده پیشونی پریوش و بوسید.
مگه نمی گفت تا اخر عمر عاشق منه؟!
تا بابای این دختر تموم اموالمون و بالا کشید، عشقش تموم شد؟
یعنی فقط دنبال پوله...؟
قلبم تیر می کشید.
هق زدم و به تصویرش تو لباس دامادی خیره شدم.
می خواستن عقد کنن...
با قدم هایی لرزون جلوش ظاهر شدم....
_دیاکو...
ناباور به طرفم برگشت.
_ت...تو اینجا چیکار میکنی باوان؟!
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
_اومدم... اومدم دامادیت و تبریک بگم... و... یه کادو هم واست دارم...
دیاکو با سری کج شده و درمونده خیره ام شد، لبخند غمگینی زدم و همونطور که تو چشماش خیره بودم، آخرین قطره اشک هم روی گونه ام چکید...
تا خواست چیزی بگه، اسلحه رو بیرون کشیدم و روی قلبم گذاشتم.
_قلبی که واسه تو میزنه رو نمیخوام...
دیاکو نعره ای کشید و جلو اومد اما قبل اینکه دستش بهم برسه، ماشه رو فشردم و بنگگگگ!
https://t.me/+JezAEYFGXMg2ODc0
https://t.me/+JezAEYFGXMg2ODc0
پارت واقعی رمانشه...😭💔
👍 1
1 09910
Repost from N/a
- میگن اقا میخواد شب حجلش رو توی حیاط بگیره.
صدای طبل بلند بود و من مثل بید می لرزیدم.
شب حجله ای که دعا میکردم نرسه چه زود رسیده بود.
ندیمه شونه ای به موهای لختم زد و گفت:
- خوش به حالت خانوم. شدی سوگولی اقا. دیگه از بیچارگی خبری نیست.
- من...بیچاره نبودم.
- کاش من جای تو بودم. راستی شیو کردی دیگه؟ اقا از بدن مو دار خیلی بدش میاد.
سکسکه ام گرفت.
اقا خودش منو فرستاده بود اپلاسیون و دستور داد من رو مثل برف کنن.
ولی به جاش بدنم سرخ شده بود.
- بدنتونم که انگار سوخته والا خوب شانسی داری خانوم که داره میگیرتت.
- خودش...منو فرستاد اپلاسیون اینطوری شدم.
بغضش لحظه به لحظه پر رنگ تر میشد. این چه رسم مزخرفی بود که یک هفته قبل از عروسی شب حجله برپا میکردند.
- راست میگین؟ خوش به حالتون.
ندیمه دستام و یکم پاهام رو ماساژ داد و رفت. لباس حریر سبزی تنم بود که زیرش پیراهن بلند ساتن.
با بغض به حیاط زل زده بودم. به اتاقک رویایی که با گل روز داشت درست میشد.
امشب قرار بود فرار کنم، نه این که برم حجله!
با باز شدن در سرم رو چرخوندم.
هامون بود.
نگاه خریدارانه ای بهم انداخت.
- خوشکل شدی، اومدم نامه ی بکارتت رو ببینم.
وحشت کردم، بدون هیچ مهربونی اومده بود دنبال اون نامه ای که من نزفته بودم بگیرم.
- نگرفتم
میخواستم روز قبل عروسی برم ولی تو عجله کردی.
نزدیکم شد و من بغضم بزرگ تر
من بکارتی نداشتم که بهش بدم
حالت چیکار میکردم اخه
- می خواستی منو بپیچونی نه.
برادرم بهت گفته؟
برادرش...هاتف . کسی که عاشقشم و همه چیم رو فداش کردم ولی ولم کرد.
- اشکال نداره امشب اگه خون اومدی یعنی باکره ای.
دستمو گرفت و منو کشید. تند تند منو برد پایین که کاذمو بسازه. همه ی خدمه دور اون اتاقک جمع شده بودن. چیزی دیده نمیشد ولی صدای جیغم رو میخواستن
هامون پرتم کرد توی اتاقک.
- من نمیخوامت هامون عاشقشت نیستم.
- ولی من شوهرتم پس حرف نزن.
تن سبکمو انداخت روی تشک. بغضم بزرگ تر شد چطوری بهش میفهموندم دختر نیستم.
منو میکشت.
میخواستم فرار کنم ولی گیرم انداخته بود.
بدون محبتی شورتمو کشید پایین و لحظه ای بعد تن داغشو لای پاهام پیدا کردم
بلند جیغ زدم که خودشو بیشتر بهم فشار داد و پشت بندش صدای فریادی اومد
فریادی که مال عشقم بود.
- هی اقا هامون، دوست دختر من رو بیار اون زن تو نمیشه.
ولی هامون با پیروزی تن مردونشو ازم دراورد و دستمال رو خونی کرد
من با وحشت بهش نگاه کردم. من دختر نبودم پس این خون...
هامون دستمال رو پرت کرد بیرون و فریاد زد
- چرا زنمه. اینم گواهیش.
دوباره خودشو توم جا داد که...
https://t.me/+8wyNIdEXL7k1ZDU0
https://t.me/+8wyNIdEXL7k1ZDU0
❌نغمه، دختر شهرستانی که با پسری دوست میشه و ازسر سادگی خودشو تقدیم میکنه.
تا این که خونوادش اون رو به خان میدن.
ولی اون میفهمه که خان برادر دوست پسرشه و خیلی حساسه.
بخصوص که نغمه باکره هم نبود ولی شب حجلش که خونریزی میکنه همه چی...
https://t.me/+8wyNIdEXL7k1ZDU0
👍 2
59720
Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی... امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شد.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکار که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم نیشخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب روی دهان زمرد کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم... کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌
〘رقــص بــا اوهــام⚚〙
﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
49910