cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

بساط کنار نرده‌های دانشگاه

ابتدا کمی خجالت زده‌ام و گیج و نامتعادل. بساطم را پهن می‌کنم و خودم به دیوار سنگی پای نرده‌ها تکیه‌ می‌دهم. من هم دوست دارم با رهگذرهای درست و حسابی هم‌کلام شوم. این‌ها نوشته‌های من هستند، لطفا اجازه بدهید متعلق به خودم بمانند.

Show more
Advertising posts
1 172
Subscribers
+124 hours
+27 days
+5730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

برای تو می‌نویسم که تا الان مخاطب بوده‌ای و ترس از ثبت نشدن در جانت رخنه کرده است. می‌دانم که هر آدمی به راهی که کمی از آن سر در می‌آورد سعی در خلق چیزی دارد، گامی جهت آن‌که سخت‌تر از یاد این جهان برویم؛ من می‌نویسم، او عکس می‌گیرد، دیگری دنبال احساسش در موسیقی می‌گردد، برخی نقاشی می‌کنند و حتی سعی‌ می‌کنیم در سایه‌های فراموشی معنایی برای اثر پیدا کنیم. عزیزی از عزیزانم برایم گفت چند وقت یک بار به دنبال آثار کودکان باش، صادقانه برایت سوال می‌سازند و در بزرگسالی وظیفه داری حداقل جوابی برای یکی از آن‌ها پیدا کنی. عزیزی دیگر از عزیزانم از انیمیشن کوکو برایم گفت، ترس از فراموش شدن بعد از مرگ هم رهایمان نمی‌کند؛ ثبت می‌کنیم تا حتی شده به کفایت یک عکس در آخرین خاطره‌ی یک نفر نفس بکشیم. تو را مخاطب می‌خوانند، تو ناظر خاطرات و ثبت افکار و رویاهای عده‌ای می‌شوی. من هم مخاطب هستم، هرکداممان جایی مخاطب می‌شویم و گاهی سادگی این خطاب شدن ترسناک می‌شود. برای تو می‌نویسم تا بدانی ثبت شدن ارزش نمی‌آفریند، برای تو می‌نویسم تا خودت را همچون کارمند بایگانی غرق در هرآنچه از دیگران ثبت شده است گم نکنی، برایت از گم شدن می‌نویسم چرا که پیدا کردن خودت در دیگری سخت‌تر از محال است. از این‌که مخاطبی برای هرآنچه ثبت کرده‌ای نداری نترس، حتی از آن‌که هیچ‌چیز را ثبت نکنی هم نترس. باور به خودت را به ویترین دیگران نفروش و با مقایسه به دنبال خودت در هرکسی که مخاطبش هستی نباش، اینجا حتی کسانی که سواد چیزی را ندارند در همان موضوع باسواد جلوه می‌کنند؛ مخاطب دارند چون نقالی را بلدند، عزیزی دیگر برایم گفت نقالی همیشه مخاطب داشته، از قدیم توی قهوه‌خونه‌ها تا الان در کانال‌ها. این بار تو و خودم را مخاطب قرار می‌دهم و از هردویمان خواهش می‌کنم که زندگی‌ را به هرچیزی نفروشیم. خودت را غرق در خاطرات و رویای مردمی نکن که خودشان هم مطمئن نیستند چقدرش را واقعا زیسته‌اند، خاطراتی بساز که حتی اگر ثبت نشوند در آخرین خیال و آخرین نفس‌هایت هم زنده باشند. می‌دانم که تو هم عزیزانی داری، عزیزانی که حتی پلک زدنشان به واقعیت یک رویا می‌ماند؛ عزیزانی که مردم تو هستند و اهل تو هستند، به خودت و عزیزانت خیانت نکن و هرآنچه به تو تقدیم شد را نپذیر حتی این حرف‌های من. ثبت نشدن و مخاطب نداشتن برهانی برای واقعی‌تر بودن دیگران و حسادت به زیسته و نازیسته‌ی آن‌ها نیست، تو در جایی که باید به خاطر سپرده‌ شده‌ای.
Show all...
Repost from Star Treatments
یکی از بدی‌های سریع بالا رفتن اعضای کانال پایین اومدن میزان مشارکت و شناخت کم اعضای جدید به فرده. کاش افراد این‌طوری زیاد نمونن یه‌جا، عضو بی‌توجه چیز مسخره‌ایه.
Show all...
Repost from N/a
نحوۀ تصاحب و از دست دادن چیز‌ها در زندگی خیلی عجیب است. آدم‌ها امروز مال تو هستند و فردا نه. مکان‌ها و حتی خانه‌ها، امروز به شما تعلق دارند و فردا نه. و همین‌طور خاطرات. شاید شما هیچ خاطره‌ای از پرنده‌ و قطار نداشته باشید و بعد ناگهان، مجذوب خاطرات عشقی سراسر دروغ می‌شوید و همه‌جا پر از قطار و پرنده می‌شود.
Show all...
مسئله این نیست که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، هر موجی که به تن ساحل می‌خورد ضربه‌ای است و تکه‌ای از ساحل را با خود می‌برد اما انقدر پشت هم تکرار می‌شود که دیگر حال ساحل را جویا شوی نمی‌گوید موج آمد و مشتی از شن‌هایم را با خود برد.
Show all...
Repost from N/a
آدمیزاد همیشه دنبال حسِ خونه‌ست.
Show all...
همیشه دوست داشتم چیزی را به نمایش بگذارم که بدون من هیچوقت دیده نشده باشد. مرگ هم لباس مورد علاقه‌ی افکار من به شمار می‌آید. هرروز دست کم ۳ بار مرگ را تن می‌کنم و با جزئیات بررسی میکنم که چطور به تنم می‌نشیند. تو مرگ من بودی، که می‌توانستم نگهت دارم هنگامی که همه از من بریدند. احساس میکنم مثل برگ مرده‌ی چای در آب فرو می‌روم و از درون خالی می‌شوم و جهان را تاریک می‌کنم. تاریک تاریک و من پایین می‌روم در آب‌ها. پیکرم را دوست دارم بسوزانند. خاکستر بدنم را لای کاغذ بپچیند و سیگاری شوم در دست عزیزانم. استعاری نیست، راستش را می‌گویم. سیگاری از خاکستر وجود من که هرگاه دلتنگم شدند آن را دود کنند و من دیگر واقعا درون آنها زنده خواهم بود؛ ریه‌هایشان را خواهم بوسید و در رگ‌ها و نفس‌هایشان جاری می‌شوم. یا خاکسترم را با جوهر ترکیب کنند و نقشی شوم بر تن عزیزانم. که برای همیشه در آغوش داشته باشمشان و این آخرین شعر من خواهد بود. فرو می‌روم در آب و چون نهنگی خسته که ساحل را نمی‌یابد، مردنم تمام نمی‌شود.
Show all...
Repost from نیتا’ز
Backstage
Show all...
ماگ زوربا
Show all...
زندگی برای تو چطور می‌گذرد؟
Show all...
Repost from N/a
مادر مرا در آغوش نگرفت و من در گورستان هم،بی‌گهواره ماندم…
Show all...