cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

♡کانال رسمی زهرا مهدوی ♡

♡ ﷽♡ قَسَم‌بِه‌عِشق‌که هِیچ‌بِه‌دِل‌نِشستِه‌اِی‌ز‌ِدِل‌نَخواهَدرَفت رمان های آرامش گمشده- فایل بازگشت جنون- فایل دکترای عشق- فایل معادله عاشقانه- فایل عضو انجمن نویسندگان ایران نویسنده : زهرا مهدوی #هرگونه کپی برداری بدون رضایت نویسنده و حرام است💥

Show more
Advertising posts
1 427
Subscribers
-524 hours
-237 days
-3130 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
خورشید طلا به احترامت مانده هر غنچه ی گل، دلخوش نامت مانده وا کن مژه تا زندگی آغاز شود یک صبح، معطل سلامت مانده🍃🌸 ☀️
200Loading...
02
#برای‌پسرش‌رفته‌خواستگاری‌غافل‌از‌اینکه‌اون‌دختر‌،#دخترخودشه🔞😱! چشم‌هایش مدام بین شمع‌هایی که عدد 23 را نشان می‌دادند و دخترکی که شباهت عجیبی به خودش داشتند در چرخش بود. دخترک دقیقاً شبیه او بود همانند سیبی که از وسط نصف شده باشد! آب دهانش را قورت داد و نگاهش را روی پسرش چرخاند. نگاه عاشقانه‌ی تک پسرش روی دخترک، قلبش را به درد می‌آورد. او برای خواستگاری چه کسی آمده بود؟ چه کسی را برای تک پسرش خواستگاری کرده بود؟ دختر خودش را؟ پسرش عاشق خواهر تنی خودش شده بود؟! https://t.me/+7FOSK1pDZ4kxOTI8 #داستان‌یه‌ممنوع ۹صبح
520Loading...
03
مبادا امشب دیر کنی... تمام جانِ من به همین دیدارهای شبانه است! رویاهایی که هر شب می‌بینم تا زنده بمانم ...! #سیدعلی‌_صالحی #شبتون_زیبا 🦋🦋
880Loading...
04
#پارت_۷۲ _بهتره خودتو جم و جور کنی و یادت باشه مجانی کاری نمیکنی،مطمعن باش اعتبار من خیلی بیشتر از یه پولیه عیاره،پس فکر شکایت و این چیزا رو از سرت بنداز بیرون، و یه چیز دیگه.. با نزدیک شدنش ترسیده کمی خودمو جمع میکنم و سعی میکنم به عقب بکشم، اما بازم جا میزنم و شکست میخورم _میگم خدیجه غذاتو بیاره بالا، تو که نمیخوای تو این وضعیت ببینتت دخترکه صیغه ای؟ یا نکنه میخوای ابروی اخوند محله رو ببری و انگشت نشونم کنی؟؟ https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 به خاطر پول صیغه اخوندی میشه که سادیسم داره ولی عاشقش میشه و… ۲۴
830Loading...
05
درگیر شدم درگیر #عشق دخترک چشم جنگلی کلاسمون، دخترکی که تا مدت‌ها خواب و خیال شب‌ها و روزهام بود. به خاطرش قِید همه‌ی دخترهای دور و بَرَم رو زدم و بالاخره تونستم مال خودم بکنمش. اما توی بهترین شب زندگیم وقتی داشتم انگشتری که با عشق برای عشقم خریده بودم رو دستش می‌کردم فهمیدم دختری که عاشقشم #خواهر خودمه خواهری که حاصل گناه روزهای جوانی پدرم بود این در حالی بود که من بارها با اون دختر #خوابیده بودم و #بچه‌م‌درون‌بطنش‌درحال‌رشدبود. https://t.me/+7FOSK1pDZ4kxOTI8 https://t.me/+7FOSK1pDZ4kxOTI8 ۱۹
870Loading...
06
سلام عزیزانم یک پارت تقدیم نگاهتون ممنونم از تمام دوستانی که حمایت می کنند شرمندم که فرصت نشد جوابتونو بدم . خوش انرژی باشین ❤️❤️
1450Loading...
07
#عشق و خاکستر #پارت459 عماد: با نگاه اندوه باری محو شدنشان را تعقیب کردم و بدون اراده خارج از هیاهوی مسافران و همراهانشان روی همان صندلی که کنارش ایستاده بود آوار شدم، سرم را با دو دستم گرفتم، توی سرم صدای چرخ چمدانها، صدای پیج و اعلام پرواز ها تکرار می شد. صدای رفت و آمدهایی که از صدای کفش یشان مشخص است چقدر برای رفتن عجله دارند و منی که تصمیمی برای برگشتن ندارم چون نیرویی برای تکان خوردن ندارم. حالم عجیب بد است، حالم از بغض صدایش، از حال بد او و اشکی که ندیده غلتیدنش را فهمیدم بد است. منو بدرقه عشقم با این حال؟! نمیتوانم رفتنش را باور نمی کنم، تازه با خودم فکر می کردم بعد از آشتی با کیان هیچ غمی ندارم وقتی او هم تا عید کنارم می ماند. نمی دانم چقدر گذشته که دستی روی شانه ام نشست و صدایی که شاید فقط او بتواند مرا از این مردابی که دست و پا می زنم نجات دهد . - با خودشون نبردنت؟ حتما پسر خوبی نبودی عمویی! - رخ بنما ببینم اشتباه نگرفته باشم . سر بلند کردم با دیدن چشمهای قرمزم با خنده سری تکان داد. آب معدنی را توی دستم گذاشت. - بمیرم برات رفیق، یکم آب بخور احیا شی . بطری را این بار با دری باز جلوی صورتم گرفت . کمی از آن را خوردم . - پاشو بریم . این حالت خوراک خودمه. - کی گفت تو بیای اینجا ؟ - پاشو بریم حالااا . شاید وزنه های چند تنی به پایم بسته بودند که نمی توانستم تکان بخورم و روی پا بایستم ، بازویم را گرفت. - یا علی بگو و پاشو بریم . به پارکینگ که رسیدیم گفت : - قربون دستت سوئیچ را بده دست من، تا به کشتنمون ندادی. خودش سوئیچ را از دستم چنگ زد و قفل در را زد. با حالی خراب از یادآوری بغض و حال بدی که داشت و من نتوانستم کاری برایش بکنم و با همان حال ترکم کرد، سر به صندلی گذاشتم و چشم بستم . چه خوب که کیان هست، این دختر آمده تا اول چیزهایی که بخاطرش از دست دادم را به من برگرداند؛ ارزشمندترینش الان اینجاست . سینه ام به سختی بالا و پایین می شود، دلم می خواهد یک دل سیر گریه کنم تا شاید دلم سبک شود . - عمادجان خوبی برادر ؟ - تعریف کن . با بیاد آوردن نحوه بدرقه کردنش، چشم روی هم فشار دادم . - دیشب که رفتم عمارت اونجا بودن، همون سر شب گفت از اولشم قرار بود همین سه چهار روز را بمونن. - خب ؟ - در حالیکه ما قبلش با هم حرف زده بودیم که تعطیلات عید تهران باشن . مکثم که طولانی شد، لحن مهربانانه اش هم نتوانست دلم را آرام کند. - شاید مخالفتی بوده از جانب خانوادش، تو همه اینها را در نظر داری و اینجور ریختی بهم. - دلم از همین می سوزه، با یه عالم قضاوت و سرزنش راهیش کردن، ندیدن با چه حالی رسیده بود تهران. - خسته شدم از این همه فاصله، دیگه نفسم در نمیاد، کیا این عشق تا جونمو نگیره ول کنم نیس. - نچ . خدانکنه دیونه . تقصیر خودته، عروسی بگیر تا دهن همه بسته بشه ، معطل چی هستی ؟ - خونه را سپردم به طراح . یکم دیگه کار داره. - خب پس آروم بگیر، بعدم همه جا که مثل تهران نیست، رسم و رسوم خاص خودشو داره، او هم مجبورن عماد، تو باید دست بجنبونی . - یاس خبرت کرد؟ - اوهوم، گفت حالت خوب نیست، بیام سراغت. ببین تا کجا هواتو داره . دوباره چشم بستم، نمی توانستم فکر کنم باز توی این تهران بی دروپیکر بدون او مجبورم نفس بکشم. - چیزی خوردی یا بریم یه چی بزنیم ؟ - هیچی نمیخوام . - جمع کن خودتو عماد، رهی از تو محکم تره، بچه اونقدر از شرایط، درک داره که خواسته هاشو به زبون نمیاره. - بریم کارخونه! - اول صبحونه، منم چیزی نخوردم. - کیا . - هوم . - رامین میخواست بیاردت کارخونه، منـــ - عماد بیخیال توی این اوضاع، من قرارداد دارم تا خرداد. - راجبش فکر کن . - فکر نداره، تو هرجا باشی من با کله میام . - من گرسنه ام نیست . خندید . - جوووون، آخخخخ، شاعر میگه درد عاشقی کشیدم ام که مپرس... دلم نمیاد اینجوری ببینمت لامصب . - حرص آدمو در میارن، از چی می ترسن، 18 سالمون که نیست . - از چیزی نمی ترسن عمادجان، کاری به سن و سال نداره، رسمشونه، زیادیت میکنه بشینی دخترشون بیاد تو خونه جنابعالی . - خونه من نبود، خونه سپهر بود . - اگه قول بدی صبحونه تو بخوری و گلپسر خوبی باشی، یه جایزه پیش من داری. با لج و غیض پورخندی زدم . - کوفت و گلپسر . خندید . کنار کافه ای ترتمیز نگه داشت، چراغ قرمزِ چشمک زن انواع صبحانه را روی سردرِ مغازه اعلام می کردند. - پیاده شو مکافات ، چندسال از دستت راحت بودم . همه میزو صندلی ها پر بود و اکثرا با خانواده آمده بودند. کیان یک میزو صندلی آخر سالن بزرگ و شیک پیدا کرد دست و صورتم را شستم و برگشتم، کیا املت سفارش داده بود . مقابلش نشستم، نگاه به پیرهن سفید و شلوار کتان سورمه ای پوشیده بود. - انتظار نداری که واست لقمه بگیرم؟ نگاهم آرام آرام راهیِ صورتش شد، توی دلم خدا را شکر کردم که هست ولی با اخم جوابش را دادم. - کیان من اعصاب ندارم میزنم لهت می کنم
1410Loading...
08
#قدیمی #اورتیک حتی فکر کردن به اینکه کسی بدون لباس منو ببینه هم باعث لرزش شونه‌هایم میشد چه رسد که حال عملی هم شده و این اصلا خوب نیست یعنی اون پارچه تنگِ کشیده شده روی خصوصی ترین هارو هم دیده؟. ترسی که به جانم رسوخ کرده دست میکشم به جای پارچه ی پیوند خورده تنم، اما حسش نمیکنم و این عرق یخ زده ای رو به کمرم میکشونه با گرفته شدن دستم... بزنید روش👇 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 ۱۳
560Loading...
09
سلام صبحتون بخیر امروز  براتون عشق آرزو میکنم از اون عشقایی که هر روز با لبخند  از خواب بیدار بشید و بگید: "زندگی یعنی این چقدر خوشبختم 💗
1500Loading...
10
Media files
1500Loading...
11
https://t.me/+XvhnPI-Lcw0zNmY0 لینک کانال گپ مون دوستان ، خواستید به دوستان دیگه بپیوندید و در نورد داستان گپ بزنین.
1230Loading...
12
سلام عزیزان دو پارت تقدیم نگاهتون انرژی ها بالا باشه ❤️😁
1850Loading...
13
#عشق و خاکستر #پارت458 یاس: انگار صخره سنگی سخت و سنگین روی قلبم گذاشته بودند، با بغضی که راه گلویم را سد کرده بود سربلند کردم نگاهشان کردم از وقتی به طبقه پایین برگشته بودیم، اصلا یکبار هم نگاهم نکرده بود، خودش را با رهی مشغول کرده. بعد هم با پدرش صحبت کرد، برای شام هم رهی بینمان نشاند. دیروقت بود که رهی بهانه خواب گرفت، دلم میخواست بمانم تا از دلش در بیارم که رو به رهی گفت - یکم صبر کن حاضر بشم می برمت خونه دایی سپهر... با نهایت ناراحتی و بغض حاضر شدم و یکبار دیگر از عزیز و پدرجان خداحافظی کردم، قبل از آمدن عماد به عزیز گفته بودم فرداصبح برمی گردیم تبریز ، عزیز هم چون فکرش را نمی کرد جاخورد ولی خیلی زود پذیرفت ، امیدوار بودم عماد هم بپذیرد که اینگونه نشد . همزمان که ما حاضر شدیم او هم برای بردن ما به خونه سپهر حاضر شد . عزیز بار دیگر بوسیدم و گفت ایکاش آخرسال را می ماندیم . فقط به لبخندی سردی جوابش را دادم . سوار شدیم و او راه انداخت ، تمام سعیش را کرده بود که اصلا نگاهم نکند . - عمادجان ، یه چیزی بگو بخدا نمیخواستم اینقدر دیر بهت بگم، دیدی که فرصت نشد . جوابم فقط سکوت بود ولی وقتی رهی پرسید: - عمادجون شما برای عید می آیید تبریز . گره اخمهایش را باز کرد. - فک نمی کنم عزیزم ، اینجا خیلی کار دارم . سعی کردم سکوت کنم هم برای اینکه حسابی دلخور است هم نمیخواستم رهی حساس شود . نگه داشت ، رهی با خداحافظی پیاده شد و منکه نمیتوانستم با این حال بروم . انتظارم بیهوده بود چون اون اصلا نگاهم نمی کرد چه برسد جوابم را دهد .... تمام شب را با حال بد بیدار بودم، نمی توانستم او را با این حال ببینم . صبح زود رهی را بیدار کردم و حاضر شدیم، شب با سپهر خداحافظی کرده بودیم و گیسو که اصرار داشت بمانم ولی نمی خواستم، وضع را از اینی که هست خراب کنم. زنگ زدند رهی دوید در را باز کرد، رهی را بوسید و بهش صبح بخیر گفت، چمدان هایمان را صندوق عقب گذاشت، جواب سلامم را هم نشنیدم، با رهی سوار شدند و منتظر من شدند . بین راه هم حضورم را نادیده گرفت، من هم ساکت ماندم، رهی برایش حرف می زد . ماشین را پارک کرد و بدون معطلی پیاده شد تا چمدانم را پایین بگذارد، دسته در را کشیدم و پیاده شدم و دنبالش رفتیم، ما منتظر ماندیم و او توی صف ایستاد چمدانم را تحویل داد و با کارت پرواز برگشت ، از قلبم خون می چکید. بدون اینکه نگاهم کند کارتها را به طرفم گرفت رهی را بغل کرد و گذاشت روی صندلی فلزی . - عمادجون چقدر روزهایی که پیشمونی، زود میگذره - اوهوم ، مواظب خودت باش عزیزم . رهی را فرستادم تا برایم یک آب معدنی از فروشگاه روبرو بخرد تا خواهش کنم نگاهم کند . - عماد! اشکم از گوشه ی چشمم چکید: - اینجوری راهیم نکن، بخدا من بی تقصیرم، چرا فکر می کنی وقتی ازت دورم حالم خوبه . دستهایش را داخل جیبش کرد : - خودم بهتون زنگ میزنم، برید نوبتتون شد، منم باید برم کارخونه. خودم زنگ میزنم یعنی شماها زنگ نزنید .... لحنش آنقدر سرد بود که تمام قلبم یخ زد . ناباور برای آخرین بار هم نگاهش کردم . برای دفعه آخر زاری کنان صدایش زدم. - عمااااد . فقط یه لحظه نگام کن . سرش را پایین انداخت و با برگشتن رهی و رد شدن آخرین نفر، پشت دستم را به صورتم کشیدم و از طرفش برگشتم و به سمت گیت رفتم. - مامان چرا گریه می کنی؟ - دیگه گریه نمی کنم عزیزم ....
1770Loading...
14
#عشق و خاکستر #پارت457 تا از کارخونه بیام عمارت شب شده بود، دیررفتن های امروزمون یکی از دلایلش بود، بین راه زنگ زدم به یاس که گفت(به دعوت عزیز ناهار راهم آنجا بوده) دلم برای رهی لک زده بود، وارد عمارت که شدم خودش دوید و به طرف آمد، محکم بغلش کردم و گفتم فدای شکل ماه گل پسرمون بشم، خوبی عزیزم؟ - خوبم. از عصر همش منتظرم تا بیایین . - نشد رهی جانم . همچنان که بغلش کرده بودم باهم به طرف سالن رفتیم عزیز و یاس کنارهم نشسته بودند، با دیدن ما برخاستند. بعد از احوالپرسی اجازه گرفتم برم لباس عوض کنم و بیایم نگاه های آنها متفاوت بود یا من اشتباه حس کردم. تازه لباس پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم که چشمم به یاس افتاد که روی مبل نشسته بود، متعجب یه تای ابروم را بالا دادم: - به به ، حتما از خستگی چشهام درست نمی بینه؛ شما کجا اینجا کجا ؟ لبخند محوی زد : کنارش روی کاناپه نشستم . نگاهش فراری بود: - چیزی شده ! - نه ، فقط میخواستم حرف بزنیم . - بفرما خانووم . فاصله بین مان را پر کردم و دستش را توی دو دستم گرفتم . سرش را پایین انداخت . - راستش اونقدر این سه چهارروز که تهران بودم اتفاقات عجیب غریب افتاد که فرصت نشد باهم تنها بشیم و حرف بزنیم . - آره ، منم امروز به همین فکر می کردم، می مونی که امشب. - راستش ... عماد بخدا همش دنبال فرصت بودم بهت بگم نشد، به من خرده نگیر خودت که شاهد بودی. - یا خدا، دوباره چی شده ؟ - اتفاق خاصی نیفتاده ، فقط ! - فقط؟ با خودش درگیری داشت، لبهایش تکان خورد و انگار که از گفتنش واهمه دارد . - عماد فرصت نشد این مدت باهات حرف بزنم و بگم که.. - نصفه عمر شدم یاس ... - ما فردا 10 صبح برمی گردیم تبریز . فقط نگاهش می کردم، انگار اصلا نشنیدم چی گفته. - بگو می شنوم . - عماد! من فقط برای چهارروز اومده بودم تهران، اصلا فرصت نکردم این مدت این موضوعو بهت بگم، من هیچوقت نگفتم تاآخرسال اینجام. مبهوت زل زده بودم به صورتش . - شوخی می کنی ؟ اصلا شوخی قشنگی نبود . - نه جون خودم. ببین عماد، من هرموقع خواستم بهت بگم نشد . با پوزخندی ازش نگاه گرفتم، چند لحظه به میز روبروم نگاه دوختم . - عماد .... - ادامه شم بگو، اصلا برای دیدن من نیمده بودی، برای رفتن به محل کار سابقت اومدی . - نه اینجور نیست عماد . - چرا نیست؟ روز اول برای قبول دعوت مهرسا اومده بودی فرداش منیر می خواست نوه ش را ببینه، امروزم واسه رفتن به محل کارسابقت، فرداهم که بلیط داری. سه روز، نه چهارروز . برای این سه روز خون به جیگرمون کردن، حتما اونجا هم فرصت نکردی بهشون بگی داره واسه چی میای . چندلحظه لازم داشتم تا بتوانم بر خودم مسلط شوم، برایم قابل هضم نبود چون فکرش را نمی کردم به این زودی چون اصلا .... با قلبی که باز ساز مخالف کوک کرده بود، سری که سنگین شده بود را بالا گرفتم و بدون نگاه کردن به او، پر از خشم و حرص از روی مبل بلند شدم و در حالی که سعی می کردم بر خودم مسلط باشم گفتم - بریم پایین، رهی را دیروز هم نتونستم ببینم . پربغض و لرزیده صدایم زد : عماد ؟ - من برم یا میای ؟
1740Loading...
15
☀️صبح را بخوانیم بر باور طلوع مهربانی ها☀️ و‌نفس بکشیم طراوت عاشقانه ی دل را بر هوای بی هوای دوست داشتن ها❤️ 🌻🌻🌻🌻 سلام روزتون سرشار از عشق و زیبایی باد❤️ 🌻🌻🌻 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
1720Loading...
16
 ‌ ‍ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌ ‍ ‌‌‌‌"عصر"             حصارِ          تنگ آغوشت      اقامتگاہ این قلب است       نگیر از قلب مشتاقم              چنین آرامشے را تو...!" #مهنازنجفے
1870Loading...
17
سلام رفقا وقتتون به آرامش و شادی❤️ دو پارت تقدیم نگاهتون😍😍 حمایت ها بالا باشه، خوش انرژی باشین❤️‍🩹
1990Loading...
18
#عشق و خاکستر #پارت456 - راستی عماد من دلم میخواد سر به تن این رفیقت نباشه، خیلی رو مخه، باید بسپارم بچه ها یجور سربه نیستش کنند . - کیا ، این رفیقمه بیشعور ، آدم باش . - عماد ناامیدم کردی . - کیااا ، شمشیرتو غلاف کن ، اون مثل خودت با معرفته. - أه اینو با من یکی نکن ، عتیقه ست، همون دفعه اولی که عروسی دیدمش ازش متنفر شدم. - اتفاقا رامین هم همونجا تورو دید ، خوشش اومد ازت، مدام میگفت لب تر کن تا آشتی تون بدم. - خودشیرین بودن ازش می ریزه، بچه پولدار . - کیا از تو بعیده ... بچه ها در را بستند و برگشتند . محراب با گفتن آخیش، دست برد و دکمه های پیرهنش را باز کرد و رو به میثاق گفت خاموشش کن اونو همسایه ها زابراه شدن ، ساعتو ببین . کیان : کارت هاتو بیار، از روزی که توفیق دیدنم را از دست دادین، منم دیگه دست به ورق نشدم. میثاق: ما هم طرفش نرفتیم، بیخود نیست عماد میگه با رفاقت با تو میریم جهنم، باز تو اومدی و ماذرا از راه راست برگردوندی. - خــــفه ، مگه قرار چیکار کنیم، شرط بندی که نداریم، تفریحیِ ... تو چی می گی عماد؟ - بهتر از قر دادنهای میثاقِ. خندیدیم .... دوساعتی دورهم بازی کردیم، هنوز بودن کیان رو باور نمی کردم، شده بودیم مثل قبل.بازی و کل کل چهارنفره عجب مزه ای میداد . محراب: کیان یزدان هنوز نیمده ؟ - نه بابا ، کجا بیاد همونجا جاش خوبه . من: خونوادهاشون نمی گن چرا رفتند خارج . - نه . هم درس می خونن هم کار می کنن هم پیشرفت می کنن ، برای همیشه که نرفتن، برمی گردن. - گفتی کجا رفتن؟ - اتریش . - به سلامتی.... نمازصبح را که خواندیم پا شدم و گفتم بریم دو ساعتی بخوابیم، سه نفرمون دیر بریم رامین برگه اخراجمونو میده دستمون . همه موافق بودند . همه باهم دست دادیم من و کیان از دونفرشان تشکر کردیم . با خداحافظی از بقیه با یاس سوار شدیم . - خوبی عزیزم ، خسته نشده باشی. - نه ، خوش گذشت، یادم نمیاد کی از این جمع ها رفته بودم. - خداروشکر . امر می کنید کجا برم، افتخار بدید در معیت شما باشیم. لبخند متینی زد . - ممنون عزیزم، دیشب سپهر رهی را آورده خونش، برم که وقتی بیدار شد کنارش باشم . - امروز جایی میری؟ - میرم شرکت داروسازیمون . - پس عصر می بینمت . - انشاءالله ، من کارم دو سه ساعت بیشتر طول نمی کشه. - باشه عزیزم. دم خونه سپهر پیاده اش کردم و به محض رفتن در خانه به سمت عمارت گاز دادم .
1970Loading...
19
#عشق و خاکستر #پارت456 بعد از بدرقه ایمان، میثاق باز صدای ضبط را بالا برد به طرفش که برگشتم و نگاهم تو نگاه تخس میثاق نشست، با لحن جدی گفتم : - میثاق حساب اون ترقه باشه واسه بعد، ولی حق ندارین اینجا برقصین. - یعنی چی ؟ - دارم می گم هر غلطی می خوای بکنین ، وقتی خانومها را فرستادین رفتن خونت . - بمیری با این اخلاقت، خوبه ناف تهرون بزرگ شدی. - فضولیش به تو نیمده، تو حیا نداری؟ - لعنتی همه یه خونواده ایم . - یه کلمه دیگه بگی من پا میشم میرم . - خاک تو سرت با این اخلاقت . - بفرستشون برن توی اون خونه بعد هرغلطی خواستی بکن . - چقدرم تو میزاری هر غلطی می خوام بکنم . چپ چپ که نگاهش کردم: خفه میثاق. کیان : فکر بدی هم نیست هم اونها راحتن هم ما. میثاق : گفته باشم تا صبح نمیزاریم برید . - من هیچ جا کاری ندارم تا هرموقع بگی هستم . میثاق بلند گفت خب خانومها تشریف ببرید منزل ما ، خوشحال شدیم از دیدنتون، مرخص شید از حضور ما . دخترا که اعتراض کردند جوابشان را با غیض داد: - ما چندسال هست اینجوری دورهم جمع نشدیم شماهم برید تا صبح پشت سرِ ما صفحه بزارید؛ در ضمن غزل، خونه را ازشون مرتب کن، من هرموقع که بیام فقط می خوابم همین الان دارم میگم . غزل نیم نگاهی پر از حرف به شوهرش انداخت . - خب همینجا بخواب، لازم نیست بیای اصلا . ریز به ضایع شدن میثاق خندیدیم . دخترا رفتند، محراب و میثاق برای بدرقه شون تا دم در رفتند. نگاهم به رفتن دخترهاست که صدای کیان را از بغل گوشم شنیدم - جووون به این دلبری کردنت، جلوی جمع اینجوریه، تو خفا چطوریه ؟قربون عاشقی کردنت . به سمتش چرخیدم . لبخندخوشگلی تحویلم داد. - کی بشه دستشو بگیری از تبریز بیاریش، دلم میخواد همیشه کنارهم ببینمتون. با در آوردن شکلکی گفتم خودت چی؟ بیشعور بچه ت کو ، الان باید اینجا باشه بهم بگه عمو ؟ با شیطنت خاص خودش نگاهی به من انداخت و بعد زیر لب که فقط من بشنوم گفت: از وقتی تو رفتی برکت هم از زندگی مون رفت . شوک زده از جوابش، باخشم و غیض نگاهش کردم قهقهه زد : - خاک توسرت بی شرف، برکت و درد ، اگه بچه ها اینجا نبودن برکت را نشونت می دادم . کیانـ همچنان می خندد بعد چشمکی زد و لب وا کرد - با هم بچه میاریم، میخوام با هم همبازی بشن . - زر نزن ما یکی داریم ، خر نیستم اینقدر زود خودمو بندازم تو هچل . - زود کجا بود؟ نگاه به قیافت نکن، نگاه به شناسنامه ت کن . - خفه شو ، بیشعور اونموقع که نباید وا بدی، دادی، این همه سال چه غلطی می کردی؟ - باور کن خیلی به اون دفعه فکر کردم هنوز نفهمیدم کجای کارم اشتباه بود که حیثیتم رفت . مشتم را روی پایش محکم کوبیدم و از زیر دندونهام غریدم : کیا ببند اون دهنتو ، جون خودم یجور دیگه می بندمش, بی شرف. قهقهه هایش ادامه دارد. این شوخی ها فقط مختص منو کیان بود، دلیل بی پروا بودن کیان هم همین است. میداند حرص خوردنهایم ساختگی است . نگاه های پر فحشم را که دید خندان گفت: - باشه آروم بگیر، خودت می پرسی و تحمل جواب درست رو نداری؟ به تو که دیگه نمیتونم دروغ بگم . حالا دکتر خوب خواستی بگو ... لبم را به دندان گرفتم تا نخندم، با نگاهی دوخته شده به صورت پر از خنده اش لب زدم : - تو فقط یه کلمه دیگه حرف بزن! - چشم خفه میشم تو جون بخواه - ارزونی خودت .
1780Loading...
20
🍃🍃🌼 💞🌿سلام ...🌿💞 بیا هر روز که بیدار می شویم،        پنجره دل را بگشاییم و فریاد بزنیم :🌿💞 "ای عشق سلام، روزت بخیر"🌿💞 بیا اجازه ندهیم          عادت بیاید توی روزگارمان جا خوش کند و به ما بخندد... زندگی را تکرار نکنیم، زندگی را زندگی کنیم...🌿💞 بی بهانه هر صبح آغاز شویم... دوباره عاشق شویم... دوباره ببینیم... دوره ببوییم...🌿💞 دوباره لمس کنیم... زندگی را،          بودنمان را، احساسمان را          و خود خودمان را...🌿🌳💞 . صبحتون         شاد شاد،          روزتون پر از انرژى                       🍀🍃و نشاط و           🍃 اموراتتون همگى بر وفق مراد. ســــــــــــلام صبح نو              نگاه نو   روز نو...🍃🌸 🌾🌹
1810Loading...
21
سلام عزیزانم دو پارت نوش نگاهتون😍 با کامنت و ری اکشن ها نشون بدید چقدر پارتها را دوست داشتید . ❤️❤️
2160Loading...
22
#عشق و خاکستر #پارت455 ولی ما با نیش باز سرمان را پایین انداختیم . - حالا یروز بیا کارخونه را از نزدیک ببین ، شما فک کنم بزرگترین جایی که دیده باشی حیاط خونتون باشه . - بابای پولدار داشتن فقط همینش خوبه که میتونی با پولش قیاقه بگیری . - شما هم قیافه بگیر . التماس نکن اونجا هیچکاری واسه تو نداریم تازه دوسه تا آبدارچی توی تخصص تو آوردیم. محراب: شماها از روی نمیرید، ما هیچی از آقای دکتر خجالت بکشین . - رئیستون زیادی بچه پروئه ، خاک تو سرتون که این ندید بدید رئیستونه. میثاق در حالی با سینی چایی آمد که جمله کیان را شنید، - کیان جون این رئیس مون اینجوری نیست که بشینه هرچی دلت خواست بهش بگی، امشبو بخاطر عماد جونش ساکته. - واسه شما رئیسِ ، واسه منــ - عه کیا ، تمومش کن ، هی ساکتم ببینم کی تمومش می کنین. رامین پا شد ایستاد، دخترش را روی مبل خواباند تا اول کتش را بپوشد . - ما دیگه رفع زحمت کنیمـ... بچه ها برای بدرقه رامین پا شدند ، کیا : هرچی زودتر بهتر ، با رفتنت خوشحالمون کن . پسرا چپ چپ نگاهی به کیان انداختند. اول با محراب دست داد . - ممنونم از دعوتتون، خیلی زحمت کشیدید. - اختیارداری رامین جون، افتخار دادی اومدی. به طرف میثاق رفت. - دمتون گرم بیشتر هوای رفیقمونو داشته باشین، خوش گذشت. - قربونت برم رامین جون، دمت گرم که با مشغله ای که داشتی اومدی . با ایمان هم دست دادند و خداحافظی کردند. به طرف من آمد در همان حال به محراب سپرد، چشم از دخترش برندارد. همدیگر را بغل کردیم ، دست در دست هم بودیم. با لبخند تشکرآمیزی نگاهش کردم. - بمون رامین بچه ها که حالا نمیرن. - قربونت داداش این بچه بدخواب بشه بیچارمون می کنه، خوشحال شدم در جمعتون بودم. چشمکی زد: - البته دفعات قبل بیشتر خوش می گذشت، شما هم فقط با دکترا و کارخونه دارها رفت و آمد کن . خندیدیم. کیان کنارم ایستاده بود، حرص خوردنشم عالی بود . منم اشاره ای کردم و ادامه دادم . - ممنونم رامین جونم، خودت میدونی چقدر واسم عزیزی، هیچکی جای تورو واسم نمی گیره . دستم را فشرد . - برای منم همینطور ، خوشبخت بشی رفیق . بعد صورتشو جلو آورد و پچ زد . - این مدت که خانومت تهرانِ، نگران کارخونه نباش، خودمم هستم. در ضمن ایکاش در انتخاب رفیق بیشتر دقت می کردی . خندید. - خداحافظ من دیگه برم . - رامین با رفیق مون خداحافظی نکردی . - دیگه که کسی اینجا نیست.خداحافظ . یک قدم رفت و برگشت . مقابل کیان ایستاد . - اگه قول بدی دفعات بعد پسرخوب و ساکت باشی، اجازه میدم گاهی عماد را ببینی . ما هم خندیدیم. - وای حالا اگه تو اجازه ندی چیکار کنم؟ وسط خنده همه مان غر زدم . - کیا ، بچه نشو ، دست بده . - عماد؟ این تازه به دوران رسیده چطوری شد رفیقت، تو که اینطوری نبودی که با هرکسی رفیق بشی . رامین لبخند به لب دست دراز کرد و گفت: - از دور بهت میخوره آدم متشخصی باشی ولی از نزدیکه! ما چهارتا خندان نگاهشان می کنیم . کیان بلاخره رضایت داد و دستش را درون دست رامین گذاشت . محراب: همینمون مونده هرروز بحث و جدل شما را ببینیم رامین خندان کیان را بغل کرد . - ازت که خوشم نمیاد ولی چون این چندسال هوای رفقامو داشتی ممنونم، الان دیگه خودم هستم شما زحمت نکش . - رفقات همیشه سرزبونشون اسم تو بود، خیلی براشون عزیزی، خوشحالم کنارشونی . رامین به همین راحتی کیان را خلع السلاح کرد . کیان با لبخند رضایت بخشی رامین را بغل کرد و گفت خیلی مردی، دمت گرم، وقتی شنیدم عماد رفیقی مثل تو داره خوشحال شدم، حالا فک نکن این عماد آش دهن سوزیه، اصلا مال خودت .. - نه مال خودت ، چیه این ... - نه دیگه من چیزیو ببخشم پس نمی گیرم . - خاک توسرتون، ببینم حالا سر نخواستن من دعوا می کنین؟ برید بمیرید. می خندیم . باهم روبوسی کردند. کیا: بودی حالا رامین جون! - نه قربونت برم بچه راحت تو خونه بخوابه، دیروقتم هست . - انشاءالله بزودی می بینیمت . - شما تشریف بیار کارخونه، مال خودته. - چشم زحمت می دیدم. صاحبش زنده باشه. - افتخار می دیدین. -چاکریم. - گمشین حالمو بد کردین، رامین بیا برو دیگه. تا نزدم دوتاتونو نصف کنم. خودشان از نمایشی که راه انداختن راضی به نظر می رسیدند، این از خنده هایشان مشخص بود. در حالیکه بچه را بغل زد گفت دارم میرم، چرا بیرونم می کنی. - این عماد شعور درستی نداره ،شما به بزرگی خودت ببخش رامین جان. چپ چپ به کیان نگاه کردم که رامین جوابشو داد . - فدات کیان جون، از روز اول اینو فهمیدم ولی چاره ای واسم نبود . جای مان به آنی عوض شده بود و حالا من حرص می خوردم. خانومش هم خداحافظی کرد و رفتند . ایمان نفر بعدی بود که آنها هم بخاطر بچه شان مهیای رفتن شدند .
2250Loading...
23
#عشق و خاکستر #پارت454 محراب شربت ها را تعارف کرد و میثاق با ظرف بزرگ میوه آمد و روی میز گذاشت. با گپ و گفت خودمانی گذشت. شام همه دور هم خوردیم،تما زحمتهاشو بچه ها کشیدند دمشان گرم صبح تا شب کارخانه بودند الان هم اینقدر زحمت کشیدند . بعد از شام باز دورهم نشسته بودیم ولی خانومها یک طرف سالن، ماهم یک طرف سالن و با فاصله کم . آوی که از ترقه ها و دودهایی که توی سالن راه افتاده بود شاکی بود، میثاق را مخاطب قرار داد. - آقا میثاق دیوارهای خونه ما سیاه شد، تورو خدا دیگه از این چیزا روشن نکنین . - خودم نقاش میارم براتون رنگ کنن . غزل : میثاق پس خونه خودمون چی، چندساله کهنه شده؟ میثاق قیافه اش را درهم کرد و گفت -غلط کردم را برای این موقع ها گذاشتن، غلط کردم دیگه روشن نمی کنم. میثاق رو به محراب سری تکان داد : - از وقتی تو عقد کردی آب خوش از گلوم پایین نرفته،فقط محراب چیکار کرد تو نکردی ، محراب چی گفت تو چی نگفتی، عجب غلطی کردم شماها را با هم آشنا کردم. غزل: میثاق چرا الکی حرف میزنی حالا باور میکنن، همه میدونن تو تنبلی، تو خونه هیچکار نمیکنی من سرِ همین بهت غر زدم . محراب: همشون همینن، آدمو از زندگی سیر میکنند، البته که حلال زاده به داییش میره، خودش که همیشه میگه اگه ما نمی اومدیم خواستگاریشون کسی اینارو .... پر حرص نگاهش کردم. - جرئت داری بلند بگو . - شرمندم اصلا جرئت چنین کاریو ندارم از لحنش خندیدیم. منو میثاق و کیان هم پیش هم نشستیم. میثاق: تو که اینقدر کارِ خونه دوست داری دختر میشدی، حسرت های مامان را برآورده می کردی . محراب: خودمو واسش یه دختر میـــــ سرش که بالا آمد و چشمش به نگاه سرخ من افتاد ،لحن و جمله اش را سریع عوض کرد . - نه دیگه خدا نخواست داداش.. میثاق لبخندش را خورد و گفت حق با توئه برادر ... کیان زیرگـوشم زمزمه کرد - فک کنم امشب هوس مشت هاتو کرده . - اوهوم ، پیچ و مهره فکش شل شده ... غزل میثاق را صدا زد او که رفت، من با نگاهی به ایمان گفتم خوبین شما آقای دکتر ، چقدر دیر تشریف آوردید ؟ - شرمنده، مطب سرم شلوغ بود تا بیام خونه و حاضر شیم بیایم طول کشید؛ خیلی خیلی هم بهتون تبریک می گم . - ممنونم. اینبار نگاهم به طرف رامین کشیده شد که دخترش توی آغوشش خواب بود . - رامین جان حوصله ت سر نره ؟ لبخندپرمفهومی زد و بدون اینکه به کیان نگاه کند گفت - نه لذت می برم از اینجا بودن، ولی جمع های قبلی مون خیلی بهتر بود، اصلا چیزی کم نداشت . چشمکی زد و با ایمان سه تایی خندیدم و او ادامه داد - رییس جمهورم واسه نشستن بادیگارد نداره. از لحنش ایمان هم همراهم لبخند زد . - ایشون بادیگاردم نیست، چسبونکه وگرنه خودش آدم حسابیه، از الان عادت کن به این صحنه ها. کیان زمزمه کرد: فقط من بدونم این عتیقه را از کجا پیدا کردی؟ سرمو پایین انداختم تا بلند نخندم، همینو کم داشتم . رامین که از حالت چهره ش مشخص بود زمزمه کیان را شنیده گفت: خداروشکر که پیش خودمون کار می کنی، بهش نمیاد کار بدرد بخوری داشته باشه، در شأنت نیست با کمتر از کارخونه دار رفاقت کنی . کیان گوشه لبش را از حرص می جویید : من و ایمان خندیدیم . - عماد من سرِ تو شوخی ندارم، بگو رو اعصاب من راه نره. - من چقدر میتونم بیکار باشم بخوام با تو شوخی کنم. - محراب نباید امشب غریبه ها را دعوت میکردی. - اتفاقا چون میدونستم شما اینجایی نمی خواستم بیام ولی بچه اصرار داشتند . - نوچــــــچ .بس کنین ، شماها بچه این مگه؟ - بهش بگو اونموقع که ما باهم رفیق بودیم این کجا بود. همراه با محراب و ایمان خندیدیم. - کیفیت مهمه ، با تو رفیق بودو به هیچی نرسید ، الان یه کارخونه زیر دستشه . - آره کیفیت شما خیلی خوبه ؟ رامین برای اینکه نخندد نگاهش را به صورت دخترش داد.
2040Loading...
24
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺻﺪﺍی ﮔﺮﻡ ﺧﻨﺪه های ﺁﻓﺘﺎب ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﺮﺍﻧﻪ های ﺩﻟﻨﻮﺍﺯ ﺑﺎﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎی ﻛﻮﭼﻪ ﻭ ﻧﺴﻴﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮه ﻳﻚ  روز  ﺗﺎﺯه، ﻳﻚ ﺳﻼﻡ امروزتون سراسر شادی و آرامش و مهر🍃🌸 ☀️
2030Loading...
25
🍃 شبتون در پناه حس خوب بندگی یاد بگیریم راحت بگیریم و از زندگی لـــذّت ببریم ‌، خود را رها کنید و به اشتباهات خود بخندید. زندگی ارزش غصه خوردن برای اشتباهات گذشته را ندارد. به یک لبخند ، یک بوسه ، یک نگاه از روی عشق ایمان داشته باشید.🌸 💫💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌
2100Loading...
26
امروز یه زوج سالمند اومده بودن بیمارستان، اول شوهره یواشکی اومد پرسید برای عکس شبکیه؛ آمپول تزریق میکنید؟ گفتم نه قطره میریزن که مردمک چشمشون باز بشه. خندید و رفت پیش زنش به زنش گفت: عزیزم، نترس آمپول نمیزنن ، فقط یه قطره میریزن چشات خوشگل تر میشه...🥹❤️ یکیو پیدا کنین اینجوری کنارتون باشه 😍🥰
10Loading...
27
سلام عزیزانم😍 دو پارت نوش نگاهتون❤️ اول هفته تون به شادی و سلامتی خوش انرژی باشین و از پارتها حمایت کنین ❣❣
2270Loading...
28
#عشق و خاکستر #پارت453 دخترا یکی یکی آمدند خوش و بش کردند و رفتند، من با دو قدم نزدیک خانوم رامین ایستادم و خوش آمد گفتم او هم تبریک گفت و تشکر کرد از دعوتمان . آخرسر نگاهم به نگاه پر از پروانه ی یاس افتاد ، لبخند زدم و با همان لبخند، آرام گفتم زیاد با این چهارتا صمیمی نشو اینا هرکدومشون حکم یه خواهرشوهرو دارند . لبخند زد : آوی: دایی دلتون میاد ؟ - حقیقتو میگم دایی . میثاق :خب بفرمایید بشینید دیگه ضعف کردیم ایمان تازه از راه رسید با همه خوش و بش کرد و نشست کنار رامین . محراب گفت : اجازه هست خانومت بیاد کنارتــ همزمان صدای موزیک به گوش رسید . آوا : لطفا پیش هم بشینید دایی! چپ چپ نگاهش کردم، لبخند زد و گفت داییی بخاطر ما یکم هم قربون صدقه اش برید، ما تا عروسی طاقت نداریم. بقیه دخترا هم آمدند و اصرار کردند . - داییی اینقدر که فک کردن نداره . برای جشن امشب برایش کادو خریده بودم، همه نشسته بودند و منتظر بودند . همینطور که ایستاده بودیم، دستش را گرفتم و به مبل دونفره ای که به ما اختصاص دادند رفتیم . دست زدن ها و کل کشیدن هاشون با موزیک شادی در آمیخته بود . با عشق توی چشمهاش خیره شدم . همه ساکت شدند. فقط صدای موزیک آرام که عاشقانه می خواند به گوش می رسید. مکثم در نگاه عاشقانه اش زیاد طول نکشید: نفسم را بیرون فرستادم و لب وا کردم : - دورچشمات برگردم که از وقتی چشمم بهشون افتاد یه روز خوش ندیدم، بسوزه پدر عاشقی.. همزمان با تحویل لبخند جذابم بهش، سالن روی هوا رفت و وقتی خیلی آرام توی بغلم گرفتمش و روی سرش را بوسیدم، از فشفشه ها و ترقه های میثاق سالن پر از دود شد همراه با موزیک و صدای دستهایشان . رقص نور و کم کردن چراغها هم حتما کار میثاق بود . وقتی ساکت شدند، کادویی را سمتش گرفتم و گفتم اینکه زیادی ناقابله درمقابل داشتنت،حاضرم جونمو فدات کنم عشقم ... با کف دستش اشکش را پاک کرد. جعبه را باز کردم دستبند خوشگلی را که امروز خریده بودم در آوردم و به دستش زدم و دستشو بوسیدم . باهم که نشستیم ، دوست داشتم کمی سالن از تب و تاب بیفتد ولی ذوق بچه ها تمامی نداشت . صدای موزیک دیگه قطع نمی شد . خرده کاغذهای های رنگی با فشار دادن اون استوانه روی سرمان ریخته شد . دست یاس هنوز توی دستم بود . سوت و هلهله دخترها قطع نمی شد . یه چیزیو خوب میدانستند که اگر پیش پسرها برقصن اصلا عواقب خوبی ندارد . سرم را پایین انداختم و جوری که بشنود گفتم. - دو روزه اومدی به جای اینکه تورو ببینم، فقط دارم اینا را می بینم . - شما سرت فعلا شلوغه . - من دل دل می کنم تموم بشه امشب . - فرصت برای باهم بودنمون هست ، امشب با رفقات خوش بگذرون. بچه ها کیک بزرگی را روی میز گذاشتند مهرسا و آوا بعد از برش ما ، بین همه تقسیم کردند. کیک که خورده شد و من هر لحظه آرزو می کرد ای کاش رهی را به خانه منیر نفرستاده بودیم .
2310Loading...
29
#عشق و خاکستر #پارت452 با بی قراری پنجه ام را توی موهایم کشیدم، بچه ها همه ساکت منتظر بودند؛ با شنیدن صدای در همه ایستادیم . اول کیان بعد مهرسا و بقیه یکی یکی وارد شدند . با دیدنش لبخندم هرلحظه مزه تلخی و رنگ افسوس گرفت. چقدر دلتنگش بودم . به لبهای لرزان و چشمهای خیسش زل زده بودم ، از در که وارد شد،بی اراده دو قدم جلو رفتم اما او قدمهای بعدی را دوید و صدایم زد : - داییییییییی . - جوونم دایی! خودش را در آغوش باز من انداخت .... صدای هق هق گریه اش در تمام فضای خانه پخش شد. - غلط کردم دایی .... غلط کردم ... دایی غلط کردم ... غلط کردم ... ببخشم دایی ... التماس می کنم منو ببخشین ... - این حرفها چیه ؟ آروم باش عزیزم. تو منو ببخش که اون اتفاق برات افتاد، چندسال حسرت دیدنت به دلم موند یادت که نرفته چقدر دوستت داشتم . - نه ... نه .. هیچیو یادت نرفته، هرشب با کیان مرور می کردیم - آروم باش قربونت برم . بعد از آرام شدنش از آغوشم بیرون آمد و با فاصله کمی ایستاد: شرمزده نگاهم کرد: دستم را آوردم تو صورتش، همینطور که صورتش را پاک می کردم آرام برایش زمزمه کردم: - من وقتی قید شماها را زدم، که یکی یکی به اون بدردنخورا جواب بله دادین . لبهایش پر از خنده شد . لبخندم عمیق تر شد . - چقدر دلم براتون تنگ شده بود دایی . دوباره توی آغوشم قرار گرفت . - منم همینطورعزیزه دلم. الانم خوشحالم می بینمت. - قربونتون برم دایی، چقدر خوش تیپ تر از قبل شدین. دستهایش را دور گردنم انداخت، صورتم را بوسید : و دم گوشم پچ زد: - یه بار دیگه کیانو بغل کنین منم ببینم آشتی کردین. - آخه بدم میاد ازش، نمیشه بجاش یکی دیگه را بغل کنم ؟ متوجه منظورم شد . لب زد: یاس ! چشمکی بهش زدم، باهم شروع کردیم به بلندخندیدن ... از هم جدا شدیم . - دایی خواهش می کنم یکبار دیگه کیان را بغل کنین ما که ندیدیم چطور باهم آشتی کردین . - همینا که تو گفتیو شوهرت با دوز بالاتر گفت . همین! همه خندیدن . کیان به جایی کنار دیوار تکیه داده بود و مارا لبخند به لب نظاره می کرد . - کیا بیا ببین خانومت چی می گه ؟ چند قدم جلو آمد. کنار مهرسا و مقابل من ایستاد . مهرسا : کیان یبار دیگه همو بغل کنین ماها که ندیدیم آشتی کردین. - اصلا دیدنی نبود، داییت التماس کرد ببخشمش، منم فقط بخاطر تو بخشیدمش. لبخند هر دوی مان لذتبخش بود از رفاقتی که برگشته است. - مهرسا جان دایی، صحنه های خوبی واسه دیدن نبود، شوهرت مثل چی التماس می کرد ببخشمش، از بس گـِـ با نگاه بازدارنده کیان ، لب بستم. - عه کیان بزار ببینم دایی چی میگه. خندیدیم: کیان : فقط بخاطر تو مهرسا ، شرطم واسه آشتی باهاش این بود که فاصله مون از سه متر کمتر نشه . کیان یک قدم دیگه برداشت و بغلم کرد : - خدا دیگه روزای نبودتو یادم نیاره رفیق؛ تا آخرین روز عمرم رفیقم باش . سرشونه اش را بوسیدم و گفتم چقدر مهم بودید تو زندگیمو نمی دونستم، خوشحالم از که این به بعد دارمتون . از بغل هم که بیرون آمدیم. به صورت نمایشی خودم را به بی خیالی زدم و گفت کیان، رفاقت تا آخرِ عمرو باید فکر کنم و با رفقام مشورت کنم خصوصا رامین جونم. با شنیدن جمله ام صورتش برافروخته شد، من سعی کردم، نخندم که تو صورتم پچ زد : -اسم اون بچه مایه دارِ رفیق دزد را جلوی من نیار که قاطی میکنم . دستم خودم نبود که در مقابل این خشمش لبخندم بیشتر رنگ گرفت. صدای انفجاری چیزی همه را شوکه کرد، همه ترسیدیم دخترا جیغ کشیدند و همزمان با من بقیه هم به طرف صدا برگشتند . تمام سالن را دود گرفته بود، به محض اینکه فهمیدیم چی بود، نفس راحتی کشیدیم. میثاق بی شرف باز اون بمب ها را روشن کرده بود. محراب : یه امشبو آدم باش میثاق. بابا سقف خونه را میاری پاییـن ، جاش که اینجا نیست . - پرسیدم گفتن تو ساختمان اشکال نداره . - منتظر بودی بگن تو ساخت جاش نیست؟! نگاهش که به نگاه پرفحش من افتاد، نیم لبخندی زد و تا خواستم دهن باز کنم، دستهاشو بالا برد و گفت نگو .. هیچی نگو باشه دیگه نمیزنم... خودش می دانست توی دلم در حال فحش دادن به ای کارِ احمقانه اش هستم و در عین حال خداروشکر کردم که رهی امشب نیست، چون اینها از ادب بویی نبردن و یک شبه ادب بچه را به فنا می دادند.
2010Loading...
30
💥 سر زمین پینترست 🎭
850Loading...
31
🔥 تک نیت با توضیح رایگان 🔥
850Loading...
32
خورشید که زد شعر سپیدی بنویس برنامه ی جذاب مفیدی بنویس خورشید هم از شعر خوشش می آید هرصبح رباعی جدیدی بنویس 🌸🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️
2090Loading...
33
براتون اون لبخندی رو آرزو میکنم که بعدش میگین "آخیش بالاخره شد" میدونی رسیدن کلا قشنگه رسیدن به آدمی که دوست داری رسیدن به شغل مورد علاقت رسیدن به رویاهات براتون رسیدن رو آرزو میکنم #شبتون_در_پناه_حق 🌗🌖
2310Loading...
34
حیف نیست بهار باشد و تو نباشی ... أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
2490Loading...
35
🔥 تک نیت با توضیح رایگان 🔥
890Loading...
36
💥 سر زمین پینترست 🎭
890Loading...
37
Media files
2420Loading...
38
. بانوی ترانه های بارانی من  آرامش لحظه های طوفانی من در کوچه نشسته ام که دستی بکشی  آرام شود کمی پریشانی من #ولادت کریمه اهل بیت،حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک باد🌹🌹 🌺 نصب کتیبه‌ ویژه ولادت #حضرت_معصومه سلام‌الله‌علیها در آستانه‌ی دهه کرامت بر بلندای ایوان‌های اصلی حرم مطهر #امام_رضا علیه السلام
1630Loading...
39
دختر جنس عجیبی ست! چشم هایش را که می بندی ، دید دلش بیشتر.. دلش را که می شکنی،بارن لطافت از چشمهایش سرازیر... انگار آفریده شده تا ....روی عشق را کم کند ! 💞💞
1771Loading...
Photo unavailable
خورشید طلا به احترامت مانده هر غنچه ی گل، دلخوش نامت مانده وا کن مژه تا زندگی آغاز شود یک صبح، معطل سلامت مانده🍃🌸 ☀️
Show all...
4
Repost from N/a
#برای‌پسرش‌رفته‌خواستگاری‌غافل‌از‌اینکه‌اون‌دختر‌،#دخترخودشه🔞😱! چشم‌هایش مدام بین شمع‌هایی که عدد 23 را نشان می‌دادند و دخترکی که شباهت عجیبی به خودش داشتند در چرخش بود. دخترک دقیقاً شبیه او بود همانند سیبی که از وسط نصف شده باشد! آب دهانش را قورت داد و نگاهش را روی پسرش چرخاند. نگاه عاشقانه‌ی تک پسرش روی دخترک، قلبش را به درد می‌آورد. او برای خواستگاری چه کسی آمده بود؟ چه کسی را برای تک پسرش خواستگاری کرده بود؟ دختر خودش را؟ پسرش عاشق خواهر تنی خودش شده بود؟! https://t.me/+7FOSK1pDZ4kxOTI8 #داستان‌یه‌ممنوع ۹صبح
Show all...
Photo unavailable
مبادا امشب دیر کنی... تمام جانِ من به همین دیدارهای شبانه است! رویاهایی که هر شب می‌بینم تا زنده بمانم ...! #سیدعلی‌_صالحی #شبتون_زیبا 🦋🦋
Show all...
6
Repost from N/a
#پارت_۷۲ _بهتره خودتو جم و جور کنی و یادت باشه مجانی کاری نمیکنی،مطمعن باش اعتبار من خیلی بیشتر از یه پولیه عیاره،پس فکر شکایت و این چیزا رو از سرت بنداز بیرون، و یه چیز دیگه.. با نزدیک شدنش ترسیده کمی خودمو جمع میکنم و سعی میکنم به عقب بکشم، اما بازم جا میزنم و شکست میخورم _میگم خدیجه غذاتو بیاره بالا، تو که نمیخوای تو این وضعیت ببینتت دخترکه صیغه ای؟ یا نکنه میخوای ابروی اخوند محله رو ببری و انگشت نشونم کنی؟؟ https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 به خاطر پول صیغه اخوندی میشه که سادیسم داره ولی عاشقش میشه و… ۲۴
Show all...
Repost from N/a
درگیر شدم درگیر #عشق دخترک چشم جنگلی کلاسمون، دخترکی که تا مدت‌ها خواب و خیال شب‌ها و روزهام بود. به خاطرش قِید همه‌ی دخترهای دور و بَرَم رو زدم و بالاخره تونستم مال خودم بکنمش. اما توی بهترین شب زندگیم وقتی داشتم انگشتری که با عشق برای عشقم خریده بودم رو دستش می‌کردم فهمیدم دختری که عاشقشم #خواهر خودمه خواهری که حاصل گناه روزهای جوانی پدرم بود این در حالی بود که من بارها با اون دختر #خوابیده بودم و #بچه‌م‌درون‌بطنش‌درحال‌رشدبود. https://t.me/+7FOSK1pDZ4kxOTI8 https://t.me/+7FOSK1pDZ4kxOTI8 ۱۹
Show all...
سلام عزیزانم یک پارت تقدیم نگاهتون ممنونم از تمام دوستانی که حمایت می کنند شرمندم که فرصت نشد جوابتونو بدم . خوش انرژی باشین ❤️❤️
Show all...
27🙏 2👍 1
#عشق و خاکستر #پارت459 عماد: با نگاه اندوه باری محو شدنشان را تعقیب کردم و بدون اراده خارج از هیاهوی مسافران و همراهانشان روی همان صندلی که کنارش ایستاده بود آوار شدم، سرم را با دو دستم گرفتم، توی سرم صدای چرخ چمدانها، صدای پیج و اعلام پرواز ها تکرار می شد. صدای رفت و آمدهایی که از صدای کفش یشان مشخص است چقدر برای رفتن عجله دارند و منی که تصمیمی برای برگشتن ندارم چون نیرویی برای تکان خوردن ندارم. حالم عجیب بد است، حالم از بغض صدایش، از حال بد او و اشکی که ندیده غلتیدنش را فهمیدم بد است. منو بدرقه عشقم با این حال؟! نمیتوانم رفتنش را باور نمی کنم، تازه با خودم فکر می کردم بعد از آشتی با کیان هیچ غمی ندارم وقتی او هم تا عید کنارم می ماند. نمی دانم چقدر گذشته که دستی روی شانه ام نشست و صدایی که شاید فقط او بتواند مرا از این مردابی که دست و پا می زنم نجات دهد . - با خودشون نبردنت؟ حتما پسر خوبی نبودی عمویی! - رخ بنما ببینم اشتباه نگرفته باشم . سر بلند کردم با دیدن چشمهای قرمزم با خنده سری تکان داد. آب معدنی را توی دستم گذاشت. - بمیرم برات رفیق، یکم آب بخور احیا شی . بطری را این بار با دری باز جلوی صورتم گرفت . کمی از آن را خوردم . - پاشو بریم . این حالت خوراک خودمه. - کی گفت تو بیای اینجا ؟ - پاشو بریم حالااا . شاید وزنه های چند تنی به پایم بسته بودند که نمی توانستم تکان بخورم و روی پا بایستم ، بازویم را گرفت. - یا علی بگو و پاشو بریم . به پارکینگ که رسیدیم گفت : - قربون دستت سوئیچ را بده دست من، تا به کشتنمون ندادی. خودش سوئیچ را از دستم چنگ زد و قفل در را زد. با حالی خراب از یادآوری بغض و حال بدی که داشت و من نتوانستم کاری برایش بکنم و با همان حال ترکم کرد، سر به صندلی گذاشتم و چشم بستم . چه خوب که کیان هست، این دختر آمده تا اول چیزهایی که بخاطرش از دست دادم را به من برگرداند؛ ارزشمندترینش الان اینجاست . سینه ام به سختی بالا و پایین می شود، دلم می خواهد یک دل سیر گریه کنم تا شاید دلم سبک شود . - عمادجان خوبی برادر ؟ - تعریف کن . با بیاد آوردن نحوه بدرقه کردنش، چشم روی هم فشار دادم . - دیشب که رفتم عمارت اونجا بودن، همون سر شب گفت از اولشم قرار بود همین سه چهار روز را بمونن. - خب ؟ - در حالیکه ما قبلش با هم حرف زده بودیم که تعطیلات عید تهران باشن . مکثم که طولانی شد، لحن مهربانانه اش هم نتوانست دلم را آرام کند. - شاید مخالفتی بوده از جانب خانوادش، تو همه اینها را در نظر داری و اینجور ریختی بهم. - دلم از همین می سوزه، با یه عالم قضاوت و سرزنش راهیش کردن، ندیدن با چه حالی رسیده بود تهران. - خسته شدم از این همه فاصله، دیگه نفسم در نمیاد، کیا این عشق تا جونمو نگیره ول کنم نیس. - نچ . خدانکنه دیونه . تقصیر خودته، عروسی بگیر تا دهن همه بسته بشه ، معطل چی هستی ؟ - خونه را سپردم به طراح . یکم دیگه کار داره. - خب پس آروم بگیر، بعدم همه جا که مثل تهران نیست، رسم و رسوم خاص خودشو داره، او هم مجبورن عماد، تو باید دست بجنبونی . - یاس خبرت کرد؟ - اوهوم، گفت حالت خوب نیست، بیام سراغت. ببین تا کجا هواتو داره . دوباره چشم بستم، نمی توانستم فکر کنم باز توی این تهران بی دروپیکر بدون او مجبورم نفس بکشم. - چیزی خوردی یا بریم یه چی بزنیم ؟ - هیچی نمیخوام . - جمع کن خودتو عماد، رهی از تو محکم تره، بچه اونقدر از شرایط، درک داره که خواسته هاشو به زبون نمیاره. - بریم کارخونه! - اول صبحونه، منم چیزی نخوردم. - کیا . - هوم . - رامین میخواست بیاردت کارخونه، منـــ - عماد بیخیال توی این اوضاع، من قرارداد دارم تا خرداد. - راجبش فکر کن . - فکر نداره، تو هرجا باشی من با کله میام . - من گرسنه ام نیست . خندید . - جوووون، آخخخخ، شاعر میگه درد عاشقی کشیدم ام که مپرس... دلم نمیاد اینجوری ببینمت لامصب . - حرص آدمو در میارن، از چی می ترسن، 18 سالمون که نیست . - از چیزی نمی ترسن عمادجان، کاری به سن و سال نداره، رسمشونه، زیادیت میکنه بشینی دخترشون بیاد تو خونه جنابعالی . - خونه من نبود، خونه سپهر بود . - اگه قول بدی صبحونه تو بخوری و گلپسر خوبی باشی، یه جایزه پیش من داری. با لج و غیض پورخندی زدم . - کوفت و گلپسر . خندید . کنار کافه ای ترتمیز نگه داشت، چراغ قرمزِ چشمک زن انواع صبحانه را روی سردرِ مغازه اعلام می کردند. - پیاده شو مکافات ، چندسال از دستت راحت بودم . همه میزو صندلی ها پر بود و اکثرا با خانواده آمده بودند. کیان یک میزو صندلی آخر سالن بزرگ و شیک پیدا کرد دست و صورتم را شستم و برگشتم، کیا املت سفارش داده بود . مقابلش نشستم، نگاه به پیرهن سفید و شلوار کتان سورمه ای پوشیده بود. - انتظار نداری که واست لقمه بگیرم؟ نگاهم آرام آرام راهیِ صورتش شد، توی دلم خدا را شکر کردم که هست ولی با اخم جوابش را دادم. - کیان من اعصاب ندارم میزنم لهت می کنم
Show all...
34👍 5👏 2
Repost from N/a
#قدیمی #اورتیک حتی فکر کردن به اینکه کسی بدون لباس منو ببینه هم باعث لرزش شونه‌هایم میشد چه رسد که حال عملی هم شده و این اصلا خوب نیست یعنی اون پارچه تنگِ کشیده شده روی خصوصی ترین هارو هم دیده؟. ترسی که به جانم رسوخ کرده دست میکشم به جای پارچه ی پیوند خورده تنم، اما حسش نمیکنم و این عرق یخ زده ای رو به کمرم میکشونه با گرفته شدن دستم... بزنید روش👇 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 ۱۳
Show all...
Photo unavailable
سلام صبحتون بخیر امروز  براتون عشق آرزو میکنم از اون عشقایی که هر روز با لبخند  از خواب بیدار بشید و بگید: "زندگی یعنی این چقدر خوشبختم 💗
Show all...
13