cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

♡کانال رسمی زهرا مهدوی ♡

♡ ﷽♡ قَسَم‌بِه‌عِشق‌که هِیچ‌بِه‌دِل‌نِشستِه‌اِی‌ز‌ِدِل‌نَخواهَدرَفت رمان های آرامش گمشده- فایل بازگشت جنون- فایل دکترای عشق- فایل معادله عاشقانه- فایل عضو انجمن نویسندگان ایران نویسنده : زهرا مهدوی #هرگونه کپی برداری بدون رضایت نویسنده و حرام است💥

Show more
Advertising posts
1 422
Subscribers
-524 hours
-237 days
-3130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
خان زاده ای که بعد مدت ها عشقش و در حالی که دیوونه شده میبینه و تلاش میکنه تا دوباره برش گردونه 🔞ورود افردا زیره هیجده ممنوع🔞 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 ۹صبح
Show all...
#پنجشنبه_ها_عصر می چسبد ڪنارِ تو یڪ فنجان چای عشقِ داغ با چند حبه قندلبانت ... و پیاله ای شرابِ شعر ؛ ڪه ٺر ڪند ڪَلویِ خشڪِ احساسم را ... #آزی_فرهـادی 🫶🫶
Show all...
8
Repost from N/a
گرفتار شدم #گرفتار یه عشق؛ #عشقی که برام #ممنوعه بود اما من می‌خواستمش بیشتر از جونم اون عشق رو می‌خواستم حتی اگه اون #برادرم می‌بود! عاشق شدم و #تاوان دادم تاوان گناه نکرده! تاوان گناه مادرم و مردِ به اصطلاح پدرم را دادم پدری که #مرگم را به بودنم ترجیح داده بود، مردی که مرا نخواسته بود! سوگل رحیمی یه دختر ایرانی-هلندی ساکن هلنده! یه دختر معمولی با یه زندگی معمولی! همه‌چی داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه سوگل متوجه میشه دختر واقعی پدرش نیست اما دنیا زمانی روی سرش آوار میشه که متوجه میشه پسری که عاشقشه و باهاش توی رابطه‌ست برادرشه اونم برادر خونی! https://t.me/+7FOSK1pDZ4kxOTI8 ۱۹
Show all...
پارت جدید تقدیم تون 😍😍 حمایت از پارت با شما. ❤️❤️
Show all...
20👌 1
#عشق و خاکستر #پارت460 کیان با دیدن حالِ داغونم سری تکان داد: - برای خوب شدن حالت هرکاری می کنم، تو فقط لب تر کن. لقمه بزرگی دستم داد و در حالیکه برای خودش لقمه می گرفت گفت: - محراب زنگ زد، سراغتو از من گرفت، گفتم از ظهر خدمت شماست. بی ربط به صحبتش، با صورت پراخمی گفتم: - کیا ، هنوز باور نکردم این چندسال قهر تموم شده و باز به روزای قبل برگشتیم، تو چی؟ - نه بابا! بود و نبودت اصلا بچشمم نمی اومد، برای من که موضوع مهمی نبود! چپ چپ که نگاهش کردم، لبخندگشادی تحویلم داد. - واقعا خوش بحالت که یه چیزه غیرقابل باور برات رقم خورده . - ببند فکتو کیا ! لبخندپهنی زد و گفت: بزن سرد شد. دو سه لقمه بیشتر نخوردم و لیوان آب پرتغال را فقط لب زدم. منتظر ماندم تا کیان سیر شود. در فاصله ای که کیان رفت تا دستهایش را بشوید، گوشی را برداشتم و تایپ کردم. (عزیزتر ازجانم منو ببخش حالم اونقدر خراب بود که نخواستم حرف بزنم شاید حواسم نباشه و صدام بالا بره، نگاهت نکردم چون نمیخواستم غیر از عشق جوره دیگری نگات کنم، کمی روبراه بشم زنگت می زنم. فدات شم.) - بریم کارخونه؟ - تو هم میای بمونی؟ برگشت نگاهم کرد و از لحن و جوابم خندید: - امروزو بیچارم، حتما شبم باید پیشت بخوابم. - اصلا نمیخوام ریختت را ببینم. - حالت اسفناکه، چطور بمونم تو ضمانت می کنیـ.... - کیا ، نخوای شوخی کنی که حوصلشو ندارم. - جدی گفتم ، حالت افتضاحه . - دارم می میرم. - کارخونه بری چیکار کنی با این حالت؟ - سرگرم میشم، با چی اومدی فرودگاه؟ - برادران زحمتکش اسنپ. کیان رانندگی می کرد و خیلی جدی سعی کرد حواسم را پرت کند، از کارو دانشگاه و خونواده اش حرف میزد. تمام سعیم را کردم تا بچه ها از حال بدم چیزی متوجه نشوند. اول رفتیم کارگاه، محراب و میثاق و بچه های مهندسی جمع بودند. محراب و میثاق با رویی خوش به استقبال کیان آمدند. بعدهم چپ چپ مرا نگاه کردند. - به به، از این طرفها، ساعتو دیدی دستیارِ معاون؟ - من هوس کردم یروز با رفیقم صبحونه بزنم، دیگه مجبور شد دیر بیاد، شما به بزرگی خودتون ببخشینش. محراب: فقط بخاطر تو کیان جون . خندیدند. میثاق لیوانها را شست و آمد تا چایی بریزد . ما کفش در آورده بودیم توی اتاق استراحت دور هم نشسته بودیم، اتاق زیاد بزرگ نبود، فرش 6 متری سبزرنگی وسط آن پهن بود و دورتا دورش متکا بود که معمولا ظهرها بعد ناهار اینجا دراز می کشیدیم . بعد از چایی، صدای زنگ گوشیِ من توی اتاق پیچید: با نگاهی به صفحه گوشی گفتم -رامینِ . -بله رامین ؟ - کجایی تو ؟ - خودت گفتی هرموقع نتونستم نیام - بابا من خواستم روی اون پسره کم بشه تو باور کردی؟ - رفیقمو میگی اون پسره ؟ - عمااااد ، چرا نیمدی کارخونه؟ - بیا کارگاهم یه نفر میخواد ببیندت. - کی ؟ - بیا ببین. - باشه . محراب جعبه بیسکوییتی که گرفته بودند برای وقت استراحت را باز کرد و جلوی کیان گذاشت . میثاق روبروی من به دیوار تکیه داده بود - یعنی امروز بخاطر صبحونه خوردن با کیان دیر اومدی؟ - رهی و مادرشو بردم فرودگاه، بعد هم کیا را دیدم رفتیم صبحونه زدیم، شماها که از این عرضه ها ندارید. محراب با چشمهایی درشت نگاهم کرد، بدون اینکه جوابم را دهد جعبه را جلوی کیان گرفت - بفرما کیان جون، این حرفهاش برای ما تازگی نداره. کیان چندتا بیسکوییت برداشت و نگاه پرسشی به من انداخت. هنوز حرفی نزده بود که صدای در خبر از آمدن رامین داد. به محض ورودش، نگاهش به کیان افتاد. زیر لب بی شعوری به من گفت و به سمت بقیه آمد. - به ببین کی اینجاست،آقا کیان خودمون. - چاکریم رامین جون، دستیار نمیخوای، من بیکارما. خندیدند و من بی حوصله از آنها نگاه گرفتم. حال بد یاس را یادم نرفته است، صدای پر از بغضش مدام در سرم پژواک می شود. همه ساکتند، نگاهشان که کردم رامین دست دراز کرده و مقابلم ایستاده بود، با لبخندی نگاهم کرد . دستم را درون دستش گذاشتم. - کجایی ، دقیقا کجایی؟ لب فشردم و حرف نزدم. نشست بین من و کیان. رامین شخصیتِ فوق العاده ای داشت، برعکس آنچه همه فکر می کردند که مغرور است ولی همینقدر خاکی است که از دفترکارش به اتاق استراحت بچه ها بیاید . کمتر از یک ساعت به حرف و شوخی گذشت، بچه ها مجبور بودند سرِکارشان بروند. سه تایی که تنها شدیم. کیان موشکافانه نگاهم کرد. - پس من با ماشینت میرم، تو با بچه ها بیا. شب میارم عمارت. به معنای تایید چشم بستم. با ایستادن کیان، ماهم ایستادیم. رامین: بیا بریم دفتر من در خدمت باشیم. - ممنون، برم به کارهای عقب افتادم برسم. با هم دست دادند. کیان: چشم از این رفیقم برندار رامین جون. رامین با تک خنده ای به من نگاه کرد و سرتکان داد: - خیالت راحت، بدون تعارف می گم بمون. - ممنون، یکم کار دارم. دست دادیم - اگه کارت زودتر یا دیرتر از بچه ها تموم شد خبرم کن خودم میام دنبالت. سرتکان دادم، با لبخندی باقی مانده سفارشاتش را کرد و با گفتن خداحافظ به طرف در رفت.
Show all...
28👍 6👏 1
- قربونت، باید برم امروز که همکارمو گذاشتم جای خودم برم به کارهای عقب افتادم برسم . با هم دست دادند کیان: چشم از این رفیقم برندار رامین جون . رامین با تک خنده ای به من نگاه کرد و سرتکان داد - خیالت راحت ، بدون تعارف می گم بمون. - ممنون منم تعارف نمیکنم . روبروی من ایستادو دست دراز کرد ، دست داد - اگه کارت زودتر یا دیرتر از بچه ها طول کشید خبرم کن خودم میام دنبالت. سرتکان دادم، با لبخندی باقی مانده سفارشاتش را کرد و با گفتن خداحافظ به طرف در رفت .
Show all...
سلام عزیزانم حوالی ساعت 2 پارت امروزمون تقدیم تون میشه کامنت های پارت دیروز که کم بود. امروز پرانرژی ببینمتون.😍😍
Show all...
22
Repost from N/a
#قدیمی #اورتیک حتی فکر کردن به اینکه کسی بدون لباس منو ببینه هم باعث لرزش شونه‌هایم میشد چه رسد که حال عملی هم شده و این اصلا خوب نیست یعنی اون پارچه تنگِ کشیده شده روی خصوصی ترین هارو هم دیده؟. ترسی که به جانم رسوخ کرده دست میکشم به جای پارچه ی پیوند خورده تنم، اما حسش نمیکنم و این عرق یخ زده ای رو به کمرم میکشونه با گرفته شدن دستم... https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 ۱۴
Show all...
Photo unavailable
خورشید طلا به احترامت مانده هر غنچه ی گل، دلخوش نامت مانده وا کن مژه تا زندگی آغاز شود یک صبح، معطل سلامت مانده🍃🌸 ☀️
Show all...
12