cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

♡کانال رسمی زهرا مهدوی ♡

♡ ﷽♡ قَسَم‌بِه‌عِشق‌که هِیچ‌بِه‌دِل‌نِشستِه‌اِی‌ز‌ِدِل‌نَخواهَدرَفت رمان های آرامش گمشده- فایل بازگشت جنون- فایل دکترای عشق- فایل معادله عاشقانه- فایل عضو انجمن نویسندگان ایران نویسنده : زهرا مهدوی #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام_

Show more
Advertising posts
1 487Subscribers
-524 hours
+317 days
+9230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
خیره به جمعیت در حال رقص بودم که دستی روی شونم نشست باعث شد سه متر بالا بپرم با ترس برگشتم سمتش ، با دیدن استایل شیک و خاصش آب دهنمو قورت دادم بدون اینکه نگاه عمیقشو از روم برداره دستشو توی جیبش کرد و جعبه ی کوچولویی بیرون اورد _تولدت مبارک جوجه! لبمو زیر دندونم کشیدم و تشکر آروم و زیر لبی کردم چند ثانیه خیره نگاهم کرد و از کنارم رد شد که لحظه آخر زمزمشو شنیدم _یروز حتی دندونای خودتم اجازه لمسشونو نداره! https://t.me/+Sp56xSbKnoM3ZTc0 https://t.me/+Sp56xSbKnoM3ZTc0 20 پاک
Show all...
https://t.me/+XvhnPI-Lcw0zNmY0 دوستان این کانال گپ مون هست ، دوست داشتید همراه دوستان دیگه باشید.🌹🌹
Show all...
گپ آزاد ،نقد رمان عشق و خاکستر ✨✨

زهرا مهدوی invites you to join this group on Telegram.

👍 1
Repost from N/a
من ته تغاری خانواده فرحزاد... پسری که از بچگی هر چی اراده کرده در اختیار داشته توی دانشگاه برای خودم یه امپراطوری راه انداختم... دوست و رفیق‌هام همه با فرمان من حرکت می‌کردن و هر کس که مخالفم در می‌اومد رو مجازات می‌کردن... زمانی که همه دخترها برای یه شب بودن باهام سر دست می‌شکستن، توجه‌ام به دختری جلب شد که بدون هیچ حاشیه‌ای رفت و آمد می‌کرد و درس می‌خوند... حکم کردم و خواستمش و هیچ‌کس حتی خودش هم حق نداشت مخالفت کنه... چون من کوسه بودم و چیزی که می‌خواستم یا باید مال من می‌شد یا نابود می‌شد.... https://t.me/+2AvGairwyqM0OTE0 بد بوی دانشگاه دست روی پاستوریزه‌ترین دختر دانشگاه می‌ذاره و اونو....🫣🔥 ۱۹
Show all...
دو پارت تقدیم نگاه منتظرتون🫣🫠 نت وصل نمیشد،شرمندتونم اگه انرژی پارت ها کم باشه ، پارتهای بعدی وقفه می افته.
Show all...
16🥰 1🙏 1👌 1
#عشق و خاکستر #پارت428 - یاس؟ -جانم - اتاقها زنونه مردونه که نیست ؟ محجوبانه خندید . - خدا واست خواسته، سر خواستنت دعواست ، ازم قول گرفته هرموقع بیای باید شبها بری اتاقش قصه هایی که معلم شون گفته را بخونی براش. - خب خداروشکر . - الان که فکرشو می کنم می بینم باید روی کاناپه بخوابی. چمدونم را به طرف اتاقش کشیدم - جاشو شما انتخاب کن، ولی هرجا باشم تو بغل منی . چمدانم را گوشه خالی اتاق گذاشتم ، لباس عوض کردم آبی به دست و صورتم زدم و رفتم ، هنوز آشپزخانه بود . - بیا دیگه عزیزم، یکی دو روز اومدیم خودتونو ببینیم. - اومدم. روی مبل نشستم و دورتا دور خانه را برانداز کردم . سینی به آمد. چند برش کیک و دو فنجان قهوه ... دستشو گرفتم تا کنارم نشست . لمس جای بخیه دستش زیر انگشتهایم اتفاقی که در عین اینکه ناراحتم می کرد دوستش داشتم . آن دستم را دور کمرش حلقه کردم . - قهوه شیر با شکر که دوست داری؟ - هرموقع برای من چیزی آوردی نپرس دوست دارم یا نه من هرچیزی تو بیاری و کنارم باشی دوست دارم ، خب ؟ - این حرفها ثبت و ضبط میشه آقای مهندس، یروزی غذا شورو بی نمک بود و دادوبیداد کردی یادت میارم چی گفتی . بدون اینکه ازش نگاه بگیرم خندیدم . -یعنی الان مشخصه خالی بستم . لبخندهایش مرا سر شوق آورده . - خیلی، مشخصه که داری خودتو خوب جلوه میدی . خندیدم . - حالا می بینی که من کنارتو اهل ایراد گرفتن نیستم. - باشه منم حرفی نزدم ولی گفتم فک نکن حرفهاتو یادم میره . کمی به خودم نزدیکش کردم ... - باشه اون روزی که من ازت ایراد گرفتم شما مجازی هرچی دوست داری بگی ؟ - باشه قبول . کیک و قهوه مان را خوردیم، تا شب چیزی نمانده بود بدون مقدمه گفتم - امشب با مادرت حرف می زنم که جمع کنین بیاین تهران، یاس چه تصمیمی داری، بخدا این همه مسافت اصلا تمرکزی واسم نمیزاره تا به کارهام برسم . - سپهر بعد از شب خواستگاری همین موضوعو به مادرم گفت ، مامانم داره راضی میشه ولی خاتون قبول نمیکنه. - چرا ؟ - میگه همه قوم و خویش مون اینجاست، بابام و شوهر خودش ... - خدا رحمتشون کنه، ولی آخه این چه دلیلیه. - اگه فکر میکنی لازمه بگی ، یکبار هم شما بگو . - ولی من دیگه نمیزارم تو و رهی اینجا تنها باشین ، باید اجازه بدن شما با من بیایند، من شرمنده اون بچم. - رهی هیچ خاطره ای از پدرش نداره، هرچی که یادشه، اینکه تو بودی همیشه، بهش نشون دادی که دوستش داری ، هرموقع بودی انتخاب اولش تو بودی، پسرم با اینکه کوچیکه ولی یه دنیا حسرت داره. از اینکه هیچوقت پدر نداشته، توی مدرسه به روی خودش نمی آورد، ولی می اومد خونه یک ساعت گریه می کرد، حالا کسی به زندگیمون اومده که قراره حسرت هاشو جامه امید ببخشه من شرمندتم که باید بشینی یکی یکی گره حسرت های دل ما را باز کنی ... اون سال هم بهت گفتم تو حیفی ... ولی چاره چیه، ما بدون تو نمی تونیم زندگی کنیم ، این یه واقعیته، محال بود دیگه ازدواج کنم ... بغضم را پایین دادم. - میشه خواهش کنم دیگه از این فکرها نکنی، میشه التماست کنم دیگه از حیف بودن من نگی،چون نیستم. من کنارشما فقط حالم خوبه، بهت ثابت کردم که تا کجا برات صبر کردم، پس التماست می کنم دیگه از این حرفها نزن، اون بچه به جون من بسته ست ، خیالت راحت من فقط کنار شما دوتا به رویاهام میرسم . - رهی تهدید کرده هرموقع بیای، باهات میاد تهران. - قربونش برم، اگه این بچه یه فکری بحال زار ماها بکنه. تکلیف کارِت چی شد ؟ - این هفته معلوم میشه . - یعنی با من نمیای تهران؟یاسی ؟ نگاه گله آمیزم را که دید زمزمه کرد . - تا یه 10 روز دیگه کارم طول می کشه . واسه عید پیش همیم . -10 روز ؟ فکر میکنی من دو روز باشما بگذرونم بعد چی میشه ؟ - برای مایی که می مونیم سختتره، ولی خب چاره ای نیست . - ببینم امشب خاتون حرف حسابش چیه ؟ دستشو کمی کشیدم . نگهش داشتم . توی صورتش لب زدم - با طعم تمشک که نصیبمون نشد، ببینم با طعم قهوه چطوره . تا بخودش بیاد لبهاشو به کام گرفتمـ.... باهم نماز خوندیم ، به محض جمع کردن سجاده اش گوشیش زنگ خورد سرچرخوندم نگاهش کردم با رهی حرف میزد و میگفت الان میام خونه مادرجون. - هرموقع امر کنی بریم . - قربونت برم من ، بریم هرچه زودتر تا فکرهای بدتری در موردمون نکردن. با بهت سرتکان داد . - الان حاضر میشم .
Show all...
23👍 3👌 2🔥 1
#عشق و خاکستر #پارت427 -یاس ؟ - جان ! - کی میای تهران، من از وقتی می بینمت غصه برگشتنمو دارم ،می بینی برم تهران گیر می افتم تا جور بشه و بیام بیچاره میشم. - حرف می زنیم توی این دو روز.... کی برمی گردی؟ - جمعه شب ، دو روز کامل پیش همیم . - پس فرصت داریم راجب همه چیر حرف بزنیم . ماشین را دم خونه نگه داشت و باهم پیاده شدیم . او درعقب ماشین را زد ، من چمدانم را برداشتم و باهم به طرف ورودی مجتمع رفتیم ... در را باز کرد و با دست به در اشاره کرد : - بفرمایین ! - نخیر اول شما . - پس ببخش که من اولی میرم . - خواهش می کنم . بعد از او وارد شدم و در را بستم، صداشو می شنوم. - بفرما تو . - ممنونم . چادرشو برداشت و به چوب لباس گوشه سالن زد چمدانم را گوشه سالن رها کردم، اول نگاهش کردم و بعد بی طاقت بطرفش قدمهایم تند شد، خودمو پشت سرش رسانددم وقتی برگشت، درست توی بغلم بود ، جا خورده هینی کشید - چیه ؟ - چه بی خبر ، ترسیــــدم . - دیگه نمیتونم فقط از دور ببینمت . خدامیدونه تو فرودگاه چطور جلوی خودمو گرفتم تا بغلت نکنم و نبوسمت... مردمکهای سیاه و لرزانش در نگاه دلتنگم آرام گرفتند . از گوشه چشمش اشکی چکید. فاصله بینمان را به صفر رساندم. بازوانم پرتوان تر از همیشه شانه هایش را در برگرفتند و او را عاشقانه به آغوش کشیدم. سینه ام بالا و پایین می شد و او سر روس سینه ام گذاشته بود، هیچ قصدی برای جدا شدن از هم نداشتیم. وقتی متوجه شدم گریه می کند، لبهایم را نزدیک گوشش رساندم - هیسسسسس! این دو روزو نمیخوام یه قطره اشک بریزی، فقط واسم میخندی، تهدیدت کنم یا همینطوری بگم کافیه ؟ صورتمو کج کنم تا بتونم صدای گرفته و دلتنگشو بشنوم. با نمناکی چشمها و لب هایش نگاهی به نگاه منتظر انداخت. - تهدید نه ، فقط نازمو بکش عماد ... لبخندم هرآن بیشتر از قبل روی لبهایم جاخوش کرد پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم . - چشمممم ، نازتممم میکشم اشکال که نداره بعدش ،ـ دیگه تبریز نمی مونیو دنبال میای تهران . - یه فکری واسه خودت بکن بعد این دو روز میخوای چطور بگردی ؟ می خندیم . - آخ گفتی، فعلا باید ببینم چطوری از این مهمون ناخونده پذیرایی می کنین . - دیگه چیکار کنیم که بدونی اصلا مهمون نیستی . - منکه هنوز چیزی ندیدم از مهمون نوازیتون . دستهایم را دو طرف صورتش گرفتم . نگاه هامون که بهم گره خوردند لب زدم ایکاش پوشیه هم میزدی ،نمی خوام حتا چشمهاتو کسی ببینی ، فکرشو می کنم این سالها چادری نبودی دیونه میشم .... البته فرقی هم نمی کنه از وقتی تورو دیدم عقلم ازم ناامید شد و رفت ... دیـونتم عمرم. لبهاش تکان ریزی خوردند: - چطور میشه عمرت باشم وقتی یه عمره عاشقتم . - این لحظه آرزوی چندین ساله ی منه، عشق تو همه هست و نیستمو ازم گرفت . خداروشکر اگه بهای زیادی بابتش دادم ولی الان تورو دارم. نگاهم از لبهایش جدا نمی شد، حرف واضح نگاهم را خواند که با متانت ازم نگاه گرفت . جذاب ولی آهسته لب زدم - به دنیای دیوونگی من خوش اومدی ...عاشقتم ... بی طاقت سرجلو می برم، لب روی لبهایی که یک عمر فقط با حسرت از دور دیدم گذاشتم . دستهایم پشت شانه هایش محکم شد، بوسه کوتاهی زدم بعد از محکم شدن حلقه دستهایمان لب روی لبهایش گذاشتم و حالا غرق در رویاهای چندین ساله مان شدیم.. وقتی از هم جدا شدیم، یکبار دیگر سرش را توی آغوشم گرفتم، روی موهایی که عجیب بوی عطر یاس می دهد بوسیدم ... دم گوشش پچ زدم راست گفتی وای به حال دلم وقتی این دفعه بزارمتو برم . چشمهایش را بوسیدم ، لبخندنرمش را بوسیدم بازهم بوسیدم . بعد ابرو بالا انداختم - این چه وضع مهمون نوازیه، یک ساعته منو سرِپا نگه داشتی . ریز و دلبر خندید : - با مهمون پرو باید همینکارو کرد . چشمکم را که دید پرشورتر نگاهم کرد . حلقه دستهایش را دور گردنم زنجیر کرد روی پنجه پا بلندشد، نگاهش به لبهایم بود ولی برخلاف انتظارم گردنم را بوسید . قهقهه زدم . - نــــه خوشم اومد .. خندان در حالی که از هم جدا شدیم با لبخند صداشو شنیدم. - قراره خیلی از رکب ها بخوری ،حواستو جم کن. - خیلی هم بد نبود، اصلا چسبید ... با کمی فاصله دستشو به طرف اتاقی گرفت . - اتاق من اونجاست ، چمدونت بزار خواستی لباس عوض کنی سرویسم هست ،لباس عوض کن و بیا، تا من یه چیزی بیارم گلو تازه کنی .
Show all...
19👍 2🔥 1👌 1
سلام عزیزانم ظهرتون طلایی حدود یک ساعت دیگه با پارت های امروز میرسم خدمتتون . خوش انرژی همراهیمون کنین . ❤️❤️
Show all...
19🙏 5👌 1
Repost from N/a
¡Esa chica es tan atractiva! «اون دختر چقد جذابه!» El mismo vestido rojo? «همون لباس قرمزه؟» Él es el que todos están mirando. «اره خودش همون که همه بهش خیره شدن» دقیق متوجه حرفاشون میشدم،از هفت سالگی عاشق زبان اسپانیایی بودم و یادش گرفتم ولی جوری وانمود کردم که انگار چیزی نمیفهمم ¡Veré si puedo cocinarlo, huele tan bien que quiero alimentarme de su sangre! «ببینم میشه جورش کنم،خیلی خوشبوعه دلم میخواد از خونش تغذیه کنم!» با شنیدن حرفش لحظه ای هنگ کردم منظورش چی بود؟ مرد بلند شد و سمتم اومد روبه روم ایستاد و به انگلیسی گفت این خانم زیبا افتخار یک دور رقص و به بنده میدن؟ اومدم جوابشو بدم که نگاهم روی تتو گردنش قفل شد این تتو رو میشناختم....اون... https://t.me/+Sp56xSbKnoM3ZTc0 https://t.me/+Sp56xSbKnoM3ZTc0 14پاک
Show all...