cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

- آنــتــیــمــوانــ

﷽✨ ‌ - کانال رسمی صبا عابدی🖤 نویسنده رمان‌های آندرومدا(فایل) آنتیموان(آنلاین) پارت گذاری هرشب راُس ساعت صفر(00:00) ‌ کانال محافظ: @Sabaromance ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/imsababedi ‌ عضو انجمن رمان‌های عاشقانه🖤🍂 @romanhayeasheghane

Show more
Advertising posts
18 705
Subscribers
+26024 hours
+577 days
+1 21730 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
آنــتــیــمــوانــ✨ #459 اخم کمرنگ بین ابروهایش را دوست داشت. هروقت به چشمانِ نافذش نگاه می‌کرد، به یاد اولین دیدارِ پر دردسرشان می‌افتاد! - می‌خواستی جایِ اون...اون باشی؟ لبخند کوچکی به لحنِ پر حسادت او زد و سرش را به نشانهٔ نفی تکان داد. - اصلا. من یه همراه می‌خواستم که پیدا کردم. بنز و بی‌ام‌وه می‌خوام چیکار؟! نگاهِ فرهان ذوبش می‌کرد و او بی‌توجه، قلپی از چایِ هل و دارچین مورد علاقه‌اش نوشید. دلش برای این دونفره‌های نامحسوس تنگ شده بود و دلش باز از آن آرزوهایِ نشدنی می‌خواست. مثل همان که، زمان را برایش متوقف کنند و او به صدایِ تک تک نفس‌هایی که با درد می‌کشید گوش دهد و خود را به خوابی پر آرامش بسپرد! اما حیف که روز به روز بدنش ضعیف‌تر می‌شد و پایِ چشمانش سیاه‌تر. موهایش آشفته‌تر می‌شد و نفس‌هایش تنگ‌تر. دیگر صدایش هم درد داشت و دلش برای این حسرت‌ها می‌سوخت! - چقد...چقدر تا عمل مونده؟! فنجان را بین دست‌هایش فشرد و با نگاهی کوتاه، مکثی کرد و گفت: حدوداً سه چهار هفته. برای این هفته باید برا یه سری آزمایش و چکاپ آماده بشی که...عملت خوب پیش بره. فرهان با تک خنده‌ای کوتاه، نفسی در ماسک میان دستش کشید و با سرفه‌های ریزش گفت: به این فکر کن که هیچ...هیچکس نومزدشو عمل نکرده. اونم چی؟! عملِ...عمل قلب. هیجان ده تا شمالو داره! اسرا با اخم سر پایین انداخت و با دستهٔ فنجانش مشغول شد. - اصلا فکر قشنگی نیست. حتی تصورشم حالمو عوض می‌کنه! - تصور چی خانوم...خانوم دکتر؟! قلبِ مریضت؟ باور کن اونقدراهم...داغون نیست. اتفاقا داره با زور و التماس فقط بخاطر یه نفر، کل تلاششو می‌کنه که باتریش نخوابه. وگرنه زودتر از اینا سوخت داده بود! نگرانی در انتهایِ چشمانش فریاد می‌زد و نمی‌خواست با لبخندی که از سر تمامِ شور حرفش روی لب‌هایش نشسته بود، عمقِ نگرانی‌اش را پنهان کند. - بیا جلوتر! فنجانِ نیمه‌پرش را روی همان میز رها کرد و خودش را به او که خود نیز نشسته بود، نزدیک‌تر کرد. دست روی دست‌های تکیده و ورم کرده‌اش گذاشت و با حسرت به عسلی‌های غم دارش چشم دوخت. - ببین منو...من همونم که جلوت وایساد و گفت از هرچی...دکتره متنفره. یادته؟! الان من همونم که...همونم که محتاجِ همون خانم دکتر شدم. ناامیدم نکن اسرا...ما بهم...خیلی چیزا رو بدهکاریم! دیالوگایِ فرهان تو این پارت😭>>>> خدایی این پارت ری‌اکت نداره؟ امشب از بین کامنتا به قید قرعه به یکی جایزه می‌دیم😁اینم از دست و دلبازی نویسنده😌 شبتون به زیبایی عشقِ اسرا و فرهان💜✨
8905Loading...
02
تا نرود نفس زِ تن، پا نکشم زِ کوی تو...
8201Loading...
03
00:00
7820Loading...
04
Media files
1 0990Loading...
05
کانال دوم من عزیزایِ دل✨ اگه مثل من عشقِ ادبیات دارید، باهام همراه باشید👇🏻 https://t.me/CodeMe7600
1 0871Loading...
06
حالم حالِ صبح نیشابور است به وقت حمله‌ی مغول. فرزندم را در تنور پنهان کرده‌ام، نه نان دارد و نه جان. حرامیان از پس و پرتگاه در پیش. حالم؛ حال کوه چهل‌دختران است به وقتِ پریدن چهل کبوتر بی‌بال... - زهرا عبدی
1 0734Loading...
07
پارت جدید آپ شد💜✨
6210Loading...
08
Media files
3491Loading...
09
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
10Loading...
10
-حتی اگه از خونریزی بمیری هم حق نداری به آقا چیزی بگی لطفا بشین سر جات. صدای قدم های اون مرد رو می‌شنیدم و خدمتکارش داشت به زور دستم رو می‌کشید تا اجازه نده من حرفم رو بزنم. - ولم کن خانوم دارم از درد و خونریزی می‌میرم، تمام تنم تیر می‌کشه اونوقت اون حیون اجازه نمیده من حتی دهن وا کنم. یه بار دیگه دستم رو به سختی کشید که بی‌طاقت جیغ کشیدم. - لعنتی میگم ولم کن اگه قراره بکشه هم بذار بکشه. - چه خبره اینجا؟ صدای بلند و خشن اون مرد رعشه به اندامم انداخت و با وحشت به عقب چرخیدم، قد بلندش و هیکل درشتش می‌تونست هر آدمی رو از ترس به کام مرگ بفرسته اما من به سختی روی پاهام استوار ایستادم و یه قدم جلو رفتم. - من باید باهات حرف بزنم. دستش مشت شد و من نگاهم رو بین فک قفل شدش و مشتش که حالا از شدت فشار به سفیدی میزد چرخ دادم. - بهت گفتم نمی‌خوام صدات و تو این خونه بشنوم، توی لعنتی اینجا هم کری هم لال حالا هم تا نکشتمت از جلوی چشم‌هام گم شو... غرشش جیگرم رو از ترس آب کرد و نفسم از ترس بند رفت اما زیادی پررو بودم که با زبونی که از شدت ترس لال شده بود گفتم: - کار....کار واجب دا...دارم لطفا گوش کن.. از اون چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد، با خشم سمتم قدم برداشت و با چنگ زدن به گلوم قلبم از کار افتاد. -دختره کثافت می‌گم نمی‌خوام صداتو بشنوم لال شو.... لال... فشارش روی گلوم به شدت زیاد شد و قبل از اینکه منو خفه کنه به سختی لب زدم. - توروخدا.... من..‌ خونریزی دارم پد بهداشتی می‌خوام... از دیشب..‌ دیشب که تو... باهام... یعنی من خونریزی دارم درد... درد دارم. اخم‌هاش کمی باز شد و چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت و فشار دست‌هاش رو کم کرد. لعنتی من خودمم به چیزی که گفته بودم فکر نکردم. نفس گرفتم و اون نگاهش رو به سمت پایین تنه‌م چرخ داد و لب زد... - مگه من دیشب باهات چیکار کردم که خونریزی کنی؟ لبم رو تر کردم، حالا فشار دستش کاملا از گلوم برداشته شده بود و منتظر جواب بود. - دیشب تو اتاقت... منو....چیز... قبل از اینکه بخوام جمله‌م رو به پایان برسونم بازوم رو گرفت و حین کشیدن سمت پله ها غرید: - متنفرم از اینکه کاری که نکردم رو به ریشم ببندن و حالا انجامش میدم که واسه خونریزی بی‌دلیلت بهونه‌ی درست داشته باشی. چشم‌هام از وحشت گشاد شد و سعی کردم خودم رو از دستش خلاص کنم. - ولم کن منظورم اون نبود... تو دیشب منو پرت کردی زمین ترسیدم.... آی دستم... - دیگه فایده نداره کاری که بهش اشاره کردی رو می‌کنم وقتی نکشتمت باید واسم سود داشته باشی بیبی تو اتاق بزرگ و ترسناکش پرتم کرد و یادم رفت این اولین باری بود که پا تو این شکنجه‌گاه می‌ذاشتم. در که پشتش بسته شد، هق زدم و سمتش برگشتم. -آ... آقا.... از پشت در صدای خدمتکار شخصی آقا رو شنیدم که پچ زد. -براتون کاچی درست می‌کنم... https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0
3750Loading...
11
#شیب_شب 🌒💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم  بیرون آوردن پول از کیف گفتم:  -لطفا بپیچید داخل کوچه - نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟  کسی مرده؟ سرم را بالا گرفتم: جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند ماشین پلیس و آمبولانس هم بود. وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم. -آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟ هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود . مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است. سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم. حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم مردی فریاد زد: - خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده  و چشمانم  تنها مردی را  می دید که بر دستانش دست بند زده بودند و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود. سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم. کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا نگاهش به من افتاد: -ریرا لب زد؛  شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود مهتا یک بند جیغ می زد انگار دچار جنون شده باشد مرا که دید ایستاد ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت: می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود. من رو دوست داشت قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند مامور زن سعی داشت کنترلش کند جیغ زد می خوام یه چیزی بهش بگم خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید: نیما پسر رستانِ فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم کلمات از ذهنم می گریختند چه می گفت؟؟ دیوانه بود؟!!! کیارش می غرید و ناسزا می گفت از داخل ساختمان برانکاردی را می آوردند رویش را کشیده بودند پارچه ی سفید خونین بود بی اختیار دست رو شکمم گذاشتم مهتا چه گفته بود؟؟ رستان از من متنفر بوده؟؟ مگر رستان نمی گفت عاشق این است که از وجود من دختری داشته باشد؟؟ تلو تلو خوران خودم را به برانکارد رساندم بی لحظه ای تردید پارچه را کشیدم رستان مرده بود؟؟؟؟. https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
4460Loading...
12
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ سرم را پایین گرفته بودم و موهایم روی صورتم افتاده بودند: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل !به ضرر خودت تموم میشه! _باشه، پس نه حرف می‌زنم نه نگات می‌کنم! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن آثارِ روی پوستم ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی؟بهت آسیب زدم! صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون دل منم برای بوسه هات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار و به لب هایم اشاره کرد: میخوای یه چشمه بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتش‌اش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰‍♀🤵‍♂ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا 🛑هشدار🛑 ⚠️خطر اعتیاد به این رمان⚠️ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
2463Loading...
13
پارت جدید آپ شد💜✨
3690Loading...
14
Media files
2230Loading...
15
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ سرم را پایین گرفته بودم و موهایم روی صورتم افتاده بودند: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل !به ضرر خودت تموم میشه! _باشه، پس نه حرف می‌زنم نه نگات می‌کنم! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن آثارِ روی پوستم ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی؟بهت آسیب زدم! صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون دل منم برای بوسه هات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار و به لب هایم اشاره کرد: میخوای یه چشمه بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتش‌اش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰‍♀🤵‍♂ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا 🛑هشدار🛑 ⚠️خطر اعتیاد به این رمان⚠️ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
1631Loading...
16
‍ #شیب_شب 💫💫💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🥴❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 - این منصفانه نیست؟!!! - منصفانه؟؟! من رو نخندون خانم کوچولو؟!!! کنارم روی تخت نشست - دقیق بگو کدوم قسمت از زندگیت تا حالا منصفانه بوده؟؟؟ اشک هایم آرام از گوشه ی چشم سر خورد و روی گونه دوید اخم هایش درهم شد، حرص زده غرید؛ - لعنتی، چرا گریه می کنی؟؟؟ فقط بلدی گند بزنی به حال و روزم ؟؟! -چه مرگته آخه؟!؟ -چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟ خسته نشدی از این رابطه ی مسخره؟؟. تو که دوستم نداری!!؟ -فک کن مجبور شدم!!! پس وسایلت رو جمع کن، برمی گردی به جایی که باید !!!!! پوزخندی روی لبهایم نشست -مجبور؟؟!!! تو؟؟ رستان پاکزاد ؟؟؟ فخر خاندان پاکزاد، اونم تو خانواده ای که حتی آبم بدون اجازه ت نمی خورن؟؟!! می دونی چیه؟ تو باورنکردنی هستی ؟؟!بعد از ده روز اومدی و بهترین حرفت اینکه با قلدری بگی باید برگردم؟؟!!! - ریرا ؟؟ دارم سعی می کنم مثل آدم باهات تا کنم ، پس خرابش نکن!!! -  دیگه نمی زارم برام قلدری کنی؟ فقط بگو چی قراره بهت برسه؟؟؟ تک خندی زد و دست بر زانو کشید - من رو خوب شناختیااا؟ می فهمی عزیزم!! البته به وقتش....‌ - چرا همه چیز باید به میل تو باشه؟؟ - چون من یه عوضی خود خواهم؟؟!!! هوم؟؟!!! داشتی به شکوه جون همین رو می گفتی دیگه؟؟؟ دستهایش جلو آمد و دور کمرم پیچید - اوکی، حرف زدن دیگه بسه، الان این عوضی خودخواه می خواد به وظایف زناشویی ش عمل کنه!!! تا حالا برام مهم نبود دیگران چی فکر می کنند؟!! عقب کشیدم تا از حصار دستانش فرار کنم. مرا بیشتر در آغوشش فشرد، سرش را نزدیک آورد و پچ زد؛ - از الان اما، مهمه؟؟!! مخصوصا اینکه؛ ابرویی بالا انداخت و شیطنت چشم هایش  را در نگاهم ریخت دلم تازگی ها یه دختر کوچولوی چشم سبز مثل مادرش می خواد.؟؟ صدای جیغم با حمله‌ی حریص لب هایش خفه شد. ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 💫💫💫
2980Loading...
17
-شیفته خانم حالشون بده دائم دارن بالا میارن، چیکارشون کنم؟! به خواست من صداشو روی اسپیکر زده بود تا از زبون خودش بشنوم که براش اهمیتی نداشتم. -چندبار گفتم واسه چیزای پیش پا افتاده و مزخرف وقتمو نگیر؟! ولش کن این ادابازیاش رو ادامه بده به یه ورمم نیست. مارگارت نگاه پرتاسفی به من انداخت که انگار داشتم معده‌مو بالا می‌آوردم. -آقا به‌خدا بازی درنمیارن، حال خانوم بده. می‌میره میوفته رو دستمون خدا رو خوش نمیاد. دلش به حالم می‌سوخت؟ -مارگارت یه کلمه دیگه درمورد اون زنیکه حرف بزنی اخراجت می‌کنم. تماس رو روی مارگارت قطع کرد و من عق بلندی زدم و مارگارت با نگرانی کنارم ایستاد. -سر آقا شلوغه... خانم شما که می دونی اریک خان با شما مشکل داره، فداتون شم چرا میخواید بشنوید بهتون توهین میکنه؟! آبی به صورتم زدم. هنوز هم تهوع بدی داشتم. -که یادم نره نباید... به این مرد... دل بدم. مارگارت کمک میکنی؟! -دردتون به سرم آره خانم. رنگ به روتون نیست. چی خوردین مگه اینطوری شدین؟! دست رو معده‌م گذاشتم. تقریبا یکماه از اون رابطه‌ی اجباری می‌گذشت. بهم تجاوز کرده بود و حالا این تهوع‌ها... -چیزی نخوردم. از دوروز پیش تاحالا نمیتونم چیزی بخورم با ترس و دلهره دست مارگارت رو گرفتم. تنها همدمم بود تو این خونه‌ی درندشت. -مارگارت تو رو‌جون من نگی به آقا... منو میکشه که بی اجازه‌ش قرص نخوردم. بهش حساسیت دارم فکر کنم همین قرص نخوردن کار دستم داده، حامله‌م! با هین بلندی تو صورتش کوبید. مارگارت هم وحشی بازی اریک رو میدونست. -ای وای خانم جان... ای وای آقا هم منو میکشه هم شما رو رحم و مروت نمیدونه دخترم، فکر سن و سالتو نکردی؟ محکم پهلومو چنگ زد. -بیا ببرمت دکتر تا پس نیفتادی جلوی عق زدنمو گرفتم. -اگه اریک بفهمه پامو بیرون گذاشتم سرمو گوش تا گوش میبره مارگارت نمیخواد بریم نگران منو سمت در خروج کشید تا شالمو سرم کنه. -میمیری خانم جان حداقل به اون طفل معصوم رحم کن پاشو ببرمت اونقدر حالم بد بود که مخالفت نکنم. لباس تنم کرد و با کلید مخفی در کوچه رو باز کرد. بعد از مدت ها داشتم رنگ کوچه خیابون رو می دیدم. -شما دوتا کدوم گوری میرین؟! نگفتم پاتو بذاری بیرون خودم جفت پاهاتو باهم قلم میکنم؟! با وحشت هین کشیدم و پشت مارگارت پناه گرفتم. خودش بود... اریک! مگه نگفت نمیاد؟! نگفت بمیرم هم مهم نیست؟! تو ناامیدی مطلق لبخند زدم. نگرانم شده؟! آره... چون مارگارت زنگ زده اومده که به من برسه! داد بلندش تنمو لرزوند. -نگفتم کاری میکنم واسه توالت رفتن هم محتاج من شی؟! محکم به مانتوی مارگارت چسبیدم. اریک جلو اومد ولی مارگارت پناه من شد تا دست اریک بهم نرسه. داشتم سکته میکردم. -آقا رحم کنید حال خانم خوب نیست... یهو در ماشین اریک باز شد و یه دختر با تیپ شیک و هیکل خوب تا کنار اریک اومد و خودشو تو بغلش انداخت. چقدر خوش خیال بودم که فکر کردم نگرانم شده! پس با دوست دخترش اومده بود؟! با دیدن این صحنه تهوعم صدبرابر شد و بغضم گرفت. -عشقم این زن اصلا لیاقتشو نداره، بریم تو عزیزم؟! مارگارت رو کنار زدم و به چشم‌های به خون نشسته‌ی اریک نگاه کردم. -ازت متنفرم اریک... متنفرم که حتی انقدر شرم نداری دوست دخترتو خونه جلو من که زنتم میاری زن رو کنار زد و دنبالم کرد. -خفه شو شیفته تو گه میخوری گنده تر از دهنت زر مفت بزنی تو فقط زمانی به دردم میخوری که دورم خالیه و کمرم پر... این تاوانته... جهنمت! با بغض نالیدم: -میرم اریک... گورمو گم میکنم یهو صدای جیغ لاستیک تو گوشم پیچید و نفهمیدم چیشد فقط سرم با ضرب بدی رو زمین خورد که چشام سیاهی رفت. -ای وای خانم جان... آقا اریک... خانم از دست رفت. خونریزی داره، آقا جان. خانم حامله‌ست، دوروزه حالت تهوع پیرش کرد داشتم میبردمش بیمارستان فقط تو لحظه‌ی آخر دیدم اریک سمتم اومد ولی.... https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk "اریک" اون یه حرومزاده‌ی ایرانی تباره که همه بهش میگن key چون اون کلید هر راه‌حلیه... یه بانکدار لعنتی که اسمش تو همه‌ی باندهای مافیایی به نام ماشین قتل شناخته شده. اون رحم نداره... نه پدر داره نه مادر و تاحالا حتی عاشق نشده. هیچی نیست که بتونه اریک رو شکست بده جز یه دختر! یه دختر چشم آبی با موهای بلند و سیاه که یه شب سر راه اریک قرار می‌گیره. اریک‌ی که پو یه چمدون بزرگ دنبال بارِ کوکایین‌ش می‌گرده ولی اون دختر برهنه رو تو چمدون پیدا می‌کنه درحالی که... https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk
2452Loading...
18
پارت جدید آپ شد💜✨
7330Loading...
19
Media files
6410Loading...
20
🌠شیب شب🌠 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy - ریرا، کجایی ؟؟ بالایِ درخت شاه توت نشسته بودم از اینجا و از پشت شاخ و برگ های در هم پیچیده اش مرا نمی دید،  من اما می توانستم دیده بانی کنم رَستان دستهایش را بندِ نرده های فلزی ایوان کرده و تا کمر خم شده بود سمتِ حیاط - ریرا ، ریرا ،  دختره یِ نچسب،  کجایی ؟ - خیره سر ، با من بود؟ صبر کن ، تیشرت سفید رنگش بدجور وسوسه ام می کرد . هدیه دوست دختر سابقش ، بدجنس شدم چه می شد طرحی از قرمزی شاه توت های رسیده به خود بگیرد همه می گفتند بازیگری ماهری هستم نفس عمیقی کشیدم - رَستان... لرزشِ صدایم را بیشتر  کردم با گریه مصلحتی نالیدم - رستان جونم -ریرا ؟؟! سرش به سمت درخت چرخید - اونجایی ؟؟ -گیر کردم ، میای کمکم ؟ رستان پله های ایوان را دو تا یکی پایین آمد و خودش را زیر درخت رساند -اون بالا چیکار می کنی ؟ صد بار نگفتم نرو بالای درخت ؟؟ مگه تو میمونی آخه ؟ -رستان جونم ، بیا جلوتر میخوام بپرم -دیوونه شدی ؟ ! بمون سر جات ، برم نردبون بیارم -نمی خواد ، به خدا خودم می تونم فقط عضله ی پام گرفته. یکم کمک کنی ، میام پایین رستان کلافه سرش را پایین انداخته و غُر زد دختره یِ خُل و‌چِل -شنیدما - گفتم که بشنوی -خیلی خب، ببین می تونی پاهات رو بزاری رو شونه هام ، تنه ی درخت رو بگیر آروم بیا پایین لبخندِ بدجنسی روی لبم نشست شاه توت ها را میانِ مشت فشردم   -باشه - آروم بیا هُول نکن ، خب؟ پاهایم را که روی شانه‌هایش گذاشتم سریع تر از تصورش پایین رسیده بودم قیافه اش دیدنی بود جای جای تیشرت سفیدش با دستهای سرخ رنگم مارک شده بود مَردمک چشمانش از حرص و عصبانیت لرزید -می دونی ؟!  هر چی فکر می کنم میبینم طعم شاه توت رو اینجوری بیشتر دوست دارم و بی هیچ فرصتی لب های قرمز شده از شاه توتم را به دهان کشید https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
5721Loading...
21
-بعد زایمان، زن داداشم شو! دست روی برآمدگی شکمش گذاشت و واقعا ترسید. اگر خدای ناکرده باد این حرف را به گوش اریک می‌رساند، شیفته را می‌کشت. -ه هنگامه... الان وقت این چیزا نیست. لطفا حرفشو نزن. هنگامه پافشاری کرد. دلش به‌حال دخترک هفده‌ای ساله‌ای میسوخت که هرروز زیر دست مردی که اسم شوهر را به یدک می‌کشید، کتک می‌خورد. فقط یک اشتباه کرده بود که ندانسته باعث آبروریزی اریک شده بود. به سر اسم اریک قسم می‌خوردند و با رسواییش، اریک جهنم را به شیفته هدیه داده بود. -چرا؟! مگه نمیگی میخواد طلاقت بده به محض زایمان. هرروز و هرشب سر یه اشتباهت ازش کتک میخوری، بس نیست؟ عده هم لازم نیست نگه داری... از جا بلند شد و برای هنگامه چای ریخت. -من الان هنوز زنشم، از الان منو برای داداشت لقمه نگیر... بعدم داداشت پونزده سال ازم بزرگتره. هنگامه پشت چشم نازک کرد. -توقع داری وقتی وضعیتت اینه، یه پسر عذب بیاد بگیرتت؟! پولداره... مهربون هم هست از تو هم خیلی خوشش اومده. هربار شیفته بوی اریک را حس می‌کرد حالت تهوعش عود می‌کرد. هنوز بعد از هفت‌ماه، ویار داشت. -نگو هنگامه... باد به گوشش می‌رسونه باز منو میگیره زیر لگد. به بچه‌ی خودش هم رحم نمیکنه. -الهی که دستش بشکنه. داداش من اهل کتک نیست خوشبختت میکنه. حس میکرد اینکه بوی اریک به شامه‌اش می‌رسید، از لباسی بود که روی مبل جا گذاشته بود. -بیخیال عزیزم، بفرما چای. -چای میخوام چیکار؟! امیرعباس از وقتی تو رو دیده، یه دل نه صددل عاشقت شده. سکوت شیفته زیاد طولانی نشد چون با شنیدن صدای فریاد اریک، روح از تنش رفت و هین بلندی کشید. -زنیکه‌ی بی‌شرف... اومدی خونه‌ی من... زنمو واسه اون داداش حرومزاده‌ت لقمه میگیری؟! هنگامه وحشت‌زده از جا بلند شد ولی شیفته به مبل چسبید. -چیه اریک خان؟! نه خودت لذتشو ببری نه بقیه؟! شیعته میخواد بعد طلاق با داداشم ازدواج کنه. مگه نمیگی مسبب بدبختیت شیفته‌یت، طلاقش بده جفتتون راحت شید. داداشم پاش نشسته خوشبختش میکنه. چشم‌های شیفته گرد شد و ترسیده به هنگامه نگاه کرد. وای اریک آتشش میزد. هرروز تهمت می‌شنید که هرز می‌پرید و حالا... -می‌کشمت حرومزاده. اینکه هنگامه چطور فرار کرد را نمی‌دانست ولی سایه‌ی اریک را بالای سرش دید. -که میخوای توله پس بندازی و زیرخواب این و اون شی؟! اصلا لال شده بود، لال... اریک با نگاهی خونبار، شیفته را از روی مبل جدا کرد و کف پذیرایی انداخت. اولین و دومین و سومین ضربه‌ی کمربند که روی تن شیفته نشست بالاخره لب زد: -نزن بی‌انصاف... نزن نامرد. این بچه... بچه‌ی تو هم هست. کشتیش. اریک کنار شیفته زانو زد و موهای بلندش را دور دستش پیچید. -حتی اگر زیر دست و پای من بمیری... بازم حق نداری به هیچمس فکر کنی. می‌فهمی؟! خون جلوی چشم‌های اریک را گرفته بود. خودش هم حالش را نمی فهمید. شیفته را می‌خواست؟! -تو مال منی... مال منی شیفته... آتیشم زدی ولی نمیذارم هیچ گوری بری. قبرستونت میشه تختت با من. تهش هم باید تو بغل خودم بمیری. خون را که روی پارکت خانه‌ی اشرافی‌اش دید تازه فهمید چه غلطی کرده بود. وای بچه... https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk https://t.me/+xuxZZoJsf1Y0N2Rk
5060Loading...
22
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ سرم را پایین گرفته بودم و موهایم روی صورتم افتاده بودند: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل !به ضرر خودت تموم میشه! _باشه، پس نه حرف می‌زنم نه نگات می‌کنم! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن آثارِ روی پوستم ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی؟بهت آسیب زدم! صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون دل منم برای بوسه هات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار و به لب هایم اشاره کرد: میخوای یه چشمه بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتش‌اش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰‍♀🤵‍♂ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا 🛑هشدار🛑 ⚠️خطر اعتیاد به این رمان⚠️ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
3251Loading...
23
آنــتــیــمــوانــ✨ #459 اسرا با تک نگاهی نگران به او که از شدت سرفه خم شده بود، قدمی جلو آمد و با حرص لب زد: با این حال و روزش می‌خواد پیاده روی هم بکنه. شیطونه می‌گه همچین بزنم...فرهان، بزن ماسکتو...آفرین، خوبه...آروم نفس بکش! دستش را به پشتش چسبانده بود و آرام برای هر دم و بازدمش، آن را حرکت می‌داد. چشم‌هایش را بست و کنارش روی تخت فرود آمد. نمی‌خواست حالِ خوبش را خراب کند، هرچند که نمی‌توانست سلامتی‌اش را برای یک خودخواهی به خظر بیندازد! - دراز بکش. من برم یه چایی دم کنم، بهت فاز کافه بده. خوبه؟! ابرو‌های فرهان که بالا پرید، بی‌توجه به او از جا برخاست و باز به سمتِ آشپزخانه به راه افتاد. - متاسفانه نظرت الان برام هیچ اهمیتی نداره. با عرض پوزش از آقای امیریان بزرگ...هوم، میبینم که کیکم داریم. راستی فرهان مامانت دیروز اومد اینجا؟! صدایی از فرهان نیامد. فنجان‌های بلور را پر از چای کرد و با برداشتن دو شاخه نبات زعفرانی و قطعه کیکِ برش خورده‌ای که انگار رژیمی بود و مادر کیان برای فرهان آورده بود، به طرف او حرکت کرد. سینی چای را روی میز پایه کوتاهی که کنار تخت او گذاشته بودند گذاشت و خودش کنارش نشست. همچنان دستِ لرزانش را به روی قلبش می‌دید و نفس‌های تند و کند شده‌اش... - انقدر بهم قول شمال و آش دادی و آخرم منو یه شمال نبردی. کیان می‌گفت اون دخترخاله نچسبش بود، میترا، با دوست پسر تهرونیش پیچونده رفته شمال. حالا من و تو هی واسه هم چایی بریزیم! لرزش شانه‌هایِ مرد، ذوقش را چندین برابر می‌کرد. خودش هم از لحن پر حرصش خنده‌اش گرفت. انگار که جایِ او را برای نرفتن به شمال تنگ کرده باشند! فرهان دست آزادش را برای پایین آوردن آن ماسک مزاحم بالا آورد و خودش را برای تکیه دادن به تاجِ تخت عقب کشید. - ماه...ماهِ عسل می‌برمت شمال، خوبه؟! نچی کرد و با شیطنت گفت: نه دیگه شمال باشه مسافرت معمولیمون. زشت نیس من کنار پسر امیریانِ بزرگ بشینم بعد ماه عسل ببرتم شمال؟! - جنوب خوبه؟! انگار پسر امیریان...امیریانِ بزرگ شمالو انداخته پشت قباله‌اش! اسرا با خنده لب زد: اونم حالا به موقعه‌اش، آسته آسته! با کج خندِ فرهان، چشمانش را بست و پر ذوق گفت: فکر کن، یه مسافرت دوتایی. از اونا که یه عمر یادت نره...هوم، یادمه یکی از دوستایِ دوران دانشجوییم، هر سه ماه یه بار با یکی از دوست پسرایِ پولدارش می‌رفت مسافرت. چندتا چندتا واسه خودش برمی‌داشت. همه هم بنز و بی‌ام‌وه سوار. هعی، منم فقط دنبال کتاب و جزوه بودم تهشم یه شمال نرفتم! یه پارتِ اکلیلی دیگه خدمت شما🥹✨ دیدین اینجور عاشقانه‌ها چقدر قشنگ‌تره؟ شبِ بهاریتون بخیر عزیزای دلم💜✨ قلب بنفش فراموشتون نشه
2 3598Loading...
24
به چشم من که اگر زنده‌ام به‌خاطر توست، تمامِ اهلِ جهان مرده‌اند، الّا تو...
2 2055Loading...
25
00:00
2 1071Loading...
26
Media files
2 1928Loading...
27
میانبر پارت‌هایِ رمان آنتیموان 🩵پارت 1 https://t.me/c/1525768871/7864 🩵پارت 20 https://t.me/c/1525768871/7950 🩵پارت 40 https://t.me/c/1525768871/8070 🩵پارت 60 https://t.me/c/1525768871/8156 🩵پارت 80 https://t.me/c/1525768871/8254 🩵پارت 100 https://t.me/c/1525768871/8354 🩵پارت 120 https://t.me/c/1525768871/8451 🩵پارت 140 https://t.me/c/1525768871/8564 🩵پارت 160 https://t.me/c/1525768871/8663 🩵پارت 180 https://t.me/c/1525768871/8762 🩵پارت 200 https://t.me/c/1525768871/8856 🩵پارت 220 https://t.me/c/1525768871/9053 🩵پارت 240 https://t.me/c/1525768871/9537 🩵پارت 260 https://t.me/c/1525768871/9883 🩵پارت 280 https://t.me/c/1525768871/10198 🩵پارت 300 https://t.me/c/1525768871/10514 🩵پارت 320 https://t.me/c/1525768871/10886 🩵پارت 340 https://t.me/c/1525768871/11253 🩵پارت 360 https://t.me/c/1525768871/11602 🩵پارت 380 https://t.me/c/1525768871/11991 🩵پارت 400 https://t.me/c/1525768871/12544 🩵پارت 420 https://t.me/c/1525768871/13063 🩵پارت 440 https://t.me/c/1525768871/13642
2 2214Loading...
28
برای عضویت در چنل VIP آنتیموان، به آیدی زیر پیام بدید: @Sahradeli - شما علاوه بر خوندن پارت‌های بیشتر، فایل رایگان آنتیموان روهم دریافت می‌کنید. همچنین می‌تونید بدون پرداخت دوباره هزینه، برای رمان بعدیِ من، همچنان در چنل حضور داشته باشید. تموم اشانتیون‌های بالا به دلیل درگیری من و نبود تعداد پارت قابل قبول در هفته‌اس. طبق دلیلی که دیگه همگی می‌دونید💜✨
2 0830Loading...
29
Media files
1690Loading...
30
خب بعد از مدت‌ها باز یه چالشی بذاریم ببینیم مزهٔ دهن خواننده‌های قشنگمون چیه👀 چالش امروز گپ نقدمون در مورد یکی از شخصیت‌های مبهم اما پررنگ شدهٔ رمانه: کیان می‌خوام بدونم شما عزیزایِ دلم شخصیت کیان رو چطور برای خودتون تعبیر می‌کنید و انتظار دارید که در آینده این پسر برازنده دقیقاً کجایِ قصه وایسه؟ لینک گپ نقدمون💜✨👇🏻 https://t.me/+bLIW0Oq9xfg3M2U0 امروز چالشمون یه جایزه هم داره😁هرکی فعال‌تر باشه لینک رایگان کانال vip رو که الان آخرای رمان رو داره می‌گذرونه، از طرف من دریافت می‌کنه. منتظر نقد و نظرایِ قشنگتون هستم
1 8020Loading...
31
از شدت گرسنگی چنان شیرم رو می‌مکید و دندون می‌زد که تحمل درد هر لحظه سخت‌تر میشد. -عشقم؟ مامانی؟ یه کم آروم تر بخور باشه؟! نوزاد تپل و زیادی خوشگل تو بغلم چشماشو بسته و نمی فهمیدم چطور می تونست با اون لثه هاش انقدر محکم و دردناک مَکم بزنه و گازم بگیره! -عزیزم؟ آروم تر گاز نگیر مامانو! و انگار خوب متوجه حرفام میشد که یکدفعه با حرص فکشو بیشتر به سینه‌ام فشار داد و طوری گازم گرفت که انگار قصد کَندن منبع تغذیه‌شو داره! -دخترم نکن مامانی آخ... ولم کن! اجازه نمی داد عقب بکشم و چشمامم داشت از کاسه در می اومد! -چه خبره اینجا نورا؟ چیکار داری می کنی؟! با اومدن یکدفعه ای آتحان اشکام جاری شد و در حالی که از درد همه بدنم منقبض شده بود، نالیدم: -آتحان ک...کمکم کن. گازم گرفته و ولم نمی کنه! عصبانی جلو اومد و غرید: -گفتم بهش دست نزن! چرا حرف گوش نمیدی آخه؟ صدبار گفتم به این جونور دست نزن! -چی داری میگی؟ اولا بهش نگو جونور دوما یعنی چی؟ بچه مو بغل نکنم؟! با صورت سرخ و رگ گردن بیرون زده اش غرید: -آره دست نزن... دست نزن چون بدنت طاقت اینو نداره! و بعد جمله عجیبش، دستاشو دوطرف گونه بچه مون محکم فشار داد و باعث شد نوزاد کوچیکمون زیر گریه بزنه و شوک همه ی وجودم رو گرفت! -آتحان چیکار داری می کنی؟ دیونه شدی؟! بی توجه به صدای بلندم رو به دخترمون گفت: -هیش اروم. آروم بابایی آروم بیا غذات دست منه نفس بابا... گریه نکن. -چه غذایی؟ من خودم به بچه ام شیر میدم! فکشو رو هم فشار داد وحرصی نگام کرد. -نخیر شما بهش شیر نمیدی! نمیدی چون خانوم قشنگم بچه مون دنبال شیرت نیست! دنبال خونِته خب؟ دیگه چشماتو باز کن و حقیقتو قبول کن! بغض گلوم پررنگ تر از هر زمانی شد. -اون... اون هنوز تبدیل نشده همچین چیزی ام..کان نداره! -جدی؟ پس بشینو نگاه کن! از اتاق رفت بیرون یه کم بعد با یه شیشه شیر که با مایه صورتی رنگ پر شده و دخترمون به شدت داشت بهش مک میزد، اومد. -اون... اون چیه آتحان؟! نیشخند زد: -خودت چی فکر می کنی؟! مایه صورتی رنگ...؟!  لعنتی اون شیشه مملو از خون و شیر بود و بچه چند ماه مون داشت الان اونو می خورد؟! با هجوم یکدفعه ای محتویات معدم تند به سمت سرویس بهداشتی دویدم و... https://t.me/+kYLmTYpNcUU5NjNk https://t.me/+kYLmTYpNcUU5NjNk 💦نورا دختر یتیمی که به خاطر بدهی عموش میشه جفت یه آلفای خشن... جفتی که خوی حیوونیش رو با نورا بد نشون میده و بعد بچه دار شدنشون تازه نورا میفهمه با چطور موجودی طرفه و... https://t.me/+kYLmTYpNcUU5NjNk https://t.me/+kYLmTYpNcUU5NjNk
1632Loading...
32
-ما رسم داریم عروس و قبل از ازدواج ببریم دکتر! اومدیم مریم جونو ببریم معاینه دستام یخ زد و مامانم لبخندی به مادر شوهرم زد و کنایه وار گفت: - وا حاج خانوم طلا که پاک چه منتش به خاک... وایستید ناهار بخوریم منزل ما بعد ناهار عروستونو ببرید هر جا می‌خواید مادر شوهرم لبخندی به صورت قرمز شده ی من انداخت و با لبخند گفت: - آه عروسم ترسید، نترس مامان جان چیزی نیست ازین به بعد باید زیاد بری دکتر خجالتم نداره بیشتر برای این که اذیت نشی میریم آخه من خودم که خیلی اذیت شدم. هنوز جملش تموم نشده بود که مامانم پرید وسط حرفش: - وای حاج خانوم نگو بچمو ترس برمیداره چشم و گوششم باز میشه هنوز که شوهر نکرده کلافه سینی چایی و بینشون گذاشتم بدون حرف رفتم سمت اتاقم و زیرلب زمزمه کردم: - پسرتم مثل باباشه ... من الان دو ماهه حامله‌م نشستن واسه ی من شعر و ور میگن وارد اتاقم شدم و در از پشت قفل کردم و سریع زنگ زدم جواد که جواب داد: -سر جلسه‌م بی اهمیت و عصبی گفتم: -جواد مامان وزت پاشده اومده خونه ی ما میگه می‌خوام عروسمو‌ ببرم دکتر! صدای سرفه‌ش بلند شد و ببخشیدی گفت و بعد مکثی گفت: -چی؟! حالا می‌خوای چیکار کنی کلافه روی تخت نشستم: - من چیکار کنم؟ این بچه ای که تو شکم من وول میزنه رو که من تنهایی با هوا نساختمش پاشو بیا این جا اینا بفهمن قبل عقد ما باهم بودیم زندگیمونو زهر میکننا قبل این که جواب بده به یک باره دستگیره در بالا پایین شد و صدای مامانم بلند شد: - وا چرا در قفل؟ صد دفعه نگفتم نباید در اتاقتو قفل کنی؟ و اره من تو خونه ای زندگی میکردم که محدودیت از سر و روش می‌ریخت حتی وقتی داشتم ازدواج میکردم! شاید ای محدودیتا باعث شد با دوست پسرم گند بالا بیارم و حالا جفتمون مجبور به ازدواج بدون علاقه باشیم... تماس و بی حرف قطع کردم و در باز کردم که چشم غره ی بدی بهم رفت : -چیکار می‌کنی؟ آماده شو قرار شد اول بریم دکتر بعد بیایم ناهار بخوریم وحشت کردم: - مامان من دلم نمی‌خواد برم دکتر. زد به صورتش هولم داد داخل اتاق و خودشم وارد شد و آروم جوری که به گوش مادر شوهرم نرسه گفت: - زهرمار فکر میکنن ایراد داری مگه به دوست داشتن تو! بهتر که دکتر میبرن پس فردا هر چی شد تو زبونت دراز و وای که چقدر من ازین عقاید متنفر بودم... حرصی روی تخت نشستم و برام مهم نبود چی میشه اکه می‌رفتیم معاینه می‌فهمیدن باردارم و یه عمر بچه ی منو حرومزاده می‌خواستن بدونن: - نمیام - منو سگ نکنا مریم زشته جلو مادر شوهرت! نه ای گفتم که یه طرف صورتم سوخت و منو‌ زد؟... با بغض نگاهش کردم که پر اخم غرید: - آبرو ریزی نکن پاشو میگم بت همون لحظه در اتاقم باز شد و برادر بزرگترم یا دیدن جو بین منو مامان گفت: - چی شده باز؟ حاج خانوم پایین منتظره وایساده جایی می‌خواین برید؟ مامان هیچی نگفت و داداشم خطاب بهم ادامه داد: - خوش ندارم هنوز هیچی به هیچی اینا میان خونه ما میرن هر وقت عقد کردید زیر یه سقف رفتید بیان برن دیگه از وجود این همه افکار پوسیده حالت تهوع گرفته بودم و هر کار کردم نتونستم جلو اوق زدنم و بگیرم و مامانم متعجب زد تو صورتش: - چته چرا این جوری می‌کنی خدایا منو بکش که دختر دار شدم چسبیدم به دیوار و جیغ زدم: - ولم کنین نمی‌خوام بیام ولم کنید جمشید از اتاقم بیرون کشید! صدای جیغم به قدری بلند بود که مادر شوهرم بشنوه و بالا بیاد و خیره به من بگه: - می‌دونستم تو از اولشم وصله ی ما نیستی چیه ترسیدی اسم معاینه اومده؟ داداشم به یک بار برزخی نگاهم کرد و بدنم رو ویبره رفت و این همه فشار روانی و دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم و داداشم غرید: - چی دری وری میگی خانوم محترم؟ مریم پاشو آماده شو برو گوری که اینا میگن شر بخوابون باز اوقی زدم و مامانم بود که سمتم اومد و گفت: - مسخره بازی در نیار ترسیدی چته چرا... حرفش تموم نشده جیغ زد چون من بودم که وسط پام به یک باره گرم شد و خون بود؟ بچم؟ این قدر فشار عصبی روم بود؟ چشمام سیاهی رفت و گوشه دیوار افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم! https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A - دختره ی ولدزنارو میکشم رفته شکمش اومده بالا  ابرو دیگه می‌مونه برای ما؟ چشمامو‌ با بی حالی باز کردم و روی تخت بودم و  بوی الکل نیومد تو دستم سرم بود و صدای داد و بیداد از پشت اتاق می‌اومد و صدای داد جواد به گوشم رسید: - یه تار مو از سر بچم کم بشه منم تورو میکشم گمشو برو عقب زنم بوده اختیار داشتم و همون لحظه در اتاق باز شد و نگاهم به جواد افتاد، مردی که عاشقش نبودم عاشقم نبود فقط به خاطر گندی که بالا آورده بودیم می‌خواستیم باهم ازدواج کنیم اما اگه بچه سقط شده بود چی؟ بازم منو می‌خواست؟ یا منو پیش خانواده ای که هیچ جایگاهی دیگه براشون نداشتم تنها می‌ذاشت؟ https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A رمان‌در vip تمام شده😍
3201Loading...
33
_راستی بابا، ابراهیم می گه بچه ها از شکم ماماناشون به دنیا میان، راست می گه؟ چشمان ابراهیم گرد شد و لقمه به گلویش پرید. هر چه سرفه می زد، بی فایده بود. سوگند لیوان آبی کنار دستش گذاشت. _بخور عزیزم، نفست بالا نمیاد... دلش می خواست چشم‌غره‌ای نثار او کند و بگوید: _عزیزم و زهرمار. حواست به زهر نگاه باباجونت باشه اما حیف که یاور مانند ببرزخم‌خورده ای نگاهش می کرد و بی صبرانه منتظر فرصتی بود که گلوی او را بدرد. _ابراهیم خان دیگه چی نطق کردن؟ یاور خیره به نگاه‌ ترسیده‌ی او، این جمله را بر زبان آورد. کم مانده بود از بینی اش آتش بیرون بزند. _هیچی دایی، به خدا داره الکی می گه... یاور اما چشم از او برنداشت. این ولد چموش زیر دست خودش بزرگ شده بود. محال بود نداند چه آب‌زیرکاه پر دردسری است. _ابراهیم که زیاد حرف می زنه ولی چون برای من سوال پیش اومده بود که بچه ها از کجا به دنیا میان و چه جوری می رن تو شکم مامانشون گفت بهتره بیام تا شما عملی... با سرفه ی دیگری که ابراهیم کرد تمام محتویات دهانش به بیرون پرت شد. عمق فاجعه آن جا بود که هر چه جویده و نجویده بود به همراه آبی که قرار بود راه نفسش را باز کند، روی سر و صورت یاور پاشیده شد. یاور با انزجار دستی به صورتش کشید و با چشم بسته از لای‌دندان‌های به هم فشرده اش، غرید: _ابراهیم چشم که باز کنم به نفعته که این جا نباشی و گرنه تمام مراحل گذاشتن بچه تو شکم‌ مادرش‌ رو عملی حالیت می کنم... https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 #دهمین‌عاشقانه‌ی‌صدیقه‌بهروان‌فر #آغازانتها #زندگی‌به‌نرخ‌دلار #الهه‌درد #اوعاشقم‌نبود #تبسم‌تلخ #زوج‌فرد #انیس‌دل #مرابه‌جرم‌عاشقی‌حدمرگ‌زدند... #همخون #همشیره دوراهی #عشق و #آبرو
2011Loading...
34
دختر بچه ی ۵ ساله ای شبیه به خودش گوشه‌ی خانه اش با موهای خرگوشی تخس پا می‌کوبید زمین: - داره می‌ریزه می‌ریزه چیکار کنم؟! جلو سرویس بهداشتی ایستاده بود و این سری عصبی داد زد: - د توله سگ بیا برو دست‌شویی دیگه به جای این که از صدای هاتفی که همه از او می‌ترسیدن بترسد و گریه کند جیغ زد: - نــــــــــــه جلو تو نه، مامانـــمـــو بیار از صدای جیغ دخترش چشم هایش را محکم بست، پدر شدن یک باره چه داستان ها داشت! و کلافه غرید: - وای وای وای یکی عین خودمو کم داشتم وسط این زندگی تخم... به یک باره ساکت شد و یادش افتاد باید ادب را رعایت کند و چشم باز کرد و به چشم های درشت سبز دخترک که عین خودش بود خیره شد و دختر بچه ادامه حرف او را گفت: - تخم‌مرغی؟! دستی روی صورتش کشید و به طور عجیبی علاقه داشت الان قهقهه بزند اما سمت دخترک رفت روی پایش زانو زد: - آره تخم مرغی، بیا بابا جان من دست‌شوییتو کن من قول میدم نبینمت بابا جان؟! کی قبول کرد که این دختر تخس دختر خودش هست؟! آن هم وقتی که هنوز آزمایش دی‌ان‌ای نیامده بود؟ دختر بچه کمی این پا و آن کرد و با لحن کودکانه اش گفت: -زشته تو مردی... لبخندی از این تفکر دختر کوچولو زد، مادرش چقدر خوب اون رو تربیت کرده بود و با مکثی گفت: - آره ولی من... من باباتم واقعا باید کور می‌بود که این همه شباهت ظاهری و اخلاقی رو نمی‌دید و باید قبول می‌کرد بچه ای رو که به این دنیا کشانده بود. و دختر بچه اش به یک باره بغض کرد: - تو... تو که سر مامانیم داد می‌زدی می‌گفتی بچه نداری، می‌گفتی بابای من نیستی این دختر هوشش هم مثل خودش بود، انگار خدا یک کپی دخترونه از او دوباره به وجود آورده بود. حالا چه می‌گفت؟ می‌گفت فکرش را هم نمی‌کرد در سن ۳۲ سالگی در اوج تنهایی دوست داشتنیش بفهمد دختری ۵ ساله دارد؟ - اون موقع عصبی بودم ولی الان خیلی خوشحالم که یکی عین خودمو خدا گذاشته ور دلم آخه می‌دونی فکر کنم من فقط یکی مثل خودمو میتونم دوست داشته باشم حرف دلش را زده بود، اولین دختری که در زندگیش واقعا عاشقانه دوستش داشت را انگار پیدا کرده بود و همون موقع دخترکش بوسه ای به لپش زد و بدو سمت دست‌شویی رفت: - صدات کردم بیای یا... و هامون مات زده سر جایش مانده بود و دستش را روی صورتش گذاشت و لبخندی عمیقی زد... https://t.me/+1Z3Wo_M-_lZmNTlk - من به تو پول دادم که از زندگیم گمشی بیرون الان بعد پنج سال اومدی میگی مریضم دارم میمیرم اینم بچته؟ باشه بچم قبول اما واس چی دم به دقیقه جلو در خونمی کیمیا بغض کرد این مرد چرا هیچ وقت عاشق نشد؟ چرا دوست داشتن را بلد نبود؟ - گفتم که بگو دخترم بیاد میرم! رفتم با یه پرورشگاه حرف زدم مجبور نیستی دیگه نگهش داری می‌برمش پرورشگاه، صحبت کردم میتونم برم ببینمش هر چند که فکر نکنم من چند ماه بیشتر زنده باشم مات ماند: - چرا چرت میگی؟ فقط سرطان داری تحت درمان باشی.‌.. وسط حرف های هامین پرید:نمی‌خوام، حوصله زندگی دیگه ندارم جون زندگی کردنم ندارم بچرو بده ببرم نباید از اولم میومدم پیشت قطره اشکی روی صورتش ریخت و ادامه داد: - همیشه خودتو دوست داشتی، همیشه خودخواه بودی همیشه ندیدی دوست داشتنمو ولی من احمق با وجود بی‌کسیم حتی بچه ی تورو نگه داشتم هامون ساکت ماند، بی‌رحمی در ذاتش بود دست خودش نبود! همان لحظه صدای کودکانه‌ی خواب آلود دخترکش آمد: - مامانی؟ اومدی دلم تنگ شده بود خیلی در آغوش کیمیا فرو رفت و با گریه مادرش را می‌بوسید و از قدیم گفته بودند گوش که عزیز گوشواره هم عزیز میشه پس در یک لحظه هامون برای اولین بار در زندگیش به خاطر دوست داشتن کسی یعنی همان دختر از راه رسیده اش کوتاه آمد: -این بچه خواب بود، بیا تو حرف می‌زنیم باهم، حالا شاید بهتر باشه تا روند درمانت باهم زندگی کنیم!!! و این شروع داستانی دوباره از آخ دو نفر بود... https://t.me/+1Z3Wo_M-_lZmNTlk https://t.me/+1Z3Wo_M-_lZmNTlk
1292Loading...
35
Media files
2080Loading...
36
خب بعد از مدت‌ها باز یه چالشی بذاریم ببینیم مزهٔ دهن خواننده‌های قشنگمون چیه👀 چالش امروز گپ نقدمون در مورد یکی از شخصیت‌های مبهم اما پررنگ شدهٔ رمانه: کیان می‌خوام بدونم شما عزیزایِ دلم شخصیت کیان رو چطور برای خودتون تعبیر می‌کنید و انتظار دارید که در آینده این پسر برازنده دقیقاً کجایِ قصه وایسه؟ لینک گپ نقدمون💜✨👇🏻 https://t.me/+bLIW0Oq9xfg3M2U0 امروز چالشمون یه جایزه هم داره😁هرکی فعال‌تر باشه لینک رایگان کانال vip رو که الان آخرای رمان رو داره می‌گذرونه، از طرف من دریافت می‌کنه. منتظر نقد و نظرایِ قشنگتون هستم
3390Loading...
37
_راستی بابا، ابراهیم می گه بچه ها از شکم ماماناشون به دنیا میان، راست می گه؟ چشمان ابراهیم گرد شد و لقمه به گلویش پرید. هر چه سرفه می زد، بی فایده بود. سوگند لیوان آبی کنار دستش گذاشت. _بخور عزیزم، نفست بالا نمیاد... دلش می خواست چشم‌غره‌ای نثار او کند و بگوید: _عزیزم و زهرمار. حواست به زهر نگاه باباجونت باشه اما حیف که یاور مانند ببرزخم‌خورده ای نگاهش می کرد و بی صبرانه منتظر فرصتی بود که گلوی او را بدرد. _ابراهیم خان دیگه چی نطق کردن؟ یاور خیره به نگاه‌ ترسیده‌ی او، این جمله را بر زبان آورد. کم مانده بود از بینی اش آتش بیرون بزند. _هیچی دایی، به خدا داره الکی می گه... یاور اما چشم از او برنداشت. این ولد چموش زیر دست خودش بزرگ شده بود. محال بود نداند چه آب‌زیرکاه پر دردسری است. _ابراهیم که زیاد حرف می زنه ولی چون برای من سوال پیش اومده بود که بچه ها از کجا به دنیا میان و چه جوری می رن تو شکم مامانشون گفت بهتره بیام تا شما عملی... با سرفه ی دیگری که ابراهیم کرد تمام محتویات دهانش به بیرون پرت شد. عمق فاجعه آن جا بود که هر چه جویده و نجویده بود به همراه آبی که قرار بود راه نفسش را باز کند، روی سر و صورت یاور پاشیده شد. یاور با انزجار دستی به صورتش کشید و با چشم بسته از لای‌دندان‌های به هم فشرده اش، غرید: _ابراهیم چشم که باز کنم به نفعته که این جا نباشی و گرنه تمام مراحل گذاشتن بچه تو شکم‌ مادرش‌ رو عملی حالیت می کنم... https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 #دهمین‌عاشقانه‌ی‌صدیقه‌بهروان‌فر #آغازانتها #زندگی‌به‌نرخ‌دلار #الهه‌درد #اوعاشقم‌نبود #تبسم‌تلخ #زوج‌فرد #انیس‌دل #مرابه‌جرم‌عاشقی‌حدمرگ‌زدند... #همخون #همشیره دوراهی #عشق و #آبرو
2070Loading...
38
توی ماشین منتظر نشسته بود. با دستی که می‌لرزید، در را باز کردم و قبل از سوار شدن، سلام کردم. فقط صدای «سین» را شنیدم. از گوشه‌ی چشم صورت در هم اخم کرده‌اش را دیدم. همین که پیچید و وارد خیابان شد، شروع کرد: "فرصت نشد قبل از خوندن صیغه حرفام رو بزنم. خوب گوش کن! اصلا روی این ازدواج حساب باز نکن. انتظار نداشته باش مثل نامزدا باهات رفتار بشه. توی دانشگاه حق نداری اسمی از من بیاری. بگو نامزد کردی ولی با کی، حرفش رو نمی‌زنی. منتظر نمیشی که بشم راننده شخصیت و ببرمت و بیارمت. کلمه‌ای از این حرفا به گوش خونواده‌ها برسه، من و می‌دونم و تو!" گیج، مات، ترسان و مبهوت بودم. می‌دانستم علاقه‌ای ندارد، اما این همه تهدید و التیماتوم را انتظار نداشتم. ساکت ماندم و جوابی ندادم. حرفی برای گفتن نبود. فقط کمی خیالم راحت شد که نباید نگران توصیه‌های مامان باشم. چشم به آسمان ابری و خاکستری دوختم و خیابانی که از باران دیشب هنوز خیس بود. با تشرش سرم را سمتش چرخاندم. "چیه؟ لال شدی! شنیدی چی گفتم؟ می‌خوام قبل از رسیدن به خونه، مطمئن بشم که حرفام رو فهمیدی." زبانم را تکانی دادم و بزاقم را بلعیدم. "متوجه شدم، فقط..... اگه قرار شد با شما برم دانشگاه و بیام چی؟" تمام مشکل من دانشگاه بود و بس. پوزخند زد. "عقل کل وقتی میگم من راننده‌ت نمیشم یعنی همین. می‌تونی اون دوگوله‌تو به کار بندازی و یاد بگیری با تاکسی بری و بیای یا هم به بابا جونت بگی بیاد دنبالت. من نمی‌دونم. فقط نشنوم به حاجی راپورت دادی که طاها ال و بله و نمیاد دنبالم." سرم را جنباندم. کمی فکر کردم. بهتر از این موقعیت برایم پیدا نمی‌شد. می‌توانستم به بهانه‌ی طاها تنها رفت و آمد کنم. هیجان‌زده از فکرم، کمی سمتش چرخیدم و سعی کردم محکم و با جدیت صحبت کنم. "پس قرار این شد که شما میگی من رو می‌بری و میاری و منم میگم با شما رفت و آمد می‌کنم. دیگه هم شما توی دانشگاه تیکه و متلک نمی‌ندازی!" برگشت و با تعجب نگاه کرد. گویی منتظر بود باز هم سر به زیر بمانم و سکوت کنم. نگاه متعجبش را گرفت و به روبرو داد. "خوبه! نگران بودم حرفم رو نفهمی و واسه خودت رؤیا بافته باشی که شوهر کردی." سرم را به سمت پنجره چرخاندم و آهسته و زمزمه‌وار بدون این که قصدم پاسخ به او باشد، گفتم: "رؤیای من فقط مستقل شدن و کار کردن و وکیل شدنه." "پس می‌تونیم با هم کنار بیاییم؟" https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A #ازدواج_اجباری . داستان در vip تمام شده🌺
2881Loading...
39
-می‌خوامت اما نه با رابطه خشن پس لطفاً به این مجبورم نکن باشه عزیزم؟! دخترک با چشمای اشکی قدمی رو به عقب برداشت و تن لرزونش اخم هاشو تو هم برد. برای این دختر می‌مُرد اما حیف که زیادی ازش می‌ترسید و حقم داشت بترسه! -من... من تو رو نمی‌خوام. بذار برم. من ازت می‌ترسم آتحان! بی اهمیت قدمی جلوتر گذاشتو همونطور که کرواتشو شل می‌کرد، زمزمه کرد: -خودتو بسپر به من و آروم بگیر. قول می‌دم از کاری که باهات می‌کنم خیلی خوشت بیاد نفسم! نورا با نگرانی و ترس هق زد: -تو اسلحه داری من ا..ازت خوشم نمیاد! اخم لطیفی بهش کرد و اسلحه شو از پشت کمرش بیرون اورد و روی عسلی کنار تخت انداخت. -اسلحه داشتن من نباید تورو بترسونه خانوم... شما عسل منی! یادت رفته؟! نورا حرصی جیغ زد: -وای دارم روانی میـشم. می‌گـم نمی‌خـوام! نمی‌تونم با یه نفر که معلوم نیسـت خلافکاره چـیه برم تو رابـطه! چیه اینو نمی‌فهمی؟! بازم جلوتر رفت و با جدیت گفت: -مال منی! چه خوشت بیاد و چه نه هیچی اینو تغییر نمی‌ده! نورا هول شده از جلو اومدنش سعی کرد بیشتر سمت پنجره اتاق خم بشه و حرصی جیغ زد: -اگه بهم نزدیک شی می‌زنم لهت میکنم مرتیکه. نـــیا جلــووو! لبخندی روی لبش نشست و چطور می‌تونست عاشق این موجود شیرین و کوچولوی مقابل نشه؟! -آخ آخ چه دختر بی‌ادبی! تو یه لحظه سریع آرنج نورا رو گرفت و همانطور که سمت خودش می‌کشیدش گفت: -بیا اینجا ببینم خوشمزه خانوم. نورا هول کرده و وقتی می‌خواست خودشو عقب بکشه، بازوش به کنار پنجره ساییده شد و تو یه لحظه رد باریک خون روی پوستش جاری شد. -آخ دستم. یه لحظه طول کشید تا افتضاح مقابلشو درک کنه! گزگز شدن وجودشو گرفت و بیرون زدن پنجه هاشو حس کرد! -وایی داره خون میاد! با بیرون اومدن نیش هاش دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و همه چی براش رنگ باخت! دیگه چیزی رو نمی‌دید و نمی‌خواست جز اون خونِ لعنتی! -آتحان یه... و هنوز حرف نورا کامل نشده بود که جلو رفت و با عطش و اشتیاق و خیلی محکم لب‌ها و دندون هاشو تو گودی گردن دخترکش فرو برد! خون شیرینشو با عطش و اشتیاق مکید و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk 🪷ورودزیر🔞سال‌ممنوع🪷 https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk 🪷ورودزیر🔞سال‌ممنوع🪷 https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk 🪷ورودزیر🔞سال‌ممنوع🪷
1611Loading...
40
دختر بچه ی ۵ ساله ای شبیه به خودش گوشه‌ی خانه اش با موهای خرگوشی تخس پا می‌کوبید زمین: - داره می‌ریزه می‌ریزه چیکار کنم؟! جلو سرویس بهداشتی ایستاده بود و این سری عصبی داد زد: - د توله سگ بیا برو دست‌شویی دیگه به جای این که از صدای هاتفی که همه از او می‌ترسیدن بترسد و گریه کند جیغ زد: - نــــــــــــه جلو تو نه، مامانـــمـــو بیار از صدای جیغ دخترش چشم هایش را محکم بست، پدر شدن یک باره چه داستان ها داشت! و کلافه غرید: - وای وای وای یکی عین خودمو کم داشتم وسط این زندگی تخم... به یک باره ساکت شد و یادش افتاد باید ادب را رعایت کند و چشم باز کرد و به چشم های درشت سبز دخترک که عین خودش بود خیره شد و دختر بچه ادامه حرف او را گفت: - تخم‌مرغی؟! دستی روی صورتش کشید و به طور عجیبی علاقه داشت الان قهقهه بزند اما سمت دخترک رفت روی پایش زانو زد: - آره تخم مرغی، بیا بابا جان من دست‌شوییتو کن من قول میدم نبینمت بابا جان؟! کی قبول کرد که این دختر تخس دختر خودش هست؟! آن هم وقتی که هنوز آزمایش دی‌ان‌ای نیامده بود؟ دختر بچه کمی این پا و آن کرد و با لحن کودکانه اش گفت: -زشته تو مردی... لبخندی از این تفکر دختر کوچولو زد، مادرش چقدر خوب اون رو تربیت کرده بود و با مکثی گفت: - آره ولی من... من باباتم واقعا باید کور می‌بود که این همه شباهت ظاهری و اخلاقی رو نمی‌دید و باید قبول می‌کرد بچه ای رو که به این دنیا کشانده بود. و دختر بچه اش به یک باره بغض کرد: - تو... تو که سر مامانیم داد می‌زدی می‌گفتی بچه نداری، می‌گفتی بابای من نیستی این دختر هوشش هم مثل خودش بود، انگار خدا یک کپی دخترونه از او دوباره به وجود آورده بود. حالا چه می‌گفت؟ می‌گفت فکرش را هم نمی‌کرد در سن ۳۲ سالگی در اوج تنهایی دوست داشتنیش بفهمد دختری ۵ ساله دارد؟ - اون موقع عصبی بودم ولی الان خیلی خوشحالم که یکی عین خودمو خدا گذاشته ور دلم آخه می‌دونی فکر کنم من فقط یکی مثل خودمو میتونم دوست داشته باشم حرف دلش را زده بود، اولین دختری که در زندگیش واقعا عاشقانه دوستش داشت را انگار پیدا کرده بود و همون موقع دخترکش بوسه ای به لپش زد و بدو سمت دست‌شویی رفت: - صدات کردم بیای یا... و هامون مات زده سر جایش مانده بود و دستش را روی صورتش گذاشت و لبخندی عمیقی زد... https://t.me/+1Z3Wo_M-_lZmNTlk - من به تو پول دادم که از زندگیم گمشی بیرون الان بعد پنج سال اومدی میگی مریضم دارم میمیرم اینم بچته؟ باشه بچم قبول اما واس چی دم به دقیقه جلو در خونمی کیمیا بغض کرد این مرد چرا هیچ وقت عاشق نشد؟ چرا دوست داشتن را بلد نبود؟ - گفتم که بگو دخترم بیاد میرم! رفتم با یه پرورشگاه حرف زدم مجبور نیستی دیگه نگهش داری می‌برمش پرورشگاه، صحبت کردم میتونم برم ببینمش هر چند که فکر نکنم من چند ماه بیشتر زنده باشم مات ماند: - چرا چرت میگی؟ فقط سرطان داری تحت درمان باشی.‌.. وسط حرف های هامین پرید:نمی‌خوام، حوصله زندگی دیگه ندارم جون زندگی کردنم ندارم بچرو بده ببرم نباید از اولم میومدم پیشت قطره اشکی روی صورتش ریخت و ادامه داد: - همیشه خودتو دوست داشتی، همیشه خودخواه بودی همیشه ندیدی دوست داشتنمو ولی من احمق با وجود بی‌کسیم حتی بچه ی تورو نگه داشتم هامون ساکت ماند، بی‌رحمی در ذاتش بود دست خودش نبود! همان لحظه صدای کودکانه‌ی خواب آلود دخترکش آمد: - مامانی؟ اومدی دلم تنگ شده بود خیلی در آغوش کیمیا فرو رفت و با گریه مادرش را می‌بوسید و از قدیم گفته بودند گوش که عزیز گوشواره هم عزیز میشه پس در یک لحظه هامون برای اولین بار در زندگیش به خاطر دوست داشتن کسی یعنی همان دختر از راه رسیده اش کوتاه آمد: -این بچه خواب بود، بیا تو حرف می‌زنیم باهم، حالا شاید بهتر باشه تا روند درمانت باهم زندگی کنیم!!! و این شروع داستانی دوباره از آخ دو نفر بود... https://t.me/+1Z3Wo_M-_lZmNTlk https://t.me/+1Z3Wo_M-_lZmNTlk
1350Loading...
آنــتــیــمــوانــ✨ #459 اخم کمرنگ بین ابروهایش را دوست داشت. هروقت به چشمانِ نافذش نگاه می‌کرد، به یاد اولین دیدارِ پر دردسرشان می‌افتاد! - می‌خواستی جایِ اون...اون باشی؟ لبخند کوچکی به لحنِ پر حسادت او زد و سرش را به نشانهٔ نفی تکان داد. - اصلا. من یه همراه می‌خواستم که پیدا کردم. بنز و بی‌ام‌وه می‌خوام چیکار؟! نگاهِ فرهان ذوبش می‌کرد و او بی‌توجه، قلپی از چایِ هل و دارچین مورد علاقه‌اش نوشید. دلش برای این دونفره‌های نامحسوس تنگ شده بود و دلش باز از آن آرزوهایِ نشدنی می‌خواست. مثل همان که، زمان را برایش متوقف کنند و او به صدایِ تک تک نفس‌هایی که با درد می‌کشید گوش دهد و خود را به خوابی پر آرامش بسپرد! اما حیف که روز به روز بدنش ضعیف‌تر می‌شد و پایِ چشمانش سیاه‌تر. موهایش آشفته‌تر می‌شد و نفس‌هایش تنگ‌تر. دیگر صدایش هم درد داشت و دلش برای این حسرت‌ها می‌سوخت! - چقد...چقدر تا عمل مونده؟! فنجان را بین دست‌هایش فشرد و با نگاهی کوتاه، مکثی کرد و گفت: حدوداً سه چهار هفته. برای این هفته باید برا یه سری آزمایش و چکاپ آماده بشی که...عملت خوب پیش بره. فرهان با تک خنده‌ای کوتاه، نفسی در ماسک میان دستش کشید و با سرفه‌های ریزش گفت: به این فکر کن که هیچ...هیچکس نومزدشو عمل نکرده. اونم چی؟! عملِ...عمل قلب. هیجان ده تا شمالو داره! اسرا با اخم سر پایین انداخت و با دستهٔ فنجانش مشغول شد. - اصلا فکر قشنگی نیست. حتی تصورشم حالمو عوض می‌کنه! - تصور چی خانوم...خانوم دکتر؟! قلبِ مریضت؟ باور کن اونقدراهم...داغون نیست. اتفاقا داره با زور و التماس فقط بخاطر یه نفر، کل تلاششو می‌کنه که باتریش نخوابه. وگرنه زودتر از اینا سوخت داده بود! نگرانی در انتهایِ چشمانش فریاد می‌زد و نمی‌خواست با لبخندی که از سر تمامِ شور حرفش روی لب‌هایش نشسته بود، عمقِ نگرانی‌اش را پنهان کند. - بیا جلوتر! فنجانِ نیمه‌پرش را روی همان میز رها کرد و خودش را به او که خود نیز نشسته بود، نزدیک‌تر کرد. دست روی دست‌های تکیده و ورم کرده‌اش گذاشت و با حسرت به عسلی‌های غم دارش چشم دوخت. - ببین منو...من همونم که جلوت وایساد و گفت از هرچی...دکتره متنفره. یادته؟! الان من همونم که...همونم که محتاجِ همون خانم دکتر شدم. ناامیدم نکن اسرا...ما بهم...خیلی چیزا رو بدهکاریم! دیالوگایِ فرهان تو این پارت😭>>>> خدایی این پارت ری‌اکت نداره؟ امشب از بین کامنتا به قید قرعه به یکی جایزه می‌دیم😁اینم از دست و دلبازی نویسنده😌 شبتون به زیبایی عشقِ اسرا و فرهان💜
Show all...
92😭 21🤔 2🕊 1
تا نرود نفس زِ تن، پا نکشم زِ کوی تو...
Show all...
8
00:00
Show all...
6
کانال دوم من عزیزایِ دل✨ اگه مثل من عشقِ ادبیات دارید، باهام همراه باشید👇🏻 https://t.me/CodeMe7600
Show all...
حالم حالِ صبح نیشابور است به وقت حمله‌ی مغول. فرزندم را در تنور پنهان کرده‌ام، نه نان دارد و نه جان. حرامیان از پس و پرتگاه در پیش. حالم؛ حال کوه چهل‌دختران است به وقتِ پریدن چهل کبوتر بی‌بال... - زهرا عبدی
Show all...
9
پارت جدید آپ شد💜✨
Show all...
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
Show all...
Repost from N/a
-حتی اگه از خونریزی بمیری هم حق نداری به آقا چیزی بگی لطفا بشین سر جات. صدای قدم های اون مرد رو می‌شنیدم و خدمتکارش داشت به زور دستم رو می‌کشید تا اجازه نده من حرفم رو بزنم. - ولم کن خانوم دارم از درد و خونریزی می‌میرم، تمام تنم تیر می‌کشه اونوقت اون حیون اجازه نمیده من حتی دهن وا کنم. یه بار دیگه دستم رو به سختی کشید که بی‌طاقت جیغ کشیدم. - لعنتی میگم ولم کن اگه قراره بکشه هم بذار بکشه. - چه خبره اینجا؟ صدای بلند و خشن اون مرد رعشه به اندامم انداخت و با وحشت به عقب چرخیدم، قد بلندش و هیکل درشتش می‌تونست هر آدمی رو از ترس به کام مرگ بفرسته اما من به سختی روی پاهام استوار ایستادم و یه قدم جلو رفتم. - من باید باهات حرف بزنم. دستش مشت شد و من نگاهم رو بین فک قفل شدش و مشتش که حالا از شدت فشار به سفیدی میزد چرخ دادم. - بهت گفتم نمی‌خوام صدات و تو این خونه بشنوم، توی لعنتی اینجا هم کری هم لال حالا هم تا نکشتمت از جلوی چشم‌هام گم شو... غرشش جیگرم رو از ترس آب کرد و نفسم از ترس بند رفت اما زیادی پررو بودم که با زبونی که از شدت ترس لال شده بود گفتم: - کار....کار واجب دا...دارم لطفا گوش کن.. از اون چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد، با خشم سمتم قدم برداشت و با چنگ زدن به گلوم قلبم از کار افتاد. -دختره کثافت می‌گم نمی‌خوام صداتو بشنوم لال شو.... لال... فشارش روی گلوم به شدت زیاد شد و قبل از اینکه منو خفه کنه به سختی لب زدم. - توروخدا.... من..‌ خونریزی دارم پد بهداشتی می‌خوام... از دیشب..‌ دیشب که تو... باهام... یعنی من خونریزی دارم درد... درد دارم. اخم‌هاش کمی باز شد و چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت و فشار دست‌هاش رو کم کرد. لعنتی من خودمم به چیزی که گفته بودم فکر نکردم. نفس گرفتم و اون نگاهش رو به سمت پایین تنه‌م چرخ داد و لب زد... - مگه من دیشب باهات چیکار کردم که خونریزی کنی؟ لبم رو تر کردم، حالا فشار دستش کاملا از گلوم برداشته شده بود و منتظر جواب بود. - دیشب تو اتاقت... منو....چیز... قبل از اینکه بخوام جمله‌م رو به پایان برسونم بازوم رو گرفت و حین کشیدن سمت پله ها غرید: - متنفرم از اینکه کاری که نکردم رو به ریشم ببندن و حالا انجامش میدم که واسه خونریزی بی‌دلیلت بهونه‌ی درست داشته باشی. چشم‌هام از وحشت گشاد شد و سعی کردم خودم رو از دستش خلاص کنم. - ولم کن منظورم اون نبود... تو دیشب منو پرت کردی زمین ترسیدم.... آی دستم... - دیگه فایده نداره کاری که بهش اشاره کردی رو می‌کنم وقتی نکشتمت باید واسم سود داشته باشی بیبی تو اتاق بزرگ و ترسناکش پرتم کرد و یادم رفت این اولین باری بود که پا تو این شکنجه‌گاه می‌ذاشتم. در که پشتش بسته شد، هق زدم و سمتش برگشتم. -آ... آقا.... از پشت در صدای خدمتکار شخصی آقا رو شنیدم که پچ زد. -براتون کاچی درست می‌کنم... https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0 https://t.me/+mS4Ar94DO1IzZWM0
Show all...
فــــانــــوئــــل

"اگر شیطان تورا می‌دید، چشمانت را می‌بوسید و توبه می‌کرد" محمود درویش