- آنــتــیــمــوانــ
﷽✨ - کانال رسمی صبا عابدی🖤 نویسنده رمانهای آندرومدا(فایل) آنتیموان(آنلاین) پارت گذاری هرشب راُس ساعت صفر(00:00) کانال محافظ: @Sabaromance ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/imsababedi عضو انجمن رمانهای عاشقانه🖤🍂 @romanhayeasheghane
Show more20 961
Subscribers
-8924 hours
-397 days
+67530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
فقط 26 روز تا اتمام آنتیموان
رفقای جان لطفاً خودتون رو زودتر به من برسونید که بعداً شرمندهٔ کسی نشم.
۴۸ ساعت بعد از اتمام رمان تمام پارتها پاک خواهد شد🖤✨
1 32600
میانبر پارتهایِ رمان آنتیموان
🩵پارت 1
https://t.me/c/1525768871/7864
🩵پارت 20
https://t.me/c/1525768871/7950
🩵پارت 40
https://t.me/c/1525768871/8070
🩵پارت 60
https://t.me/c/1525768871/8156
🩵پارت 80
https://t.me/c/1525768871/8254
🩵پارت 100
https://t.me/c/1525768871/8354
🩵پارت 120
https://t.me/c/1525768871/8451
🩵پارت 140
https://t.me/c/1525768871/8564
🩵پارت 160
https://t.me/c/1525768871/8663
🩵پارت 180
https://t.me/c/1525768871/8762
🩵پارت 200
https://t.me/c/1525768871/8856
🩵پارت 220
https://t.me/c/1525768871/9053
🩵پارت 240
https://t.me/c/1525768871/9537
🩵پارت 260
https://t.me/c/1525768871/9883
🩵پارت 280
https://t.me/c/1525768871/10198
🩵پارت 300
https://t.me/c/1525768871/10514
🩵پارت 320
https://t.me/c/1525768871/10886
🩵پارت 340
https://t.me/c/1525768871/11253
🩵پارت 360
https://t.me/c/1525768871/11602
🩵پارت 380
https://t.me/c/1525768871/11991
🩵پارت 400
https://t.me/c/1525768871/12544
🩵پارت 420
https://t.me/c/1525768871/13063
🩵پارت 440
https://t.me/c/1525768871/13642
🩵پارت 460
https://t.me/c/1525768871/14223
🩵پارت 480
https://t.me/c/1525768871/14712
🩵پارت 500
https://t.me/c/1525768871/15326
1 35320
رفقا به مناسبت محرم یه چلهٔ زیارت عاشورا گذاشتیم
هرکی دوست داره همراهی کنه تو گروهمون جوین بده🖤یاحق
https://t.me/+huBGwVfhvj1kNzNk
1 33000
Repost from N/a
-سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
18410
Repost from N/a
_امروز عروسیه دیاکو! توهم میای؟!❌
مادرم مردد زمزمه می کند و من دور از چشمش دستم را مشت میکنم.
_دلیلی داره که نیام؟! فریدون خان مگه دعوتمون نکرده؟!
صدایم میلرزد؛ اما مگر میگذاشتم این لرزش را مادرم متوجه شود.
_دعوت که کرده مادر... ولی گفتم...
_ولی نداره دیگه مادرِ من؛ منتظر باش الان آماده میشم بریم...
نگاه غمگینش را در لحظه خروج در ذهن ثبت میکنم و آن نگاه هم میرود در لیست دلایلی که برای انتقام جمع میکردم.
نفس درون سینهام را عمیق بیرون میدهم و از میان لباسهایم زیباترین و پر زرق و برق ترینشان را سوا میکنم.
امروز باید حتی از عروس مجلس، پریوش هم بیشتر به چشم می آمدم.
باید دیاکو مرا میدید ولی من نه برای پشیمان کردن او از ازدواج و خیانتی که به من و قلب عاشقم کرده بود...
بلکه برای اعلام جنگ میرفتم...🔴
با مادرم همراه شدم و کوچه پس کوچه ها را برای رسیدن به عمارت اربابی پشت سر گذاشتیم.
هنگام دیدن دیاکو که با لبخند دستان نو عروسش را می فشارد بغض در گلویم چنگ میندازد
اما این بغض جز بستن کوتاه مدت راه نفسم هیچ چیز دیگری نداشت.
پلک نبستم؛ نگاه نگرفتم؛ چه بسا با دقت بر سر در قلبم این تصاویر را ثبت کردم....
مردم پای کوبی می کردند و صدای سازها کر کننده بود....
اما من حتی گوش هایم را هم نگرفتم و مرگ عشقم را با جان و دل پذیرا شدم...
چرا که این تازه شروع نوبت بازی من بود...
شروعی که وقتی نگاهم ثانیهای در نگاه سلیم دیوانه نشست لبخند تلخی روی لبهام نقش بست.
برای یک بار در زندگی انگار پشت میز قمار نشسته بودم یا هرچیزی که به ناحق از ما گرفته بودند پس میگرفتم یا زندگیمو میباختم ... ⚠️⛔‼️
https://t.me/+XBErhFDuMA9jMGQ0
https://t.me/+XBErhFDuMA9jMGQ0
48810
Repost from N/a
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۲۹۶
دو ثانیه تا تماس...مانده بود..
دو ثانیه تا عروج...
قلبم آنقدر صدایش کر کننده بود که فکر کنم عماد هم میشنید.
شاید هم صدای قلب او بود که من میشنیدم!
با زبانم لب هایم را تر کردم و ...
بنگ...
_غزل جون ، بیسکوییتام تموم شده ، میرم این روبه رو یکم بخرم تا با چایی.....هین.....
نشد.
عروجمان یک ثانیه هم دوام نیاورد...
هم خنده ام گرفته بود از قیافه حرصی عماد و هم مانند خودش از ناکام ماندن ، حرصم در آمده بود...
و هم از معذب شدن معصومه خجالت گریبانم را گرفت.
صدایش بازهم با هول اومد : چیزه.....من ندیدم.....ادامه بدین....خدامرگم بده چی میگم.......نه...یعنی .....راحت باشین.....من..م...میرم!
گفت و با سرعت نور مغازه را به سمت آن طرف کوچه ترک کرد.
جوری دوید که ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد...
از جملات نصفه و نیمه و پر از خجالتش ، خنده ام گرفت...
و این عماد را حرصی تر کرد:
_بخند....کلا خوشت میاد ناکام بمونیم....طلسم شدیم انگار...همش یکی میرسه....
اذیت کردنش حال میداد:
_خب جناب مگه اتاق خوابتو ازت گرفتن؟
_نگرفتن ، زن من بیرون اتاق خواب لوند تر میشه....دقیقا جاهایی که من دستم بستس....دقیقا جاهایی که از در و دیوار مزاحم میریزه.....
_اون دیگه مشکل زنت نیست....مشکل توعه...
_عه؟؟؟ خیلی داری از زنم دفاع میکنی .....نمیگیرمت ها!!!
انگشت شستم را روی لب خیسش کشیدم و خجالت را پَر دادم.
وقت زیاد داشتم برای خجالتی بودن اما برای رقم زدن این لحظات ..نه.
با دست دیگرم گردنش را سفت فشار دادم و گفتم:
حالا که مزاحمه رفت...بیا وقت و تلف نکنیم جنابِ مشتری !
گفتم و خودم محکم لبم را به لبش چسباندم...
دروغ نیست اگر بگویم میان بوسه ، لبخند کمیابش را حس کردم.
عقب کشیدم تا چال هایش را شکار کنم.
خسیس ، نگذاشت و سرم را دو دستی گرفت و کارش را ادامه داد.
دیگر یاد گرفته بودم بوسیدن را ...اما نه به خوبی او...
اصلا مگر مجال میداد تا من هم عرض اندام کنم؟؟؟
نفسم که گرفت ، فشار آرامی به سینه اش آوردم تا نَمیرم.
سر هایمان که فاصله گرفتند ، نفس نفس زنان، بازی که خوشم آمده بود را ادامه دادم :
زنتو بیشتر ببوس تا یه دفعه کل بدهیتو یه جا صاف نکنی... نفسشو بند بیاری!
🛑 پارت واقعی رمان🛑
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
مرد مغروری که قصدش از ازدواج با غزل منافع و کار خودش بود و فقط هدفش اولویت داشت ، عاشق غزل مهربون میشه و نمیدونه بین هدف مهمش و عشقی که واسش برنامهریزی نکرده بود ، کدومو انتخاب کنه...
غزل چیمیشه؟ وقتی هدف عمادو بفهمه ، هنوز عاشقش میمونه؟
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
رمانی متفاوت که هم هیجانش میخکوبتون میکنه هم عاشقانه های نابی که خودتون لمسش میکنید.🥰
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
Haafroman | هاف رمان
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk42730
Repost from N/a
_سرآشپز نیست که لعنتی، کراش العالمینه...!
با خنده به مبینا که از پشت خط قش قش می خندید گفتم.
مبینا با خنده گفت:
_نشنوه یه وقت دختر ابروت به باد بره...
با خنده پاهام و روی صندلی جمع کردم.
_نبابا ایرپاد تو گوششه فعلا گرفتمش بکار قراره واسم غذا مخصوص درست کنه...
لعنتی نمیدونه خودش یه غذای خوشمزه اس...
مبینا بلند خندید.
_خدا لعنتت کنه بهراز... خوبه تو پسر نشدی... وگرنه دخترارو با لباس قورت میدادی...
با خنده گفتم:
_اخه نیستی ببینی... یه بازوهایی داره اصن اوفف.. فک کن دیگه شکمش چطوریه... حتما شیش تیکه اس... تازه یه صدای گیرایی هم دارم اصن نگممم...
مبینا با خنده گفت:
_نخوریش حالا...
_لعنتی یه جیگریه اصلا نمیشه ازش گذشت... کیف میده فقط دست بکشی رو عضله هاش...
_انقد دوست داری امتحانش کن...؟
ترسیده با صدای سرآشپز از روی صندلی پریدم.
_ااا... شما اینجا چیکار میکنید ؟
تو یه حرکت دستش پشت کمرم نشست.
_مگه نمی خواستی بدنم و ببینی و دست بکشی روی عضله هام...؟
ترسیده خواستم از آغوشش بیرون بیام که نذاشت و با نشستن لب های داغش روی ترقوه ام، نفس تو سینه ام حبس شد و...
https://t.me/+0Wws35vn33RiODQ0
https://t.me/+0Wws35vn33RiODQ0
روایت عاشقانهای از سرآشپز معروف با بهراز شر و شیطون😂😍❤️
#منیرقاسمی
.
21920
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.