cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

- آنــتــیــمــوانــ

﷽✨ ‌ - کانال رسمی صبا عابدی🖤 نویسنده رمان‌های آندرومدا(فایل) آنتیموان(آنلاین) پارت گذاری هرشب راُس ساعت صفر(00:00) ‌ کانال محافظ: @Sabaromance ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/imsababedi ‌ عضو انجمن رمان‌های عاشقانه🖤🍂 @romanhayeasheghane

Show more
Advertising posts
18 182Subscribers
+3024 hours
-1307 days
+1 58830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید💜✨
Show all...
Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
Show all...
Repost from N/a
- خاموشش کن! اتاق دوباره در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفت. کسی به سمتم آمد و بشقابی روی پاتختی گذاشت. تلفیق بوی سیگار همراه با ادکلن آشنایی زیر بینی‌ام پیچید که دیوانه‌ام کرد. خودش بود. همان خودِ لعنتی و خودخواهش که با بی‌رحمی تمام و به‌ راحتی مرا را از زندگیش حذف کرد.‌ با دلی پردرد و آکنده از غم، تنهایم گذاشت. صدای بمش ناقوس مرگ بود و همان لحظه خراش عمیقی روی قلب و روحم گذاشت: - قرص آوردم بخورش بهتر می‌شی! هِه قرص آورده؟ که چه؟ با صدایی لرزان که هرچه سعی کردم نتوانستم حتی ذره‌ای از لرزشش کم کنم،گفتم: - برو بیرون! حرکتی نکرد. - مگه با تو نیستم؟ قرصت رو بخور پاشو بریم دکتر! - من با تو جهنمم نمیام! همین پارت اولش👆 ۱۶کا جذب داده بیا بقیه‌اشو بخون 👇 https://t.me/+5DqA7vfVhz4yNGE8 https://t.me/+5DqA7vfVhz4yNGE8 پشیمونی‌ بعداز طلاق♥️حامد بعد از ۸سال زندگی زناشویی عجولانه براثر یک اشتباه همسرش رو طلاق میده و پشیمون میشه بعد از دوسال با پیدا شدن خواستگار مطرحی برای سپیده، رگ‌ غیرتش بالا می‌زنه و هر کاری می‌کنه تا..... #عشق‌بعداز طلاق #زندگی‌همخونه‌ای‌بعداز طلاق
Show all...
Repost from N/a
-داداش عروست تحویلت. مامان گفت بگم هواشو داشته باشی و فکر هیچی نباشی... لبخند کمرنگی به شیطنتش زدم که دوباره سرش را از لای در داخل آورد: -خوش بگذره. دیدار ما صبحونه... مامان تدارک کاچی دیده... -زن بیوه هم مگه کاچی می‌خواد؟ خشکم زد. نسیم با خنده زورکی گفت: -شکوفه جدی نگیر... الان همه جاش عروسیه هومن دستش را طرفش پرت کرد که فورا سرش را دزدید و با خنده دور شد. در دو قدمی‌اش ایستادم که پوزخند زد و گفت: -خوشحالی نه؟ اره دیگه. چرا نباشی؟ این یکی پسر حاج علی‌رضا هم مفت مفت شوهرت شد. سر داداشمو که خوردی... حالا هم نوبت رسیده به من! حاجی عروس بیرون نمی‌فرسته که... از این یکی پسر به اون یکی منتقل می‌کنه! لبخند روی لبم ماسید. و او حرص زد: -ولی دیگه بعد من شانسی نداریا... مگه اینکه بشی زن دوم نیما... ابروهایم به هم چسبید و دستم مشت شد. -حالا چرا این همه رنگ و لعاب به خودت پاشیدی به خودت؟ نمی‌دونستی از زنی که خودشو رنگ کنه خوشم نمیاد؟ سلیقه‌م که باید دستت باشه زن داداش! پلکم را محکم به هم زدم. زبانش کبابم می‌کرد. -خب پلن بعدیت چیه؟ حتماً انتظار داری بشینم موهاتو وا کنم، بعدم لباستو درارم و بعدش... لبم لرزید و با حیرت لب زدم: -چی میگی؟ توی صورتم خم شد و غرید: -من چی میگم؟ گفتم فراریت میدم. دست بچتو بگیر و از این جهنم برو واسه چی موندی؟ در ان فاصله نزدیک وقتی با ان چشمهای سرخ و وحشی به صورتم زل میزد‌ لکنت میگرفتم: -من... با یه بچه‌ی کوچیک... کجا می‌رفتم؟ عصبی به سینه‌اش کوبید: -من می‌خواستم کمکت کنم. من ضامنت می‌شدم. دیگه چه تضمینی بالاتر از حمایت من؟ اما توئه نمک نشناس به جای اینکه فلنگو ببندی بست نشستی تو این خونه... حالا هم که رنگت کردن و فرستادنت اتاق داداش کوچیکه. انگار نه انگار تا دیروز زن بزرگه بودی! قلبم از توهین زشتش شکست و هزار تکه شد. چطور به خودش اجازه می‌داد اینقدر زشت حرف بارم کند؟ -اما خیال ورت نداره... زن برادرم تا ابد زن برادرم می‌مونه حتی اگه اسمش گند زده باشه به زندگیم و شناسنامه‌مم... همین قدر گیج و منگ وسط اتاق خشکم زده بود. مگر او نبود که قشقرق به پا کرد و خواستگارها را فراری داد؟ مگر او نبود که بعد از مرگ شوهرم برای من بی پناه کوه شد؟ چه بلایی سرش امده بود؟ چطور از این رو به اون رو شده بود؟ ‌من... من... ابله... من عشق ندیده خیال کرده بودم محبت‌هایش، پشت و پناه بودنش منظور دار است... به زور صدایم را پیدا کردم. از زور بغض ناباوری می‌لرزید: -من... من... فکر... کردم... خودت خواستی... -مگه مغزمو سگ گاز زده که زن بیوه‌ی برادرمو بخوام؟ دختر مجرد قحط اومده رو زمین که انگشت بذارم رو ننه‌ی بچه‌ی داداشم؟ تو چه فکر کردی راجع به من؟ -اگه... نمی‌خواستی چرا... چرا خواستگارها رو پرت کردی بیرون؟ چرا تو روی همه وایسادی؟ چرا ازم حمایت کردی؟ عصبی خندید: -اینقدر احمقی که دلتو به دو تا حرکت من خوش کردی و مثل دختر چهارده ساله اسمشو گذاشتی عشق؟ من فقط دلم برات سوخت زن داداش.... دلم برای بدبختیت و بیچارگیت سوخت. اما اینو بدون... -شاید اسمت اومده باشه تو شناسنامه‌ی من اما خودت... خودت حسرت با من بودنو، با من زندگی کردنو از همه مهم‌تر زن من شدنو به گور می‌بری... حالا تو بشین اینجا منم میرم که به قرار عاشقانه‌ام برسم. با دختری که عاشقشم... نگاه خیسم دنبالش کرد که با پوزخند از اتاق بیرون رفت. قلبم را زیر پا له کرد و رفت.... لباس عروسم را با نفرت از تن کندم. از فردا نقل دهان مردم شهر می‌شدم. مردی که عروسش را شب عروسی رها کرد و به دیدارش با معشوقه‌اش رسید... چمدانم را برداشتم... هنوز دست نخورده مانده بود. پسرم را در اغوش گرفتم که میان خواب محکم دستش را دور گردنم حلقه کرد. لبخند تلخی زدم. تمام دنیای من او بود... بی سر و صدا از ان خانه‌ی نحس رفتم... https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk عاشقش بودم... اما اون زن داداشم شد. ازشون دور شدم. خودمو تبعید کردم که چشمم بهشون نیفته و داغ دلم تازه نشه اما با مرگ داداشم بازی به هم ریخت... داشتم فراموشش می‌کردم که بابام شرط کرد باید باهاش ازدواج کنم... نمی‌تونستم قبول کنم... با اینکه هنوز دوستش داشتم اما یادم نمی‌رفت اون زن برادرمه و مادر بچه‌ش. حالم از اینکه نفر دوم کسی که عاشقشم باشم به هم می‌خورد... تحقیرش کردم... شب عروسی هر چی به دهنم اومد گفتم. حرص اون همه سال عاشقی رو یک جا بالا آوردم و رفتم... صبح که برگشتم اثری ازش نبود... نه از خودش نه از برادر زاده‌م که نفس خانواده‌ام بهش وصل بود... پشیمون دنبالش گشتم اما بی‌فایده بود اون حالا.... https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk
Show all...
Repost from N/a
پدرش بعد از جواب سلام، سریع زبان به شکایت باز کرد: "تو نباید بیای خونه؟! مثلا فردا خواستگاریته، نباید بیای یه دستی به خونه و زندگی بکشی؟!" نفس عمیقش را با آه بیرون داد. "خواستگاری در کار نیس. به هم خورد." جا خوردن پدرش را کاملا حس کرد. "چی؟ چرا؟ باز چه گندی زدی که طرف نیومده پشیمون شد. تو کی می‌خوای آدم بشی؟! تقصیر خودت نیس. تقصیر اون افروز هرزه و هرجاییه که تو رو مثل خودش کرده." خشم با جریان خون در رگ‌ها جوشید. گر گرفت. صدایش بالا رفت و فریاد کشید: "بسه! بسه! از بی‌عرضگی توئه که زن و دخترت به این روز افتادن..... هر وقت باید پدری می‌کردی، فقط دهنت رو باز کردی و زر مفت زدی..... الانم ناراحتی که شر من از سرت کم نشده که بتونی راحت با زنی که هم‌سن دخترته حال کنی." https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A "خجالت بکش!" "چرا؟! مگه من با یکی کوچک‌تر از خودم هستم؟..... اصلا می‌دونی اونی که قرار بود بیاد خواستگاری کی بود؟...... برات مهم نیس! فقط فهمیدی پولداره کافی بود...... مهم نیس اگه بدونی هم‌سن خودته! مهم نیس که چه مرام و چه اخلاقی داره! مهم نیس بدونی چه غلطایی کرده و می‌کنه. مهم اینه که شر مهرناز رو از سر زندگیت کم کنه تا وقتت تمام و کمال در اختیار سوگلیت باشه. همون‌طور که به دستور خانوم، وحید بدبخت رو شوت کردی اون سر دنیا." به نفس‌نفس افتاد. در اتاق باز شد و یگانه نگران در میان در ایستاد و نگاهش کرد. دستش را روی گلویش گذاشت شاید درد این بغض خفه‌کننده کم شود. "باز دیوونه شدی و داری چرت و پرت می‌گی!" با صدایی بغض‌آلود نالید: "آره دیوونه شدم. وقتی می‌بینم هیچ ارزشی برای کسی ندارم، وقتی پشت و پناهی ندارم و هرکی رد میشه یه لگد بهم می‌زنه، می‌خوای عاقل بمونم؟ وقتی حسرت پدر و مادر درست و درمون تو دلمه، وقتی می‌بینم پدرم به خاطر حرف یه زن غریبه برادرم رو برخلاف میلش می‌فرسته تا مزاحمش نباشه، دیوونگی نداره؟...... می‌دونم زنگ زدی از خواستگاری خیالت راحت بشه، اما یارو تو زرد از آب در اومد. نمی‌خواد دلت بلرزه که مزاحم زندگیت باشم." https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A یگانه جلو آمد و دست دور شانه‌اش انداخت. دستانش می‌لرزید و توان سر پا ایستادن را نداشت. بدون توجه به صدای پدرش که می‌پرسید: «یارو چه کار کرده؟» تماس را قطع کرد. "پدرسگ اسم خودش رو گذاشته پدر. جز جفنگ گفتن هیچی غلطی نمی‌کنه!" "هیش! قرار نیس برای هر حرفی خودت رو اذیت کنی." "حرف حالیش نمیشه! میگم خواستگاری کنسله، میگه مثل مادرت فلانی!" #رد_پای_آرامش بیشتر از ۳۰۰ پارت آماده https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A
Show all...
پارت جدید💜✨
Show all...
Repost from N/a
#عشق_بعداز_جدایی -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ تمام تنم به رعشه افتاد‌‌ چه می‌شنیدم؟ جلوی خانه توقف کردم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌‌گذراند. نرم‌ پرسیدم: - کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خاله مهتا گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. نرمین سر ساعتی که قرارمان بود در را باز کرد. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی بود. پیاده شدم. عصبی سمتش قدم برداشتم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش شدم ولی بدون سلام و بی مقدمه توپیدم: - معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ - اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت داشت. صدای شکستن قلبم در سینه را شنیدم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ چنان با دست به سینه‌ام کوبیدم که از شدت درد بی‌حس شد : - پس من چه خری‌ام؟ مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ چشمان زیبایش نمناک شد. دلم را زیر و رو کرد وقتی لب‌های خوش فرمش لرزید: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
Show all...
Repost from N/a
-داداش عروست تحویلت. مامان گفت بگم هواشو داشته باشی و فکر هیچی نباشی... لبخند کمرنگی به شیطنتش زدم که دوباره سرش را از لای در داخل آورد: -خوش بگذره. دیدار ما صبحونه... مامان تدارک کاچی دیده... -زن بیوه هم مگه کاچی می‌خواد؟ خشکم زد. نسیم با خنده زورکی گفت: -شکوفه جدی نگیر... الان همه جاش عروسیه هومن دستش را طرفش پرت کرد که فورا سرش را دزدید و با خنده دور شد. در دو قدمی‌اش ایستادم که پوزخند زد و گفت: -خوشحالی نه؟ اره دیگه. چرا نباشی؟ این یکی پسر حاج علی‌رضا هم مفت مفت شوهرت شد. سر داداشمو که خوردی... حالا هم نوبت رسیده به من! حاجی عروس بیرون نمی‌فرسته که... از این یکی پسر به اون یکی منتقل می‌کنه! لبخند روی لبم ماسید. و او حرص زد: -ولی دیگه بعد من شانسی نداریا... مگه اینکه بشی زن دوم نیما... ابروهایم به هم چسبید و دستم مشت شد. -حالا چرا این همه رنگ و لعاب به خودت پاشیدی به خودت؟ نمی‌دونستی از زنی که خودشو رنگ کنه خوشم نمیاد؟ سلیقه‌م که باید دستت باشه زن داداش! پلکم را محکم به هم زدم. زبانش کبابم می‌کرد. -خب پلن بعدیت چیه؟ حتماً انتظار داری بشینم موهاتو وا کنم، بعدم لباستو درارم و بعدش... لبم لرزید و با حیرت لب زدم: -چی میگی؟ توی صورتم خم شد و غرید: -من چی میگم؟ گفتم فراریت میدم. دست بچتو بگیر و از این جهنم برو واسه چی موندی؟ در ان فاصله نزدیک وقتی با ان چشمهای سرخ و وحشی به صورتم زل میزد‌ لکنت میگرفتم: -من... با یه بچه‌ی کوچیک... کجا می‌رفتم؟ عصبی به سینه‌اش کوبید: -من می‌خواستم کمکت کنم. من ضامنت می‌شدم. دیگه چه تضمینی بالاتر از حمایت من؟ اما توئه نمک نشناس به جای اینکه فلنگو ببندی بست نشستی تو این خونه... حالا هم که رنگت کردن و فرستادنت اتاق داداش کوچیکه. انگار نه انگار تا دیروز زن بزرگه بودی! قلبم از توهین زشتش شکست و هزار تکه شد. چطور به خودش اجازه می‌داد اینقدر زشت حرف بارم کند؟ -اما خیال ورت نداره... زن برادرم تا ابد زن برادرم می‌مونه حتی اگه اسمش گند زده باشه به زندگیم و شناسنامه‌مم... همین قدر گیج و منگ وسط اتاق خشکم زده بود. مگر او نبود که قشقرق به پا کرد و خواستگارها را فراری داد؟ مگر او نبود که بعد از مرگ شوهرم برای من بی پناه کوه شد؟ چه بلایی سرش امده بود؟ چطور از این رو به اون رو شده بود؟ ‌من... من... ابله... من عشق ندیده خیال کرده بودم محبت‌هایش، پشت و پناه بودنش منظور دار است... به زور صدایم را پیدا کردم. از زور بغض ناباوری می‌لرزید: -من... من... فکر... کردم... خودت خواستی... -مگه مغزمو سگ گاز زده که زن بیوه‌ی برادرمو بخوام؟ دختر مجرد قحط اومده رو زمین که انگشت بذارم رو ننه‌ی بچه‌ی داداشم؟ تو چه فکر کردی راجع به من؟ -اگه... نمی‌خواستی چرا... چرا خواستگارها رو پرت کردی بیرون؟ چرا تو روی همه وایسادی؟ چرا ازم حمایت کردی؟ عصبی خندید: -اینقدر احمقی که دلتو به دو تا حرکت من خوش کردی و مثل دختر چهارده ساله اسمشو گذاشتی عشق؟ من فقط دلم برات سوخت زن داداش.... دلم برای بدبختیت و بیچارگیت سوخت. اما اینو بدون... -شاید اسمت اومده باشه تو شناسنامه‌ی من اما خودت... خودت حسرت با من بودنو، با من زندگی کردنو از همه مهم‌تر زن من شدنو به گور می‌بری... حالا تو بشین اینجا منم میرم که به قرار عاشقانه‌ام برسم. با دختری که عاشقشم... نگاه خیسم دنبالش کرد که با پوزخند از اتاق بیرون رفت. قلبم را زیر پا له کرد و رفت.... لباس عروسم را با نفرت از تن کندم. از فردا نقل دهان مردم شهر می‌شدم. مردی که عروسش را شب عروسی رها کرد و به دیدارش با معشوقه‌اش رسید... چمدانم را برداشتم... هنوز دست نخورده مانده بود. پسرم را در اغوش گرفتم که میان خواب محکم دستش را دور گردنم حلقه کرد. لبخند تلخی زدم. تمام دنیای من او بود... بی سر و صدا از ان خانه‌ی نحس رفتم... https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk عاشقش بودم... اما اون زن داداشم شد. ازشون دور شدم. خودمو تبعید کردم که چشمم بهشون نیفته و داغ دلم تازه نشه اما با مرگ داداشم بازی به هم ریخت... داشتم فراموشش می‌کردم که بابام شرط کرد باید باهاش ازدواج کنم... نمی‌تونستم قبول کنم... با اینکه هنوز دوستش داشتم اما یادم نمی‌رفت اون زن برادرمه و مادر بچه‌ش. حالم از اینکه نفر دوم کسی که عاشقشم باشم به هم می‌خورد... تحقیرش کردم... شب عروسی هر چی به دهنم اومد گفتم. حرص اون همه سال عاشقی رو یک جا بالا آوردم و رفتم... صبح که برگشتم اثری ازش نبود... نه از خودش نه از برادر زاده‌م که نفس خانواده‌ام بهش وصل بود... پشیمون دنبالش گشتم اما بی‌فایده بود اون حالا.... https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk
Show all...