📚کانال کیوانعزیزی 📚
﷽ ✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Ahleghalam.ir مترجم،۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 💢پارت گذاری ساعت مشخصی ندارد. شنبه تا ۵شنبه یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرمرادعاکنید🙏
Show more20 358
Subscribers
No data24 hours
-417 days
-39030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
قرار و صبر و خواب از ما رُبودی
#جهان_ملک_خاتون
🆔@sweety_lives
29010
در سینه پنهان کردهام گنجینهای از داغ غم...
#عاشق_اصفهانی
🆔@sweety_lives
20800
قرار و صبر و خواب از ما رُبودی
#جهان_ملک_خاتون
🆔@sweety_lives
100
زندگی یعنی داشتنت برای یک عمر...
🆔@sweety_lives
10610
90300
Repost from N/a
#پارت
-اگر آب رودخونه سربالا رفت،اون دختر هم پیدا میشه!
رفت...نمیاد...خلاص...
نیم نگاهی به چهرهی ملیح مادرش انداخت که داشت دستانش را به معنای تمام شد به هم میکوبید.
گوشه ی چشمانش چین افتاد.
کی میخواست دست بردارد از دنبال زن گشتن در این مولودی و آن روضه خوانی؟
-شک داری به جَنَم پسرت؟
من اگر اون دختر رو پیدا نکنم به درد جرز دیوار میخورم!
-اصلا فکر کن پیداش کردی . مگه برمیگرده بهت دختری که خودت بیرونش کردی؟
لحظه ای پلک بست و بعد به کش مویی که هنوز روی مچ دستش بسته بود نگاه دوخت
همان کشی که دخترک همیشه دور موهایش میبست و از خود به یادگار گذاشت
-دعا کن پیداش کنم ، بعد همه چی رو بسپر به من
یه جوری پابندش میکنم که دیگه هوس رفتن نکنه!
فخرالسادات با افسوس سر تکان داد.
پسرش دیوانه شده بود.
دیر میجنبید ، دیار هم از دستش میرفت.
-این دختری که من میگم اگر از دستت بره بدجور باختیا بچه.
حداقل یه سر بیا خونه ببینش!
از آینه بغل پشت سرش را پایید و نفس عمیقش را بیرون داد
-اگر خیلی دلت میخواد عروست بشه ، واسه پسر بزرگت آستین بالا بزن!
تلفن فخری زنگ زد و همزمان با لب زدن :
«-خودت خواستی دیگه!»
تلفن را جواب داد:
-کجایید پسرم؟
شیرزاد نگاهی به مادرش انداخت. او همیشه بهترین ها را برای جهان بخش میخواست.
او را بیشتر از شیرزاد دوست داشت.
برود ان دختر آشپز را هم برای جهانش بگیرد!
آه عمیقی کشید و فخرالسادات تلفن را قطع کرد:
-بزن همین بغلا پسرم . جهانبخش و دیار نزدیکن . با اونا برمیگردم خونه!
شیرزاد به رفتن ادامه میداد و نام دخترانه ای که شنید ، مانند بوقی بلند در گوش هایش پیچید.
نفهمید چگونه ماشین با ترمز بدی کنار خیابان کشیده شد.
نفهمید عزیز چگونه با وحشت دست روی سینه اش گذاشت.
مردمک هایش دو دو میزد وقتی به طرف مادرش برگشت:
-کی؟گفتی جهانبخش و کی میان سراغت؟
فخری نفس نفس میزد از ترس و ضربه ای به شانه ی شیرزاد زد:
-اخه تو چرا اینقدر کله شقی بچه؟نزدیک بود بکشیمون...
چیزی در سینه ی شیرزاد به تب و تاب افتاده بود
نام دیار مانند یک نیروی عمیق داشت نفسش را میگرفت
-دیار کیه؟
ماشین لوکس جهانبخش مقابلشان پارک شد و عزیز لبخند زد:
-همون دختری که گفتی واسه پسر بزرگت بستونش. ایناهاش...
دخترک پیاده شد تا عقب بنشیند
و فخرالسادات بی انکه متوجه نگاه مات شیرزاد به دخترک ریزجثه باشد ، گونه ی پسر کوچکش را بوسید و قبل از پیاده شدن لب زد:
-حالا که تو نمیخوایش ، امشب با جهانبخش صحبت میکنم. این دختر عروسم میشه...حالا ببین!
فخرالسادات رفت و چشم های خشک شیرزاد به دری ماند که بسته شد.
در ماشین جهانبخش
او بود؟
یا اشتباه دید؟
❌❌❌
**
مانند مرغ سرکنده بود
نمیدانست چگونه به آن عمارت برود
نمیدانست چگونه پس از آن دشمنی دیرینه با برادرش، به آن خانه برگردد و تلفن را روی گوشش قرار داد
-الو عزیز؟
-جونم شیرزاد مادر؟کجایی؟
دست به گلویش کشید.
آن دختر...
باید مطمئن میشد دیار است یا نه
-همین نزدیکیا
-بیا مادر...این دشمنی رو بذار کنار و امشب افطاری بیا عمارت...دیار نذر شب قدر داره!
میشد از حال آن دختر آشپز بپرسد؟
مثلا از مادرش بخواهد عکسش را بفرستد
-هنوز سفره رو نچیدید؟
فخری با ذوق و اشکی که مهمان چشمانش شد لب زد:
-نه مادر...نه قربون سرت برم...میای؟دنیا ارزشش رو نداره به خدا!
زبان روی لب های خشکش کشید
سخت بود
برگشتن به آن خانه ، بعد از پانزده سال سخت بود
چشم بست و مچ دستش را به بینی اش نزدیک کرد
همان کش موی آبی رنگ کوچک را...
-میام...!
❌❌❌
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
پارت۲۸۶_ ۲۸۷
70010
Repost from N/a
- دخترهی احمق رفتی از بیمار روانی توی آسایشگاه حامله شدی؟
از درون سوختم و تن دردمندم و کمی عقب کشیدم قرار بود قبل از فهمیدن خانوادهم همه چی درست بشه اما الان.....
- نه نه.......
باز سمتم حجوم آورد و لگد دیگه ای به رون پام کوبید که از درد ناله کردم.
- نه، کثافت خودم برگهی آزمایشگاهت رو دیدم دختره من با شناسنامهی سفید شکمش بالا آ
اومده.
اشک ریختم و با کف دست خون بینی دردناکم رو پاک کردم، چرا اینجا؟
چرا جلوی این همه چشم!؟
- توضیح میدم بابا من فقط عاشق شدم همین...
- خفه شو دخترهی بی آبرو، عاشق شدی؟ عاشق بیمارت؟
با کدوم بیناموسی خوابیدی زود باش بگو؟
وحشتناک بود تمام آسایشگاه و همکارام داشتن به این مهلکه نگاه میکردن و پچ پچشون منو میکشت آبروم رفته بود.
حاله یکی از پرستارایی که باهام لج بود جلو اومد.
- من میدونم حاج آقا، بیماری که دخترت پرستارش بوده اصلا نمیتونست تکون بخوره پس همه چی زیر سر دختر توئه والا متجاوز زن ندیده بودیم.
بابا خرناس کشید و من از ترس مردم.
پس کجا بود چرا منو از این جنگ نابرابر نجات نمیداد.
سمتم حجوم آورد، موهام رو توی چنگ گرفت و تنم رو با لگد هاش نوازش کرد داشتم میمردم....
- میکشمت بیآبرو، میکشمت هم تو رو هم اون حرومزادهی توی شکمتو...
لگدش واسه نشستن توی شکمم بلند شد و همزمان با جیغم صدای اون مرد نفس همه رو بند آورد.
- اگه جرات داری بزن تا دودمانتو به باد بدم.
همه سمت صدا برگشتن، مردی که ماهها نمیتونست حرکت کنه و حتی حرف بزنه الان داشت روی پاهاش راه میرفت و فریاد میکشید
بابا با خشم نگاهش کرد و فریاد کشید.
- تو دیگه کی هستی؟
- اونی که شکم دخترتو بالا آورده بلایی سر اون بچه بیاد نابودت میکنم پیر مرد.
خواستم سمتش برم که با راه گرفتن حجم زیاد خون از بین پاهام....
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار میکنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعهای میشه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره.
کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده.
زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره میخوره و.....
❌❌❌❌❌
33000
Repost from N/a
توی یکی از همین اتاقای این بیمارستان خودش و به مردن زده تخـ*م حروم
عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق پیدا کنید؟!
دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد
_بیا بیرون... اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن...همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه
بغض دخترک ترکید و کنار پایهی تخت جمع شد
سوزن سِرُم کشیده شد و خون از دستش بیرون زد
باورش نمیشد مرد روی تخت بیمارستان بود
بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش...
از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت
بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند
او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود
برعکس رفتارش با دیگران...
در یکدفعه باز شد
با دیدن چشمان سرخ کیانا گریهاش شدت گرفت
_خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ...
کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانهاش لرزید
_انگار دست توئه... فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟!
تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد
از درد ضعف کرد
_بابای حرومزادهت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟!
کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد
با عجز هق زد
گوشهی دیوار مچاله شد
_من نمیخوام بر..م پرورشگاه... آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا
کیانا بیتوجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد...کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند
دخترک پر وحشت چشمان آبیاش را میانشان چرخاند
با اینکه کیارش سرش را به سینهاش فشرده بود تا نترسد
اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند
به دستور کیارش...
همانی که دخترک را اذیت کرد
_اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده
دخترک هیستریک وار سر تکان داد
بچه ها هم اذیتش میکردند
بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش
اما کیارش هیچوقت او را نزده بود
حتی وقتی میگفت درد دارد بیمارستان میبردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینهاش بخوابد
بیپناه در خودش جمع شد و اشک ریخت
زیر لب به خودش دلداری داد
_آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش میگم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ...
پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت
کیانا غرید
_تو چه گوهی خوردی؟!
با وحشت سر تکان داد
_ببخـ..شید
قلبش تیر میکشید
هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم
دخترک فقط 16 سالش بود
_رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زندهای که میخوای برگردی پیش کیارش؟!
زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد
بلند غرید
_نشنیدم صداتو هرزه... رزا زندهاس؟!
چشمانش از دردی که یکدفعه در سینهاش پیچید سیاهی رفت
کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید
بازهم همان حالت ها
نفسش سنگین شده بود
_نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده
کیانا نیشخند زد و پایش چرخید
نوک تیز پاشنهی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بیحال ناله کرد
حتی نتوانست جیغ بزند
درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر
_نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟!
دخترک با درد نفس نفس زد
دندان هایش بهم میخورد
_مر..ده..رزا..مرده
پایش را برداشت
نیشخندش جمع شد
چانهی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد
جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید
_فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟!
دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد
آرام پچ زد
_تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟!
تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد
بدنش قفل شد
تیمور
همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد
کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد
چانهاش را رها کرد
_یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن
دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت
کیانا به آدم های کیارش اشاره زد
_ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه
مردها که سمتش آمدند دخترک ناخودآگاه خودش را عقب کشید
لرزش هیستریک تنش بیشتر شد
رنگش روبه کبودی رفت
کاش مرد بود
کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان میکردند لب زد
_اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن
_اگر من بیهوش نباشم چی؟!
با صدای غریدن کسی چشمان بیحال دخترک مات ماند
آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان میآمد...
کیارش بود؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag26800
Repost from N/a
عینک آفتابیم و جابه جا کردم و راه افتادم تو بازار
چشمم به برادرزاده فاضل جلوم افتاد
اینجاچیکار میکنه؟ فکر نمیکردم با این همه ثروت و دم و دستگاه پاش و تو بازار دست فروشها بذاره!
یاد دیشب تو عروسی افتادم
چند بار اومد سمتم و با پررویی تمام و با لحن سردی بهم گفت عینکت و بردار! نمیدونم چرا اصرار داشت چشمهام رو ببینه! منم چون از لحن دستوریش اصلاً خوشم نیومد محلش ندادم! کلاً حس خوبی بهش نداشتم! یه جوری بود! مرموز و مغرور بود و زیادی جدی! حتی جرات نداشتم مستقیم تو چشمهای ترسناکش نگاه کنم! از بالا به آدم نگاه میکرد و یه جوری رفتار میکرد انگار مالک دنیاست!
نگاهی به سر تا پاش انداختم
این بار دشداشه پوشیده بود! الحق زیادی خوشتیپ و خوش هیکل بود و همه چی بهش میومد! با اینکه این لباس اصلاً طبق سلیقه من نبود و دلم نمیخواست بابا بپوشه؛ ولی عجیب تو تن اون جذاب بود!
نمیدونم سنگینیه نگاهم رو حس کرد یا چی که روش و برگردوند سمتم
دستپاچه نگاهم رو ازش گرفتم و با دیدن شالها سراسیمه سمتش و یکی و برش داشتم و نگاهی انداختم و از فروشنده قیمتش رو پرسیدم
با شنیدن قیمت سرم سوت کشید
- چه خبره؟
- ابریشم خانوم!
- تخفیف میدین بگیرم!
نگاهی به پشت سرم انداخت
- شما اصلاً لازم نیست پولی پرداخت کنین!
اول فکر کردم داره تعارف میکنه؛ ولی با دیدن چهره مصممش کنجکاو سرم و چرخوندم ببینم نگاهش به کیه
با دیدن برادرزاده فاضل؛ اونم با نگاهی خیره روی خودم تعجب کردم
پشت من چیکار میکنه؟
فروشنده ادامه داد:
- این شال رو مهمون آقا هستین خانوم!
از این کارش اصلاً خوشم نیومد! دلم نمیخواست پول شالم رو اون پرداخت کنه!
خواستم خودم حساب کنم فروشنده قبول نکرد
- حساب شده خانوم!
کلافه پول و گرفتم طرف برادر زاده فاضل که حتی اسمشم نمیدونستم و تا اومدم لب باز کنم روش رو برگردوند و رفت
مات موندم
یعنی چی این رفتارهاش؟
پا تند کردم سمتش و از دهنم در رفت
- هوی آقا؟
از حرکت ایستاد و دستهاش و پشت کمرش قفل کرد و برگشت طرفم
سریع رفتم سمتش و پول و گذاشتم توی جیب لباسش
- احتیاجی به پول و هدیه کسی ندارم!
نگاهش پر ازحیرت و ناباوری شد! انگار به هیچ وجه انتظار همچین واکنشی رو ازم نداشت و فکر میکرد از خدا خواسته پولش و قبول میکنم!
دستش و فرو کرد تو جیبش و پول و درآورد و پرت کرد روی زمین
از این حرکتش حسابی جا خوردم و معنیش و متوجه نشدم
نکنه داره بهم توهین میکنه؟
به هیچ وجه طاقت تحقیر و توهین کسی و نداشتم و بدون اینکه بتونم خودم و کنترل کنم پول و با پام شوت کردم طرفش
- به چه جراتی تحقیرم میکنی؟ فکر کردی کی هستی؟
ابرویی بالا انداخت و بالاخره زبون باز کرد و با لحن یخ و خوفناکش چند کلمهای به عربی گفت
حتی یک کلمهاش رو هم متوجه نشدم؛ اما مشخص بود داره تهدیدم میکنه!
با اینکه یکم از لحنش ترسیدم؛ ولی سعی کردم حرفم و بزنم!
- برای من شاخ و شونه نکش! فهمیدی؟ من حسنام! ساکت نمیشینم هر کاری خواستی انجام بدی!
بر عکس انگار از حرفم خوشش اومده باشه سرش رو کج کرد و نگاهی سوزان و بیپروا به سر تا پام انداخت
- تجاسر!
نه از نگاهش خوشم اومد! نه بازم متوجه حرفش شدم؛ ولی قشنگ معلوم بود داره با نگاهش میخورتم!
بیطاقت اومدم لب باز کنم یه چیزی بارش کنم اومد جلوتر
بوی عطرش مشام رو پر کرد! لعنتی این عطرش نمیدونم چه مارکی بود؛ ولی محشر بود و به طرز جنون آمیزی جذبم میکرد! ناخودآگاه نفس عمیق کشیدم و چشمهام رو بستم و تا اومدم لذت ببرم عینکم از چشمهام کشیده شد
رنگم پرید و فوراً دستهام رو گذاشتم روی چشمهام
پدرام خیلی جدی و با هشدار تاکید کرده بود تو این شهر حق ندارم عینکم و بردارم! یا اجازه بدم هیچ مردی چشمهام و ببینه و حالا این مرد مصمم بود هر طور شده به خواستهاش برسه!
https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
داستان از روزی شروع شد که پامو برای اولین بار گذاشتم به شهر مادریم و با اولین شوک زندگیم مواجه شدم! یه مرد ثروتمند از بزرگترین و معرفترین طایفه عرب مادربزرگم رو دزدید و باهاش ازدواج کرد! و حالا برادرزاده همین مرد که همه به خوی وحشی و حیوانی میشناسنش و عالم و آدم ازش حساب میبرن من و...
65310
با حساب و کتاب دوستم داشتی، و من شاعرانه عاشقت بودم.
#نزار_قبانی
🆔@sweety_lives100