cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

📚کانال کیوان‌عزیزی 📚

﷽ ✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرم‌‌رادعاکنید🙏

Show more
Advertising posts
20 261
Subscribers
+224 hours
-487 days
-28230 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
منم و شبی و با دل همه شب حکایت او! #امیرخسرو_دهلوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
920Loading...
02
نظر كنم به تو، نازم به انتخابِ خود! #بهجت_دهلوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
841Loading...
03
هرچه آزارم رساندی از تو بیزارم نکرد! #علی_مقیمی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1091Loading...
04
‏که از چشمِ بداندیشان، خدایت در اَمان دارد #حافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1581Loading...
05
وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکرد #سنایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1920Loading...
06
و من آفتاب را از دست‌های تو می‌گیرم #علیرضا_اسفندیاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1390Loading...
07
Media files
7750Loading...
08
.-یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم. https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
2560Loading...
09
-خدا لعنتت کنه دختر، کدوم گوری در میری؟ اگه حاج بابات پیدات کنه که سرت رو گوش تا گوش میبره! https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk به دویدنم سرعت می‌دهم و کل خیابان را پشت سر می‌گذارم. با دیدن ماشینی که رانندۀ بلند بالا و جوانش می‌خواهد از آن پیاده بشود، تند تر می‌دوم و خودم را روی صندلی عقبش می‌اندازم. -آقا تو رو خدا تا یه جایی منو برسون! مرد جوان شوکه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -برای من دردسر می‌شه خانم. پیاده شین لطفا! -یاقوت؟ خدا منو بچه به دنیا اوردنم رو لعنت کنه، برگرد دختر! همه توی اون خونه منتظر تو موندن، بیا بریم خونه ... آبروی حاج بابات رو نریز. خودم را زیر صندلی می‌اندازم و با بغض می‌گویم: -مردونگی کن آقا. تا یه جایی منو برسون، جبران می‌کنم بخدا! آن مرد نگاه از چشم‌هایم برمیدارد و ماشین را راه می‌اندازد. -چرا داری فرار می‌کنی؟ روی صندلی برمیگردم و با استرس می‌گویم: -به زور می‌خوان مجبورم کنن ازدواج کنم. مرد جوان عینکش را برمیدارد و فرمان را می‌پیچاند -با کی؟ صدایش گیرایی عجیبی دارد. آنقدر که وقتی حرف می‌زند، نا‌خود‌آگاه نفسم بند می‌رود! -با پسر عموم. از بچگی منو برای خودش نشون کرد، بعد همون موقع رفت انگلستان! فکر می‌کردم تا الان یه دختر فرنگی گرفته، ولی مردک داره برمیگرده منو عقد کنه! حرفم که تمام می‌شود سر بلند می‌کنم و نگاهش را می‌بینم که از آینه خیره‌ام مانده است. -عکسی چیزی ازش نشونت ندادن؟ نگاهم را می‌دزدم و می‌گویم: -چرا، ولی درست نیست وقتی خودت یکی رو دوست داری، عکس یکی دیگه رو ببینی و روی ازدواج با یکی دیگه فکر کنی! من حتی نخواستم عکسش رو هم ببینم. پسر عموی ابله من معلوم نیست با چندتا دختر مو بلوند و لوند بوده، حالا که سیر خوش گذرونده می‌خواد بیاد به قول خودش زنش رو ببره خونه‌ش! نمی‌فهمم، چطور انتظار داره ندیده نشناخته باهاش ازدواج کنم؟ نمی‌دانم چرا اخم کرده و دارد سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. با ترس بیرون را نگاه می‌کنم و می‌گویم: -دیگه خیلی از خونه دور شدیم! میشه نگهداری آقا؟ مردونگی کردی منو رسوندی. من آدمای اون حوالی رو می‌شناسم. اگه با کسی کار داری، بگو من آدرس خونه‌شو بهت میدم. سرعت را کمتر می‌کند و خشدار لب می‌زند: -من با همون خونه‌ای کار داشتم که ازش بیرون اومدی! خون توی رگ‌هایم یخ میزند! صدای لعنتی‌اش چرا ضربان قلبم را این طور بالا برده؟ -خاک بر سر من! نکنه دوست حاج بابامین؟ تو رو خدا بهش نگین من کجام! قول میدم از تصمیمش برگرده من هم برمیگردم خونه. دور برگردان را دور می‌زند و چشم‌های من گرد می‌شوند. -نه... من دوست حاج بابات نیستم سیب کوچولو. من همون پسر‌عموی ابلهتم که یه دور کل دخترای فرنگی رو تست کرده! چی می‌گفتی؟ عکس منو ندیدی چون یکی دیگه رو دوست داری؟ https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk
5390Loading...
10
-جفتتون صلاحیت نگهداری از بچه رو ندارین، برید از خونه‌ی من بیرون! زرین‌بانو خسته از مشاجره‌ی طولانی مدت بین هردو این را گفته بود ولی بوران عصبی‌تر از هرزمانی بود. مخصوصا وقتی سوفیا هم اینجا بود! -سر به سرم نذار مامان، من مغزم الان قاطیه یه چی میگن بهتون برمیخوره! سوفیا گوشه‌ای ایستاده بود، آرام‌تر برخورد می‌کرد ولی بوران رحم نداشت. اصلا... -پسرمو بدین ببرم تا گند نزدم تو همه چی! زرین‌بانو دست در هوا تکان داد و نق زدن بچه، دل سوفیا را آب کرد. آخ پسرک یکماهه‌ی کوچکش... -گفتم که شما لیاقت بچه ندارید که وضعیتتون اینه. عین خروس جنگی افتادین به جون هم... این طفل معصوم چه گناهی کرده؟! بوران مشتی به دیوار کوبید. -سوفیا غلط کرده بچه‌ی منو میخواد! ارسلان فقط پسر منه! اون وقتی که زیر پای من نشست تا محبور شم عقدش کنم، باید فکر اینجاهاشو هم می‌کرد. اینبار سوفیا از کوره در رفت. این مرد... نه رحم داشت و نه مهر و عاطفه... یکماه اجازه‌ی دیدن پسرش را نداده بود. -بی وجدان من زاییدمش نه ماه تموم زجر کشیدم هنوز بعد یکماه خونریزی بعد زایمان دارم زرین‌بانو دوباره پوف کشید و از جا بلند شد تا هردو را بیرون کند. -دعواتونو ببرید تو کوچه خیابون خونه ی من جای شما دوتا نیست -مامان، پسرمه... یکماهه رنگشو ندیدم. این روانی نمیذاره بهش شیر بدم. پوست و استخون شده. -دهنتو ببند سوفیا بذار بچه رو بگیرم، داری کاری میکنی بفرستنش بهزیستی! هردو باز حضور زرین‌بانو را فراموش کردند. انگار میدان جنگ بود. -من؟! تو داری عربده میکشی مثل همیشه عمه‌خانم ارسلان رو بدید من. حداقل الان پیش من امنیت جانی داره! بوران بازوی نحیف سوفیا را گرفت و مراعات حضور مادرش را نکرد و داد کشید. -بعد قراره با هرزگی نون شب ارسلان رو بدی؟! عین همون کاری که با من کردی؟! اشک در چشم‌های سوفیا دوید. خیانت نکرده بود، هرگز... -ارسلان هنوز شیرخواره... انقدر به من توهین نکن هزاربار گفتم من خیانت نکردم. زرین‌بانو که باز بی‌حرمتی بوران و مظلومیت سوفیا را دید، برای تمام کردن دعوا بلندتر فریاد زد. -د بس کنید ارسلان نه به مادری مثل تو نیاز داره نه پدری قلدری مثل تو خودم بزرگش میکنم فردا روز هم افتادم مردم، بهزیستی هست بالاخره دست نیرومندش از دور بازوی سوفیا کنار رفت. زمانی این مرد جز نوازش چیزی بلد نبود و آخ از زمانه‌ی تلخ... -مگه من مردم که پسرمو ببرن بهزیستی مامان؟! اینهمه پول و ثروت دارم که یه دونه جیگر گوشه‌م تو فقر بزرگ شه؟! سوفیا دست زذین‌بانو را گرفت و بوران را مخاطب قرار داد. -مشکلش همینه که فکر میکنه پول همه چیزه... پسرم به محبت احتیاج داره که این مرد نداره. اصلا بلد نیست. بوران پوزخند زد. این را سوفیا می‌گفت؟! کم قربان صدقه‌اش رفته بود؟! ولی صحنه‌ی خلوتش با آن مردک را فراموش نمی‌کرد. -من بلد نیستم؟! من؟! من بی‌شرف که شیش ماه تموم عین سگ پاسوخته منت تو رو کشیدم که ده روز بعد عقد، کنار یه حرومزاده‌ی دیگه ببینمت؟! زرین‌بانو عاصی شده از هردو و با دلی پاره پاره... هردو را از خانه بیرون کرد و به در تکیه داد. خبر داشت از دل عاشق هردو ولی امان از لجبازی... -واسه گرفتن ارسلان فقط یه راه دارید یا عین ادم مشکلتونو حل میکنید و بذمیگردید سر خونه زندگیتون یا گزارش میدم ارسلان بد سرپرسته ببرنش بهزیستی بوران نگاهی به سوفیا انداخت که کف کوچه نشست. تگر دست‌دست می‌کرد هم زنش را از دست می‌داد هم پسرکش را... راه بهتری هم بود برای گرفتن انتقام دل شکسته‌ش... -باشه... باشه مامان... واسه پسرم هرکاری میکنم. عقدش میکنم. این زن رو عقد میکنن به خاطر ارسلان. . https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
5831Loading...
11
- خونه‌ای که زنم ازش فرار کنه همون بهتر که خراب بشه رو سرم! با گریه قدمی عقب گذاشتم و بی‌توجه به صورت درهم و عصبی‌اش غریدم: - الان دردت اینه که فرار کردم؟ چرا زر می‌زنی وقتی که چیزی به پوشیدن رخت عروسیت نمونده همون که آرزوش رو داشتی! با عصبانیت جلوتر آمد و رخ به رخم ایستاد. - مگه برات اهمیت هم داره؟ وقتی جلو من با پسرای دیگه لاس می‌زنی الان حرص چی‌و می‌خوری؟ اون جوجه فکلی‌هایی که نمی‌دونن سر از کدوم ت... دستم بالا رفت و سیلی محکمی روی گونه‌اش نشاند. - من اگر پنج سال پیش رفتم...بخاطر خیانت توی عوضی بود که بخاطر انتقامت با نقشه بهم نزدیک شدی و با اینکه اسمت رو یه دختر دیگه بود من رو به عقد خودت درآوردی...ازت متنفرم سامیار! متنفرم! پوزخندی زد و صورتش را جلو آورد. - حالا که ازم متنفری چرا دنبالم اومدی هوم؟ اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین ریخت. چگونه صحبت از دختر بچه‌ای به میان می‌آوردم که بهانه‌ی پدرش را می‌گرفت و اوی عوضی پدرش بود! - چون می‌خواستم تو رو دعوت کنم به یه نعمت بزرگ...یه فرشته که می‌تونست خوشحالت کنه اما خب...لیاقتش رو نداری! عقب گرد کردم تا بروم که آرنجم را گرفت و مرا محکم به سمت خودش کشاند. - منظورت از فرشته چیه؟ - به تو ربطی نداره...ولم کن! مشکوک اخم‌هایش را درهم برد. - یا می‌گی یا ول شدنی درکار نیست...باز داری پشت سرم چه غلطی می‌کنی؟ با حرفی که زد عصبانیت و تعجب در هم قاطی شد. - غلط؟ غلطو تو کردی که یه شب قبل طلاق مست کردی و نتیجه‌ش شد بچه‌ای که من موقع فرار ازش هیچ اطلاعی نداشتم...آره سامیار...تو یه دختر چهارساله داری و من...داغ دیدنشو می‌ذارم به دلت! https://t.me/+HnIFbXzYt6JhZGI0 https://t.me/+HnIFbXzYt6JhZGI0 https://t.me/+HnIFbXzYt6JhZGI0 من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+HnIFbXzYt6JhZGI0
2220Loading...
12
‌‌‌‌‌‌جٌز قندِ لبِ یار که آرامشِ جان است #بیداد_خراسانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
761Loading...
13
با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش تقسیم میشه.. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه. با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته! https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥
5691Loading...
14
با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش تقسیم میشه.. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه. با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته! https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥
1 9224Loading...
15
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی #سعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
10Loading...
16
‌‌‌‌‌‌جٌز قندِ لبِ یار که آرامشِ جان است #بیداد_خراسانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1030Loading...
17
سوگند به نامت ، که تو آرام منی ...! #مولانا 🆔@sweety_lives
1071Loading...
18
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی #سعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1000Loading...
19
Media files
1 4660Loading...
20
_ اسم دل‌آرا رو بیاری شیرم رو حرومت می‌کنم. _ اونوقت چرا؟ بازهم ننه سوزنش به من و دل‌آرای بی‌نوا گیر کرده بود. _ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، می‌تونه مادر نوه‌های من بشه؟ سعی کردم با خنده تمامش کنم. _ عوضش سرویس‌خواب نوه‌تو خودش درست می‌کنه. خوابش را باید می‌دیدم. دل‌آرا کجا من کجا؟ هنوز حرص ننه خالی نشده بود. _ فکر کردی نمی‌بینم، مدام سرِ بی‌روسری جلوی تو می‌چرخه؟ قروقمیش میاد؟ از ادایی که برای دل‌آرا درآورد خنده‌ام گرفت. _ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه. خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمی‌خواستم خاک روی موهایش بنشیند. _ من دیپلم‌ردّی رو چه به دل‌آرا! درس‌خونده‌ست، باسواد، مربی یوگاست. _ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟ _ اگه می‌بینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمی‌خواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیان‌مهر نامرد بیفته. هنوز هم دل‌آرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیان‌مهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمی‌آورد. ننه ول‌کن قضیه نبود. _ معلوم نیست با پسر حاج‌عنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه. دل‌آرا از دست کیان به من پناه آورده بود. _ نگو گیس‌گلاب! _ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بی‌ایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟ سجاده را پهن کرد. _ فؤاد قربون سجاده‌ت بره، خدا قهرش میاد. چشم‌غره رفت ولی کوتاه نیامد. _ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده. _ چی میگی واس خودت، ننه؟ دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد: _ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم. وقتی مظلوم میشد دهانم را می‌بست. سکوتم را دید و ادامه داد: _ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش. کجا می‌رفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود. _ تو برو خواستگاری منم، میام. فهمید سربه‌سرش می‌گذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد. قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دل‌آرا پشت در بسته شود... سرهمی آبی‌ کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند. _ دل‍...‌دلی... تو از کی اینجایی؟ چشم‌های قرمزش... فؤاد بمیرد... سرش را پایین انداخت. دستش وقتی دریل را سمتم گرفت می‌لرزید. _ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... می‌خواد باهام صحبت کنه... https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 تا حالا دختر کابینت‌ساز دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو کابینت‌سازی بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
8351Loading...
21
من ملودی‌ام... نوه زیادی شیطون و لوند خانواده، یه پام شبا تو #پارتیه اونیکی روزا تو #روضه‼️ بخاطر سرکشی‌هام حاج‌بابام منو دست دادستان معروف و معتمد شهر سیدصدرا طباطبایی سپرد تا شاید درست بشم اما... با دلبری ذاتیم کاری کردم که سید منو پنهونی عقد کنه و با اولین رابطه ازش حامله بشم😍🔥 خبر نداشتم که اون نامزد داره و بخاطر آبروش منو رها می‌کنه... من ملودی... نشکستم درس خوندم و وکیل پرآوازه‌ای شدم که حالا بعد چندسال مجبورم با سیدصدرا پدر #دوقلوهام روبرو بشم😱‼️ https://t.me/+mGV_4oFSCFc4NTk0 https://t.me/+mGV_4oFSCFc4NTk0 وای از وقتی که سید بفهمه از #عشق‌گمشده‌اش بچه‌داره اونم دوتا💔 دو رمان کامل در یک کانال😍 من دلیارم یک خبر نگار شیطون و پر دردسر که توی مهمونی به فوتبالیست معروف و مرموز تیم ملی نزدیک شدم تا ازش گزارش تهیه کنم، اما فیلم ما کنار هم تو فضای مجازی پخش‌ شد و میران مجبور شد عقدم کنه تا آبروش رو حفظ کنه. اما هیچ علاقه‌ی بینمون نبود تا اینکه میران شب قبل رفتنش به تیم فوتبال دبی کاری کرد که باردار بشم. اون منو ترک کرد در حالي که مادر دو قلوهاش بودم آبروم جلوی خانوادم رفت و خیلی شکستم فکر می‌کردم هرگز برنگرده. اما اون بعد پنج سال برگشت در حالی که من یک خبرنگار موفق شدم و قراره با میرانی که پدر بچه هام مواجه بشم. وای دختره بعد پنج سال خیلی جذاب شده و دیگه اون دختر ساده نیست 😱😱😱 - مامان من چجوری رفتم تو شکم تو؟ دلنیا با همان لهجه بچگونه و مظلوم ازم پرسید سرم تو گوشی بود بی حوصله گفتم: - یه لک لک بزرگ و دراز اومد تو رو گذاشت تو شکم مامانی تازه فهمیدم چه گندی زدم... سرم رو بلند کردم که دیدم آقا میران، پدر دلنیا داره با چشمای گرد شده و یه لبخند معنی دار نگاهم کنه. میخواستم پا شم از اتاق برم بیرون که دلنیا دختر میران گفت: مامان میشه دوباره به لک لک بگی تو شیکمت برای من داداش بذاره؟ میران دست دلنیا رو گرفت و گفت: برو پیش مامان بزرگ تا مامانت و آقا لک لک باهم صحبت کنن. با رفتن دلنیا میران پشت در را قفل کرد.👇 https://t.me/+mGV_4oFSCFc4NTk0
5551Loading...
22
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای  براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی  ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش  چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
9902Loading...
23
-فتبارک الله و و احسن الخالقین خدا چی ساخته، ماشالا تنت عین برف می مونه مادر..از بس که سفید و قشنگه. مرام با شنیدن حرف های حاج خانم چای در گلویش می پرد و سخت به سرفه می افتد که خنده ام را می خورم و یقه تاپ را بالا تر می کشم.... مامان پری بی خیال روبه من ادامه می دهد... - قربونه اون چشمای سبزت برم من.. حیف تو نیست با این بر و رویی که داری انقدر خواستگاراتو رد می کنی...؟! خدا نکنه ای می گویم که مجدد نگاهش را به اخم های پسرش می دهد و روبه من غر می زند: - این پسر منو می بینی.. یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده.. با حرفش مرام استکان را روی میز هُل می دهد و با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟ لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند : - مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم جنس اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم هیکلش همش مال خودشه و طبیعیه... سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟ در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید.. - دیدی گفتم..بچم کاملا نشراله. مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون نچراله..حاج خانوم.. خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که پهلویم نامحسوس زیر دست مرام فشرده می شود و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود... - حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه فامیل دعوتیم.. نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری... https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 با صدای بسته شدن در مرام خونسرد مشغول باز کردن دکمه لباس هایش می شود... از یاد آوری آخرین روز با هم بودنمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم... - خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و خانومش کرده.. با یک حرکت پیراهنش را در می آورد و سینه پهن و بی عیب و نقصش مقابل نگاهم قرار می گیرد.. - بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت به نامم شده... مکثی کرد و خیره به چشمانم ادامه می دهد : -جااان اونجوری نگاه نکن.. میمیرم برات.. ضربان قلبم از قربان صدقه غلیظ و چشم های گرمش تند می شود که به سمتم خیز برمیدارد ووو https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
7302Loading...
24
عهد کردم که ازین پس ندهم دل به خیال #جهان_ملک_خاتون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
680Loading...
25
طریق عقل به عشق بتان شکیبایی‌ست... #عاشق‌_اصفهانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
750Loading...
26
دیدنت باعث سرسبزی جان می گردد... #صائب‌تبریزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
812Loading...
27
عهد کردم که ازین پس ندهم دل به خیال #جهان_ملک_خاتون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
740Loading...
28
برای گریه چو طفلان بهانه می‌طلبم... #صائب‌_تبريزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
570Loading...
29
رو به هر سوی کنم نقش تو آید به نظر... #معینی‌کرمانشاهی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1090Loading...
30
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد... #مولوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
3871Loading...
31
Media files
3400Loading...
32
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️ #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
2100Loading...
33
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته. قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت. بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌ ‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... عاشقانه ای دلبر و جذاب با تم خونبسی https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 بمب تلگرام آمد🤩 آی پارا عروس خون بس میشه و پا به عمارتی می ذاره که مادرشوهرش قرار نیست هیچ‌جوره قتل پسر و شوهرش رو فراموش کنه... نفرت تمام وجودش رو‌پر کرده و آی پارا تنها کسیه که با این نفرت رو به رو‌ئه... زیبایی اون مادرشوهرش رو می ترسونه... ترسی که هر کار می کنه تا مبادا توجه پسرش آسید مرتضی جلب این دختر خون بسی بشه... اما نمی دونه هر بار با هر بلایی که سر آی پارا میاره یه قدم اونو به سمت پسرش نزدیک تر می کنه😍❤️  و بالاخره یک شب اون چه که ازش می ترسه اتفاق می افته و 🙈😊 ... .. 😅😱#خونبس #عاشقانه https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 خلاصه رمان ماهم تویی (آی  پارا ) تکه‌ای از ماه گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... . قصه قصه ی دو نسل هست. قصه ای عاشقانه و اجتماعی قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
4490Loading...
34
-شوهر داری اون وقت من لامصب هنوز خرابتم....! خیره به چهره‌ام‌ با غمی که در مردمک چشمان سیاهش دو دو می‌زند سیگار می‌کشد. -بلده تنت‌و....؟! میدونه باهات چطور رفتار کنه....؟! صورتم گُر می‌گیرد و گونه‌ام سُرخ می‌شود.بس نمی‌کرد؛حال خرابم را نمی‌دید که داشت گذشته‌ها را زنده می‌کرد. -اون شب تو کلبه رو یادته...؟! وقتش بود ... زیر دلت‌و تا صبح ماساژ دادم...اذیت بودی.... مگر می‌شد یادم برود.همان شب که رد دست‌هایش دوست داشتم تا ابد بماند. سیبک گلویش سخت می‌لرزد: -هنوزم اذیت میشی ؟! بغض گلویم را پس می‌زنم و لب‌هایم بی‌جان تکان می‌خورد: -نه بهتر شدم....! باز هم بد برداشت می‌کند که دیوانه‌وار سر تکان می‌دهد: -اره میدونم دخترا بعد از ازدواج بهتر میشن...! کاش مادرم امشب دعوتم نمی‌کرد.ما حالا هر دو  غریبه‌ایم.سال‌ها پیش خواستنش تمام زندگیم را زیر و رو کرد و حالا نخواستن داشت جانم را می‌گرفت. -تو از هیچی خبر نداری دانیار ! عمیق و خیره نگاهم می‌کند و لبخند تصنعی می‌زند. -مهم نیست...چیزایی که باید می‌دیدم و دیدم....شوهرت ندیدم البته...؟ -من و اون.... صدای باز شدن در و صدای  سلام واحوالپرسی سپهر می آید و من نفسم می‌رود‌: -مادر جون چی‌ درست کردی واسه داماد همیشه گشنه‌ات...؟! می‌بینم چطور دست‌هایش مشت می‌شود و چشم‌هایش پُر از تنفر...صدای آرام مادر را نمی‌شنوم؛گوشم پُر است از صدای سپهر و قدم‌هایش که نزدیک می‌شود. -نیلا کجاست مامان....؟ چشم‌هایش که به هردوی ما میفتد با خشم نزدیک می‌شود و بازویم را چنگ می‌زند. حال مخالفت ندارم.نفس نفس از خشم می‌زند: -تو چرا گورت‌و از زندگی زن من گم نمی‌کنی....؟حالیته زن شوهر دار یعنی چی...؟ صدایش را بلند می‌کند : -که لاس می‌زنی با زن من...! او غیرتی بود؛طاقت نداشت.به من کسی از برگ گل نازکتر بگوید.می‌بینم چطور سیگارش را پرت می‌کند و روی تنش می‌خوابد و می‌زند و مادرم سراسیمه می‌آید. چشم‌هایم سیاهی می‌رود و رمقی برای سرپا ماندن ندارم ولی حرف هایش آبی می‌شود روی آتش دلم: -کثافت بی‌همه چیز حق نداری به اونی که از برگ گل پاکتره یه کلمه حرف بزنی.‌...   چقدر صدایش گرفته و پُر از درد است.من فکر می‌کنم چرا این شب جهنمی لعنتی تمام نمی‌شود: -شوهرشی درست ولی حق نداری هر گوهی بخوری فهمیدی.... ❌❌❌❌ https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk ❌پای دوس پسر سابقم به زندگیم باز شد؛مردی که سال‌ها پیش عاشقانه باهم قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم حالا برگشته‌بود؛جذابتر و کله‌خراب‌تر از سالها پیش درست وقتی که من در تاهل مرد دیگری بودم❌ https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
1580Loading...
35
فکر می‌کرد پسرم! صدام می‌زد داداش! وقتی با موهای پسرونه و صورت آفتاب‌سوخته و لباسای لَش، بهش گفتم دوستش دارم، باهام دعوا کرد و دیگه حاضر نشد صورتم رو ببینه! عمادالدین، استاد دانشکده‌ی حقوق بود... منو همجنس خودش می‌دید و ازم متنفر بود که باعث شده بودم قلبش برام بلرزه. خصوصاً که به‌خاطر من شایعه‌ی وحشتناکی براش ساختن و کارش به کمیته‌ی انضباطی دانشگاه کشید! به‌خاطر اون شایعه، ازش دور شدم، اما بعد مدت‌ها، تو یه مهمونی باهم روبه‌رو شدیم. اونجا برای اولین‌بار منو به عنوان یه زن دید! یه زن با آرایش ملایم، موهای بلند و رنگ شده، لباس زنونه و زیبا... تمام معادلاتش به‌هم ریخت. فردای اون روز، اومد خواستگاریم! حالا که فهمیده بود یه زنم، می‌خواست منو مال خودش کنه! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
4960Loading...
36
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1 0152Loading...
37
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا... #سنایی‌غزنوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
330Loading...
38
بیا تا پای جان باهم بمانیم #فریدون_مشیری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
2700Loading...
39
اما تو کی شود که فراموش من شوی؟ #سیمین_بهبهانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1460Loading...
40
ای در دل من، میل و تمنا همه تو ... #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1600Loading...
منم و شبی و با دل همه شب حکایت او! #امیرخسرو_دهلوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Show all...
نظر كنم به تو، نازم به انتخابِ خود! #بهجت_دهلوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Show all...
هرچه آزارم رساندی از تو بیزارم نکرد! #علی_مقیمی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Show all...
‏که از چشمِ بداندیشان، خدایت در اَمان دارد #حافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Show all...
وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکرد #سنایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Show all...
و من آفتاب را از دست‌های تو می‌گیرم #علیرضا_اسفندیاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Show all...
Repost from N/a
.-یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم. https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
Show all...
Repost from N/a
-خدا لعنتت کنه دختر، کدوم گوری در میری؟ اگه حاج بابات پیدات کنه که سرت رو گوش تا گوش میبره! https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk به دویدنم سرعت می‌دهم و کل خیابان را پشت سر می‌گذارم. با دیدن ماشینی که رانندۀ بلند بالا و جوانش می‌خواهد از آن پیاده بشود، تند تر می‌دوم و خودم را روی صندلی عقبش می‌اندازم. -آقا تو رو خدا تا یه جایی منو برسون! مرد جوان شوکه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -برای من دردسر می‌شه خانم. پیاده شین لطفا! -یاقوت؟ خدا منو بچه به دنیا اوردنم رو لعنت کنه، برگرد دختر! همه توی اون خونه منتظر تو موندن، بیا بریم خونه ... آبروی حاج بابات رو نریز. خودم را زیر صندلی می‌اندازم و با بغض می‌گویم: -مردونگی کن آقا. تا یه جایی منو برسون، جبران می‌کنم بخدا! آن مرد نگاه از چشم‌هایم برمیدارد و ماشین را راه می‌اندازد. -چرا داری فرار می‌کنی؟ روی صندلی برمیگردم و با استرس می‌گویم: -به زور می‌خوان مجبورم کنن ازدواج کنم. مرد جوان عینکش را برمیدارد و فرمان را می‌پیچاند -با کی؟ صدایش گیرایی عجیبی دارد. آنقدر که وقتی حرف می‌زند، نا‌خود‌آگاه نفسم بند می‌رود! -با پسر عموم. از بچگی منو برای خودش نشون کرد، بعد همون موقع رفت انگلستان! فکر می‌کردم تا الان یه دختر فرنگی گرفته، ولی مردک داره برمیگرده منو عقد کنه! حرفم که تمام می‌شود سر بلند می‌کنم و نگاهش را می‌بینم که از آینه خیره‌ام مانده است. -عکسی چیزی ازش نشونت ندادن؟ نگاهم را می‌دزدم و می‌گویم: -چرا، ولی درست نیست وقتی خودت یکی رو دوست داری، عکس یکی دیگه رو ببینی و روی ازدواج با یکی دیگه فکر کنی! من حتی نخواستم عکسش رو هم ببینم. پسر عموی ابله من معلوم نیست با چندتا دختر مو بلوند و لوند بوده، حالا که سیر خوش گذرونده می‌خواد بیاد به قول خودش زنش رو ببره خونه‌ش! نمی‌فهمم، چطور انتظار داره ندیده نشناخته باهاش ازدواج کنم؟ نمی‌دانم چرا اخم کرده و دارد سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. با ترس بیرون را نگاه می‌کنم و می‌گویم: -دیگه خیلی از خونه دور شدیم! میشه نگهداری آقا؟ مردونگی کردی منو رسوندی. من آدمای اون حوالی رو می‌شناسم. اگه با کسی کار داری، بگو من آدرس خونه‌شو بهت میدم. سرعت را کمتر می‌کند و خشدار لب می‌زند: -من با همون خونه‌ای کار داشتم که ازش بیرون اومدی! خون توی رگ‌هایم یخ میزند! صدای لعنتی‌اش چرا ضربان قلبم را این طور بالا برده؟ -خاک بر سر من! نکنه دوست حاج بابامین؟ تو رو خدا بهش نگین من کجام! قول میدم از تصمیمش برگرده من هم برمیگردم خونه. دور برگردان را دور می‌زند و چشم‌های من گرد می‌شوند. -نه... من دوست حاج بابات نیستم سیب کوچولو. من همون پسر‌عموی ابلهتم که یه دور کل دخترای فرنگی رو تست کرده! چی می‌گفتی؟ عکس منو ندیدی چون یکی دیگه رو دوست داری؟ https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk
Show all...
Repost from N/a
-جفتتون صلاحیت نگهداری از بچه رو ندارین، برید از خونه‌ی من بیرون! زرین‌بانو خسته از مشاجره‌ی طولانی مدت بین هردو این را گفته بود ولی بوران عصبی‌تر از هرزمانی بود. مخصوصا وقتی سوفیا هم اینجا بود! -سر به سرم نذار مامان، من مغزم الان قاطیه یه چی میگن بهتون برمیخوره! سوفیا گوشه‌ای ایستاده بود، آرام‌تر برخورد می‌کرد ولی بوران رحم نداشت. اصلا... -پسرمو بدین ببرم تا گند نزدم تو همه چی! زرین‌بانو دست در هوا تکان داد و نق زدن بچه، دل سوفیا را آب کرد. آخ پسرک یکماهه‌ی کوچکش... -گفتم که شما لیاقت بچه ندارید که وضعیتتون اینه. عین خروس جنگی افتادین به جون هم... این طفل معصوم چه گناهی کرده؟! بوران مشتی به دیوار کوبید. -سوفیا غلط کرده بچه‌ی منو میخواد! ارسلان فقط پسر منه! اون وقتی که زیر پای من نشست تا محبور شم عقدش کنم، باید فکر اینجاهاشو هم می‌کرد. اینبار سوفیا از کوره در رفت. این مرد... نه رحم داشت و نه مهر و عاطفه... یکماه اجازه‌ی دیدن پسرش را نداده بود. -بی وجدان من زاییدمش نه ماه تموم زجر کشیدم هنوز بعد یکماه خونریزی بعد زایمان دارم زرین‌بانو دوباره پوف کشید و از جا بلند شد تا هردو را بیرون کند. -دعواتونو ببرید تو کوچه خیابون خونه ی من جای شما دوتا نیست -مامان، پسرمه... یکماهه رنگشو ندیدم. این روانی نمیذاره بهش شیر بدم. پوست و استخون شده. -دهنتو ببند سوفیا بذار بچه رو بگیرم، داری کاری میکنی بفرستنش بهزیستی! هردو باز حضور زرین‌بانو را فراموش کردند. انگار میدان جنگ بود. -من؟! تو داری عربده میکشی مثل همیشه عمه‌خانم ارسلان رو بدید من. حداقل الان پیش من امنیت جانی داره! بوران بازوی نحیف سوفیا را گرفت و مراعات حضور مادرش را نکرد و داد کشید. -بعد قراره با هرزگی نون شب ارسلان رو بدی؟! عین همون کاری که با من کردی؟! اشک در چشم‌های سوفیا دوید. خیانت نکرده بود، هرگز... -ارسلان هنوز شیرخواره... انقدر به من توهین نکن هزاربار گفتم من خیانت نکردم. زرین‌بانو که باز بی‌حرمتی بوران و مظلومیت سوفیا را دید، برای تمام کردن دعوا بلندتر فریاد زد. -د بس کنید ارسلان نه به مادری مثل تو نیاز داره نه پدری قلدری مثل تو خودم بزرگش میکنم فردا روز هم افتادم مردم، بهزیستی هست بالاخره دست نیرومندش از دور بازوی سوفیا کنار رفت. زمانی این مرد جز نوازش چیزی بلد نبود و آخ از زمانه‌ی تلخ... -مگه من مردم که پسرمو ببرن بهزیستی مامان؟! اینهمه پول و ثروت دارم که یه دونه جیگر گوشه‌م تو فقر بزرگ شه؟! سوفیا دست زذین‌بانو را گرفت و بوران را مخاطب قرار داد. -مشکلش همینه که فکر میکنه پول همه چیزه... پسرم به محبت احتیاج داره که این مرد نداره. اصلا بلد نیست. بوران پوزخند زد. این را سوفیا می‌گفت؟! کم قربان صدقه‌اش رفته بود؟! ولی صحنه‌ی خلوتش با آن مردک را فراموش نمی‌کرد. -من بلد نیستم؟! من؟! من بی‌شرف که شیش ماه تموم عین سگ پاسوخته منت تو رو کشیدم که ده روز بعد عقد، کنار یه حرومزاده‌ی دیگه ببینمت؟! زرین‌بانو عاصی شده از هردو و با دلی پاره پاره... هردو را از خانه بیرون کرد و به در تکیه داد. خبر داشت از دل عاشق هردو ولی امان از لجبازی... -واسه گرفتن ارسلان فقط یه راه دارید یا عین ادم مشکلتونو حل میکنید و بذمیگردید سر خونه زندگیتون یا گزارش میدم ارسلان بد سرپرسته ببرنش بهزیستی بوران نگاهی به سوفیا انداخت که کف کوچه نشست. تگر دست‌دست می‌کرد هم زنش را از دست می‌داد هم پسرکش را... راه بهتری هم بود برای گرفتن انتقام دل شکسته‌ش... -باشه... باشه مامان... واسه پسرم هرکاری میکنم. عقدش میکنم. این زن رو عقد میکنن به خاطر ارسلان. . https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0 https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
Show all...