📚کانال کیوانعزیزی 📚
﷽ ✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرمرادعاکنید🙏
Show more20 250
Subscribers
+224 hours
-487 days
-28230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from 📚کانال کیوانعزیزی 📚
تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف
گفتم: لطفا بپیچید داخل کوچه
- نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟ کسی مرده؟
سرم را بالا گرفتم:
جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند، ماشین پلیس و آمبولانس هم بود.
مردی فریاد زد: خلوت کن آقا، برید کنار
پلیس بود که مردم را متفرق می کرد
من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده و چشمانم تنها مردی را می دید که بر دستانش دست بند زده بودند
و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود.
سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم
نگاهش به من افتاد: ریرا
لب زد؛ شر یه بی ناموس رو از سرت کم کردم
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
21300
#شیب_شب❤️🔥❤️🔥
با حوله آب موهای خیسم را گرفتم.هوا حسابی گرم شده بود .تاپ نیم تنه ی آلبالویی رنگم را با شورتک کوتاهی ست کرده و بی خیال در اشپزخانه چرخ می زدم.
یخ های قالبی را در لیوان شربت بید مشک خالی کردم که صدای در خانه را شنیدم.
نگاهم سمت ساعت چرخید ؛ نه بود
از پنجره حیاط را دید زدم.گوش تیز کردم ، هیچ صدایی نمی آمد.
از شربت کمی نوشیده و لیوان خنک را به گونه ام چسباندم ، که دستانی داغ دور کمرم حلقه شده و از پشت در آغوش تنگی فرو رفتم.
شوکه و ترسیده جیغ کشیدم و لیوان از دستم افتاده و صدای شکستنش در آشپزخانه پیچید.
زمزمه ی خش داری موهای تنم را سیخ کرد
- چی شده عروسک ؟؟ ترسیدی؟؟
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
1 99430
#شیب_شب❤️🔥❤️🔥
با حوله آب موهای خیسم را گرفتم.هوا حسابی گرم شده بود .تاپ نیم تنه ی آلبالویی رنگم را با شورتک کوتاهی ست کرده و بی خیال در اشپزخانه چرخ می زدم.
یخ های قالبی را در لیوان شربت بید مشک خالی کردم که صدای در خانه را شنیدم.
نگاهم سمت ساعت چرخید ؛ نه بود
از پنجره حیاط را دید زدم.گوش تیز کردم ، هیچ صدایی نمی آمد.
از شربت کمی نوشیده و لیوان خنک را به گونه ام چسباندم ، که دستانی داغ دور کمرم حلقه شده و از پشت در آغوش تنگی فرو رفتم.
شوکه و ترسیده جیغ کشیدم و لیوان از دستم افتاده و صدای شکستنش در آشپزخانه پیچید.
زمزمه ی خش داری موهای تنم را سیخ کرد
- چی شده عروسک ؟؟ ترسیدی؟؟
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
100
87000
Repost from N/a
-آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
دستانش از سرما میلرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود...
با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند و تنش از سرما میلرزد.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانهی آمین میرساند. از داخل خانه صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید میدهد. "حتما صدا از خونهی همسایهس."
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند...
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهای بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه!
میگوید و با خندهی بلند دوستانش غش غش میخندد و قلب آیه با خندههایش تکه پاره میشود.
-گمشوو از اینجا دخترک بی حیا!
آیه به او نگاه میکند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشقتر میشود. اشکهایش را پاک میکند و برای اخرین بار هم قدم پیش میگذارد.
-از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما.....
آمین بی حوصله میان جملهی او میپرد.
-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد و خودش از در روی زانو خم میشود.
آیه با همان حال بدش میرود و آمین میماند و برگهی سونوگرافیای که چند ساعت بعد پیدا میکند و حسرت دیدن آیه و فرزندش....
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
دختره بعد از سالها برگشته. تنها هم نه. با بچهش! دختر آمین موحدی.😱
آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچهش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....
66020
Repost from N/a
Photo unavailable
#رمان_ارغنون😍
عاشقانهای جذاب❤️
-بیا تو سردخونه... میخوام یه دل سیر بچلونمت.
پیامشو سین میکنم و با چشمای گشاد شده سرمو طرفش برمیگردونم.
لب میزنم:
-دیوونهای؟؟
سرشو تکون میده و اشاره میکنه که باهاش برم... توجهی نمیکنم که دوباره پیامی برام میفرسته.
-اگه نیای جلوی همهی آشپزا رو کولم میندازمت.
لبامو بهم فشار میدم و با خشم سمت سردخونه راه میافتم.
هنوز پامو داخل نذاشته، از پشت کشیده میشم و با یک حرکت به درِ آهنی چفت میشم.
-بالاخره گیرت انداختم فرشته کوچولویِ خودم❤️
https://t.me/+kAFIaz-Is2hmMWE8
https://t.me/+kAFIaz-Is2hmMWE8
#عاشقانه #انتقامی
26300