cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال‌تـرنـج‌⚜روزگار دلربـا⚜

لَاحَوْلَ وَ لَاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم نویسنده م_ق_تـرنـج عــدالت‌وعشــق درحال‌چاپ شوهـر شایستـه تمام روزگـار دلـربا آنلاین روزی یک پارت به جز تعطیلات رسمی @toranjnovel ادمین #کپی_رمان_به‌هرشکلی_در_دادگاه‌_الهی_پیگرد_دارد.

Show more
Advertising posts
21 865
Subscribers
-2624 hours
-2597 days
-1 49530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

کاش میتونستیم روز دختر را به دخترکان غزه هم تبریک بگیم♥️😢 پیشنهاد میکنم به عنوان هدیه برای سلامتی و آزادی‌شون سه مرتبه آیت الکرسی قرائت کنید.
Show all...
😢 18 4😐 3👍 1
روی پیشونی فرشته‌ها نوشته… هرکی دختر داره جاش وسط بهشته روز دختر بر دختران عزیز کانال و دختر گل خودم مبارک🥳❤️
Show all...
25👍 3😍 3
کیا مدام ازم سراغ رمان خوب و مطمئن رو می‌گرفتن؟ دوتا رمان براتون پیدا کردم که با خوندنش مدام بیاین بگین بازم چنین رمانی معرفی کن برامون😍😍😍 یکی عروس بلگراد که عاشقانه اش محشره و یه داستان جالب و معمایی داره. https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk ریسک عاشقانه‌ای داغ و پرکشش از مردی جدی و بی‌نهایت عاشق پیشه.به شدت پیشنهاد می‌شه محاله شبیهش رو جایی پیدا کنین. https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 لینکش رو به زور گیر آوردم و فقط برای امروز ازاده پس عجله کنین.
Show all...
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_66 مرد از جیب بغلِ کت اسپرتش، عینکی درآورد و به چشم زد. آستین مانتویی که شهلا از کمد بیرون کشیده بود را گرفت و درزها را وارسی کرد؛ بعد لبهٔ جلوی مانتو را بررسی، و دقیق به آسترکشی آن نگاه کرد. دل تو دل دلربا نبود. همزمان با کاووش مرد، او هم به درستی برش‌ها و دوخت‌هایشان فکر می‌کرد. خودش همیشه اولین منتقد کارشان بود و از چشم یک بازرس به تولیدات‌شان نگاه می‌کرد و گاهی حتی به خودشان آفرین می‌گفت. اخم‌های مرد که بیشتر و بیشتر درهم رفت، قلب دلربا تندتر تپید؛ یعنی نپسندید؟! - ضعیفه... اصلاً خوب نیست! مرد گفت و لب‌هایش را بیشتر روی هم فشرد. - حتی به استاندارهای ما نزدیکم نیست. شهلا که با افتخار مانتو را نگه داشته بود، انتظار این حرف را نداشت و با لب‌های آویزان شده گفت: - ما با مزون پردیس و مشکین کار می‌کنیم. طرح و برش‌های دلی... ببخشید خانم کاشفی درنوع خودش بی‌نظیره. مرد سر تکان داد. - پسند مشتری‌های ما نیست. عینکش را برداشت تا کرد و داخل جیب بیرون کتش گذاشت. برای اولین بار صورتش از بی‌روحی درآمده و حالتی انسانی به خود گرفت. - متأسفم خانم کاشفی! دلربا که به کار خودشان خیلی اطمینان داشت و با هزار امید به قضایا نگاه می‌کرد، ناباورانه و در سکوت به مرد زُل زد. - اگه قیمت می‌دین در خدمتم، وگرنه مرخص می‌شم. دلربا دست‌هایش را باز کرد و به وسایل و کارگاه اشاره کرد. - نمی‌فروشم. این‌جا تموم سرمایه و‌ محل امرار معاش خونواده‌مه. مرد بدون مکث، بااجازه‌ای گفت و از آپارتمان بیرون رفت. شهلا، روی صندلی نزدیکش وارفت. دلربا با تردید نزدیک شد و مانتو را وارسی کرد. هنوز باورش نمی‌شد کارش را کسی تأیید نکرده باشد. از نظر خودش عیب و ایرادی نداشت. اما این نظر او بود. شاید بهترین‌هایی که در باور او نمی‌گنجید، جایی دیگر شکل گرفته و او خبر نداشت. حالا دنیا که به آخر نرسیده بود، هنوز می‌توانست از جاهای دیگر سفارش بگیرد؛ فقط احتیاج به یک تنفس داشت. خودش را به دستشویی رساند. باید انرژی ته‌کشیده‌اش را احیاء می‌کرد. نباید خودش را می‌باخت، آن‌هم جلوی بچه‌ها. چند نفس عمیق کشید و مشتی آب سرد به گونه‌های گُر گرفته از خشمش پاشید، تا آرام گرفت. سرش را بالا برد و در دل نالید: - چشم خداجونم، چشم! می‌خوای روی پای خودم وایسم؟ چشم! من راضی‌ام به رضای تو، اما تواَم کمک‌هاتو ازم دریغ نکن! تواَم هوامو داشته باش! صدای بچه‌ها را از بیرون می‌شنید. - حالا چی می‌شه خاله... یعنی مجبوریم این‌جا رو خالی کنیم... مرتیکهٔ گنددماغ! حرف آخر برای تیدا بود. قبل از جواب دادن شهلا، در را باز کرد و بیرون رفت. - حرف زشت نداشتیم تیدا خانوم! بعد خطاب به شهلا گفت: - شهلاجون بشین حساب‌کتاب کن ببین از سفارشات قبلی چقدر مونده! بعد تماس بگیر با مزون‌هایی که قبلاً سفارش می‌گرفتیم ببین سفارش جدید داریم! شهلا که همیشه روحیهٔ جنگجویی دلربا را می‌ستود، یاعلی‌گویان از جا برخاست و درحین گذاشتن مانتو توی کمد جواب داد: - چشم آبجی!
Show all...
53👍 22👌 5
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_65 بچه‌‌ها که متوجه جریان شده بودند، با ناامیدی به اتاق برگشتند. - این حرف آخرتونه؟ مرد گفت و با نیم‌خیز شدنش نشان داد، حرفش یکی است. صورت پوکرفیس و شانه‌های افتادهٔ بچه‌ها موقع ترک سالن خاری تیز در قلب دلربا بود. می‌خواست امروز در دل‌هایشان بذر امید بکارد، نه ناامیدی، پس عزمش‌ را جزم کرد و گفت: - منم یه پیشنهاد دارم براتون. مرد میان زمین و هوا استپ کرد و آرام روی صندلی برگشت. سگرمه‌های درهم و چشمان تیزش، برخلاف گذشته، این‌بار به دلربا دوخته شد. - گوش می‌دم. دلربا در دل به امید خدایی گفت و توضیح داد: - ما یه گروه تولیدی هستیم. چهارتا دوزندهٔ ماهر دارم و خودمم کمک حالشونم. تموم پونزده سال گذشته خودم طرح زدم و دوختم. گاهی هم برای مزون‌ها دوخت کردم. اگه بتونیم با هم همکاری کنیم، برای ما باعث افتخاره. تابه‌حال به احدی رو نینداخته بود. عرق سرد شرم از شقیقه‌اش جاری شد، اما خریدن ذره‌ای امید برای فرزندانش مهم‌تر بود. مرد با شگفتی به دلربا خیره شد. اخم‌های درهمش باز و چشمان آبی‌خاکستری‌اش خودشان را نشان دادند. به فکر فرورفت و چند لحظه‌ای با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. بعد بلند شد و با اشاره به بچه‌ها و شهلا پرسید: - اینا همکاراتونن؟ - بله. نه. ایشون یکی از دوزنده‌هامون هستن. و به شهلا اشاره کرد. - بقیه بچه‌هام هستن. مرد تنها هومی گفت. - نمونه کارهاتونو باید ببینم. من دوزنده عالی و تمیز می‌خوام. شهلا به سرعت سراغ چند لباس آمادهٔ سفارش‌شان که به رگال کمد آویزان ‌بود، رفت. - بفرمایین! اینم نمونه کار ما.
Show all...
👍 77 13🤔 5
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_64 ترمه سر روی شانه‌اش گذاشت. - منم بهت کمک می‌کنم. چند تا ایدهٔ جدید برای کارای دانشگاهم داشتم، بهت نشون می‌دم شاید با هم تکمیلش کردیم. دلربا سر دخترکش را در آغوش گرفت. - ما به یاری خدا حتماً می‌تونیم! حتماً! صدای سرفه‌ای خشک و مردانه، خلوت‌شان را بر هم زد و سرها را به‌طرف ورودی برگرداند. مرد قد بلند با همان استایل خشن و بی‌روح قبلی، در چهارچوب در ایستاده و تماشایشان می‌کرد. هیکل درشت و عضلانی‌اش قاب در را پر کرده بود. ریش بلند جوگندمی و ابروهای پرپشت همیشه درهمش، فقط یه موی مجعد بلند کم‌ داشت تا شبیه شخصیت‌های وایکینگ سینما شود. - خانم کاشفی چند لحظه وقت دارین؟ از پشت میز و رودررو، مرد بلندتر و درشت‌تر به‌نظر می‌رسید. واقعاً هیبت ترسناکی داشت. حجم ماهیچه‌های شانه و بازویش، درحال جنگ با حلقه و آستین‌ پیراهنش بود. اگر خودش را مدیر داخلی یکی از مهم‌ترین تولیدی‌های شهر معرفی نمی‌کرد، قطعاً دلربا فکر می‌کرد، او شَرخَر یا زورگیر است. البته این فکر را باید برای خودش نگه می‌داشت تا موجب نگرانی شهلا و بچه‌ها نشود. صدای صاف کردن سینه و لحن نه‌چندان مؤدبانه‌اش توجه دلربا رو به خودش جلب کرد. - قصد ما از خرید این‌جا توسعهٔ یکی از شاخه‌های تولیدمون بود. می‌خواستیم یه نگاه متفاوت از تولیدات دیگه‌مون، به این شاخه داشته باشیم. لباس مجلسیِ مزون‌دوز این روزا طرفدارای زیادی پیدا کرده. لباسای شیک، تک و با تزیینات خاص خانمانه‌. تو تولید انبوه نمی‌شه به این نکات توجه کرد، اما یه گروه جمع‌وجور شاید بتونه، جدای از ما به این بخش بپردازه. دلربا با دقت به حرف‌های مرد توجه داشت. ایدهٔ کاریش عالی‌ بود. دیگر منتظر سفارش نمی‌ماندند. خواه‌ناخواه باید به این قسمت توجه ویژه باشد و تولیداتش را ارائه کند و این یعنی یک کار دائمی برای او و همکارانش. خداخدا می‌کرد تا مرد به آن‌ها پیشنهاد کار دهد. مرد که نگاهش از روی انگشتان دستش، فقط گاهی به‌سمت بچه‌‌ها کشیده می‌شد، ادامه داد: - به همین خاطر اگه قیمت مناسبی بگین و توافق کنیم، همین الان تموم کارگاه رو یک‌جا می‌خریم. اوه! مرد تیر اخرش را زده و مقصودش را گفته بود. دلربا ناامیدانه به شهلا نگاه کرد. خیالات خوش او نیز، همچو خودش، از سرش پریده بود. - والا اگه من حاضر شدم با شما پشت میز بشینم، چون فکر‌ می‌کردم برای ما پیشنهاد کار دارین، چون اصلاّ قصد فروش کارگاه رو ندارم. کریمی هم نمی‌تونه تا قراردادش تموم نشده ما رو از این‌جا بلند کنه.
Show all...
57👍 21🤔 5💔 3
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_63 دلربا قدمی جلوتر رفت و رودرروی کریمی که منقلب به دیوار تکیه داده بود گفت: - شما نمی‌تونی خُلفِ وعده کنی. وقتی حال نزار کریمی را دید دلش سوخت، اما خودش هم نیاز داشت کسی برایش دل بسوزاند. عاجزانه نالید: - لعنتی! ... یعنی ما همکار بودیم. ... تو همه جیک‌وپوک زندگی من رو می‌دونستی. کریمی با خس‌خس سینه و چشمانی اشکبار نگاهش را دزدید. همان‌طور که به دیوار تکیه داده بود، لیز خورد و روی زمین پهن شد. چنگی که به سینه‌اش زد دلربا را هشیارتر کرد. تردید نکرد. از قبل می‌دانست کریمی مشکل قلبی دارد. دید دکمه‌های بستهٔ جلیقه‌اش به شکمش فشار می‌آورد. فوری دست انداخت و دکمه‌ها را باز کرد. - قرصات رو کجا گذاشتی؟ دست لرزان و بی‌جان کریمی تا نزدیک جیب کتش بالا آمد.‌ دلربا دست در جیب داخلی کت کرد و بستهٔ قرص ژله‌ای را پیدا نمود. دستان خودش هم می‌لرزید. از ته دل دعا می‌کرد کریمی جان سالم به در ببرد. قرصی از بسته درآورد. - زبونت رو بالا بگیر. به‌محض باز کردن دهان و بالا گرفتن زبان کریمی، قرص را زیر زبانش گذاشت. مرد قد بلند که همچنان سگرمه‌هایش در هم بود، با مرد همراهش، فقط تماشایشان می‌کرد. دلربا به آن‌ها توپید: - تماشاچی نباشین! کمربندش رو باز کنین تا بهتر نفس بکشه. مرد با تأنی کنارشان زانو زد و کمربند کریمی را باز کرد. مچ دستش را گرفت و نبضش را چک کرد. - بهتری؟ یا زنگ بزنم اورژانس؟ پلک‌های کریمی بسته بود، اما کمی رنگ به گونه‌هایش برگشته و نفس کشیدنش راحت‌تر شده بود. دستش را به نشانهٔ نه بالا کرد. دقایقی بعد مردها کریمی را از جا بلند کرده تا به خانه‌اش برسانند. مشخص بود وضعیت کریمی آن‌قدرها بد نبود، اما شرمندگی دلربا بیشتر حالش را خراب نشان می‌داد. همچنان نگاهش را از دلربا دزدید و از در خارج شد. بچه‌ها بلافاصله از اتاق خارج و مادرشان را دوره کردند. نگرانی از چهرهٔ تک تک‌شان می‌بارید. - حالا چی می‌شه مامان؟ حالا چیکار کنیم؟ دلربا حمایت‌گرانه دست دور هر سه‌شان انداخت. - من قرارداد دارم. هیشکی نمی‌تونه از این‌جا تکونم بده، فقط فکر کنم مشتری اصلی‌مون که خود کریمی بود رو از دست دادیم. باید دنبال سفارش و مشتری جدید باشیم. نگاه خسته و عاجزش را به شهلا انداخت. - باید یه چندتا طرح جالب و بازارپسند بزنم، بلکه سفارش بگیریم. شهلا هم با چشمانی که نگرانی از آن‌ها می‌بارید، با سر تأییدش کرد. - تو‌ مثل همیشه می‌تونی. مطمئنم.
Show all...
👍 62 12🙏 2👌 2
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_62 صورت درهم‌ شدهٔ مرد قد بلند نشان از عصبانیتش داشت. به آن‌ها پشت کرد و کار مؤاخذه را برعهدهٔ همراه قد کوتاهش سپرد. - آخه مرد حسابی وقتی وعده می‌کنی، باید زودتر راه بیفتی. ما یه نیم‌ساعتی هم تو کوچه وایساده بودیم. کریمی دست روی سینه گذاشت و مراسم عذرخواهی را از سر گرفت. - بازم معذرت می‌خوام. خداروشکر که خانم کاشفی این‌جا بودن. شما بفرمایین آپارتمان رو ببینید. و خودش را به مرد قدبلند رساند. - بفرمایین! این‌جا فضای آشپزخونه‌ست، برای راحتی کار کابینت‌ها رو بردیم داخل یکی از اتاق‌ها. حالت آبدارخونه. و با دست مرد قد بلند را به‌سمت اتاق مزبور هدایت کرد. دلربا که از وضعیت موجود راضی نبود و نمی‌دانست چی‌به‌چیست، جلوی در اتاق ایستاد و خطاب به آقای کریمی که هم صاحب‌‌خانه و هم شریک کاری‌اش بود، پرسید: - لطف می‌کنید به منم توضیح بدین چه خبره؟! آقای کریمی به یک‌باره سرخ شد. از شرم یا خشم، دلربا نتوانست تشخیص دهد، اما جوابش را با تته‌پته داد: - والا خانم کاشفی... چیزه... این‌جا که بسته شد و شما رو گرفتن، گفتم حتماً جمعش می‌کنین. برای همین آگهی زدم روزنامه. به‌جای دلربا، شهلا به حرف آمد. - باریکلا آقای کریمی! زرنگ شدین. اینجا دو روزم بسته نموند. دلربا برای ساکت کردن شهلا دست بالا آورد و خودش خطاب به کریمی ادامه داد: - شما شریک و همکار منی. چرا فکر می‌کردم بیشتر از بقیه هوام رو داری؟ سکوت و سربه‌زیری کریمی کفرش را درآورد. - من تا چهارماه دیگه قرارداد دارم. شمام نمی‌تونی بلندم کنی. بفرمایین بیرون! نگاه مرد قد بلند، بین کریمی و دلربا در گردش بود. سگرمه‌های درهمش با انبوه ریش جوگندمی، اجازه نمی‌داد صورتش را خواند. - مسخره دراوردی کریمی؟ گفتی به من خالیه، اونم با اثاث! من همه‌شو با هم می‌خواستم. با شنیدن حرف‌های مرد، چاقو می‌زدی خون دلربا درنمی‌آمد. نه تنها کارگاهش که برای وسایلش هم نقشه کشیده بودند. با عجله جلو رفت و پرخاش کرد: - چوب حراج به وسایل من زدی؟ به چه حقی؟ مگه اجاره‌ت عقب‌ افتاده بود؟ کریمی بیچاره با آن رنگ‌وروی کبود شده فاصله‌ای تا سکته نداشت. - من... من فکر کردم... من... نمی‌... و درحالی‌که با دست سینه‌اش را می‌فشرد، نگاه مستأصلش را به مرد قد بلند دوخت.
Show all...
👍 55😱 15 6😐 4😡 3🙏 2😢 1
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_61 از جا بلند شد و اشاره کرد بساط چای و بیسکوییت را جمع کنند. در آینهٔ پِروِ اتاق، نگاهی به صورتش کرد و دستی به لباس‌هایش کشید. نُچی کش‌دار از میان لب‌هایش بیرون پرید. مانتویش مناسب کار بود. خب! مگر نه این‌که این‌جا هم محل کار بود؟ شانه‌ای برای خودش بالا انداخت و وقتی صدای خوش‌آمد شهلا را شنید، با انرژی بیرون رفت. دو مرد غریبه مشغول صحبت با شهلا بودند. هر دو کچل و میانسال بودند. یکی کوتاه، با شکمی برجسته و دیگری بلند و عضلانی. شهلا، دلربا را معرفی کرد، اما نگاه خریدارانهٔ مردها روی وسایل و ساختمان می‌گشت. حس خوبی نسبت به آن‌ها و نگاه‌شان نداشت. - کریمی نیست؟ این را مرد قد کوتاه پرسید. شهلا اخم کرد. - قرار بوده این‌جا باشند؟ مرد قد کوتاه ضربه‌ای به در سرویس زد و وقتی صدایی نشنید، درش را باز کرد. - این‌جا دستشوییه! مرد قد بلند از پشت‌سرش نگاهی انداخت، سری تکان داد و بعد مشغول چک کردن چرخ‌ها شد. - همه‌ش با هم چند؟ دلربا و شهلا جا خورده به هم خیره شدند. مردک چه می‌گفت؟ - ببخشید! متوجه منظورتون نشدیم. مرد قدبلند کلافه دستی به کلهٔ کچلش کشید. ابروهای پرپشتش با سر بی‌مو درتضاد بود. آن‌قدر گرهٔ ابروانش در هم پیچیده و صورتش تلخ بود، که انگار دشمن صدساله‌شان بود. - وقتی هرکس مسئولیت کار خودش رو گردن نمی‌گیره، نتیجه‌ش سؤال‌های مسخره می‌شه. بعد خطاب به همراهش گفت: - زنگ‌بزن ببین کریمی کدوم گوریه؟ دلربا نگاهی سمت بچه‌ها که با نگرانی، از اتاق سرک کشیده بودند کرد. - لطفاً آقا! بچه‌ این‌جا هست. درست صحبت کنین! مرد، انگار که دلربا حرف اهانت‌آمیزی زده باشد، به او توپید: - وقتم ارزش داره، از اتلافش خوشم نمیاد... و دهان باز کرد بقیه‌ش را بگوید، که آقای کریمی، نفس‌زنان، دست بر چهارچوب در هویدا شد. - آقایون ببخشید! ماشینم روشن نشد. مجبور شدم پیاده بیام. و با دستمال پارچه‌ای توی دستش عرق پیشانی و زیر گردنش را پاک کرد. از نفس صدادارش مشخص بود تمام راه را دویده است.
Show all...
🤔 56👍 12 5
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_60 کارگاه حسابی به‌هم ریخته بود. وسایل خیاطی همه‌جا پخش و پلا و تمام طاقه‌های پارچه باز و رها شده بود. همه‌چیز باید از اول چیده می‌شد. همه با هم مشغول شدند و بعداز تلاش دوساعته کارگاه کمی منظم شد. کارگاه در طبقهٔ بالای یک شیرینی فروشی قرار داشت. یک آپارتمان کوچک صدمتری با دو اتاق خواب. دورتادور سالن میز زده بودند و چرخ خیاطی‌ها و سردوزها روی آن‌ها قرار داشت. میز برش بزرگی در یکی از اتاق‌ها گذاشته بودند، که دلربا به راحتی کارهای مربوط به برش را انجام دهد. اتاق دیگر نیز، هم برای آبدارخانه و هم دفتر کارگاه در نظر گرفته شده بود. ساختمان، آسانسور نداشت و داخل کوچه‌ای نزدیک به خیابان بود، برای همین دلربا توانسته بود با قیمت مناسبی اجاره‌اش کند. چون بچه‌ها به کمک‌ دلربا و شهلا آمده بودند، کارها زودتر از انتظارشان تمام شد. شهلا که فلاسک چای و بیسکوییت را روی میز گذاشت، همه استقبال کرده، دست از کار کشیدند. قیافه‌های‌شان دیدنی بود. تیدا از ترس خاک و غبار روسری بزرگ و نخی دلربا را دور موها و صورتش پیچیده بود. بردیا با دستمال نازکی که دور صورتش بسته بود، بیشتر شبیه دزدان دریایی کارائیب شده بود. ترمه هم با وجود مانتوی کهنه و شال پیچیده دور سر و صورتش، نتوانسته بود نگرانی و استرسش را پنهان کند. دلربا و شهلا سعی می‌کردند محیط شادی ایجاد کنند تا بچه‌ها از ان حالت حزن و غم بیرون بیایند. بچه‌ها هم علیرغم اتفاقات نگران‌کنندهٔ این چند روز روحیهٔ خوبی داشتند و منتظر فرمانی از سوی مادر. انگار با تمام وجود، قدردان حضور مادر میان‌شان هستند. چای خوردن‌شان تمام نشده بود که صدای آیفون بلند شد. سریع‌تر از همه تیدا از جا پرید. - من باز می‌کنم. نگاه نگران دلربا و شهلا با حرکت تیدا تا آیفون رفت. - مامان یه آقاییه. می‌گه از طرف آقای کریمی اومده. نگرانی چهره شهلا محو شد. با ذوق مچ دست دلربا را گرفت. - نکنه همون تولیدی بزرگه‌ست که پیشنهاد کاری داشت؟ دلربا که با تمام وجود منتظر یک خبر خوب بود، جواب داد: - خدا از دهنت بشنوه! از جا بلند شد و به تیدا گفت: - تعارف کن بیان بالا!
Show all...
👍 64 15🤔 5