cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آسیه احمدی/ آیــه‌عشـــ❤️‍🩹ـق‌بخـــوان

پارت گذاری منظم😍 آیــه‌عشـــ❤️‍🩹ـق‌بخـــوان تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی[دردست چاپ] بــ🍃ــاوَرهـا تَــرکــ بَـرمی دارَنـد [در دست چاپ] خــفـ🔥ـقـان [در دست چاپ] لینک پیام ناشناس: https://telegram.me/dar2delbot?start=send_ZmvjlP ادمین تبلیغات: @mery_a

Show more
Advertising posts
19 005
Subscribers
-8224 hours
-297 days
+64730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
- دستتو بشکونم که دیگه توی اتاق من فضولی نکنی؟ دخترک ترسیده دستش را پشت سرش پنهان کرد. فکر کرد مرد رو به رویش همین الان ممکن است دستش را بشکند. نگاهش را پایین انداخته بود و با بازیگوشی زیرچشمی اتاق کارش را از نظر می گذراند. از صدای داد مرد، شانه‌اش بالا پرید: - به من نگاه کن وقتی دارم باهات حرف می‌زنم! شنیدم هفته‌ی پیش هم که ایتالیا بودم دو بار از عمارت فرار کردی! رنگ ایوا مثل گچ سفید شد. بهت زده نگاهش را بالا کشید و به مرد خیره شد. زیر لب غرید: - کثافت های پاچه خوار! خدمتکارهای جاوید را می‌گفت؛ هنوز یادش نرفته بود چقدر التماسشان را کرده بود تا حرفی از فرارش به جاوید نزنند. توقع نداشت صدایش را بشنود اما شنید و اخم‌های وحشتناک‌تر از قبل درهم رفت. کف دستش را محکم روی میز کوبید و از جا بلند شد. با همان صلابت و تحکمی که به کسی جرئت نفس کشیدن مقابلش را نمی‌داد، از پشت میز بیرون آمد و با طمانینه نزدیک دخترک ایستاد. چانه‌ی ایوا را در دست گرفت و با فشار محکمی صورتش را هول ریزی داد: - زبون درازی کنی خودم زبونت رو می‌برم می‌ندازم جلوی الکس... چشمان درشت و گیرای ایوا پر از ترس شد. از آخرین باری که قلاده‌ی سگ سیاه و ترسناکش را باز کرده بود و به عنوان تنبیه او را به باغ عمارت فرستاده بود، خاطره‌ی خوبی نداشت! سریع گفت: - زبون درازی نمی‌کنم! اونا واقعا کثافت و پاچه‌خوارن! خودش هم نمی‌دانست چرا با تمام تنبیه های جاوید باز سر و گوشش می‌جنبد و خلاف دستوراتش عمل می‌کند. جاوید سرش را در صورت دخترک خم کرد و غرید: - ایوا یه کاری نکن این دفعه خودم به خواست خودم از عمارت بندازمت بیرون! کم کم داری پشیمونم می‌کنی که به وصیت حاج عمو خدابیامرز گوش کردم و سرپرستت شدم! چانه‌ی دخترک را رها کرد و با خشم عقب کشید و زیر لب غرید: - منِ سی و دو ساله رو آخه چه به سرپرستی دختر شونزده هفده ساله؟ چشم های تخس و بازیگوش ایوا، مثل همیشه همیشه، وقتی بحث پدرش به میان می‌آمد، مظلوم و پر از اشک شد. چانه‌اش لرزید و با لجبازی گفت: - زودتر... چون بیرونم هم نندازی خودم فرار می‌کنم! جاوید با چشم‌های ترسناک نگاهش کرد. - خیلی دلت می‌خواد پاهات رو قلم کنم یه بار دیگه یواشکی سعی کن از در این خراب شده بزنی بیرون! یکدفعه بغض ایوا ترکید و با هق هق روی زمین نشست. - بمونم که به زور شوهرم بدی به اون پیرمرد خرفت تا از دستم راحت بشی؟ فکر کردی نمی‌دونم بخش دوم وصیت بابام چی بوده؟ می‌خوای شوهرم بدی تا مجبور نباشی به وصیتش عمل کنی! جاوید از سر تمرکز چشمش را ریز کرد. دخترک داشت خزعبلات می‌گفت. با تمسخر گفت: - بدمت به کی؟ کدوم پیرمرد خرفت؟ داریم توی رمان های ویکتور هوگو زندگی می‌کنیم؟ بینوایانه مگه؟ - خودم شنیدم! داشتی به ملوک می‌گفتی باید زودتر شوهرش بدیم به حاج فتاح... با عصبانیت ادامه داد و از دهانش در رفت وقتی گفت: - بابام وصیت کرده بوده وقتی هجده سالم شد تو باید منو عقد کنی! می‌خوای قبل از هجده سالگیم شوهرم بدی که مجبور نباشی عقدم کنی! بهت به وضوح در صورت جاوید نمایان شد. از دست این دختر آخر سکته می‌کرد. قرار نبود تا هجده سالگی ایوا کسی از بخش دوم وصیت حاج عمویش خبر دار شود. از بین دندان های چفت شده غرید: - یه روز بد رقم به خاطر این فضولی‌های بی جات تنبیهت می‌کنم دختر خانم! محض اطلاعت اونی رو که می‌خوام شوهر بدم دختر بیوه‌ی ملوکه، نه تویی که هنوز دهنت بو شیر می‌ده! ایوا تخس از جا بلند شد و اشک هایش را پاک کرد. در صورت جاوید براق شد. - امروز و فردا نه ولی حتما تا قبل از هجده سالگیم شوهرم می‌دی... تو هیچوقت حاضر نمی‌شی با من ازدواج کنی! حرفش تمام نشده بود که دوباره چانه‌اش بند دست مردانه‌ی جاوید شد. سرش را روی صورتش خم کرد و با خشم گفت: - دردت شوهر کردنه؟ می‌خوای زن من بشی؟ باشه... نمی‌ذارم هجده سالت بشه. همین الان زنگ می‌زنم عاقد بیاد عقدت می‌کنم. گوشی تلفنش را بیرون کشید و همانطور که داشت شماره‌ی محضرخانه را می‌گرفت، با لحن برزخی با دخترک اتمام حجت کرد: - همین امروز عقدت می‌کنم، ولی دقیقا از لحظه‌ای که اسمت بیاد تو شناسنامه‌ی من به عنوان همسر، باید باب میل من رفتار کنی... باید تمام وظایفتو به عنوان یک زن چه توی خونه چه تخت خواب انجام بدی! کاری ندارم شونزده هفده سالته، دست از پا خطا کنی، دست و پات رو بهم گره می زنم. روشنه؟ https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0 https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0 https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
Show all...
Repost from N/a
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط می‌کنید که نمیذارید ببینمش... از پشت در فریاد می‌کشد و نفس‌های من از زیر ماسک اکسیژن سخت‌تر می‌شوند... می‌شنوم که پدرم با خشم صدا بلند می‌کند: - زنی که با دست خودت از #پله‌ها پرتش کردی پایین! زنی که #بچه‌ش رو، بچه‌تون رو تو شکمش کشتی نامرد! و خطاب به عمویم می‌گوید: - به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمی‌ریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه... هیراد میان فریادهایش گریه می‌کند: - باید ببینمش...‌ نبینمش می‌میرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا...‌ بفهمید! صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل می‌کند و فریادها شدت می‌گیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند می‌شود: - یسنا...‌ یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟ سر به طرفین تکان می‌دهم و میان گریه‌های خفه‌ام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمی‌شنود لب می‌زنم: - ب... برو... برو هیراد... برو! و خانواده‌ام او را دور می‌کنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر می‌شود... تا جایی که دیگر نمی‌شنوم! دستم روی شکمم مشت می‌شود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو می‌رود: - آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟ لحظه‌ای که #دیوانه شد، لحظه‌ای که دیگر مرا نشناخت، لحظه‌ای که در اوج خشم بی‌توجه به #جنین در بطنم مرا از پله‌ها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمی‌رود... نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار می‌شود! - یا فاطمه‌ی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده! گفته بود که اگر نبینمش، می‌میرد... گفته بود! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم خودشو نشون میده‌... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆 و خیلی زود تو چنل می‌رسیم بهش😭❗️
Show all...
Repost from N/a
چه گوهی خوردی؟! باید به پای بچه‌ی 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟ لالی... عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت این حال دست خودش نبود مرد قول داده بود تنهایش نذارد _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا...چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
Show all...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

Repost from N/a
قشنگای من، امشب سه تا رمان عاشقانه‌ی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمی‌شید😍 1⃣ اوتای دختر این قصه یه جنگجوئه! تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونواده‌ن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا! یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار می‌ذاره و باعث یه کینه عمیق می‌شه. بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه! اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن. تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست! https://t.me/+v0pBVSzO8B03ODc0 2⃣ عروس بلگراد - کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد. جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت: - فرار کن. عروس اما تکانی نخورد. مرد یقه‌ی داماد را گرفت و کشید. - گورت رو گم می‌کنی و برمی‌گردی به همون خرابه‌ای که ازش اومدی. و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت: - یا بی‌سروصدا با ما میای یا اینو می‌کشیم. عروس جیغ کشید. - ولش کنید گفتم. صدا شلیک گلوله‌ی آمد وعروس دوباره جیغ کشید. - نزن... نزن.... میام. https://t.me/+q7Xx3M7wl1wyZDE0 3⃣ ریسک من آرادم! مردی مقتدر که آوازه‌ی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب و سردی که آرزوی هر دختریه... نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه! گذشته ای که بوی خون و حسرت می‌ده.... به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم! دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و من قسم خوردم تا انتقامم رو با کشتنش بگیرم...! https://t.me/+YWWxW9wzhV1lNjk0توجه کنید که فقط #امشب فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه💛
Show all...
+میخوای با من رابطه داشته باشی؟ سری تکون دادم.سیگارشو پرت کرد و نزدیکم شد. +قرداد من و پدربزرگت یکساله.بعد از یکسال طلاق میگیریم میدونی که با مهرسا از ایران میرم بازم مطمئنی؟ جوابی ندادم و دلخور نگاهش کردم.عاشقش شده بودم اما اون به دیوِ قاتل و بی رحم معروف بود چه توقعی داشتم؟ +از الان تا یکسال دیگه،تمامِ تنت در اختیار منه!حق نداری هیچ اعتراضی کنی…چون میدونی توی رابطه رمانتیک و جنتلمن نیستم! موهامو کشید و روی زمین پرتم کرد. https://t.me/+D1E1jziCWBkzMGNk
Show all...
Repost from N/a
♥️♥️ #عشقی‌متفاوت_به‌یک‌دخترمعمولی -  جونمی، عزیزمی ، درد و بلات تو سرم، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر می‌رسوندم! لعنت به من بی‌شرف که دوباره با حرف‌های نیش‌دار اذیتش کردم. صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار می‌دهم... چطورمرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانه‌هایش را نوازش می‌کنم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... سر و صورتش را می‌بوسم، قربان صدقه‌اش می‌روم و ملتمسانه می‌خواهم مرا ببخشد. دستم را می‌فشرد. نفس کم می‌آورد. کلماتش بریده بریده است. -آقا...غوله...این‌...بار...واقعنی...دارم...می‌میرم.. اخم می‌کنم.‌ حتی تحمل تصور نبودنش را هم ندارم. به خودم نزدیکش می‌کنم میلیمتری بین‌مان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه می‌کنم: - آتیش پاره چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره! پلک‌هایش روی هم می‌افتد. در آستانه‌ی جان دادنم... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
Show all...
📱میسکال 📱

✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. فقط بخشی از رمان در این کانال قرار می‌گیرد. 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست.

Repost from N/a
#۵۳۴ -بچه رو می‌بری حموم ، غذاش‌و می‌دی و می‌خوابونی! -چشم! نگاهش بین عنبیه‌های دخترک دوید. آشنا بود برایش و باید می‌فهمید او کیست که برای پرستاری تنها فرزندش این همه خطر را به جان خریده است. -همونطور که دیدی ، من آدم نرمالی نیستم.کل خونه سیستم امنیتیه که نمی‌تونی یه متر از حیطه‌ی تحت اختیارت دور بشی! دخترک آب دهانش را قورت داد و تن نرم کودک را به خودش فشرد مانند یک مادر -می‌دونم...جایی نمی‌رم آقا. امید همسترش را دید و خودش را به طرف زمین کشاند میخواست پایین برود و نفس این اجازه را به او داد -منو نگاه کن! دستور داد و دخترک با پوستی سرخ سر بالا گرفت -قیافه ت خیلی آشناست...قبلا دیدمت؟ رنگ از رخ دخترک پرید ، اما خیلی زود خودش را پیدا کرد: -نه... راسخ و صریح گفت و همین سلیم را به شک انداخت. تا قدم پیش بگذارد و از بالا به چشمان آشنایش نگاه کند: -می‌دونی مادر این بچه کجاست؟ سیب گلوی نفس تکان خورد اگر سلیم می‌فهمید او کیست اگر متوجه هویتش می‌شد ، با یک گلوله خلاصش می‌کرد -وقت خواب امیده. باید زودتر ببرمش حموم دست سلیم زیر چانه اش چنگ شد تا وقتی با او حرف می‌زند میان کلامش نپرد -زیر خاک‌....چرا؟ چون من‌و دور زد ! لرزی بر تن دخترک نشست عاشق بود عاشق همین مرد وحشی و خطرناک -اگر تنت بخاره...اگر هوس دور زدن به سرت بزنه ، یه گلوله حرومت می‌کنم انگشتش را تا لب پایینی دخترک پیش کشید و چیزی از درون وجودش را تکان داد گویی بارها این دختر ناشناس را لمس کرده و خودش نمیداند -دوست پسر که نداری؟ -ندارم! سر سلیم رو به صورتش زاویه می‌گرفت و امیدکوچولو به دنبال همسترش چهاردست و پا به طرف مبل رفت -شوهر؟ -ندارم! فشار انگشت سلیم بیشتر شد گوشه گوشه ی خانه دوربین کار گذاشته بود حتی حمام -امید دوست داره تو حموم آب بازی کنه...رقص هم دوست داره... چرا این دختر با شنیدن لحن سلیم هر لحظه سرخ تر میشد؟ -لباسم اگر نداری میتونی بری تو اتاق من و از لباسای من برداری خون بیشتری زیر پوست نفس آمد و انگشت های مرد می‌خواستند با تمام قوایشان آن دو لب را بفشارند. روزی بدون اجازه تیشرت‌هایش را برمی‌داشت و با پاهای برهنه مقابل سلیم رژه می‌رفت اشک در چشمان دخترک جمع‌شده و همین سبب تکان خوردن لنز در چشم هایش شد -وایسا...تو لنز می‌زنی؟ قلب نفس از حرکت ایستاد و سلیم با حیرت نگاهش می‌کرد -ن..نه اینا... در کسری از ثانیه دست سلیم پشت سرش و دست دیگر در چشمش فرو رفت جراحی پلاستیک کرده بود تمام اجزای چهره‌اش را تغییر داده بود اما قطع به یقین، می‌دانست اگر سلیم رنگ چشمانش را ببیند ، جا به جا او را شناسایی می‌کند -ششش...وای به حالت...وای به حالت اگر سر سوزنی دروغ گفته باشی! نفس دخترک رفت و لنز با حالتی خشونت بار از چشمش برداشته شد حالا مردمک های خشک سلیم بودند که رنگ آبی آن دو چشم را می‌دیدند چشمان زنی که یک سال از مرگش می‌گذشت... https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg
Show all...