تـرنـج⚜رمان روزگار دلربـا⚜
لَاحَوْلَ وَ لَاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم نویسنده م_ق_تـرنـج عــدالتوعشــق درحالچاپ شوهـر شایستـه تمام روزگـار دلـربا آنلاین روزی یک پارت به جز تعطیلات رسمی @toranjnovel ادمین #کپی_رمان_بههرشکلی_در_دادگاه_الهی_پیگرد_دارد.
Show more21 355
Subscribers
-3824 hours
-2617 days
-1 19330 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_72
اینبار مرد جوان پرسید:
- تا حالا طرحات رو به کسی فروختی؟
ترمه که متوجه شده بود طرحهایش نظرشان را جلب کرده، از ذوق قند توی دلش آب شد.
فوری گفت:
- نه!
مرد جوان ادامه داد:
- هرچی طرح زدی میخوام. پسند کنم، برای هر طرحی که تا حالا زدی دوتومن میدم و برای طرحهایی که از حالا میزنی حقوق ثابت میدم. موافقی؟
ترمه با ذوق به انبوه طرحهایش فکر کرد که گوشهٔ کمد خاک میخوردند. لب باز کرد تا جواب مثبت دهد، که دلربا پیشدستی کرد.
- اجازه بدین اول درمورد شراکت خودمون صحبت کنیم، بعداً درمورد طرحهای دخترم صحبت کنیم.
و دستش را سمت جناب رئیس، برای طلب برگهها دراز کرد. مرد فوری برگهها را به دلربا برگرداند و روی اولین صندلی نزدیکش نشست.
مرد جوان که خود را پارسا منفرد معرفی کرده بود، حرف دلربا را تأیید کرد.
- بله شما درست میفرمایین.
و به دنبال ترمه که برای برداشتن صندلی بهطرف دیگر کارگاه رفته بود، رفت. نزدیکش که رسید زیرچشمی پشتسرش را پایید، وقتی حواس رئیس را پرت دید، سرویسهای آشپزخانه نیمهدوخته را به دست ترمه داد.
- قایمشون کن!
و آنهایی که نزدیک خودش بود را روی میز، زیر تکهای پارچه مخفی کرد.
ترمه جاخورده از حرکت منفرد، سرویسها را در کمد خالی زیر یکی از میزها گذاشت و درش را بست. وقتی برگشت منفرد دو صندلی را همراه خود برده و کنار صندلی رئیسش گذاشت.
دلربا ترمه را صدا زد.
- عزیزم چایی بذار!
و با چشموابرو به ترمه فهماند دمدست نباشد و به اتاق برود.
ترمه چشمی گفت و فوری به اتاق رفت. تیدا بشقابی از ماکارونی برای خودش کشیده و مشغول خوردن بود.
- صبر میکردی مامان و بردیام بیان، خانوم شکمو.
تیدا مقنعه و کش موهایش را با هم، از روی سرش کشید و روی میز پرت کرد. انبوه موهای خرماییرنگ لَخت، دورتادور شانههایش پخش شد.
ترمه در دل رنگ و صافی موهایش را ستایش کرد، ولی درظاهر، با تأسف سر تکان داد و قابلمه را روی اجاق برگرداند.
- چرا موهاتو نبافتی، حالا وِز میشه؟!
درحالی که میدانست هیچوقت وز نمیشوند، به غرغرهایش ادامه داد:
- حالام زودتر ببندشون! مامان خوشش نمیاد موهامون اینجاها بریزه.
تیدا بیتوجه به خواهرش، تندتند قاشق غذا را به دهان برد.
- حالا کو تا مامان بیاد. توام میرزا غلطبگیر نشو!
ترمه پوف بلندی کشید و کتری برقی را روشن کرد. تیدا فرزند خطشکن و پردردسر خانواده بود. صدای دلربا از بیرون شنیده میشد که بابت شلوغی و پر بودن دفتر کار عذرخواهی میکرد. ترمه نگاهی به اطرافش انداخت. خندهاش گرفت. اینجا به هرچیزی شبیه بود، جز دفتر کار. صدای منفرد که به گوشش رسید، بهیاد کار جوانمردانهاش افتاد. از قضاوت عجولانهاش پشیمان شد. قبلاً فکر کرده بود لاپورتشان را به رئیسش بدهد، اما حالا... .
- آجی! این پسره کی بود؟ | 745 | 2 | Loading... |
02 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_71
دهان باز کرد تا حقش را بگیرد که حرف رئیس میخکوبش کرد.
- بدک نیست. ... نه! ... باریکلا! ... خوشم اومد.
نگاه مهربانانهٔ دورازانتظاری به ترمه کرد، برگهها را روی اولین میز خالی گذاشت و دقیقتر نگاهشان کرد.
جوانک مزلف هم خودش را به او رساند و با انگشت چیزهایی را روی طرحها نشان داد و در گوشش زمزمه کرد.
ترمه که انتظار تعریف این غول بیشاخودم را نداشت، آرام گرفت. باورش نمیشد نمایندهٔ تولیدی به آن معروفی، طرحهایش را بپسندد. اگر چنین میشد نانشان در روغن بود! خبر داشت که اساتیدش با چند تولیدی بزرگ کار میکنند و معترفند، درآمدشان از این راه، از حقوقشان بیشتر است.
- ترمه جان!
صدای نگران مادر، ترمه را به خود آورد. بلافاصله برگشت و از شدت هیجان خود را درآغوش دلربا انداخت. دلربا بلافاصله ترمه را از خود جدا، برانداز کرد و دست کنار صورتش گذاشت.
- خوبی؟
ترمه با حرکت سر خوب بودنش را نشان مادر داد. تیدا کنجکاوانه از ورای شانههای مادر، سرک کشیده و دو مرد را نگریست.
- این که همون مرتیکهٔ نچسبه؟
دلربا چشمغرهاش رفت، اما ترمه زودتر هیش گفت. تیدا بهصورت سمبولیک، شانه بالا انداخت و زیپ دهانش را کشید. سلام بلندی به مردها کرد و سلانهسلانه از کنارشان گذشت تا به اتاقی که بوی غذا از آن میآمد، برود.
دلربا برای اولین بار مرد قدبلند را پرحرف میدید. چون بدون توجه پبه او، هنوز مشغول صحبت با مرد جوان بود.
ترمه دستش را گرفت و جوانک را نشانش داد.
- اینو اورده بهپای ما باشه. خیلی لوس و نچسبه. قبول نکن!
دلربا دستش را مهربانانه فشار داد.
- حالا صبر کن! ما مجبوریم، برای گرفتن این سفارش شرایطشون رو قبول کنیم.
ترمه دماغش را چین انداخت که جوانک برگشت و تازه دلربا را دید.
- اِ... سلام. خوب هستین؟
دلربا قدمی جلوتر رفت.
- سلام. خوش اومدین!
مرد قدبلند همچنان بدون توجه به اطراف، به برگهها نگاه میکرد. انگار در قاموس این مرد سلام و ادب جایگاهی نداشت. جوانک که سکوت رئیسش را دید، جواب داد:
- پارسا منفرد هستم. قراره نماینده گروه شما و تولیدی نابپوش باشم. اگه سؤالی ندارین و با شرایطی که صبح گفتم موافقین، بریم برای مذاکره!
دلربا خواست پاسخش را بدهد، که رئیس به طرفش دست بلند کرد.
- چند وقته طرح لباس میزنی؟
ترمه که از مخاطب شدنش توسط این مرد هول شده بود، انگشتانش را بههم پیچاند.
- بیشتر از ششساله. رشتهام طراحی لباسه. | 1 159 | 3 | Loading... |
03 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_70
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودند که صدای بمی هر دو را شوکه کرد.
- اینجا چه خبره؟
آه از نهاد ترمه برخاست. در ورودی را باز گذاشته بود و اینک، مردی درشت هیکل در آستانهٔ آن ایستاده بود.
مردی که قامت بلند و چهارشانهاش چهارچوب در را پر کرده و سر بیمو و ریش بلندش ترمه را بهیاد شخصیتهای منفی فیلمهای ترسناک میانداخت.
- سلام رئیس!
صدای مضحک جوان پشتسرش یادآوری کرد که جناب رئیس ایشان هستند.
خوب که نگاه کرد مرد را شناخت. طرفِ معاملهٔ چند روز پیش مادرش بود.
خبر داشت که مادرش امیدوار بود با مزونها یا تولیدیهای بزرگ کار کند، اما شاهد رد کردن پیشنهاد مادرش توسط این مرد هم بود، پس اینجا چه میکرد؟
بلکل مرد جوان را فراموش و دیپلماسی حرفهای را پیشه کرد. به استقبال مرد رفت و اظهار آشنایی کرد.
- سلام. خوش اومدین! مادرم نیستن باید منتظر بمونین.
مرد انگار کر بود، چون با همان سگرمههای درهم نگاهی به میزهای پر از پارچه کرد.
- سفارش گرفتین؟
ترمه ناگاه به یاد سفارش سرویسهای آشپزخانه افتاد.
اگر مرد دستگیرهها و دمکنیها را میدید چه؟!
اما بهجای ترمه مرد جوان از پشتسرش جواب داد:
- رئیس بهنظرم بهتره اینارو ببینید.
قلب ترمه یک تپش جا انداخت.
به یاد آورد که جوان چند دقیقه پیش، سرویسها را دیده و حالا با نشان دادن آنها به رئیسش خوشخدمتی میکند.
چشمهایش را بست تا شاهد آبروریزیای به آن بزرگی نباشد، اما وقتی جز صدای ورق کاغذ چیزی نشنید، یک چشمش را آهسته باز کرد.
باز کردن چشمان ترمه همان و از کوره در رفتنش همان.
با دیدن برداشتن بیاجازهٔ طرحهایش، خشمگین جلو رفت و آن را در هوا قاپید.
- به شما یاد ندادن به وسایل بقیه دست نزنید؟!
مرد جوان که تابهحال روی خندانش را به نمایش گذاشته بود، حقبهجانب خطاب به رئیسش گفت:
- همین اول کار گفته باشم، من اختیار تام میخوام. نمیخوام هر لحظه یه بچه با اَداهاش به دستوپام بپیچه.
ترمه توپید:
- بچه؟! بچه هفت... .
اما کشیده شدن برگهها از دستش حرفش را ناتمام گذاشت. انگار رئیس و مرئوس هر دو زباننفهم و پررو بودند.
دهان باز کرد تا حقش را بگیرد که حرف رئیس میخکوبش کرد. | 1 705 | 4 | Loading... |
04 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_69
جوانک سر تکان داد.
- منم باید اینجاها رو ببینم و تا رئیسم اومد، نظرم رو بهش بگم.
با چشمهای باریکشده نگاهی به اطراف کرد.
- به نظرم بهتره من اینجاها رو دید بزنم و تو...
اما انگشت سبابهای که برایش به چپوراست تکانتکان میخورد، نطقش را کور کرد.
اخمهای درهم دخترک و گارد طلبکارانهاش، خنده را مهمان لبهای مرد جوان کرد.
دخترک ترکهای و جدّیای که حتی با همین مانتوشلوار ساده هم کلّی دیدنی بود. به ناچار روی صندلی نشست تا دخترک تماسش را بگیرد.
ترمه که از خندهٔ مرد فهمید جدّی گرفته نشده، طره مویِ مجعد آبنوسیاش را به داخل مقنعه هدایت کرد و کلافه رفت تا با مادر تماس بگیرد.
سراغ کیفش رفت. گوشی را خارج و حین گرفتن شمارهٔ دلربا زیرلب غرغر کرد.
- مرتیکهٔ مُزلّفِ* گیسقشنگِ دندونپزشک لازم! هی ردیف دندونای کجومعوجش رو به رخ من میکشه. ... اَهاَهاَه... ! اینقدر بدم میاد از این مرد بوریهای* سفید! ایششش!
بعداز چند زنگ که تماس برقرار نشد، عصبی قطع کرد.
اندیشید؛ مامان کجاست که جواب نمیده؟
تصمیم گرفت با خاله شهلا تماس بگیرد. درحال شمارهگیری بود، که کاغذهای طراحی از میز جلوی رویش برداشته شد.
از ترس هین بلندی کشید و چرخید. مرد جوان با چشمانی باریکشده به طرحهایش زل زده بود.
عجب مرد پرررو و سریشی!
نتوانست خودش را کنترل کند و «هوش» بلندی کشید. کاغذها را از دست جوانک درآورد و کلافه، با همانها به سینهاش زد.
- هوششش! باز که راه افتادین؟ مگه نگفتم بشینین تا مادرم بیاد؟
مرد جوان دوباره به حالت تسلیم دستهایش را بالا گرفت.
- آخه مادرتون جواب نمیده. رئیس منم ممکنه هر لحظه برسه. خواستم بگم... .
ترمه که از تنها بودن با او احساس بدی داشت، با دست بیرون را نشان داد.
- اصلاً بفرمایین بیرون! بفرمایین!
و با کاغذها دوباره به بازوی مرد جوان زد و به بیرون هدایتش کرد.
- بفرمایین!
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودند که صدای خشداری هر دو را از جا پراند.
- اینجا چه خبره؟ | 1 970 | 4 | Loading... |
05 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_68
مردی پشتبهدر ایستاده بود، که بهمحض شنیدن صدای باز شدن در برگشت. جوان بود و قدبلند. کیف چرمی بزرگش را دست به دست کرد و با چهرهای متعجب به ترمه خیره شد.
- سلام! ... خانم کاشفی؟
جوانک آنقدر شیکوپیک و خوشقیافه بود که ترمه دچار لکنت شد.
- س... سلام!
وقتی دید چشم جوانک به سیب توی دستش است، شرمنده شد.
لعنتی!
کاش با سیب نیمخورده دم در نیامده بود. طبق غریضهٔ ذاتی دخترانهاش سعی کرد درمقابل جنس مخالف کم نیاورد، پس دستی که سیب در آن بود پشتش برد و محکم پرسید:
- امرتون؟
جوان دستهٔ موهای روشنی که روی پیشانیاش ریخته بود را بالا زد و باعث شد، ترمه متوجه رنگ روشن چشمانش شود.
- از طرف آقای قبادی اومدم.
و روی پنجههایش بلند شد و پشتسر ترمه را دید زد.
- تولیدیتون اینجاست؟ اجازه میدی؟
اجازه گرفت، اما بدون اجازه با کیف بزرگش ترمه را کنار زد و وارد کارگاه شد.
ترمه بیخبر از همه جا دنبالش رفت.
- ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین! من آقای قبادی نمیشناسم.
جوانک که روی میزهای دوخت را تماشا میکرد، پاسخ داد:
- گفتی کاشفی نیستی، درسته؟
ترمه با سر و زبان تأیید کرد.
- نیستم.
- خب معلومه چرا نمیشناسی. ایشون درجریانن. تو دوزندهای، یا ...
و به سرتاپای سادهٔ ترمه زل زد.
- محصلی؟
ترمه، عصبی از کنکاشهای مرد جوان، آستین نیمهکاره را از دستش کشید و روی میز پرت کرد.
- اگه با مامانم کار دارین، بفرمایین منتظرشون بمونید.
و با دست صندلی گوشهٔ سالن را نشانش داد.
مرد جوان از میز بعدی سرویس دَمکنی را برداشت و با تعجب در هوا تکان داد. ترمه دوباره آن را هم از دستش کشید، روی میز پشت سرش انداخت و مجدداً با دست صندلی را نشانش داد.
جوانک با دیدن گارد ترمه خندید. دستش را بالا گرفت و با قدمهایی محتاط بهسمت صندلی رفت و نشست.
- من نشستم. نگران نباش!
ترمه نفس عمیقی کشید و خواست مقنعهاش را درست کند که متوجه سیب توی دستش شد. با حرص آن را داخل سطل کنار دستش پرت کرد.
- باید با مامان تماس بگیرم.
جوانک سر تکان داد.
- منم باید اینجاها رو ببینم و تا رئیسم اومد، نظرم رو بهش بگم. به نظرم بهتره من اینجاها رو دید بزنم و تو... | 2 431 | 3 | Loading... |
06 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_67
پلهها را دوتایکی کرد. پشت در که رسید کلید را در قفل چرخاند. داخل کارگاه هیچکس نبود. با خودش زمزمه کرد.
- ترمه خانوم خودتی و خودت. بهترین وقت برای طرح زدن. بدون مزاحم و سرخر.
از اصطلاح آخر خودش لبخندی بر لبانش شکل گرفت. اگر بابا سیروس یا مامان دلی میشنیدند او از این اصطلاحات تیدایی استفاده کرده، برایش لب میگزیدند!
با به یاد آوردن پدر، غم سنگین نبودنش سینهاش را فشرد. بعداز گذشت یک هفته از تجسس پلیس، هنوز خبری از سیروس نبود. انگار قطرهای آب شده و در زمین فرورفته بود.
سری به قابلمهٔ روی اجاق دوشعلهٔ رومیزی انداخت. ماکارونی خوشرنگ و لعاب پخت کرده بود. شعلهٔ اجاق را تا جا داشت کم کرد. یواشیواش قوم تاتار گرسنه از راه میرسیدند.
نگاهی به اطراف کارگاه کرد. دلربا حسابی سر خودش را با سفارشات جورواجور گرم کرده بود. حتی سفارش دوخت وسایل آشپزخانه، مثل دمیقابلمه و دستگیره، که قبلاً دور از شأنش بود را هم قبول کرده بود.
دلربا اکیداّ توصیه کرده بود، ترمه تنها در خانه نماند، برای همین بچهها مستقیماً به کارگاه آمده و در تایم استراحت دوزندهها ناهار میخوردند و دستهجمعی به خانه میرفتند.
وسایل روی میز برش را کناری زد. کیف و وسایل طراحی خودش را روی آن گذاشت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. نیمساعتی تا آمدن بچهها مانده بود. از ظرف میوه سیبی برداشت و درحین گاز زدن به آن قلم را به دست گرفت.
در راه اینجا توی اتوبوس، با دیدن طرح زیبای مانتوی خانمی، ایدهای به ذهنش خطور کرده بود. فوری شروع به طراحی خطوط اندام و سپس طرح لباس کرد. چند دقیقه بعد، راضی از کارش سر کج کرد و از هر زاویه به آن نگریست.
گاز دیگری از سیب نیمخوردهاش گرفت و ایدهای جدید در ذهنش جرقه زد. سریعتر از قبل شروع به طراحی کرد. با خودش فکر کرد اگر این طرح بخواهد دخترانه و شادتر باشد، چه؟
و باز طرح زد و طرح زد.
خودش هم نمیدانست ایدهها از کجا میآیند، تنها غَلیان آنها و تراووششان را حس میکرد و وقتی مثل حالا تنها بود، میکشید و میکشید.
راضی از طرحهایش خواست گاز بعدی را به سیب بزند که زنگ در را زدند.
- بر خرمگس معرکه لعنت!
خیر!
همنشینی تیدا اثرش را گذاشته بود. در دل نالید، مادر کجایی که دخترت از دست رفت.
سیب به دست از جا برخاست، تا در را روی وروجکها باز کند، اما باز کردن در همانا و خشک شدنش پشت در، همان. | 2 313 | 4 | Loading... |
07 کاش میتونستیم روز دختر را به دخترکان غزه هم تبریک بگیم♥️😢
پیشنهاد میکنم به عنوان هدیه برای سلامتی و آزادیشون سه مرتبه آیت الکرسی قرائت کنید. | 936 | 0 | Loading... |
08 روی پیشونی فرشتهها نوشته…
هرکی دختر داره جاش وسط بهشته
روز دختر بر دختران عزیز کانال و دختر گل خودم مبارک🥳❤️ | 1 091 | 13 | Loading... |
09 کیا مدام ازم سراغ رمان خوب و مطمئن رو میگرفتن؟ دوتا رمان براتون پیدا کردم که با خوندنش مدام بیاین بگین بازم چنین رمانی معرفی کن برامون😍😍😍
یکی عروس بلگراد که عاشقانه اش محشره و یه داستان جالب و معمایی داره.
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
ریسک عاشقانهای داغ و پرکشش از مردی جدی و بینهایت عاشق پیشه.به شدت پیشنهاد میشه محاله شبیهش رو جایی پیدا کنین.
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
لینکش رو به زور گیر آوردم و فقط برای امروز ازاده پس عجله کنین. | 66 | 1 | Loading... |
10 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_66
مرد از جیب بغلِ کت اسپرتش، عینکی درآورد و به چشم زد. آستین مانتویی که شهلا از کمد بیرون کشیده بود را گرفت و درزها را وارسی کرد؛ بعد لبهٔ جلوی مانتو را بررسی، و دقیق به آسترکشی آن نگاه کرد.
دل تو دل دلربا نبود. همزمان با کاووش مرد، او هم به درستی برشها و دوختهایشان فکر میکرد. خودش همیشه اولین منتقد کارشان بود و از چشم یک بازرس به تولیداتشان نگاه میکرد و گاهی حتی به خودشان آفرین میگفت.
اخمهای مرد که بیشتر و بیشتر درهم رفت، قلب دلربا تندتر تپید؛ یعنی نپسندید؟!
- ضعیفه... اصلاً خوب نیست!
مرد گفت و لبهایش را بیشتر روی هم فشرد.
- حتی به استاندارهای ما نزدیکم نیست.
شهلا که با افتخار مانتو را نگه داشته بود، انتظار این حرف را نداشت و با لبهای آویزان شده گفت:
- ما با مزون پردیس و مشکین کار میکنیم. طرح و برشهای دلی... ببخشید خانم کاشفی درنوع خودش بینظیره.
مرد سر تکان داد.
- پسند مشتریهای ما نیست.
عینکش را برداشت تا کرد و داخل جیب بیرون کتش گذاشت. برای اولین بار صورتش از بیروحی درآمده و حالتی انسانی به خود گرفت.
- متأسفم خانم کاشفی!
دلربا که به کار خودشان خیلی اطمینان داشت و با هزار امید به قضایا نگاه میکرد، ناباورانه و در سکوت به مرد زُل زد.
- اگه قیمت میدین در خدمتم، وگرنه مرخص میشم.
دلربا دستهایش را باز کرد و به وسایل و کارگاه اشاره کرد.
- نمیفروشم. اینجا تموم سرمایه و محل امرار معاش خونوادهمه.
مرد بدون مکث، بااجازهای گفت و از آپارتمان بیرون رفت. شهلا، روی صندلی نزدیکش وارفت. دلربا با تردید نزدیک شد و مانتو را وارسی کرد. هنوز باورش نمیشد کارش را کسی تأیید نکرده باشد. از نظر خودش عیب و ایرادی نداشت.
اما این نظر او بود. شاید بهترینهایی که در باور او نمیگنجید، جایی دیگر شکل گرفته و او خبر نداشت. حالا دنیا که به آخر نرسیده بود، هنوز میتوانست از جاهای دیگر سفارش بگیرد؛ فقط احتیاج به یک تنفس داشت.
خودش را به دستشویی رساند. باید انرژی تهکشیدهاش را احیاء میکرد. نباید خودش را میباخت، آنهم جلوی بچهها. چند نفس عمیق کشید و مشتی آب سرد به گونههای گُر گرفته از خشمش پاشید، تا آرام گرفت. سرش را بالا برد و در دل نالید:
- چشم خداجونم، چشم! میخوای روی پای خودم وایسم؟ چشم! من راضیام به رضای تو، اما تواَم کمکهاتو ازم دریغ نکن! تواَم هوامو داشته باش!
صدای بچهها را از بیرون میشنید.
- حالا چی میشه خاله... یعنی مجبوریم اینجا رو خالی کنیم... مرتیکهٔ گنددماغ!
حرف آخر برای تیدا بود.
قبل از جواب دادن شهلا، در را باز کرد و بیرون رفت.
- حرف زشت نداشتیم تیدا خانوم!
بعد خطاب به شهلا گفت:
- شهلاجون بشین حسابکتاب کن ببین از سفارشات قبلی چقدر مونده! بعد تماس بگیر با مزونهایی که قبلاً سفارش میگرفتیم ببین سفارش جدید داریم!
شهلا که همیشه روحیهٔ جنگجویی دلربا را میستود، یاعلیگویان از جا برخاست و درحین گذاشتن مانتو توی کمد جواب داد:
- چشم آبجی! | 2 824 | 5 | Loading... |
11 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_65
بچهها که متوجه جریان شده بودند، با ناامیدی به اتاق برگشتند.
- این حرف آخرتونه؟
مرد گفت و با نیمخیز شدنش نشان داد، حرفش یکی است.
صورت پوکرفیس و شانههای افتادهٔ بچهها موقع ترک سالن خاری تیز در قلب دلربا بود.
میخواست امروز در دلهایشان بذر امید بکارد، نه ناامیدی، پس عزمش را جزم کرد و گفت:
- منم یه پیشنهاد دارم براتون.
مرد میان زمین و هوا استپ کرد و آرام روی صندلی برگشت.
سگرمههای درهم و چشمان تیزش، برخلاف گذشته، اینبار به دلربا دوخته شد.
- گوش میدم.
دلربا در دل به امید خدایی گفت و توضیح داد:
- ما یه گروه تولیدی هستیم. چهارتا دوزندهٔ ماهر دارم و خودمم کمک حالشونم. تموم پونزده سال گذشته خودم طرح زدم و دوختم. گاهی هم برای مزونها دوخت کردم. اگه بتونیم با هم همکاری کنیم، برای ما باعث افتخاره.
تابهحال به احدی رو نینداخته بود.
عرق سرد شرم از شقیقهاش جاری شد، اما خریدن ذرهای امید برای فرزندانش مهمتر بود.
مرد با شگفتی به دلربا خیره شد.
اخمهای درهمش باز و چشمان آبیخاکستریاش خودشان را نشان دادند.
به فکر فرورفت و چند لحظهای با انگشتانش روی میز ضرب گرفت.
بعد بلند شد و با اشاره به بچهها و شهلا پرسید:
- اینا همکاراتونن؟
- بله. نه. ایشون یکی از دوزندههامون هستن.
و به شهلا اشاره کرد.
- بقیه بچههام هستن.
مرد تنها هومی گفت.
- نمونه کارهاتونو باید ببینم. من دوزنده عالی و تمیز میخوام.
شهلا به سرعت سراغ چند لباس آمادهٔ سفارششان که به رگال کمد آویزان بود، رفت.
- بفرمایین! اینم نمونه کار ما. | 2 793 | 3 | Loading... |
12 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_64
ترمه سر روی شانهاش گذاشت.
- منم بهت کمک میکنم. چند تا ایدهٔ جدید برای کارای دانشگاهم داشتم، بهت نشون میدم شاید با هم تکمیلش کردیم.
دلربا سر دخترکش را در آغوش گرفت.
- ما به یاری خدا حتماً میتونیم! حتماً!
صدای سرفهای خشک و مردانه، خلوتشان را بر هم زد و سرها را بهطرف ورودی برگرداند.
مرد قد بلند با همان استایل خشن و بیروح قبلی، در چهارچوب در ایستاده و تماشایشان میکرد.
هیکل درشت و عضلانیاش قاب در را پر کرده بود.
ریش بلند جوگندمی و ابروهای پرپشت همیشه درهمش، فقط یه موی مجعد بلند کم داشت تا شبیه شخصیتهای وایکینگ سینما شود.
- خانم کاشفی چند لحظه وقت دارین؟
از پشت میز و رودررو، مرد بلندتر و درشتتر بهنظر میرسید.
واقعاً هیبت ترسناکی داشت. حجم ماهیچههای شانه و بازویش، درحال جنگ با حلقه و آستین پیراهنش بود.
اگر خودش را مدیر داخلی یکی از مهمترین تولیدیهای شهر معرفی نمیکرد، قطعاً دلربا فکر میکرد، او شَرخَر یا زورگیر است.
البته این فکر را باید برای خودش نگه میداشت تا موجب نگرانی شهلا و بچهها نشود.
صدای صاف کردن سینه و لحن نهچندان مؤدبانهاش توجه دلربا رو به خودش جلب کرد.
- قصد ما از خرید اینجا توسعهٔ یکی از شاخههای تولیدمون بود. میخواستیم یه نگاه متفاوت از تولیدات دیگهمون، به این شاخه داشته باشیم. لباس مجلسیِ مزوندوز این روزا طرفدارای زیادی پیدا کرده. لباسای شیک، تک و با تزیینات خاص خانمانه. تو تولید انبوه نمیشه به این نکات توجه کرد، اما یه گروه جمعوجور شاید بتونه، جدای از ما به این بخش بپردازه.
دلربا با دقت به حرفهای مرد توجه داشت.
ایدهٔ کاریش عالی بود.
دیگر منتظر سفارش نمیماندند. خواهناخواه باید به این قسمت توجه ویژه باشد و تولیداتش را ارائه کند و این یعنی یک کار دائمی برای او و همکارانش. خداخدا میکرد تا مرد به آنها پیشنهاد کار دهد.
مرد که نگاهش از روی انگشتان دستش، فقط گاهی بهسمت بچهها کشیده میشد، ادامه داد:
- به همین خاطر اگه قیمت مناسبی بگین و توافق کنیم، همین الان تموم کارگاه رو یکجا میخریم.
اوه!
مرد تیر اخرش را زده و مقصودش را گفته بود.
دلربا ناامیدانه به شهلا نگاه کرد. خیالات خوش او نیز، همچو خودش، از سرش پریده بود.
- والا اگه من حاضر شدم با شما پشت میز بشینم، چون فکر میکردم برای ما پیشنهاد کار دارین، چون اصلاّ قصد فروش کارگاه رو ندارم.
کریمی هم نمیتونه تا قراردادش تموم نشده ما رو از اینجا بلند کنه. | 3 124 | 4 | Loading... |
13 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_63
دلربا قدمی جلوتر رفت و رودرروی کریمی که منقلب به دیوار تکیه داده بود گفت:
- شما نمیتونی خُلفِ وعده کنی.
وقتی حال نزار کریمی را دید دلش سوخت، اما خودش هم نیاز داشت کسی برایش دل بسوزاند.
عاجزانه نالید:
- لعنتی! ... یعنی ما همکار بودیم. ... تو همه جیکوپوک زندگی من رو میدونستی.
کریمی با خسخس سینه و چشمانی اشکبار نگاهش را دزدید.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود، لیز خورد و روی زمین پهن شد.
چنگی که به سینهاش زد دلربا را هشیارتر کرد.
تردید نکرد.
از قبل میدانست کریمی مشکل قلبی دارد.
دید دکمههای بستهٔ جلیقهاش به شکمش فشار میآورد. فوری دست انداخت و دکمهها را باز کرد.
- قرصات رو کجا گذاشتی؟
دست لرزان و بیجان کریمی تا نزدیک جیب کتش بالا آمد.
دلربا دست در جیب داخلی کت کرد و بستهٔ قرص ژلهای را پیدا نمود.
دستان خودش هم میلرزید. از ته دل دعا میکرد کریمی جان سالم به در ببرد.
قرصی از بسته درآورد.
- زبونت رو بالا بگیر.
بهمحض باز کردن دهان و بالا گرفتن زبان کریمی، قرص را زیر زبانش گذاشت.
مرد قد بلند که همچنان سگرمههایش در هم بود، با مرد همراهش، فقط تماشایشان میکرد.
دلربا به آنها توپید:
- تماشاچی نباشین! کمربندش رو باز کنین تا بهتر نفس بکشه.
مرد با تأنی کنارشان زانو زد و کمربند کریمی را باز کرد.
مچ دستش را گرفت و نبضش را چک کرد.
- بهتری؟ یا زنگ بزنم اورژانس؟
پلکهای کریمی بسته بود، اما کمی رنگ به گونههایش برگشته و نفس کشیدنش راحتتر شده بود.
دستش را به نشانهٔ نه بالا کرد.
دقایقی بعد مردها کریمی را از جا بلند کرده تا به خانهاش برسانند.
مشخص بود وضعیت کریمی آنقدرها
بد نبود، اما شرمندگی دلربا بیشتر حالش را خراب نشان میداد.
همچنان نگاهش را از دلربا دزدید و از در خارج شد.
بچهها بلافاصله از اتاق خارج و مادرشان را دوره کردند. نگرانی از چهرهٔ تک تکشان میبارید.
- حالا چی میشه مامان؟ حالا چیکار کنیم؟
دلربا حمایتگرانه دست دور هر سهشان انداخت.
- من قرارداد دارم. هیشکی نمیتونه از اینجا تکونم بده، فقط فکر کنم مشتری اصلیمون که خود کریمی بود رو از دست دادیم. باید دنبال سفارش و مشتری جدید باشیم.
نگاه خسته و عاجزش را به شهلا انداخت.
- باید یه چندتا طرح جالب و بازارپسند بزنم، بلکه سفارش بگیریم.
شهلا هم با چشمانی که نگرانی از آنها میبارید، با سر تأییدش کرد.
- تو مثل همیشه میتونی. مطمئنم. | 2 914 | 3 | Loading... |
14 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_62
صورت درهم شدهٔ مرد قد بلند نشان از عصبانیتش داشت.
به آنها پشت کرد و کار مؤاخذه را برعهدهٔ همراه قد کوتاهش سپرد.
- آخه مرد حسابی وقتی وعده میکنی، باید زودتر راه بیفتی. ما یه نیمساعتی هم تو کوچه وایساده بودیم.
کریمی دست روی سینه گذاشت و مراسم عذرخواهی را از سر گرفت.
- بازم معذرت میخوام. خداروشکر که خانم کاشفی اینجا بودن. شما بفرمایین آپارتمان رو ببینید.
و خودش را به مرد قدبلند رساند.
- بفرمایین!
اینجا فضای آشپزخونهست، برای راحتی کار کابینتها رو بردیم داخل یکی از اتاقها. حالت آبدارخونه.
و با دست مرد قد بلند را بهسمت اتاق مزبور هدایت کرد.
دلربا که از وضعیت موجود راضی نبود و نمیدانست چیبهچیست، جلوی در اتاق ایستاد و خطاب به آقای کریمی که هم صاحبخانه و هم شریک کاریاش بود، پرسید:
- لطف میکنید به منم توضیح بدین چه خبره؟!
آقای کریمی به یکباره سرخ شد.
از شرم یا خشم، دلربا نتوانست تشخیص دهد، اما جوابش را با تتهپته داد:
- والا خانم کاشفی... چیزه... اینجا که بسته شد و شما رو گرفتن، گفتم حتماً جمعش میکنین. برای همین آگهی زدم روزنامه.
بهجای دلربا، شهلا به حرف آمد.
- باریکلا آقای کریمی! زرنگ شدین. اینجا دو روزم بسته نموند.
دلربا برای ساکت کردن شهلا دست بالا آورد و خودش خطاب به کریمی ادامه داد:
- شما شریک و همکار منی. چرا فکر میکردم بیشتر از بقیه هوام رو داری؟
سکوت و سربهزیری کریمی کفرش را درآورد.
- من تا چهارماه دیگه قرارداد دارم. شمام نمیتونی بلندم کنی. بفرمایین بیرون!
نگاه مرد قد بلند، بین کریمی و دلربا در گردش بود.
سگرمههای درهمش با انبوه ریش جوگندمی، اجازه نمیداد صورتش را خواند.
- مسخره دراوردی کریمی؟ گفتی به من خالیه، اونم با اثاث! من همهشو با هم میخواستم.
با شنیدن حرفهای مرد، چاقو میزدی خون دلربا درنمیآمد. نه تنها کارگاهش که برای وسایلش هم نقشه کشیده بودند.
با عجله جلو رفت و پرخاش کرد:
- چوب حراج به وسایل من زدی؟ به چه حقی؟ مگه اجارهت عقب افتاده بود؟
کریمی بیچاره با آن رنگوروی کبود شده فاصلهای تا سکته نداشت.
- من... من فکر کردم... من... نمی...
و درحالیکه با دست سینهاش را میفشرد، نگاه مستأصلش را به مرد قد بلند دوخت. | 2 758 | 2 | Loading... |
15 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_61
از جا بلند شد و اشاره کرد بساط چای و بیسکوییت را جمع کنند.
در آینهٔ پِروِ اتاق، نگاهی به صورتش کرد و دستی به لباسهایش کشید.
نُچی کشدار از میان لبهایش بیرون پرید. مانتویش مناسب کار بود.
خب! مگر نه اینکه اینجا هم محل کار بود؟
شانهای برای خودش بالا انداخت و وقتی صدای خوشآمد شهلا را شنید، با انرژی بیرون رفت.
دو مرد غریبه مشغول صحبت با شهلا بودند.
هر دو کچل و میانسال بودند. یکی کوتاه، با شکمی برجسته و دیگری بلند و عضلانی.
شهلا، دلربا را معرفی کرد، اما نگاه خریدارانهٔ مردها روی وسایل و ساختمان میگشت.
حس خوبی نسبت به آنها و نگاهشان نداشت.
- کریمی نیست؟
این را مرد قد کوتاه پرسید.
شهلا اخم کرد.
- قرار بوده اینجا باشند؟
مرد قد کوتاه ضربهای به در سرویس زد و وقتی صدایی نشنید، درش را باز کرد.
- اینجا دستشوییه!
مرد قد بلند از پشتسرش نگاهی انداخت، سری تکان داد و بعد مشغول چک کردن چرخها شد.
- همهش با هم چند؟
دلربا و شهلا جا خورده به هم خیره شدند. مردک چه میگفت؟
- ببخشید! متوجه منظورتون نشدیم.
مرد قدبلند کلافه دستی به کلهٔ کچلش کشید.
ابروهای پرپشتش با سر بیمو درتضاد بود. آنقدر گرهٔ ابروانش در هم پیچیده و صورتش تلخ بود، که انگار دشمن صدسالهشان بود.
- وقتی هرکس مسئولیت کار خودش رو گردن نمیگیره، نتیجهش سؤالهای مسخره میشه.
بعد خطاب به همراهش گفت:
- زنگبزن ببین کریمی کدوم گوریه؟
دلربا نگاهی سمت بچهها که با نگرانی، از اتاق سرک کشیده بودند کرد.
- لطفاً آقا! بچه اینجا هست. درست صحبت کنین!
مرد، انگار که دلربا حرف اهانتآمیزی زده باشد، به او توپید:
- وقتم ارزش داره، از اتلافش خوشم نمیاد...
و دهان باز کرد بقیهش را بگوید، که آقای کریمی، نفسزنان، دست بر چهارچوب در هویدا شد.
- آقایون ببخشید! ماشینم روشن نشد. مجبور شدم پیاده بیام.
و با دستمال پارچهای توی دستش عرق پیشانی و زیر گردنش را پاک کرد. از نفس صدادارش مشخص بود تمام راه را دویده است. | 3 102 | 2 | Loading... |
16 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_60
کارگاه حسابی بههم ریخته بود.
وسایل خیاطی همهجا پخش و پلا و تمام طاقههای پارچه باز و رها شده بود.
همهچیز باید از اول چیده میشد.
همه با هم مشغول شدند و بعداز تلاش دوساعته کارگاه کمی منظم شد.
کارگاه در طبقهٔ بالای یک شیرینی فروشی قرار داشت.
یک آپارتمان کوچک صدمتری با دو اتاق خواب.
دورتادور سالن میز زده بودند و چرخ خیاطیها و سردوزها روی آنها قرار داشت.
میز برش بزرگی در یکی از اتاقها گذاشته بودند، که دلربا به راحتی کارهای مربوط به برش را انجام دهد.
اتاق دیگر نیز، هم برای آبدارخانه و هم دفتر کارگاه در نظر گرفته شده بود.
ساختمان، آسانسور نداشت و داخل کوچهای نزدیک به خیابان بود، برای همین دلربا توانسته بود با قیمت مناسبی اجارهاش کند.
چون بچهها به کمک دلربا و شهلا آمده بودند، کارها زودتر از انتظارشان تمام شد.
شهلا که فلاسک چای و بیسکوییت را روی میز گذاشت، همه استقبال کرده، دست از کار کشیدند.
قیافههایشان دیدنی بود.
تیدا از ترس خاک و غبار روسری بزرگ و نخی دلربا را دور موها و صورتش پیچیده بود.
بردیا با دستمال نازکی که دور صورتش بسته بود، بیشتر شبیه دزدان دریایی کارائیب شده بود.
ترمه هم با وجود مانتوی کهنه و شال پیچیده دور سر و صورتش، نتوانسته بود نگرانی و استرسش را پنهان کند.
دلربا و شهلا سعی میکردند محیط شادی ایجاد کنند تا بچهها از ان حالت حزن و غم بیرون بیایند.
بچهها هم علیرغم اتفاقات نگرانکنندهٔ این چند روز روحیهٔ خوبی داشتند و منتظر فرمانی از سوی مادر.
انگار با تمام وجود، قدردان حضور مادر میانشان هستند.
چای خوردنشان تمام نشده بود که صدای آیفون بلند شد. سریعتر از همه تیدا از جا پرید.
- من باز میکنم.
نگاه نگران دلربا و شهلا با حرکت تیدا تا آیفون رفت.
- مامان یه آقاییه. میگه از طرف آقای کریمی اومده.
نگرانی چهره شهلا محو شد.
با ذوق مچ دست دلربا را گرفت.
- نکنه همون تولیدی بزرگهست که پیشنهاد کاری داشت؟
دلربا که با تمام وجود منتظر یک خبر خوب بود، جواب داد:
- خدا از دهنت بشنوه!
از جا بلند شد و به تیدا گفت:
- تعارف کن بیان بالا! | 3 223 | 5 | Loading... |
17 #روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_59
شهلا دلسوزانه تأییدش کرد.
- باشه خواهر. نگران نباش! فقط به روی ترمه نیار که بازم بیاد حرفاش رو بهم بزنه.
دلربا سپاسگزار از دلسوزی شهلا، بازویش را فشرد.
وقتی شهلا حمام را ترک کرد، زیر دوش رفت.
آنقدر احساس تنهایی و بیپناهی میکرد که همان دم بغض گلویش را فشرد.
خواست شکایت به خدا برد، اما با خودش گفت حالا نه!
میدانست در این لحظه و این اوضاع، حرفهای خوبی نمیزند و پروردگار از دستش دلگیر میشود،
پس درددل را به بعد موکول کرد و سریع بدنش را آب کشید تا زودتر به دنبال کارهای عقبافتادهاش برود.
هیچچیز، در این روزگار، بدتر از بیپولی نبوده و نیست و این را دلربا با گوشت و پوستش چشیده و حس کرده بود.
سریع تنش را خشک کرد و حولهای دور موهای بلندش پیچید.
از حمام که بیرون رفت، ترمه صحبتش با شهلا را قطع و سمت اتاق حرکت کرد،
ولی با حرفی که دلربا زد، غافلگیرانه برگشت.
- خاله بهت جریان رو گفت؟
امان نداد که ترمه جواب دهد.
باید دخترک زیبارو و سادهاش را با خود همراه و جلوی چشمش نگه میداشت.
نه اینکه به او اطمینان نداشته باشد، نه، ولی زمانهٔ بدی بود و دخترکش طعمهای لذیذ.
وقتی نگاه استفهامآمیز ترمه را دید، گفت:
- باید بریم کارگاه و هرچه زودتر کار رو شروع کنیم. به کمکت احتیاج دارم. باید دست به دست هم بدیم و کارگاه رو سر پا نگه داریم.
بهجای ترمه، تیدا ذوقزده دستهایش را به هم کوبید و از اتاق بیرون پرید.
- آخجون! منم میام کمک.
دلربا به حرکت دختر چموش و سرزندهاش لبخند زد.
- اگه درس و مشقت تموم شده بیا!
پسرک رنگپریده و ظریفش هم پشتسرش با شوق پرسید:
- من چی؟ میتونم بیام؟
- البته که میتونی بیای. این کاروبار خونوادگیمونه و به کمک همهتون احتیاج دارم.
دلربا برق شور و اشتیاق را در چشمان فرزندانش، وقتی برای لیاس پوشیدن به تکاپو افتادند، دید.
کودکان دیروزش بزرگ شده بودند و حالا با احساس خطر، هرکدام میخواستند به نوعی کمک کنند.
دلربا باید خط و مشق میچید و به راه درست هدایتشان میکرد | 3 497 | 5 | Loading... |
#روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_72
اینبار مرد جوان پرسید:
- تا حالا طرحات رو به کسی فروختی؟
ترمه که متوجه شده بود طرحهایش نظرشان را جلب کرده، از ذوق قند توی دلش آب شد.
فوری گفت:
- نه!
مرد جوان ادامه داد:
- هرچی طرح زدی میخوام. پسند کنم، برای هر طرحی که تا حالا زدی دوتومن میدم و برای طرحهایی که از حالا میزنی حقوق ثابت میدم. موافقی؟
ترمه با ذوق به انبوه طرحهایش فکر کرد که گوشهٔ کمد خاک میخوردند. لب باز کرد تا جواب مثبت دهد، که دلربا پیشدستی کرد.
- اجازه بدین اول درمورد شراکت خودمون صحبت کنیم، بعداً درمورد طرحهای دخترم صحبت کنیم.
و دستش را سمت جناب رئیس، برای طلب برگهها دراز کرد. مرد فوری برگهها را به دلربا برگرداند و روی اولین صندلی نزدیکش نشست.
مرد جوان که خود را پارسا منفرد معرفی کرده بود، حرف دلربا را تأیید کرد.
- بله شما درست میفرمایین.
و به دنبال ترمه که برای برداشتن صندلی بهطرف دیگر کارگاه رفته بود، رفت. نزدیکش که رسید زیرچشمی پشتسرش را پایید، وقتی حواس رئیس را پرت دید، سرویسهای آشپزخانه نیمهدوخته را به دست ترمه داد.
- قایمشون کن!
و آنهایی که نزدیک خودش بود را روی میز، زیر تکهای پارچه مخفی کرد.
ترمه جاخورده از حرکت منفرد، سرویسها را در کمد خالی زیر یکی از میزها گذاشت و درش را بست. وقتی برگشت منفرد دو صندلی را همراه خود برده و کنار صندلی رئیسش گذاشت.
دلربا ترمه را صدا زد.
- عزیزم چایی بذار!
و با چشموابرو به ترمه فهماند دمدست نباشد و به اتاق برود.
ترمه چشمی گفت و فوری به اتاق رفت. تیدا بشقابی از ماکارونی برای خودش کشیده و مشغول خوردن بود.
- صبر میکردی مامان و بردیام بیان، خانوم شکمو.
تیدا مقنعه و کش موهایش را با هم، از روی سرش کشید و روی میز پرت کرد. انبوه موهای خرماییرنگ لَخت، دورتادور شانههایش پخش شد.
ترمه در دل رنگ و صافی موهایش را ستایش کرد، ولی درظاهر، با تأسف سر تکان داد و قابلمه را روی اجاق برگرداند.
- چرا موهاتو نبافتی، حالا وِز میشه؟!
درحالی که میدانست هیچوقت وز نمیشوند، به غرغرهایش ادامه داد:
- حالام زودتر ببندشون! مامان خوشش نمیاد موهامون اینجاها بریزه.
تیدا بیتوجه به خواهرش، تندتند قاشق غذا را به دهان برد.
- حالا کو تا مامان بیاد. توام میرزا غلطبگیر نشو!
ترمه پوف بلندی کشید و کتری برقی را روشن کرد. تیدا فرزند خطشکن و پردردسر خانواده بود. صدای دلربا از بیرون شنیده میشد که بابت شلوغی و پر بودن دفتر کار عذرخواهی میکرد. ترمه نگاهی به اطرافش انداخت. خندهاش گرفت. اینجا به هرچیزی شبیه بود، جز دفتر کار. صدای منفرد که به گوشش رسید، بهیاد کار جوانمردانهاش افتاد. از قضاوت عجولانهاش پشیمان شد. قبلاً فکر کرده بود لاپورتشان را به رئیسش بدهد، اما حالا... .
- آجی! این پسره کی بود؟
❤ 56👍 21
74527
#روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_71
دهان باز کرد تا حقش را بگیرد که حرف رئیس میخکوبش کرد.
- بدک نیست. ... نه! ... باریکلا! ... خوشم اومد.
نگاه مهربانانهٔ دورازانتظاری به ترمه کرد، برگهها را روی اولین میز خالی گذاشت و دقیقتر نگاهشان کرد.
جوانک مزلف هم خودش را به او رساند و با انگشت چیزهایی را روی طرحها نشان داد و در گوشش زمزمه کرد.
ترمه که انتظار تعریف این غول بیشاخودم را نداشت، آرام گرفت. باورش نمیشد نمایندهٔ تولیدی به آن معروفی، طرحهایش را بپسندد. اگر چنین میشد نانشان در روغن بود! خبر داشت که اساتیدش با چند تولیدی بزرگ کار میکنند و معترفند، درآمدشان از این راه، از حقوقشان بیشتر است.
- ترمه جان!
صدای نگران مادر، ترمه را به خود آورد. بلافاصله برگشت و از شدت هیجان خود را درآغوش دلربا انداخت. دلربا بلافاصله ترمه را از خود جدا، برانداز کرد و دست کنار صورتش گذاشت.
- خوبی؟
ترمه با حرکت سر خوب بودنش را نشان مادر داد. تیدا کنجکاوانه از ورای شانههای مادر، سرک کشیده و دو مرد را نگریست.
- این که همون مرتیکهٔ نچسبه؟
دلربا چشمغرهاش رفت، اما ترمه زودتر هیش گفت. تیدا بهصورت سمبولیک، شانه بالا انداخت و زیپ دهانش را کشید. سلام بلندی به مردها کرد و سلانهسلانه از کنارشان گذشت تا به اتاقی که بوی غذا از آن میآمد، برود.
دلربا برای اولین بار مرد قدبلند را پرحرف میدید. چون بدون توجه پبه او، هنوز مشغول صحبت با مرد جوان بود.
ترمه دستش را گرفت و جوانک را نشانش داد.
- اینو اورده بهپای ما باشه. خیلی لوس و نچسبه. قبول نکن!
دلربا دستش را مهربانانه فشار داد.
- حالا صبر کن! ما مجبوریم، برای گرفتن این سفارش شرایطشون رو قبول کنیم.
ترمه دماغش را چین انداخت که جوانک برگشت و تازه دلربا را دید.
- اِ... سلام. خوب هستین؟
دلربا قدمی جلوتر رفت.
- سلام. خوش اومدین!
مرد قدبلند همچنان بدون توجه به اطراف، به برگهها نگاه میکرد. انگار در قاموس این مرد سلام و ادب جایگاهی نداشت. جوانک که سکوت رئیسش را دید، جواب داد:
- پارسا منفرد هستم. قراره نماینده گروه شما و تولیدی نابپوش باشم. اگه سؤالی ندارین و با شرایطی که صبح گفتم موافقین، بریم برای مذاکره!
دلربا خواست پاسخش را بدهد، که رئیس به طرفش دست بلند کرد.
- چند وقته طرح لباس میزنی؟
ترمه که از مخاطب شدنش توسط این مرد هول شده بود، انگشتانش را بههم پیچاند.
- بیشتر از ششساله. رشتهام طراحی لباسه.
👍 68❤ 15🤔 9
1 15934
#روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_70
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودند که صدای بمی هر دو را شوکه کرد.
- اینجا چه خبره؟
آه از نهاد ترمه برخاست. در ورودی را باز گذاشته بود و اینک، مردی درشت هیکل در آستانهٔ آن ایستاده بود.
مردی که قامت بلند و چهارشانهاش چهارچوب در را پر کرده و سر بیمو و ریش بلندش ترمه را بهیاد شخصیتهای منفی فیلمهای ترسناک میانداخت.
- سلام رئیس!
صدای مضحک جوان پشتسرش یادآوری کرد که جناب رئیس ایشان هستند.
خوب که نگاه کرد مرد را شناخت. طرفِ معاملهٔ چند روز پیش مادرش بود.
خبر داشت که مادرش امیدوار بود با مزونها یا تولیدیهای بزرگ کار کند، اما شاهد رد کردن پیشنهاد مادرش توسط این مرد هم بود، پس اینجا چه میکرد؟
بلکل مرد جوان را فراموش و دیپلماسی حرفهای را پیشه کرد. به استقبال مرد رفت و اظهار آشنایی کرد.
- سلام. خوش اومدین! مادرم نیستن باید منتظر بمونین.
مرد انگار کر بود، چون با همان سگرمههای درهم نگاهی به میزهای پر از پارچه کرد.
- سفارش گرفتین؟
ترمه ناگاه به یاد سفارش سرویسهای آشپزخانه افتاد.
اگر مرد دستگیرهها و دمکنیها را میدید چه؟!
اما بهجای ترمه مرد جوان از پشتسرش جواب داد:
- رئیس بهنظرم بهتره اینارو ببینید.
قلب ترمه یک تپش جا انداخت.
به یاد آورد که جوان چند دقیقه پیش، سرویسها را دیده و حالا با نشان دادن آنها به رئیسش خوشخدمتی میکند.
چشمهایش را بست تا شاهد آبروریزیای به آن بزرگی نباشد، اما وقتی جز صدای ورق کاغذ چیزی نشنید، یک چشمش را آهسته باز کرد.
باز کردن چشمان ترمه همان و از کوره در رفتنش همان.
با دیدن برداشتن بیاجازهٔ طرحهایش، خشمگین جلو رفت و آن را در هوا قاپید.
- به شما یاد ندادن به وسایل بقیه دست نزنید؟!
مرد جوان که تابهحال روی خندانش را به نمایش گذاشته بود، حقبهجانب خطاب به رئیسش گفت:
- همین اول کار گفته باشم، من اختیار تام میخوام. نمیخوام هر لحظه یه بچه با اَداهاش به دستوپام بپیچه.
ترمه توپید:
- بچه؟! بچه هفت... .
اما کشیده شدن برگهها از دستش حرفش را ناتمام گذاشت. انگار رئیس و مرئوس هر دو زباننفهم و پررو بودند.
دهان باز کرد تا حقش را بگیرد که حرف رئیس میخکوبش کرد.
❤ 62👍 12😡 7
1 705411
#روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_69
جوانک سر تکان داد.
- منم باید اینجاها رو ببینم و تا رئیسم اومد، نظرم رو بهش بگم.
با چشمهای باریکشده نگاهی به اطراف کرد.
- به نظرم بهتره من اینجاها رو دید بزنم و تو...
اما انگشت سبابهای که برایش به چپوراست تکانتکان میخورد، نطقش را کور کرد.
اخمهای درهم دخترک و گارد طلبکارانهاش، خنده را مهمان لبهای مرد جوان کرد.
دخترک ترکهای و جدّیای که حتی با همین مانتوشلوار ساده هم کلّی دیدنی بود. به ناچار روی صندلی نشست تا دخترک تماسش را بگیرد.
ترمه که از خندهٔ مرد فهمید جدّی گرفته نشده، طره مویِ مجعد آبنوسیاش را به داخل مقنعه هدایت کرد و کلافه رفت تا با مادر تماس بگیرد.
سراغ کیفش رفت. گوشی را خارج و حین گرفتن شمارهٔ دلربا زیرلب غرغر کرد.
- مرتیکهٔ مُزلّفِ* گیسقشنگِ دندونپزشک لازم! هی ردیف دندونای کجومعوجش رو به رخ من میکشه. ... اَهاَهاَه... ! اینقدر بدم میاد از این مرد بوریهای* سفید! ایششش!
بعداز چند زنگ که تماس برقرار نشد، عصبی قطع کرد.
اندیشید؛ مامان کجاست که جواب نمیده؟
تصمیم گرفت با خاله شهلا تماس بگیرد. درحال شمارهگیری بود، که کاغذهای طراحی از میز جلوی رویش برداشته شد.
از ترس هین بلندی کشید و چرخید. مرد جوان با چشمانی باریکشده به طرحهایش زل زده بود.
عجب مرد پرررو و سریشی!
نتوانست خودش را کنترل کند و «هوش» بلندی کشید. کاغذها را از دست جوانک درآورد و کلافه، با همانها به سینهاش زد.
- هوششش! باز که راه افتادین؟ مگه نگفتم بشینین تا مادرم بیاد؟
مرد جوان دوباره به حالت تسلیم دستهایش را بالا گرفت.
- آخه مادرتون جواب نمیده. رئیس منم ممکنه هر لحظه برسه. خواستم بگم... .
ترمه که از تنها بودن با او احساس بدی داشت، با دست بیرون را نشان داد.
- اصلاً بفرمایین بیرون! بفرمایین!
و با کاغذها دوباره به بازوی مرد جوان زد و به بیرون هدایتش کرد.
- بفرمایین!
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودند که صدای خشداری هر دو را از جا پراند.
- اینجا چه خبره؟
👍 63😁 22❤ 6🤔 1😈 1
1 970410
#روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_68
مردی پشتبهدر ایستاده بود، که بهمحض شنیدن صدای باز شدن در برگشت. جوان بود و قدبلند. کیف چرمی بزرگش را دست به دست کرد و با چهرهای متعجب به ترمه خیره شد.
- سلام! ... خانم کاشفی؟
جوانک آنقدر شیکوپیک و خوشقیافه بود که ترمه دچار لکنت شد.
- س... سلام!
وقتی دید چشم جوانک به سیب توی دستش است، شرمنده شد.
لعنتی!
کاش با سیب نیمخورده دم در نیامده بود. طبق غریضهٔ ذاتی دخترانهاش سعی کرد درمقابل جنس مخالف کم نیاورد، پس دستی که سیب در آن بود پشتش برد و محکم پرسید:
- امرتون؟
جوان دستهٔ موهای روشنی که روی پیشانیاش ریخته بود را بالا زد و باعث شد، ترمه متوجه رنگ روشن چشمانش شود.
- از طرف آقای قبادی اومدم.
و روی پنجههایش بلند شد و پشتسر ترمه را دید زد.
- تولیدیتون اینجاست؟ اجازه میدی؟
اجازه گرفت، اما بدون اجازه با کیف بزرگش ترمه را کنار زد و وارد کارگاه شد.
ترمه بیخبر از همه جا دنبالش رفت.
- ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین! من آقای قبادی نمیشناسم.
جوانک که روی میزهای دوخت را تماشا میکرد، پاسخ داد:
- گفتی کاشفی نیستی، درسته؟
ترمه با سر و زبان تأیید کرد.
- نیستم.
- خب معلومه چرا نمیشناسی. ایشون درجریانن. تو دوزندهای، یا ...
و به سرتاپای سادهٔ ترمه زل زد.
- محصلی؟
ترمه، عصبی از کنکاشهای مرد جوان، آستین نیمهکاره را از دستش کشید و روی میز پرت کرد.
- اگه با مامانم کار دارین، بفرمایین منتظرشون بمونید.
و با دست صندلی گوشهٔ سالن را نشانش داد.
مرد جوان از میز بعدی سرویس دَمکنی را برداشت و با تعجب در هوا تکان داد. ترمه دوباره آن را هم از دستش کشید، روی میز پشت سرش انداخت و مجدداً با دست صندلی را نشانش داد.
جوانک با دیدن گارد ترمه خندید. دستش را بالا گرفت و با قدمهایی محتاط بهسمت صندلی رفت و نشست.
- من نشستم. نگران نباش!
ترمه نفس عمیقی کشید و خواست مقنعهاش را درست کند که متوجه سیب توی دستش شد. با حرص آن را داخل سطل کنار دستش پرت کرد.
- باید با مامان تماس بگیرم.
جوانک سر تکان داد.
- منم باید اینجاها رو ببینم و تا رئیسم اومد، نظرم رو بهش بگم. به نظرم بهتره من اینجاها رو دید بزنم و تو...
👍 65❤ 16😁 7🤔 4😱 1😐 1
2 43137
#روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_67
پلهها را دوتایکی کرد. پشت در که رسید کلید را در قفل چرخاند. داخل کارگاه هیچکس نبود. با خودش زمزمه کرد.
- ترمه خانوم خودتی و خودت. بهترین وقت برای طرح زدن. بدون مزاحم و سرخر.
از اصطلاح آخر خودش لبخندی بر لبانش شکل گرفت. اگر بابا سیروس یا مامان دلی میشنیدند او از این اصطلاحات تیدایی استفاده کرده، برایش لب میگزیدند!
با به یاد آوردن پدر، غم سنگین نبودنش سینهاش را فشرد. بعداز گذشت یک هفته از تجسس پلیس، هنوز خبری از سیروس نبود. انگار قطرهای آب شده و در زمین فرورفته بود.
سری به قابلمهٔ روی اجاق دوشعلهٔ رومیزی انداخت. ماکارونی خوشرنگ و لعاب پخت کرده بود. شعلهٔ اجاق را تا جا داشت کم کرد. یواشیواش قوم تاتار گرسنه از راه میرسیدند.
نگاهی به اطراف کارگاه کرد. دلربا حسابی سر خودش را با سفارشات جورواجور گرم کرده بود. حتی سفارش دوخت وسایل آشپزخانه، مثل دمیقابلمه و دستگیره، که قبلاً دور از شأنش بود را هم قبول کرده بود.
دلربا اکیداّ توصیه کرده بود، ترمه تنها در خانه نماند، برای همین بچهها مستقیماً به کارگاه آمده و در تایم استراحت دوزندهها ناهار میخوردند و دستهجمعی به خانه میرفتند.
وسایل روی میز برش را کناری زد. کیف و وسایل طراحی خودش را روی آن گذاشت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. نیمساعتی تا آمدن بچهها مانده بود. از ظرف میوه سیبی برداشت و درحین گاز زدن به آن قلم را به دست گرفت.
در راه اینجا توی اتوبوس، با دیدن طرح زیبای مانتوی خانمی، ایدهای به ذهنش خطور کرده بود. فوری شروع به طراحی خطوط اندام و سپس طرح لباس کرد. چند دقیقه بعد، راضی از کارش سر کج کرد و از هر زاویه به آن نگریست.
گاز دیگری از سیب نیمخوردهاش گرفت و ایدهای جدید در ذهنش جرقه زد. سریعتر از قبل شروع به طراحی کرد. با خودش فکر کرد اگر این طرح بخواهد دخترانه و شادتر باشد، چه؟
و باز طرح زد و طرح زد.
خودش هم نمیدانست ایدهها از کجا میآیند، تنها غَلیان آنها و تراووششان را حس میکرد و وقتی مثل حالا تنها بود، میکشید و میکشید.
راضی از طرحهایش خواست گاز بعدی را به سیب بزند که زنگ در را زدند.
- بر خرمگس معرکه لعنت!
خیر!
همنشینی تیدا اثرش را گذاشته بود. در دل نالید، مادر کجایی که دخترت از دست رفت.
سیب به دست از جا برخاست، تا در را روی وروجکها باز کند، اما باز کردن در همانا و خشک شدنش پشت در، همان.
🤔 54👍 26😱 5❤ 2
2 313414
00:22
Video unavailable
کاش میتونستیم روز دختر را به دخترکان غزه هم تبریک بگیم♥️😢
پیشنهاد میکنم به عنوان هدیه برای سلامتی و آزادیشون سه مرتبه آیت الکرسی قرائت کنید.
😢 19❤ 6😐 3👍 1
93605
00:56
Video unavailable
روی پیشونی فرشتهها نوشته…
هرکی دختر داره جاش وسط بهشته
روز دختر بر دختران عزیز کانال و دختر گل خودم مبارک🥳❤️
❤ 26👍 3😍 3
1 091131
Repost from آسیه احمدی/ آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
کیا مدام ازم سراغ رمان خوب و مطمئن رو میگرفتن؟ دوتا رمان براتون پیدا کردم که با خوندنش مدام بیاین بگین بازم چنین رمانی معرفی کن برامون😍😍😍
یکی عروس بلگراد که عاشقانه اش محشره و یه داستان جالب و معمایی داره.
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
ریسک عاشقانهای داغ و پرکشش از مردی جدی و بینهایت عاشق پیشه.به شدت پیشنهاد میشه محاله شبیهش رو جایی پیدا کنین.
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
لینکش رو به زور گیر آوردم و فقط برای امروز ازاده پس عجله کنین.
6610
#روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_66
مرد از جیب بغلِ کت اسپرتش، عینکی درآورد و به چشم زد. آستین مانتویی که شهلا از کمد بیرون کشیده بود را گرفت و درزها را وارسی کرد؛ بعد لبهٔ جلوی مانتو را بررسی، و دقیق به آسترکشی آن نگاه کرد.
دل تو دل دلربا نبود. همزمان با کاووش مرد، او هم به درستی برشها و دوختهایشان فکر میکرد. خودش همیشه اولین منتقد کارشان بود و از چشم یک بازرس به تولیداتشان نگاه میکرد و گاهی حتی به خودشان آفرین میگفت.
اخمهای مرد که بیشتر و بیشتر درهم رفت، قلب دلربا تندتر تپید؛ یعنی نپسندید؟!
- ضعیفه... اصلاً خوب نیست!
مرد گفت و لبهایش را بیشتر روی هم فشرد.
- حتی به استاندارهای ما نزدیکم نیست.
شهلا که با افتخار مانتو را نگه داشته بود، انتظار این حرف را نداشت و با لبهای آویزان شده گفت:
- ما با مزون پردیس و مشکین کار میکنیم. طرح و برشهای دلی... ببخشید خانم کاشفی درنوع خودش بینظیره.
مرد سر تکان داد.
- پسند مشتریهای ما نیست.
عینکش را برداشت تا کرد و داخل جیب بیرون کتش گذاشت. برای اولین بار صورتش از بیروحی درآمده و حالتی انسانی به خود گرفت.
- متأسفم خانم کاشفی!
دلربا که به کار خودشان خیلی اطمینان داشت و با هزار امید به قضایا نگاه میکرد، ناباورانه و در سکوت به مرد زُل زد.
- اگه قیمت میدین در خدمتم، وگرنه مرخص میشم.
دلربا دستهایش را باز کرد و به وسایل و کارگاه اشاره کرد.
- نمیفروشم. اینجا تموم سرمایه و محل امرار معاش خونوادهمه.
مرد بدون مکث، بااجازهای گفت و از آپارتمان بیرون رفت. شهلا، روی صندلی نزدیکش وارفت. دلربا با تردید نزدیک شد و مانتو را وارسی کرد. هنوز باورش نمیشد کارش را کسی تأیید نکرده باشد. از نظر خودش عیب و ایرادی نداشت.
اما این نظر او بود. شاید بهترینهایی که در باور او نمیگنجید، جایی دیگر شکل گرفته و او خبر نداشت. حالا دنیا که به آخر نرسیده بود، هنوز میتوانست از جاهای دیگر سفارش بگیرد؛ فقط احتیاج به یک تنفس داشت.
خودش را به دستشویی رساند. باید انرژی تهکشیدهاش را احیاء میکرد. نباید خودش را میباخت، آنهم جلوی بچهها. چند نفس عمیق کشید و مشتی آب سرد به گونههای گُر گرفته از خشمش پاشید، تا آرام گرفت. سرش را بالا برد و در دل نالید:
- چشم خداجونم، چشم! میخوای روی پای خودم وایسم؟ چشم! من راضیام به رضای تو، اما تواَم کمکهاتو ازم دریغ نکن! تواَم هوامو داشته باش!
صدای بچهها را از بیرون میشنید.
- حالا چی میشه خاله... یعنی مجبوریم اینجا رو خالی کنیم... مرتیکهٔ گنددماغ!
حرف آخر برای تیدا بود.
قبل از جواب دادن شهلا، در را باز کرد و بیرون رفت.
- حرف زشت نداشتیم تیدا خانوم!
بعد خطاب به شهلا گفت:
- شهلاجون بشین حسابکتاب کن ببین از سفارشات قبلی چقدر مونده! بعد تماس بگیر با مزونهایی که قبلاً سفارش میگرفتیم ببین سفارش جدید داریم!
شهلا که همیشه روحیهٔ جنگجویی دلربا را میستود، یاعلیگویان از جا برخاست و درحین گذاشتن مانتو توی کمد جواب داد:
- چشم آبجی!
❤ 61👍 28👌 5
2 82450