مجموعه محفل (جلد سوم)
☢️مجموعه محفل جلد اول : مرثیهای برای روح جلد دوم: تاوان گناه جلد سوم: رستاخیز قلبها ☢️ رمان ویرانگر مافیایی انتقامی پارتگذاری از هر رمان یک روز درمیان 💯 در این کانال به هیچ عنوان یک رمان کلیشه مافیایی bdsm نخواهید خواند، رمانی کاملا متفاوت
Show more2 724
Subscribers
-124 hours
-47 days
+230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
308
وارد باشگاه شدم و به سمت اتاق تمرین ریز رفتم. تمام مکان در تاریکی بود، فقط یک نور از سقف روشن بود. ریز کنار دیوار نشسته بود، سرش پایین آویزان بود و نیم تنهاش قرمز بود. پاهاش روبه روش دراز کرده بود. من هرگز کسی رو ندیده بودم که یه مبارزه برده باشه و تا این حد شکست خورده به نظر برسه.
«ریز؟» با وحشت گفتم و به سمتش رفتم.
به زانو افتادم، حولهای رو که در نزدیکی بود برداشتم و روی یک علامت بلند و تازه روی تنهاش فشار دادم، دو برابر بلندتر، دو برابر عمیقتر و دو برابر تهاجمیتر از خالکوبیهای دیگهش کشیده شده بود.
«ریز، چیکار کردی؟» پرسیدم و سعی کردم به چشمهای پایین کشیدهاش نگاه کنم. وقتی به نیم تنه تکه تکه شدهاش فشار آوردم، حرف نمیزد، حتی تکان نمیخورد. نشسته بود و یک خودکار شکسته و تیغ خون آلود در دستاش گرفته بود.
همانطور که بقیه بدن پاره شده و زخمیاش رو بررسی کردم، متوجه یک بریدگی بزرگ بخیه شده روی بازوش و بخیههایی در امتداد گلوش شدم.
❤ 10😢 7👍 3
19000
Repost from N/a
306
معدهام با کلماتی که در حال گفتن بودم زیرو رو میشد. رازی که در حال اعتراف بهش بودم. سرژ جلوتر نشست و من زمزمه کردم: «اگه بگم باور نمیکنی.»
«امتحانم کن.»
«این... این... لوکاست...»
سرژ به من خیره شد و انگار نفهمیده پرسید: «لوکا؟»
«آره.» به سختی جواب دادم و دستبندی که روی آرنجم بود رو گرفتم. پر از عکس و یادگارهای دوران کودکی ما بود. امشب قصد داشتم سعی کنم خاطراتش رو به یاد بیاره. امشب میخواستم اون ما رو به یاد بیاره...
من فقط میخواستم لوکاام رو برگردونم... حداقل هر قسمت کوچکی ازش رو میخواستم، هر تکهای ازش که باقی مانده بود.
«تو با لوکا دیدار میکنی؟»
من سرم رو تکان دادم و اون به من نگاه کرد و گفتم: «اون لوکاست، سرژ. ریز همون لوکاست.»
«کیسا، من نمیدونم چی...»
«اون بعد از کشته شدن برادرم، به زندان زیرزمینی فرستاده شد، خارج از شبکه، و مجبور شد به یک مبارز تبدیل شه. یک مبارز مرگ، سرژ. من میدونم که به نظر امکان ناپذیر میاد، اما این اتفاق افتاده. هیچ خاطرهای از هویتش، محل تولدش یا اینکه ما برای اون کی هستیم، نداره. شکنجه و آزار دیده. مثل حیوانیه، فقط میجنگه و زنده میمونه، بدون انسانیت. اما زمانی که به من نگاه میکنه...» گلوم رو سخت بلعیدم و گفتم: «زمانی که با منه...»
«کیسا، ...»
101
Repost from N/a
307
«چشماش همون رنگ چشمهای لوکا هستن، قهوهای با یک لکه آبی توی عدسی چشم چپش. رفتارهاش مثل لوکاست. سرش رو کج میکنه و لبهاش رو به هم فشار میده، لبهاش همون شکل رو دارن... و اون رویاهایی رو میبینه که واقعی هستن. خاطرات رو کمی به یاد میاره، سرژ. من مطمئنم برگشتش به بروکلین، باعث شده بیشتر یادش بیاد. این لوکاست. پیشم برگشته. و به کمک من نیاز داره. من باید کاری کنم یادش بیاد. من باید بدونم چه اتفاقی اون سالها پیش افتاده. ما همه نیاز داریم بدونیم. زیادی هممون درد کشیدیم. کلی سوال بی پاسخ که زیر فرش جمع شدن.»
سرژ ساکت نشست و من میدونستم که باورم نمیکنه. اهمیتی نداشت، چون من حقیقت رو میدونستم و وظیفه من بود ریز رو نجات بدم. وظیفه من بود کمکش کنم که به خونهش برگرده.
«فقط منو به باشگاه ببر، سرژ. لطفاً دم در صبر کن چون نیاز دارم که ما رو بعداً به سمت ساحل براینت بیچ ببری.»
سرژ میخواست تا اعتراض کنه، اما سرم رو برگردوندم و به پنجره تکیه دادم، تا گفتگو رو پایان بدم.
*
❤ 8👍 3🔥 1
18200
Repost from N/a
122
اون بازوی من رو گرفت و با عجله از اتاق نشیمن گذشتبم و به سمت پله ها رفتیم. من به سختی وقت دارم به جکسون سلام کنم که چشماش هنگام ملاقات با من سخت شد. ناخوانا اما سردی درونشون رو حس کردم.
حتی قبل از رسیدن به بالای پلهها، زنی رو دیدم که دفعه قبل ملاقات کرده بودم و با عجله از جایی که حدس میزنم اتاق کودکه خارج شد. بچهی کوچکی که جیغ میکشید در آغوشش بود. کولت با عجله به سمتش اومد تا نوزاد رو ازش بگیره. نوزاد که نزدیکی مادرش یا منبع غذاش رو حس کرده بود، گریهاش به نفس نفس زدن تبدیل شد و سرش رو به سینه کولت میکوبید، وقتی که نتونست دوباره سرش رو بکوبه، ناامیدیش دوباره بالا گرفت.
همانطور که کولت رو دنبال میکردم، صدای عمیق مارکو رو شنیدم، اما نمیتونم بفهمم که چی میگه. من و کولت در اتاق بن رفتیم و در رو پشت سر ما بست.
به محض اینکه ما تنها شدیم کمی آرام گرفت و روی مبل رفت تا به بن غذا بده.
«من میتونم برم. اگر زمان بدیه،» و به چهره نگرانش نگاه می کنم.
«نه، اشکالی نداره، آیوی. خوبه که اینجایی من خوشحالم.»
کیف رو گذاشتم و روی صندلی روبروی کولت نشستم. دیوارهای اتاق به رنگ آبی ملایم رنگ شدن، همون اویزی که سانتیاگو روی گهواره بچهامون نصب کرده بود اینجا هم بود.
❤ 12👍 3
18000
Repost from N/a
123
برای پر کردن سکوت گفتم: «ما همینو داریم.»
اتاق مشرف به باغه و بسیار آرام و ساکته، بسیار متفاوت از حال و هوای طبقه پایین.
«اویز تلفن؟» کولت پرسید.
«سانتیاگو اون رو خرید. یکی از اولین چیزهاست.»
اون لبخند زد. «پاشو، بذار ببینمت. تا این مرد رو سیر کنم. سپس میتونی ببینیش.»
این کار رو کردم و کمی چرخیدم تا اون بتونه برآمدگی شکمم رو ببینه.
«تو زیبا به نظر میرسی، آیوی. واقعا میدرخشی.»
دوباره نشستم. «ممنونم. احساس خوبی دارم حالت تهوع زیاد نیست و خب، اوضاع با سانتیاگو بهتره، پس تفاوت خیلی بزرگی ایجاد میکنه.»
اون گفت: «شرط میبندم.»
بن گریه کرد و دست کوچکش رو دراز کرد تا چانهی مادرش رو بگیره. بهش لبخند زد و با استفاده از دستمال شیر رو از گوشه دهنش پاک کرد.
«اون زیباست، کولت.»
وقتی به من نگاه میکرد چشماش اشک آلود بود.
«من اون رو خیلی دوست دارم و صادقانه، فکر میکردم قبل از به دنیا اومدنش دوستش داشتم، اما هیچ شباهتی به اولین باری که چهره کوچکش رو میبینی نیست. وقتی برای اولین بار اون رو در آغوش میگیری.»
چشماش رو با همون دستمال پاک کرد.
«چه خبره؟» نگران پرسیدم.
اون از پنجره به بیرون نگاه کرد و سرش رو تکان داد و من احساس کردم که داره یک مکالمه رو در سرش پخش میکنه.
بن خوابش برد و اون انگشتش رو روی گونه اش میکشید تا اون رو بیدار کنه. به محض بیدار شدن دوباره شروع به مکیدن کرد.
اون در نهایت بهم گفت: «من اون مرد رو دوست ندارم. و جکسون…»
حرفش نصفه موند و اشک میریخت و سرش رو تکان میداد و به من نگاه میکرد، اما من احساس کردم که کیلومترها دورتره.
👍 10❤ 7
17700
Repost from N/a
305
اون به سمت من چرخید. «کیسا؟ چه اتفاقی داره میفته؟ این بیرون رفتنای مخفیانهت خطرناکه. من این کارو انجام نمیدم مگر اینکه بهم بگی چخبره.»
نگاهم رو به خیابان انداختم و در جنگ با خودم بودم. دوباره به سرژ نگاه کردم و چشمام از اشک پر شد.
«کیسا، مشکل چیه؟» اون پرسید،
اما من سرم رو تکان دادم. «مشکلی نداره بگی.... با کس دیگه دیدار کردی؟ پشت سر آقای دوروو؟ تو با اون در باشگاه دیدار میکنی؟»
«موضوع همین نیست، سرژ.» من با گریه خفیف کردم و اشک رو از چشمام پاک کردم. «این بیشتر از 'دیدار' کسیه.»
صورت سرژ سفید شد. «کیسا! تو با کسی دیگه دیدار میکنی؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی؟ آقای دوروو هر دوتون رو میکشه اگه متوجه شه. همیشه اخلاقش بی ثباته چه برسه دربارهی تو باشه. نشبت به تو جنون داره.» نگاهش به پایین افتاد اما سپس با دقت به من برگشت. «کیه؟»
«اگه بگم باور نمیکنی. حتی خودمم هنوز باورم نشده.»
«کیسا، حرفت منطقی نیست.»
👍 12❤ 6
28000
Repost from N/a
306
معدهام با کلماتی که در حال گفتن بودم زیرو رو میشد. رازی که در حال اعتراف بهش بودم. سرژ جلوتر نشست و من زمزمه کردم: «اگه بگم باور نمیکنی.»
«امتحانم کن.»
«این... این... لوکاست...»
سرژ به من خیره شد و انگار نفهمیده پرسید: «لوکا؟»
«آره.» به سختی جواب دادم و دستبندی که روی آرنجم بود رو گرفتم. پر از عکس و یادگارهای دوران کودکی ما بود. امشب قصد داشتم سعی کنم خاطراتش رو به یاد بیاره. امشب میخواستم اون ما رو به یاد بیاره...
من فقط میخواستم لوکاام رو برگردونم... حداقل هر قسمت کوچکی ازش رو میخواستم، هر تکهای ازش که باقی مانده بود.
«تو با لوکا دیدار میکنی؟»
من سرم رو تکان دادم و اون به من نگاه کرد و گفتم: «اون لوکاست، سرژ. ریز همون لوکاست.»
«کیسا، من نمیدونم چی...»
«اون بعد از کشته شدن برادرم، به زندان زیرزمینی فرستاده شد، خارج از شبکه، و مجبور شد به یک مبارز تبدیل شه. یک مبارز مرگ، سرژ. من میدونم که به نظر امکان ناپذیر میاد، اما این اتفاق افتاده. هیچ خاطرهای از هویتش، محل تولدش یا اینکه ما برای اون کی هستیم، نداره. شکنجه و آزار دیده. مثل حیوانیه، فقط میجنگه و زنده میمونه، بدون انسانیت. اما زمانی که به من نگاه میکنه...» گلوم رو سخت بلعیدم و گفتم: «زمانی که با منه...»
«کیسا، ...»
❤ 13👍 7😢 6🔥 2
30100