cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مجموعه محفل‌ (جلد سوم)

☢️مجموعه محفل جلد اول : مرثیه‌ای برای روح جلد دوم: تاوان گناه جلد سوم: رستاخیز قلب‌ها ☢️ رمان ویرانگر مافیایی انتقامی پارتگذاری از هر رمان یک روز درمیان 💯 در این کانال به هیچ عنوان یک رمان کلیشه مافیایی bdsm نخواهید خواند، رمانی کاملا متفاوت

Show more
Advertising posts
2 698
Subscribers
-524 hours
-167 days
-6430 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
322 همانطور که از در عقب بیرون می‌رفتیم، لینکلن منتظر رو دیدم، و سرژ از ماشین بیرون پرید، بدن درشت و قدبلندش مثل اینکه برای دردسر آماده می‌شد، پرید. ریز منو متوقف کرد و پشت سرش هل داد، انگار سرژ تهدیدی بود. من به شدت دستش رو تکان دادم و ریز غرغر کرد: «به عقب بمون.» دور ریز چرخیدم و با دستم روی سینه محکمش فشار دادم تا چشماش به چشمام افتاد. «اون یه دوسته، ریز. مثل 362 برای تو. اون دوست منه.» نگاهی به سرژ انداختم و می‌دونستم که سرژ می‌تونه تمام حرف‌های منو در این پارکینگ آرام بشنوه، اما می‌دونستم که می‌تونم بهش اعتماد کنم. «تو هم اون رو می‌شناختی. قبلاً برات مثل یه عمو بود.» سر ریز به طرفی خم شد و من می‌تونستم چشم‌هاش رو در زیر سایه کلاهش ببینم که به سرژ خیره شده بود. دستم رو بلند کردم، روی گونه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم: «اجازه بده خاطراتت برگردن لوکا.»
2550Loading...
02
321 ریز سرش رو به پهلو خم کرد اما بدون هیچ سوالی جواب داد: «هرجا. من بهت اعتماد دارم.» به من اعتماد داشت… روی پاهام بلند شدم، دست ریز رو گرفتم، اون رو به داخل حمام بردم و در حالی که پارچه‌ای رو خیس کردم، اطراف خالکوبی جدیدش رو تمیز کردم و روی زخم‌های جدیدش گاز انداختم. ریز یک سویشرت و شلوار گرمکن پوشید. وقتی فهمیدم همون گرمکن خاکستریه که برای اولین بار اون رو دیده بودم لبخند زدم و دستم رو براش دراز کردم. ریز کلاه رو روی سرش کشید - تصور می‌کردم غریزیه که وقتی بیرون می‌رفتیم پنهان بشه - و جلو اومد و با احتیاط دست دراز شده‌ام رو گرفت. انگشتام رو در انگشتاش حلقه کردم و فشار دادم. چشمای قهوه‌ای ریز چشمام رو از زیر کلاهش گرفت، و بدون هیچ حرفی اون رو به بیرون هدایت کردم. هیکل بزرگش منو ریزتر از چیزی که هستم نشون میداد.
2610Loading...
03
ویرانگر
2400Loading...
04
137 اون برای لحظه ای ساکت موند، دستش کمی روی دستم محکم شد. «ما میتونیم صبح در مورد پدرم صحبت کنیم.» «من در مورد پدرت صحبت نمی کنم، من در مورد خودم صحبت می کنم.» «منظورت چیه؟» کلمات قبل از اینکه بتونم جلوشون رو بگیرم از دهنم خارج شدن. «از من انتظار نداشته باش پدر خوبی باشم.» سکوت فضای بینمون رو برای مدت طولانی پر کرد، فکر می کنم به خواب رفته. در نهایت گفت: «فکر می‌کنم ممکنه خودت هم غافلگیر بشی. به جوری که اوا از تو خوشش اومده نگاه کن. اگر بتونی نظر اوا رو جلب کنی، می‌تونی نظر هر کسی رو جلب کنی.» زمزمه کردم: «اون متفاوته. خودش انرژی خاصی داره.» آیوی گفت: «واضحه که خاصه چون اون تو رو دوست داره. منظورت همینه، درسته؟» «من بچه ها رو میترسونم.» «نه اینطور نیست. اگر تلاش کنی نمیترسونیشون.» اعتراف کردم: «من مطمئن نیستم چیکار کنم.» به سمتم چرخید و بازوم رو نوازش کرد. «پدرت بهت نشون نداد؟» جواب دادم: «پدرم بهم نشون داد که چطوری ظالم باشم. سرد و تسلیم ناپذیر. من بهترین ویژگی هام رو ازش آموختم. هر درسی که ازش آموختم با تنبیه یا ضرب و شتم بود. سال ها فکر می کردم که پدرها اینجوری محبت خودشون رو ابراز میکنن.» آیوی به آرامی گفت: «این عشق نیست.» «اره حق با توئه.»
2390Loading...
05
136 چشمام رو بستم و در لحظه غرق شدم و وقتی قوس پاهام رو ماساژ میداد آه کشیدم. این یک نوع صمیمیت عجیبه که کسی اون قسمت بدنت رو لمس کنه. هیچ کس قبلاً اجازه نداشته. من هرگز متوجه نشدم که میتونه اینقدر ... دلپذیر باشه. وقتی کارش تمام شد، داشت خوابم میبرد، اما من رو به زندگی برگردوند و مجبورم می‌کرد تا در حالی که شلوار و پیراهنم رو در می‌آورد و روی صندلی اون طرف اتاق می‌انداخت، باهاش همکاری کنم. به تخت برگشت و کنارم دراز کشید و روکش‌ها رو روی هر دوی ما کشید. زیر ملافه، در تاریکی، دستم دستش رو پیدا کرد و انگشتامون به هم گره خورد. همه چیز خیلی آسان به نظر میرسید، و من احساس میکنم صبح در مورد آنچه اتفاق افتاده بیشتر باید حرف بزنیم. شاید تا اون زمان، راه حلی داشته باشم که همه چیز رو حل کنه. اون در تاریکی زمزمه کرد: «ممنونم.» تلاطم احساساتی رو که در سینه‌ام بود قورت دادم. احساس می کنم باید چیزی بهش بدم، اما نمیدونم چه چیزی. وقتی هر دو دست ما رو به سمت شکمش کشید، کف دستم رو روی برآمدگی صاف کرد و روی دستم رو با دستش پوشوند، فکر می‌کنم این یک سوال بی‌صداست. شاید یک انتظار یا یادآوری. ما هر روز در حال رشد هستیم. گاهی خیلی آهسته، در بعضی دیگر خیلی سریع. و من میدونم قبل از اینکه بتونم واقعاً ذهنم رو یهش وقف بدم، این انسان کوچک اینجا خواهد بود، در آغوشش. بهش گفتم: «بهت قولی نمیدم که نتونم بهش عمل کنم.»
2380Loading...
06
رستاخیز قلب ها
2430Loading...
07
320 مانند سدی که شکسته، هیجان و آسودگی خاطر مانند رودخانه‌ای در میان طوفان در وجودم جاری شد، و من گریه کردم و گریه کردم: «لوکا... لوکای من...» لب‌هام رو به لب‌های این مرد فشار دادم و جوهر پسری رو که آفریده شده و برام مقدر شده بود رو چشیدم. مرد گمشده‌ای که الان در آغوشم گرفته بودم. ریز روی لبم یخ زد و از هم جدا شدیم تا چشماش رو ببینم که میدرخشه و گیج به نظر میرسید. «لوکا؟» چشماش گشاد شدن و سوال کرد و نفس عمیقی کشید. «لوکا... به من لوکا می‌گفتن... اسم من لوکا بود؟» «آره.» لبخندی زدم و بوسه‌ای روی صورتش زدم. دستاش تارهای ضخیم موهای قهوه‌ایم رو نوازش. بارها و بارها زمزمه کرد: «کیسا-آنا، کیسا-آنای من» و من مطمئن بودم که هرگز از شنیدن اسمم از لب‌های زیباش خسته نمیشم. «آره! لوکا. من مال توام! من برای تو ساخته شدم.» ما تا دقایقی در آغوش همدیگه موندیم، زمانی که من در نهایت عقب نشینی کردم، یک بوسه شیرین طولانی به لبش زدم و گفتم: «می‌خوای با من یه جایی بیایی؟ می‌خوام تو رو به جایی ببرم... یه جای خاص.»
3370Loading...
08
319 بدنش می‌لرزید و بینی‌اش در گودی بین شانه و گردنم فرو می‌رفت، و من رو در آغوش می‌کشید، آنقدر محکم که نفس کشیدن سخت بود. ما ساکت بودیم، آرام نشسته بودیم و به هم دلداری می‌دادیم، وقتی پرسید: «من این پسری‌ام که توی عکسه؟ اونی که تو رو بغل کرده؟» من ساکت شدم و خیلی آهسته عقب کشیدم تا باهاش روبرو شم. چشمای ریز تیره شده بود و با سوال برق میزد و وقتی نگاه‌هامون به هم برخورد کرد، جواب دادم: «اره. فکر میکنم تو همون پسر داخل عکسی. اولش نمیدونستم ولی الان مطمئنم خودتی…» ریز هیچ عکس العملی نشان نداد، اما دستش ناگهان گونه‌ام رو گرفت و سرش به سمتی کج شد. دقیقه‌ها و دقیقه‌ها همینطور موندیم، تا اینکه لب‌هاش از هم جدا شد و نفسی کشید و زمزمه کرد: «کیسا-آنای من... سولنیشکوی من... خدا تکه‌ای از چشمای آبی تو رو توی چشمای گذاشته تا همیشه بدونیم جفتیم…»
3340Loading...
09
ویرانگر
3120Loading...
10
134 غریدم: «برای مدتی از من متنفر میشی. اما تو درست میشه.» «نه، نمیشه.» دستش رو روی بازوم محکم کرد. «من هم میمیرم. کشتنش من رو میکشه.» «نه.» غر زدم. «آره.» دست دیگرش رو به سمت صورتم بالا ‌آورد و با نوازش فکم چشم‌هام بسته شد. «تو همچین مردی نیستی. این کار رو با من نمیکنی.» می‌خوام بهش بگم که چقدر اشتباه می‌کنه، اما نمی‌تونم مقاومتم رو در برابر جذابیت‌هاش مهار کنم. وقتی من رو اینگونه لمس میکرد، وقتی آنقدر آرام بهم التماس میکرد، به نظر می رسید هیچ چیز دیگری مهم نیست. ایبل یک خاطره دور بود. نفرت من از الی توسط چیزی بزرگتر تحت الشعاع قرار گرفته. چیزی که به نظر می رسید مانند دزدی در شب در درونم فرو رفته و تاریکی رو از بین برده و نوری درخشان جایگزینش شده. نوری که آیوی هر روز روشن‌ترش میکرد. «داری مسمومم می کنی.» من چاقو رو روی زمین انداختم. انگشتام به سختی دور صورتش حلقه شد و انگشتاش رو روی فک من حرکت میداد. گفت: «قبول کن. از مبارزه با چیزی که احساس می کنی دست بردار.» «من هیچ احساسی ندارم.» «تو دروغ میگی.» نمیدونم چه کسی اول حرکت کرد. یک ثانیه، حاضریم همدیگر رو خفه کنیم و ثانیه بعد، لب‌هامون به هم برخورد کرد. داشت لباس خوابش رو بالا می کشید و من اون رو بغلم گرفتم و به سمت میز بردم که یک یک گلدان تزئینی روش بود. باسنش رو روی میز گذاشتم، ران‌هاش رو باز کردم، واژنش رو به خودم نزدیک کردم و با کمربند و زیپم دست و پنجه نرم میکردم.
3070Loading...
11
135 هنگامی که پارچه توری لباس ابریشمیش رو پایین می‌کشیدم تا سینه‌هاش رو نمایان کنم، ناله‌ای از ناامیدی لب‌هام رو ترک کرد. لبم رو به نوک سینه‌اش چسبوندم و در همان زمان ایوی بالاخره دستش رو وارد شلوارم کرد و التم رو آزاد کرد. من رو بین ران‌هاش میبرد و من به درون گرماش فرو رفتم و میز به دیوار ‌کوبیده میشد. مثل یک دیوانه اون رو میکردم، فراموش کردم نرم یا ملایم باشم، اما در حالی که موهام رو میکشید، ناخن هاش رو از پشت گردنم پایین میکشید و داخل ژاکتم میکرد هیچ اعتراضی نداشت. گلدان روی میز شکست. هر دوی ما مکث کردیم تا به پایین نگاه کنیم، سپس باسنم رو گرفت و منو به ادامه دادن ترغیب کرد. اون التماس میکرد: «بیا. لطفا.» مسیح لعنتی من هرگز ازش سیر نمیشم. التم تکان می خورد و اسپاسم میزد، و من به زنم آنچه که میخواد دادم. با یک آه تسکین طولانی و دردناک، درونش اومدم. تقریباً از خستگی و مستی داشتم بیهوش میشدم، و آیوی با چشمان گرمی به من نگاه می‌کرد، نشانه‌ای از اینکه من بخشیده شده‌ام. ولی الان. به آرامی گفت: «بیا تو رو به رختخواب ببریم. تا حواسم بهت باشه.» *** آیوی دستور داد: «پاهات رو ببر بالا.» دارم تلاش می‌کنم، اما وقتی پاهام رو از روی تخت بلند می‌کردم، دوباره به پایین می‌افتادن، مثل اینکه با سرب سنگین شده باشه. آهی کشید و کفش چرمی رو از پام دراورد. بعد جوراب‌هام رو دراورد، و به آرامی پوستم رو نوازش می‌کرد.
3130Loading...
12
رستاخیز قلب ها
3090Loading...
13
318 احساس کردم اشک روی گونه‌هام می‌چکه و سرم رو تکان دادم چون نمی‌تونستم حرف بزنم و اون عقب رفت و طوری به من خیره شد که انگار برای اولین باره منو می‌بینه. «تو دختر رویاهای منی...» با هیجان جواب دادم: «اره، ریز، اره.» نفس بلندی رو بیرون داد، انگار که در حال دویدن در دوی ماراتنه، و دوباره به دیوار تکیه زد، قاب رو به سینه‌اش چسبوند و فقط به من خیره شد. نگاهش رو نگه داشتم و می‌خواستم چیزهای بیشتری به خاطر بیاره، اما وقتی یک قطره اشک روی گونه‌‌اش جاری شد، همه توانم رو بکار بردم تا از هم نپاشم. به جلو رفتم و خودم رو در آغوشش انداختم. «لیوبو مویا! خواهش می‌کنم... نه،» زمزمه کردم و دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و و احساس کردم قلبش توی سینه‌اش می‌تپه. «مشکلی نیست. کاری میکنیم یادت بیاد کی هستی. همه چیز رو به موقع به خاطر میاری. قول میدم.»
4030Loading...
14
317 زمزمه کردم: «اره» و اون دوباره چشماش رو پایین انداخت و سرش رو عقب برد. «و این پسر رو هم دیدم. اون رو میشناسم.» «اره.» تنها چیزی بود که میتونستم در جواب بگم و از خدا بخوام که حافظه‌ش رو برگردونه. اینکه به یاد بیاره هر دوی آن بچه‌ها کی بودن، و وقتی یادش اومد، هنوز منو می‌خواست... و در بخشی عمیق و پنهانش، متوجه بشه که من رو به همون اندازه که من همیشه دوستش داشتم، دوست داره. ریز گفت: «این دختر...» و قاب عکس رو پایین آورد و به سمت من خزید، شانه‌های عضلانی و شکمش فسرده ‌شد. ریز به چشمای من اشاره کرد، سرش به طرفین خم شد. لبش درست جلوی لیم معلق بود و نفس گرم و فریبنده‌اش باعث شد چشمام رو ببندم. «نه!» اون دستور داد و چشمام با نفس نفس زدن باز شد. ریز قاب رو جلو آورد و کنار صورتم گذاشت. «تو... تو دختر توی این عکسی.»
3990Loading...
15
ویرانگر
3520Loading...
16
133 حرفش رو نادیده گرفتم و یکی از پاهاش رو جلوی پای دیگه‌ام گذاشتم، پای آیوی روی زمین جیغ می‌کشید، در حالی که سرسختانه نمی‌خواست من رو رها کنه. به سرسرا نزدیک شدیم. من به آزادی نزدیکم. فرار کن. و در اعماق تاریک ذهنم، میدونم وقتی امشب از پیش برم، هیچ گرمی نسیبم نمیشد. ارامش خودم رو خواهم داشت. برای بیرون کشیدن ایبل باید کارهایی انجام بشه. اما هزینه اش در حال حاضر بسیار زیاده. بهتره با سر داخلش برم و نگران عواقبش نباشم. آیوی غرغر کرد، «سانتیاگو.» سرانجام من رو رها کرد، فقط جلوی من دوید و با کوبیدن کف دست هاش به سینه ام منو گرفت. «من میدونم داری چیکار میکنی.» «بازم گوش وایسادی؟» در حالی که متهمش میکردم کمی عقب بفتم. چانه‌اش را بالا ‌آورد، چشم‌هاش به چانه‌ی من گره ‌خورد. اشک‌هاش به‌طور نامطمئنی از لبه‌های پلک‌هاش آویزان بودن. و من فکر می کردم که تمام شده و اون رو به گریه انداختم. احمقانه اش اگر تا به حال خلافش فکر میکردم. «نکن.» شستم رو بالا اوردم تا گریه اش رو پاک کنم. ساعدم رو گرفت و نگاهش به سمت چاقو رفت. «تو نمیتونی این کارو انجام بدی.» «من میتونم و میخوام.» صدام خشن بود. لب‌ها تکان می‌خورد و به آرامی نوک چاقو رو به سمت سینه‌اش هدایت کرد و همونجا ثابت نگه داشت. «پس میتونی اول به من چاقو بزنی.» وقتی جوابش رو ندادم، نفسی تند کشید. زمزمه کرد: «تو فقط اون رو نمیکشی. تو قلب من رو نابود میکنی. میتونی باهاش زندگی کنی؟»
3570Loading...
17
132 فصل نوزدهم سانتیاگو وقتی دست کوچکی از پشت دور بازوم پیچیده شد و مصمم بود جلوی من رو بگیرد، در راهرو تلو تلو تلو خوردم. کمی تکان ‌خوردم، سعی مردم اون رو کنار بزنم، اما دستاش دورم محکم شد. «سانتیاگو.» صدای همسرم مانند نوازشی شیرین بود، نوازشی که بارها بهش پناه بردم. نمیتونم بچرخم. از رویارویی باهاش امتناع میکردم. اون دیگه نمیتونه افکار من رو مسموم کنه. این کار باید امشب انجام بشه. در حالی که من دوباره به جلو میرفتم دستور داد: «بس کن.» وقتی اطاعت نکردم، هر دو دستش رو دور کمرم حلقه کرد، انگار وزن بدنش احتمالاً می‌تونه جلوی رفتنم رو بگیره. اگر من اینقدر مست نبودم، میدونستم که نمیتونه. در آغوشم میدرخشید، اما الان تحمل وزن خودم رو هم ندارم. التماس کرد: «به من نگاه کن. برگرد و به من نگاه کن.» من این کار رو نکردم. نمیتونم. به طفره رفتن ادامه دادم، اون رو با خودم میکشوندم. چاقو هنوز در کف دستم بود، تیغه اش سنگین و تیز بود. شاید باید غلافش رو میووردم. اما من بهش اجازه نمیدم جلوم رو بگیره. داد زدم: «به تختت برو.» «این تو نیستی.» صداش بلند شد. «تو مستی.»
3410Loading...
18
رستاخیز قلب ها
3580Loading...
19
315 ریز اعتراف کرد: «اون داشت برنده میشد.» من نفس نفس زدم و ریز به جلو خم شد و نوک انگشتاش رو پایین گردنم کشید. «اما بعد دیدم که دوروو مجبورت می‌کنه مرگ منو تماشا کنی و این بهم انرژی داد. این قدرت رو به من داد تا به دوستم غلبه کنم.» نگاه ریز روی لبام افتاد و زمزمه کرد: «من باید از تو محافظت کنم، کیسا-آنا. من معتقدم که برای محافظت از تو ساخته شدم.» صورتش مثل اینکه خیلی سعی میکرد چیزی او به خاطر بیاره به هم ریخت، و اضافه کرد: «من باید از تو در برابر دوروو محافظت میکردم... دوباره.» ضربان قلبم بلند شد. «دوباره؟» من سوال کردم و چشماش از سردرگمی چروک شد. «آره. فکر می‌کنم... فکر می‌کنم قبلاً از تو در برابرش محافظت کردم...» ریز با گرفتن دستم، منو به جلو کشید و صورتم رو از نزدیک جستجو کرد و پرسید: «کردم؟ قبلاً ازت محافظت کردم؟» سرم رو تکان دادم، اضطراب صدام رو خفه کرده بود. ریز آب دهانش رو قورت داد، سیب آدامش به صدا درومد و گفت: «تو رو... قبلاً تو رو می‌شناختم؟»
5080Loading...
20
316 هق هق تهدیدآمیز رو با پشت دست خفه کردم، گریه کردم: «اره. اره. تو منو خیلی خوب می‌شناختی.» قفسه سینه عضلانی برهنه ریز شروع به بالا و پایین رفتن کرد. سعی میکرد به خاطر بیاره، اما با نفس حبس شده و بازدم های ناامیدش، فهمیدم که نمیتونه. چیزی مانعش شده بود و اون از پذیرفتن کامل کسی که قبلا بود باز می‌داشت. در حالی که خودم رو از اغوش ریز رها کردم، دست به کیفم بردم و قاب نقره‌ای قدیمی دو کودک خردسال رو که برای دوربین لبخند می‌زدن بیرون آوردم و به ریز دادم که با کنجکاوی به عکس نگاه می‌کرد. مانند غارنشینی بود که برای اولین بار گنجینه‌های جهان رو میبینه، نمیدونست با دنیای عجیبی که ناگهان بهش وارد شده بود، چیکار باید بکنه. وقتی چشمای قهوه‌ایش بچه‌ها رو مطالعه می‌کرد، با شیفتگی به چهره‌اش نگاه می‌کردم. قاب رو به چشماش نزدیکتر کرد و در حالی که قلبم به سرعت بال‌های مرغ مگس خوار می‌تپید، عکس رو به دقت بررسی کرد. انگشت شستش روی صورت دختر رد شد و به بالا نگاه کرد. «من این دختر رو توی رویاهام دیدم.»
4840Loading...
21
ویران‌گر
4100Loading...
22
131 یخ زد و صورتم رو برای یافتن جوابی جستجو میکرد. و در این لحظه فکر میکنم خیانتش به مراتب بدتر از من بود. فکر میکردم کسی که مثل پدرم بود به من خیانت کرده. اما آنجلو توسط خون خودش بهش خیانت شده. انجلو پسر حاکم برحق بود. وارث اول. اما یک نفر میخواست اون رو غصب کند و من مطمئن نیستم که بتونم این خبر رو برسونم. اگر صادق باشم، میدونم که خودش میدونه. حس ششم چیز قدرتمندیه. به همین دلیل میدونم که نمیتونستم در مورد الی اشتباه کرده باشم. خیانتش رو حس کردم و هنوز هم دارم. آنجلو با خونسردی به من گفت: «پرونده رو به من بده، سانتیاگو. من میتونم مدیریتش کنم، میتونم از عهده‌اش بر بیام.» آرام آرام اون رو رها کردم. و سپس نگاهش. کردم که پرونده رو باز میکرد، نامش رو مطالعه میکرد، دو بار پلک زد و دوباره چشمش رو بست. «تو مطمئنی؟» «من روی جونم شرط می‌بندم.» در حالی که اون اخبار رو هضم میکرد، سکوت بین ما شکل گرفت، چهره اش بی حرکت بود. به پوشه بسته خیره شد و من به اون خیره شدم. «چیکار میخوای بکنی؟» آنجلو خودش رو در مخمصه‌ای بسیار شبیه به من پیدا کرده بود، و مسلماً، می‌خوام جوابش رو بدونم چون احساسش رو درک میکردم. «من اون رو نابود میکنم و هر چیزی رو که دوست داره ازش میگیرم.» روی پاهاش بلند شد و پرونده رو داخل ژاکتش فرو کرد. «از جمله خودش.» سرم رو تکان دادم و نگاهم به سمت چاقوی روی میز برگشت. همانی که نشان د لا رزا روش حکاکی شده. این چاقوییه که نسل ها به هر پسر اول منتقل شده. این همان چاقوییه که من در قلب الی فرو میکنم. «و تو چیکار میخوای بکنی سانتیاگو؟» آنجلو پرسید، چشماش بین من و چاقو حرکت میکرد. پاسخ من ساده بود، یک کوکتل قوی از اسکاچ و غم و اندوه درونم. «من هم همین کار رو انجام میدم.»
4090Loading...
23
130 بطری اسکاچ رو بهش پیشنهاد کردم که نپذیرفت. «من میدونم، تو برای خوشگذرونی اینجا نیستی.» گاوصندوق رو در کشوی پایینی باز کردم تا فایل مورد نیازم رو پیدا کنم. وقتی به آنجلو خبر دادم که بالاخره اسمی براش دارم... سابقه‌ای از اینکه چه کسی حساب بانکی مرموزی رو باز کرده پیدا کردم. انتظار داشتم که ظرف چند روز بیاد. اما کمتر از ده ساعت گذشته، که به من خبر داد امروز بعدازظهر از سیاتل به اینجا پرواز کرده. «همه چیز توی این پرونده‌ست.» پرونده رو روی میز بین خودمون گذاشتم، کف دستم روش رو پوشانده بود، انگار میتونستم اون رو از این خبر محافظت کنم. نگاهی بهش انداخت و ابرویی بالا انداخت. «تو مطمئنی؟» «مدرک وجود داره. خوب پنهون کاری کرده بود اما خب من کارم از اون بهتره. یک نام، یک آدرس IP، و هر مکانی که پول ریخته، دارم و نقطه مبداش.» دستش رو دراز کرد تا پرونده رو بگیره. اما به نظر میرسید هنوز نمیتونم کف دستم رو بلند کنم. «این همون کسیه که تو رو متهم کرده؟ اونی که تو رو فرستاده زندان؟» سرش رو محکم به نشانه تایید تکون داد. «آره.» الان دست هر دوی ما روی پرونده بود. میخواست اون رو برداره اما من محکمتر گرفتمش. بهش گفتم: «وقتی اینو دیدی، دیگه راه برگشتی نیست.»
3790Loading...
24
رستاخیز قلب ها
4140Loading...
25
313 ریز گفت: «این به معنای ‘خورشید کوچکه’ به زبان روسی.» سپس پیشانی‌اش چین خورد و ابروهاش رو پایین کشید انگار که نمی‌دونست چرا این اطلاعات رو می‌دونه. ناگهان گفت: «تو بهم گفتی "عشق من" .» منو تماشا میکرد، طوری که انگار مشکلی بودم که سعی داره حلش کنه. سرم رو تکان دادم و برای اینکه لب پایینم نلرزه مبارزه کردم. اون گفت: «لیوبو مویا.» کلمات رو به آرامی تکرار کرد و هر هجا رو قبل از اینکه چشماش گشاد شه به صدا دراورد. «توو روسی به معنای عشق منه. تو منو «عشقت» صدا زدی.» «من ... لیوبو مویا» پاسخ دادم و از آغوشش بیرون اومدم، اما فقط اجازه دادم به کلمه‌ای که همیشه در گذشته بهش میگفتم فکر کنه. به سرعت چشمام رو پاک کردم، سپس انگشتم رو دور خالکوبی جدیدش چرخوندم. «چرا این خیلی طولانی‌تر از بقیه‌ست؟ خیلی عمیق‌تر از بقیه؟ واقعا به پوستت آسیب زدی.»
4340Loading...
26
314 «چون مرگ 362، محترمانه بود. با افتخار مرد. همونجوری که یه مبارز باید بمیره.» ریز نوک انگشتاش رو روی جای زخمش کشید و ادامه داد: «اون قبل از اینکه انتقامش رو بگیره مرد. بهش ظلم کردن و فریبش دادن. اما هرگز تسلیم نشد. علامتش روی پوست من باید برجسته بشه چون به عنوان یک مبارز و یک دوست توی زندگیم برجسته بود.» با شنیدن صحبت‌هاش قلبم خرد شد، و فهمیدم هر چقدر هم که در تخیلم، در بدترین کابوسم بگردم، هرگز به طور کامل متوجه نمیشدم که اون در گولاگ چی پشت سر گذاشته. اون یک کودک بود. کودکی که مجبور شده بود قاتل شه، و در میان اون جهنم، کسی رو پیدا کرده بود که ازش مراقبت کنه... و فقط مجبور شده بود دوستش رو با خونسردی بکشه. غم و اندوه باعث شد تا دلم درد بگیره. نمی‌تونستم قدردان نباشم که 362 مرده بود و من هنوز ریز رو داشتم. «فکر کردم... برای یه لحظه‌ فکر کردم که اون میخواد تو رو بکشه...» از این فکر حالم دگرگون میشد که دو بار در زندگی‌ام جفت روحم رو از دست بدم. هیچ قلبی نمیتونست همچین چیزی رو تحمل کنه.
4810Loading...
27
ویرانگر
3730Loading...
28
128 مارکو موافقت کرد: «اره اونم توی یه شهر». راست میگه. ایبل میتونه هر جایی باشه. و الی هیچ ایده ای نداره. مردان من هر وجب از این شهر رو جستجو کردن و چیزی پیدا نکردن. انگار ناپدید شده. و تنها نیست. انجمن به داشتن دسترسی گسترده معروفه، اما حتی اونا هم نتونستن همه افرادی رو که در این طرح دخیل هستن ردیابی کنند. «خانواده چمبرز.» با حواس پرتی زمزمه کردم و بطری رو در کف دستم چرخوندم. مارکو گفت: «چمبرز چی؟» «اونا هنوز پیدا نشدن.» «من فکر می‌کردم که اونا رو کشته.» اعتراف کردم: «اره. اما اگه چمبرز آینده نگری داشته و اونا رو نجات بده چی؟» ابروهای مارکو به هم نزدیک شدن. «و ایبل فهمیده که کجا هستن؟» «امکانش هست. ایبل دفتر چمبر رو زیر و رو کرده. شاید چمبرز چیزی اونجا داشته. شاید اون هم قصد داشته فرار کنه و به اونجا بره.» «منطقیه. اما اونا ایبل رو بعد از قتل شوهر و پدرشون به خونه راه میدن؟» «ایبل هیچ وقت منتظر دعوت نیست. اون فقط هر طور که بخواد رفتار میکنه.» مارکو برای لحظه ای به این ایده فکر کرد. «فکر می‌کنم حرف قبلیت نکته‌ای داشت. فاضلاب‌های زیادی وجود داره که می‌تونه داخلشون پنهان بشه. اگر می‌خوایم اون رو پیدا کنیم، باید اون رو بیرون بکشیم.»
3820Loading...
29
129 گفتم: «وقتی به کسی جز خودش اهمیتی نمی‌ده، انجامش سخته». «اون خیلی متکبره و به خودش اهمیت میده. میخواد همه اون رو بشناسن. باید براش عذاب اور باشه که نامرئی بمونه. اون تشنه قدرته.» به مارکو نگاه کردم و از فکرش متعجب شده بودم. ساده‌ست، و آنقدر واضحه که نمیتونم باور کنم که خودم این رو ندیده باشم. «چرا میخواد پدرش بمیره؟» مارکو چیزهای بدیهی رو بیان کرد. «تا بتونه رئیس خانواده بشه.» «دقیقا. و فکر نمی‌کنم که دست بردار باشه. هنوز به اندازه کافی متوهمه که باور کنه می‌تونه قدرتش رو پس بگیره. فقط سعی می‌کنه بفهمه چطوری.» گفتم: «یک راه برای تسریع روند وجود داره. دیگه نمی دونم اسکاچ صحبت میکنه یا من، اما وقتی مارکو سری تکان داد، میدونم که اون موافقه. «اگر الی واقعاً بمیره، وسوسه‌ای هست که حتی ایبل هم نمی‌تونه در برابرش مقاومت کنه. ارتقای جایگاهش در خانواده مورنو.» این پاسخ انکارناپذیر تمام مشکلات منه. انتقام مرگ خانواده ام. یک کوزه عسل برای فریب دادن ایبل. فقط یک چیز بر سر راه من ایستاده. همسر بیچاره‌ام. *** «تق، تق.» توجهم رو از چاقویی که در دست دارم به سمت چارچوب در بردم. از دیدن آنجلو که اونجا ایستاده تعجب کردم، اما فکر می‌کنم نباید خیلی شوکه کننده باشه. انتظار داشتم اون برگرده و آخرین قطعه پازلی رو که از من خواسته بود، بخواد. «تو خسته به نظر میرسی.» داخل شد و بدنش رو روی صندلی روبه روی من انداخت. نامفهوم زمزمه کردم: «خسته ام لعنتی. زندگی طاقت فرساست.» اون فکر کرد: «با این حال هر دوتامون اینجا هستیم، هنوز هر روز بیدار میشیم.»
3910Loading...
30
رستاخیز قلب ها
3950Loading...
31
311 ناگهان همه چیز معنا پیدا کرد. اون مرگ رودیون رو به یاد نمی آورد. مرد امشب، جالوت گرجی بود. «مردی که امشب کشتی...» «دوست من.» با دیدن این مرد قوی، رام نشده و خشن، لب پایینم به لرزه افتاد. مردی که به بدنی عضلانی درشت تبدیل شده و چیزی جز احساس گناه و پشیمانی نداشت. آرام کردم: «ریز... خیلی متاسفم». «زمانی که ما فرار کردیم، اون توسط اوباش گرجی دستگیر شد. به من گفت که اگه امشب برنده بشه، بهش آزادی میدن. و وقتی که آزاد شه، میتونست انتقامش رو از افرادی که اون رو به گولاگ فرستاده بودن، بگیره. بعد اون همه سال زنده موندن، به من یاد داد چطوری زنده بمونم... اون بی گناه بود. انتقام گرفتن حقش بود، اما…» پلک‌های ریز تکان خوردن و من به جلو خم شدم تا بوسه‌ای رو روی پیشانی، گونه‌اش و پشت دستش که روی دستم ثابت شده بود فشار بدم. «اما چی؟» اون زمزمه کرد: «اما منم همینطور...» و خونم در رگهام سرد شد. «تو چی؟»
4620Loading...
32
312 وقتی چیزی به ذهنش اومد، چشماش گشاد شد و با شوک تنه‌اش منقبض شد. اون زمزمه کرد: «من بی‌گناهم،» به وضوح نمیتونست بلندتر صحبت کنه. «کیسا... من بی‌گناهم. من کاری که به خاطرش زندانی شدم رو انجام ندادم. من کاری رو که بهش متهم بودم انجام ندادم.» دست ریز کاملاً دست من رو در بر گرفت و اون به انگشتای در هم چسبیده ما نگاه کرد. «تو میلرزی، کیسا-آنا. چرا میلرزی؟» هق هقی از گلوم خارج شد و دستم رو روی حوله رها کردم تا روی دهنم بذارم. اشک آسودگی از چشمام سرازیر شد. اون این کار رو نکرده بود. لوکا برادرم رو نکشته بود. اون بی گناه بود. من همیشه میدونستم که اون بی‌گناهه. «کیسا؟ من نمیفهمم چرا گریه میکنی.» سر ریز به طرفی کج شد و من به سمت سینه‌اش شیرجه زدم، بوی تنش رو استشمام کردم، بی‌توجه به اینکه لباس‌هام با خون و جوهر کثیف شده. بازوهای قوی و آرامش بخش ریز دور کمرم حلقه شد و منو نزدیک خودش نگه داشت. زمزمه کرد: «ششش، سولنیشکو.» و گریه‌ام قطع شد و سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم. «سولنیشکو؟» من پرسيدم و ريز با فكر به بالا نگاه كرد و سپس به من نگاه كرد. —- *سولنیشکو به معنی نور زندگیم
5320Loading...
33
ویرانگر
4060Loading...
34
126 «مقصر چی؟» باز هم، برای مدت طولانی ساکت شد و وقتی به من نگاه کرد، به نظر می رسید که حالش خوب نیست. «از نشت گاز چند سال پیش خبر داری؟» احساس کردم رنگ از صورتم پریده و چشمای کولت پر از اشک شد. «کسی که پدر و برادر سانتیاگو رو کشت. کسی که باعث سوختگی سانتیاگو شد،» اون ادامه داد، اما مجبور نیست. میدونم. «من میدونم که دادگاه در حال تحقیقه. با اینکه گفتن نشتی گاز و تصادف بوده اما سال ها تحقیق کردن. و جکسون، به‌عنوان مشاور اعضای شورا، از تمام اون جلسات آگاه بوده.» صداش ناگهان قطع شد و نمیتونست یک لحظه صحبت کنه. «این باید از طرف جکسون باشه، میدونی؟» «چی؟» وقتی دوباره انگشتش رو به آرامی روی گونه بن کشید، دیدم که چگونه دستش می‌لرزید. «هولتون داره ازش باج گیری میکنه.» «باج گیری؟» «اون رو تهدید میکنه.» «برای چی؟ با چی؟» «عموی جکسون یکی از افرادی بود که پشت ماجرا بوده.» «چه ماجرایی؟» «اون حادثه نشت نبود، آیوی. برنامه ریزی شده بود. قتل بود. من بهش گفتم که باید پیش دادگاه بره. بهش گوش میدن چون اون رو می شناسن. اما اگه هولتون تهدیدش رو عملی کنه من نمیدونم چیکار میکنن، و حرف چه کسی رو باور میکنن. جکسون هیچ ربطی به این موضوع نداشت. تنها زمانی متوجه دخالت عموش شد که هولتون با مدارک پیشش اومد.» به من نگاه کرد، اشک هاش همینطور پایین میریخت. «مدارکی که هولتون ادعا میکرد برادرت بهش داده.»
4060Loading...
35
127 فصل هجدهم سانتیاگو «خیلی طولانی شده،» غرغر کردم. مارکو بی سر و صدا منو تماشا می کرد که تپه‌ی فایل ها رو روی میزم مینداختم. مزخرفات بیشتر که الی فرستاده بود. برخی از شواهدی که ایبل در مورد اعضای طردشده جمع آوری کرد. کم کم دارم احساس می کنم که به جایی نمیرسم. زمزمه کردم: «اینا رو به من داده تا حواسم رو از پیدا کردن پسرش پرت کنه.» مارکو چانه اش رو خاروند. «احتمالا.» وقتی نگاهش رو دیدم، میدونم که میخواد چیزی بیشتر بگه. «فقط حرفتو بگو. صادق بودنت منو ناراحت نمیکنه.» اون با دقت پیشنهاد کرد: «می‌فهمم که تو در موقعیت سختی قرار گرفتی. این که الی پدرشوهرته. اما اگر احساس می‌کنی که داره سرکارت میذاره...» «چرا من فقط اون رو شکنجه نمی کنم؟» سرم رو تکان دادم، از خودم متنفرم. «آره می‌تونی همسرت رو تا زمانی که اون شفا پیدا کنه، ازش دور کنی.» اما میدونم نمیشه. و مشکل لعنتی همینه. روی صندلی ام دراز کشیدم و به بطری اسکاچ دستم که به نظر میرسید تنها جواب مشکلات فعلی منه نگاه کردم. گفتم: «تعداد زیادی فاضلاب وجود داره که یه موش میتونه داخلش پنهان بشه.»
4230Loading...
36
رستاخیز قلب ها
4170Loading...
37
310 دیدم که دست ریز بلند شد و تیغه بر روی زمین افتاد. کف دست خشن و خون آلودش رو روی دستم که هنوز روی گونه‌اش بود گذاشت و من یخ کردم. با صدای بلند گفت: «من تنها دوستم رو کشتم.» و انگشتاش دور دستم حلقه شد. مشتش خیلی محکم بود... از آشفتگی عاطفی درونی‌اش خبر میداد. نفسم در گلوم حبس شد و افکارم بلافاصله به سمت رودیون رفت. یعنی یه یاد آورده؟ اون شب رو یادش اومده؟ از برادرم صحبت میکرد؟ گذشته‌اش رو به یاد آورده بود؟ دستم شروع به لرزیدن کرد. «چه دوستی؟ لیوبو مویا در مورد چی حرف میزنی؟» پرسیدم و سعی کردم لرزش رو از صدام دور نگه دارم. نگاه ریز خیره شد و جواب داد: «362.» با جوابش پلک زدم و بلافاصله به گفتگوی دیشبمون فکر کردم. «362؟ از گولاگ؟» به آرامی سری تکان داد و دستش رو روی دستم محکم کرد. «جالوت…»
5100Loading...
38
309 دقیقاً لحظه مسابقه رو به یاد آوردم که زخمی شد - لحظه‌ای که فکر میکردم اون رو از من میگیرن. این اتفاق باعث شد بیشتر بخوام بهش یاداوری کنم که واقعا کیه. اون قرار بود فردا شب با الیک بجنگه، تا فینال پیش رفته بودن و فردا شب، من یکی از تنها دو مردی رو که تا به حال برام مهم بود از دست میدادم. اما می‌دونستم چه کسی رو می‌خوام، چه کسی رو فقط می‌خواستم، و همین الان، اون روی این زمین سخت دراز کشیده بود، انگار دنیاش به تازگی از هم پاشیده شده. لوکا باید پیش من برگرده. بالاخره بعد از این همه سال اسارت نیاز به آزادی داشت. باید بدونه که دوستش دارن. با صدایی ملایم دستور دادم: «ریز، لطفاً به من نگاه کن» و ریز به آرامی سرش رو بلند کرد. چشماش قرمز شده بود و ترسناک‌ترین و مخرب ترین حالت او در چهره‌اش داشت. قلبم با دیدنش به لرزه افتاد. دستم رو دراز کردم و روی گونه‌اش گذاشتم. «لیوبو مویا، چی شده؟ بخاطر دعوای امشب بود؟ چون صدمه دیدی؟ چون مسابقه سختی بود؟» —- *لیوبو مویا به معنی عشقم
4860Loading...
39
ویرانگر
3830Loading...
40
125 «اون یه حرومزاده‌ست.» دوباره ساکت شد، کیک رو که به سختی خورده بود کنار گذاشت. «کولت؟» فقط سرش رو تکان داد که انگار هنوز نمیتونه صحبت کنه. «زمانی که آزمایش باکرگی داشتم، هولتون اونجا بود.» و احساس کردم صورتم سرخ شده. دهان کولت به یک خط نازک سفت شد. «سانتیاگو مجبورت کرد...» «اون نمیدونست. برادرم بود. برادر ناتنی من.» «ایبل.» «تو او را می شناسی؟» اون گفت: «شخصاً نه،» اما از لحنش متوجه شدم که ازش خوشش نمیاد و نمی‌دونم که دیدار هولتون به نوعی با ایبل مرتبطه یا نه. من با آگاهی از اینکه درسته گفتم: «سانتیاگو من رو مجبور به انجام این کار نمی کرد.» حتی اون زمان هم من رو در معرض همچین تحقیری قرار نمی داد. «اما هولتون به عنوان شاهد ایستاده بود و هنوز وقتی به چشماش فکر می کنم میلرزم. دستش وقتی که...» «خدایا، آیوی.» دستش رو روی دهنش گذاشت، چشماش گشاد شده بود. گفتم: «اون با تو چیکار کرده؟ چرا ازش متنفری؟» «تو نمیتونی به کسی بگی. اگر انجمن بفهمه...» «نمیگم. قول میدم. به من بگو چیشده؟» «عموی جکسون، کسی که حتی واقعاً نمی‌شناختش، معلوم شده که در چیزهای بسیار بدی نقش داشته. اون و پدر جکسون هرگز روابط خوبی نداشتن و جکسون حتی چیزهای زیادی درباره‌ش نمیدونه. خیلی بی معنیه.» منتظر موندم و اون به بن خیره شد، در حالی که دوباره میخوابید اون رو کمی تکان داد، دهن کوچکش به سختی به نوک سینه‌اش آویزان بود. اون گفت: «فکر می‌کنم اون ترسیده» و به من نگاه کردم. «منظورم جکسونه. فکر می کنم میترسه که حرفش رو باور نکنن. که انجمن اون رو مقصر بدونه.»
4090Loading...
Repost from N/a
322 همانطور که از در عقب بیرون می‌رفتیم، لینکلن منتظر رو دیدم، و سرژ از ماشین بیرون پرید، بدن درشت و قدبلندش مثل اینکه برای دردسر آماده می‌شد، پرید. ریز منو متوقف کرد و پشت سرش هل داد، انگار سرژ تهدیدی بود. من به شدت دستش رو تکان دادم و ریز غرغر کرد: «به عقب بمون.» دور ریز چرخیدم و با دستم روی سینه محکمش فشار دادم تا چشماش به چشمام افتاد. «اون یه دوسته، ریز. مثل 362 برای تو. اون دوست منه.» نگاهی به سرژ انداختم و می‌دونستم که سرژ می‌تونه تمام حرف‌های منو در این پارکینگ آرام بشنوه، اما می‌دونستم که می‌تونم بهش اعتماد کنم. «تو هم اون رو می‌شناختی. قبلاً برات مثل یه عمو بود.» سر ریز به طرفی خم شد و من می‌تونستم چشم‌هاش رو در زیر سایه کلاهش ببینم که به سرژ خیره شده بود. دستم رو بلند کردم، روی گونه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم: «اجازه بده خاطراتت برگردن لوکا.»
Show all...
😢 16 7👍 4
Repost from N/a
321 ریز سرش رو به پهلو خم کرد اما بدون هیچ سوالی جواب داد: «هرجا. من بهت اعتماد دارم.» به من اعتماد داشت… روی پاهام بلند شدم، دست ریز رو گرفتم، اون رو به داخل حمام بردم و در حالی که پارچه‌ای رو خیس کردم، اطراف خالکوبی جدیدش رو تمیز کردم و روی زخم‌های جدیدش گاز انداختم. ریز یک سویشرت و شلوار گرمکن پوشید. وقتی فهمیدم همون گرمکن خاکستریه که برای اولین بار اون رو دیده بودم لبخند زدم و دستم رو براش دراز کردم. ریز کلاه رو روی سرش کشید - تصور می‌کردم غریزیه که وقتی بیرون می‌رفتیم پنهان بشه - و جلو اومد و با احتیاط دست دراز شده‌ام رو گرفت. انگشتام رو در انگشتاش حلقه کردم و فشار دادم. چشمای قهوه‌ای ریز چشمام رو از زیر کلاهش گرفت، و بدون هیچ حرفی اون رو به بیرون هدایت کردم. هیکل بزرگش منو ریزتر از چیزی که هستم نشون میداد.
Show all...
17👍 3🥰 2
ویرانگر
Show all...
1🤩 1
Repost from N/a
137 اون برای لحظه ای ساکت موند، دستش کمی روی دستم محکم شد. «ما میتونیم صبح در مورد پدرم صحبت کنیم.» «من در مورد پدرت صحبت نمی کنم، من در مورد خودم صحبت می کنم.» «منظورت چیه؟» کلمات قبل از اینکه بتونم جلوشون رو بگیرم از دهنم خارج شدن. «از من انتظار نداشته باش پدر خوبی باشم.» سکوت فضای بینمون رو برای مدت طولانی پر کرد، فکر می کنم به خواب رفته. در نهایت گفت: «فکر می‌کنم ممکنه خودت هم غافلگیر بشی. به جوری که اوا از تو خوشش اومده نگاه کن. اگر بتونی نظر اوا رو جلب کنی، می‌تونی نظر هر کسی رو جلب کنی.» زمزمه کردم: «اون متفاوته. خودش انرژی خاصی داره.» آیوی گفت: «واضحه که خاصه چون اون تو رو دوست داره. منظورت همینه، درسته؟» «من بچه ها رو میترسونم.» «نه اینطور نیست. اگر تلاش کنی نمیترسونیشون.» اعتراف کردم: «من مطمئن نیستم چیکار کنم.» به سمتم چرخید و بازوم رو نوازش کرد. «پدرت بهت نشون نداد؟» جواب دادم: «پدرم بهم نشون داد که چطوری ظالم باشم. سرد و تسلیم ناپذیر. من بهترین ویژگی هام رو ازش آموختم. هر درسی که ازش آموختم با تنبیه یا ضرب و شتم بود. سال ها فکر می کردم که پدرها اینجوری محبت خودشون رو ابراز میکنن.» آیوی به آرامی گفت: «این عشق نیست.» «اره حق با توئه.»
Show all...
22👍 5
Repost from N/a
136 چشمام رو بستم و در لحظه غرق شدم و وقتی قوس پاهام رو ماساژ میداد آه کشیدم. این یک نوع صمیمیت عجیبه که کسی اون قسمت بدنت رو لمس کنه. هیچ کس قبلاً اجازه نداشته. من هرگز متوجه نشدم که میتونه اینقدر ... دلپذیر باشه. وقتی کارش تمام شد، داشت خوابم میبرد، اما من رو به زندگی برگردوند و مجبورم می‌کرد تا در حالی که شلوار و پیراهنم رو در می‌آورد و روی صندلی اون طرف اتاق می‌انداخت، باهاش همکاری کنم. به تخت برگشت و کنارم دراز کشید و روکش‌ها رو روی هر دوی ما کشید. زیر ملافه، در تاریکی، دستم دستش رو پیدا کرد و انگشتامون به هم گره خورد. همه چیز خیلی آسان به نظر میرسید، و من احساس میکنم صبح در مورد آنچه اتفاق افتاده بیشتر باید حرف بزنیم. شاید تا اون زمان، راه حلی داشته باشم که همه چیز رو حل کنه. اون در تاریکی زمزمه کرد: «ممنونم.» تلاطم احساساتی رو که در سینه‌ام بود قورت دادم. احساس می کنم باید چیزی بهش بدم، اما نمیدونم چه چیزی. وقتی هر دو دست ما رو به سمت شکمش کشید، کف دستم رو روی برآمدگی صاف کرد و روی دستم رو با دستش پوشوند، فکر می‌کنم این یک سوال بی‌صداست. شاید یک انتظار یا یادآوری. ما هر روز در حال رشد هستیم. گاهی خیلی آهسته، در بعضی دیگر خیلی سریع. و من میدونم قبل از اینکه بتونم واقعاً ذهنم رو یهش وقف بدم، این انسان کوچک اینجا خواهد بود، در آغوشش. بهش گفتم: «بهت قولی نمیدم که نتونم بهش عمل کنم.»
Show all...
20👍 4
رستاخیز قلب ها
Show all...
2🤩 1
Repost from N/a
320 مانند سدی که شکسته، هیجان و آسودگی خاطر مانند رودخانه‌ای در میان طوفان در وجودم جاری شد، و من گریه کردم و گریه کردم: «لوکا... لوکای من...» لب‌هام رو به لب‌های این مرد فشار دادم و جوهر پسری رو که آفریده شده و برام مقدر شده بود رو چشیدم. مرد گمشده‌ای که الان در آغوشم گرفته بودم. ریز روی لبم یخ زد و از هم جدا شدیم تا چشماش رو ببینم که میدرخشه و گیج به نظر میرسید. «لوکا؟» چشماش گشاد شدن و سوال کرد و نفس عمیقی کشید. «لوکا... به من لوکا می‌گفتن... اسم من لوکا بود؟» «آره.» لبخندی زدم و بوسه‌ای روی صورتش زدم. دستاش تارهای ضخیم موهای قهوه‌ایم رو نوازش. بارها و بارها زمزمه کرد: «کیسا-آنا، کیسا-آنای من» و من مطمئن بودم که هرگز از شنیدن اسمم از لب‌های زیباش خسته نمیشم. «آره! لوکا. من مال توام! من برای تو ساخته شدم.» ما تا دقایقی در آغوش همدیگه موندیم، زمانی که من در نهایت عقب نشینی کردم، یک بوسه شیرین طولانی به لبش زدم و گفتم: «می‌خوای با من یه جایی بیایی؟ می‌خوام تو رو به جایی ببرم... یه جای خاص.»
Show all...
25👍 4😢 2
Repost from N/a
319 بدنش می‌لرزید و بینی‌اش در گودی بین شانه و گردنم فرو می‌رفت، و من رو در آغوش می‌کشید، آنقدر محکم که نفس کشیدن سخت بود. ما ساکت بودیم، آرام نشسته بودیم و به هم دلداری می‌دادیم، وقتی پرسید: «من این پسری‌ام که توی عکسه؟ اونی که تو رو بغل کرده؟» من ساکت شدم و خیلی آهسته عقب کشیدم تا باهاش روبرو شم. چشمای ریز تیره شده بود و با سوال برق میزد و وقتی نگاه‌هامون به هم برخورد کرد، جواب دادم: «اره. فکر میکنم تو همون پسر داخل عکسی. اولش نمیدونستم ولی الان مطمئنم خودتی…» ریز هیچ عکس العملی نشان نداد، اما دستش ناگهان گونه‌ام رو گرفت و سرش به سمتی کج شد. دقیقه‌ها و دقیقه‌ها همینطور موندیم، تا اینکه لب‌هاش از هم جدا شد و نفسی کشید و زمزمه کرد: «کیسا-آنای من... سولنیشکوی من... خدا تکه‌ای از چشمای آبی تو رو توی چشمای گذاشته تا همیشه بدونیم جفتیم…»
Show all...
15👍 4😢 4
ویرانگر
Show all...
🔥 3🤩 2
Repost from N/a
134 غریدم: «برای مدتی از من متنفر میشی. اما تو درست میشه.» «نه، نمیشه.» دستش رو روی بازوم محکم کرد. «من هم میمیرم. کشتنش من رو میکشه.» «نه.» غر زدم. «آره.» دست دیگرش رو به سمت صورتم بالا ‌آورد و با نوازش فکم چشم‌هام بسته شد. «تو همچین مردی نیستی. این کار رو با من نمیکنی.» می‌خوام بهش بگم که چقدر اشتباه می‌کنه، اما نمی‌تونم مقاومتم رو در برابر جذابیت‌هاش مهار کنم. وقتی من رو اینگونه لمس میکرد، وقتی آنقدر آرام بهم التماس میکرد، به نظر می رسید هیچ چیز دیگری مهم نیست. ایبل یک خاطره دور بود. نفرت من از الی توسط چیزی بزرگتر تحت الشعاع قرار گرفته. چیزی که به نظر می رسید مانند دزدی در شب در درونم فرو رفته و تاریکی رو از بین برده و نوری درخشان جایگزینش شده. نوری که آیوی هر روز روشن‌ترش میکرد. «داری مسمومم می کنی.» من چاقو رو روی زمین انداختم. انگشتام به سختی دور صورتش حلقه شد و انگشتاش رو روی فک من حرکت میداد. گفت: «قبول کن. از مبارزه با چیزی که احساس می کنی دست بردار.» «من هیچ احساسی ندارم.» «تو دروغ میگی.» نمیدونم چه کسی اول حرکت کرد. یک ثانیه، حاضریم همدیگر رو خفه کنیم و ثانیه بعد، لب‌هامون به هم برخورد کرد. داشت لباس خوابش رو بالا می کشید و من اون رو بغلم گرفتم و به سمت میز بردم که یک یک گلدان تزئینی روش بود. باسنش رو روی میز گذاشتم، ران‌هاش رو باز کردم، واژنش رو به خودم نزدیک کردم و با کمربند و زیپم دست و پنجه نرم میکردم.
Show all...
18🔥 7👍 3