cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مجموعه محفل‌ (جلد سوم)

☢️مجموعه محفل جلد اول : مرثیه‌ای برای روح جلد دوم: تاوان گناه جلد سوم: رستاخیز قلب‌ها ☢️ رمان ویرانگر مافیایی انتقامی پارتگذاری از هر رمان یک روز درمیان 💯 در این کانال به هیچ عنوان یک رمان کلیشه مافیایی bdsm نخواهید خواند، رمانی کاملا متفاوت

Show more
Advertising posts
2 661
Subscribers
-224 hours
-287 days
-6730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
346 «ریز ... لیوبو مویا ... حسش ... خیلی ... آه!» کیسا در حالی که لب‌هام دور کلیتش‌ حلقه ‌شد، جیغ می‌کشید و انگشتم به داخل سوراخ خیسش‌ فشار می‌داد و به جلو و عقب میبردم. داشتم دیوانه میشدم. عطر بدنش، طعمش، احساس خیس بودنش، و صداهایی که از دهنش میومد. شدیدتر مکیدمش و انگشت دومم رو به درونش فشار دادم، کیسا سفت شد و ناخن‌هاش رو آنقدر در پوستم فرو کرد که میدونستم خون اورده، کیسا به سختی اومد و در شب آرام جیغ می‌کشید. حرکاتم رو آهسته کردم و انگشتام رو از شکافش بیرون آوردم، زبانم رو روی لبه‌هاش کشید در حالی که کیسا نفس نفس می‌زد و شروع به نوازش موهام کرد. در حالی که سرم رو بلند کردم، روی بدن زیبای کیسا خزیدم و چشم های خمار و صورت برافروخته‌اش رو گرفتم. به چشمام خیره شد و پشت دستش رو روی گونه ام کشید. «یادت اومد، لیوبو مویا؟ چیز دیگه‌ای یادت اومد؟»
Show all...
🔥 11 6👍 5
Repost from N/a
347 چشمام رو بستم، لب‌هام رو لیس زدم، و دوباره باز کردم، فقط سرم رو تکان دادم و دستم رو پایین کشیدم و التم رو از شلوار ورزشی‌ام آزاد کردم. خیلی سفت بودم و نیاز داشتم داخل کیسا باشم. باید بشنوم که اسم منو صدا میزنه. با خزیدن روی بدنش، بندهای لباسش رو از روی شانه‌هاش کشیدم، سینه‌هاش نمایان شد، نوک سینه‌های صورتیش به سختی منتظر لبم بود. خم شدم، سینه سمت راستش رو توی دهنم مکیدم، گوشت نرمش رو توی دستم میمالیدم، اما با اکراه رهاش کردم تا همین کار رو با سینه‌ی سمت چپش انجام بدم. کیسا ناله کرد و دستش رو دور التم حلقه کرد و شروع کرد به نوازش کردنش، «لیوبو مویا، من بهت نیاز دارم.» سرم رو عقب بردم. کیسا همچنان منو میکالید و تخمام سفت بودن، اما وقتی حس کردم با زبونش نوک التم رو میلیسه، چشمام باز شد و تمام ماهیچه‌های بدنم منقبض شدن. وقتی به پایین نگاه کردم، کیسا رو ​​چهار دست و پا دیدم، باسن سفتش بالا بود و لب های پرش دور التم حلقه شده بود، غرغر آرامی در سینه‌ام پیچید. «کیسا...» ناله کردم، صدام آهسته و خشن شده بود. «لعنتی، حس خوبی داره...»
Show all...
16🔥 8👍 6
Repost from N/a
345 دست کیسا از دستم لیز خورد و روی واژنش افتاد و من با نفس حبس تماشا کردم که اون خودش رو لمس می‌کرد. اب از نوک التم چکید و تخمام از این که باید زنم رو علامتگذاری کنم، و دوباره اون رو داشته باشم درد می‌کرد... اما این بار میدونستم ما برای همدیگه چی بودیم، اون برای من کی بود. کیسا با انگشت‌هاش کلیت متورمش رو نوازش میکرد، و سوراخ‌های بینی من با تماشای باز شدن لبش و لیسیدن لب پایینش، باز شد. «ریز، اینجا، منو لمس کن. منو لیس بزن منو اینجا روی کلیتم بلیس. میخوام روی زبونت بیام.» ضربان قلبم به شدت از حرف‌هاش میزد که فکر میکردم از سینه‌ام جدا میشه. به جلو خم شدم، دهنم رو پایین بردم، دستش رو از سر راهم کنار زدم تا بتونم به خواسته‌ش عمل کنم. این اولین بار بود که طعم واژن رو میچشیدم. عطرش منو به جلو سوق داد. با استفاده از انگشت شستم لب‌هاش رو باز کردم، نوک زبانم رو روی کلیتش کشیدم. کیسا به محض اینکه لیسیدمش ناله کرد و تکان خورد. دیوانه‌وار، کلیتش رو بارها و بارها لیسیدم، و پاهای کیسا شروع به لرزیدن کردن، ناخن‌هاش به شانه‌های برهنه‌ام چسبید.
Show all...
14🔥 5👍 4
ویرانگر
Show all...
👍 4🤩 2
Repost from N/a
159 «از کجا میدونی که این کار میکنه؟» با تلخی جواب دادم: «چون هیچ‌کس جز مارکو و من نمی‌دونن که تو هنوز زنده‌ای. مطمئنم که ایبل افرادی رو میفرسته تا ما رو تماشا کنن، و وقتی من و همسرم در مراسم تشییع جنازه تو در پایان هفته شرکت کنیم، باید واقعی به نظر برسه. اندوه خانواده ات باید واقعی باشه.» «نمی خوای بهش بگی؟» نگاهم رو به دور اندختن و سنکینی توی گلوم رو قورت دادم. «من چاره ای ندارم. آیوی نمیتونه احساسات خودش رو خاموش کنه. نمیتونه چنین رازی رو از خانواده اش مخفی کنه. اون نمیتونه رنجشون رو تماشا کنه در حالی که حقیقت رو میدونه. این تنها راهه که مطمئن بشیم ایبل برمیگرده. بنابراین، تا اونجا که به آیوی مربوط میشه، تو به دلایل طبیعی مردی.» اون اعتراض کرد: «اما اون حرفت رو باور نمیکنه.» چشمام رو تنگ کردم. «تو نیاز نیست نگرانش باشی.»
Show all...
28👍 8
Repost from N/a
161 و وقتی به چشماش نگاه کردم، میدونم آنچه آیوی گفته درسته. این عشق نیست. این مردی که من برای مدت طولانی بهش احترام می گذاشتم و اون رو تحسین می کردم و اون رو می پرستیدم دوستم نداشت. اون من رو کنترل کرد. استاد تار بازی بود و من عروسک خیمه شب بازیش بودم. و حتی در غیابش باز هم میتونه رشته ها رو کنترل کنه. تا زمانی که بهش اجازه بدم آینده ام رو دیکته میکنه، همیشه همین کار رو خواهد کرد. سنگینی عکس بازوهام رو پایین می‌کشید و به تدریج دیدم که از دستم می‌لغزید و روی زمین افتاد و شیشه‌ها دور پاهام خرد شدن. برای چند لحظه به باقی مانده ها خیره شدم و چیزی حس میکردم که نمیتونم توضیح بدم. به عقب تکان خوردم و سعی کردم نفس بکشم، چشمام از درد میسوخت. نفس‌هام کم عمق و سپس عمیق شدن و به زوزه‌های دردناکی تبدیل شد که دوباره روی نیمکت نشستم و به خودم اجازه دادم حقیقت احساساتم رو احساس کنم. سرم بین دستام فرو رفت و رطوبت از چشمام بیرون می‌ومد و روی زمین می‌چکید. نمیدونم تا کی ادامه داره اما با هر هق هق دردناک، سینه ام سبک‌تر میشد. من فکر میکنم، شاید این چیزیه که بقیه بهش میگن تسکین. دستی روی شانه‌ام منو بهت زده، و وقتی نگاهم رو بالا بردم، از دیدن آنتونیا که کنارم ایستاده، شوکه شدم. چشم‌هامون قفل شد و حس تحقیر صورتم رو داغ کرد. به آرامی اومد تا کنارم بشینه و مثل اینکه داره به یک حیوان زخمی نزدیک می‌شه روی نیمکت لغزید.
Show all...
23👍 7🔥 4👏 1
Repost from N/a
160 فصل بیست و سوم سانتیاگو روی نیمکت چوبی که زمانی پدرم روش می‌نشست، نشستم و به محرابی که عکسش نمایش داده می‌شد خیره شدم. عکس‌های یادبود اون و لئاندرو در کلیسای کوچک از آن زمان جایگزین شدن، اما چیزی در این فضا متفاوته. من همان مرد قبلی نیستم که اینجا نشسته بودم و برای مرگشون سوگواری می کردم. من هنوز براشون غصه می خورم، اما غمش عمیق نیست. وقتی سرد و سخت به چشمان پدرم نگاه میکردم، در جستجوی ناامیدیش بودم. و در واقع، این چیزیه که من می بینم. چیزیه که من همیشه دیده ام. اگر الان اینجا بود به من می گفت چقدر ضعیف و رقت انگیز هستم. اون عصبانی میشد که من انچه رو که قصد انجامش رو داشتم انجام ندادم مدتهاست که بار سنگینش رو به دوش کشیده ام. وفاداری به مردی که هرگز به اندازه یک ذره محبت بهم نکرد. گناه و شرم من سنگین بوده و تنفر از خانواده مورنو بیشتر شده. احساس میکنم طبیعیه که واکنشم این بوده. میخواستم یکی رو مقصر بدونم. اما من خسته ام. من از توقعات اون خسته شده ام، حتی با اینکه مرده. بلند شدم و به سوی محراب رفتم. وقتی دستم رو بالا بردم و عکسش رو پایین اوردم، می‌تونستم اون رو در قبرش احساس کنم. برای مدت‌ها هر حرکتی رو که انجام داده ام دیکته کرده. احساساتی رو که هرگز به خودم اجازه ندادم احساس کنم کنترل کرده. شکست‌هایی که مثل طناب دور گردنم بودن.
Show all...
22👍 10
رستاخیز قلب ها
Show all...
4
Repost from N/a
343 «من هم تو رو دوست دارم. خوشحالم که اولین نفرم بودی.» قول دادم: «و آخریش،» و اون رو محکم‌تر در آغوشم پیچیدم، هر دو برهنه زیر پوشش ساده‌ی گرمکنم دراز کشیدیم. کیسا در حالی که آهی کشید گفت: «نمی‌تونم تصور کنم که با کسی دیگه همچین کاری کنم... هرگز...». منم باهاش موافق بودم. *** ناله‌ای دردناک از لبم بیرون رفت و شکمم به هم فشرده شد، وقتی کیسا زیر من دراز کشیده بود، التم سفت ‌شد و نوک سینه‌هاش از زیر لباسش مشخص بود. لبم رو پایین انداختم و نوک سینه‌ش رو روی لباسش لیس زدم، لگنم رو به واژن داغش کشیدم و بدنش رو زیر لمس من قوس میداد. کیسا زمزمه کرد: «ریز…» و من دستم رو به پایین لباسش رسوندم و شلوارش رو پایین کشیدم. دستم رو روی شورت مشکیش کشیدم و پایین رفتم و اطرافش رو بوسیدم و بوی خوبش که بهش معتاد شده بودم، باعث شد ناله‌ای بیرون بدم.
Show all...
16👍 8🔥 3
Repost from N/a
342 چشمای آبی‌اش افتاد و سرش رو به طرفی چرخاند و به ماه خیره شد. سرم رو روی شانه‌اش پایین انداختم، سعی کردم خودم رو تحت کنترل بگیرم، و نفس عمیقی می‌کشیدم. دست‌های کیسا روی گونه‌هام قرار گرفت و به صورتم فشار داد تا اینکه سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم. اون زمزمه کرد: «لوکا، من میخوام این کارو با تو انجام بدم.» چشمام گشاد شد و قلبم به شدت در سینه‌ام کوبید. «کیسا، ... مطمئنی؟» کیسا با خجالت سری تکون داد. «میتونم تو رو داشته باشم؟» اون پرسید. انگار قلبم در سینه‌ام ترکیده، گفتم: «اره» و لب‌هام رو به لب‌هاش فشار دادم. همون شب، کیسا در آغوش گرم من دراز کشید و من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که صورتش رو ببوسم. اعتراف کردم: «دوستت دارم، کیسا»، و اون به سمت من برگشت و چشماش رو پایین برد و ناگهان خجالت کشید.
Show all...
👍 12 11🔥 4