خورشید🥀
52 589
Subscribers
-12224 hours
-8377 days
+1 85330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🪞آینه بینی دیدن کل آینده شما
💰جادو ثروت
💍انگشترهای موکل دار تضمینی
☘بخت گشایی تضمینی
👩❤️💋👨بازگشت معشوق یا همسرم
✂️حذف نفر سوم رابطه
🤐🫀زبان بند و تسخیر
🧝♀جادو صببی فوق العاده قوی
⚖نتیجه کارهای دادگاه به نفع شما
🎓قبولی در کنکور و آزمون های استخدامی
📿🕯پیدا کردن شغل و کار
🏘فروش ملک و زمین و مغازه و آپارتمان
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
2 87000
پارت امشبو خوندید؟
اینستامونم دنبال کنید قشنگا❤️
https://www.instagram.com/lifebymahya?igsh=bDhicWI3c3VxcnQ4
1 50900
-داداش عروست تحویلت. مامان گفت بگم هواشو داشته باشی و فکر هیچی نباشی...
لبخند کمرنگی به شیطنتش زدم که دوباره سرش را از لای در داخل آورد:
-خوش بگذره. دیدار ما صبحونه... مامان تدارک کاچی دیده...
-
زن بیوه هم مگه کاچی میخواد؟
خشکم زد. نسیم با خنده زورکی گفت:
-شکوفه جدی نگیر... الان همه جاش عروسیه
هومن دستش را طرفش پرت کرد که فورا سرش را دزدید و با خنده دور شد.
در دو قدمیاش ایستادم که پوزخند زد و گفت:
-خوشحالی نه؟ اره دیگه. چرا نباشی؟ این یکی پسر حاج علیرضا هم مفت مفت شوهرت شد. سر داداشمو که خوردی... حالا هم نوبت رسیده به من! حاجی عروس بیرون نمیفرسته که... از این یکی پسر به اون یکی منتقل میکنه!
لبخند روی لبم ماسید. و او حرص زد:
-ولی دیگه بعد من شانسی نداریا... مگه اینکه بشی زن دوم نیما...
ابروهایم به هم چسبید و دستم مشت شد.
-حالا چرا این همه رنگ و لعاب به خودت پاشیدی به خودت؟ نمیدونستی از زنی که خودشو رنگ کنه خوشم نمیاد؟ سلیقهم که باید دستت باشه زن داداش!
پلکم را محکم به هم زدم. زبانش کبابم میکرد.
-خب پلن بعدیت چیه؟ حتماً انتظار داری بشینم موهاتو وا کنم، بعدم لباستو درارم و بعدش...
لبم لرزید و با حیرت لب زدم:
-چی میگی؟
توی صورتم خم شد و غرید:
-من چی میگم؟ گفتم فراریت میدم. دست بچتو بگیر و از این جهنم برو واسه چی موندی؟
در ان فاصله نزدیک وقتی با ان چشمهای سرخ و وحشی به صورتم زل میزد لکنت میگرفتم:
-من... با یه بچهی کوچیک... کجا میرفتم؟
عصبی به سینهاش کوبید:
-من میخواستم کمکت کنم. من ضامنت میشدم. دیگه چه تضمینی بالاتر از حمایت من؟
اما توئه نمک نشناس به جای اینکه فلنگو ببندی بست نشستی تو این خونه... حالا هم که رنگت کردن و فرستادنت اتاق داداش کوچیکه. انگار نه انگار تا دیروز زن بزرگه بودی!
قلبم از توهین زشتش شکست و هزار تکه شد. چطور به خودش اجازه میداد اینقدر زشت حرف بارم کند؟
-اما خیال ورت نداره... زن برادرم تا ابد زن برادرم میمونه حتی اگه اسمش گند زده باشه به زندگیم و شناسنامهمم... همین قدر
گیج و منگ وسط اتاق خشکم زده بود. مگر او نبود که قشقرق به پا کرد و خواستگارها را فراری داد؟
مگر او نبود که بعد از مرگ شوهرم برای من بی پناه کوه شد؟
چه بلایی سرش امده بود؟ چطور از این رو به اون رو شده بود؟
من... من... ابله... من عشق ندیده خیال کرده بودم محبتهایش، پشت و پناه بودنش منظور دار است...
به زور صدایم را پیدا کردم. از زور بغض ناباوری میلرزید:
-من... من... فکر... کردم... خودت خواستی...
-مگه مغزمو سگ گاز زده که زن بیوهی برادرمو بخوام؟ دختر مجرد قحط اومده رو زمین که انگشت بذارم رو ننهی بچهی داداشم؟ تو چه فکر کردی راجع به من؟
-اگه... نمیخواستی چرا... چرا خواستگارها رو پرت کردی بیرون؟
چرا تو روی همه وایسادی؟ چرا ازم حمایت کردی؟
عصبی خندید:
-اینقدر احمقی که دلتو به دو تا حرکت من خوش کردی و مثل دختر چهارده ساله اسمشو گذاشتی عشق؟
من فقط دلم برات سوخت زن داداش.... دلم برای بدبختیت و بیچارگیت سوخت. اما اینو بدون...
-شاید اسمت اومده باشه تو شناسنامهی من اما خودت... خودت حسرت با من بودنو، با من زندگی کردنو از همه مهمتر زن من شدنو به گور میبری...
حالا تو بشین اینجا منم میرم که به قرار عاشقانهام برسم. با دختری که عاشقشم...
نگاه خیسم دنبالش کرد که با پوزخند از اتاق بیرون رفت. قلبم را زیر پا له کرد و رفت....
لباس عروسم را با نفرت از تن کندم.
از فردا نقل دهان مردم شهر میشدم.
مردی که عروسش را شب عروسی رها کرد و به دیدارش با معشوقهاش رسید...
چمدانم را برداشتم... هنوز دست نخورده مانده بود.
پسرم را در اغوش گرفتم که میان خواب محکم دستش را دور گردنم حلقه کرد. لبخند تلخی زدم. تمام دنیای من او بود...
بی سر و صدا از ان خانهی نحس رفتم...
https://t.me/+4SF_YasTxaxlMjQ0
https://t.me/+4SF_YasTxaxlMjQ0
عاشقش بودم... اما اون زن داداشم شد.
ازشون دور شدم. خودمو تبعید کردم که چشمم بهشون نیفته و داغ دلم تازه نشه اما با مرگ داداشم بازی به هم ریخت...
داشتم فراموشش میکردم که بابام شرط کرد باید باهاش ازدواج کنم...
نمیتونستم قبول کنم... با اینکه هنوز دوستش داشتم اما یادم نمیرفت اون زن برادرمه و مادر بچهش.
حالم از اینکه نفر دوم کسی که عاشقشم باشم به هم میخورد...
تحقیرش کردم...
شب عروسی هر چی به دهنم اومد گفتم. حرص اون همه سال عاشقی رو یک جا بالا آوردم و رفتم...
صبح که برگشتم اثری ازش نبود... نه از خودش نه از برادر زادهم که نفس خانوادهام بهش وصل بود...
پشیمون دنبالش گشتم اما بیفایده بود اون حالا....
https://t.me/+4SF_YasTxaxlMjQ0
https://t.me/+4SF_YasTxaxlMjQ01 34150
-من نمیتونم عقدت کنم!
خشکم میزند. مبهوت نگاهش میکنم که دستانش را عصبی و کلافه در هوا تاب میدهد:
-خودت بهتر میدونی که تو، تو سلیقهی من نیستی دختر! من یکی رو میخوام که حداقل تو شغل خودم باشه و بتونه چهار تا سمینار پزشکی باهام بیاد! آخه ما چیمون شبیه همه که بخوام بگم این زنِ منه؟
دامن پیراهن سفیدم از میان دستانم رها میشود و او با بیرحمی میگوید:
-تا اینجا هم که اومدم به خاطر مامان بود ولی بسه دیگه! من و تو هم اندازه هم نیستیم. یه قرار مسخرهی بین پدر و مادرامون نباید به اینجا میکشید ولی...
مستاصل به جان موهایش میافتد و نگاهم روی پیراهن سفیدی که پوشیده میماند. لبخند تلخی میزنم، کت و شلوار دامادی چه خوش به تنش نشسته است!
-خودت برو این عقدو بهم بزن. هر جور که بلدی.
اسید معده به طرف دهانم هجوم میآورد... مرا از طبقهی بالا و سفرهی عقد کشانده است پایین که اینها را بگوید؟ الان یادش افتاده است که مرا نمیخواهد؟
بیقرار به طرفش میروم و مهم نیست که پیراهن سفیدم زیر کفشهایم خاکی میشود.
-چی بگم؟
سوالم از بهت و ناباوریام است اما او جور دیگری برداشت میکند که میگوید:
-هر چی. هر بهانهای که دوست داری بیار. بگو دوستم نداری.. چه میدونم با هم تفاهم نداریم. هر چی میخوای بگو و بهم بزن مراسمو. اگر نه...
بغض مهمان چشمانم میشود و گردنم روی شانه خم:
-اگر نه؟
با تمسخر نگاهم میکند:
-هنوز میپرسی اگر نه؟ انقدر آویزونی یعنی؟ خودم برم داخل بگم نمیخوامت؟ تو اینو میخوای؟
حالم خوب نیست. انگار دنیا دور سرم بچرخد، تلو تلو عقب میروم. چطور از من میخواهد بروم داخل و مقابل چشم آن همه مهمان عقد را به هم بزنم؟ دیوانه است؟
-من نمیتونم...
سرش را با خشم تکان میدهد:
-این مشکل توئه. خودت حلش کن دختردایی!
و مجال نمیدهد. سوار بر ماشینش گاز میدهد و دور میشود.
ماتم زده و شوکه به عقب میچرخم و به ساختمان دو طبقه نگاه میکنم. حالا باید چه میکردم. با چه رویی داخل میرفتم و میگفتم داماد مرا نمیخواهد!
قطرهی اشکم میچکد و همین که مامان را میبینم دستپاچه از پلهها پایین میآید، طی یک تصمیم ناگهانی، دامنم را بالا میگیرم و کنار حاشیهی خیابان راه میافتم.
نه نگاههای متعجب عابران مهم است، نه مهمانان حاضر در خانه و نه زنگهای پی در پی موبایلم اثری دارد... آنقدر بغض دارم که دلم فقط فرار میخواهد. رفتن و رفتن...
با صدای بوق بلند ماشینی که مقابلم ترمز میکند، ترسیده سر بلند میکنم و نگاهم در نگاه محمدمهدی؛ پسر ناخلف فامیل میافتد.
اخمالود شیشه را پایین میکشد:
-بیا بشین.
نگاهم به موهای یک سانتی و صورت اخمویش است که ناخواسته اشکم میچکد.
نگاهش کمی مهربان میشود:
-بشین هر جا بخوای میرسونمت.
به چشمانش زل میزنم. به چشمان اویی که کل فامیل و محله #چشم دیدنش را ندارند و بابا همیشه مرا از نزدیکی به او #منع کرده است... نمیدانم چی میشود که به طرفش میروم و علیرغم هشدارهای مغزم ، سوار ماشین #ناخلفترین پسر فامیل میشوم. حتما دیوانه شدهام که با لباس #سفید کنارش مینشینم و تا به خودم بیایم ماشین از جا کنده میشود...
https://t.me/+BLOBrFVEwItkYzlk
https://t.me/+BLOBrFVEwItkYzlk
https://t.me/+BLOBrFVEwItkYzlk
https://t.me/+BLOBrFVEwItkYzlk
3 92130
-پنج بسته کاندوم ده تایی با کارت من خریدی پدر سگ؟
حاج جمال خشمگین کنترل تلویزیون را سمتش پرتاب کرد و او با خنده پشت مبل پناه گرفت.
-جون حاجی خریدم واسه مصرف خانوادگی! شما خودت بیشتر از من نیازته.
حاجی با شکم بزرگش سمتش دوید و سمیه سادات جیغ کشید.
-د آخه اگه من اون شب که تخم تو رو گذاشتم کاندوم میکشیدم روش،خیر دنیا و آخرتم میشد!
وارد اتاق شد و در را بست. صدایش را بالا برد.
-قربونت برم منم واسه همین خریدم واست، که سر پیری زنگوله پای تابوت نسازی.
غرش بلند حاجی را شنید و بی قید خندید.
-پدر سگ بگو واسه خودم خریدم که نامزدمو حامله نکنم!
لب به هم فشرد تا با خندهاش او را عصبی تر نکند.
-دختره حامله شه و آبروت تو یه محل بره خوبه حاجی؟
-آبروی من چرا؟ مگه من قراره تخم بذارم که...
سمیه سادات چنگ به گونه اش کشید و جیغ زد:
-خدا مرگم بده حاجی!
استغفار کرد و دوباره فریاد کشید:
-همین امشب که زنگ زدم امیرعلی بگم نامزدی پسر من با ابجیت فسخه، میفهمی یه من ماست چقد کره داره!
سیخ سرجایش ایستاد. امیرعلی دامادشان بود که از اول هم به این وصلت راضی نبود.
از اتاق بیرون جهید و سوی پدرش رفت :
-سگتم حاجی! امیرعلی همینجوری از ریخت من خوشش نمیاد. بهونه نده دستش.
حاجی روی مبلش نشست و ژست جدی اش را گرفت.
-آدم نیستی تو.زن میخوای چیکار؟
-مردم مگه زنو میگیرن که چیکارش کنن حاجی؟ شب جمعه ها میگیرن میکـ...
با چشم غره حاجی حرف در دهانش ماسید.
-از جلو چشام گمشو جلال... زینب بیچاره چه گناهی کرده که باید با توی اوباش سر کنه؟
نیش چاکاند و سی و دو دندانش را بیرون ریخت.
-جون حاجی سایزم که به خودت رفته،دختره کیف میکنه صبح تا شب...
حاج جمال که از بی پروایی جلال به ستوه آمده بود، دوباره با صدای بلندی استغفار کرد.
-خدا لعنت کنه منو که اون شب سمیه سادات گفت بخوابیم و من اصرار کردم!
جلال پقی زد زیر خنده.
-پیداست هول کردی، یادت رفته بسم الله بگی! تخم بی بسم الله هم که تکلیفش روشنه و...
بازویش عقب کشیده شد.
سمیه سادات با صورتی درهم عقب کشیدش.
-بیا برو گمشو بیرون دیگه باباتو سکته میدی.
-خودش یاد خبط و خطای جوونیش افتاده به من چه؟
سمیه سادات بی حوصله سمت در خروجی هلش داد.
-بدو برو یه سر به زنت بزن... پیداست واسه اون زدی بالا که میری رو مغز حاجی!
گفت و در را در صورتش به هم کوبید.
سرخوش و خندان بسته های کاندوم را از جیبش بیرون کشید.
یکی را پشت در سالن گذاشت و صدایش را بالا برد.
-یه بسته رو واسه تو گذاشتم حاجی، تاخیریه خیالت راحت! واسه سن و سالت خوبه.
گفت و با سرعت زیادی دوید تا لیوانی که حاجی سمت در پرتاب کرد در سرش نخورد.
جلال در دیوانگی همتا نداشت!
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
سه بار پشت سر هم زنگ را فشرد. قلب زینب در سینه فرو ریخت.
فقط اون با این ریتم زنگ خانه برادرش را میزد.
چادر سفید را از روی بند رخت برداشت و روی تاپ دوبنده ای که به تن داشت پوشیدش.
در را به روی جلال گشود و او را رخ در رخ خود یافت.
لب گزید و ترسیده گفت:
-اینجا چیکار میکنی؟ داداش بفهمه شبونه اومدی اینجا...
دستش را تخت سینه ی او گذاشت و به نرمی هلش داد.
دختر عقب رفت و جلال وارد حیاط شد. در که پشت سرش بسته شد روح از تن زینب رفت.
-دیوونه شدی؟ کسی ببینه و خبر ببره حجره امیرعلی که تو اینجایی...
فرصت نکرد جمله اش را تمام کند. کمر باریکش میان چنگ جلال اسیر شد.
کمرش به درخت تنومند سرو کوبیده شد و نفسش رفت.
جلال لب به لب های سرخ دخترک فشرد و دستانش را زیر چادرش سراند.
-اومدم یه ذره از حق محرمیت مونو بگیرم، میدی یا به زور بگیرم؟
فرصت نداد، چادر او زیر پاهایشان افتاد.
و سر و صدایی که بوسه وحشیانه اش در حیاط، راه انداخت، نگذاشت جیغ لاستیک های ماشین امیرعلی به گوششان برسد!
خون جلال پای خودش بود! قول شرف داده بود دستش به زینب نخورد اما...
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
یه آقا جلال شیطون و زن دوست داریم که له له میزنه تا خواهر دامادشونو داشته باشه😍
ولی امیرعلی رفت و امدشو ممنوع کرده و اون برای دیدن زینب، قایمکی به خونه خواهرش سر میزنه و دختر کوچولومونو خفت میکنه 😂💚
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
4 96050
#پست1
عصبی از دیدن چاک سینه هایم توی آینه، که با این لباس سفیدِ عروس، بیش از حد توی چشم میزند، میغرم:
-من این آشغالو نمیپوشم!
میکاپ آرتیستِ اختصاصی سعی میکند با لبخندِ ملایم مضحکش آرامَم کند:
-خیلی بهتون میاد غوغا جون! چرا میگید آشغال؟
جوابش را نمیدهم و با حرص دستم را دو طرف یقه ی دکلته ی پیراهن میگذارم. سعی میکنم پیراهن را روی سینههایم بالاتر بکشم، اگر بشود!
صدای مردانه ی پر تمسخر نجم را میشنوم:
-بهت خیلی میاد بلوبری!
طعنهی توی کلامش آتشم میزند با حرص میغرم:
-نصفه ممه هام بیرون افتاده، چیش بهم میاد؟!
چشمهای آرایشگر قد پیاله میشود! بدتر از آن، نگاه بهت زده ی مرد است که به وضوح حسش میکنم! و صدای مردانه ی آرامش:
-عفت کلام داشته باش عزیزم!
با خنده ی پر حرصی برمیگردم و صاف نگاهش میکنم:
-چیه؟ تا حالا اسم م.مه به گوشِت نخورده؟!
انگار اصلا انتظار این جواب را نداشت، که حالا ناباور خیره ام است!
با تکخندی سر تا پایش را از نظر میگذرانم و البته که... هیچ نقصی پیدا نمیکنم. اما خب...
- آقای سر تا پا ادب و کلاس و شخصیت و شعور... تا حالا اسم اجزای بدن به گوشِت نخورده؟! خودت نداری؟ یا نمیدونی چی ان؟ میخوای خودم باهاشون آشنات کنم؟ میخوای یادت بدم آقای رضاییِ چشم و گوش بسته ی صفر کیلومتر؟!!
صورتش جوری در هم میشود که کارد بزنی، خونش درنمی آید! زن آرایشگر با خجالت زمزمه میکند:
-خاک به سرم!
راضی از به هم ریختنِ اویی که حالا لبخند پرتمسخرش جمع شده، قدمی به سمتش برمیدارم.
بدون توجه به زیپ بازِ لباس عروس و چاک سینه هایی که زیادی توی چشم میزند، میگویم:
-اگه تو دهنم فلفل نمیریزی، باید بگم که این دوتا...
دستم را روی سینه هایم میگذارم:
-اسمشون ممه ست!
فک خوشگلِ مردانه اش جوری فشرده میشود که هرآن ممکن است بشکند!
قدم بعدی جلوتر میگذارم و ادامه میدهم:
-البت! یه سریا بهشون میگن پستان، یه سریا میگن غذای بچه... یه سریام میگن ویتامین! بالشت سرِ شوهر! اما یه سری با ادب ترا بهشون میگن سینه...
درست روبه رویش می ایستم و با تکخندی، خیره به چشمهای میشی و خشنش که حالا آماده ی انفجار است، زمزمه میکنم:
-یه سری هام که مثل تو کلا صفر کیلومترن، احتمالا بهش میگن بالاتنه!
چشمهایش سرخ میشود. خجالت کشیده یا عصبانی ست؟
چیزی که در من تعریف نشده، خجالت است! توی چند سانتی صورتش پچ میزنم:
-لابد به کلوچه هم میگید پایین تنه!
نگاه به خون نشستهاش بین چشمان آرایش کرده ام جابهجا میشود. کجخند پرتمسخری تحویلش میدهم و اشاره به پایین تنهاش میکنم.
-به دم و دستگاه خودت چی میگی؟ لابد ناناز! ناناز کوچولو... یا نجم کوچولو!!
فقط این را میفهمم که نفس نمیکشد. نگاهش از من میگذرد و یک نگاه کوتاه و آتشین به آرایشگر میکند. آرایشگر جوان همان دم به خود میآید و به ثانیه نمیکشد که از اتاق بیرون میرود!
با بسته شدن در، نگاه او به سمت من میچرخد. این نگاه یعنی... دخلت آمده غوغا!
قلبم پایین پایم میافتد، ولی... سرکشتر از آن هستم که پیش این مردِ چشم میشیِ برزخیِ سگاخلاقِ سردِ زیادی هایکلاس، کم بیاورم!
با نگاه طلبکار و مغرورم ادامه میدهم:
-دلم نمیخواد م.مههام رو تو و هیچ احدی ببینن ناناز کوچولو!
ناگهان بازویم را محکم میگیرد قبل از اینکه به خودم بیایم، با خشونت برم میگرداند!
بیاراده نفسم قطع میشود! دم گوشم با کینه و حرارت زمزمه میکند:
-بیادبی نباش بلوبری... در شأن من نیست که خانومم تا این حد دهن پاره و بیتربیت باشه!
آتش میگیرم از غرور و خودپسندی و ادبش!
- شأنتو سگ بِگا...
قبل از اینکه جملهام تمام شود، دستش را محکمتر به پهلویم میفشارد:
- میدونی که تحملت چقدر برام سخته؟
میدانم! لعنت بهش... خوب میدانم!
با زهرخندی میگویم:
-تو این یه مورد تفاهم داریم گویا!
و مثل سگ دروغ میگویم! من اصلا قصدم سیریش شدن و چسبیدن به اوییست که تحملم را ندارد!! هرچه بیشتر نتواند تحمل کند، بیشتر سیریش میشوم، تا بیشتر اذیت شود!
-به هرحال این هدیهی ناقابل پیشکش شما شده جناب رضایی! اگر خوشت نمياد، میتونی تا دیر نشده پس بفرستیش!
انگشتهای مردانهاش کم کم از شانهام سر میخورند... تا ترقوه و سپس... نرمی بالای سینهام!
مات و بی نفس نگاهش میکنم. میخواهم دستش را پس بزنم، اما با لحظهای بعد، انگشتانش درست روی نرمیِ سینهی چپم کشیده میشود.
-عادت به پس فرستادن هدیه ندارم، حتی اگه ارزش نداشته باشه...
تحمل نمیکنم و متنفرتر از او میغرم:
-پس دست کثافتتو از رو سینهم بردار، قبل از اینکه ناناز کوچولوت راست کنه و یادت بره که حالت داشت ازم به هم میخورد!
گستاخیم متحیرش میکند! اما کم نمیآورد و فشار محکمی به سینهام میآوردو...
شروعشه😍
و ادامه:
https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
آغوش بارانزده☔️شیریننورنژاد
طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیوونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیهی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱 هفتهای 6 پارت😍
2 19350
🥀خورشیـــــــد
#پارت78
....................
#خورشید
سفرهٔ پهن وسط اتاق پذیرایی ورودی پر شده با سبزی تازه و خورش مرغ و بادمجان، ظرف ماست و گلمحمدی روی آن، پارچ سبزرنگ دوغ و لیوانهایش.
– بیا بیبی، بیا یخ زدی! ننه جان، راحله، یه چی گرم بنداز ور دختر...
سیدبالا روی پتوی زیرانداز به پشتی فرشی دستبافت تکیه داده و تسبیح میچرخاند.
لبخند میزند و صدای مهرههای تسبیح با ذکرهای زیرلبش همخوانی دارد.
– بیا بابا، بشین سرد میشه. بیبیت خودش پخته برات، واسه ما که سالی یه بار بپزه.
راحله چادر از سرم برمیدارد. لباسهای خاکی و کثیف توجه آنها را جلب میکند، ولی چه مهربانانه رو برمیگردانند.
– از دست تو سید...
روسری سفید جلودوختهاش را که شبیه مقنعه است تا روی دهان بالا میآورد، خجالت میکشد برای آن چشمک حاجی!
– سدعباس کجاست، مادر، راحله؟
راحله آرام من را به داخل اتاق هدایت میکند با یک دست پیراهن بلند، یعنی عوض کن.
هیچکدام حتی به اتفاقی که افتاده بود اشاره نمیکنند.
– گفت گشنه نیست. از غروب که هی پشت گوشی غر زد خستهست...
در چوبی را پشتسرم بست، اما صدایشان میآمد.
– بیبی دورش بگرده، بچهم صبوره. براش بذار تو سینی، بچهم حتماً گشنهست...
گوشهٔ اتاق پیراهن کثیف را درمیآورم. خانهٔ خودمان همیشه بلوز و شلوار داشتم.
یکوقتی با همکلاسیها این مدل پیراهنها را مسخره میکردیم که برای ننهبزرگهاست!
خوشگلا اینستای من 🥹🥰
https://www.instagram.com/lifebymahya?igsh=bDhicWI3c3VxcnQ4
5 797200
📕 رمان فروشی #ترمیم
🖊نویسنده: صبا ترک
💶 قیمت: ۲۰ هزار تومان
#بهادرافخم یه مرد #هفتخط و خشن که رفتارهای بی پروای اون زبانزد همه است و فقط زن رو در حد #تختخواب می بینه و رفتار خوبش با زنها بیشتر از این نیست.
اون نمی خواد عاشق هیچ زنی بشه. بهدلایلی..
ولی یکی هست تو شرکتش که تا اون روز حتی بهش توجه هم نکرده بود و کل دلیل ها رو به یکباره کنار میزنه اونم با نگاهشسرد و زبونتلخش..#مهگل سرد و بی تفاوت به بهادر پر ادعا و #قلدرمآب
مهگل،یه دختر سرو زبون دار، سرد و بی تفاوت به تمام جذابیتهای بهادرخانِ.♨️
اما بهادر به همین سادگی کنارنمیکشه و از همون لحظه ی اول میدونه این دختر #ریزه_میزه و زبون درازو برای خودش میخواد..
📌 نحوه خرید کارتبهکارتی فایل کامل رمان ترمیم:
مبلغ ۲۰هزار تومان به شمارهکارت
6037998113984545 | به نام محیا مهری الوار
واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی
@Mehrbanoo_3
بفرستین و لطفاً صبور باشید.
5 63110