خورشید🥀
51 079
Subscribers
-7624 hours
-6577 days
+35030 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 مخصوص دانلود فیلم
پینگ : 50میلی ثانیه✅
تا 3ماه وصله
https://t.me/proxy?server=194.87.149.181&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add646e2e79656b74616e65742e636f6d646c2e676f6f676c652e636f6d666172616B61762E636F6D160301020001000100000000000000000000000000000000 | 451 | 0 | Loading... |
02 Media files | 479 | 0 | Loading... |
03 گوشیتو پر از پروکسی نکن!!!
✅بیا اینجا فقط یدونه سوپر سرعتی کافیه.
@Proxy | 687 | 0 | Loading... |
04 اینم کادو من به شما :)
پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅
proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d | 778 | 0 | Loading... |
05 🔴 رسمی :اختلال شدید اینترنت 12 امشب...
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن:
•° @ProxY
•° @ProxY | 161 | 0 | Loading... |
06 اگر این دو روز به سختی وصل میشی بیا پروکسی رو وصل شو قطعی نداره❤️
tg://proxy?server=5.78.77 | 157 | 0 | Loading... |
07 Media files | 320 | 0 | Loading... |
08 💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇r⁹
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r¹¹
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا | 854 | 0 | Loading... |
09 -کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk | 476 | 1 | Loading... |
10 -باید بری بشینی روی پاش و لباش رو ببوسی...!
چشمان دخترک درشت شدند.
-چی میگین بچه ها...! برم لبای کی رو ببوسم... حالتون خوبه...؟!
تارا شانه بالا انداخت.
-نکفتیم که برو باهاش بخواب، یه ماچش می کنی و میای این ور ...!!!
افسون اخم کرد.
-زهرمار یه جوری میگه انگار داداشمه یا شوهرم که برم ماچش کنم مرتیکه رو ببین سه تای منه... چطوری ازش آویزون شم ماچش کنم...؟!
بهار خندید.
شانه بالا انداخت.
-به ما ربطی نداره گفتی جرات ما هم دو گزینه پیش روت گذاشتیم یا باید بری اون گنده بک چشم ابی رو که با سه تا هم قد خودش نشسته رو ماچش کنی یا مجبوری بری اون پیرمرده کچل خیکی رو بماچی... حالا انتخاب با خودته عزیزم...!!!
ناخودآگاه نگاهش به ان سمتی که پیرمرد نشسته بودافتاد و بادیدن لبخندش که دندان طلایش از همان فاصله هم معلوم بود و ریش هایی که حین سر کشیدن دوغ روی ریش هایش ریخته و اروغی هم تنگش زد... حالش را بد کرد و عق زد...
نگاه دو دوستش کرد و مظلومانه نگاهشان کرد.
-نمیشه یه تجدید نظری بشه...؟!
تارا نوچی کرد...
-وقتت داره می گذره... بلند نشی گزینه اون پسر خوشگله چشم ابی حذف میشه و اونوقت باید بری پیش اون جذاب خیکیمون و باهاش دوغ دوبل بزنی...!!!
اب دهان فرو داد.
چاره ای نبود.
خود قوانین بازی را وضع کرده که بی چون و چرا باید اجرا شود و این نهایت نامردی بود...
بلند شد و نگاهی به تخت سمت راستش انداخت و مرد را دید که نشسته با سه مرد دیگر که مانند خودش گنده و غول بیابانی بودند در حال مذاکره بود...
نگاهی به دو دوستش کرد که لبخندهای دندان نمایشان را به نمایش گذاشته و سمت ان مرد ابرو بالا انداختند که یعنی برود و وقت را تلف نکند...
گامی برداشت...
ضربان قلبش دست خودش نبود.
هیجان زده نزدیکشان شد...
دستش را مشت کرد و نفسش را بیرون داد.
تصمیمش را گرفت. هرچه زودتر باید تمامش می کرد.
بر سرعت قدم هایش افزود و بی هوا به مرد چشم آبی که رسید،میان بهت مرد سریع روی پایش نشست که حرف مرد قطع شد و دخترک خودش را بالا کشید و لب هایش را روی لب های مرد گذاشت...
تمام بدنش مثل بید می لرزید...
عرق شرم از کمرش شره کرده بود و چیزی تا غش کردن فاصله نداشت.
نمی بوسید فقط لب به لب هایش چسبانده بود که سریع خودش را جدا کرد و خواست از روی پایش بلند شود که دست هایی نگذاشتند و او را بیشتر توی آغوش گرم و داغ مرد کشیدند...
نگاه لرزانش را به بالا کشید و خجالت زده لب گزید.
اخم های درهم مرد ترسی توی تنش نشاند...
-بب.. خشید... م.. م.. میشه... و... ولم... کنین...!!!
مرد با اخم هایی در هم عمیق و پر نفوذ خیره اش بود...
با اشاره به سه مرد جلوی رویش با جدیت گفت: جلسه تموم شد، می تونین برین...!
سه مرد رفتند و دخترک بار دیگر خواست خود را عقب بکشد که مرد نگذاشت...
-می.. خوام... برم...!
مرد دست پشت گردنش گذاشت و با جدیت گفت: جواب بوسه ات و که گرفتی بعد میری...
افسون تند گفت...
-ف.. فقط... یه... بازی... بود.
مرد پوزخند زد.
-نمیشه بیای تو روز روشن لبای یه مرد و ببوسی و بعدش در بری...!
-من فقط با....
مرد فرصت نداد و لب روی لبش گذاشت که حرف در دهان دخترک ماند...
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 | 439 | 3 | Loading... |
11 - یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 | 1 216 | 6 | Loading... |
12 چه غلطی کردی اینجا؟!
باید به پای بچه 16 ساله پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟
لالی...عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 666 | 3 | Loading... |
13 اگر این دو روز به سختی وصل میشی بیا پروکسی رو وصل شو قطعی نداره❤️
tg://proxy?server=5.78.77 | 639 | 1 | Loading... |
14 🔴 رسمی :اختلال شدید اینترنت 12 امشب...
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن:
•° @ProxY
•° @ProxY | 868 | 1 | Loading... |
15 💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇r⁹
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r¹¹
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا | 2 143 | 0 | Loading... |
16 Media files | 1 449 | 0 | Loading... |
17 -کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk | 885 | 2 | Loading... |
18 -باید بری بشینی روی پاش و لباش رو ببوسی...!
چشمان دخترک درشت شدند.
-چی میگین بچه ها...! برم لبای کی رو ببوسم... حالتون خوبه...؟!
تارا شانه بالا انداخت.
-نکفتیم که برو باهاش بخواب، یه ماچش می کنی و میای این ور ...!!!
افسون اخم کرد.
-زهرمار یه جوری میگه انگار داداشمه یا شوهرم که برم ماچش کنم مرتیکه رو ببین سه تای منه... چطوری ازش آویزون شم ماچش کنم...؟!
بهار خندید.
شانه بالا انداخت.
-به ما ربطی نداره گفتی جرات ما هم دو گزینه پیش روت گذاشتیم یا باید بری اون گنده بک چشم ابی رو که با سه تا هم قد خودش نشسته رو ماچش کنی یا مجبوری بری اون پیرمرده کچل خیکی رو بماچی... حالا انتخاب با خودته عزیزم...!!!
ناخودآگاه نگاهش به ان سمتی که پیرمرد نشسته بودافتاد و بادیدن لبخندش که دندان طلایش از همان فاصله هم معلوم بود و ریش هایی که حین سر کشیدن دوغ روی ریش هایش ریخته و اروغی هم تنگش زد... حالش را بد کرد و عق زد...
نگاه دو دوستش کرد و مظلومانه نگاهشان کرد.
-نمیشه یه تجدید نظری بشه...؟!
تارا نوچی کرد...
-وقتت داره می گذره... بلند نشی گزینه اون پسر خوشگله چشم ابی حذف میشه و اونوقت باید بری پیش اون جذاب خیکیمون و باهاش دوغ دوبل بزنی...!!!
اب دهان فرو داد.
چاره ای نبود.
خود قوانین بازی را وضع کرده که بی چون و چرا باید اجرا شود و این نهایت نامردی بود...
بلند شد و نگاهی به تخت سمت راستش انداخت و مرد را دید که نشسته با سه مرد دیگر که مانند خودش گنده و غول بیابانی بودند در حال مذاکره بود...
نگاهی به دو دوستش کرد که لبخندهای دندان نمایشان را به نمایش گذاشته و سمت ان مرد ابرو بالا انداختند که یعنی برود و وقت را تلف نکند...
گامی برداشت...
ضربان قلبش دست خودش نبود.
هیجان زده نزدیکشان شد...
دستش را مشت کرد و نفسش را بیرون داد.
تصمیمش را گرفت. هرچه زودتر باید تمامش می کرد.
بر سرعت قدم هایش افزود و بی هوا به مرد چشم آبی که رسید،میان بهت مرد سریع روی پایش نشست که حرف مرد قطع شد و دخترک خودش را بالا کشید و لب هایش را روی لب های مرد گذاشت...
تمام بدنش مثل بید می لرزید...
عرق شرم از کمرش شره کرده بود و چیزی تا غش کردن فاصله نداشت.
نمی بوسید فقط لب به لب هایش چسبانده بود که سریع خودش را جدا کرد و خواست از روی پایش بلند شود که دست هایی نگذاشتند و او را بیشتر توی آغوش گرم و داغ مرد کشیدند...
نگاه لرزانش را به بالا کشید و خجالت زده لب گزید.
اخم های درهم مرد ترسی توی تنش نشاند...
-بب.. خشید... م.. م.. میشه... و... ولم... کنین...!!!
مرد با اخم هایی در هم عمیق و پر نفوذ خیره اش بود...
با اشاره به سه مرد جلوی رویش با جدیت گفت: جلسه تموم شد، می تونین برین...!
سه مرد رفتند و دخترک بار دیگر خواست خود را عقب بکشد که مرد نگذاشت...
-می.. خوام... برم...!
مرد دست پشت گردنش گذاشت و با جدیت گفت: جواب بوسه ات و که گرفتی بعد میری...
افسون تند گفت...
-ف.. فقط... یه... بازی... بود.
مرد پوزخند زد.
-نمیشه بیای تو روز روشن لبای یه مرد و ببوسی و بعدش در بری...!
-من فقط با....
مرد فرصت نداد و لب روی لبش گذاشت که حرف در دهان دخترک ماند...
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 | 543 | 1 | Loading... |
19 چه غلطی کردی اینجا؟!
باید به پای بچه 16 ساله پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟
لالی...عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 801 | 3 | Loading... |
20 - یه سکس خوب میتونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده.
این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه.
چشمهاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت:
- شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمیخوره اونی باشه که تو فکر میکنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری.
با چشمهای ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد:
- آخ سرم.
- خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست.
با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم:
- زیر این میمیرم
میخوای نظرتو عوض کنی؟
- چیکار میکنی خانوم بوق چرا میزنی.
اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟
نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد میزد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت:
- طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده.
لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم
- ببخشید آقا نمیدونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون.
لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت.
- بیخیال خانوم الان کارم تموم میشه میتونین برید.
نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و میخوند.
این پسر دقیقا همونی بود که میتونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسرهی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمیرسه ولم کرده بود.
من با این مکانیک تا تهش میرفتم تا بسوزه.
چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت:
- خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمیفهمی چه غلطی میکنی وای..
پام رو بیرون گذاشتم و گفتم:
- آب از سرم گذشته پسره رو میخوام. همین امشب
عقلم کار نمیکرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود.
ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد.
- امری بود؟
لبهام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمیشنوه و محکم گفتم:
- چقدر میگیری امشب و با من بگذرونی؟
کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشتهای روغنیش گفت:
- تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانهی پرسیدی.
نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود.
- دویست ملیون خوبه؟
فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی.
پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت:
- مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمیخوابم.
سکسکهای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم:
- هوم، الان به من توهین کردی.
باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد.
- بکش کنار خانوم الان یکی میبینه.
- با من بخواب امشب، هر چیزی که میخوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم میشیم که انگار از اول نبودیم.
دستش رو روی دست منی که داشتم با دستهام از خجالت تن تحریک شدهش درمیاومدم گذاشت و کنار گوشم گفت:
- لعنتی چرا اینکار رو میکنی تو کی هستی؟
- من هیچکس نیستم فقط میخوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، منو بکن و بعدش از زندگیم برو.
لبهای تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت:
- جرت میدم دخترهی لعنتی.
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 | 1 568 | 6 | Loading... |
21 👙 لباس زیر قشنگ بپوش برای همسرت
♥️ انواع ستهاي فانتزي، بادی، کاستوم، بیکنی. ترك و اروپايي
با مناسب ترين قيمت و گارانتی تعویض👇
https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk
https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk
🅾 دلبری کن | 5 364 | 0 | Loading... |
22 💍انگشتر های موکل دار
🖤جادو سیاه تضمینی
🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی 10sh
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog | 6 190 | 0 | Loading... |
23 Media files | 1 349 | 0 | Loading... |
24 پارت امشبمون خوشگلا🥳 | 1 598 | 0 | Loading... |
25 - چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل.
چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید:
- بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهدهی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام.
لب هایم می لرزد. ناباور میگویم:
- ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه.
رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید:
- نمی تونم از این فرصت بگذرم!
متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم:
- خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه!
- فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم.
کیفم را برمی دارم.
- متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار.
چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند.
- نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری!
- چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم.
عربده کشید:
- جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه!
شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم.
- میخوام برم.
- قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته.
هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد...
سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت:
- یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات.
هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم...
جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم....
https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0
https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0
https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0
https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0
ظرفیت محدود🔞❌ | 4 096 | 6 | Loading... |
26 _خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟
منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند..
_البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟
چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد..
مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد.
بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد.
_هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه!
لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند.
_از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم.
چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟
با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن.
_نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره...
حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود.
_خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟
از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها میکند و گوشهی حیاط به گریه و سرو سینه زنان مینشیند..
کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم.
نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما میدوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد.
_چه خبره اینجا!؟
_بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمیدادم.
طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون...
دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و ..
نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند..
_خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن.
_بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه...
نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور میکند فاتحه خود را میخوانم.
_به خدا نکردم...
_میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟
چشمه اشکم دیگر بند نمیآید..
_لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم.
قدم هایش را شمرده برمیدارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و...
تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم مینشیند گز گز میکند.
_ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام...
بخدا که لرزش مردمکش را میبینم و گلویی که بغضش را نمیتواند قورت دهد..
_نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار.
اولین ضربه که روی پوست کمرم مینشیند صدای پاره شدن لباسم را میشنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی میرود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم..
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
#مــــــــــــــــــرزشکن 📿 | 2 138 | 4 | Loading... |
27 من رشیدم...
کفترباز بد دهن محل که هیچ دختری از تیکه های من در امان نیست.
تا این که دختر تخس و نیم وجبی حاجی محل از خشتکم آویزون شد و گفت الا و بلا باید عقدش کنم وگرنه کفترامو به گا میده...😂😂😂
به زور عقدش کردم ولی نمیدونستم این سلیطه قراره واسم کمر و آبرو نذاره تازه جا خودم اونم کفتر باز شده...💦🤣🤣🤣
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
#محدودیت_سنی
این رشیده قراره با دختره سکس سرپایی کنن اونم کجا تو کفتردونی.... 😂🤣
- سینه های من یا کفترات؟
با اخم به سینه های دختر نگاه کرد.
- بپوشون و برو بیرون دختره بیحیا!
اما دخترک با پررویی جلوتر رفت.
- خب انتخاب کن. اما بگم اگه سینه های سفید من و نخوای، منم همینطوری میرم بیرون جلو پنجره تا...
حرفش رشید و دیوونه کرد و کمر دختر و چسبید.
- سیاه و کبودش میکنم کار دستت بیاد!
با مک اولش، دخترک آه کشید و...
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
دختر پولداری که زن یه پسر کفترباز شده و برای ح..شری کردنش...🙊💦🔞
باورتون میشه تو لونه کفترا و...😂🫢❌ | 5 870 | 6 | Loading... |
28 سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...
نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد
- هیس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟
نامدار کلافه دست به کمرش می زند
- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!
خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...
- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟
نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد
- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟
خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.
توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود
همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد
- عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟
به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت
امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود
خودش پخته بود.
حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...
این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد
با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...
با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت
- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟
همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود
- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون
دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...
- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.
نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود...
- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی
اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز!
- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی میدونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...
ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...
- ح...حرف زدنم بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.
جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید:
- چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟
خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید...
- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...
ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد
- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!
گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...
https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0
https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0
https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0
https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 | 3 361 | 3 | Loading... |
29 🥀خورشید
#پارت88
با استکانی در دستش از کنارمان میگذرد که راحله از پشت دست دورش میپیچد.
– ای بیبی خودم، دل سادهتو عشقه به خدا... یه نفرین دل آدمو خنک میکنه که نمیذاریها... من گفتم دستش بشکنه، شکست؟
بیبیبیگم را قلقلک میدهد و پیرزن میخندد.
– بس کن، راحله... آدم پیرزنو قلقلک نمیده که... استغفرالله...
راحله باز هم گونههای سفید او را میبوسد و من غبطه میخورم به این رابطه.
از مادربزرگم جلیله خاتون فقط تعریف غرورش را شنیده بودم و نه چیزی از خوبی و محبتش.
– آی راحله ، ما پیرزنا پیچمون شله... نجسی میکنیم...
راحله میخندد و چادر نامیزانشدهاش را مرتب میکند.
بیبی استکان بهدست دم در ایستاد، نمیدانم مورد خطابش کداممان بود.
– نفرین که میکنید مرغ آمین رد میشه میگه آمین... اونوقت اونچه که خدا برای عقوبت کارش درنظر داره حتمی از مال شما سنگینتره، ولی چون نفرین شما آمین گرفته عقوبتش کم میشه... ها والا، شما از خدا داناتر نیسین که.
ابروهای راحله بالا میرود و لبخند میزند، چشمکی هم حوالهٔ من میکند.
– آی بیبی زرنگ... بیخود نیست حاجی برات میمیره.
پیرزن میخندد و در پشتسرش را پیش میکند.
شنیدن این حرفها برای گوش من غریب است، حتی حرفهای راحله هم برایم غریب است، محبتی که بین آدمهاست... | 7 842 | 45 | Loading... |
30 عیارسنج رمان قمصور
خلاصهی رمان:
یاسمن یه زندگی پراز سختی و درد داشته... و حالا پدر و برادرش اونو فروختن و قراره ببرنش تا بشه صیغهی حاج اکبر معتمد.
ولی پای عقد میفهمه قراره زن پسر حاج اکبر یعنی محراب شه.
محرابی که خودش دلش گیر بوده، حالا هم باید به حرف پدرش یاسی رو بگیره و....
فایل کامل قمصور 1824 صفحه است❤️
❌ جهت دریافت فایل کامل رمان #قمصور مبلغ 30 هزار تومن به شماره کارت👇
5894631554111492
بانک رفاه |محیا مهری الوار
واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی:
@add_gamsor
ارسال کنید. | 6 978 | 2 | Loading... |
31 🥀خورشید
#پارت88
با استکانی در دستش از کنارمان میگذرد که راحله از پشت دست دورش میپیچد.
– ای بیبی خودم، دل سادهتو عشقه به خدا... یه نفرین دل آدمو خنک میکنه که نمیذاریها... من گفتم دستش بشکنه، شکست؟
بیبیبیگم را قلقلک میدهد و پیرزن میخندد.
– بس کن، راحله... آدم پیرزنو قلقلک نمیده که... استغفرالله...
راحله باز هم گونههای سفید او را میبوسد و من غبطه میخورم به این رابطه.
از مادربزرگم جلیله خاتون فقط تعریف غرورش را شنیده بودم و نه چیزی از خوبی و محبتش.
– آی راحله ، ما پیرزنا پیچمون شله... نجسی میکنیم...
راحله میخندد و چادر نامیزانشدهاش را مرتب میکند.
بیبی استکان بهدست دم در ایستاد، نمیدانم مورد خطابش کداممان بود.
– نفرین که میکنید مرغ آمین رد میشه میگه آمین... اونوقت اونچه که خدا برای عقوبت کارش درنظر داره حتمی از مال شما سنگینتره، ولی چون نفرین شما آمین گرفته عقوبتش کم میشه... ها والا، شما از خدا داناتر نیسین که.
ابروهای راحله بالا میرود و لبخند میزند، چشمکی هم حوالهٔ من میکند.
– آی بیبی زرنگ... بیخود نیست حاجی برات میمیره.
پیرزن میخندد و در پشتسرش را پیش میکند.
شنیدن این حرفها برای گوش من غریب است، حتی حرفهای راحله هم برایم غریب است، محبتی که بین آدمهاست... | 339 | 2 | Loading... |
32 عیارسنج رمان قمصور
خلاصهی رمان:
یاسمن یه زندگی پراز سختی و درد داشته... و حالا پدر و برادرش اونو فروختن و قراره ببرنش تا بشه صیغهی حاج اکبر معتمد.
ولی پای عقد میفهمه قراره زن پسر حاج اکبر یعنی محراب شه.
محرابی که خودش دلش گیر بوده، حالا هم باید به حرف پدرش یاسی رو بگیره و....
فایل کامل قمصور 1824 صفحه است❤️
❌ جهت دریافت فایل کامل رمان #قمصور مبلغ 30 هزار تومن به شماره کارت👇
5894631554111492
بانک رفاه |محیا مهری الوار
واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی:
@add_gamsor
ارسال کنید. | 352 | 0 | Loading... |
33 پارت جدید به زودی... | 696 | 0 | Loading... |
34 پست اینستاگرام -رسول خادم-
#ایران_را_ببینیم | 987 | 0 | Loading... |
35 سیستان و بلوچستان مگه بخشی از این کشور نیست؟
اینا هم هموطنهای خودمونن، کی قراره به دادشون برسن؟
بیآبی، اوراق هویتی و شناسنامه نداشتن شمار زیادی از ساکنان، محرومیت، ریزگردها، خشکسالی، ناامنی و....
این لیستو بخوام ادامه بدم تموم نشدنیه.
بیش از دو میلیون از مردم عزیز کشورمون همچین شرایط سختیو دارن میگذرونن💔 | 1 101 | 2 | Loading... |
36 Media files | 538 | 0 | Loading... |
37 💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇r⁹
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r¹⁰
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا | 374 | 0 | Loading... |
38 "دوس دختر داشتنم خوبه هاا،
داری کارای روزمرهاتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچهاش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂"
با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم.
- وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم.
شوکه نگاهش کردم.
- چی شده؟
با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد.
- امیر ارونده؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟
شادی با ترس نگاهم کرد.
- من یه غلطی کردم افسون.
نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید.
- چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟
لب گزید.
- شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا امیر اروند!
چشمانم گشاد شدند.
- چی فرستادی؟
آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت.
با ترس وارد باکس پیامهایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای اروند فرستاده بود مخم سوت کشید. امیر اروند جواب داده بود:
" عجب 😜"
و پیام بعدی اش...
" دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅"
داد زدم.
- شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت.
برای امیر اروند تایپ کردم.
" ببخشید آقای اروند اشتباه شده"
شادی مثل خودم داد زد.
- گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من.
- گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن.
گوشی در دستم لرزید. با دیدن شمارهی اروند قالب تهی کردم اما نمیشد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم.
با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت:
- خوبین خانم پیشوا؟
سرفه ی مصلحتی کردم.
- ببخشید اون پیام...
- اون پیام چی؟
- دستم خورد اشتباهی شد...
جدی گفت:
- جلوی خونهتونم بیا پایین لپتاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر.
چشمانم گشاد شدند.
- الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده.
خندید.
- بیا خانم نترس... بیا قول میدم به توافق برسیم.
- راجع به چی؟
- راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂
لحنش خمار شد.
- بیا پایین قول میدم هر شرط و شروطی رو قبول کنم.
قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد.
- شادی خودتو مرده بدون.
با مسخره بازی بلند گفت:
- انا لله و انا الیه راجعون🤣
همین اتفاق بهانه میشه برا نزدیک شدن رییس شرکت یعنی امیر اروند به افسون و...
پر از صحنههای داغ😍❌💋💋💋💋
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگههای طنز که غش میکنین🤣😂
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
افسون برای ساکن شدن تو تهران با دوستش شادی همخونه می شه و بخاطر خواهرش برای کار کردن وارد شرکت هلدینگ فولاد اروند میشه و ....
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 | 628 | 2 | Loading... |
39 -مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو میبینم که داره دور و برم میچرخه. گاهی دهنشو باز میکنه و دندونهای تیزشو بهم نشون میده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم میکنه!
دکتر روانشناس نگاهم میکنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش مینویسه.
-هر شب میبینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟!
با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم.
-هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس میکنم دارم از ترس میمیرم!
-به نظرت ازت چی میخواد؟ حس میکنی چی رو میخواد بهت برسونه؟!
لب هامو با زبون تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم.
میدونستم بعد جملهای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر میکنه دیوونهام و برام دارو مینویسه اما نمیخواستم هم حقیقتو پنهان کنم.
-ف..فکر میکنم اون عاشقم شده!
همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد.
-بسیار خب یه سری دارو براتون مینویسم. کمک میکنه راحتتر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسهی بعدی.
ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم.
اما زمزمهی زیرلبیش رو شنیدم که میگفت:
-فکر میکنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست میدن!
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم.
دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم!
-هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار میکنی؟!
با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن.
-وایسا ببینم کجا داری فرار میکنی توله سکسی... اووف باسنشو نگاه.
چشمام از وقیحی مرد گرد شد و پا به فرار گذاشتم.
خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟!
-وایسا میگم هرزه!
جیغ زدم:
-دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس...
یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن.
ادامهی پارت👇
با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم.
-آخ
-پرنسس بیدار شد؟!
نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده و با لذت داشت بالای سینه هامو میمکید.
-چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟!
-نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی!
تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم:
-تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی!
-هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت!
چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم.
-ب..بذار برم خواهش میکنم ول..م کن توروخدا!
جواب همهی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد.
-آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست!
چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم:
-چی میگی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن!
چشمامو بستم. با شدت جیغ میکشیدم و به صورتش تف میکردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید!
-آی!
با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و...
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk | 765 | 2 | Loading... |
40 _ اگه بخواین من باهاتون میخوابم!
بهت زده به دخترک خجالتی روبرویش خیره شد. پونه بود این حرف را زد؟
_ چی؟ میخوای تو اتاق من بخوابی؟
پونه لب به دندان گرفت؛ سر پایین و انگشتان در هم گره.
_ نه!...من دیدم که... که داشتین اون کار و ... خب ... نمیخواستم ببینم...
حوله از دستش افتاد، دیده بود؟
_ چی رو؟ درست بگو.
خودش را به آن راه زد. شاید بهتر بود از ادامهی حرف فرار کند.
_ داشتین خود...خودارضایی میکردین...
رنگ از رخ دخترک پرید، نه فقط او بلکه خودش هم.
_ بهم جا دادین، سرپناه، از اون کثافت و لجن کشیدینم بیرون...
_ بس کن! حق نداشتی بیای اتاق من...
باید فرار میکرد از این دلبر کم سن و رنج کشیده.
_ نمیخواستم... صداتون اومد، ترسیدم نکنه... ببخشید.
اما چیزی بیشتر تنش را کرخت کرد، نکند شنیده باشد... نام خودش را میان تخیلات او...
_مسائل جنسی من مربوط به خودمه، من همخوابگی از تو نمیخوام...فراموش کن چی دیدی...
خواست به اتاقش برگردد، حالا چطور فراموش کند؟ دخترک زیادی شجاع نبود؟
_ اقا یونس! نرید... من خیلی وقته میخوام بگم...یه صیغهام میتونه بس باشه، چیزی نمیخوام...
چرا رهایش نمیکرد؟ مرد بود، باید خوشش هم می آمد، اما قسم خورده بود آزارش ندهد مثل باقی مردها...
_ من آوردمت اینجا که زیر هر کس و ناکسی نیوفتی پونه، حالا خودم بهت دست درازی کنم؟ اون همه آدم هست برای رفع نیاز من...
دخترک چانهاش لرزید بس نبود، چشمانش هم تر شد.
_ نمیخوام فکر کنین میخوام خودمو آویزونتون کنم، فقط...
دست پونه دور بازوی برهنهاش پیچید، محال بود همچین فکری کند بعد از این همه مدت...خودش خائنتر بود به عهدشان تا پونه.
_ چطور فکر کردی به تو تمایل دارم که خودتو پیشنهاد میدی؟
به طعنه گفت شاید پا پس بکشد و درونش ویران شد. موثر بود، دستانش از دور بازوی او رها گشت.
_ میدونم شما مشکل دارین، میدونم هر کسی نمیتونه با شما بخوابه، میدونم...
کاش جایی بود که بنشیند. نگاه بی پرده و حرفهای صریح پونه...
_ وسایلت و جمع کن پونه، اگر قرار باشه فقط یه زن تو دنیا باشه که باهاش بخوابم و اونم تو باشی، این کار و نمیکنم.
چرا نمیفهمید؟ ممنوعهاش کرده بود برای خودش...
_ پس چرا توی خواب با من رابطه دارین؟ وقتی دارید اون کارو میکنین...چرا اسم منو میارین؟...
دست به چارچوب در اتاق گرفت، ژست جذابی بود اما در حقیقت برای نیوفتادن گرفت.
_ نمیتونی تحملم کنی، منم نامرد نیستم پونه... خرابش نکن...
پا پس نکشید چرا؟ جلو آمد. دستهایش دور تن نیمه برهنهی او پیچید، ظریف بود.
_ نمیخوام برید با بقیه... ما که با هم زندگی میکنیم... منم راضیم، نامردی نیست...
لعنتی! نمیتوانست تمام تخیلاتش به این لحظه ختم شود...زیادی واقعی بود...
دستهای یونس که روزی او را از زمین برداشته بود، در حال مرگ، حالا دور تن ظریفش پیچید.
_ پشیمون نشو ...
https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0
https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0
https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0 | 1 029 | 2 | Loading... |
Photo unavailable
گوشیتو پر از پروکسی نکن!!!
✅بیا اینجا فقط یدونه سوپر سرعتی کافیه.
@Proxy
68700
اینم کادو من به شما :)
پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅
proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
77800
🔴 رسمی :اختلال شدید اینترنت 12 امشب...
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن:
•° @ProxY
•° @ProxY
16100
اگر این دو روز به سختی وصل میشی بیا پروکسی رو وصل شو قطعی نداره❤️
tg://proxy?server=5.78.77
15700
Repost from خورشید🥀
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇r⁹
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r¹¹
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
85400
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
47610
Repost from N/a
-باید بری بشینی روی پاش و لباش رو ببوسی...!
چشمان دخترک درشت شدند.
-چی میگین بچه ها...! برم لبای کی رو ببوسم... حالتون خوبه...؟!
تارا شانه بالا انداخت.
-نکفتیم که برو باهاش بخواب، یه ماچش می کنی و میای این ور ...!!!
افسون اخم کرد.
-زهرمار یه جوری میگه انگار داداشمه یا شوهرم که برم ماچش کنم مرتیکه رو ببین سه تای منه... چطوری ازش آویزون شم ماچش کنم...؟!
بهار خندید.
شانه بالا انداخت.
-به ما ربطی نداره گفتی جرات ما هم دو گزینه پیش روت گذاشتیم یا باید بری اون گنده بک چشم ابی رو که با سه تا هم قد خودش نشسته رو ماچش کنی یا مجبوری بری اون پیرمرده کچل خیکی رو بماچی... حالا انتخاب با خودته عزیزم...!!!
ناخودآگاه نگاهش به ان سمتی که پیرمرد نشسته بودافتاد و بادیدن لبخندش که دندان طلایش از همان فاصله هم معلوم بود و ریش هایی که حین سر کشیدن دوغ روی ریش هایش ریخته و اروغی هم تنگش زد... حالش را بد کرد و عق زد...
نگاه دو دوستش کرد و مظلومانه نگاهشان کرد.
-نمیشه یه تجدید نظری بشه...؟!
تارا نوچی کرد...
-وقتت داره می گذره... بلند نشی گزینه اون پسر خوشگله چشم ابی حذف میشه و اونوقت باید بری پیش اون جذاب خیکیمون و باهاش دوغ دوبل بزنی...!!!
اب دهان فرو داد.
چاره ای نبود.
خود قوانین بازی را وضع کرده که بی چون و چرا باید اجرا شود و این نهایت نامردی بود...
بلند شد و نگاهی به تخت سمت راستش انداخت و مرد را دید که نشسته با سه مرد دیگر که مانند خودش گنده و غول بیابانی بودند در حال مذاکره بود...
نگاهی به دو دوستش کرد که لبخندهای دندان نمایشان را به نمایش گذاشته و سمت ان مرد ابرو بالا انداختند که یعنی برود و وقت را تلف نکند...
گامی برداشت...
ضربان قلبش دست خودش نبود.
هیجان زده نزدیکشان شد...
دستش را مشت کرد و نفسش را بیرون داد.
تصمیمش را گرفت. هرچه زودتر باید تمامش می کرد.
بر سرعت قدم هایش افزود و بی هوا به مرد چشم آبی که رسید،میان بهت مرد سریع روی پایش نشست که حرف مرد قطع شد و دخترک خودش را بالا کشید و لب هایش را روی لب های مرد گذاشت...
تمام بدنش مثل بید می لرزید...
عرق شرم از کمرش شره کرده بود و چیزی تا غش کردن فاصله نداشت.
نمی بوسید فقط لب به لب هایش چسبانده بود که سریع خودش را جدا کرد و خواست از روی پایش بلند شود که دست هایی نگذاشتند و او را بیشتر توی آغوش گرم و داغ مرد کشیدند...
نگاه لرزانش را به بالا کشید و خجالت زده لب گزید.
اخم های درهم مرد ترسی توی تنش نشاند...
-بب.. خشید... م.. م.. میشه... و... ولم... کنین...!!!
مرد با اخم هایی در هم عمیق و پر نفوذ خیره اش بود...
با اشاره به سه مرد جلوی رویش با جدیت گفت: جلسه تموم شد، می تونین برین...!
سه مرد رفتند و دخترک بار دیگر خواست خود را عقب بکشد که مرد نگذاشت...
-می.. خوام... برم...!
مرد دست پشت گردنش گذاشت و با جدیت گفت: جواب بوسه ات و که گرفتی بعد میری...
افسون تند گفت...
-ف.. فقط... یه... بازی... بود.
مرد پوزخند زد.
-نمیشه بیای تو روز روشن لبای یه مرد و ببوسی و بعدش در بری...!
-من فقط با....
مرد فرصت نداد و لب روی لبش گذاشت که حرف در دهان دخترک ماند...
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
43930