خورشید🥀
52 289
Subscribers
-12824 hours
-5857 days
+2 17930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🥀خورشیـــــــد
#پارت81
بغض میکنم، اما غذا را فرومیدهم. آنقدر در خواب لحظهبهلحظهی کتکهایی را که خوردهام مرور کردهام که دیگر چشمنبسته هم میدانم کدام دندانم را کدامیکیشان شکست.
– این روزا همهچی پیشرفتهست، درستشون میکنن عین روز اول. غصه نخور... غذا بخور که جون بگیری.
باز آب خورش روی برنجم میریزد و پیالهی ماست و گلمحمدی را جلویم میگذارد.
نگاهم به در اتاق حاجبالا کشیده میشود که از بیبی خبری نیست.
– نمیآد، الان پیش عشقش دراز کشیده خوابیده...
لبخند شیطنتآمیزی میزند و برای نگاه متعجبم ابرو بالا میاندازد.
– چیه... باورت نمیشه؟ حاجبالا بی بیگمش چشم روهم نمیذاره تا کنارش نخوابه.
– واقعاً؟
آرام میخندد و لیوانی دوغ جلوی من میگذارد.
با راحله بودن مثل معجزه است؛ آدم را از جهنم میکشد بیرون.
– دروغ چیه؟ مردای این خونواده جز این سدعباس عزب همینن... سردستهشون آقابالاست که شور عاشقی رو درآورده، پیرمرد نیموجبی!
بالاخره بعداز روزها میخندم. آقابالا پیرمرد ریزنقشیست، اما نیموجبی گفتن راحله نمکش را زیاد میکند.
– چرا فرار کردی، خورشید؟ مامانت کلی بدبختی کشید که...
حرفش را قطع میکنم.
– سیر شدم...
اما دروغ بود، تازه معدهام دهان باز کرده بود برای بلعیدن غذا. نیمخیز شدم...
100
📕 رمان فروشی #ترمیم
🖊نویسنده: صبا ترک
💶 قیمت: ۲۰ هزار تومان
#بهادرافخم یه مرد #هفتخط و خشن که رفتارهای بی پروای اون زبانزد همه است و فقط زن رو در حد #تختخواب می بینه و رفتار خوبش با زنها بیشتر از این نیست.
اون نمی خواد عاشق هیچ زنی بشه. بهدلایلی..
ولی یکی هست تو شرکتش که تا اون روز حتی بهش توجه هم نکرده بود و کل دلیل ها رو به یکباره کنار میزنه اونم با نگاهشسرد و زبونتلخش..#مهگل سرد و بی تفاوت به بهادر پر ادعا و #قلدرمآب
مهگل،یه دختر سرو زبون دار، سرد و بی تفاوت به تمام جذابیتهای بهادرخانِ.♨️
اما بهادر به همین سادگی کنارنمیکشه و از همون لحظه ی اول میدونه این دختر #ریزه_میزه و زبون درازو برای خودش میخواد..
📌 نحوه خرید کارتبهکارتی فایل کامل رمان ترمیم:
مبلغ ۲۰هزار تومان به شمارهکارت
6037998113984545 | به نام محیا مهری الوار
واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی
@Mehrbanoo_3
بفرستین و لطفاً صبور باشید.
100
Repost from خورشید🥀
01:00
Video unavailable
🔮طلسم صبی عروسک سیاه غيرقابل ابطال🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان🦋³⁰
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
100
Repost from N/a
Photo unavailable
سراج درویشها...!
یه پسر چشم پاک و مذهبی!🔥
جذاب اما اخمو و جدی...
ننه خانومش میخواد براش زن بگیره و این پسر جذابمون هم بخاطر فرار از ازدواج، مدام ماموریته🥲😂
اما نمیدونه تو یکی از پادگان ها، دلش برای یه دختر کوچولوی ریزه میزه که خودش و جای پسر جا زده، میلرزه و...🥹
سراج نمیدونه خودخوری میکنه که با اینهمه اعتقاد چطور عاشق یه پسر شده، اما یه شب تو حموم میبینه که دختره و....🤤🔞
https://t.me/+abi9EkFT53s4Mzk0
https://t.me/+abi9EkFT53s4Mzk0
https://t.me/+abi9EkFT53s4Mzk0
https://t.me/+abi9EkFT53s4Mzk0
https://t.me/+abi9EkFT53s4Mzk0
قشنگ مغزت با خوندن این رمان رگ به رگ میشه بس که جذاب و متفاوت و ته دل غنج روئـــــه😍😍😍
با 599 پارت آمــــاده🕊🌹
100
Repost from N/a
- تاریخ عادت ماهانتو بهم بگو.
با تعجب سمت دانا برگشتم، اینجا چیکار میکرد.
با اخم بهم زل زده بود و دستاش توی جیبش بود. پرید روی پشت بودم این ور. آروم زمزمه کردم:
- سلام.
سرش رو تکون داد.
- علیک سلام، نگفتی تاریخ رو.
- چرا باید تاریخ بگم اخه؟ اونم تاریخ یه همچین چیز شخصی!
از خجالت حرارت از گونه هام بیرون میزد.
می ترسیدم بابام بیاد بالا و یا همسایه ها ببینن.
- چون مادرم بهم زنگ زده و گفته باید نوار بهداشتیاتو من بخرم.
چشم هام گرد شد.
- همین مونده دیگه.
بفرمایید لباس زیرامم بخرید. اقا دانا ما فقط نامزدیم.
- بهت نگفتم؟ فرا برای خرید لباس خواب میریم.
چشم غره ای رفتم.
بعد اون دعوامون روش میشد اینو بگه؟
توی کوچه یکم با پسر محله هم کلام شدم و لحظه ی اخر پسر محله دستمو گرفت که نیوفتم تو جوب.
دانا دید و منو کشون کشون اورد خونه و دستمو با آب داغ شست.
- نمیام خودتون بخرید.
- سایزتو نمیدونم.
اومد جلو و یهو جفت سینه هامو محکم فشار داد که
هینی کشیدم که تشت لباس از دستم افتاد.
با تعجب نگاهش کرد.
لباس زیرام پخش زمین بودن.
- بالا پشت بوم جا پهن کردنه شورت و کرستاته؟
- پس کجا پهن کنم؟
اخمالود شد.
- اگه پرواز کنه بیوفته رو سر پسر همسایه چی؟
عصبی شدم. داشت چرت میگفت. دیوار بلند یود.
- چرا بهم دست زدید؟
- میخوام سایزتو بدونم خودم بخرم.
واقعا جدی گرفته بود؟ همین مونده بود بره واسم شورت بخره! شونه بالا انداختم.
- سایز کردین؟ حالا بفرمایید برید.
رو چرخوندم که گفت:
- بذار سایز اینم بگیرم.
دستاشو دور لپای باسنم قاب کرد که یهو در بالا پشت بوم باز شد و...
- عه مادر اشتی کردید؟
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
100
Repost from N/a
_حجله ی دروغکی!!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
به تخت خوابی که پر از پر های سفید گل بود خیره شدم و زمزمه کردم.
_انگار خانواده ات از ازدواجمون خیلی خوشحالن...
کراواتش رو در اورد، دکمه های پیرهنش رو باز کرد و انگشتر عقیقی که دستش بود رو روی آینه کنسول گذاشت.
_تو کل زندگیشون فقط میخواستن من ازدواج کنم! تک عروس این خاندان شدی.
نگاهمو از حجله گرفتم و به آینه خیره شدم، قرار بود ازدواجمون صوری باشه، اما منه احمق دل دادم به این پسر مذهبی و تعصبی...
گیر موهام رو در اوردم و کف سرم رو مالش دادم.
تمام وقتی که توی اتاق بودیم سر بلند نکرد تا بهم نگاه کنه!
_میخوای بری حموم؟ خستگیت در میاد.
_نه، کف پاهام درد میکنه، ترجیح میدم دراز بکشم.
به سمت حموم رفت تا دوش بگیره، از فرصت استفاده کردم و لباس عروسم رو با یه لباس خواب عوض کردم، کوتاهیش تا زیر باسنم میرسید و تمام سینه ام مشخص بود!
اما اهمیتی نداشت، من قلبم رو بهش باخته بودم و میخواستم هر کاری کنم تا نزدیکم بشه!
روی تخت به پشت دراز کشیدم و اهمیتی ندادم که لباس خوابم بالا رفته و شورت نپوشیدم.
از حموم درومد، چشمام رو بستم و از لای پلکام دیدم که پشت به من حوله رو از پایین تنه اش کَند و فقط یه شلوارک پوشید، به سمتم که چرخید جا خورد! با تعجب بهم نگاه کرد و کمی جلو اومد، انگار مردد بود که چیزی بگه اما بالاخره زبون باز کرد.
_قراره هر شب اینطور بخوابی؟
چشمامو باز کردم و به خودم که حتی نیپل سینهام هم پیدا بود نگاه کردم.
_مشکلش چیه؟ من نمیتونم با لباس بخوابم! اذیت میشم، برو دعا کن همینم پوشیدم.
جلو اومد، کنارم روی تخت نشست و نیم نگاهی به سینه های سفیدم انداخت و استغفرللهی زمزمه کرد، زیر لب خندیدم و گفتم:
_زنتم! یه نظر که هیچی! صد تا نظرم حلاله!
_با آناتومی بدن مردا آشنایی داری؟
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که یه مرد نمیتونه این صحنه رو ببینه و تحریک نشه! و نمیتونه تحریک بشه و جایی خودشو خالی نکنه! و اگه خالی نکنه از کمر درد میمیره! میفهمی اینا رو؟
لبام رو گرفتم تا نخندم، نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم.
_شب عروسیت تلخی نکن عزیزم! بگیر بخواب و سعی کن به من نگاه نکنی.
بهش پشت کردمو چشمامو بستم، صدای جیر جیر تخت اومد که پشتم دراز کشید و من گرمای تنش رو حس میکردم.
_کسی بهت گفته بود بدن سکسی ای داری؟
به طرفش چرخیدم، نگاهش به پایین تنم بود و برجستگی های تنم.
دستش رو روی سینه ام گذاشت و ماساژ داد.
_بعید میدونم امشب بتونیم بخوابیم!
با اینکه داشتم تحریک میشدم اما دستش رو پس زدم و گفتم:
_ازدواج ما صوریه! یادت رفته؟
روم خیمه زد، پایین تنه اش رو به پایین تنه ام چسبوند و تو گوشم زمزمه کرد
_ تو قرارداد ازدواج صوری ما کسی نگفته بود تو میخوای همچین لباس خوابی بپوشی!
_مامانت خریده بود!
_هرچی میخره باید بپوشی؟
_این بهترینش بود!
یقه ی لباس رو تو تنم پاره کرد و تو گوشم زمزمه کرد.
_بهترینش بدن لختته!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
سودا دختر زیبا و شیطونی که برای رهایی از حرف های خواهرش تصمیمی میگیره ازدواج کنه.
محمد پسر مذهبی و سربه زیری که به خواست مادرش به خواستگاری سودا میره و تصمیم میگیرن باهم صوری ازدواج کنن.
اما سودا دختر شیطونی که محمده سربه زیر اغوای خودش میکنه♨️🔥
داستان عاشقی دختر شیطون و مهربون و پسر مذهبی سربه زیر📿💯
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
100
Repost from N/a
-دیگه نه من کمر دارم نه تو رَحِم، انقدر که من تقهی تو رو زدم، باید جای بچه، نفت درمیومد.
کلافه عرض اتاق رو راه میره.
هر کاری کرده بود تا این بار حاملهش کرده باشه ولی...
عصبی سمت حورا خیز برمیداره و میگه:
-ف فقط یهبار دیگه... اینبار حامله میشم. قول میدم.
-نمیتونی حورا... نمیتونی. حتی انقدر هم زن نیستی یه توله تو اون رحم صابمردهت نگه داری.
از بازوش میگیره و تو صورتش تشر میزنه:
-هرشب دارم شیش راند اون لامصب صدگرمی بین پاتو صفا میدم.
گریههای حورا گوشم رو پر میکرد و میخواستم اهمیت ندهم.
جز سکس، هزارتا دکتر و روشهای مختلف رو انجام داده بودند ولی باز هم حامله نشده بود.
-به همین راحتی میخوای یه زن دیگه بگیری؟! بهخاطر بچه؟! بازم انجامش بدیم... نمیخوام از دستت بدم.
-صدمدل قرص و دوا و دارو و دکتر حوالهی لاپای جنابعالی کردم ولی نمیشه.
حورا به گریه میافتد و دلش نرم نمیشود.
سرش را با تاسف تکان میدهد و او را روی تخت پرت میکند:
-تو زن نیستی حورا...
هرزنی میتونه واسه شوهرش یه توله بزاد ولی تو فقط پارتنر سکسی خوبی هستی.
پارتنر سکسی؟ در همین حد به چشمش میآمد؟
تمام تنش کبود و خون مرده شده بود.
هر شب زیر هیکل قباد، جون میداد و چیزی نمیگفت.
موهاش رو از صورتش کنار زد و عصبی گفت:
-تو لذتشو میبری، منم که هربار زیر سکس وحشیانهت میمیرم ولی بازم حاضرم تا واست بچه بیارم
قباد برخلاف خواستهش باید دختر دیگهای رو به عقدش در میآورد.
زنی که میتونست وارث واسش به دنیا بیاره...
دو سه دکمه اول لباسش رو باز کرد و بیرحمانه تو صورتش گفت:
-ولی دیگه بریدم، به اینجام رسیده. تو رو به خیر منو به سلامت. با جنازه سکس کنم بهتر از توئه، درخت بی ثمر...
از ساق پای حورا گرفت و روی تخت سمت خودش کشید.
لخت شد و روش خیمه زد.
بین پاش جا گرفت و خودش رو یک باره وارد دخترک کرد.
-این آخرین سکسمونه، آخرین باره که لاپای منو می بینی و تو خودت حسش میکنی. دارم ازدواج میکنم با یکی که برام توله پس بندازه...
صدای جیغش رو با لبهاش خفه کرد و تا وقتی که به اوج برسه، همه جوره به تن حورا تازید.
صدای زنی که جایگزین حورا شده بود تا براش وارث بیاره، باعث شد سر جاش خشکش بزنه.
درست شنیده بود؟
سمتش برگشت و بهت زده گفت:
-چی؟! حاملهست؟! خودش کجاست؟!
دخترک با ترس سر تکان داد و نامهای که حورا بهش داده بود رو سمت قباد گرفت.
-این نامه رو داد و گفت اون آخرین سکستون بود و آخرین باریه لای پاشو میبینی قباد خان!
اشکش رو از صورتش پاک کرد و غمگین لب زد:
-حورا با بچهی تو توی شکمش، از ایران رفت یه جا که منم نمیدونم.
نامه را باز کرد ولی با خواندن متنش...
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
https://t.me/+qEsHTEB1OLAxZDg0
100