cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

عقل آبی | صدیق قطبی

یادداشت‌ها و شعرها «به خاطر سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند نه به خاطر شاه‌راه‌های دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ایمیل: [email protected] ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9

Show more
Advertising posts
9 918
Subscribers
+1124 hours
+447 days
+11130 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
باور کنید تماشای پلک‌های بسته‌اش در خواب حادثه‌ای عظیم بود و باران آن شب بر شاخه‌های درخت نارنگی وقتی دو یاکریم را پهلوی هم پناه می‌داد باور کنید حادثه بود باران که اشکی را پنهان می‌کرد و پرنده که شعری را شرمسار باور کنید ما از حادثه‌های بسیاری زنده بازگشته‌ایم
1 15823Loading...
02
ترجمهٔ عبدالمحمد آیتی: اگر اين قرآن را بر كوه نازل مى‌كرديم، از خوف خدا آن را ترسيده و شكاف‌خورده مى‌ديدى. و اين مثال‌هايى است كه براى مردم مى‌آوريم، شايد به فكر فروروند.(۲۱) اوست خدايى يگانه. هيچ خدايى جز او نيست. داناى نهان و آشكار و بخشاينده و مهربان است.(۲۲) اوست خداى يگانه كه هيچ خداى ديگرى جز او نيست، فرمانروا است، پاک است، عارى از هر عيب است، ايمنى‌بخش است، نگهبان است، پيروزمند است، با جبروت است و بزرگوار است. و از هر چه براى او شریک قرار مى‌دهند منزه است.(۲۳) اوست خدايى كه آفريدگار است، موجِد و صورت‌بخش است، اسم‌هاى نيكو از آن اوست. هر چه در آسمان‌ها و زمين است تسبيح‌گوى او هستند و او پيروزمند و حكيم است.(۲۴) (سوره حشر، آیات ۲۱ تا ۲۴) .
1 71051Loading...
03
مرگ‌اندیشی و معنای زندگی در قرآن دکتر محسن آرمین @sedigh_63
1 957134Loading...
04
تو باش! «كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ»(سوره رحمن، آیات ۲۶ و ۲۷) «هر که روی زمین است، فناپذیر است. و [تنها] ذاتِ باشکوه و ارجمند پروردگارت باقی می‌ماند.»(ترجمه محمدعلی کوشا) «كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»(سوره قصص، آیه ۸۸) «جز ذاتِ او هر چیزی فناپذیر است.»(ترجمه محمدعلی کوشا) جهان، بقا ندارد و روزها از کف می‌روند. عمر دنیوی ما به آخر می‌رسد و پیوندش به مویی بند است. بر لب بحر فنا منتظرانیم و قصر آرزوها سخت سست‌بنیاد است. رودکی می‌گفت: «ابر و باد است این جهان، افسوس!». با هر نَفَس به مرگ نزدیم می‌شویم. با این حال، مولانا دریافته که جان پاکی در جهان و بر‌ جهان است که فانی نیست و دل‌بستن به او جبران همه چیز است. اگر خداوند خیر محض باشد، آنگاه عشق به او یاری‌مان می‌کند تا دلگرم بمانیم: به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟ (غزل ۵۱۵) خرمن من اگر بشد غم نخورم، چه غم خورم؟ صد چو مرا بس است و بس، خرمن نور ماه من (غزل ۱۷۹۲) روزها گر رفت، گو: رَو، باک نیست تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست (مثنوی، ۱: ۱۶) ضمن اینکه عشق به او با هر وضعیت اخلاقی‌ و در هر مرحله‌ای از عمر ممکن است. دیگران در شرایطی ما را از خود می‌رانند. اما او که دریای کرم و لطف است همواره پذیرا است و چشم‌به‌راه. همواره می‌‌توان او را «تو» خطاب کرد و «نزدیک» دانست. «قریب» است و «مُجیب» و ما را هشدار داده است که مبادا از بی‌کرانی رحمت او نومید باشیم: «لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»(سوره زمر، آیه ۵۳) برای عشق ورزیدن به او هیچ‌گاه دیر نیست، بنابراین برای جبران هر آنچه از دست رفته است، هیچ‌گاه دیر نیست و از این روست که مولانا می‌گفت: «ناامیدی را خدا گردن زده است.» سعدیا گر بکَنَد سیل فنا خانه‌‌ٔ عمر دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست مولانا یک حرف اصلی بیشتر ندارد: عشقِ آن زنده گُزینْ کو باقی است کَز شَرابِ جانْ‌فَزایَت ساقی است عشقِ آن بُگزین که جُمله‌یْ اَنْبیا یافتند از عشقِ او کار و کیا و ادامه می‌دهد مبادا فکر کنی که تو را به آستان او راه نمی‌دهند. نه، او کریم است و کار که با کریم افتاد، دشوار نیست: تو مگو ما را بِدان شَهْ بار نیست با کَریمانْ کارها دشوار نیست @sedigh_63
2 99397Loading...
05
روزی لبخندت را پیدا می‌کنم دست‌هایش را می‌گیرم و با او به دیدار باران می‌روم سرد می‌شود می‌خواهم کبریتی روشن کنم باد نمی‌گذارد به لبخندت نگاه می‌کنم و درمی‌یابم که دیگر نیازی به آتش نیست صدیق. .
2 44736Loading...
06
تو که آغاز می‌شوی درخت به چه می‌اندیشد؟ توکه بند می‌آیی درخت به چه می‌اندیشد؟ موسیقی را قطع می‌کنم و گوش‌ می‌سپارم به دست‌های درخت که تو را لمس می‌کنند در تو همهٔ شعرها را پیدا می‌کنم در تو باران صدیق. .
2 83622Loading...
07
@sedigh_63
10Loading...
08
خداوندِ مشتاق خداوند در ساحتی از وجودِ مطلق و غیب خویش با آدمیان رابطه‌ای شخص‌وار دارد. دام‌های دوستی پهن می‌کند و مشتاقانه چشم به راه آدمی می‌مانَد. به تعبیر مولانا او برای جذب آدمی از راه‌های گوناگونی عمل می‌کند. چیزهایی به آدمی می‌چشاند و به شیوه‌هایی او را به سوی خویش می‌کشاند. «چِشش» و «کِشش» دو عمل عاشقانه است که از خداوند سر می‌زند. چشاندن مزه‌ها و کشاندن به بالاها. خداوند در نگاه عارفان عاشق ما، از روی آوردن بندگان به سوی خویش دلشاد می‌شود. او اگر چه غنی و مستغنی است، اما در عینِ غنا و استغنا، عاشق و مشتاق است. و این عشق و اشتیاق، ناشی از پُرمایگی اوست و نه کاستی؛ برآمده از قوّت و قدرت است و نه ضعف. پیوند دوستی میان خدا و آدمی، یک‌جانبه نیست. اشارات عشق‌انگیزی در منابع عرفانی آمده که ناظر به این معنا است: ▪️در خبر است که مَلَک‌المَوت چون جان خلیل(ع) برمی‌گرفت [ابراهیم خلیل] گفت: «هرگز دیدی که خلیل جان خلیل را بستاند؟» وحی آمد به وی که «هرگز دیدی که خلیل دیدار خلیل را کارِه بوَد؟»[کارِه: ناخوش‌دارنده] گفت: «اکنون جان برگیر که رضا دادم.»(کیمیای سعادت، جلد دوم، ص۵۷۰) 🔹خدای_تعالی_ می‌گوید: طالَ شوقُ الاَبرارِ اِلی لقائی و إنّی الی لقائِهِم لأشَدُ شوقاً، دراز شد آرزوی نیکمردان به من و من به ایشان آرزومندترم از ایشان به من.(همان، ص۶۰۴) و جای دیگر چنین آمده: ابودردا، کعب اَحبار را گفت که از خاصترین آیت مرا خبر کن_یعنی در تورات_ گفت: «شوق نیکمردان به لقای من بسیار است، و شوق من به لقای ایشان قویتر.»(إحیاء علوم دین، جلد چهارم، ص۵۶۱) 🔹خدای_عزوجل_ به داود وحی فرستاد: «ای داود، اگر روی‌گردانندگان از من بدانند که انتظار من ایشان را و رِفق[مهر و نرمی] من بر ایشان و شوق من به ترک معاصی ایشان را چگونه است، هر آینه از اشتیاق من بمیرند و مفاصل ایشان از هم جدا شود از دوستی من. ای داود، این ارادت من است در حقّ روی‌گردانندگان از من، پس ارادت من در حق روی‌آرندگان به من چگونه باشد.»(احیاء علوم دین، ابوحامد محمد غزالی، جلد چهارم، ص۵۶۵) 🔹حق _عَزَّ اسْمُهُ_ وحی فرستاد به داود_علیه‌السلام_ که: «یا داود اگر بدانند آن گروه که از من برگشته‌اند چگونه منتظر ایشانم و رِفق[مهر و نرمی] من با ایشان و شوق من به ترک معصیت ایشان همه از شوق بمیرندی و اندام‌های ایشان از دوستیِ من پاره‌پاره گرددی، یا داود این ارادت من است اندر آن کس که از من برگشته باشد، اندر آن کس که مرا جوید و مرا خواهد ارادت من چون بوَد.»(رساله قشیریه، ص۵۸۱) 🔹از مالک دینار روایت کنند که گفت اندر تورات خوانده‌ام که: «به شوق آوردم شما را مشتاق نگشتید و سماع کردم شما را رقص نکردید.»(همان، ص۵۸۲_۵۸۳) در منابع حدیثی، سخنانی از پیامبر و ائمه دین آمده است در بیان شدّت شادمانی خداوند از بازگشتِ آدمی به سوی او. خداوند در این روایات همچون کسی تصویر شده که عزیز خود را گم کرده و بی‌تاب یافتنِ اوست: 〰️  پیغامبر_علیه السلام_ گفت: «هر آينه بارى تعالى به توبه‌ٔ بنده‌ٔ مؤمن خود خشنودتر است از مردى كه در زمين بيابان مهلک نزول كرد و راحله‌ٔ او با او بود و طعام و شراب او بر آن، پس سر خود بنهاد و يک خواب بخفت، و چون بيدار شد راحلهٔ[=مرکب] او برفته بود، او آن را بطلبيد، تا چون گرما و تشنگى يا آن چه حق تعالى خواست بر وى سخت شد گفت به جايى كه بودم بازگردم و بخسبم تا آن گاه كه بميرم، پس سر خود بر ساعد نهاد تا بميرد، پس بيدار شد راحلهٔ خود را با زاد و شراب نزديک خود ديد؛ پس خداى _عزّ و جل_ به توبهٔ بندهٔ مؤمن خود خشنودتر از اين كس باشد به راحلهٔ خود.»(مسلم: ۲۷۴۴؛ ترجمه به نقل از: إحیاء علوم دین، جلد چهارم، ص۸) 〰️ «شاد شدن خداوند از توبهٔ بنده‌اش بيشتر است تا شاد شدن مردى كه در شبى تار شتر و ره‌توشهٔ خود را گم كند و سپس آن را بيابد. خداوند از توبهٔ بندهٔ خود شادتر مى‌شود تا آن مرد كه از پيدا كردن شتر خود شادمان مى‌گردد.»(الکافی: ۲/۴۳۵/۸) 〰️ «هر آينه شادى خداوند از توبهٔ بندهٔ خود بيشتر است تا شادى نازايى كه بچّه مى‌آورد و گم‌كرده‌اى كه گمشدهٔ خود را مى‌يابد و تشنه‌اى كه به آب مى‌رسد.»(كنز العمّال: ۱۰۱۶۵) برخی احادیث قدسی نیز اشتیاق خداوند را به بازگشت آدمی چنین تصویر کرده‌اند: ◽️«اگر بندهٔ يک وَجَب به من نزديک شود، من يک گَز (فاصلهٔ ساعد تا آرنج) به او نزديک می‌شوم و اگر يک گَز به من نزديک گردد، من به‌اندازهٔ يک رَش (فاصلهٔ دو دست وقتی که از هم بازشوند) به او نزديک می‌شوم؛ اگر قدم‌زنان به سوی من بيايد، من دوان‌دوان به سويش می‌آیم»(بخاری: ۷۴۰۵، مسلم: ۲۶۷۵، کنزالعمّال: ۱۱۳۳) ◽️«اى فرزند آدم! براى آمدن نزد من از جا برخيز، سوى تو مى‌آيم. به سوى من قدم‌زنان بيا من، دوان‌دوان سويت مى‌آيم.»(الجامع‌الصغیر، سیوطی: ۶۰۳۲؛ کنزالعمّال: ۱۱۳۸) قدم‌زنان که به سوی او بروی، دوان‌دوان به سوی تو می‌آید.
4 504108Loading...
09
روزهای عالی (Perfect Days) فیلمی در ستایشِ کار و تکرارِ زندگی (بخش دوم) جا دارد اشاره کنم به بُن‌مایه "تکرار" در فیلم و منظر و نگاه تازۀ کارگردان به این مفهوم. تکرار غالبا در جهان مدرن، همزاد ملال و خصم معنا و لاجرم خصمِ پویایی و بالندگی زندگی دانسته می‌شود. آدمها اغلب از افتادن در چرخۀ تکرار وحشت دارند و از همین رو، سعی می‌کنند با در پیش گرفتن شیوه‌های گوناگون از چنگال آن رهایی یابند. این گونه است که بسیاری از آنها در چرخۀ بس مصیبت‌بارتر دیگری می‌افتند که همانا نوجویی و نوخواهیِ پیوسته و مدام است که از قضا منطق بازار و جهان سرمایه هم آن را تشویق می‌کند و هر روز با توسل به ترفندهای مختلف، آتش ما آدمیان و در نتیجه بازار خویش را در این میدان مسابقه نفس‌گیر و بی‌پایان تیز می‌کند. این فیلم اما به نوعی در ستایشِ تکرار است. در این فیلم می‌بینیم که زندگی از دل همین تکرارهای هر روزینه است که معنا می‌یابد. با تماشای فیلم، درمی‌یابیم که می‌توان کارهای مشخصی را سالیان زیاد تکرار کرد بی‌آنکه دچار احساس دلزدگی و ملال شد. آری، همه چیز بستگی به نگاه آدمی دارد. نگاه او به هستی و به معنای کار و زندگی‌اش. این فیلم را که دیدم بیشتر از قبل با نویسنده کتاب" فضیلت کناره گرفتن" (هنر خویشتن داری در عصر افراط)، همدل و همداستان شدم. خاصه با این چند سطر پایانی کتابش که به بحث ما سخت مربوط است: نباید از تکرار واهمه داشته باشیم؛ همان‌طور که کیرکگور در تکرار می‎نویسد: آنچه به زندگی فردی و جمعی ما شکل می‌بخشد تکرار است. بدون تکرارهای چرخه‎ای، در "همهمۀ پوچی فرو می‌رویم که هیچ محتوایی ندارد." بدون تکرار هیچ تعهدی در کار نخواهد بود. تکرار یعنی هر روز صبح از خواب بیدار شدن و آماده کردن ناهار بچه‌ها. تکرار یعنی دیدار دوبارۀ دوستان قدیمی، حتی در مواقعی که افسرده‎اند و دیدن آن‌ها خیلی لذت‌بخش و مفرّح نیست. درواقع تکرار نیازمند حدی از شجاعت است، شجاعتِ انجام دادن کاری واحد به صورت متداوم، فقط به خاطر آنکه انجام دادن آن کار درست است. همان طور که این کتاب می‌گوید، این کار نیازمند کناره گرفتن نیز هست، مثل کناره گرفتن از روابط جدیدی که بالقوه برایمان هیجان‌انگیزند. اگر بخواهیم با همه دوست باشیم، درواقع، هیچ دوستی نخواهیم داشت. اگر بخواهیم کار خوبی انجام بدهیم نمی‌توانیم دست به همه کار بزنیم. (ص 103 کتاب یادشده، ترجمۀ محمد ملاعباسی، نشر ترجمان). در پایان مایلم توجه دوستداران فیلم را به جامعه و محیطی توجه دهم که با تحسین و قدردانی و احترام، به قهرمان قصه ما اجازه داده تا زندگی دلخواه خود را انتخاب کند. با تماشای این فیلم، روابط انسانی در جامعه ژاپن را بسیار مدنی و متمدنانه، بسیار ستودنی و رشک‌برانگیز می‌یابیم. با دیدن این فیلم به صدق این سخن نویسنده کتاب فضیلت کناره گرفتن بیشتر پی می‌بریم آنجا که می‌گوید: "انسانها دوست دارند که سخاوتمند باشند، با دیگران همکاری کنند و یاری دهندۀ آنها باشند، اگر در محیطی زندگی کنند که چنین رفتارهایی را تسهیل کند" (ص 57) @irajrezaie
2 90777Loading...
10
روزهای عالی (Perfect Days) فیلمی در ستایشِ کار و تکرارِ زندگی (بخش اول) دیشب فیلم "روزهای عالی" ساختۀ ویم وندرس، محصول سال 2023 را یک بار دیگر دیدم. انگار زندگی عارفی از دیار خراسان خودمان، و به طور خاص، زندگی یکی از مریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر را می‌دیدم که شیخ، با کراماتِ اسطوره‌وار شگفتی که داشته، او را جهت تربیت و تهذیب نفس، به زمانۀ ما پرت کرده، تا به کار پاک کردن توالت‌های عمومی شهر توکیو، همت گمارد. ‌انگار حسن مودّب، مرید و خادم خاصِ خانقاه شیخ را می‌دیدم که همچنان به تشخیص شیخ ما، چیزی از بقیت خواجگی دنیا در نهادش مانده بود و شیخ بنا داشت با گماشتن او به چنین کاری، آن اندک‌مایه کِبر و غرور را هم در او از میان بردارد. این شیوۀ تربیتی را که با رنج و ریاضت بسیار همراه بود، مشایخی چون ابوسعید در تربیت مریدان خویش به کار می‌گرفته‌اند. خود شیخ هم چنان که از گزارش‌های منابع کهن و معتبر در شرح زندگانی او پیداست، یک چندی به چنین کاری اشتغال داشته‌ است. پاک کردن مَبرَز و متوضّا یا همان مستراح و به برگ ساختن کلوخ آن جهت طهارت مقیمان و میهمانانِ خانقا. اما این مقایسه حق قهرمان فیلم را، چنان که باید ادا نمی‌کند. چراکه در رفتار او، در این کاری که در نظر عموم آدمیان با رنج و پستی همراه است، چیزی از جنس ریاضت و مشقت نمی‌دیدیم. او این کار را بی‌هیچ جان کندن و ریاضتی، با رضایت و با شوق و عشقی تمام انجام می‌داد. انجام چنین کاری از جانب او، به فرمان و اشارت شیخی نبوده تا که او نتواند همچون مرید سرسپرده‌ای از زیر بارش طفره رفته و راه گریز و مفرّی بیابد. او این کار را، با طوع و رغبت، از سر میل و اراده و انتخاب آگاهانۀ خودش انجام می‌داده، نه به دستور و تجویز پیر و شیخ خانقاه‌اش. او هر صبح، با نشاط و اشتیاق برای انجام چنین کاری از خواب برمی‎خاست. در چهره‌اش کمترین نشانی از مشقت و کراهتِ کار پیدا نبود. قهرمان قصۀ ما، کارش را حتی همانند شاگرد شیدا و سربه هوایش، به چشم وظیفه هم نمی‎دید که قاعدتا توقع می‌رفته با بردباری و دقت، بدون اهمال و سستی و رخوت به پایان رساند. او با کارش زندگی می‌کرد و در دل آن چیزی از جنس روح و معنای زندگی می‌دید. از جمله ویژگی‌های ستایش‎انگیزِ قهرمانِ دل‌آگاهِ فیلم ما، در کنار سادگی و سکوت و سبکباری و سرزندگی‌اش، در کنار عشق به موسیقی و عکاسی و طبیعت دوستی‌اش، در کنار مهر و شفقت و ادب و متانت و سخاوت و قناعت و آزادگی‌اش، کتابخوانی او بود. نظافتچی و کارگری که هر شب با خواندن کتاب به خواب می‌رفت. در فیلم تنها یک شب است که پیش از آنکه مثل همیشه در حین خواندن کتاب خواب بر او غالب شود، او را بدون مطالعه کتاب می‌بینیم. خوابی که عین بیداری است. با رویاهایی سرشار از لطف و بی‌وزنی و بازی‌ها و بازگوشی‎های سیاه و سفید و شاد و شنگِ نور و سایه‌ها. همان شبی که روزش را به خاطر حاضر نشدن و نیامدن همیشگی شاگردش در کار، ناچار می‌شود وظایف او را نیز بر عهده بگیرد. از نگاه بسیار عمیق و معنوی و انسانی او به کارش، می توان احتمال داد که شاید در میان کتاب‌هایی که هر شب می‌خوانده، کتاب "کار همچون زندگی" نوشته تامس مور را هم خوانده ( این کتاب توسط محمدرضا سلامت و با مقدمه‌ای از مصطفی ملکیان از سوی فرهنگ نشر نو، با همکاری نشر آسیم به فارسی ترجمه شده). اگر هم شخصیت زیبا و ستودنی و کم‌حرف فیلم که جز به ندرت و از سر ضرورت سخن نمی‌گوید، این کتاب را نخوانده باشد می‌توان حدس زد که کارگردان فیلم، کتاب را خوانده و در ساخت فیلمش از آن بهره و الهام گرفته است. @irajrezaie
2 523101Loading...
11
شوق یا اشتیاق؟ از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که: «میان شوق و اشتیاق فرق کرد و گفت شوق به دیدار بنشیند و اشتیاق به دیدار بنشود.» ▪️(رساله قشیریه، تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، ص۵۷۵، علمی و فرهنگی، ۱۳۸۵) بلبی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت وندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه‌ی معشوق در این کار داشت چرا بلبل در «عینِ وصل» و هم‌زمان که برگ گلی خوشرنگ در منقار دارد، زاری ‌می‌کند؟ شرح دکتر محمد استعلامی: این بلبل حافظ است یا هر رهروی که از عالم معنا سخنی دارد اما فقط برگ گلی_ اندک سخنی_ در منقار اوست... او با همین آشنایی اندک، ناله‌های عاشقانه سر می‌دهد و اگر چه زار می‌نالد، خوش می‌نالد، چرا که غم عشق هم برای او شیرین و دلنشین است... حافظ از این عاشق_ که خود او یا دیگری می‌تواند باشد_ می‌پرسد که تو با معشوق پیوند داری، پس این همه ناله و فریاد برای چیست؟ و پاسخ مصراع دوم حکایت از آن دارد که هنوز وصالی دست نداده، و تنها جلوه‌یی از معشوق است که بلبل عاشق را به ناله واداشته است. توضیح دکتر خلیل خطیب‌ رهبر: هزار دستانی گلبرگ خوش‌نقش و نگاری به نوک خود گرفته بود و با داشتن ساز و سامان و اسباب وصال گل باز ناله می‌کرد. به بلبل گفتم: در حال وصال معشوق این بانگ و افغان را سبب چه باشد؟ بلبل پاسخ داد: تابش فروغ وصل گل ما را بر این نگرانی برانگیخت، جامی می‌گوید: محنت قرب ز بعد افزون‌ست دلم از محنت قربش خون‌ست نیست در هجر جز امید وصال هست در قرب همه بیم زوال @sedigh_63
3 07453Loading...
12
دﺭﺑﺎﺭه‌اش [تولستوی] ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣن ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، داستان این است که در یک روز ملال‌آور در دوران پیری، چندین سال بعد از اینکه دیگر رمان نوشتن را به کلی کنار گذاشته بود، کتابی را برداشت و از وسطش شروع به خواندن کرد و توجهش جلب شد و خیلی خیلی خوشش آمد و بعد به عنوان کتاب نگاه کرد _ و دید نوشته شده: آناکارنین نوشتهٔ لئوتالستوی ▪️(ﺩﺭﺱﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭبارهٔ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺭﻭﺱ، ولادیمیر ناباکوف، ترجمه فرزانه طاهری، ص۲۳۷، نشر نیلوفر) .
3 50789Loading...
13
روزی شعری خواهم نوشت که پای باران را به چشم‌های تو باز کند شعری که باران را احضار کند و کبوتران سپید را به ایوان تو بازگرداند لبخندت را هنوز در میان شکوفه‌های بهار تشخیص می‌دهم مرا از انبوهی درختان باکی نیست کافی است شعری بنویسم و پیدایت کنم
2 94122Loading...
14
پایانِ ماجرا «و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید و جملگی بر او سجده آوردند و گفت: ای پدر! این است تعبیر رؤیایی که قبلاً دیده‌ام که خداوند آن را عینیت بخشید. و به من لطف کرد آن‌گاه که مرا از زندان بیرون آورد و از پسِ آنکه شیطان میان من و برادرانم فتنه انگیخت شما را از بیابان [کنعان به مصر] آورد. به راستی پروردگارم هر آنچه خواهد با ظرافت انجام دهد، زیرا او دانا و باحکمت است. پروردگارا! همانا به من بهره‌ای از فرمانروایی ارزانی داشتی و دانش تعبیر خواب‌ها را به من آموختی. [ای] آفریننده‌ی آسمان‌ها و زمین! تویی سرپرست من در دنیا و آخرت. مرا فرمانبردار [و تسلیم امرت] بمیران و به نیکان ملحق کن.» ▪️(قرآن کریم، سوره یوسف، آیات ۱۰۰ و ۱۰۱؛ ترجمه کریم زمانی) داستان یوسف که قرآن آن را نیکوترین داستان می‌داند با این دو آیه به پایان می‌رسد. اینجا شاهد فشرده‌ٔ آن بینش مؤمنانه‌ایم که در تمام داستان جاری است. یوسف را می‌بینیم در صحنهٔ پایانی. مردی عزت‌یافته و برخوردار که سال‌های دشوار و پرمحنت جوانی را پشت‌سر گذاشته و حالا در دوران کمال و پختگی است. با آمدن پدر و مادر و یازده برادر، تحقّق خوابی را که در کودکی دیده است به چشم می‌بیند. دیده بود که خورشید و ماه و یازده ستاره در برابر او به سجده افتاده‌اند. نخست با پدر حرف می‌زند. پدر! می‌بینی؟ حالا خوابی که در کودکی دیده بودم تعبیر شد. و اکنون، وقتِ شکرگزاری است. دیگر یادی از آن تلخ‌کامی‌ها و تنگناها نمی‌کند. دیگر کسی را به باد سرزنش نمی‌گیرد. قصه باید با سپاس و امتنان و صلح به پایان برسد. گزارشی از آن رنج‌ها که بر او رفته نمی‌دهد. زبان به شکر و ثنا می‌گشاید: پدر! خداوند همواره به من لطف کرده است. لطف و احسان او بود که از زندان رهایی‌ام بخشید. اما آن‌سال‌ها که بی‌گناه در زندان سپری کردی چه؟ نه، یادی از آن نمی‌کند. شکایتی از آن سر نمی‌دهد. ادب بندگی را نیک آموخته است. پدر! لطف او بود که شما را به من بازگردانید، پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم جدایی افکنده بود. شگفتا! سرزنشی متوجه برادرانت نیست؟ مگر آنان نبودند که در چاهت افکندند؟ اما نه، او حالا خلق و خویِ خداوند را پیدا کرده است: "ز خویِ خویش سفر کن به خوی و خُلقِ خدا". آن شیطان بود که میان من و برادرانم جدایی افکند. لطفی که از خداوند می‌بینم، اندیشه‌ٔ ملامت را از من گرفته است. او پیشتر نیز چنین کرده بود. به آنان گفته بود: «لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ(یوسف: ٩٢)؛ «امروز هیچ نکوهشی بر شما نیست. خداوند شما را می‌بخشد و اوست مهربان‌ترین مهربانان.» او در تاریکی چاهِ کنعان، در زندانِ مصر و در وقت اندیشیدن به جفا و غدرِ برادران، شاید با خود می‌اندیشید این بود تعبیر آن خوابِ خوشِ رشک‌انگیز؟ که ماه و آفتاب و ستارگان در برابر من کرنش می‌کنند؟ اما پس از آن سال‌های سخت که سربلند و روسپید فراپشت نهاده بود، حالا که خواب خود را محقّق می‌دید و لطف و مهرِ پرظرافت خداوند را می‌چشید، نامِ «لطیف» خدا را بر زبان داشت. گویی ایمان او به نامِ «لطیف» خداوند، دستاورد همه‌ٔ آن روزهای محنت بود: «إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ». او این لطف و مهر مدبّرانه را طیّ یک عمر زندگی پرافت و خیز زیسته بود. و در انتهای قصه‌ٔ زندگی خویش، بیش از هر وقت دیگری معنایِ نامِ «لطیف» را درمی‌یافت. او کارهایش را با ظرافت پیش می‌بَرَد. نقشه‌های او از چشم من و ما پوشیده است. شاید در پایان قصه است که درمی‌یابیم او چه اندازه «لطیف» است. قصه باید با نیایش به پایان برسد. با نیایش و در پیوند با آن «تو»، تویِ پاینده. توی عزیز. آخرِ قصه، دعای یوسف است. دعایی آکنده از وفا، ایمان، فروتنی: پروردگار من! همه‌ٔ آنچه دارم از توست، بی‌تو هیچم. دانش را تو به من بخشیدی و قدرت را نیز. تویی که ولیّ منی در دنیا و ولیّ منی در آخرت. تویی که دوست، یاور و سرپرستی منی در دو جهان. آرزویی ندارم جز آنکه در صلح با تو بمیرم. در صلح و وفا و تسلیم. و به آنان که نیک‌اند، آنان که شایسته‌اند، ملحق شوم: «أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ» خُنُک کسی که چو بو بُرد، بویْ او را بُرد خُنُک کسی که گُشادی بیافت، چشمْ گشود زِ ناسِپاسیِ ما بَسته است روزَنِ دل خدایْ گفت که انسان «لِرَبِّهِ لَکَنُود» تو سود می‌طلبی، سود می‌رسد از یار ولی چو پِی نَبَری کز کجاست سود، چه سود؟ (کلیات شمس، قصیده ۹) @sedigh_63
3 54184Loading...
15
موعظهٔ گل سرخ: لبخند مرا ببین! تا وزیدن باد چیزی نمانده است صدیق. .
3 51144Loading...
16
عشق رفتن است به پیشواز مرگ گلی می‌گفت وقت خندیدن در باد صدیق. .
3 43328Loading...
17
در فیلم «مست عشق»، کیمیا در بستر مرگ است و شمس، گدازان و نالان بر بالین او. کیمیا می‌گوید گفته بودی هر شب حکایتی برای من خواهی خواند. حالا در این شب‌ واپسین حکایتی بگو. و شمس قصه‌ٔ کوتاهی بازگفت: گفت: نماز کردند؟ گفت: آری. گفت: آه. یکی گفت: نماز همه عمرم به تو دهم، آن آه را به من ده! (مقالات شمس، ص۶۴۵) این حکایت، یادآور سخنی است از ابوالحسن خرقانی: دوش جوانمردی گفت: «آه» آسمان و زمین بسوخت. (تذکرة‌الاولیا، ص۷۳۷) @sedigh_63
3 89070Loading...
18
آهنی که آتش می‌شود نان در همنشینی جان، زندگی می‌یابد و به جان تبدیل می‌شود: ای خُنُک زشتی که خوبش شد حریف وایِ گل‌رویی که جفتش شد خریف نانِ مرده چون حریفِ جان شود زنده گردد نان و عینِ آن شود (مثنوی، ۲: ۱۳۴۵_۱۳۴۶) هیزم در هم‌نشینی آتش، از تیرگی‌ها رها می‌شود و سراسر نور می‌گردد: هیزم تیره حریف نار شد تیرگی رفت و همه انوار شد (مثنوی، ۲: ۱۳۴۷) و آهن. آهن در مجاورت آتش، سرخ می‌شود و خموشانه می‌گوید آتشم، آتشم! به رنگ و سرشت آتش درمی‌آید. می‌گوید شک داری که آتش شده‌ام؟ به من دست بزن تا ببینی: رنگِ آهن محوِ رنگِ آتش است ز آتشی می‌لافد و، خامش‌وَش است چون به سرخی گشت همچون زرِّ کان پس «أنا النّار» است لافش، بی‌زبان شد ز رنگ و طبعِ آتش محتشم گوید او: من آتشم، من آتشم آتشم من؛ گر تو را شکّ است و ظن آزمون کن، دست را بر من بزن آتشم من؛ بر تو گر شد مشتبِه روی خود بر روی من یک دم بنهْ (مثنوی، ۲: ۱۳۵۲_۱۳۵۶) آهن، سرد است و سیاه. در آتش می‌رود، با آتش می‌آمیزد و خواص آتش را پیدا می‌کند. سفر آهن به آتش، بعید و بلکه محال به نظر می‌رسد، اما با جادوی هم‌نشینی ممکن می‌شود و حاصل. مولانا این مثال‌ها را می‌آورد تا به ما بیاموزد برای تبدیل شد باید هم‌صحبت و معاشر شد. با پاکان و کلمات پاک هم‌نشین شد تا پاکی یافت. با اهل ایمان و کلمات مؤمنانه هم‌نشین شد تا ایمان یافت. برای تبدّل هیچ راهی جز صحبت، معاشرت، و هم‌نشینی نیست. خداوند سرچشمهٔ پاکی و روشنی و معنا است. دوستان خدا، کلماتِ دوستان خدا، حکایات دوستان خدا... اما چه کسی با طلبی ژرف و راستین به چنین هم‌نشینی صبورانه‌ای دل می‌دهد؟ مثال گویای دیگری می‌زند: آبی که محبوس شده است. آب محبوس، هیچ راهی برای خوش شدن ندارد جز «پیوستن». پیوستن به دریا. در پیوند با دریاست که تازگی و پاکی خود را بازمی‌یابد. و مولانا می‌گفت جان من آبی است که محبوس مانده است. در این حبس، بدبو و بدمزه و بدرنگ شده است. برای بازیابی طراوت نخستین هیچ راهی ندارم جز کَندن خاک و کنار زدن هر چه مانع پیوند و پیوستن است. می‌داند که جز پیوستن به دریا هیچ چیز او را نمی‌رهانَد. جان چگونه خوش‌طعم و خوش‌رنگ و خوش‌بو شود؟ می‌گوید یک راه بیشتر نیست: پیوستن به دریا. خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار بی‌تو بی‌عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار آبِ بد را چیست درمان باز در جیحون شدن خوی بد را چیست درمان باز دیدن روی یار آبِ جان محبوس می‌بینم در این گرداب تن خاک را بر می‌کَنم تا ره کنم سوی بِحار @sedigh_63
4 26972Loading...
19
تلک قضیة و استاندارد دوگانه فضیلت اخلاقی اثبات می‌شود، تا شمول ارزش اخلاقی کار کند و استانداردهای دوگانه از کار بیفتد. اگر بنابر پیروی استاندارهای دوگانه باشد و دست توجیه برای جواز به رذیلت اخلاقی در یک‌جا باز شود، اصولا علم اخلاق بلاموضوع است. البته که این به معنای دگم و خام‌اندیشی اخلاقی هم نیست، البته که این به معنای حذف زمینه در داوری اخلاقی و نسبی‌گراییِ موجه هم نیست، اما پرهیز از دگم‌اندیشی و خام‌اندیشی و بافتارزدایی از امر اخلاقی کجا و دچاربودن به استاندارد دوگانه‌ کجا. استاندارد دوگانه اخلاق را به ابزار فرومی‌کاهد. ابزاری که مقصدش نه شرافت التزام اخلاقی، که تصاحب سود فرااخلاقی است. استاندارد دوگانه از دشمنی با اخلاق رذیلت‌تر است. در دشمنی با اخلاق، فضائل اخلاقی ضربه نمی‌خورند، که ارجمندتر هم می‌شوند. اما در استاندارد دوگانه با ابزارشدن و شعارشدن اخلاق در یک‌سوی ادعاها، اصل ارزش اخلاقی هم آسیب می‌بیند. استاندارد دوگانه، تلک قضیة و تلک قضیة، بنیان نظم و عدالت را متزلزل می‌کند. قرارداد اجتماعیِ تأمین‌کننده‌ی مصلحت جمعی را ملغی می‌کند. چون ناظران می‌بینند که نظم فقط وقتی قدر می‌بیند که به نفع ناظم ناملتزم است و عدالت فقط وقتی پاس می‌بیند که نفع ناظم به خطر افتاده. به بیان دیگر، ناظران می‌بیند که خوددوستی و خودخواهی، بازیگردان پشت صحنه‌ی نمایش‌های اخلاقی است و نه فضیلتِ فضیلت. پس چرا نظام و عدالتِ دروغین به هم نخورد؟! استاندارد دوگانه آتش به خرمن اخلاقی می‌اندازد و تا ساقه‌ی آخر را می‌سوزاند. علم اخلاق و فریاد اخلاقی برقرار است، تا دقیقاً جلوی این دیو دلفریب بایستد و او را از دوگانگی به یگانگی بکشاند. چه بهتر و مؤثرتر و روح‌نوازتر و بیدارگرتر که این ایستادن از جنس هنر باشد. از جنس اثر بی‌نظیر تلک قضیة. متن شعر فاخر اثر به عربی: ينقذ في سلاحف بحرية/ يقتل حيوانات بشرية/ تلك قضية وتلك قضية. كيف تكون ملاكاً أبيض؟/ يبقى ضميرك نصّ ضمير/ تنصف حركات الحرية/ وتنسف حركات التحرير/ وتوزّع عطفك وحنانك/ ع المقتول حسب الجنسية/ وتلك قضية وتلك قضية. كيف تكون إنساناً راقي؟/ ومطابق للاشتراطات/ كلّ كلامك لابس واقي/ وبتحضن كل الشجرات/ بتقول ع البواب الحارس/ وجنبك جيش بيهد مدارس/ واما بتقفش نفسك لابس/ دم.. تقول الكل ضحية/ وتلك قضية وتلك قضية. كيف أصدق هذا العالم/ لما بيحكي عن الإنسان؟/ شايف أم بتبكي ضناها/ علشان مات في الغارة جعان/ ويساوي المقتول بالقاتل/ بشرف ونزاهة وحيادية/ وتلك قضية وتلك قضية. كيف أنامَ قريرَ العينِ؟/ وأضع سدادة أذنين/ والعيلة المدفونة ف بيتها/ ممنوع حد يخش يغيتها/ وكأن الأرض اللي فوقيهم/ مش تبع الكورة الأرضية/ وتلك قضية وتلك قضية. كيف تعيش في سجنٍ واسع؟/ زنازينه من نار ورماد/ وتقوم من تحت الأنقاض/ تتشعلق ف رقاب القاتل/ تجمع أشلائك وتقاتل/ وتوري الدنيا الكدابة/ كيف يسير قانون الغابة/ من أين طريق الحرية/ ومن أين تؤتى الدبابة/ مش فارقة العالم يتكلم/ موت حرّ وما تعيشٌ مسلّم/ تلهم جيل ورا جيل يتعلم/ كيف يعيش ويموت لقضية/ بننادي على عالم مين/ علشان يستنكر ويدين/ دن كما شئت فأي إدانة/ لما يجري جوا السلخانة/ مش هتخف بارود الدانة/ ولا قادرة ترجع له صباح/ تلك قضية/ وهذا كفاح. @Hamesh1
3 41357Loading...
20
اعدام _ قبل از آنکه چهارپایه را از زیر پایت بکشند دعا کن _ من با دست‌هایم دعا می‌کنم دست‌هایم زیر این باران نرم می‌توانی دست‌هایم را بازکنی برای لحظه‌ای؟ صدیق. .
3 9416Loading...
21
کی می‌رسد آن روز که نیروی عظیم چیزها و چهره‌ها و واژه‌های آبی آتش را آزاد کنیم با چشم‌های‌مان؟ کی می‌رسد آن روز آن شب؟ صدیق. .
4 0917Loading...
22
همیشه خود را با باران اشتباه می‌گرفتی و همین اشتباه بود که رستگارت کرد صدیق. .
4 24730Loading...
23
من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست كه اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد. ◽️(سهراب سپهری) آفتابی که هست و هماره هست و بشارت دیده‌وران و خبر عظیم آنان جز این نیست. آفتابی که هست و هماره هست و لب درگاه ماست و چشم به راه آنکه در بگشاییم تا بر ما بتابد. بشارت از این بزرگ‌تر؟ خبر از این مهم‌تر؟ دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال  لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش   لشکر خواب آوَرَد بر دل و جانت شکست شب همه شب همدم دیدهٔ بیدار باش ◽️(عطار) @sedigh_63
5 40381Loading...
24
Media files
3 98253Loading...
25
Media files
6 74146Loading...
26
تاریخ باران پنجره‌ای بود که شادمانه گشوده می‌شد و نگاه منتظر را به تنهایی درخت گره می‌زد تاریخ دریا رفتن بود در هوای ماه و بازگشتن به دامان خویش و تاریخ من حکایت دلتنگی بود صدیق.
4 50529Loading...
27
آموزگار «بهترین مشاوران و مددکاران و دوستان همیشه آن کسانی نیستند که به ما می‌گویند در موارد خاص چه‌گونه باید عمل کرد، بلکه کسانی هستند که از گرمای وجودِ خود شور و شوقِ عملِ درست را در ما برمی‌انگیزند و سپس ما را به خود وامی‌گذارند تا دریابیم که حتی پس از خطاهای بسیار شیوهٔ درست عمل چیست.» (فیلیپ بروکس، ۱۸۳۵_۱۸۹۳، اسقف و شاعرِ امریکایی؛ بیست موعظه، موعظهٔ ۲) .
7 413166Loading...
28
من حریف بادها نمی‌شوم تو چه کرده‌ای که در مصاف مرگ سرخ و فاتحانه ایستاده‌ای و دست‌های عشق را به هر طرف گشاده‌ای هر چه گفته‌ایم و خوانده‌ایم در حضور رنگ‌های گرم تو آب می‌شود واین عمارت همیشه‌ناتمامِ شعر به ناگهان خراب می‌شود ای گل قشنگ واژه‌های من حریف تو نمی‌شوند تو چگونه یک‌تنه سؤال‌های سخت را جواب می‌شوی؟ صدیق. .
4 76267Loading...
29
دلی را نَرَمانَد موسی در میقات از خدا می‌خواهد که خود را به او بنماید: رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ؛ پروردگارا، خود را به من بنماى تا بر تو بنگرم. پاسخ می‌شنود: لَنْ تَرَانِي؛ مرا نخواهی دید.(سوره اعراف، آیه ۱۴۳) حکایت شوق است و حرمان. تمنای دیدار است و ناممکن. این ماجرا برای مولانا منبع الهامات و توجهاتی است. می‌گوید اگر چه یار در آغاز «لن» می‌گوید و دست رد می‌زند، اما تو درد تمنا را از کف مده: چون موسیِ رُخ‌زردش توبه مکن از دردش تا یارْ نَعَم گوید، گر گفتنِ «لَن» دارد (غزل ۵۱۱) می‌گوید خواستهٔ موسی ناشی از شوق و امید بود. از بس که احسام و لطف دیده بود، چنین آرزویی پرورد. می‌خواست از شنیدن به دیدن برسد. شنیدن بود که او را مشتاق دیدن کرد: ز بس احسان که فرمودی، چنانم آرزو آمد که موسی چون سخن بشنود، درمی‌خواست دیداری (غزل ۲۴۴۲) می‌گوید ظاهر آن «لن ترانی/نخواهی دید» نومیدت نکند. تو چو موسی طالب دیدار باش و من ایمان دارم که خدا بی‌نصیبت نمی‌گذارد: به فلک برآ چو عیسی، اَرِنی بگو چو موسی که خدا تو را نگوید که: «خموش، لَنْ تَرانی» (غزل ۲۶۴۴) و گرچه در ظاهر می‌شنوی که «لن ترانی/ مرا نخواهی دید» اما بر لطف او اعتماد کن. بر لطف او اعتماد کن و خواهان دیدار باش: اعتمادی دارد او بر حُسن دوست گر سماعِ «لن تَرانی» می‌کند (غزلِ ۷۲۷) @sedigh_63
4 25073Loading...
30
مستند سیمین دانشور را می‌بینم. غمی به دلم چنگ می‌کشد. می‌روم به باغ. اردیبهشت است. از نغمه‌ٔ پرنده، غلغله است. تحمل این حجم متراکم زیبایی دشوار است. باور کردنش نیز. برای همین است که فکر می‌کنم اردیبهشت باغ، به خواب می‌ماند. نه، اینهمه لطافت و دلربایی بعید است واقعی باشد. درخت گلابی در برگ‌های تر و تازه و شکوفه‌های سپیدش چه رعناست. هوا از بوی‌ بهارنارنج‌ها آبستن است. جوجه‌ها، جوجه‌های خوش‌رنگ در باغ شادمانند و مشغول نوک زدن به علف‌های تازه‌اند. هوا، خاک را دیوانه کرده است. با اینهمه، به خواب می‌مانَد همه چیز. انگار که واقعیت نمی‌تواند اینهمه زیبا باشد. به یاد می‌آورم که این ششمین اردیبهشتی است که تو نیستی. و در خاطرم اندیشه‌ای دردناک می‌روید: سی‌امین اردیبهشتی که تو نیستی، چه طعمی خواهد داشت؟ یاد تعبیری می‌افتم که دقایقی پیش شنیدم. «خاطره‌ٔ دوردست»... اینکه روزی تو به خاطره‌ای دوردست تبدیل شده‌ای روحم را به زانو درمی‌آورد. درخت گلابی از همیشه شاداب‌تر است. جوجه‌ها در فراغتی دلخواه میان علف‌های باغ خوشبختند. سیمین دانشور مرده است. و ابراهیم گلستان و اسماعیل خویی که دربارهٔ او حرف می‌زدند نیز. این خاک بارور، مرا نیز روزی تکرار خواهد کرد؟ شعرها و شکست‌های مرا؟ و دست‌ها مرا در کنار دست‌های تو؟
3 75443Loading...
31
آدمی دید است فرعِ دید آمد عمل بی‌ هیچ شک پس نباشد مردم الا مردمک (مثنوی، ۱: ۱۶۸۷) بی‌هیچ شک، عمل و رفتار ما فرع دید و نگاه ماست. اصل نگاه است و فرع، عمل. آدمی‌ چیزی نیست جز مردمک، جز نگاه. باقی میوه‌های آن نگاه است. آدمی‌ دیده‌ست، باقی گوشت و پوست هر چه چشمش دیده است، آن چیز‌ اوست (مثنوی، ۶: ۸۳۹) گوهر ما و ملاک ارجمندی ما نگاه ماست و ما آنیم که می‌بینیم. آنیم که بدان می‌نگریم. آدمی‌ دید است و باقی پوست است دید آن است آن که دیدِ دوست است چون که دید دوست نبوَد کور بهْ دوست کاو باقی نباشد کور بهْ (مثنوی، ۱: ۱۴۱۴_۱۴۱۵) حقیقت ما نگاه و دید ماست و نگاه و دید آن است که به سوی دوست باز باشد. نگاه اگر رو به آن دوست باز نباشد، چه فایده دارد؟ دیده را فایده آن است که دلبر بیند ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را (سعدی) گفتند: «باری کم گِری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بُکا» گفت: «ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزوِ من چشمی شود کی غم خورم من از عَمی؟ ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را» (کلیات شمس، غزل ۱۴) و نگاه تازه، نگاهی که از دوباره دیدن خسته و ملول نمی‌شود: «از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد: نگاه را تازه کرده‌ام.»(هنوز در سفرم، سهراب سپهری، ص۱۰۱) «بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثهٔ عشقْ تر است.»(حجم سبز، سهراب سپهری) @sedigh_63
3 82971Loading...
32
ابلیس هم نومید نیست باور مولانا به کرم، لطف و رحمت خداوند چنان است که می‌گوید ابلیس نیز از لطف خداوند نومید نیست. کافی است دل به مهر تو ببخشد تا فرشته‌خو شود و به رهایی برسد: به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت اگر او مهر تو دارد، اگر اقرار تو دارد (کلیات شمس، غزل ۵۲۵) ابلیس ز لطف تو اومید نمی‌بُرّد هر دم ز تو می‌تابد در وی اَملی دیگر (غزل ۱۰۰۵)[اَمَل: آرزو، امید] اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد فرشته‌خو شود آن دیو و ماه‌رو گردد (غزل ۴۸۹) @sedigh_63
3 62157Loading...
33
دل‌ساده مولانا می‌گفت اندیشه‌پرستی صفای آینهٔ ما را مخدوش می‌کند. و ما برای درک جهان و خداوند نیازمند آینه‌ای صاف و پاکیزه هستیم نه پر نقش و نگار: اندیشه را رها کن و دل‌ساده شو تمام چون روی آینه که به نقش و نگار نیست چون ساده شد ز نقش، همه نقش‌ها دَروست آن ساده‌رو ز روی کسی شرمسار نیست (کلیات شمس، غزل ۴۰۵) می‌گفت اندیشیدن لباسی است که ما را از مواجههٔ بی‌واسطه با آفتاب محروم می‌کند: لباس فکرت و اندیشه‌ها برون انداز که آفتاب نتابد مگر که بر عوران (غزل ۱۶۷۳) از سویی، غالب اندیشه‌های ما برای بُردن در بازار دنیا است. غرض از اندیشهٔ متداول، بُرد است. اما از نگاه او در بازار عشق، ایثار باید: تفکر از برای بُرد باشد تو سرتاسر همه ایثار گشتی (غزل ۲۲۴۳) اندیشه‌پرستی که عموماً در گفتار ما خودنمایی می‌کند کِبرآور است، و رستگاری در چشم مولانا مرهون «نیاز» است. در بزم خداوند نیازمندان را راه می‌دهند: گفتِ زبان کِبْر آوَرد، کِبْرت نیازت را خورد شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته (کلیات شمس، قصیده ۳۱) وقتی رستگاری را در دل‌سادگی، نیاز و ایثار ببینیم، کمتر اندیشه‌پرستی می‌کنیم. @sedigh_63
3 28960Loading...
34
در آغوش‌ خواهمت گرفت گل‌ها درختان و فصل‌های آفتابی به من بازمی‌گردند در آغوش خواهمت گرفت پرنده‌ای که در من زندانی است آزاد می‌شود و ماهی پیر برکه خود را برای تماشا بالا می‌کشد خواهی‌ گفت: لبخند ماه را ببین ماه تمام! لغزیده در آب و من خواهم گریست صدیق. .
3 41243Loading...
35
مرغابی‌های بسیاری را از این برکه پر داده‌ایم و میان ما پل‌های بسیاری شکسته است... لبخند می‌زنی حرفی در نگاهت می‌لغزد و همهٔ پل‌های شکسته پیوند می‌خورند لبخند می‌زنم نامت را صدا می‌کنم و همهٔ مرغابی‌های رفته بازمی‌گردند صدیق. .
3 18039Loading...
36
تماشایِ چشمِ خویش نادیده گرفتن این جهان را مر دیده‌ٔ خویش را بدیدن (کلیات شمس، غزل ۱۶۹۵) در میانه‌ٔ غزلی که مولانا درباره چیستیِ عشق سخن می‌گوید این بیت آمده است. می‌گوید عاشقی، دیدنِ جهان نیست، تماشای چشم خویش است. و این حرف، بی‌نهایت شگفت و حیرت‌آور است. عشق از جهان نمی‌آید، از چشم ما می‌آید. چشم ماست که خاستگاه عشق است. ظاهرنگران مجنون را ملامت کردند که حُسن لیلی چندان عشق‌انگیز نیست. و مجنون در پاسخ می‌گفت لیلی کوزه است. من عاشق آن شرابم که در کوزه است. و دیدن آن شراب کار شما نیست. شرابی که خداوند از کوزهٔ لیلی به من می‌چشاند. کوزه را همگان می‌بینند اما دیدنِ آن شراب، موقوفِ چشمی پرورده و صفادیده است: گفت: صورتْ کوزه است و حُسنْ مَی مَی خدایم می‌دهد از نقشِ وی مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش تا نباشد عشقِ اوتان گوش‌کَش از یکی کوزه دهد زهر و عسل هر یکی را دستِ حقّ عزَّ و جل کوزه می‌بینی ولیکن آن شراب رویْ ننماید به چشمِ ناصواب (مثنوی، ۵: ۳۲۸۹_۳۲۹۲) یافتنِ آن شرابی که در کوزه‌هاست، کار دل است و کارِ دیده است. و عشق به آن شرابِ پنهان تعلق می‌گیرد. از این‌روست که مولانا می‌گوید حقیقتِ جهان نه در بیرون که در چشمِ توست: تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست چو دو دیده را ببستی ز جهان، جهان نمانَد (کلیات شمس، غزل ۶۷۹) و از همین‌روست که می‌گوید اگر طالبِ خداوندی، به جای کندوکاو در جهان، برو و چشمِ عاشقان او را پیدا کن. با این چشم که تو داری، خدا را نمی‌یابی. بود و نبود او، حضور و غیبتِ او بسته به کیفیتِ هر چشم‌ فرق می‌کند: گر تو خواهی کاو تو را باشد شِکَر پس ورا از چشم عُشّاقش نگر منگر از چشمِ خودت آن خوب را بین به چشمِ طالبان مطلوب را چشم خود بربند زان خوش‌چشمْ تو عاریت کن چشم از عُشاق او بلک از او کن عاریت چشم و نظر پس ز چشمِ او به روی او نگر (مثنوی، ۴: ۷۴_۷۷) دربارهٔ خوشی و ناخوشی نیز همین نگاه را دارد. در شرایط عینی و بیرونی یکسان، یکی شاد است و دیگری غمگین. هر دو در باغ و کنارِ جوی آب‌اند، و هر دو از حال متفاوتِ دیگری متعجّب: راهِ لذت از درون دان نز برون ابلهی دان جُستنِ قصر و حُصون  آن یکی در کُنجِ مسجد مست و شاد وآن دگر در باغ، تُرش و بی‌مراد (مثنوی، ۶: ۳۴۲۵_۳۴۵۳) آن یکی در مرغزار و جوی آب و آن یکی پهلوی او اندر عذاب او عجب مانده که ذوقِ این ز چیست؟ و آن عجب مانده که این در حبسِ کیست؟ (مثنوی، ۳: ۳۰۵۳_۳۰۵۴) مولانا می‌گوید گرچه صورت و کوزه‌ٔ جهان بیرون از ماست، اما حقیقت و شرابِ عشق‌انگیز جهان در چشم ماست. و ما به جای محکوم کردن جهان که چرا چنین و چنان است و داوری درباره خدا که چرا ناپدید است، باید چشم باکیفیت طلب کنیم. همان که سهراب سپهری «بهترین چیز»ش می‌خواند. مولانا به جای آنکه دریا طلب کند، چشمی طلب می‌کرد که عاشقانه ببیند و آن شرابِ پنهان در کوزه‌های آشکار را دریابد: بعد از این ما دیده خواهیم از تو، بس تا نپوشد بحر را خاشاک و خس (مثنوی، ۶: ۲۳۴۰) @sedigh_63
3 70785Loading...
باور کنید تماشای پلک‌های بسته‌اش در خواب حادثه‌ای عظیم بود و باران آن شب بر شاخه‌های درخت نارنگی وقتی دو یاکریم را پهلوی هم پناه می‌داد باور کنید حادثه بود باران که اشکی را پنهان می‌کرد و پرنده که شعری را شرمسار باور کنید ما از حادثه‌های بسیاری زنده بازگشته‌ایم
Show all...
ترجمهٔ عبدالمحمد آیتی: اگر اين قرآن را بر كوه نازل مى‌كرديم، از خوف خدا آن را ترسيده و شكاف‌خورده مى‌ديدى. و اين مثال‌هايى است كه براى مردم مى‌آوريم، شايد به فكر فروروند.(۲۱) اوست خدايى يگانه. هيچ خدايى جز او نيست. داناى نهان و آشكار و بخشاينده و مهربان است.(۲۲) اوست خداى يگانه كه هيچ خداى ديگرى جز او نيست، فرمانروا است، پاک است، عارى از هر عيب است، ايمنى‌بخش است، نگهبان است، پيروزمند است، با جبروت است و بزرگوار است. و از هر چه براى او شریک قرار مى‌دهند منزه است.(۲۳) اوست خدايى كه آفريدگار است، موجِد و صورت‌بخش است، اسم‌هاى نيكو از آن اوست. هر چه در آسمان‌ها و زمين است تسبيح‌گوى او هستند و او پيروزمند و حكيم است.(۲۴) (سوره حشر، آیات ۲۱ تا ۲۴) .
Show all...
مرگ‌اندیشی و معنای زندگی در قرآن دکتر محسن آرمین @sedigh_63
Show all...
تو باش! «كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ»(سوره رحمن، آیات ۲۶ و ۲۷) «هر که روی زمین است، فناپذیر است. و [تنها] ذاتِ باشکوه و ارجمند پروردگارت باقی می‌ماند.»(ترجمه محمدعلی کوشا) «كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»(سوره قصص، آیه ۸۸) «جز ذاتِ او هر چیزی فناپذیر است.»(ترجمه محمدعلی کوشا) جهان، بقا ندارد و روزها از کف می‌روند. عمر دنیوی ما به آخر می‌رسد و پیوندش به مویی بند است. بر لب بحر فنا منتظرانیم و قصر آرزوها سخت سست‌بنیاد است. رودکی می‌گفت: «ابر و باد است این جهان، افسوس!». با هر نَفَس به مرگ نزدیم می‌شویم. با این حال، مولانا دریافته که جان پاکی در جهان و بر‌ جهان است که فانی نیست و دل‌بستن به او جبران همه چیز است. اگر خداوند خیر محض باشد، آنگاه عشق به او یاری‌مان می‌کند تا دلگرم بمانیم: به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟ (غزل ۵۱۵) خرمن من اگر بشد غم نخورم، چه غم خورم؟ صد چو مرا بس است و بس، خرمن نور ماه من (غزل ۱۷۹۲) روزها گر رفت، گو: رَو، باک نیست تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست (مثنوی، ۱: ۱۶) ضمن اینکه عشق به او با هر وضعیت اخلاقی‌ و در هر مرحله‌ای از عمر ممکن است. دیگران در شرایطی ما را از خود می‌رانند. اما او که دریای کرم و لطف است همواره پذیرا است و چشم‌به‌راه. همواره می‌‌توان او را «تو» خطاب کرد و «نزدیک» دانست. «قریب» است و «مُجیب» و ما را هشدار داده است که مبادا از بی‌کرانی رحمت او نومید باشیم: «لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»(سوره زمر، آیه ۵۳) برای عشق ورزیدن به او هیچ‌گاه دیر نیست، بنابراین برای جبران هر آنچه از دست رفته است، هیچ‌گاه دیر نیست و از این روست که مولانا می‌گفت: «ناامیدی را خدا گردن زده است.» سعدیا گر بکَنَد سیل فنا خانه‌‌ٔ عمر دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست مولانا یک حرف اصلی بیشتر ندارد: عشقِ آن زنده گُزینْ کو باقی است کَز شَرابِ جانْ‌فَزایَت ساقی است عشقِ آن بُگزین که جُمله‌یْ اَنْبیا یافتند از عشقِ او کار و کیا و ادامه می‌دهد مبادا فکر کنی که تو را به آستان او راه نمی‌دهند. نه، او کریم است و کار که با کریم افتاد، دشوار نیست: تو مگو ما را بِدان شَهْ بار نیست با کَریمانْ کارها دشوار نیست @sedigh_63
Show all...
روزی لبخندت را پیدا می‌کنم دست‌هایش را می‌گیرم و با او به دیدار باران می‌روم سرد می‌شود می‌خواهم کبریتی روشن کنم باد نمی‌گذارد به لبخندت نگاه می‌کنم و درمی‌یابم که دیگر نیازی به آتش نیست صدیق. .
Show all...
تو که آغاز می‌شوی درخت به چه می‌اندیشد؟ توکه بند می‌آیی درخت به چه می‌اندیشد؟ موسیقی را قطع می‌کنم و گوش‌ می‌سپارم به دست‌های درخت که تو را لمس می‌کنند در تو همهٔ شعرها را پیدا می‌کنم در تو باران صدیق. .
Show all...
خداوندِ مشتاق خداوند در ساحتی از وجودِ مطلق و غیب خویش با آدمیان رابطه‌ای شخص‌وار دارد. دام‌های دوستی پهن می‌کند و مشتاقانه چشم به راه آدمی می‌مانَد. به تعبیر مولانا او برای جذب آدمی از راه‌های گوناگونی عمل می‌کند. چیزهایی به آدمی می‌چشاند و به شیوه‌هایی او را به سوی خویش می‌کشاند. «چِشش» و «کِشش» دو عمل عاشقانه است که از خداوند سر می‌زند. چشاندن مزه‌ها و کشاندن به بالاها. خداوند در نگاه عارفان عاشق ما، از روی آوردن بندگان به سوی خویش دلشاد می‌شود. او اگر چه غنی و مستغنی است، اما در عینِ غنا و استغنا، عاشق و مشتاق است. و این عشق و اشتیاق، ناشی از پُرمایگی اوست و نه کاستی؛ برآمده از قوّت و قدرت است و نه ضعف. پیوند دوستی میان خدا و آدمی، یک‌جانبه نیست. اشارات عشق‌انگیزی در منابع عرفانی آمده که ناظر به این معنا است: ▪️در خبر است که مَلَک‌المَوت چون جان خلیل(ع) برمی‌گرفت [ابراهیم خلیل] گفت: «هرگز دیدی که خلیل جان خلیل را بستاند؟» وحی آمد به وی که «هرگز دیدی که خلیل دیدار خلیل را کارِه بوَد؟»[کارِه: ناخوش‌دارنده] گفت: «اکنون جان برگیر که رضا دادم.»(کیمیای سعادت، جلد دوم، ص۵۷۰) 🔹خدای_تعالی_ می‌گوید: طالَ شوقُ الاَبرارِ اِلی لقائی و إنّی الی لقائِهِم لأشَدُ شوقاً، دراز شد آرزوی نیکمردان به من و من به ایشان آرزومندترم از ایشان به من.(همان، ص۶۰۴) و جای دیگر چنین آمده: ابودردا، کعب اَحبار را گفت که از خاصترین آیت مرا خبر کن_یعنی در تورات_ گفت: «شوق نیکمردان به لقای من بسیار است، و شوق من به لقای ایشان قویتر.»(إحیاء علوم دین، جلد چهارم، ص۵۶۱) 🔹خدای_عزوجل_ به داود وحی فرستاد: «ای داود، اگر روی‌گردانندگان از من بدانند که انتظار من ایشان را و رِفق[مهر و نرمی] من بر ایشان و شوق من به ترک معاصی ایشان را چگونه است، هر آینه از اشتیاق من بمیرند و مفاصل ایشان از هم جدا شود از دوستی من. ای داود، این ارادت من است در حقّ روی‌گردانندگان از من، پس ارادت من در حق روی‌آرندگان به من چگونه باشد.»(احیاء علوم دین، ابوحامد محمد غزالی، جلد چهارم، ص۵۶۵) 🔹حق _عَزَّ اسْمُهُ_ وحی فرستاد به داود_علیه‌السلام_ که: «یا داود اگر بدانند آن گروه که از من برگشته‌اند چگونه منتظر ایشانم و رِفق[مهر و نرمی] من با ایشان و شوق من به ترک معصیت ایشان همه از شوق بمیرندی و اندام‌های ایشان از دوستیِ من پاره‌پاره گرددی، یا داود این ارادت من است اندر آن کس که از من برگشته باشد، اندر آن کس که مرا جوید و مرا خواهد ارادت من چون بوَد.»(رساله قشیریه، ص۵۸۱) 🔹از مالک دینار روایت کنند که گفت اندر تورات خوانده‌ام که: «به شوق آوردم شما را مشتاق نگشتید و سماع کردم شما را رقص نکردید.»(همان، ص۵۸۲_۵۸۳) در منابع حدیثی، سخنانی از پیامبر و ائمه دین آمده است در بیان شدّت شادمانی خداوند از بازگشتِ آدمی به سوی او. خداوند در این روایات همچون کسی تصویر شده که عزیز خود را گم کرده و بی‌تاب یافتنِ اوست: 〰️  پیغامبر_علیه السلام_ گفت: «هر آينه بارى تعالى به توبه‌ٔ بنده‌ٔ مؤمن خود خشنودتر است از مردى كه در زمين بيابان مهلک نزول كرد و راحله‌ٔ او با او بود و طعام و شراب او بر آن، پس سر خود بنهاد و يک خواب بخفت، و چون بيدار شد راحلهٔ[=مرکب] او برفته بود، او آن را بطلبيد، تا چون گرما و تشنگى يا آن چه حق تعالى خواست بر وى سخت شد گفت به جايى كه بودم بازگردم و بخسبم تا آن گاه كه بميرم، پس سر خود بر ساعد نهاد تا بميرد، پس بيدار شد راحلهٔ خود را با زاد و شراب نزديک خود ديد؛ پس خداى _عزّ و جل_ به توبهٔ بندهٔ مؤمن خود خشنودتر از اين كس باشد به راحلهٔ خود.»(مسلم: ۲۷۴۴؛ ترجمه به نقل از: إحیاء علوم دین، جلد چهارم، ص۸) 〰️ «شاد شدن خداوند از توبهٔ بنده‌اش بيشتر است تا شاد شدن مردى كه در شبى تار شتر و ره‌توشهٔ خود را گم كند و سپس آن را بيابد. خداوند از توبهٔ بندهٔ خود شادتر مى‌شود تا آن مرد كه از پيدا كردن شتر خود شادمان مى‌گردد.»(الکافی: ۲/۴۳۵/۸) 〰️ «هر آينه شادى خداوند از توبهٔ بندهٔ خود بيشتر است تا شادى نازايى كه بچّه مى‌آورد و گم‌كرده‌اى كه گمشدهٔ خود را مى‌يابد و تشنه‌اى كه به آب مى‌رسد.»(كنز العمّال: ۱۰۱۶۵) برخی احادیث قدسی نیز اشتیاق خداوند را به بازگشت آدمی چنین تصویر کرده‌اند: ◽️«اگر بندهٔ يک وَجَب به من نزديک شود، من يک گَز (فاصلهٔ ساعد تا آرنج) به او نزديک می‌شوم و اگر يک گَز به من نزديک گردد، من به‌اندازهٔ يک رَش (فاصلهٔ دو دست وقتی که از هم بازشوند) به او نزديک می‌شوم؛ اگر قدم‌زنان به سوی من بيايد، من دوان‌دوان به سويش می‌آیم»(بخاری: ۷۴۰۵، مسلم: ۲۶۷۵، کنزالعمّال: ۱۱۳۳) ◽️«اى فرزند آدم! براى آمدن نزد من از جا برخيز، سوى تو مى‌آيم. به سوى من قدم‌زنان بيا من، دوان‌دوان سويت مى‌آيم.»(الجامع‌الصغیر، سیوطی: ۶۰۳۲؛ کنزالعمّال: ۱۱۳۸) قدم‌زنان که به سوی او بروی، دوان‌دوان به سوی تو می‌آید.
Show all...
حديث و آيات:امام باقر عليه السلام :شاد شدن خداوند از توبه بنده اش بيشتر است تا شاد شدن مردى كه در شب...

:: حدیث حديث و آيات:امام باقر عليه السلام :شاد شدن خداوند از توبه بنده اش بيشتر است تا شاد شدن مردى كه در شب...

روزهای عالی (Perfect Days) فیلمی در ستایشِ کار و تکرارِ زندگی (بخش دوم) جا دارد اشاره کنم به بُن‌مایه "تکرار" در فیلم و منظر و نگاه تازۀ کارگردان به این مفهوم. تکرار غالبا در جهان مدرن، همزاد ملال و خصم معنا و لاجرم خصمِ پویایی و بالندگی زندگی دانسته می‌شود. آدمها اغلب از افتادن در چرخۀ تکرار وحشت دارند و از همین رو، سعی می‌کنند با در پیش گرفتن شیوه‌های گوناگون از چنگال آن رهایی یابند. این گونه است که بسیاری از آنها در چرخۀ بس مصیبت‌بارتر دیگری می‌افتند که همانا نوجویی و نوخواهیِ پیوسته و مدام است که از قضا منطق بازار و جهان سرمایه هم آن را تشویق می‌کند و هر روز با توسل به ترفندهای مختلف، آتش ما آدمیان و در نتیجه بازار خویش را در این میدان مسابقه نفس‌گیر و بی‌پایان تیز می‌کند. این فیلم اما به نوعی در ستایشِ تکرار است. در این فیلم می‌بینیم که زندگی از دل همین تکرارهای هر روزینه است که معنا می‌یابد. با تماشای فیلم، درمی‌یابیم که می‌توان کارهای مشخصی را سالیان زیاد تکرار کرد بی‌آنکه دچار احساس دلزدگی و ملال شد. آری، همه چیز بستگی به نگاه آدمی دارد. نگاه او به هستی و به معنای کار و زندگی‌اش. این فیلم را که دیدم بیشتر از قبل با نویسنده کتاب" فضیلت کناره گرفتن" (هنر خویشتن داری در عصر افراط)، همدل و همداستان شدم. خاصه با این چند سطر پایانی کتابش که به بحث ما سخت مربوط است: نباید از تکرار واهمه داشته باشیم؛ همان‌طور که کیرکگور در تکرار می‎نویسد: آنچه به زندگی فردی و جمعی ما شکل می‌بخشد تکرار است. بدون تکرارهای چرخه‎ای، در "همهمۀ پوچی فرو می‌رویم که هیچ محتوایی ندارد." بدون تکرار هیچ تعهدی در کار نخواهد بود. تکرار یعنی هر روز صبح از خواب بیدار شدن و آماده کردن ناهار بچه‌ها. تکرار یعنی دیدار دوبارۀ دوستان قدیمی، حتی در مواقعی که افسرده‎اند و دیدن آن‌ها خیلی لذت‌بخش و مفرّح نیست. درواقع تکرار نیازمند حدی از شجاعت است، شجاعتِ انجام دادن کاری واحد به صورت متداوم، فقط به خاطر آنکه انجام دادن آن کار درست است. همان طور که این کتاب می‌گوید، این کار نیازمند کناره گرفتن نیز هست، مثل کناره گرفتن از روابط جدیدی که بالقوه برایمان هیجان‌انگیزند. اگر بخواهیم با همه دوست باشیم، درواقع، هیچ دوستی نخواهیم داشت. اگر بخواهیم کار خوبی انجام بدهیم نمی‌توانیم دست به همه کار بزنیم. (ص 103 کتاب یادشده، ترجمۀ محمد ملاعباسی، نشر ترجمان). در پایان مایلم توجه دوستداران فیلم را به جامعه و محیطی توجه دهم که با تحسین و قدردانی و احترام، به قهرمان قصه ما اجازه داده تا زندگی دلخواه خود را انتخاب کند. با تماشای این فیلم، روابط انسانی در جامعه ژاپن را بسیار مدنی و متمدنانه، بسیار ستودنی و رشک‌برانگیز می‌یابیم. با دیدن این فیلم به صدق این سخن نویسنده کتاب فضیلت کناره گرفتن بیشتر پی می‌بریم آنجا که می‌گوید: "انسانها دوست دارند که سخاوتمند باشند، با دیگران همکاری کنند و یاری دهندۀ آنها باشند، اگر در محیطی زندگی کنند که چنین رفتارهایی را تسهیل کند" (ص 57) @irajrezaie
Show all...
روزهای عالی (Perfect Days) فیلمی در ستایشِ کار و تکرارِ زندگی (بخش اول) دیشب فیلم "روزهای عالی" ساختۀ ویم وندرس، محصول سال 2023 را یک بار دیگر دیدم. انگار زندگی عارفی از دیار خراسان خودمان، و به طور خاص، زندگی یکی از مریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر را می‌دیدم که شیخ، با کراماتِ اسطوره‌وار شگفتی که داشته، او را جهت تربیت و تهذیب نفس، به زمانۀ ما پرت کرده، تا به کار پاک کردن توالت‌های عمومی شهر توکیو، همت گمارد. ‌انگار حسن مودّب، مرید و خادم خاصِ خانقاه شیخ را می‌دیدم که همچنان به تشخیص شیخ ما، چیزی از بقیت خواجگی دنیا در نهادش مانده بود و شیخ بنا داشت با گماشتن او به چنین کاری، آن اندک‌مایه کِبر و غرور را هم در او از میان بردارد. این شیوۀ تربیتی را که با رنج و ریاضت بسیار همراه بود، مشایخی چون ابوسعید در تربیت مریدان خویش به کار می‌گرفته‌اند. خود شیخ هم چنان که از گزارش‌های منابع کهن و معتبر در شرح زندگانی او پیداست، یک چندی به چنین کاری اشتغال داشته‌ است. پاک کردن مَبرَز و متوضّا یا همان مستراح و به برگ ساختن کلوخ آن جهت طهارت مقیمان و میهمانانِ خانقا. اما این مقایسه حق قهرمان فیلم را، چنان که باید ادا نمی‌کند. چراکه در رفتار او، در این کاری که در نظر عموم آدمیان با رنج و پستی همراه است، چیزی از جنس ریاضت و مشقت نمی‌دیدیم. او این کار را بی‌هیچ جان کندن و ریاضتی، با رضایت و با شوق و عشقی تمام انجام می‌داد. انجام چنین کاری از جانب او، به فرمان و اشارت شیخی نبوده تا که او نتواند همچون مرید سرسپرده‌ای از زیر بارش طفره رفته و راه گریز و مفرّی بیابد. او این کار را، با طوع و رغبت، از سر میل و اراده و انتخاب آگاهانۀ خودش انجام می‌داده، نه به دستور و تجویز پیر و شیخ خانقاه‌اش. او هر صبح، با نشاط و اشتیاق برای انجام چنین کاری از خواب برمی‎خاست. در چهره‌اش کمترین نشانی از مشقت و کراهتِ کار پیدا نبود. قهرمان قصۀ ما، کارش را حتی همانند شاگرد شیدا و سربه هوایش، به چشم وظیفه هم نمی‎دید که قاعدتا توقع می‌رفته با بردباری و دقت، بدون اهمال و سستی و رخوت به پایان رساند. او با کارش زندگی می‌کرد و در دل آن چیزی از جنس روح و معنای زندگی می‌دید. از جمله ویژگی‌های ستایش‎انگیزِ قهرمانِ دل‌آگاهِ فیلم ما، در کنار سادگی و سکوت و سبکباری و سرزندگی‌اش، در کنار عشق به موسیقی و عکاسی و طبیعت دوستی‌اش، در کنار مهر و شفقت و ادب و متانت و سخاوت و قناعت و آزادگی‌اش، کتابخوانی او بود. نظافتچی و کارگری که هر شب با خواندن کتاب به خواب می‌رفت. در فیلم تنها یک شب است که پیش از آنکه مثل همیشه در حین خواندن کتاب خواب بر او غالب شود، او را بدون مطالعه کتاب می‌بینیم. خوابی که عین بیداری است. با رویاهایی سرشار از لطف و بی‌وزنی و بازی‌ها و بازگوشی‎های سیاه و سفید و شاد و شنگِ نور و سایه‌ها. همان شبی که روزش را به خاطر حاضر نشدن و نیامدن همیشگی شاگردش در کار، ناچار می‌شود وظایف او را نیز بر عهده بگیرد. از نگاه بسیار عمیق و معنوی و انسانی او به کارش، می توان احتمال داد که شاید در میان کتاب‌هایی که هر شب می‌خوانده، کتاب "کار همچون زندگی" نوشته تامس مور را هم خوانده ( این کتاب توسط محمدرضا سلامت و با مقدمه‌ای از مصطفی ملکیان از سوی فرهنگ نشر نو، با همکاری نشر آسیم به فارسی ترجمه شده). اگر هم شخصیت زیبا و ستودنی و کم‌حرف فیلم که جز به ندرت و از سر ضرورت سخن نمی‌گوید، این کتاب را نخوانده باشد می‌توان حدس زد که کارگردان فیلم، کتاب را خوانده و در ساخت فیلمش از آن بهره و الهام گرفته است. @irajrezaie
Show all...