cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

عقل آبی | صدیق قطبی

یادداشت‌ها و شعرها «به خاطر سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند نه به خاطر شاه‌راه‌های دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ایمیل: [email protected] ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9

Show more
Advertising posts
9 869
Subscribers
-124 hours
+207 days
+8030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پایانِ ماجرا «و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید و جملگی بر او سجده آوردند و گفت: ای پدر! این است تعبیر رؤیایی که قبلاً دیده‌ام که خداوند آن را عینیت بخشید. و به من لطف کرد آن‌گاه که مرا از زندان بیرون آورد و از پسِ آنکه شیطان میان من و برادرانم فتنه انگیخت شما را از بیابان [کنعان به مصر] آورد. به راستی پروردگارم هر آنچه خواهد با ظرافت انجام دهد، زیرا او دانا و باحکمت است. پروردگارا! همانا به من بهره‌ای از فرمانروایی ارزانی داشتی و دانش تعبیر خواب‌ها را به من آموختی. [ای] آفریننده‌ی آسمان‌ها و زمین! تویی سرپرست من در دنیا و آخرت. مرا فرمانبردار [و تسلیم امرت] بمیران و به نیکان ملحق کن.» ▪️(قرآن کریم، سوره یوسف، آیات ۱۰۰ و ۱۰۱؛ ترجمه کریم زمانی) داستان یوسف که قرآن آن را نیکوترین داستان می‌داند با این دو آیه به پایان می‌رسد. اینجا شاهد فشرده‌ٔ آن بینش مؤمنانه‌ایم که در تمام داستان جاری است. یوسف را می‌بینیم در صحنهٔ پایانی. مردی عزت‌یافته و برخوردار که سال‌های دشوار و پرمحنت جوانی را پشت‌سر گذاشته و حالا در دوران کمال و پختگی است. با آمدن پدر و مادر و یازده برادر، تحقّق خوابی را که در کودکی دیده است به چشم می‌بیند. دیده بود که خورشید و ماه و یازده ستاره در برابر او به سجده افتاده‌اند. نخست با پدر حرف می‌زند. پدر! می‌بینی؟ حالا خوابی که در کودکی دیده بودم تعبیر شد. و اکنون، وقتِ شکرگزاری است. دیگر یادی از آن تلخ‌کامی‌ها و تنگناها نمی‌کند. دیگر کسی را به باد سرزنش نمی‌گیرد. قصه باید با سپاس و امتنان و صلح به پایان برسد. گزارشی از آن رنج‌ها که بر او رفته نمی‌دهد. زبان به شکر و ثنا می‌گشاید: پدر! خداوند همواره به من لطف کرده است. لطف و احسان او بود که از زندان رهایی‌ام بخشید. اما آن‌سال‌ها که بی‌گناه در زندان سپری کردی چه؟ نه، یادی از آن نمی‌کند. شکایتی از آن سر نمی‌دهد. ادب بندگی را نیک آموخته است. پدر! لطف او بود که شما را به من بازگردانید، پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم جدایی افکنده بود. شگفتا! سرزنشی متوجه برادرانت نیست؟ مگر آنان نبودند که در چاهت افکندند؟ اما نه، او حالا خلق و خویِ خداوند را پیدا کرده است: "ز خویِ خویش سفر کن به خوی و خُلقِ خدا". آن شیطان بود که میان من و برادرانم جدایی افکند. لطفی که از خداوند می‌بینم، اندیشه‌ٔ ملامت را از من گرفته است. او پیشتر نیز چنین کرده بود. به آنان گفته بود: «لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ(یوسف: ٩٢)؛ «امروز هیچ نکوهشی بر شما نیست. خداوند شما را می‌بخشد و اوست مهربان‌ترین مهربانان.» او در تاریکی چاهِ کنعان، در زندانِ مصر و در وقت اندیشیدن به جفا و غدرِ برادران، شاید با خود می‌اندیشید این بود تعبیر آن خوابِ خوشِ رشک‌انگیز؟ که ماه و آفتاب و ستارگان در برابر من کرنش می‌کنند؟ اما پس از آن سال‌های سخت که سربلند و روسپید فراپشت نهاده بود، حالا که خواب خود را محقّق می‌دید و لطف و مهرِ پرظرافت خداوند را می‌چشید، نامِ «لطیف» خدا را بر زبان داشت. گویی ایمان او به نامِ «لطیف» خداوند، دستاورد همه‌ٔ آن روزهای محنت بود: «إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ». او این لطف و مهر مدبّرانه را طیّ یک عمر زندگی پرافت و خیز زیسته بود. و در انتهای قصه‌ٔ زندگی خویش، بیش از هر وقت دیگری معنایِ نامِ «لطیف» را درمی‌یافت. او کارهایش را با ظرافت پیش می‌بَرَد. نقشه‌های او از چشم من و ما پوشیده است. شاید در پایان قصه است که درمی‌یابیم او چه اندازه «لطیف» است. قصه باید با نیایش به پایان برسد. با نیایش و در پیوند با آن «تو»، تویِ پاینده. توی عزیز. آخرِ قصه، دعای یوسف است. دعایی آکنده از وفا، ایمان، فروتنی: پروردگار من! همه‌ٔ آنچه دارم از توست، بی‌تو هیچم. دانش را تو به من بخشیدی و قدرت را نیز. تویی که ولیّ منی در دنیا و ولیّ منی در آخرت. تویی که دوست، یاور و سرپرستی منی در دو جهان. آرزویی ندارم جز آنکه در صلح با تو بمیرم. در صلح و وفا و تسلیم. و به آنان که نیک‌اند، آنان که شایسته‌اند، ملحق شوم: «أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ» خُنُک کسی که چو بو بُرد، بویْ او را بُرد خُنُک کسی که گُشادی بیافت، چشمْ گشود زِ ناسِپاسیِ ما بَسته است روزَنِ دل خدایْ گفت که انسان «لِرَبِّهِ لَکَنُود» تو سود می‌طلبی، سود می‌رسد از یار ولی چو پِی نَبَری کز کجاست سود، چه سود؟ (کلیات شمس، قصیده ۹) @sedigh_63
Show all...
موعظهٔ گل سرخ: لبخند مرا ببین! تا وزیدن باد چیزی نمانده است صدیق. .
Show all...
عشق رفتن است به پیشواز مرگ گلی می‌گفت وقت خندیدن در باد صدیق. .
Show all...
در فیلم «مست عشق»، کیمیا در بستر مرگ است و شمس، گدازان و نالان بر بالین او. کیمیا می‌گوید گفته بودی هر شب حکایتی برای من خواهی خواند. حالا در این شب‌ واپسین حکایتی بگو. و شمس قصه‌ٔ کوتاهی بازگفت: گفت: نماز کردند؟ گفت: آری. گفت: آه. یکی گفت: نماز همه عمرم به تو دهم، آن آه را به من ده! (مقالات شمس، ص۶۴۵) این حکایت، یادآور سخنی است از ابوالحسن خرقانی: دوش جوانمردی گفت: «آه» آسمان و زمین بسوخت. (تذکرة‌الاولیا، ص۷۳۷) @sedigh_63
Show all...
آهنی که آتش می‌شود نان در همنشینی جان، زندگی می‌یابد و به جان تبدیل می‌شود: ای خُنُک زشتی که خوبش شد حریف وایِ گل‌رویی که جفتش شد خریف نانِ مرده چون حریفِ جان شود زنده گردد نان و عینِ آن شود (مثنوی، ۲: ۱۳۴۵_۱۳۴۶) هیزم در هم‌نشینی آتش، از تیرگی‌ها رها می‌شود و سراسر نور می‌گردد: هیزم تیره حریف نار شد تیرگی رفت و همه انوار شد (مثنوی، ۲: ۱۳۴۷) و آهن. آهن در مجاورت آتش، سرخ می‌شود و خموشانه می‌گوید آتشم، آتشم! به رنگ و سرشت آتش درمی‌آید. می‌گوید شک داری که آتش شده‌ام؟ به من دست بزن تا ببینی: رنگِ آهن محوِ رنگِ آتش است ز آتشی می‌لافد و، خامش‌وَش است چون به سرخی گشت همچون زرِّ کان پس «أنا النّار» است لافش، بی‌زبان شد ز رنگ و طبعِ آتش محتشم گوید او: من آتشم، من آتشم آتشم من؛ گر تو را شکّ است و ظن آزمون کن، دست را بر من بزن آتشم من؛ بر تو گر شد مشتبِه روی خود بر روی من یک دم بنهْ (مثنوی، ۲: ۱۳۵۲_۱۳۵۶) آهن، سرد است و سیاه. در آتش می‌رود، با آتش می‌آمیزد و خواص آتش را پیدا می‌کند. سفر آهن به آتش، بعید و بلکه محال به نظر می‌رسد، اما با جادوی هم‌نشینی ممکن می‌شود و حاصل. مولانا این مثال‌ها را می‌آورد تا به ما بیاموزد برای تبدیل شد باید هم‌صحبت و معاشر شد. با پاکان و کلمات پاک هم‌نشین شد تا پاکی یافت. با اهل ایمان و کلمات مؤمنانه هم‌نشین شد تا ایمان یافت. برای تبدّل هیچ راهی جز صحبت، معاشرت، و هم‌نشینی نیست. خداوند سرچشمهٔ پاکی و روشنی و معنا است. دوستان خدا، کلماتِ دوستان خدا، حکایات دوستان خدا... اما چه کسی با طلبی ژرف و راستین به چنین هم‌نشینی صبورانه‌ای دل می‌دهد؟ مثال گویای دیگری می‌زند: آبی که محبوس شده است. آب محبوس، هیچ راهی برای خوش شدن ندارد جز «پیوستن». پیوستن به دریا. در پیوند با دریاست که تازگی و پاکی خود را بازمی‌یابد. و مولانا می‌گفت جان من آبی است که محبوس مانده است. در این حبس، بدبو و بدمزه و بدرنگ شده است. برای بازیابی طراوت نخستین هیچ راهی ندارم جز کَندن خاک و کنار زدن هر چه مانع پیوند و پیوستن است. می‌داند که جز پیوستن به دریا هیچ چیز او را نمی‌رهانَد. جان چگونه خوش‌طعم و خوش‌رنگ و خوش‌بو شود؟ می‌گوید یک راه بیشتر نیست: پیوستن به دریا. خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار بی‌تو بی‌عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار آبِ بد را چیست درمان باز در جیحون شدن خوی بد را چیست درمان باز دیدن روی یار آبِ جان محبوس می‌بینم در این گرداب تن خاک را بر می‌کَنم تا ره کنم سوی بِحار @sedigh_63
Show all...
تلک قضیة و استاندارد دوگانه فضیلت اخلاقی اثبات می‌شود، تا شمول ارزش اخلاقی کار کند و استانداردهای دوگانه از کار بیفتد. اگر بنابر پیروی استاندارهای دوگانه باشد و دست توجیه برای جواز به رذیلت اخلاقی در یک‌جا باز شود، اصولا علم اخلاق بلاموضوع است. البته که این به معنای دگم و خام‌اندیشی اخلاقی هم نیست، البته که این به معنای حذف زمینه در داوری اخلاقی و نسبی‌گراییِ موجه هم نیست، اما پرهیز از دگم‌اندیشی و خام‌اندیشی و بافتارزدایی از امر اخلاقی کجا و دچاربودن به استاندارد دوگانه‌ کجا. استاندارد دوگانه اخلاق را به ابزار فرومی‌کاهد. ابزاری که مقصدش نه شرافت التزام اخلاقی، که تصاحب سود فرااخلاقی است. استاندارد دوگانه از دشمنی با اخلاق رذیلت‌تر است. در دشمنی با اخلاق، فضائل اخلاقی ضربه نمی‌خورند، که ارجمندتر هم می‌شوند. اما در استاندارد دوگانه با ابزارشدن و شعارشدن اخلاق در یک‌سوی ادعاها، اصل ارزش اخلاقی هم آسیب می‌بیند. استاندارد دوگانه، تلک قضیة و تلک قضیة، بنیان نظم و عدالت را متزلزل می‌کند. قرارداد اجتماعیِ تأمین‌کننده‌ی مصلحت جمعی را ملغی می‌کند. چون ناظران می‌بینند که نظم فقط وقتی قدر می‌بیند که به نفع ناظم ناملتزم است و عدالت فقط وقتی پاس می‌بیند که نفع ناظم به خطر افتاده. به بیان دیگر، ناظران می‌بیند که خوددوستی و خودخواهی، بازیگردان پشت صحنه‌ی نمایش‌های اخلاقی است و نه فضیلتِ فضیلت. پس چرا نظام و عدالتِ دروغین به هم نخورد؟! استاندارد دوگانه آتش به خرمن اخلاقی می‌اندازد و تا ساقه‌ی آخر را می‌سوزاند. علم اخلاق و فریاد اخلاقی برقرار است، تا دقیقاً جلوی این دیو دلفریب بایستد و او را از دوگانگی به یگانگی بکشاند. چه بهتر و مؤثرتر و روح‌نوازتر و بیدارگرتر که این ایستادن از جنس هنر باشد. از جنس اثر بی‌نظیر تلک قضیة. متن شعر فاخر اثر به عربی: ينقذ في سلاحف بحرية/ يقتل حيوانات بشرية/ تلك قضية وتلك قضية. كيف تكون ملاكاً أبيض؟/ يبقى ضميرك نصّ ضمير/ تنصف حركات الحرية/ وتنسف حركات التحرير/ وتوزّع عطفك وحنانك/ ع المقتول حسب الجنسية/ وتلك قضية وتلك قضية. كيف تكون إنساناً راقي؟/ ومطابق للاشتراطات/ كلّ كلامك لابس واقي/ وبتحضن كل الشجرات/ بتقول ع البواب الحارس/ وجنبك جيش بيهد مدارس/ واما بتقفش نفسك لابس/ دم.. تقول الكل ضحية/ وتلك قضية وتلك قضية. كيف أصدق هذا العالم/ لما بيحكي عن الإنسان؟/ شايف أم بتبكي ضناها/ علشان مات في الغارة جعان/ ويساوي المقتول بالقاتل/ بشرف ونزاهة وحيادية/ وتلك قضية وتلك قضية. كيف أنامَ قريرَ العينِ؟/ وأضع سدادة أذنين/ والعيلة المدفونة ف بيتها/ ممنوع حد يخش يغيتها/ وكأن الأرض اللي فوقيهم/ مش تبع الكورة الأرضية/ وتلك قضية وتلك قضية. كيف تعيش في سجنٍ واسع؟/ زنازينه من نار ورماد/ وتقوم من تحت الأنقاض/ تتشعلق ف رقاب القاتل/ تجمع أشلائك وتقاتل/ وتوري الدنيا الكدابة/ كيف يسير قانون الغابة/ من أين طريق الحرية/ ومن أين تؤتى الدبابة/ مش فارقة العالم يتكلم/ موت حرّ وما تعيشٌ مسلّم/ تلهم جيل ورا جيل يتعلم/ كيف يعيش ويموت لقضية/ بننادي على عالم مين/ علشان يستنكر ويدين/ دن كما شئت فأي إدانة/ لما يجري جوا السلخانة/ مش هتخف بارود الدانة/ ولا قادرة ترجع له صباح/ تلك قضية/ وهذا كفاح. @Hamesh1
Show all...
هامِش (علی سلطانی)

اثر شنیدنی و کم‌نظیر تلک قضیه، به خوانندگی خواننده‌ی مصری، أمیر عید (کایروکی)، با شعر بسیار شنیدنی در نقد و مذمت استانداردهای دوگانه‌ در قبال کشتار فلسطینی‌ها پیوست دوم یادداشت منطق مشابه منع آزادی در خطوط قرمز @Hamesh1

اعدام _ قبل از آنکه چهارپایه را از زیر پایت بکشند دعا کن _ من با دست‌هایم دعا می‌کنم دست‌هایم زیر این باران نرم می‌توانی دست‌هایم را بازکنی برای لحظه‌ای؟ صدیق. .
Show all...
کی می‌رسد آن روز که نیروی عظیم چیزها و چهره‌ها و واژه‌های آبی آتش را آزاد کنیم با چشم‌های‌مان؟ کی می‌رسد آن روز آن شب؟ صدیق. .
Show all...
همیشه خود را با باران اشتباه می‌گرفتی و همین اشتباه بود که رستگارت کرد صدیق. .
Show all...
من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست كه اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد. ◽️(سهراب سپهری) آفتابی که هست و هماره هست و بشارت دیده‌وران و خبر عظیم آنان جز این نیست. آفتابی که هست و هماره هست و لب درگاه ماست و چشم به راه آنکه در بگشاییم تا بر ما بتابد. بشارت از این بزرگ‌تر؟ خبر از این مهم‌تر؟ دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال  لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش   لشکر خواب آوَرَد بر دل و جانت شکست شب همه شب همدم دیدهٔ بیدار باش ◽️(عطار) @sedigh_63
Show all...