cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

رقص است زبانِ ذرّه زیرا جز رقص دگر بیان ندارد "مولانا" ارتباط با ادمین @Irajrezaiee

Show more
Advertising posts
2 202
Subscribers
+424 hours
+357 days
+6730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

نگاه مسعود غزنوی به مال های غارتی از معابد پررونق و ثروتمند هندوان را، می توان در ماجرای او با قاضی شهر بُست، که الحق یکی از شریف‌ترین و درست‌کارترین قاضیان در سراسر تاریخ قضاوت در جهان اسلام است، بهتر دانست. هنگامی که او به شکرانه رهایی از خطر مرگ که یک بار به سبب ماجراجویی عشرت طلبانه‌اش، دامنگیرش شده، تصمیم می گیرد به قاضی بُست و پسرش که "سخت تنگدست بودند، صدقه‌ای بدهد. صدقه ای که مسعود آن را حلال‌ترین مال‌ها می‌دانست؛ چرا که پدرش یعنی سلطان محمود، از غزو هندوستان با شکستن و بگداختن و پاره کردن بتان زرین آورده بوده است و مسعود به روایت بیهقی، در هر سفری از این مال به همراه خود داشت تا صدقه‌ای که می‌دهد به خیال خود، حلال بی‌شُبهت باشد. قاضی شریف بُست، البته نه خود و نه پسرش، آن مال حلال و بی شبهت را، که بونصرمشکان از جانب مسعود بدیشان تقدیم شده بود با گفتن این سخنان که اشک از دیدگان خواننده جاری می‌سازد، با گفتن این سخنان رد می کند و نمی‌پذیرد. او ابتدا محترمانه بسیار دعا می‌کند و سپس می‌گوید: "این صلت فخر است. پذیرفتم و بازدادم، که مرا کار نیست، که قیامت سخت نزدیک است؛ حساب این نتوانم داد. و نگویم که مرا سخت دربایست نیست، اما چون بدانچه دارم و اندک است قانع‌ام، وِزر و وَبالِ این به چه کار آید." .... بونصر پسرش را گفت: "تو از آن خویش بستان!" گفت: "زندگانی خواجه عمید دراز باد. عَلی‌ایِّ‌حال، من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته‌ام. و اگر او را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدت عمر پیرویِ او کردمی؛ پس چه جای آن که سالها دیده‌ام. و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می ترسد. و آنچه دارم از اندک‌مایه حُطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادتمند جاجتمند نیستم". بونصر گفت: "لِلّه دَرُّ کُما! بزرگا که شما دو تن‌اید!" و بگریست و ایشان را بازگردانید. (ماجرای مسعود و قاضی بُست را با همین عنوان، می‌توانید در کتاب حدیث خدواندی و بندگی بخوانید.) @irajrezaie
Show all...
سپاهیی از میدان جهاد می‌گریخت، گفتند کجا می‌روی ای نامرد؟ گفت: "آن خوشتر دارم که گویند فلان بگریخت لعنه‌الله، از آنکه گویند فلان کشته شد، رحمه‌الله! (لطائف الطوائف، مولانا فخرالدین علی صفی، به سعی و اهتمام اجمد گلچین معانی، نشر اقبال، ص 130). این حکایت طنز را می‌توان در شمار آن دسته از روایت‌هایی جای داد که خواه به جد و خواه به طنز، رویکردی انتقادی نسبت به جنگ و یا به اصطلاح امروز، رویکردی ضد جنگ دارند؛ حتی اگر آن جنگ، جنگی به ظاهر مقدس و جهادی در جهت اشاعه دین باشد. در این روایت کوتا و موثر، به زبان لطیفه و طنز، شاهد چیرگی نیروی زندگی بر نیروی ویرانگر مرگ هستیم. آن‌چه اصل است زندگی و حرمت حیات است و هر چیزی که بخواهد این اصل را نادیده گرفته و زیر پابگذارد، پذیرفتنی نیست. چنان‌که می‌دانیم در جهان کهن اکثر جنگهای بشری به نوعی ماهیت اعتقادی و دینی داشته‌اند. در جهان معاصر هم البته جنگهای این چنینی کم نبوده و نیستند. متأسفانه روایت‌های ضد جنگ از این گونه، که از ادبیات گذشته، به دست ما رسیده است زیاد نیستند. این در حالی است که امروزه و به ویژه پس از جنگ جهانی دوم، بخش چشمگیری از آثار خلاقه هنری و ادبی، در حوزه رمان، داستان، شعر، موسیقی، نقاشی، سینما و تئاتر، مربوط به آثاری می‌شود که بُن‌مایه و درون‌مایه‌ای ضد جنگ دارند. آثاری که به قصد نشان دادن پلشتی‌ها و زشتی‌ها و خشونت‌های جنگ و به منظور ترویج و تثبیت صلح و دوستی میان اَبنای گوناگون بشر با هر نژاد و ملیت و مذهب و عقیده و اعتقادی آفریده شده‌اند. با نگاهی به کتاب‌های تاریخی، برای مثال، کتابی چون تاریخ بیهقی، به‌روشنی در می‌یابیم که جنگ‌های جهادی که به اسم غزوه صورت می‌گرفته در اغلب مواقع تا چه حد با انگیزه‌های مالی و سیاسی به منظور کسب غنائم و انگیزه‌های جاه‌طلبانه همراه بوده و به رغم ظاهر دینی‌شان، از روح دینداری حقیقی کاملا تهی بوده‌اند. سلاطین غزنوی یعنی پدر و پسری چون محمود و مسعود، بارها به بهانه جهاد با بت‌پرستان، و اشاعه اسلام، به هندوستان لشکر کشیده و به‌راحتی کودکان و زنان و مردان بی‌دفاع را از دم تیغ گذرانده و اموال آنها را غارت کرده‌اند. مسعود غزنوی به نوشته دکتر محمد دهقانی در مقدمه کتاب حدیث بندگی و خداوندی، "کوشید تن‌آسانی و بلهوسی خود را در پرده دینداری بپوشاند و، به بهانۀ آن‌که نذر کرده است به جنگ کفار برود، در حقیقت از مواجهه با دشمن اصلی یعنی ترکمانان تن زند. پس از آن همه ناکامی در برابر ترکمانان، او به نمایشی از پیروزی نیاز داشت تا دست‌کم در خیال خویش و در چشم سپاه بی‌روحیه‌اش آبرویی به‌دست آورد. آسان‌ترین راه این کار هم ظاهرا کشتن و غارت کردن هندوهای بی‌دفاع به بهانۀ جهاد در راه خدا بود. ... هند انگار سرزمین رویاهای مسعود بود؛ سرزمینی آباد و رنگارنگ و پرثروت در همسایگی پادشاهی او، که شهرهای آن آسان گشوده و غارت می‌شدند و مشرکانش را می‌شد با وجدانی آسوده به دم شمشیر داد." (نشر نی، ص 102)
Show all...
گرگِ پیر! این وزیر ترسناک و مرموز [خواجه احمد حسن میمندی]، که بیهقی او را "گرگ پیر" خوانده است، حتی در لباس پوشیدن هم ترفندی به کار می‌بُرد که بر هیبت خود در چشم دیگران بیفزاید. هر سال بیست تا سی قبای یک رنگ می‌دوخت و آن‌ها را پیوسته می‌پوشید، چنان‌که مردم گمان می‌کردند فقط یک قبا دارد و هر روز همان را می‌پوشد، و در تعجب بودند از این‌که چرا آن قبا کهنه و بی‌رنگ و رو نمی‌شود و می‌گفتند: سُبحانَ‌الله! این قبا از حال بِنَگردد؟ اینت منکر و بِجِد مردی!" ▪️حدیث خداوندی و بندگی: تحلیل تاریخ بیهقی (از دیدگاه ادبی، اجتماعی و روان‌شناختی)، دکتر محمد دهقانی، مقدمه، ص 110، نشر نی. @irajrezaie
Show all...
یک دریا و شش گوهر!
Show all...
حکایت شصت‌و‌سوم نقل است که مستی در بازار می‌رفت، پیش شیخ آمد. مریدان گفتند: شیخ بر وی امر معروف کند. چون بیامد چیزی آهسته با شیخ بگفت. شیخ گفت: نه و برفت. چون به خانقاه بازآمد از او سوال کردند که: آن مست چه گفت؟ گفت: ای شیخ آنچه من در باطن داشتم بر صحرا نهادم، تو نهادی؟ گفتم: نه (چشیدن طعم وقت، ص۱۶۵) در این حکایت چند نکته قابل تامل هست: اول این که خود ابوسعید تمایلی به امر به معروف ندارد. این مریدان یا کاسه‌های داغ‌تر از آش هستند که از او می‌خواهند امر معروف کند. دوم این‌که اصلا بعید نیست بقیه ماجرا ساخته و پرداخته خود شیخ نباشد؛ بخصوص که این نوع موضع‌گیری در مقابل مستان هم در مقامات ابوسعید شاهدهای دیگری دارد و هم با روحیات او و نظرش در باب صدق و نفاق سازگارتر است. سوم این که شیخ با فرض واقعیت داشتن این مواجهه راستی و یکرنگی مست را چنان توجیه و برجسته می‌کند و شرمندگی خود را از ناراستی و پنهان‌کاری مذمومش چنان به رخ می‌کشد که دیگر جایی یا دلیلی برای امر به معروف نمی‌ماند؛ یعنی که چطور می‌توانی کسی را که از تو صادق‌تر است به خاطر صداقتش مواخذه کنی؟! * در این حکایت کوتاه دو جمله هست که یکی در نهایت فصاحت و زیبایی بر زبان آمده و دیگری در منتهای بلاغت و رسایی؛ اولی " من آنچه در باطن داشتم بر صحرا نهادم" است و دومی کلمه "نه" در پایان حکایت است. من همچنان ترجیح می‌دهم این هر دو سخن نغز را به حساب شیرین‌کاری‌های زبان‌ورزانه ابوسعید بگذارم؛ هرچند احتمال واقعی و ارتجالی بودن آن‌ها را هم منتفی نمی‌دانم. @booyedelkhoshi
Show all...
صد بار پشیمانی و صد مرتبه توبه هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم! از کی‌یِرکگور، نقل است که در جایی گفته: "ازدواج کنید، پشیمان خواهید شد؛ ازدواج نکنید، پشیمان خواهید شد ... به حماقت جهان بخندید، پشیمان خواهید شد؛ برایش گریه کنید هم پشیمان خواهید شد ... خودتان را دار بزنید، پشیمان می‌شوید، خودتان را دار نزنید، باز هم پشیمان خواهید شد ... خانم‌ها! آقایان! این جوهر تمام فلسفه است» می‌توان برای فهم و دریافت بهتر جوهر فلسفه از نگاهِ فیلسوف بزرگِ دانمارکی، به این فهرستِ بلندِ پشیمانی، چیزهای دیگری را هم بدین قرار اضافه کرد: مهاجرت بکنید پشیمان خواهید شد، مهاجرت نکنید پشیمان خواهید شد. مشارکت بکنید پشیمان خواهید شد، مشارکت نکنید پشیمان خواهید شد، مجامعت بکنید پشیمان خواهید شد، مجامعت نکنید پشیمان خواهید شد. بچه بیاورید پشیمان خواهید شد، بچه نیاورید پشیمان خواهید شد. ببوسید لب ساقی و جام می را پشیمان خواهید شد... نه واقعا. تا همین جا کافیست. بهتر است بیشتر از این یاوه نبافیم. این یکی پشیمانی ندارد. و تنها این یکی است که اصلا و ابدا پشیمانی ندارد. به قول سایه عزیز: یکسر همه باخت بود سرتاسر عمر دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم! البته ناگفته نگذاریم که کی‌یرکگور هم، درست مانند سایه ما، زندگی را یکسر باخت می‌دانست، با این همه، معتقد بود: "آن‌ کس که به عشق باخته است کمتر باخته تا آن‌ کس که عشقش را باخته است." از اینها که بگذریم باید به خدا پناه ببریم و مراقب باشیم که کار ما از فرط پشیمانی، به پریشانی و فروپاشی مطلق منجر نشود. مراقب باشیم و از خدا خواهیم تا مصداق این سخن مولانا نشویم آنجا که در مثنوی فرموده: نیم عمرت در پشیمانی رود / نیمِ دیگر در پریشانی رود! @irajrezaie
Show all...
Check out چراغ ناافروخته: https://t.me/hamidrezatavakoli_literature
Show all...
چراغ ناافروخته

قلم‌اندازها و گفتارهای حمیدرضا توکلی. این کانال توسط ادمین و زیرنظر استاد توکلی اداره می‌شود.

Repost from N/a
به گزارش فیه‌مافیه مولانا با یاران گفت: «سخن اندک و مفید هم‌چنان‌ست که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت...» و بایزید بسطام آن شه شیرین‌زفان گفت و چه راست که: «روشن‌تر از خاموشی چراغی ندیدم...» و شاید چراغ ناافروخته تشنه‌ی آتش باشد و چشم‌به‌راه روشنایی... از چشم مولانا آدمیان چونان چراغ‌هایی هستند که گوهر فروزان زندگی را در گذر روزگاران به یکدیگر می‌سپارند: چون چراغی نور شمعی را کشید هر که دید آن را یقین آن شمع دید هم‌چنین تا صد چراغ ار نقل شد دیدن آخر لقای اصل شد خواه از نور پسین بستان به جان هیچ فرقی نیست خواه از شمعدان خواه بین نور از چراغ آخرین خواه بین نورش ز شمع غابرین و پیش از او سنایی استاد و پیشگام بزرگش سروده بود: که یکی شمع زنده کرد به باغ به یکی بوسه صدهزار چراغ و امروز اگر سخن خصوصا سخن کهن به‌میراث‌رسیده را به چشم چراغ بنگریم باید گفت این چراغ‌های عتیق همانا از عاطفه و اندیشه‌ی مخاطبان می‌توانند شعله برگیرند و بس. چراغی برافروز از نو خدا را... در چراغ‌ناافروخته از ادب و فرهنگ و هنر ایران و گاه آفاق دیگر قلم‌اندازها و گفتارهایی در میان خواهیم آورد. حمیدرضا توکلی بی‌گاهان به سمنان در واپسین روز بهار ۱۴۰۳
Show all...
خداوندا شرم را از ما بازمگیر چراکه بی شرم زیستن همانا در جهنم زیستن است. @irajrezaie
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
چه کسی چهره انسان را به درستی می‌بیند: عکاس، آینه یا نقاش؟ "پابلو پیکاسو" ▪️نویسنده بزرگ روس، فئودور داستایفسکی، اثر واسیلی پروف. (1872). @irajrezaie
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.