عج؛
«کسی که ”او“ دوستش داشت؛ علیرضا»؛ و «هیچچیز؛ بهجز یک جنگجوی شکستخوردهی راندهشدهی آواره».
إظهار المزيد769
المشتركون
+124 ساعات
+17 أيام
+9730 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
من میرم یکم نباشم. یهسری محتوا آماده کرده بودم برای اینروزها، ولی خب نشد. اگر عمری بود، بمونه برای محرم سال دیگه. ته ته لیست دعاهاتون، ممنون میشم اگر به یاد من باشید و اسمی ازم ببرید؛ که این روزها خیلی محتاجشم.
❤️
Repost from يوژوآل
در دهه اول محرم باید مقداری از لذایذ زندگی را که از خوردن و نوشیدن و حتی خوابیدن به دست میآید ترک نموده و مانند کسی باشد که پدر یا فرزند خود را از دست داده است.
اگر کسی نتواند در تمام دهه محرم اینکار را انجام دهد، حداقل در روز تاسوعا و عاشورا و شب یازدهم دست از برخی لذایذ بردارد.
مثلا نان خالی بخورد یا آب کمتر بنوشد، و خود را به یاد آن روزهای سخت اهل بیت اندازد و نیز در دهه اول محرم هر روز امام حسین(ع) را با زیارت عاشورا زیارت نماید.
|میرزا جواد آقا ملکی تبریزی|
-«و حرّ، خود و همراهانش، مقابل حسین فرود آمدند، با هزار سوار. آنگاه نامه به عبدالله فرستاد که:
حسین در کربلا بار گشود و رحل بیفکند».
-کتابِ آه.
موهایم را کوتاه کردم. کوتاهِ کوتاهِ کوتاه. سرباز نشدهام، ولی برای سربازی مجبور بودم این دوره را بگذرانم، تا شاید سربازیام راحتتر بگذرد. وقتی که مسئول آموزش، روی برگهای باطله در حال نوشتن ملزومات دوره بود، پس از تمامکردن وسایلی که باید تهیه میشد، زیر آنها خط کشید و زیر آن خط نوشت «موی سر کوتاهِ کوتاه» و همزمان برای تببین منظورش از کوتاه بودن، دستش را به بغل سرش فرو برد و گفت «در همین حد». همانلحظه بود که غربتی در دلم نشست. همه میدانند که من چقدر دلبستهی موهایم بودم. در دورهمیهای خانوادگی، همیشه یکطرف بحثها، من، سربازی و آنلحظهی کوتاهی موهایم بود. برادرهایم بسیار انتظار این لحظه را میکشیدند، و حالا باید موهایم را کوتاه میکردم. کوتاهِ کوتاه. غمی نشست به جانم. انگار آن جملهی «موی سر کوتاهِ کوتاه» دست درآورد و چکی به جانم زد که «آن دوران بخور و بخواب و بیدغدغه و مسئولیت زندگیکردن تمام شد. چند ماه دیگر سربازی و وارد دوران بزرگسالیات شدهای». غم، غلیظتر به جانم نشست. همیشه از خداحافظیکردن متنفر بودم. از سکوت بعد از یک مهمانی شلوغ. خداحافظی، معنی تمامشدن را میدهد؛ مثل تمامشدن زمان بازی چرخوفلکهایی که در کودکی سوار میشدیم؛ زمانی که در حال جیغکشیدن بودیم و خندهی روی لبمان عریضتر از دورهای قبل بود، ناگهان صدای متصدی بازی مثل ناقوس مرگ در گوشهایمان میپیچید که «وقت تمام شده» و دستگاه را نگه میداشت. از قضا دور آخر برایمان جذابتر از بقیهی دورها بود؛ چرا که هم ترس و استرس دورهای اول ریختهشدهبود، هم جایمان روی صندلی راحتتر شدهبود و هم بعد از آزمونوخطا فهمیده بودیم زمان پایینآمدن چگونه جیغ بکشیم و زمان بالارفتن سرمان را به کدام سمت بگیریم که باد در موهایمان بوزد. اما همین که داشت بهمان خوش میگذشت، ارابهران، ارابه را نگه میداشت و پیادهمان میکرد. که برای ما در آن لحظه، مرگ آسانتر از پیادهشدن از آن صندلیهای ناراحت پلاستیکی بود. اینطور هم نبود که بگویی خب پول میدهم و دوباره سوار میشوم؛ نه. کِیفش به همان بار اولش است و آن فرآیند دیگر تکرار نمیشود. حالا سرگرد مسئول آموزش، زیر آن خط نوشته «موی سر کوتاهِ کوتاه»؛ و این به این معنی است که من باید با ایندوره از زندگیام خداحافظی کنم. غم غلیظی که به جانم نشست، نه بهخاطر کوتاهی موی سر، که بهخاطر مسئلهی «خداحافظیکردن» بود.
من اما، فردای آنروز موهایم را کوتاه کردم. بسیار بیشتر از آنچه که او گفته بود: کوتاهِ کوتاهِ کوتاه. و روی صندلی پیرایشگاه از آن حسی که پیش از آن داشتم، خبری نبود. مثل تمام وقتهایی بود که آمدهبودم چند سانت از نوک موهایم را بگیرم. کنار آمده بودم. آدمیزاد با همهچیز کنار میآید؛ بعضیها زود، بعضیها دیر. من به اندازهی یک خوابیدن و بیدارشدن زمان برای کنارآمدن نیاز داشتم.
-از وبلاگ.
نظر شخصیم اینه ادبیات، مسائل سخت و تلخ و زمخت رو ملموس و کادوپیچ میکنه تا پذیرشش راحتتر بشه. بعضا تلخیش با شیرینی آمیخته میشه و زهرش گرفته میشه. یک تصویر سیاهوسفید ساده رو با ابزارهایی که در اختیار داره رنگی میکنه، بهش روح میبخشه و زیباش میکنه.
یکسری رویدادها فاجعهن. هیچ نیازی به ملموسسازی ندارن و باید اجازه بدی تلخیش تا مغز استخونت نفوذ کنه تا بشه ذرهای عمق فاجعه رو درک کرد؛ اگر بشه درک کرد. باید اجازه بدی شمشیر آخته و برهنه مستقیم به قلبت فرو بره. مشکلی که با آثار ادبی دربارهی واقعهی عاشورا دارم همینه. فاجعه، فاجعهست. باید تمام تلخیش رو عریان حس کرد.
یاسین حجازی توی پادکست «نیوفولدر» این کار رو میکنه. حقیقت رو عریان به صورتت میزنه، و برای اینکه درک بهتری از فاجعه داشته باشی، مابهازای هر چند ضعیفتر و کوچکتر از ماجرای اصلی، برات میاره. علاوه بر اون، سیر تاریخی و پاسخهایی که به شبهههای در این مورد میده و شیوهی اثباتیش هم بینظریه. و همهی اینها توی اپیزودهای پونزدهبیستدقیقهای اتفاق میافته.
توی این دهه، شنیدن پادکست «نیوفولدر» خالی از لطف نیست.
«...و برکه جای حقیریست؛
چنانکه هیچ نهنگی
در آن حدود نگنجد
غم عظیم تو اما
در این حقیر وطن کرد».
-حسین صفا.
2.20 MB
به طور کلی ماهیت «حسرت»، دردناکه. مثل کبودیهای روی بدن که هر وقت لمس بشه، دردش رو میشه حس کرد. کبودیها، آسیبهای جزئین که با مراقبت، بهبود پیدا میکنند؛ مثل این نوع از حسرتها که با دستآوردهای جدید، کمرنگ میشن.
ولی حسرتی که «تقدیر» روی دل آدم میذاره جنسش با همهچیز فرق میکنه. داغیه که هیچوقت خوب نمیشه، همیشه میسوزه و میسوزونه. دوایی هم نداره، جز تحمل. چیزیه که باید بپذیریش: «همینه که هست». هیچوقت هم چرایی واسهش پیدا نمیکنی و تا آخر عمر باید به سوال «چرا من نه؟»ـش فکر کنی.
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.