cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

▪︎ ستون پَنجُم ▪︎ ماهور ابوالفتحی

ماهور ابوالفتحی بخند، باشه؟♡ پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه💖💠 " رمان های آرایش جنگ و مفت باز طنز و فایل فروشی" رمان های فیاض، آدمای شهر حسود، عشق اما نهایتی مجهول عاشقانه اجتماعی و فایل" برای تهیه هر کدوم از فایل ها به ادمین پیام بدین @Paeez_1997

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
23 443
Obunachilar
-4624 soatlar
-2347 kunlar
-1 17830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
محرمیتمون دیگه مشکل شرعی داره. یک ساله رنگ زیر شکم منو ندیدی. اینجوری به من نامحرمی ساعی! تو رو به جدت قسم امشب کاندوم بگیر یه سکس بکن باهام. دستش را جلوی دهانش گرفت و ریز ریز خندید. باورش نمی‌شد خاله‌اش در آستانه 50سالگی، اینگونه عاجزانه از شوهر جوانش، درخواست سکس کند. مجدد گوشش را به در اتاقشان چسباند و گوش داد: _ باهات با کاندوم سکس کنم؟ یادت رفته یائسه شدی؟توهم زدی که حامله میشی؟ چند ثانیه سکوت و بعد مجددا صدای طعنه دار ساعی به گوشش شنید. _ من با هزار بدبختی اینو بلندش کنم، چشمم به زیر شکم تو بیوفته میخوابه! یادت رفته قول دادی پرت به پرم نخوره؟اصلا من چشم به زیر شورت تو خورده تا حالا که با اعتماد به نفس میگی کاندوم بخر شب؟ با تعجب لب گزید و با خودش نجوا کرد. (پــشمـــام! اصلا سکس نداشتن تا حالا!) قبل آن که فرصت کند پنهان شود، در اتاق باز شد و ساعی با صورتی برافروخته بیرون آمد. با دیدن او، مکثی کرد و آرام گفت: _ فالگوش وایسادی کوچولو؟ در همین حین، خاله‌اش با طلبکاری کیفش را کول گرفت و از اتاق خارج شد. سپس بدون آن که به حضور او توجه کند، رو به ساعی فریاد زد: _ میرم به حاج بابات میگم ساعی خان. میگم یک ساله زن پسرت شدم اما رنگ آغوششو ندیدم. میگم دستت به تن من نخورده... میگم تا اون بیاد تکلیف این محرمیت و مشخص کنه. ساعی با خونسردی به دیوار تکیه داد و پاسخ داد: _ خدا به همرات. خاله‌اش که از خانه بیرون رفت، با خجالت نگاهی به ساعی انداخت. این که متوجه شده بود که پنهانی حرف‌هایشان را کاملا شنیده، معذب‌اش می‌کرد. برای فرار از زیر نگاه داغ او موهایش را پشت گوش فرستاد و با خجالت لب زد: _ اوم... چیزه..منم برم تو اتاقم.... خواست عقب گرد کند که دست ساعی دور کمرش حلقه شد و او را از پشت به خودش چسباند. _ کجا فضول خانوم؟ بودی حالا. ترسیده آب دهانش را بلعید و معذب لب زد: _ و... ولم کن! س... ساعی؟ لب‌های داغش با عطش روی گردن گیلی نشست و هرم صدایش لباس زیر گیلی را خیس کرد.... _ جانِ ساعی... عشق ساعی... روح و تن ساعی... تو همیشه صدام کن تا من تا ابد گوش بشم برات نبض من. به سختی پلک بست و جلوی نفس نفس زدنش را گرفت. مدت ها بود متوجه عشق پنهانی ساعی به خودش شده بود امــا.... به روی خودش نیاورده بود اما امشب... ساعی علناً داشت اعتراف می‌کرد. میان آغوشش تکانی خورد و زمزمه کرد. _ ولم کن... اشتباهه... خیانته... گناهه.... ولم کن ساعی! دست‌های داغش را از بالای کش شلوار گشاد خانگی‌اش به بین پایش رساند و نقطه حساسش را نوازش کرد. سپس با لحن داغی، مماس با گوشش نالید: _ به پاکیت قسم میخوامت گیلی... به همون خدایی که منو به زور نشوند پای سفره عقد با زن برادرم، دلم برات سریده لامروت... دِ این ساعی یاغی و خدا نترس عین سگ از نداشتنت ترسیده... دل بده به دلم تا دور دلت بگردم. به سختی جلوی آه و ناله‌اش را گرفته بود. اما نمی‌شد با نوازش انگشتان داغ ساعی، مانند ماهی در آغوشش تکان نخورد!!! _ به شرفم قسم طلاقش میدم این نقطه نحس و.... نوعروسم شو گیلی... بذار طعم زندگی و کنارت بچشم... بذار دلم کنارت قرار بگیره..... آه و ناله‌تو خفه نکن دردت به سرم... خیسی خواستنت و حس میکنم... داره نبض میزنه برام عروسک... بذار پیش برم گیلی... بذار امشب و برات قشنگ کنم عروسم... دوست داری ساعی ارضات کنه؟ آره؟ من ارضات کنم دخترک قشنگم؟ ندانست چرا... انگار قدرت دست‌هایش بود که عقل و منطق را ازش صلب کرد. هرچند... خودش هم دل داده بود به این عشق ممنوعه! خودش را بیشتر در آغوشش رها کرد و پاهایش را بیشتر گشود تا دسترسی ساعی به نقاط خصوصی‌اش بیشتر شود... سپس نفسش را رها کرد و لب زد: _ ارضام کن ساعی! تمومش کن فقط....... اگه #تابوشکنی و #عشق_ممنوعه نمیخونی نیا که روی دست این رمان نیست🔥👇👇👇👇 https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk ----------—--—---- اینم کانال vip👇👇👇 « لینک و کپی نکنین که باطل میشه، آروم جوین بدین فقط» بزنین روی نوشته آبی👇 ( کانال vip•کانال خصوصی)
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار! چند ساعت قبل -هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه! نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد: -انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش می‌دی زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمن‌خان به مشامش می‌رسید -چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟ حسادت زنانه می‌توانست خطرناک ترین حس دنیا باشد داشت روی مغز اویس میرفت -چرند نگو -یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟ فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد -از من می‌خوای دختره رو بکشم؟ رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟ صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود زن ها باهوش بودند می‌دانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد -اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چی‌و میزنم و طرح رو می‌فروشم به عربا چشمانش روی هم افتاد نفس هایش سنگین شد چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست می‌کرد؟ -اویس؟ این بار صدای تینا پر از ترس بود اویس نباید گزک دست این زن میداد -تا شب حلش میکنم از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند باید قطع میکرد -اویس نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟ چیزی از سینه اش فرو ریخت هاه...عشق؟ عاشق دختر بهمن‌خان شود؟ مزخرف بود اویس خونشان را می‌ریخت و دست آخر به خورد خودشان می‌داد -کم مزخرف بباف تینا داره میاد باید قطع کنم وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد -اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو می‌کَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه -صبح‌تون بخیر خوشتیپ خان اویس گوشی را  قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد. قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد: -تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف می‌زدی؟ -با زن اولم! حرفیه؟ می‌زد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمی‌دانست آن یک واقعیت بزرگ است خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد -بچه پر رو وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت -هی هی هی دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند -نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟ وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد او دختر دشمن بود باید حذف می‌شد اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود -حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی! خون اویس از جریان می افتاد کم‌کم از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد در آن تونل -بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم! سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد هیچ‌ حرف مهمی با این دختر نداشت او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود -الان بگو اصلا هم کنجکاو نبود اصلا هم نمی‌خواست جلوی رفتنش را بگیرد اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود -نوچ روی پنجه ی پاهایش بلند شد عاشق اویس شده بود این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت می‌کرد یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت -سوپرایزه. الان نه! هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد شاید برای آخرین بار بود نفسش بند رفت نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد باید این کار را میکرد در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید -وای...دیرم... شد حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت چاهی که اویس برایش کنده بود -آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟ با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد -بده من! کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد                             baby check? چیزی از سینه اش فرو ریخت چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟ -مهندس...مهندس کجایید؟ پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد لب هایش خشک شد و قلبش نتپید مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت -تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار ❌❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Hammasini ko'rsatish...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

👍 1
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #طنزززززز بهترین و اعتیاد آورترین رمان تلگرام دختره دیوانس😂😂😂😂😂😂😂👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 _همونطور که مشاهده میکنید مجتمع ما از بهترین و ممتاز ترین پوئن برخورداره به طوریکه‌.. از لای جمعیت داد کشیدم: _کم گوز گوز کن بابا دستم توسط ستاره کشیده شد و سرمو دزدیدم تا کسی متوجه حضور من نشه! ولی من تا آبروشو نمیبردم نمیتونستم خفه خون بگیرم! دستِ خودم نبود..کاری که دیشب کرد هنوزم از ذهنم بیرون نمیره! هنوزم خیسی و طعم لبهاش زیر زبونم مونده بود! ارکا با نگاهی به جمعیت انگار که میدونست صدا صدای کیه پوزخندی زد و با اعتماد بنفس بیشتری ادامه داد: _این مجتمع ۱۰۰ تا اتاق مستقل با سرویس دهی عالی داره و.. _چه وضعشه رئیس خان نه پول میخوایم نه مهمان همه دنبالِ منبع صدا میگشتن و فکر میکردن سوگل خدمه ی چاقمون که جلوم ایستاده داره شعار میده! آرکا با اون ژست مغرورانه و خاصش با پاهاش ضرب گرفت روی زمین و با انگشت شصتش چونشو میخاروند.. لبخند نمایشی ای زد و ادامه‌ی صحبتهاشو به همکارش سپرد! از بین کارمند ها عبور کرد و به خیالِ اینکه نمیدونه من کجام ..همچنان پشتِ سوگلِ تپل قایم شده بودم.. اما با کشیده شدنِ دستم و پرت شدنم داخلِ آسانسور پشت بهش برگشتم و اشهدِ خودمو خوندم .. خواستم برگردم که اجازه نداد و از پشت بهم چسبید و با لحن خمار و شهوت آمیزی کنار گوشم پچ زد : _تنت میخواره بازم نه؟ دیشب کمت بود؟خودم میخارونمت عزیزم! از نفسهای داغش کنارِ گوشم گر گرفته بودم و از آینه ی آسانسور خیره به قد بلند و استایل بینظیرش شدم! بدون توجه به سوالی که پرسید کاملا بی‌مقدمه لب زدم: _آقا ..زیپتون بازه! حس کردم چشماش خندید! با کمی مکث خونسردانه گفت: _ببندش! بسرعت برگشتم سمتش و گستاخانه پرسیدم: _چیو؟؟ _اونی که باید بسته بشه! شونه بالا انداختم و بی توجه به موقعیتِ کارمند بودنم گفتم: _دهنتونو؟ اون که اختیارش دست خودتونه! دستمو کشید به سمت خودش و با نیشخند گفت: _زیپمو! خم شو ببندش! _عمرا! به من چه! _نگات هرز میپره جوجه! به چی نگاه میکردی متوجه باز شدن زیپم شدی؟ #طنززززززز #عاشقانه #دختر_زبون_سه_متری #پسر_مغرور_جذاب این رمان عالیه😂😂😂😂😂😂😂😂😂 به قلم توانای:سامان شکیبا https://t.me/+RJZ4hQ_vlx05NWM0 https://t.me/+RJZ4hQ_vlx05NWM0 https://t.me/+RJZ4hQ_vlx05NWM0 https://t.me/+RJZ4hQ_vlx05NWM0 https://t.me/+RJZ4hQ_vlx05NWM0 https://t.me/+RJZ4hQ_vlx05NWM0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
😈 😈😈 😈😈😈 😈😈😈😈 🤪😂😂🤪😂🤪😂🤪😂🤪😂🤪😂🤪 👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽 _گند زدی! گندددددد... _گند و دکترها به قیافه ی دوست دخترِ شما زدن! نیشخندی زد و پا روی پا انداخت و با ابروهای بالا رفته گفت: _خب؟ حسودیت شد؟ حقم داری اون خیلی خوشگله! _والا منم لبهامو مثل ..(از گفتنش منصرف شدم) منقار اردک بزرگ کنم.. یا دماغمو پروتز کنم .. یا چشمامو عمل کنم..یا صورتمو سوراخ کنم بزور از توش نگین رد کنم..خب معلومه شبیه اورانگوتان..عه ببخشید..دوست دختر شما میشم.. تازه چند تاشم فاکتور گرفتم! _در هر صورت ..تو حق نداشتی چای و خم کنی روش! بسوزونیش! _بازم اینکارو میکنم! _بیخود میکنی! _چیه غیرتی شدید؟ در هر صورت من کار خودمو میکنم. صداش بالا رفت و گفت: _اینجا من دستور میدم که کی چیکار کنه!کی کجا بره..کی وظیفش چیه! شیرفهمه؟ _بله ..درسته..شما دستور میدید..اما مسئولیت تف هایی که توی قهوه اش میندازم هم شما باید قبول کنید! سلیطه‌س انگار! _تو.. تف میکنی تو قهوه ها؟؟ _نه فقط‌ تو قهوه ی اونایی که ازشون خوشم نمیاد! حس کردم چشمهاش میخنده و پر از تفریح داره به جلز ولز زدنم نگاه میکنه! _تا الان داشتم قهوه ی تُفی میخوردم؟ _نه _خودت الان... _گفتم اونایی که بدم میان! اونایی که تحمل ندارم باهاشون هم کلام شم و .. خیره خیره نگاهش کردم.. چیو میخواست بشنوه؟ اعترافم به ضعف در برابرش؟ مرتیکه الدنگِ باد روده ای! چه پرو پرو هم زل زده به من و ولش کنی از خنده میپاچه به در و دیوار 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 عاشقانه های غوغا و آرکا دوتا خل و چل ردی آرکا مغرور و غیر قابل نفوذ غوغا پرو و شیطون چه شود🤪😂😂😂😂👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
محرمیتمون دیگه مشکل شرعی داره. یک ساله رنگ زیر شکم منو ندیدی. اینجوری به من نامحرمی ساعی! تو رو به جدت قسم امشب کاندوم بگیر یه سکس بکن باهام. دستش را جلوی دهانش گرفت و ریز ریز خندید. باورش نمی‌شد خاله‌اش در آستانه 50سالگی، اینگونه عاجزانه از شوهر جوانش، درخواست سکس کند. مجدد گوشش را به در اتاقشان چسباند و گوش داد: _ باهات با کاندوم سکس کنم؟ یادت رفته یائسه شدی؟توهم زدی که حامله میشی؟ چند ثانیه سکوت و بعد مجددا صدای طعنه دار ساعی به گوشش شنید. _ من با هزار بدبختی اینو بلندش کنم، چشمم به زیر شکم تو بیوفته میخوابه! یادت رفته قول دادی پرت به پرم نخوره؟اصلا من چشم به زیر شورت تو خورده تا حالا که با اعتماد به نفس میگی کاندوم بخر شب؟ با تعجب لب گزید و با خودش نجوا کرد. (پــشمـــام! اصلا سکس نداشتن تا حالا!) قبل آن که فرصت کند پنهان شود، در اتاق باز شد و ساعی با صورتی برافروخته بیرون آمد. با دیدن او، مکثی کرد و آرام گفت: _ فالگوش وایسادی کوچولو؟ در همین حین، خاله‌اش با طلبکاری کیفش را کول گرفت و از اتاق خارج شد. سپس بدون آن که به حضور او توجه کند، رو به ساعی فریاد زد: _ میرم به حاج بابات میگم ساعی خان. میگم یک ساله زن پسرت شدم اما رنگ آغوششو ندیدم. میگم دستت به تن من نخورده... میگم تا اون بیاد تکلیف این محرمیت و مشخص کنه. ساعی با خونسردی به دیوار تکیه داد و پاسخ داد: _ خدا به همرات. خاله‌اش که از خانه بیرون رفت، با خجالت نگاهی به ساعی انداخت. این که متوجه شده بود که پنهانی حرف‌هایشان را کاملا شنیده، معذب‌اش می‌کرد. برای فرار از زیر نگاه داغ او موهایش را پشت گوش فرستاد و با خجالت لب زد: _ اوم... چیزه..منم برم تو اتاقم.... خواست عقب گرد کند که دست ساعی دور کمرش حلقه شد و او را از پشت به خودش چسباند. _ کجا فضول خانوم؟ بودی حالا. ترسیده آب دهانش را بلعید و معذب لب زد: _ و... ولم کن! س... ساعی؟ لب‌های داغش با عطش روی گردن گیلی نشست و هرم صدایش لباس زیر گیلی را خیس کرد.... _ جانِ ساعی... عشق ساعی... روح و تن ساعی... تو همیشه صدام کن تا من تا ابد گوش بشم برات نبض من. به سختی پلک بست و جلوی نفس نفس زدنش را گرفت. مدت ها بود متوجه عشق پنهانی ساعی به خودش شده بود امــا.... به روی خودش نیاورده بود اما امشب... ساعی علناً داشت اعتراف می‌کرد. میان آغوشش تکانی خورد و زمزمه کرد. _ ولم کن... اشتباهه... خیانته... گناهه.... ولم کن ساعی! دست‌های داغش را از بالای کش شلوار گشاد خانگی‌اش به بین پایش رساند و نقطه حساسش را نوازش کرد. سپس با لحن داغی، مماس با گوشش نالید: _ به پاکیت قسم میخوامت گیلی... به همون خدایی که منو به زور نشوند پای سفره عقد با زن برادرم، دلم برات سریده لامروت... دِ این ساعی یاغی و خدا نترس عین سگ از نداشتنت ترسیده... دل بده به دلم تا دور دلت بگردم. به سختی جلوی آه و ناله‌اش را گرفته بود. اما نمی‌شد با نوازش انگشتان داغ ساعی، مانند ماهی در آغوشش تکان نخورد!!! _ به شرفم قسم طلاقش میدم این نقطه نحس و.... نوعروسم شو گیلی... بذار طعم زندگی و کنارت بچشم... بذار دلم کنارت قرار بگیره..... آه و ناله‌تو خفه نکن دردت به سرم... خیسی خواستنت و حس میکنم... داره نبض میزنه برام عروسک... بذار پیش برم گیلی... بذار امشب و برات قشنگ کنم عروسم... دوست داری ساعی ارضات کنه؟ آره؟ من ارضات کنم دخترک قشنگم؟ ندانست چرا... انگار قدرت دست‌هایش بود که عقل و منطق را ازش صلب کرد. هرچند... خودش هم دل داده بود به این عشق ممنوعه! خودش را بیشتر در آغوشش رها کرد و پاهایش را بیشتر گشود تا دسترسی ساعی به نقاط خصوصی‌اش بیشتر شود... سپس نفسش را رها کرد و لب زد: _ ارضام کن ساعی! تمومش کن فقط....... اگه #تابوشکنی و #عشق_ممنوعه نمیخونی نیا که روی دست این رمان نیست🔥👇👇👇👇 https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk https://t.me/+NHSV5bxepkUxODNk ----------—--—---- اینم کانال vip👇👇👇 « لینک و کپی نکنین که باطل میشه، آروم جوین بدین فقط» بزنین روی نوشته آبی👇 ( کانال vip•کانال خصوصی)
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
Hammasini ko'rsatish...
1
Repost from N/a
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار! چند ساعت قبل -هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه! نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد: -انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش می‌دی زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمن‌خان به مشامش می‌رسید -چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟ حسادت زنانه می‌توانست خطرناک ترین حس دنیا باشد داشت روی مغز اویس میرفت -چرند نگو -یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟ فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد -از من می‌خوای دختره رو بکشم؟ رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟ صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود زن ها باهوش بودند می‌دانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد -اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چی‌و میزنم و طرح رو می‌فروشم به عربا چشمانش روی هم افتاد نفس هایش سنگین شد چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست می‌کرد؟ -اویس؟ این بار صدای تینا پر از ترس بود اویس نباید گزک دست این زن میداد -تا شب حلش میکنم از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند باید قطع میکرد -اویس نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟ چیزی از سینه اش فرو ریخت هاه...عشق؟ عاشق دختر بهمن‌خان شود؟ مزخرف بود اویس خونشان را می‌ریخت و دست آخر به خورد خودشان می‌داد -کم مزخرف بباف تینا داره میاد باید قطع کنم وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد -اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو می‌کَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه -صبح‌تون بخیر خوشتیپ خان اویس گوشی را  قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد. قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد: -تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف می‌زدی؟ -با زن اولم! حرفیه؟ می‌زد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمی‌دانست آن یک واقعیت بزرگ است خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد -بچه پر رو وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت -هی هی هی دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند -نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟ وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد او دختر دشمن بود باید حذف می‌شد اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود -حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی! خون اویس از جریان می افتاد کم‌کم از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد در آن تونل -بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم! سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد هیچ‌ حرف مهمی با این دختر نداشت او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود -الان بگو اصلا هم کنجکاو نبود اصلا هم نمی‌خواست جلوی رفتنش را بگیرد اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود -نوچ روی پنجه ی پاهایش بلند شد عاشق اویس شده بود این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت می‌کرد یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت -سوپرایزه. الان نه! هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد شاید برای آخرین بار بود نفسش بند رفت نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد باید این کار را میکرد در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید -وای...دیرم... شد حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت چاهی که اویس برایش کنده بود -آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟ با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد -بده من! کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد                             baby check? چیزی از سینه اش فرو ریخت چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟ -مهندس...مهندس کجایید؟ پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد لب هایش خشک شد و قلبش نتپید مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت -تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار ❌❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Hammasini ko'rsatish...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

👍 2