cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

▪︎ ستون پَنجُم ▪︎ ماهور ابوالفتحی

ماهور ابوالفتحی بخند، باشه؟♡ پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه💖💠 " رمان های آرایش جنگ و مفت باز طنز و فایل فروشی" رمان های فیاض، آدمای شهر حسود، عشق اما نهایتی مجهول عاشقانه اجتماعی و فایل" برای تهیه هر کدوم از فایل ها به ادمین پیام بدین @Paeez_1997

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
22 957
Obunachilar
-4024 soatlar
-2787 kunlar
-95130 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
- آقای قاضی شوهرم وقتی من حامله بودم با دوستم می‌خوابید.... چهره‌ی کامیار سخت می‌شود و من اما پر از بغض دستانم را به میز تکیه می‌دهم - اگه منم با یه مرد دیگه می‌خوابیدم همینقدر عادی با قضیه برخورد می‌کردین؟ چهره‌ی قاضی برافروخته می‌شود و زیر لب استغفرالله محکمی می‌گوید و کامیار مشتش را روی میز می‌کوبد - تو غلط می‌کنی همچین زرایی می‌زنی... نگاهم را سمت او می‌کشم و اما همچنان مخاطبم قاضی است - آقای قاضی من طلاق می‌خوام... کامیار از پشت میز بیرون می‌آید و بی تفاوت به قاضی و حضار بلند می‌گوید - بیخود می‌کنی... ما یه دختر داریم لامصب... بزاق دهانم را قورت می‌دهم و سرم را بالا می‌گیرم... تقاص چهار سال عذابی که به من داده بود را باید می‌گرفتم... - حضانت آشوب رو باید بدی به من، تو صلاحیت نگهداریش رو نداری. می‌خندد... بلند و ترسناک... و من به این فکر می‌کنم که با چند نفر دیگر، به من خیانت کرده است؟! - خواب دیدی؟ خیره... خودش را جلو می‌کشد و پر از خشم و جنون، غرش می‌کند - این چهار سال کدوم گوری بودی که حالا پیدات شده و دل و جیگر پیدا کردی؟ طلاق می‌خواد خانوم... سمت قاضی برمی‌گردد - آقای قاضی من زنم رو طلاق نمی‌دم... ازش هم به خاطر این چهار سالی هم که گذاشته رفته شاکیم... باید برگرده سر خونه زندگیش و شوهرش رو تمکین کنه... مغزم سوت می‌کشد و عضلاتم منقبض می‌شود... بی‌اهمیت به قاضی تهدیدش می‌کنم - اگه حضانت آشوب رو بهم ندی به مادرت می‌گم وقتی باردار بودم، با دوستم خوابیدی. نگاهش را دریایی از خشم در بر می‌گیرد - مامانم مریضه لامصب... - به من ربطی نداره... کسی که باید به فکرش باشه، تویی، نه من... قاضی می‌خواهد آرامشمان را حفظ کنیم و اما هر دو مانند ابنار باروتیم... - به جان آشوبم رحم نمی‌کنم بهت یلدا... کاری نکن دوباره کامیار چهار سال پیش... میان کلامش صدا بالا می‌برم... - آقای قاضی طلاق من و از این حیوون می‌گیرید یا نه؟ او به هیچ کس مهلت حرف زدن نمی‌دهد - منم طلاقت نمی‌دم، چهار سال گذاشتی رفتی، حالا که برگشتی هم می‌خوای تر بزنی به زندگیمون؟ - داری در مورد کدوم زندگی حرف می‌زنی؟ همون کثافت دونی که داشتی با دوستم می‌خوابیدی؟! - بهت خیانت نکردم لامصب... پوزخندی عصبی می‌زنم... - اما من بهت خیانت کردم... با یه مرد دیگه...❌🔥 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 - مردایی که زنا می‌کنن خطا کردن، اما واسه زن‌ها گناه کبیره، آره آقای قاضی؟ شوهر من زناکاره، با صمیمی‌ترین دوست من زنا کرده و من خواستار اشدٌ مجازاتم! https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 کامیار ارجمند... خواننده‌ی معروف و پر سر و صدای ایران... یه ستاره‌ی درخشان! همه چی با یه رسوایی شروع می‌شه! با یه خیانت... خیانت به زن حامله و پا به ماهش! و تیتر روزنامه‌ها...👇 « رابطه‌ی نامشروع خواننده‌ی خوش صدا با دوست صمیمی زنش!»
3930Loading...
02
یک عاشقانه‌ی زیبا از دل کردستان و کومله‌ها - نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!! از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف و یخ بود. طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بی‌شرفش رو پس می‌داد. - غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟ نگاهش کردم. انگار کوره‌ی خشم و نفرت بود‌  من با قلب دیاکو چه کرده بودم؟ همه می‌دونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگه‌ای گیر بود، پیش پدر همین بچه‌ی نامشروعی که دیر یا زود رسوام می‌کرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم. زبونم به گفتن هیچ حرفی نمی‌چرخید و اون با بی‌رحمی تمام سرم فریاد کشید: - دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟ لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت. - منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟ نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد. از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمی‌دونست چیکار کنه. میخواستم از این غفلت لحظه‌ای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا می‌تونستم از اون و ایلمون فاصله می‌گرفتم. اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید. خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم می‌نشست و من نگران جنین بی‌گناهم بودم. دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که می‌گفت: - داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!! https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️ https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 یک رمان عاشقانه به دور از کلیشه این رمان عاشقانه در نکوهش جنگ نگاهی دارد به بزرگترین جنایت بشری بعد از هولوکاست یعنی انفال(زنده به گور کردن مردم کرد) #خلاصه رمان دختری کرد که در سودای عشق خبرنگار خارجی، تنها خانواده‌ای که براش موندن و عشق دیاکو رو ترک می‌کنه و فرار میکنه اما وقتی خبرنگار غیبش می‌زنه اون می‌مونه و بچه‌ای که به شکم داره و دیاکویی که در حقش جفا شده و می‌خواد انتقام بگیره اما... در ضمن شخصیت اصلی رمان واقعی است که در کانال نویسنده حضور داره و آخر رمان با مخاطبین گفت و گو میکنه و سوال‌هاشون جواب میده!
2460Loading...
03
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1601Loading...
04
- دیشب با شوهرت خوابیدم! گوشی توی دستش می‌لرزد که پیام بعدی می‌آید: - چه شبی بود، تا صبح چهار راند سکس! عکسی از مهدیار با بالاتنه‌ی لخت رویِ تختی که پر از گل سرخ پرپر شده است برایش می‌فرستد و پیام بعدی این است: - ببینش عشقمو، چه قدر خوشحاله! برعکس اون روزایی که با تو بود حالش کاملاااا خوبه! در ضمن دیگه بهش زنگ نزن! دیروز سر سفره‌ی عقد مهدیار او را ول کرده بود و با این زن فرار کرده بود. رییس شرکتشان! زنی که ده سال از او بزرگتر بود حالا داشت از شب حجله شان عکس می‌فرستاد. بغضش ترکید، هنوز داشت صفحه ی چت را برای باز هزارم می‌خواند که پیام بعدی زن ویس بود، صدا را پخشش کرد! صدای مهدیار بود داشت با خنده می‌گفت: - دختره‌ی احمقِ اُمل فکر کرده عمرمو سیاه می‌کنم به خاطرش! هی دست نزن عقد نکردیم، نکن ما محرم نیستیم، نیا خونمون بابام بدش میاد... خانم اسمائیلی بین وسط با خنده گفت: - گور باباش... مهدیار سرمستانه خندید و داد زد: - گووووووررررر باباشششششش خودمونو عشقهههههه، لخت شو مری، لخت شو یه دل سیر بکنمت! گوشی از دستش سر خورد و رویِ زمین افتاد! حالش بد بود، دنیا داشت دور سرش می‌چرخید که یک نفر خم شد و گوشی را از زمین برداشت. پسرِ خانم اسماعیلی! فردین! این ویس را شنیده بود؟ داشت چت هایِ مادرش را می‌خواند، هر لحظه سرختر می‌شدند چشمهاش و رگ گردنش بیشتر بیرون می‌زد. رو کرد سمتِ خورشید و گفت: - این خراب شده کجاست؟ خورشید با گریه نگاهش کرد و زیر لب گفت: - نمی‌دونم... به خدا نمی‌دونم... فردین زیر لب غرید: - میکشم این مرتیکه رو! توام باهام میای! یالا... https://t.me/+QmCqzLF5HdQ0MzM8
3970Loading...
05
پارت جدید بالاتررررررر ❤️❤️
3260Loading...
06
Media files
2841Loading...
07
#گم_شده_ام_در_تو #قسمت_۲۲۵ ******************************* -خیلی عوضی هستی.. میخواهم بلند شوم تا پتو را کنار میزنم تازه یادم می افتد که چه خاکی بر سرم شده .. برهنه هستم هیچ پوششی ندارم.. خدایا مرگم را برسان من هرگز ..هرگز فکر نمیکردم روزی در تخت این ملعون بخوابم ! حالا تخت که هیچ برهنه در آغوش اوی که هم برهنه است و وای بر من ..جواب سوران را چه بدهم.. -چه غلطی کردی با من !؟..چرا لباس تنم نیست..با دست بر سر صورتم میزنم دیوانه شده ام جیغ میکشم .. دستانم را با یک دست می‌گیرد و پشت سر قفل میکنم با دست دیگر چانه ام را می‌گیرد پر حرص لست اصلا شبیه دقایق قبل نیست صدایش خش دارد فشاری به چانه ام میدهد.. -صدات و ببر ..خفه شو..دعا کن دیشب مست بودم ویترینت و پایین نیاوردم .. توی تختمم کنار زنم فهمیدی !؟ کولی بازی رو بزار کنار و خفه خوندبگیر .. از این به بعد هر شبت همینه .. نیشخند میزند.. -با اتفاق دیشب دیگه همه چی واقعیه خوشکلم تازه طعمت رفته زیر دندونم .. یه چیز دیگه.. از این به بعد ..از این به بعد مراقب رفتارت باشه ..یادت نره شوهر داری و دیشب جی و با شوهرت تجربه کردی نهذصوریه نه قرداد نه هیچ کوفتی مراقب باش که پات و کج بزاری گردنت و خورد میکنم..! -کثافت ..کثافت با من چیکار کردی!؟..من ازت متنفرم.. -ببر گفتم صدات و ..هر کاری کردم حقم بوده..منم عاشقت نیستم اما از حقم نمیگذرم .. بلند نیشود و لباس زیرش را از روی زمین بر میدارد چشمانم را میبندم.. صدایش گوشت تنم را آب میکند.. -از چی خجالت میکشی زن عزیزم ..دیشب که کلی از خجالتت درومده ..از امروز کم کاریش و جبران میکنه ..! https://t.me/+wRmVPdNOopY0OTJk https://t.me/+wRmVPdNOopY0OTJk
5922Loading...
08
-دخترخونده‌ت خوب ارضات می‌کنه که دیگه چشمت من‌و نمی‌بینه؟! شوکه سمتش برگشتم و تو تاریک و روشن اتاق، پوزخند جا خوش کرده گوشه‌ی لبش‌و دیدم. -چیه؟! مهندس تراز اول پتروشیمی بوران مهدوی؟! خیال می‌کردی قرار نیست بفهمم باوجود من تو زندگیت، خشتکت واسه دخترخونده‌ت باد می‌کنه؟! گلوم عین صحرای خشک و بی‌آب و علف شده بود از وقاحت بی‌انتهای این زن... -دهنت‌و ببند پروانه... این مزخرفات‌و از کجات درمیاری؟! سوفیا از پنج‌سالگی رو پاهام بزرگ شده... بلندتر پوزخند زد و جلو اومد. حالا بهتر می‌تونستم صورت پر از نفرتش‌و ببینم. -بهت دست می‌زنم، چندشت میشه... زنتم، بارها خواستم باهات بخوابم ولی هربار گفتی نه، خسته‌م. فکر کردی من خرم؟! با دست پسش زدم ولی سمج‌تر از قبل بازوم‌و چسبید. -چرت و پرت نگو پروانه... سرم درد می‌کنه می‌خوام بخوابم. -خواب دیگه بسه... دیگه حماقت من و کثافت‌کاری‌های تو بسه... بوران؟! من خطرناک‌تر از چیزی‌ام که فکرش‌و کنی. محکم تو سینه‌م مشت کوبید و صدای فریاد بلندش‌و تو اتاق پخش کرد. -اون دختره‌ی کثافت... از همون پنج‌سالگی قاپت‌و دزدیده؟! شیش ماهه زنتم ولی هنوز باکره‌م. شیش ماهه هرشب خواستم سکس کنیم ولی نه.... تو فکرت با سوفیاست. با دخترخونده‌ت. دیگه داشت شورش‌و درمی‌آورد. هلش دادم و عصبی صدام‌و بالا بردم. -کم کصشر بگو پروانه. از کنارش گذشتم چون قصد نداشتم به افکار بیمارگونه‌ش بال و پر بدم ولی با چیزی که گفت، پاهام به زمین چسبید. -خبر داری سوفی جونت کجاست؟! می‌دونی؟! یه اردوی یک‌روزه داشتند و احتمالا حالا... صدای بلند خنده‌های مجنون‌وار پروانه اخمام‌و تو هم کشید و سمتش برگشتم. -حتما فکر می‌کنی اردوئه... با دوستای کوچولوش تو باغ ولی نه... سوفیا پیش منه. ترس به دلم افتاد و با ابروهای گره خورده سمتش برگشتم. -چی داری میگی؟! باهاش چیکار کردی؟! -اوخی... ددی واسه بیبی گرلش نگران شده. عربده‌م شیشه‌های خونه رو هم لرزوند. -خفه‌شو حرومزاده... سوفیا کجاست؟! سمتش هجوم بردم ولی جست زد و گوشبش‌و از روی عسلی برداشت. صدای نفس‌های بلندم تو سکوت خونه پخش شد و ثانیه‌ای بعد، صدای گریه‌های سوفیا تو اتاق پیچید. -بوران... بوران توروخدا کمک. بوران خواهش می‌کنم! ا اینا.. اینا من‌و... د دزدیدن. با وحشت به چشم‌های خندون پروانه نگاه کردم، قلبم دیگه نمی‌تپید. صدای خشن یه مرد رو درست از کنار سوفیا شنیدم. -خانم؟! منتظر اطاعت امرم... دستور بدید تا این دخترو به خاک و خون بمشم. لامصب عجب دافیه! همه‌ی وجودم به رعشه افتاد و آمپرم بالا رفت. تلفن‌و سمتم گرفت و صدای خنده‌های کریه مرد، باعث شد به سمت پروانه حمله کنم. -عا عا عا... نه بوران... بوران مهدوی. هرچقدر باهات راه اومدم کافیه. یا امشب با من می‌خوابی، یا دخترخونده‌ی عزیزت امشب مهمون تخت سه تا مرد گردن کلفت میشه و... رگ کلفتی رو گردنم تیر کشید و ناباور از کرده‌های پروانه، پچ زدم. -تو اینکارو نمی‌کنی. پروانه...؟! اون دخترو ولش کن. عربده زدم ولی پروانه بلندتر خندید. -میل خودته... می‌تونی امتحانم کنی و چندساعت بعد، جنازه‌ی غرق خون سوفیا رو بغل بزنی. -پروااااااااانه؟! لبش‌و به گوشی چسبوند و من نفس‌هام سر به فلک برداشت. آخ لهنت به من... الان اون دختر کوچولو کجا بود وقتی من‌و نیاز داشت؟! -سوفیا؟! سوفی میام... میام نجاتت میدم. لعنت بهت پروانهههههههه! پروانه نیشخند زد و صدای ضجه‌های سوفیا قلبم‌و له کرد. -اگه تا یکساعت دیگه زنگ نزدم، هرکاری دوست دارید باهاش بکنید. هرچقدر وحشی‌تر، بهتر! مرد گریه خندید و تماس قطع شد. پروانه گوشیش‌و تکون داد و نمایشی شونه بالا داد. -تصمیمت‌و بگیر... یا سکس با من یا دخترت با اون مردا... با دوگام بلند گردنش‌و چسبیدم و صدای خر خر کردنش‌و شنیدم. کبود شد و لباش رو به سیاهی رفت ولی لب به گوشش چسبوندم. -باشه پروانه... باشه. بگو اون بچه رو ول کنن... حالا که سکس می‌خوای، کاری می‌کنم به گه خوردن بیفتی. بگو ولش کنن و عوضش... جوری جرت میدم که صبح فردا رو نبینی. رو تخت دونفره پرتش کردم و.... https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
2414Loading...
09
دختر خیر سرش وکیله اما اینقدر خنگ که همه از دستش عاصین اما با این وجود میره وکیل یک مرد ثروتمند هات و جذاب خشن میشه که اون هم… 🔞👅 لباشو عمیق تر بوسیدم و گفتم: خنگولی من با حرص ازم فاصله گرفت گفت: چی؟ - به خدا این یکی رو هستی دیگه. - خـیلی بدی آیدن آخه من کجا خنگم. با خباثت با چشمم به پایین تنم اشاره کردم و گفتم: - اوهوم باشه الان میگم، این چیه؟😈 گیج از سوالم با چشم دستم رو دنبال کرد و گفت: - خوب مشخصه شلوارته. بلند قهقه‌ای زدم و با خنده گفتم: - اخ‌دختر، خب زیرش چیه؟ - خوب زیرش شورته دیگه. - افرین دختر خوب داری نزدیک میشی، بعدش چی میشه؟ - ای خدا من نمیدونم این سوال‌ها برای چیه… خب بعدش پاهات میشه دیگه. با خنده از گیج بازیش که منو باهاش سرحال می‌اورد دستش رو گرفتم و دقیق روی مردو…نگیم گذاشتم و گفتم: - بیا نگاه خنگی دیگه بعد میگه من؟ دارم واضح میپرسم اینجا که دست رو گذاشتم چیه؟ - آهــــا اینجا رو میگی اینجا که میشه همونجای که ازش جیش میکنی دیگه. نتونستم جلو خندم و بگیرم و بلند زدم زیر خنده و بریده بریده گفتم: - خب… اسم اونجایی… که جیش میکنم چیه؟🤣😝 - اممم… خب… یکی از دوستام که بچه کوچیک داشت بعد میخواست بهش یاد بده که چطوری جیش کنه میگفت اگه جیش نکنه دودولشو میده هاپوش میبره. فکر کنم اسمش دودوله. پوکر نگاهش کردم و گفتم: - جان ِمن واقعنی شیرین میزنی یا میخوای منو گول بزنی ها راستش رو بگو بروک؟🤨 - وا یعنی چی؟ - یعنی کلا اندازه گاو سرت نمیشه از زندگی زناشویی. - خب از کجا باید بدونم من که همش سرم با قراردادها شرکت شما بنده و اصلا نمیدونم درباره چی داری صبحت میکنی. خبیث نگاهش کردم و گفتم: _فداااای سرت که بلد نیستی، الان خودم یکیش رو یادت میدم تا خوب خوب یاد بگیر کوچولو.😈🤤 و با یه حرکت روی تخت انداختمش و شلوارش رو..... https://t.me/+b6HpFs0sp_E2MmVk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+b6HpFs0sp_E2MmVk هییی مواظب باش بچه مچه نیادا از ما گفتن بود❌😎
1564Loading...
10
- یه شورت توری قرمز دیشب تو دفتر آقای رئیس بود، امروز صبح تو دستش دیدم! با شوک دست در دهانم می گذارم. نکند منشی فهمیده، من دیشب را آن جا سپری کرده بودم؟! با نجم رضایی.. توی دفترش.. تا صبح روی آن مبل... درحالیکه مجبور به فرار از خانه شدم و به تو پناه آوردم. و تا صبح سه بار باهم.... -عه وا! سوتین دست آقای رضایی؟ خواب ندیدی؟ اشتباه نديدی؟! منشی همانطور که چای میخورد چشم و ابرویی آمد. -بله پس چی؛ مگه رئیسمون دل نداره؟ درسته به کسی محل سگ نمیده! عصا قورت داده. با دخترا ابش تو یه جوب نمیره و نخ دادن ما بدبخت بیچاره ها رو نمیبینه! ولی دلش میره برا خانومای رنگی رنگی! اینطوری شو نگاه نکن خیلی هات و بلاس. فیلم س.سی نگاه میکنه! کارمند میانسال دست روی دست می‌کوبد. اوا خدا مرگم بده از کجا فهمیدی؟! آرام جواب داد: دیروز از تو دفترش شنیدم. صدای آه و ناله میومد! از خجالت آب میشوم. صدای من بود وقتی زیر نجم پیچ و تاب میخوردم و صدای به هوا رفته ام دست خودم نبود. تند جوابش را داد. -نه بابا اون با قد و هیکل جذابی که داره! دخترا خودشونو میکشن باهاش باشن چرا فیلم؟! ناخن هایم را از شدت حرص و خجالت در دستم فرو می کنم. بین‌شان اظهار نظر میکنم: -فکر نکنم اون طوری دوست داشته باشه! -یادت نمیاد چند روز پیش رفتیم بیرون... من موهام و بلوند کرده بودم تازه...همچین زل زده بود به من دلم غش رفت براش! خنگ بود؟ یا خودش را به نفهمی می زد....؟ آن روز چشمان نجم خیره ی یَقه باز من بود که با شیطنت هر چه تمام تر برایش به نمایش گذاشته بودم. آن شب بعد از این که به خاطر اینکه دلش را به دست بیاورم، مجبور شدم از سینه هایم مایه بگذارم که جایی برای خواب داشته باشم! با همین یقه باز از راه به در کردم. تا بالاخره با شیطنت این مرد مغرور را به دست بیاورم. -هوی کجا رفتی؟ داشتم میگفتم نجم بد جوری عاشقم شده! پوزخند صدا داری می زنم. نجم همین دیشب رویم خیمه زده بود و زمزمه های عاشقانه ای در گوشم سر می داد. عاشق این منشی عتیقه شود؟ -تو میگی دختر میاره تو دفتر و خونه ش! بعد عاشقشی؟ تکه ی پرتقال را در دهانش می گذارد و می گوید: -من بیام دیگه فقط چشمش به منه! از شدت حرص، سرخ شده بودم! او داشت در مورد نامزد آینده من می گفت ! تمام سرمایه ام برای بقا و زندگیم. دهان باز کردم که بگویم ،یک لحظه در دفترش نجم باز شد و فریاد زد: -بلوبری بهشتی؟ غوغا؟ بیا ببینم جوجه! دیشب این سوتینت و جا گذاشتی تو دفتر من! هی میگم هر وقت میای بغل من از اینا نبند به سک و سینت ! دوست دارم وقتی دست میزنم ، گوشت بیاد دستم نه پوستش !! بدو بیا تا کسی نیومده برش دار ببندش، شب باز خودم برات بازش میکنم https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk یه دختر داریم شاه نداره😌 قرتی خانوم و باکلاس و نازنازی😍 غوغا خانم دانشجوی نخبه صنعتی شریف که به تهران میاد و از قضا دخترعمه‌ی صاحب یه کارخونه ی فرش معروف میشه، به اسم نجم‌الدین😁 و غوغا وقتی اینو میفهمه که میبینه تو دام این مرد کینه ای و سرد و خشن افتاده و مجبوره باهاش زندگی کنه. چرا؟! چون غوغا تنها گزینه ی نجم برای انتقام گرفتن از پدر و مادرشه! 🙊 https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
5787Loading...
11
Media files
3450Loading...
12
پارت جدید بالاتررررررر ❤️❤️
3480Loading...
13
-تا کی قراره دختر دریده‌ی خسرو رو از لای دست و پای مردای شهر جمع کنی؟! نمی‌بینی این یه وجب دختر به مادرش رفته؟! خسته و کلافه از این بحث تکراری و حرف‌های مامان و بقیه، به طبقه‌ی بالا اشاره زدم. -بالاست مادر من... می‌شنوه گناه داره. جلو اومد و چشم درشت کرد. دخترک خسرو که ار پنج‌سالگی تو دستای خودم بزرگش کرده بودم. -گناه رو من دارم که پسرم شده لَلِه‌ی دختر بی‌حیای خسرو... آبرو برامون نذاشته... کتم‌و بیرون آوردم و لبه‌ی مبل انداختم. -مگه چیکار کرده؟! با چندتا از دوستاش رفتن کوه... زرین‌بانو با دست به پله‌های منتهی به اتاق سوفیا اشاره کرد. تقریبا یک‌روز کامل بود که ازش خبر نداشتم و خالا مادر چی می‌گفت؟! -فقط همین؟! کوری نمی‌بینی تیپش‌و؟! نمیفهمی بوی الکل میده؟! دختره مسته... می‌فهمی یا چشات‌و بستی؟! همیشه دختر شر و شیطونی بود. -بچه‌ست مادر... یه اشتباهی کرده. زرین‌بانو چندین بار رو قفسه‌ی سینه‌ش کوبید و صداش‌و بالاتر برد. -ای الهی که جز جگر بزنی سپیده که دخترت‌و ول دادی تو دامن پسر احمق من. بابای بدبختش هم می‌دونست این لنگه ننه‌ش درمیاد که سکته کرد مرد. سمت زرین‌بانو رفتم تا سعی کنم آرومش کنم و بعد به خدمت سوفیا برسم. -خدا نکنه... یه دو دیقه آروم بگیر من درستش می‌کنم. -چی‌و درستش می‌کنی؟! کاری مونده که نکرده؟! دوست پسرم داره..‌. خودم شنیدم که پسره می‌گفت عکس لختی از خودت بده این سلیطه هم داد. ابروهام تا جایی که جا داشت، بالا پرید و متعجب به دهن زرین‌بانو نگاه کردم. -چیکار کرده؟! می‌دونستم دخترک خسرو سر و‌گوشش می‌جنبید ولی از این یکی خبر نداشتم که رگ گردنم بیرون زد. -تازه چش و گوشت باز شده؟! برو گوشیشو چک کن... کل گوشیش عکس لختی از پروپاچه‌هاشه... بزاق تلخ دهنم‌و فرو دادم و همون‌لحظه در سوفیا رو دیدم که داشت از پله‌ها پایین نیومد. احتمالا صدای بحثمون رو شنیده بود چون مادر اصلا مراعات نمی‌کرد. -مادرم چی میگه سوفی؟! اینکارو کردی؟! بین راه ایستاد و با بغض و چشم‌هایی که تا باریدن راهی نداشت، به من زل زد. -ب بوران من.... نه به‌خدا... من نکردم. -من دروغ میگم سلیطه‌ی آبروبر؟! خوبه والا... صاف صاف تو چشام نگاه می‌کنه و میگه دروغگولم. حاشا به غیرتت بوران. دستم بشکنه که پسر بزرگ نکنم بشه داغ رو دلم.... وای به‌حال سوفیا اگر مادرم حقیقت‌و می‌گفت! زن با اون سن و سال که دروغ نمی‌بافت؟! نوه‌ی برادرش بود. پیش رفتم و مقابل چشم‌های وحشت‌زده‌ی سوفیا ایستادم. -گوشیت‌و بده ببینم. میدونی تاحالا زور بهت نگفتم. کنترلت نکردم. ولی بفهمم پاتو کج گذاشتی دمار از روزگارت درمیارم. بده من ببینم گوشیتو! لبش لرزید و امان از چشمای خونه‌خراب‌کنش... همین دوگوی سیاهش بود که دل و دینم‌و برده بود و غلام حلقه به گوشش شده بودم. -بوران جونم توروخدا... گوشیش‌و از دستش گرفتم و صبر نکردم. ساعدش‌و گرفتم و کشون کشون از پله‌ها بالا بردم. تو اتاقش که هلش دادم، سوفیا از بازوم آویزون شد. -بوران توروخدا نگاه نکن. من کاری نکردم. ثانیه به ثانیه چشام گردتر میشد و رگ های بدنم پرنبض‌تر... -اینا چیه بی‌شرف؟! ها؟! این عکس‌های لخت بی‌حیایی چیه تو گوشی یه دختر هجده ساله؟! عوض درس خوندن و کنکور دادنت... دنبال این چیزایی؟! مظلومانه نگام کرد و مثل همیشه وجودم‌و لرزوند اما الان اونقذر عصبی بودم که یه بلایی سرش بیارم. -و واسه... واسه تو... گ گرفتم. به خ خدا... این... ت تتو رو روی سینه‌م... ب ببین. همون ثانیه بدون ذره‌ای تردید، تاپ سفیدش‌و بالا داد و نگاهم قفل نوشته‌ی زیر سینه‌ش شد. پیش رفتم تا خروفش برام خوانا بشه و با خوندنش... -اسم من‌و زیر سینه‌ت تتو کردی بی‌شرف؟! دستاش‌و رو برجستگی سینه‌م گذاشت و قلبم به کوبش افتاد. با گفتن حرف بعدی‌ش چیزی تو وجودم فروریخت. -فقط این... ن نیست. یه‌جای دیگه هم... نگاهم که پایین افتاد... https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
2540Loading...
14
- یه شورت توری قرمز دیشب تو دفتر آقای رئیس بود، امروز صبح تو دستش دیدم! با شوک دست در دهانم می گذارم. نکند منشی فهمیده، من دیشب را آن جا سپری کرده بودم؟! با نجم رضایی.. توی دفترش.. تا صبح روی آن مبل... درحالیکه مجبور به فرار از خانه شدم و به تو پناه آوردم. و تا صبح سه بار باهم.... -عه وا! سوتین دست آقای رضایی؟ خواب ندیدی؟ اشتباه نديدی؟! منشی همانطور که چای میخورد چشم و ابرویی آمد. -بله پس چی؛ مگه رئیسمون دل نداره؟ درسته به کسی محل سگ نمیده! عصا قورت داده. با دخترا ابش تو یه جوب نمیره و نخ دادن ما بدبخت بیچاره ها رو نمیبینه! ولی دلش میره برا خانومای رنگی رنگی! اینطوری شو نگاه نکن خیلی هات و بلاس. فیلم س.سی نگاه میکنه! کارمند میانسال دست روی دست می‌کوبد. اوا خدا مرگم بده از کجا فهمیدی؟! آرام جواب داد: دیروز از تو دفترش شنیدم. صدای آه و ناله میومد! از خجالت آب میشوم. صدای من بود وقتی زیر نجم پیچ و تاب میخوردم و صدای به هوا رفته ام دست خودم نبود. تند جوابش را داد. -نه بابا اون با قد و هیکل جذابی که داره! دخترا خودشونو میکشن باهاش باشن چرا فیلم؟! ناخن هایم را از شدت حرص و خجالت در دستم فرو می کنم. بین‌شان اظهار نظر میکنم: -فکر نکنم اون طوری دوست داشته باشه! -یادت نمیاد چند روز پیش رفتیم بیرون... من موهام و بلوند کرده بودم تازه...همچین زل زده بود به من دلم غش رفت براش! خنگ بود؟ یا خودش را به نفهمی می زد....؟ آن روز چشمان نجم خیره ی یَقه باز من بود که با شیطنت هر چه تمام تر برایش به نمایش گذاشته بودم. آن شب بعد از این که به خاطر اینکه دلش را به دست بیاورم، مجبور شدم از سینه هایم مایه بگذارم که جایی برای خواب داشته باشم! با همین یقه باز از راه به در کردم. تا بالاخره با شیطنت این مرد مغرور را به دست بیاورم. -هوی کجا رفتی؟ داشتم میگفتم نجم بد جوری عاشقم شده! پوزخند صدا داری می زنم. نجم همین دیشب رویم خیمه زده بود و زمزمه های عاشقانه ای در گوشم سر می داد. عاشق این منشی عتیقه شود؟ -تو میگی دختر میاره تو دفتر و خونه ش! بعد عاشقشی؟ تکه ی پرتقال را در دهانش می گذارد و می گوید: -من بیام دیگه فقط چشمش به منه! از شدت حرص، سرخ شده بودم! او داشت در مورد نامزد آینده من می گفت ! تمام سرمایه ام برای بقا و زندگیم. دهان باز کردم که بگویم ،یک لحظه در دفترش نجم باز شد و فریاد زد: -بلوبری بهشتی؟ غوغا؟ بیا ببینم جوجه! دیشب این سوتینت و جا گذاشتی تو دفتر من! هی میگم هر وقت میای بغل من از اینا نبند به سک و سینت ! دوست دارم وقتی دست میزنم ، گوشت بیاد دستم نه پوستش !! بدو بیا تا کسی نیومده برش دار ببندش، شب باز خودم برات بازش میکنم https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk یه دختر داریم شاه نداره😌 قرتی خانوم و باکلاس و نازنازی😍 غوغا خانم دانشجوی نخبه صنعتی شریف که به تهران میاد و از قضا دخترعمه‌ی صاحب یه کارخونه ی فرش معروف میشه، به اسم نجم‌الدین😁 و غوغا وقتی اینو میفهمه که میبینه تو دام این مرد کینه ای و سرد و خشن افتاده و مجبوره باهاش زندگی کنه. چرا؟! چون غوغا تنها گزینه ی نجم برای انتقام گرفتن از پدر و مادرشه! 🙊 https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
5302Loading...
15
من بروک پترسون ام یک وکیل جوان که با استخدام ویپراها برای وکالت خانواده آنها، آینده درخشانی بدست اورد. شغلی که چهار سال املاک آیدن وایپرا در اروپا بصورت رایگان بگذراند زندگی که همه برای دست اوردن همچنین شغلی اون هم با خاندان ویپرا بزرگ و قدرتمند حاضرن باهم دوئل هم بکنن چه برسه به من که از شانس خوبم هنوز مهره مدرک وکلاتم خشک نشده تونستم همچنین شغلی رو بدست بیارم. ولی با ملاقات با یک مرد آن هم در شب که برای خودم بخاطر همچنین موفقیتی جشن گرفته بودم، دیدم. ملاقاتی که باعث شد چنان زلزله چند ریشه‌ای به زندگیم بزند که اصلا نفهمیدم چه شد که من را به…. https://t.me/+b6HpFs0sp_E2MmVk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+b6HpFs0sp_E2MmVk بقیه‌اش رو خودت بگیری دیگه اینجا نمیشه گفت 🥺🙈🔞 اگه میخوای ادامه داستانم رو بخونی بپر بیا اینجا👆
1600Loading...
16
#گم_شده_ام_در_تو #قسمت_۲۲۵ ******************************* -خیلی عوضی هستی.. میخواهم بلند شوم تا پتو را کنار میزنم تازه یادم می افتد که چه خاکی بر سرم شده .. برهنه هستم هیچ پوششی ندارم.. خدایا مرگم را برسان من هرگز ..هرگز فکر نمیکردم روزی در تخت این ملعون بخوابم ! حالا تخت که هیچ برهنه در آغوش اوی که هم برهنه است و وای بر من ..جواب سوران را چه بدهم.. -چه غلطی کردی با من !؟..چرا لباس تنم نیست..با دست بر سر صورتم میزنم دیوانه شده ام جیغ میکشم .. دستانم را با یک دست می‌گیرد و پشت سر قفل میکنم با دست دیگر چانه ام را می‌گیرد پر حرص لست اصلا شبیه دقایق قبل نیست صدایش خش دارد فشاری به چانه ام میدهد.. -صدات و ببر ..خفه شو..دعا کن دیشب مست بودم ویترینت و پایین نیاوردم .. توی تختمم کنار زنم فهمیدی !؟ کولی بازی رو بزار کنار و خفه خوندبگیر .. از این به بعد هر شبت همینه .. نیشخند میزند.. -با اتفاق دیشب دیگه همه چی واقعیه خوشکلم تازه طعمت رفته زیر دندونم .. یه چیز دیگه.. از این به بعد ..از این به بعد مراقب رفتارت باشه ..یادت نره شوهر داری و دیشب جی و با شوهرت تجربه کردی نهذصوریه نه قرداد نه هیچ کوفتی مراقب باش که پات و کج بزاری گردنت و خورد میکنم..! -کثافت ..کثافت با من چیکار کردی!؟..من ازت متنفرم.. -ببر گفتم صدات و ..هر کاری کردم حقم بوده..منم عاشقت نیستم اما از حقم نمیگذرم .. بلند نیشود و لباس زیرش را از روی زمین بر میدارد چشمانم را میبندم.. صدایش گوشت تنم را آب میکند.. -از چی خجالت میکشی زن عزیزم ..دیشب که کلی از خجالتت درومده ..از امروز کم کاریش و جبران میکنه ..! https://t.me/+wRmVPdNOopY0OTJk https://t.me/+wRmVPdNOopY0OTJk
5250Loading...
17
پارت جدید بالاتررررررر ❤️❤️
9220Loading...
18
Media files
8740Loading...
19
سه سال پیش.. -شایگان گناه داره طفلی.. این چیزا رو بلد نیست .. بزار راحت باشه کاری به کارت نداره که..! عرفان راست میگفت کاری به کارش نداشت و همین آتشش زده بود ! حتی وقتی که با زنی به خانه می آمد ..! گویی از او بریده بود حتی نگاهش نمیکرد ! او را از معشوقه اش بزور گرفته بود تا عقدش کند و عقده هایش را خالی کند اما هر بار چشمان کهربایی معصومش را میدید دست و دلش میلرزید و از خود متنفر میشد ..! - اومده که حمالی کنه عرفان ..خودش خواست..! سامی هم میگوید: -شایگان از این بچه بگذر ..گناه داره آهش میگیرتت.. اما سر بلند میکند نرمین دست به سینه نگاهش میکند منتظر است..! -چیه ؟..نمی تونی نه؟!..عاشقش شدی؟! -خفه شو نرمین ..چه عشقی من ازش متنفرم .. نمیدانست .. اما دلش هم نمیخواست نرمین را از دست دهد نباید دلش برای آن دختر میلرزید.. -هی..بدرد نخور بیا این جا.. سر به زیر نزدیک میشود لباس مناسب جمع تنش نیست اما با آن سادگی هم زیباست.. -سریع کف اینجا رو تمیز کن ..خونه خاله ات نیست بخوری بخوابی؟! رفقایش تا توانسته بودند نوشیده بودن چنتایی کف سالن بالا آورده بودند ..نمی توانست خود او هم نمی توانست.. -من..من..چیز اقا من.. -زهر مار ..تو چی کم شو زودتر تمیز کن حالا خودت بهتر اون کثافت کف سالنی!؟ دلش هزار تکه میشود در جمع خوردش میکند .. -ولش کن شایگان رنگش پریده از وقتی هم اومدیم بیچاره داره کار میکنه.. -وظیفه آشه ..اومدی حمالی نیومده بادش بزنم.. -باشه اقا.. بر میگردد سطل و طی را بر میدارد جلوی آن همه مجبورش میکند کثافت کف سالن را بشورد .. او همسرش بود .. اما آن قدر امشب در جمع تحقیر شده بود که قسم خورد بعد از امشب برای همیشه اینجا را ترک کند حتی اگر شب ها را در پارک و خیابان بماند.. نزدیک میشود .. اما همان که نگاهش کف سالن می‌رسد دل و روده اش پیچ میخورد ..! هق میزند.. -کثافت تو که خودت بدتر گند زدی.. -بب..ببخشی.. اجازه ی حرف نمیدهد و سیلی در گوشش میزند انقدر که پرت میشود و کمرش به میز میخورد.. صدای شکستن میز و آخش در هم میپیچد.. سامی و عرفان و مینا به طرف دخترک میروند اما او مات خونی است که از پشت دخترک جاریست.. -یا خدا این چیه ؟! صدای عرفان است.. -لوس بازیشه نه.. صدای نرمین است.. اما او فقط چشمان. بسته ی دخترک را میبیند .. همه را کنار میزند .. دست زیر کمر وپاهایش میزند ..نگاهی به صورتش میکند جای پنجه هایش .. -پریزاد..پریزاد.. -شای..شایگان..بچه ام.. مات میشود .. حامله است ؟ چه کرده او با زن و فرزندش.. نه..نه.. تو..تو حامله ای؟ چشمان دخترک بسته میشود و او مثل دیوانه ها فریاد میزند .. فرزندش را کشته بود ؟..با دستان خودش..! **** حالا سه سال گذشته .. در به در دنبال اوست .. همان شب در بیمارستان جنینشان سقط شد و فردای آن روز . دخترک هم نبود .. رفته بود .. سه سال است در پی اوست اما هیچ اثری نیست ..نبود تا اینکه دیشب او را در مهمانی دید .. دست در دست یکی از رقبایش.. و حالا چون دیوانه ها چیزی را در عمارت سالم نگذاشته… -برت میگردونم پری زاده ام ..!! https://t.me/+9U-Jim_mlKk4MWY8 https://t.me/+9U-Jim_mlKk4MWY8
8942Loading...
20
من ولیعهد ایدن ویپرام🔥 تک فرزند یک خاندان و آلفا و پادشاه قدرتمند آینده #اژدها‌ها هستم...کسی که جرات مقابله با قدرت و نفوذ من رو نداشت ، سالهای زیادی گذشت و بین انسان‌ها زندگی کردم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #انسان‌ها...دختری که بطور تصادفی یا تقدیر طبیعت اون رو بعنوان جفت حقیقی من برگزیده بود اون کسی نبود جزء…🔥🤐 خوووب خوووبب یه رمان فوق‌العاده این سری براتون اوردم... یعنی من یچیزی میگم از فوق‌العاده هم اون‌ورتره طوریکه من رو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان عالی رو هم برای شما دوستان گل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿 https://t.me/+b6HpFs0sp_E2MmVk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+b6HpFs0sp_E2MmVk فقط متاسفانه لینکش برای ۲۰۰ نفر فعاله بعد باطل میشه پس برای جوین عجله کنید تا جا نمودین😉 #تمام_پارت‌های_هیجانی_و_عاشقانه_ناب
2450Loading...
21
‍ ‍‍ ‌ - #جورابامو شستی؟؟ حرص میخورد، ولی به اجبار لبخندی گوشه ی لبش میچپاند و زمزمه وار میغرد: -آره بی صاحابا رو! نجم دست از پیچاندن شیر ظرفشویی میکشد و به دخترکِ سرتقی نگاه میکند که از زبان کم نمی آورد: -نشنیدم! بلندتر بگو ببینم چی گفتی؟؟ باید جلوی این آدم طلبکار بود، وگرنه کلاهش پس معرکه ست! -گفتم شستمشون دیگه! طلبکاری؟؟؟ این هم جواب دادنش! نجم لبی کج میکند و قلب بی صاحب غوغا را میلرزاند. بمیرد این قلبِ به درد نخور که برای این دیلاقِ پُر تکبر میلرزد! -طلب ندارم، ولی زورم زیاده! یادت نره لباسامو اتو کنی..واسه فردا میخوامشون.. صورتش را نزدیک میکشد و در چشمان غوغا زمزمه میکند: -با #دوست‌دخترم قرار دارم.. دستهای غوغا مشت میشوند وحیف که فعلا دور دورِ اوست و باید حالا حالاها باج بدهد. نجم از حرص خوردن دخترک لذت میبرد! درحال ور رفتن با شیر آب پر تفریح میگوید: -اینو درست میکنم، توام کل #امشبو واسه من کار میکنی! حرف پر ایهامش دل میلرزاند و حرصش میدهدو صدایش بالا میرود: -دیگه چی؟؟؟ فکر کردی با دسته ی کورا طرفی که اینطوری از من کار بکشی؟؟ اصلا نمیخوام! نخواستم درستش کنی.. با اخم جلو میکشد و نگاه خندان مرد را نمیبیند: -برو کنار! خودم درستش میکنم.. نجم الدین عقب میکشد وهمین که درست نزدیک به شیر می ایستد، دستش را میکشد و آب با فشار به روی غوغا میپاشد! -وااای دیوونه خیس شدم!چرا اینطوری میکنی؟؟ نجم با مسخرگی میخندد: - #جووون چه ریختی پیدا کردی بلوبری! غوغا برمیگردد و توی چشمهای تُخس و پرشیطنتش خیره میشود. و نجم با خودش فکر میکند که اگرهمین حالا تمام گستاخی هایش را آنطور که میخواهد تلافی کند، به جایی برمیخورد؟؟ اصلا کسی میفهمد؟! غوغا با نوک انگشتهایش بلوزش را از تنش فاصله میدهد و نجم به انگشتهای دخترک نگاهی میکند. عجب احمقی ست که با این وضع هنوز روبرویش ایستاده و با گستاخی نگاهش میکند! -خیلی مسخره ای! شد یه کاری واسم بدون ضرر زدن انجام بدی؟؟؟ نجم ابرو بالا میدهد و نگاهی به #اندام تو پُرِ دخترعمه‌اش می اندازد. اوف میتواند #سایزش را حدس بزند؟ -کجات ضرر دید؟ نشون بده خودم درستش کنم.. با خجالت با پایش ضربه ای به پای درازِ بی ادب روبرویش میزند و با اخم چشم ازش میگیرد: -بیشعور! -کجا میری حالا؟ به طرف اتاقش میرود: -به تو ربطی نداره..جمع کن برو، بعد بهت زنگ میزنم بیا لباساتو ببر! خنده دار نیست که این دختر حتی در اوج عصبانیت هم خواستنی ست؟ از کِی تاحالا غوغا با آن چشمهای عینک ته استکانی و لبهای بیش از حد درشت و سیبلی باریک پشت لبش خواستنی شده؟ آرام به دنبالش میرود. این دختر که حالا نه عینک ته استکانی دارد و نه سبیلی..و البته..لبهایش بیش از حد وسوسه برانگیزند..این دختر جذاب است انگار! وقتی در اتاق را پشت سرش میبندد، نجم در آن ذهنِ خراب و بی ادبش برای دخترعمه فوضولش نقشه ها میکشد. مثلا دستهایش را بالای سرش محکم بگیرد و آن لبهای قلوه ای و تپل را گاز بگیرد! یا حتی بدتر..از یک جایی تنِ بدون لباسش را دید بزند و سایزش را به دست بیاورد!! گوشه ی لبش را گاز میگیرد و تمام وسوسه های دنیا به جانش می افتند! دستگیره را به یکباره میکشد و محو تنِ سفید دختر که با قرمزی سوتینش تناقض وحشیانه ای دارد، میشود! رمان #طنز و #جذاب #آغوش‌باران‌زده😍 شخصیت هاش، #غوغای مغرور و زبون دراز😆و #نجم‌الدین آقاااا و جذابشه😌 یک #نکته بسیار مهم، هر روز پست گذاری میشه واونم پارت های پر حجم و جذااااب😍 #از‌دستش‌بدین‌به‌خودتون‌ظلم‌کردین😎 https://t.me/+dWsTxQo716llOGE8 https://t.me/+dWsTxQo716llOGE8 https://t.me/+dWsTxQo716llOGE8 https://t.me/+dWsTxQo716llOGE8 https://t.me/+dWsTxQo716llOGE8 https://t.me/+dWsTxQo716llOGE8
8857Loading...
22
-تاحالا داگ استایل سکس داشتی؟! خشکم زد. این مرد، همون بوران مهدوی بود که پنج سال قبل جلوش ایستاده بودم و بهش ابراز علاقه کردم و ولم کرد. حالا بعد از پنج‌سال برگشته بود، بعد از پنج‌سالی که من خودم‌و با دیدن عکساش آروم می‌کردم. یه نخ سیگار روشن کرد و پک زد. عوض شده بود، حالا حتی سیگار هم می‌کشید. -شنیدم یه‌بار زانوت تو تمرین شکسته میتونی دوساعت داگی بخوابی؟! من فقط تو این پوزیشن آروم میشم. انگشتام‌و تو هم قلاب کردم و با وحشت سرم‌و پایین انداختم. از من بیشتر از خودم اطلاعات داشت. خود لعنتی‌ش وقتی پنج‌سالم بود، من‌و از بابام امانت گرفته بود. بابایی که دیگه نفس نمی‌کشید و من بودم و بی‌کسی‌هام. -اون... ب بوران‌ی که م من... م می‌شناختم، هیچوقت ا اینجوری ح حرف نمیزد. -این بوران... اون مردی که می‌شناختی نیست پاستیل خرسی. یادته؟! پاستیل خرسی من بودی سوفیا. یادم بود، هیچوقت فراموش نکرده بودم. سرم‌و که بالا آوردم، تو نزدیک‌ترین حالت ممکن از من بود. از من‌ی که داشتم با وحشت می‌لرزیدم و نفس کشیدن هم برام سخت بود. -بوران؟! -از این لحظه... من واست بوران نیستم. باید بگی آقا بوران. بگو سوفیا... بگو تا به این روی بوران عادت کنی. -از من... ر رابطه... -رابطه چیه؟! هزارجور رابطه هست ولی من از تو سکس می‌کنم. سکس می‌دونی چیه؟! یعنی باید عین هر زن بالغ دیگه‌ای... لنگت‌و باز کنی و بذاری من... -آقا بوران؟! پوزخند زد و درست مقابلم ایستاد. باتفریح همه‌ی وجودم‌و از نظر گذروند. -آفرین خوشم اومد. دیگه اون بچه‌ی لوس گذشته نیستی... ببینم می‌تونی چهل دقیقه تلنبه زدن رو تحمل کنی؟! ماتم برده بود. بوران‌ی که برام بستنی و شکلات می‌خرید، بوران‌ی که من‌و حموم می‌کرد و خودش برام پد بهداشتی رو روی لباس زیرم جاساز می‌کرد و حتی یه‌بار هم نگاهش هرز نرفته بود... الان کجا بود؟! -من از کاندوم استفاده نمی‌کنم. از الان بدونی بهتره... گوشت به گوشت، بیشتر بهم مزه میده. می‌خوام ببینم تو کانال تنگت چی درانتظارمه. کف دستام عرق کرده بود و همه‌ی بدنم خیس عرق بود. چطور اینقدر بی‌حیا بود؟! -ی یعنی فقط برای اینکه من‌و... از.. از دست علی نجات بدی، ازم... س سکس می‌خوای؟! -هیچی مفت به‌دست نمیاد. پونزده سال مفت بزرگت کردم. -ف فکر می‌کردم من... من‌و... د دخترت... -فکر کردی چون بزرگت کردم دخترم محسوب میشی؟! من حتی زن هم ندارم چه برسه بچه. گوشت با منه؟! چرا انقدر سرخ شدی؟! سرخ شده بودم؟! حتما از خجالت بود، از ترس، از لرز... -می‌تونم جای سکس... ب برم پیش عمه‌خانم. اون من‌و... بلند خندید و من با وحشت به این روی جدید از بوران مهدوی زل زدم. نمی‌شناختمش و فکر نمی‌کردم بعد از اولین دیدار تو لین پنج‌سال چنین چیزی ازم بخواد. -مادرت، زد برادرزاده‌ی مادرم‌و دق‌مرگ کرد. خیال می‌کنی زرین‌بانو می‌تونه تو رو توی خونه‌ش نگه داره...؟! سوفیای احمق... اگه اونجا جا داشتی که بابات، پونزده سال قبل تو رو به من نمی‌سپرد. با افت فشار، زانوم لرزید. راست می‌گفت. عمه‌خانم از من متنفر بود و قطعا به‌خاطر خراب کردن زندگی پسرش هم چشم دیدنم‌و نداشت. من هم دیگه تحمل کتک خوردن‌های علی رو نداشتم. -بیا پاستیل خرسی. بشین تا پس نیفتادی‌ خوبه الان فقط پیشنهاد سکس رو دادم و خودش‌و عملی نکردم. من‌و رو مبل چرم وسط اتاق کارش نشوند. اتاق مدیریت... از وقتی برگشته بود، یه شغل جدید داشت و یه زندگی مرفه... بااون همه زن و دختر تو اطرافش به من نیازی نداشت اما... -زود تصمیمت‌و بگیر... من هرشب سکس می‌خوام. نیشخند زد و دوباره نگاهی به اندامم انداخت و رو لبام مکث کرد. -البته... کتک خوردن از علی به مراتب آسون‌تر از سکس با من و امیال منه. از همین‌جا... بدون فکر، بدون اینکه متوجه عواقب حرفم باشم، سرم‌و بالا گرفتم. خیال می‌کردم بوران انقدر هم بد نبود اما... -قبوله... قبول می‌کنم. https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
3910Loading...
23
#ستون_پنجم فصل هفتم: “ طلوع” #قسمت_دویست‌وشصت‌وشش حالا اصلا هم مشخص نیست که کی وحشیه و کی عین ببر بنگال دست این بنده خدا رو داره می‌خوره. آبان هم یه چند باری اسم هلیا رو صدا می‌زنه و خب انگار چیز مهمی نیست، چون بعدش سرش رو تویِ گوشیش فرو می‌کنه! اینجاست که سپهر به خودش میاد، باید خودش رو از شرایط بحرانی این چنین نجات بده و تصمیم می‌گیره که دماغ هلیا رو محکم بگیره و فشار بده! بعد هلیا عقب می‌کشه و جیغ می‌کشه: - خاک تو سرت بدبخت عقده‌ای! سپهر دهن کجی می‌کنه و می‌گه: - خودتی، وحشی زمخت! هلیا انگشت اشاره‌اش تا نزدیکی های چشم این مادر مرده پیش می‌ره و بعد داد می‌زنه: - ها؟ چیه؟ چون عین خرابایِ دورت نازک نازک باهات حرف نزدم آدم حسابت نمی‌کنم می‌سوزی؟ ما اصلا توقع نداریم این جمله رو بشنویم ولی سپهر حتی از منم عقده‌ای تره! با حرص و خشمی فرای انسان ها، بسان گوریل های زمان دایناسورها، با صدایی سهمگین چون رعد و برق و گردباد می‌گه: - زمختی چون آینه‌ی دوچرخمو شکوندی! اینجا دیگه من و نیاز می‌ترکیم از خنده! هلیا نیشخند می‌زنه و با آرامش کامل می‌گه: - تازه ماشینتم خط انداختم! بعد شونه‌‌اش رو می‌گیره سمتِ سپهر و با خنده می‌گه: - بیا کتفمو بگیر!
1 87814Loading...
24
#part_420 سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید -اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی! -اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچه‌ایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم.... بغض کرده حرفشو بریدم -من ذره‌ای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام!  برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم! تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد. -اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو! اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم! با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید -میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم - میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟ - ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 #part_546 - چه مرگته باز؟؟ همراه نوزاد دو روزه‌م اشک ریختم غریدم -به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم -اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم -من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم با پشت دست آروم تو دهنم کوبید! بغض کرده خیره چشمای به خون نشسته‌ش شدم کتشو درآورد و با چهره‌ای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد. با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش. با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهره‌ای پر درد آروم گرفتم‌ سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد - پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی - میخوام برم....ازت بدم میاد... -بچه‌مونو ول میکنی؟ لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم -ول میکنم ! -پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچه‌م بگردم؟ بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️ https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 https://t.me/+DuPhKYm7gRVmN2Q0 این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
1 2475Loading...
25
‍ ‍ -نمیخوای کفش هات رو در بیاری؟ با خنده تماشایش کردم. -به نظرت باید درشون بیارم؟ همانطور که دستانش در جیب هایش بودند و شانه به شانه ام قدم برمی‌داشت خیره در عمق چشم هایم با کلمات و صدای رسایش روحم را در آغوشش حبس کرد. -به نظرم پاهات باید خاک خونه آینده مون رو لمس کنن. کفش هایم را در آورده و همانطور که نگاهش میکردم عقب عقب رفتم. -خونه آینده مون؟حالا از کجا انقدر مطمئنی که من قبول میکنم؟ چشم هایش را ریز کرد و لحنش پر از شیطنت شد. -یعنی قبول نمیکنی؟ لب هایم را به نشانه تفکر جلو دادم و همانطور که خشکی سبزه هارا کف پایم احساس می‌کردم عقب عقب رفتم. -اوم بستگی داره. با اخم نزدیک آمد و سرش را کج کرد. -به چی؟ یک تای ابرویم را بالا دادم. -به اینکه چقدر بتونی عشقت رو بهم ثابت کنی. اخمش عمیق شد و دست هایش را از جیبش در آورد. -یعنی تا حالا بهت ثابت نشده که عاشقتم؟ سرم را که به چپ و راست تکان دادم یکدفعه بازو هایم را گرفت و مرا عقب راند.جوری که پشتم به دیوار پشت سرم بین کاج ها چسبید و نفس از ریه هایم گریخت. چشم هایم که از آن فاصله کم به چشم های براق و روشنش خیره شدند آب دهانم را قورت داده و در حالیکه داشتم از این نزدیکی جان میدادم صدایش گوش هایم را پر کرد. -شاید باید روش های دیگه رو امتحان کنم. چیزی نمانده بود که قلبم از سینه ام بیرون بزند با اینحال نمیخواستم مقابلش کم بیاورم.همانطور که نفس هایم بریده بریده شده بودند جواب دادم: -به نظر.. من ..که روش هات روی من.. جواب نمیدن. نگاهش به آرامی از چشم ها و بینی ام پایین آمد،روی لب هایم مکثی کوتاه کرد و دوباره به چشم هایم دوخته شد. -به نظر من که بدنت داره به دروغ گفتنت واکنش نشون میده.. لب هایم از کمبود هوا در جایی که هوا دورو برمان پرسه میزد از هم فاصله گرفتند و او ادامه داد: -مثلا چشم هات..لب های باز شده ات..نبض روی شقیقه ات ..و از همه مهم تر.. دستش را روی قلبم گذاشت و نجوا کرد: -اینجات.. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 متفاوت ترین رمان از نظر مخاطب ها. با قلمی قوی و پر کشش. رمان قبلی کانال این نویسنده تنها با چهار هزار ممبر کپی شد و حالا کانال جدید نویسنده افتتاح شد.😱😱😱😱😱😱😱 وقتی اون روز تو کتابخونه دستش روی دستم نشست و اشعار فروغ رو نجوا کرد دلم فرو ریخت و تو چشم های آبیش غرق شدم.نمیدونستم این چشم ها یک سرابه.نمیدونستم قصدشون طعمه کردنمه.نمیدونستم صاف دارم میرم توی سلاخ خونه.باهاش به اون عمارت رفتم و گول مادرش رو خوردم.مادری که یک شیطان بود با بال فرشته‌.چی بر سر من و اون زن و مرد چشم آبی میومد؟آیا عشق میتونست راهمون رو روشن کنه؟ 🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵 https://t.me/+QqCVzchWDCwyYmY0 https://t.me/+QqCVzchWDCwyYmY0
6773Loading...
26
#پارت10 -مگه زنم نیستی؟؟ تمکینم کن ثمر یالا... با بی نفسی عقب میکشم که مست و لاقیل جلو میکشه و موهامو چنگ میزنه -ن...نکن شهیار... خواهش میکنم ... لباشو مماس لبام مبپیزاره و با خشم میغره -مگه خودت نمیخواستی بری زیرم ها؟؟ مگه خودتو ننداختی بهم عوضی... روی زمین پرتم میکنه و صدای باز شدن زیپ شلوارش، عین ناقوس مرگ تو گوشم میپیچه... -جوری بالا و ‌پایینتُ یکی کنم که نتونی بشینی ثمر... روم خیمه میزنه و بدون توجه به حال خرابم سینمو تو مشتش فشار میده -نکن لعنتی... دردم میاد ... آخ هق میزنم و تقلا میکنم ولی اون جری تر میشه دستِ دیگه‌ش رو لای پاهام میبره... -هومم؟؟ نکنم؟؟ میخوام دهنتم سرویس کنم موش صفت احمق...فکر کردی زن پسر حاج شهروز نکیسا شدی تمام ! نکنه منو نکنُ المومنین فرض کرده بودی ؟‌ گلومو را چنگ میزنه و شلوارم را تا زانو پایین میکشه -اوفف... تواَم که میخوای توله سگ... ادا اصولت واس چی پس ؟ خودشو بین پاهام جا میده و با یک فشار جیغمو در میاره -اخ اخ... جیغات ارضام میکنه... جیغای یه عوضی  که زندگیمو به باد داده... بدون توجه به خونی که از بین پاهام روونه به تم ضربه ای میزنه و سینمو چنگ میزنه - من بهتر بودم یا اون دوست پسر ترسوت که کارشو کرده و تو هفت سوراخ موش قایم شده  ها ؟ با دیدن چهره کبودم ازم فاصله میگیره و با دیدن حال خرابم پشیمونی تو چشماش میشینه -هی... من... هق میزنم و عقب نشینی کردنم باعث میشه چشمش به تخت پر از خون بیوفته -این... این خون چیه؟؟ این خونِ لعنتی برای چیه... با درد مینالم -من دُ...دختر بودم شهیار... آخ...هرچی ازم شنیدی دروغ بود ! چشمام بسته میشه و آخرین چیزی که میشنوم صدای فریاد های بلندشه .... https://t.me/+cjz3AloekZA2OWE8 https://t.me/+cjz3AloekZA2OWE8 https://t.me/+cjz3AloekZA2OWE8 https://t.me/+cjz3AloekZA2OWE8 ثمر دختر روستایی و معصومی که بهش تجاوز شده اما پسر دیگه ای گردنش میگیره! یه پسر همه چیز تمام و جذاب🥲🔥 پسری که از اول نمیخوادش اما وقتی لوندی هاش و میبینه وا میده و...🙊 خاص ترین و متفاوت ترین رمانیه که این روزا تو تلگرام میخونم ✨❌ #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان 🔞
1 2514Loading...
27
- ما به زنای بدکارو کاسب جنس نمی‌فروشیم! قلبم به درد اومد، یه نصفه شبی پناه برده بودم خونه‌ی میرسبحانِ خوش اسم و رسم و حالا پشت سرمون حرفای ناجوری می‌زدن، از خونه بیرون نمی‌اومدم از ترس اما امروز اجباراً برای خریدن نوار بهداشتی اومده بودم. - زود خریدمو می‌کنم میرم، آقا کاری ندارم با کسی که مرد دیگه‌ای که توی مغازه بود اومد جلوتر و می‌خواست بیرونم کنه - زبون خوش حالیت نیست؟ میگه به زن خراب جنس نمی‌ده چرا نمی‌فهمی؟( آرام دم گوشم پچ زد) شبی چند می ری؟ ساعتی ام کار می کنی؟ صدای فریاد حاج سبحان پیچید تو مغازه - با ناموس من اینجوری حرف می‌زنی مرتیکه الدنگ؟ سبحان با چشم های قرمز به خون نشسته به فروشنده زل می زنه و می گه : _خانومم هرچی می خواد بهش بده ملتفت شدی؟ بعد هم دسته ای اسکناس روی میز مرد کوبید... تا از مغازه بیرون اومدیم و دستم رو کشید و سمت محضر سر خیابون برد... - محرمت می‌کنم تا تموم شه این حرفا!🫢❤️‍🔥 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 اون میر سبحانه🔥 کسی که اسمش قسم راست مردم محله‌ست و کل طایقه به مرام و معرفتش می‌شناسنش... کسی که مردونگی کرد و یه زن بیوه که آوراه بود رو نصفه شب به خونه‌ش راه داد، از روز بعدش سبحان جذابمون شد نقل دهن کل محل که حاجی زن بیوه‌ای رو که نامحرمه آورده خونه‌ش و باهاش رابطه داره! سید مردی نبود که اهل این‌کارا باشه، سید آدمی نبود که نگاه بد به کسی بندازه و همه می‌دونستن تاحالا یه نمازشم قضا نشده پس باید اون زنو از خونه بیرون می‌کرد تا حرف و حدیثایی که پشتش بود تموم شه اما چه کنیم که سیدمون این‌بار بدجوری دلش برای پاکی و معصومیت اون زن لرزیده بود و...🤤🔞 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 #مذهبی_بزرگسال♨️
9622Loading...
28
Media files
2400Loading...
29
_قربان شما مطمئنین می‌خواین روی زنتون شرط ببندین؟ داریوشِ مست با گیجی خندید و بی‌تعادل پشت میز قمار جا گرفت: +آره امشب می‌خوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟ بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید: +اصلا داد می‌زنم که همه بشنون! من داریوش محمودی... امشب روی زنم قمار می‌کنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه! صدای داریوش باعث شد نگاه‌های کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شد. زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسی‌اش می‌کردند، در خودش جمع شد و هق هق‌هایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند. لباسش به خاطر کتک‌هایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار می‌دادند. تقریبا همه‌ی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را می‌شناختند، رییس مافیای سقوط کرده‌ای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرط‌بندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه می‌دانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد! در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکه‌ی داریوش را تماشا می‌کرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت. صدای قدم‌های محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاه‌ها از زمرد به سمت او جلب شد. مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد. داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشم‌ها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد. صدای مرد به نظر داریوش آشنا می‌رسید اما الکلی که در رگ‌هایش جریان داشت مانع از این می‌شد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند. داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند. لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند: _من اسم‌های زیادی دارم، شما می‌تونین فانتوم صدام کنین! اخم‌های داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورد. فکرهای داریوش سرش را به درد می‌آوردند، پس بی‌خیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد: +تو روی چی شرط می‌بندی؟ فانتوم همان‌طور که خیره‌ی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت: همه‌ی داراییم رو! صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهت‌زده خندید: +اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتی‌میلیاردی! یعنی واقعا می‌خوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکار که اطلاعات محرمانه‌ی من رو دزدیده نیست. فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد: _من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه می‌فهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همه‌ی دارایی منه! داریوش با بی‌خیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمق‌های تشنه‌ی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگی‌اش را می‌بازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد: _من شرط رو بردم. بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمی‌شد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته. داریوش نگاه شوکه‌اش را به فانتوم دوخت: +تو... تو کی هستی؟ فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهره‌اش یکه‌ای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: تو... تو... فانتوم پوزخندی زد و همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شد و سمت زمرد می‌رفت گفت: آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی... کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم می‌شد آن را روی شانه‌های لرزان زمرد انداخت. دستش را جلو برد که زمرد بیچاره‌وار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب روی دهان زمرد کند، با سر انگشتانش اشک‌هایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد. زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریه‌اش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد: _این دنیا کثیف‌تر از اونه که با اشک‌های تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر. زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد: _کمکم کن قوی بشم فانتوم... کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
1383Loading...
30
_ از پسرم طلاق نگیر ارمغان! برای من که سال‌ها از جانب پدر و مادر یزدان پس زده شده‌ام و نارضایتی‌شان از بودنم در زندگی پسرشان را هر بار دیده‌ام حالا شنیدن چنین درخواستی غیرقابل باور است... _ شما که باید خوشحال باشید! همیشه هر کاری از دستتون بر می‌اومد دریغ نمی‌کردید تا یزدان رو ازم دور کنید... آرزوتون بود جدا شیم... آرزوتون نبود؟! نتوانسته‌ام ساکت بمانم... انتظار دارم دستانم را رها کند؛ چهره‌اش در هم برود و انعطاف لحنش از بین برود ولی به جای همه‌ی این‌ها پشت دستانم را نوازش می‌کند! _ من بیست و سه روز با چشمای خودم دیدم پسرم از فکر نبودن تو چطور خودش رو به در و دیوار می‌کوبید و نفس نداشت... با گریه می‌گفت ارمغان جلوی چشمام نفسش رفته و قلبش نزده نمی‌تونم سر پا بمونم... با گریه ضجه می‌زد چهار دقیقه و هشت ثانیه جلوی چشمام به ارمغان شوک دادن تا تونستن برش گردونن... تمام جانم گوش شده‌ است و حتی پلک هم نمی‌زنم. هر بار که از یزدان پرسیده‌ام بعد از اینکه در اتاق عمل از حال رفته‌ام چه اتفاقی افتاده است طفره رفته‌ و حالا... _ با چشمای خودم دیدم چه به روز پسرم اومد... یزدان از بچگی غد بود و نمی‌ذاشت ترس و گریه‌اش رو حتی من ببینم... وقتی با اون حال... با ترس و چشمای گریون بغلم کرد گفت مامان کمرم شکسته... اون لحظه حس کردم از بلندی پرت شدم... هاج و واج به تماشای اشک‌هایش مانده‌ام که قطره قطره از گوشه چشمانش چکه می‌کنند. _ تو ایست قلبی کرده بودی... خون ریزیت رو نمی‌تونستن کنترل کنن... ضریب هوشیاریت اونقدر پایین اومد که رفتی تو کما... با اون وضعیت نمی‌تونستن قلبت رو عمل کنن... یزدان چند بار به زور آرامبخش تو اورژانس بیمارستان خوابید و هر بار هم با کابوس اون چهاردقیقه‌ای که قلب تو نزده بود و جلوی چشماش بهت شوک می‌دادن از خواب می‌پرید... دیدنِ گریه‌ی زنی که عمری مقتدر و قوی دیده بودمش همانقدر عجیب بود برایم که شنیدن آن حرف‌ها... _ وقتی وضعیتت رو مناسب جراحی تشخیص دادن... وقتی تو رو بردن اتاق عمل... بچه‌ام سرش رو گذاشت روی پاهام و با گریه ازم خواست برات دعا کنم... بهم گفت اگه ارمغان از دستم بره نمی‌تونم زنده بمونم... بچه‌ام ترسیده بود... سردش شده بود... گریه‌اش قطع نمی‌شد... دستانم را بالا می‌آورد و پشتشان بوسه می‌زند! دردی خفیف در قفسه سینه‌ام احساس می‌کنم و نمی‌خواهم به روی خودم بیاورم... می‌خواهم بشنوم هر آنچه که بی‌خبر بودم از آن را... این بار صورتم را میان دستانش می‌گیرد! بی‌هوا و غافلگیرانه... خیره به چشمانم با بغضی که گریه هم نتوانسته آن را وسط گلویش سبک‌تر کند می‌نالد. _ بهم گفته که تصمیم گرفتی ازش جدا شی... دارم می‌بینم که مثل یه روح سرگردون شده... به خدا می‌ترسم زیر فشار این همه رنج سکته کنه... می‌ترسم یه بلایی سرش بیاد... ته دلم خالی می‌شود. هنوز هم نمی‌توانم شاهد باشم یک تار مو از سرش کم شود. _ بعد از اون همه اتفاق؛ مدتی رو با هم کنار دوقلوها تنها باشید... شاید بتونی یزدان رو ببخشی... شاید با گذشت زمان تصمیمت عوض بشه... بیکباره بلند می‌شود. صورتم را رها کرده است و روی سرم را برای دومین بار می‌بوسد. _ این فرصت آخر رو به خاطر دوقلوها به خودتون بده... اگه هنوزم دوستش داری ترکش نکن؛ خواهش می‌کنم... خیلی پشیمونه... حرفی برای گفتن ندارم و او هم در انتظار شنیدن نیست! هر آنچه که باید را گفته است و قبل از برگشتن یزدان از اتاق بیرون می‌رود... تنها که می‌شوم بلافاصله چشم می‌بندم. نفس‌های عمیق می‌کشم و باورم نمی‌شود مادر یزدان برای نگه داشتنم در زندگی پسرش خواهش کرده باشد... حتی آن حرف‌ها را درباره‌ی حال یزدان زمانی که به کما رفته‌ام را نمی‌توانم باور کنم؛ یزدانی که یک دوره مامور عذاب زندگی‌ام شد تا نفسم را بگیرد اما بلافاصله لحظه‌ای را به یاد می‌آورم که در آی‌سی‌یو به محض چشم باز کردن با چهره‌ای برآشفته و چشم‌هایی هم‌رنگ خون بالای سر خود دیدمش... https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk عزیز دردونه‌ی یزدان مجد بودم و اون به خاطر ازدواج با من مقابل همه ایستاد اما تو یه شب دنیام سیاه شد! یزدان تبدیل شد به تکه سنگی که انگار هرگز، هیچ وقت عاشقم نبوده! منو توی زندگیش نگه داشت تا هر لحظه تاوان اشتباهم رو پس بدم... با از دست دادن مهربانی‌اش... آغوشش... نگاهِ شیدا و دستان نوازشگرش... اما بارداری ناگهانی و پرخطرم بالاخره یخ چشمانش را شکست... بارداری که موقع زایمان کم‌ترین شانس زنده ماندن را داشتم... https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینکش برای آخرین بار در دسترسه و فقط تا پایان امشب عضوگیری عمومی داره❤️‍🔥 با خوندن این عاشقانه‌ی جنجالی ضربان قلبت حسابی بالا و‌ پایین میشه پس اصلا از دستش نده🥹😍 روایتی سیاه و سفید از عشقی نفسگیر #عاشقانه‌ای_خاص و #پرهیجان
4130Loading...
31
- بوش رو دوست دارین؟! از صدای جذاب مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! خیمه زده روی سجادش دیدم؟ خجالت کشیدم. هول گفتم: - ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط بوش کردم نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم، خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تاب نزدیکیشم! بی‌تاب اون عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست! هیکل چهارشونه‌اش راهو بسته بود سر به زیر و شرمنده گفتم: - ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ.... - اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار حس خوبی بهش ندارم کنار کشیدم تا فرار کنم. خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدن دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد! گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید: - مامان خونه نیستن؟ خجول از نگاه میخش که معمولا روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود: - نه، رفتن مسجد... گفتن شما هم می‌رید باز لبخند زد: پس فکر کردی نیستم که سعادتش نصیبم شد و اومدی بالا تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟ "اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت، به بهانه‌ی دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون و نگاهم نمی‌کنه! از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده، حالا میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم مسجد؟ بگم پریودم؟ خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد - حالا که اومدی یکم بمون خانوم! کاری که به عذر شرعیت ندارم! دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم. از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیـ...ـکار کنم؟ کاری دارید؟ دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست: - فقط یکم اینو شل کن! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی دختر! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ چون فهمیدم پریودی؟ ازم خجالت می‌کشی؟ از سوالش لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرف شونم پایین ریخت: - ولش کن دیگه؟ حلالمی بذار ببینمت! بوی موی تو از جانمازم بیشتره! دیگه حواسم جمع نیست بخوام نماز بخونم که! الان وضعیتم از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو تو اتاقت تصور می‌کنم سخت تره! با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیار...! بی مقدمه تنمو لمس کرد دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد: - هـــــیع! لبه‌ی یقه‌ی لباسمو کشید: - جانم خانوم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ لمست نکنم؟ اومدی که زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید هر شب اجازه داشته باشم ببینم. دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، اونم دیده؟ حرکت لب‌هاش روی برجستگی بالا‌تنه‌ی لختم، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد: - جونم؟ اذیتی ببرمت روی تخت؟ جاش برام فرقی نمی‌کنه فقط کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی بری! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت، جلوی مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم، فرار می‌کنم یهو از حالم نفهمه! حسرتِ دوباره دیدن و لمس کردنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا... دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و به فکر شما.. فشار صورتشو از گردنم برداشت. عجول به تخت چسبوندم: - دورت بگردم که تو خلوتمون هم میگی شما! - آآآخ...! - جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست! نمی‌تونم فشار تنمو جمع کنم زورم زیاد میشه. مامان نیست، ولی لطفا جیغ نزن باشه؟ با تجربه نیستم بخدا هول میشم، اگه یهو هم بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره.. اجازه بدی لباس‌هاتو در بیارم، یه ذره هم وا بدی خوب ببینمت و لمست کنم تمومه! میری اتاقت منم دوش می‌گیرم. https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk از اون پسر مذهبی‌های ناب و بی تجربه که تو خلوت پوست می‌کنه و بی‌خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌هایی که تنها می‌خوابه میگه تا هر شب‌..😎😍 https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
4072Loading...
32
‍ #شیب_شب 🌒🌒 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🌔🌓🌔 کلید را در قفل چرخانده و دستگیره را پایین کشیدم. آرام و بی صدا وارد خانه شدم. صدای آه و ناله همه جا را برداشته بود. عرق خشم و شرم در هم آمیخته و تمام جانم خیس بود. احساس می کردم لباسهایم به تنم چسبیده اند. -رستان ،اروم تر، دردم میاد.... - جووووون...‌‌ خوبه دیگه ، خشن دوست نداری؟؟!!! صدای مهتا بود همان لحن نازدار زنانه که ساعت دقیق قرار ملاقات عاشقانه با همسر عقدیم را با پیام صوتی برایم فرستاده بود. همان که ادعا کرده بود رستان دیوانه وار دوستش دارد و من باید پایم را از وسط زندگی شیرینشان بیرون بکشم. من ، زن عقدی رستان - رستان .... آی.... بسته دیگه - قربونت برم من، سیر نمی شم ازت که جلوی درب اتاق خواب ایستادم همان اتاقی که تک تک وسایلش را با عشق خریده بودم. نگاهم کشیده شد سمت تخت،  روتختی دست بافت سفیدش دیگر به چشمم زیبا نمی آمد، وقتی بدن های لخت و عور زن و مرد آشنای زندگی من، بر رویش در هم تنیده بودند. بغض و نفرت در تمام وجودم زبانه می کشید. اول چشمهای مهتا در نگاهم نشست ابتدا بهت بود و بعد لبخندی موزی..!! مانند هنرپیشه ای کار کشته ابتدا تن لختش را از آغوش تب دار همسرم بیرون کشید و با صدایی لرزان به سمتم اشاره کرد -رس...رستان...!! سر رستان روی گردن چرخید چشمانش گرد شد مبهوت زمزمه کرد؛ - ر...ریر...ا!!!؟؟؟؟. نگاهش کردم عمیق این تصویر را برای روزهای پیش رو لازم داشتم. دستهای سردم جسم سخت میان کیف را لمس کرد آرام از کیف بیرون کشیدمش دو گلوله داشت امیدوارم بودم خطا نرود. -چیکار می کنی؟؟!!!! ریرا ،!!!؟؟؟؟بزارش کنار دیوونه نشو!!! ریرا.... بزار توضیح بدم.... صدای سکسکه ی مهتا بلند شد نگاهم لحظه ای روی صورت بی رنگش نشست. گمان نمی کرد به اینجا ختم شود؟!!! اسلحه را بالا گرفتم رستان از جایش پرید اما قدرت خشم و نفرت من بیشتر بود. خون از سر و صورت مهتا روی دیوار باشید رستان ماتش برد نفس نفس زد...؛ - ری..را ؟؟؟! ‌چی..کار کردی؟؟!!! گذاشتم خوب صحنه را تماشا کند هنوز نیم خیز مانده بود که گلوله دوم را شلیک کردم بدن برهنه ی رستان روی تن لخت مهتا افتاد هر دو غرق در خون چند دقیقه فارغ از دنیا تماشایشان کردم. دو نفری که تا همین دیروز عصر، جانم را برایشان می دادم. کسی با ضربه های محکم به در می کوبید صدای داد و فریاد می آمد می خواستند در را بشکنند...؟؟!!! آرام جلو رفتم روی پاف میز آرایش نشسته و به صحنه ی روبرویم خیره شدم. درب ورودی خانه با ضربه ی محکمی به دیوار برخورد کرد. صدای بلند حرف زدن و دویدن دقیقا کنار اتاق خواب متوقف شد. - یا خدا..‌‌..؟؟! !!! ‌ منصور خان بود همسایه ی طبقه ی اول ، همان که همیشه برایمان آرزوی خوشبختی می کرد. برای من و رستان یک نفر گفت؛ -  زنگ بزنید آمبولانس - پلیس صد و ده رو بگیر..... منصور خان جلوی دیدم ایستاد خانمی که نمی شناختم با هول و ولا ، ملافه ای  روی جنازه ها انداخت. - خانم ریرا...‌!؟؟. خانم،؟؟!....صدام رو‌ می شنوید؟؟؟ نمی شنیدم؟؟!!! ضربان قلبم یکی در میان می آمد و می رفت قرص هایم همراهم نبودند همه چیز در سرم اکو می شد یک نفر تکانم داد؛ - خانم....‌؟؟؟.؟!! تاریکی همه جا را گرفته بود دیگر صدای نمی شنیدم و بعد سوت ممتدی که در گوش هایم پیچید و سقوط...‌ 💔💔💔💔 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 😰😰😰
1411Loading...
33
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId189953781 اگه از نات کوین جا موندین و الان حسرتشو میخورین همسترو داشته باشید❤️❤️😍
4431Loading...
34
Media files
3421Loading...
35
⁠ _ نمی‌تونی نذالی ازدباج کنم. یزدان عصبی می‌گوید. _ ارمغان تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ خونسرد از لیوان شیرم می‌نوشم و شانه بالا می‌اندازم. _ عاشق شده دیگه! یزدان با حرص نگاهم می‌کند و همان موقع نیم خیز می‌شود. _ کجا داری می‌ری شما؟ از گوشه‌ی چشم می‌بینم دستان تپل کوچک و سفیدش را به کمر می‌زند و قری به گردنش می‌دهد. _ دالم میلم بهش بگم عاقشش شدم...سیران تُفت اگه اعتراف نکنم از دسم می‌له... مشت یزدان روی میز فشرده می‌شود و دندان روی هم می‌ساید. _ پدر اون مرتیکه سیروانِ نابرادر رو من در میارم. _ نااا سیران تُفت ماتحتش‌و لازم داله نذالم بابایی عبصی شه وگَلنه می‌له سُلاغ ماتحت سیران...الان می‌لم خَبل می‌دم مُلاقب ماتحتش باشه... تنها که می‌شویم عصبی میز را دور می‌زند و نزدیکم می‌آید. _ می‌بینی چطوری قشنگ تلفظ کلمه‌ی ماتحت رو به بچه‌ام یاد داده؟ اون بچه از هر ده کلمه نه‌تا رو نمی‌تونه درست بگه بعد موقع تلفظ ماتحت حتی زبونش نمی‌گیره! لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم مبادا بخندم. _ خب یحتمل مدت طولانی زحمت کشیده تا بالاخره این بچه بتونه درست بگه ماتحت! خم می‌شود نرم بازویم را می‌گیرد و بدنم را بالا می‌کشد. _ دارید روی اعصابم راه می‌رید؟ خودت کم بودی اون نیم وجبی هم اضافه شد؟ لب غنچه می‌کنم و اغواگرانه گردن کج می‌کنم. صورتش جلو می‌آید، نفس داغش به لب‌هایم می‌خورد و می‌غرد. _ نکن بی‌شرف! دلبری نکن برای مرد رو به روت دودش تو چشم خودت می‌ره. ریز می‌خندم که دست پشت گردنم می‌گذارد، صورتم را به ضرب جلو می‌دهد، با حرص و خشم لب روی لبم می‌گذارد ولی خلسه‌ی شیرینِ میان‌مان دوامی ندارد و صدای جیغی کودکانه باعث می‌شود هر دو در یک لحظه عقب بپریم! _ بابایی عبصی شدی؟ قلاله به مامان‌ حلمه کنی؟ یزدان با چشمانی از حدقه در آمده دو گام به طرف فسقلی زبان درازمان بر می‌دارد. _ این چه حرفیه دخترم! _ نا منو دعبا نکن! مامانی خودش به خاله تُفت... یزدان مقابل پاهای او زانو می‌زند و کوتاه می‌پرسد. _ مامان چی گفت؟ خدا خدا می‌کنم زبان به دهان بگیرد ولی زهی خیال باطل! _ مامانی تُفت این مَلد تا عبصی می‌شه باید بهم حلمه کنه وگلنه همه جا حمام خون می‌شه... اینم تُفت که لباس قلمزم‌و که این مَلد لو بدنم می‌بینه چیشاش بلق می‌زنه دوباله سَلیع می‌خواد حلمه کنه...تُفت مثل گاو قلمز می‌بینه حَلمه می‌کنه! نگران لب می‌گزم و چشم غره‌ام نصیب آن موجود دهن لق می‌شود. یزدان سریع خیز بر می‌دارد سمت من و مچ دستم را می‌گیرد. _ بیا شما خانم من باهات کار دارم. توجه‌ای به جیغ کودکانه‌ای که پشت سرمان جا می‌ماند ندارد و مرا خشن داخل اتاق خواب می‌کشد. _ بابایی... سیران تُفت هَل وَق می‌قاستی به مامان حلمه کنی بگم یه‌جولی باشه که بَلامون نی‌نی ساخته بشه...باشه بابایی؟ کمرم را می‌چسباند به در اتاق و تیز نگاهم می‌کند. دستش را کنار صورتم روی سطح در تکیه می‌دهد و خیره به چهره‌ی هیجان‌زده‌ام می‌غرد. _ خیلی خب! الان شدیداً عصبی هستم، ببینیم چطوری قراره نذاری حمام خون راه بیفته! دستش سمت کمربندش می‌رود که ضربه‌ی محکمی روی در فرود می‌آید. _ من نی‌نی می‌قام بابایی. اگه اِملوز بَلا ما نی‌نی نسازین می‌لم به همه می‌گم وقتی عبصی می‌شی باید به مامان‌ حلمه کنی... https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk این وزه یه قل دیگه هم داره که تو رمان باهاش آشنا می شید؛ دوقلوها و عموشون سیروان که شدت بیشعوریش قابل تخمین زدن نیست و از قضا کراش یه جماعت مخاطب تو این کانال شده یه تیم شدن و افتادن به جون ارمغان و یزدان؛ زوج کیوت و سلبریتی پرحاشیه‌ی سینما و حیثیت برای این دو بدبخت نذاشتن🤪🤭 #عاشقانه‌ای_حال_خوب_کن_و_پرهیجان #روایتی_سیاه_و_سفید🌘
4631Loading...
36
با تمام سرعت به سمت اتاقمان رفتم تا باز در کلوزت پنهان شوم. نباید می‌فهمید سه روز است تمام شهر را زیر و رو کرده و من هنوز در خانه هستم. تحمل تحقیرهایش را ندارم. باز می‌گوید حتی جایی ندارم که فرار کنم و به اجبار زنش شدم! از جلوی درب کلوزت رد شد! به در نزدیک شدم. حالش انگار خوب نیست! روی تخت بزرگش نشست. دست‌ها و صورت و پاهایش خیس است! نه صندل و نه جوراب دارد! سرش را هم انگار شسته! نکند با دختری بوده؟ می‌گفت هر کسی به جز من! - بلد نیستم.. نمی‌تونم! نموند ازش یاد بگیرم! نفهمیدم چه گفت! ایستاد. به سقف نگاه کرد: - اگه واقعا خدایی باید کمکم کنی! به سمت جانمازم که مسخره می‌کرد رفت! می‌گفت اگر خدایی بود وضعم این نبود! نشست! چادرم را مشت کرده بو می‌کشید: - چند روزه نیستی..! ولی بوی این یه ذره کم نشده الهه..! اگه این نبود تا حالا مرده بودم..! قلبم ریخت! انگار از ارتفاع سقوط کردم! مرا می‌گفت؟ به من چنین حسی داشت؟ - کجایی بی‌معرفت؟ چیکار کنم برگردی؟ دیگه نفسم بالا نمیاد! دارم دیوونه میشم! نمی‌کشم! ناگهان سرش را بالا برد. دست‌هایش مشت بود: خدای زوری مگه جواب میده؟ نفسم بند آمد. زمان فریادش پنهان می‌شدم! قامت ورزیده‌اش شبیه به کتک خورده‌ها وا رفت. دست‌هایش را به حالت دعا بالا برد: - نمی‌دونم واقعا هستی یا نه! ولی بیا با هم یه قراری بذاریم خدا! با خداست؟ چنان شوکه شدم که بی‌حواس در را کمی باز کردم. صدایش لرزید: - الهه رو به من برگردون... قول میدم اگه بیاد ازش یاد بگیرم... باشه؟ دوباره سرش را بالا گرفت: اگه خدایی می‌دونی به کسی التماس نکردم! جوابمو بده؟ صدایش درمانده بود، اما جملاتش طلبکارانه! خنده‌ام گرفت! انگار شنید! سر چرخاند، ندیدم! با هه آرامی گفت: - روانیم کرده! انگار یه گوشه‌ وایساده نگام می‌کنه! انگار فهمیده از نبودنش چه حالی‌ام دستم روی سینه مشت شد! قلب نبود! طبل می‌کوبند! نگاهم پر شد! باز سر بالا کشید. صدایش اینبار مستاصل بود: - اگه دلشو شکستم که رفت، منم دلم شکسته! گفته بود نمیره! گفته هیچ وقت از خونه‌ی شوهر شرعیش نمیره! تو که می‌دونی چقدر دیوونه‌اشم! برش‌گردون! ناگهان فریاد زد: دِ خب لامصب اصلاً تو خدا..! اونی که قایم کردی زن منه! زنم! هیجانی که به دلم ریخت را نمی‌توانم نگه دارم. با مکث گفتم: خودش می‌دونه! مکث کرد و چرخید. با چادر میان انگشتان ایستاد. انگار فکر کرد اشتباه می‌بیند! جلوآمد! چشم بسته گریه می‌کردم. با انگشت به بالا اشاره کردم. تمام نیرویم صرف یک جمله شد: - هیع... بهش قول دادی... هیع! لمسی روی مچ دست‌هایم حس کردم! نزدم! اما فشارش می‌گوید عصبانی‌ست! چشم باز کردم. دست‌هایم رابه بینی‌اش چسباند! بو کشید و بوسید و لرزاندم: - خدایا..! انگار هستی..! بهم بگو کجا بوده؟ شوکه است! به پشتم اشاره کردم. بغض دارم: - این‌تو بودم! جایی ندارم برم. هیچ‌کجا جز... مکث کردم: خونه‌ی شوهرم! نفس ندارد. چادرم از دستش رها شد. دستهای بزرگش دورم پیچید! با "هاع" شوکه‌ای نفس گرفتم! گونه‌ام به قلبش چسبید! گوشم ضربان تندش را می‌شنود! حالا قلبم را با صدای لرزانش نوازش می‌کند: - بهش قول دادم اگه بیای... یاد بگیرم! یاد می‌گیرم... قول میدم، ولی الان... بذار باور کنم خودتی نامرد!... بذار حس کنم زنم تو خونه‌ی خودم بوده!... زیر سقف خودم!... بذار بفهمم کسی جز خودم روشو ندیده!... یادم بیاد جز من به کسی نگاه نمی‌کنه که نرفته! https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk آتامان مجبور میشه برای نجات الهه از دست یه قوم باهاش ازدواج کنه تا الهه رو قصاص نکنن! از قبل از عقد عاشق الهه‌ست اما بهش نمیگه! تا روزی که....😍♥️🥹 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk الهه با سادگی و صداقتش پدری ازش در میاره که زود مادر میشه😅🙈 #فصل‌سرد‌باغچه🌱 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk عاشقانه‌‌های مرد سرد و یخی مثل آتا رو از دست ندید! الهه رو می‌پرسته! به همه‌ی قوم می‌فهمونه جای الهه کجاست! دختری که میگن قاتله و آتا میشه پدرِ پسر الهه تا همه رو ساکت کنه😎😍♥️
4666Loading...
37
#شیب _شب 🥀🪺🥀🪺🥀🪺🥀🪺 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🥀🪺🥀🪺🥀🪺🥀🪺 - باید از این خونه و آدم هاش فرار کنی ریرا ؟ صدایش از خشم دورگه شده بود اینجا هیچ کس تو رو برای خودت نمی خواد  می فهمی؟؟؟ حسام راست می گفت در این خانه هیچ کس مرا برای خودم نمی خواست. مادرم به محض دیدنم  به یاد معشوق قدیمی اش می افتاد و چشمانش پر از اشک میشد شوهر بد ذاتش زندگی را برایم جهنم کرده بود دخترش ، همان ناز دانه ی  خانه از من متنفر بود - خودت رو زدی به کوری به خاطر کی ؟؟؟ رستان؟؟؟ به خاطر مردی که عارش میاد حتی دستت رو بگیره؟؟ من یک عمر رفیقش بودم من می دونم چقدر خاطر نگار رو می خواد ؟ به التماس افتاده بود : -به خدا این مرد،این خانواده یک ریگی به کفششون هست؟!!!!!! وگرنه تیام، خیلی وقت پیش با یک تیپا پرتت کرده بود بیرون؟؟!!!!! رستان آدم نزدیک شدن به نامحرم نیست ؟ گوشم هایم را با دو دست پوشاندم -بسه حسام ؟ تو رو خدا تمومش کن ؟ چی بهت میرسه از خالی کردن دلم ؟؟!!! در حرکتی ناگهانی  مچ دو دستم را گرفت : -به خدا هیچی؟من فقط ..... دلم کبابِ، وقتی می بینم این جماعت مثل گرگ افتادن به جونت ترسیده از لمس ناگهانی دستانش عقب کشیدم که عربده ی بلند رستان باعث شد سکندری خورده ، پخش زمین شم -حرومزاده مگه بهت نگفتم دیگه دور و بر این دختر نباش؟ یقه ی حسام را گرفت و پرتش کرد روی زمین -تو گوه میخوری دور و بر خط قرمز رستان می پلکی  ؟ کاری نکن چشم ببندم روی بیست سال رفاقت و ته همین باغ چالت کنم!!!!! حسام که از جا پریده ،  مشت سنگینی به صورت شش تیغه اش کوبید. جیغ بلندی کشیده و سمت خانه دویدم - یکی بیاد کمک ، دارن همدیگه رو می‌کشن،  یکی به داد برسه ...... طبق معمول بد و بیراه  بود که به محض جدا کردنشان از هر طرف نثارم شد - خونه خراب کن،نحس ،شوم ، بد قدم، هرزه ..... رستان خون گوشه ی  لبش را پاک کرد -گمشو از جلوی چشمام تا به موقعش حسابت  رو برسم نگاه اشک آلودم را دزدیدم و به سمت خانه قدم تند کردم. فریادهای حسام را می‌شنیدم ؛ -ریرا ،  یادت باشه من همیشه پشتتم 💔💔💔 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 💔💔❤️‍🔥💔💔 رستان پاکزاد سرگرد اداره آگاهی در دوران کودکی شاهد جنایتی بود که تبدیل به کابوس روز و شبش شد. حالا چه اتفاقی افتاده که این پلیس  مرموز و غیرتی تصمیم می گیره با نقشه وارد زندگی ریرا دختر داستان ما بشه؟
1920Loading...
38
_قربان شما مطمئنین می‌خواین روی زنتون شرط ببندین؟ داریوشِ مست با گیجی خندید و بی‌تعادل پشت میز قمار جا گرفت: +آره امشب می‌خوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟ بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید: +اصلا داد می‌زنم که همه بشنون! من داریوش محمودی... امشب روی زنم قمار می‌کنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه! صدای داریوش باعث شد نگاه‌های کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شد. زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسی‌اش می‌کردند، در خودش جمع شد و هق هق‌هایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند. لباسش به خاطر کتک‌هایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار می‌دادند. تقریبا همه‌ی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را می‌شناختند، رییس مافیای سقوط کرده‌ای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرط‌بندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه می‌دانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد! در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکه‌ی داریوش را تماشا می‌کرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت. صدای قدم‌های محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاه‌ها از زمرد به سمت او جلب شد. مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد. داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشم‌ها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد. صدای مرد به نظر داریوش آشنا می‌رسید اما الکلی که در رگ‌هایش جریان داشت مانع از این می‌شد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند. داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند. لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند: _من اسم‌های زیادی دارم، شما می‌تونین فانتوم صدام کنین! اخم‌های داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورد. فکرهای داریوش سرش را به درد می‌آوردند، پس بی‌خیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد: +تو روی چی شرط می‌بندی؟ فانتوم همان‌طور که خیره‌ی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت: همه‌ی داراییم رو! صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهت‌زده خندید: +اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتی‌میلیاردی! یعنی واقعا می‌خوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکار که اطلاعات محرمانه‌ی من رو دزدیده نیست. فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد: _من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه می‌فهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همه‌ی دارایی منه! داریوش با بی‌خیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمق‌های تشنه‌ی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگی‌اش را می‌بازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد: _من شرط رو بردم. بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمی‌شد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته. داریوش نگاه شوکه‌اش را به فانتوم دوخت: +تو... تو کی هستی؟ فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهره‌اش یکه‌ای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: تو... تو... فانتوم پوزخندی زد و همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شد و سمت زمرد می‌رفت گفت: آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی... کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم می‌شد آن را روی شانه‌های لرزان زمرد انداخت. دستش را جلو برد که زمرد بیچاره‌وار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب روی دهان زمرد کند، با سر انگشتانش اشک‌هایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد. زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریه‌اش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد: _این دنیا کثیف‌تر از اونه که با اشک‌های تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر. زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد: _کمکم کن قوی بشم فانتوم... کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
1511Loading...
39
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId189953781 اگه از نات کوین جا موندین و الان حسرتشو میخورین همسترو داشته باشید❤️❤️😍
10Loading...
40
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId189953781 اگه از نات کوین جا موندین و الان حسرتشو میخورین همسترو داشته باشید❤️❤️😍
2181Loading...
- آقای قاضی شوهرم وقتی من حامله بودم با دوستم می‌خوابید.... چهره‌ی کامیار سخت می‌شود و من اما پر از بغض دستانم را به میز تکیه می‌دهم - اگه منم با یه مرد دیگه می‌خوابیدم همینقدر عادی با قضیه برخورد می‌کردین؟ چهره‌ی قاضی برافروخته می‌شود و زیر لب استغفرالله محکمی می‌گوید و کامیار مشتش را روی میز می‌کوبد - تو غلط می‌کنی همچین زرایی می‌زنی... نگاهم را سمت او می‌کشم و اما همچنان مخاطبم قاضی است - آقای قاضی من طلاق می‌خوام... کامیار از پشت میز بیرون می‌آید و بی تفاوت به قاضی و حضار بلند می‌گوید - بیخود می‌کنی... ما یه دختر داریم لامصب... بزاق دهانم را قورت می‌دهم و سرم را بالا می‌گیرم... تقاص چهار سال عذابی که به من داده بود را باید می‌گرفتم... - حضانت آشوب رو باید بدی به من، تو صلاحیت نگهداریش رو نداری. می‌خندد... بلند و ترسناک... و من به این فکر می‌کنم که با چند نفر دیگر، به من خیانت کرده است؟! - خواب دیدی؟ خیره... خودش را جلو می‌کشد و پر از خشم و جنون، غرش می‌کند - این چهار سال کدوم گوری بودی که حالا پیدات شده و دل و جیگر پیدا کردی؟ طلاق می‌خواد خانوم... سمت قاضی برمی‌گردد - آقای قاضی من زنم رو طلاق نمی‌دم... ازش هم به خاطر این چهار سالی هم که گذاشته رفته شاکیم... باید برگرده سر خونه زندگیش و شوهرش رو تمکین کنه... مغزم سوت می‌کشد و عضلاتم منقبض می‌شود... بی‌اهمیت به قاضی تهدیدش می‌کنم - اگه حضانت آشوب رو بهم ندی به مادرت می‌گم وقتی باردار بودم، با دوستم خوابیدی. نگاهش را دریایی از خشم در بر می‌گیرد - مامانم مریضه لامصب... - به من ربطی نداره... کسی که باید به فکرش باشه، تویی، نه من... قاضی می‌خواهد آرامشمان را حفظ کنیم و اما هر دو مانند ابنار باروتیم... - به جان آشوبم رحم نمی‌کنم بهت یلدا... کاری نکن دوباره کامیار چهار سال پیش... میان کلامش صدا بالا می‌برم... - آقای قاضی طلاق من و از این حیوون می‌گیرید یا نه؟ او به هیچ کس مهلت حرف زدن نمی‌دهد - منم طلاقت نمی‌دم، چهار سال گذاشتی رفتی، حالا که برگشتی هم می‌خوای تر بزنی به زندگیمون؟ - داری در مورد کدوم زندگی حرف می‌زنی؟ همون کثافت دونی که داشتی با دوستم می‌خوابیدی؟! - بهت خیانت نکردم لامصب... پوزخندی عصبی می‌زنم... - اما من بهت خیانت کردم... با یه مرد دیگه...❌🔥 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 - مردایی که زنا می‌کنن خطا کردن، اما واسه زن‌ها گناه کبیره، آره آقای قاضی؟ شوهر من زناکاره، با صمیمی‌ترین دوست من زنا کرده و من خواستار اشدٌ مجازاتم! https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 https://t.me/+I0YN85wQzoQ4YTY8 کامیار ارجمند... خواننده‌ی معروف و پر سر و صدای ایران... یه ستاره‌ی درخشان! همه چی با یه رسوایی شروع می‌شه! با یه خیانت... خیانت به زن حامله و پا به ماهش! و تیتر روزنامه‌ها...👇 « رابطه‌ی نامشروع خواننده‌ی خوش صدا با دوست صمیمی زنش!»
Hammasini ko'rsatish...
ساحل "قتل یک رویا"

ساحل⁦👇 📚دریای پوشالی 📚آسمان پرتلاطم 📚سهره مست 📚زهرچشم 📚قتل یک رویا 🔴کپی حتی با ذکر منبع پیگرد قانونی دارد🔴 لینک کانال @g1roya

1
Repost from N/a
یک عاشقانه‌ی زیبا از دل کردستان و کومله‌ها - نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!! از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف و یخ بود. طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بی‌شرفش رو پس می‌داد. - غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟ نگاهش کردم. انگار کوره‌ی خشم و نفرت بود‌  من با قلب دیاکو چه کرده بودم؟ همه می‌دونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگه‌ای گیر بود، پیش پدر همین بچه‌ی نامشروعی که دیر یا زود رسوام می‌کرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم. زبونم به گفتن هیچ حرفی نمی‌چرخید و اون با بی‌رحمی تمام سرم فریاد کشید: - دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟ لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت. - منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟ نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد. از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمی‌دونست چیکار کنه. میخواستم از این غفلت لحظه‌ای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا می‌تونستم از اون و ایلمون فاصله می‌گرفتم. اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید. خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم می‌نشست و من نگران جنین بی‌گناهم بودم. دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که می‌گفت: - داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!! https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️ https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 یک رمان عاشقانه به دور از کلیشه این رمان عاشقانه در نکوهش جنگ نگاهی دارد به بزرگترین جنایت بشری بعد از هولوکاست یعنی انفال(زنده به گور کردن مردم کرد) #خلاصه رمان دختری کرد که در سودای عشق خبرنگار خارجی، تنها خانواده‌ای که براش موندن و عشق دیاکو رو ترک می‌کنه و فرار میکنه اما وقتی خبرنگار غیبش می‌زنه اون می‌مونه و بچه‌ای که به شکم داره و دیاکویی که در حقش جفا شده و می‌خواد انتقام بگیره اما... در ضمن شخصیت اصلی رمان واقعی است که در کانال نویسنده حضور داره و آخر رمان با مخاطبین گفت و گو میکنه و سوال‌هاشون جواب میده!
Hammasini ko'rsatish...
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"

نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهی‌ها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :

https://t.me/lachinaniz

😮

Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- دیشب با شوهرت خوابیدم! گوشی توی دستش می‌لرزد که پیام بعدی می‌آید: - چه شبی بود، تا صبح چهار راند سکس! عکسی از مهدیار با بالاتنه‌ی لخت رویِ تختی که پر از گل سرخ پرپر شده است برایش می‌فرستد و پیام بعدی این است: - ببینش عشقمو، چه قدر خوشحاله! برعکس اون روزایی که با تو بود حالش کاملاااا خوبه! در ضمن دیگه بهش زنگ نزن! دیروز سر سفره‌ی عقد مهدیار او را ول کرده بود و با این زن فرار کرده بود. رییس شرکتشان! زنی که ده سال از او بزرگتر بود حالا داشت از شب حجله شان عکس می‌فرستاد. بغضش ترکید، هنوز داشت صفحه ی چت را برای باز هزارم می‌خواند که پیام بعدی زن ویس بود، صدا را پخشش کرد! صدای مهدیار بود داشت با خنده می‌گفت: - دختره‌ی احمقِ اُمل فکر کرده عمرمو سیاه می‌کنم به خاطرش! هی دست نزن عقد نکردیم، نکن ما محرم نیستیم، نیا خونمون بابام بدش میاد... خانم اسمائیلی بین وسط با خنده گفت: - گور باباش... مهدیار سرمستانه خندید و داد زد: - گووووووررررر باباشششششش خودمونو عشقهههههه، لخت شو مری، لخت شو یه دل سیر بکنمت! گوشی از دستش سر خورد و رویِ زمین افتاد! حالش بد بود، دنیا داشت دور سرش می‌چرخید که یک نفر خم شد و گوشی را از زمین برداشت. پسرِ خانم اسماعیلی! فردین! این ویس را شنیده بود؟ داشت چت هایِ مادرش را می‌خواند، هر لحظه سرختر می‌شدند چشمهاش و رگ گردنش بیشتر بیرون می‌زد. رو کرد سمتِ خورشید و گفت: - این خراب شده کجاست؟ خورشید با گریه نگاهش کرد و زیر لب گفت: - نمی‌دونم... به خدا نمی‌دونم... فردین زیر لب غرید: - میکشم این مرتیکه رو! توام باهام میای! یالا... https://t.me/+QmCqzLF5HdQ0MzM8
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید بالاتررررررر ❤️❤️
Hammasini ko'rsatish...
1🥴 1
Repost from N/a
#گم_شده_ام_در_تو #قسمت_۲۲۵ ******************************* -خیلی عوضی هستی.. میخواهم بلند شوم تا پتو را کنار میزنم تازه یادم می افتد که چه خاکی بر سرم شده .. برهنه هستم هیچ پوششی ندارم.. خدایا مرگم را برسان من هرگز ..هرگز فکر نمیکردم روزی در تخت این ملعون بخوابم ! حالا تخت که هیچ برهنه در آغوش اوی که هم برهنه است و وای بر من ..جواب سوران را چه بدهم.. -چه غلطی کردی با من !؟..چرا لباس تنم نیست..با دست بر سر صورتم میزنم دیوانه شده ام جیغ میکشم .. دستانم را با یک دست می‌گیرد و پشت سر قفل میکنم با دست دیگر چانه ام را می‌گیرد پر حرص لست اصلا شبیه دقایق قبل نیست صدایش خش دارد فشاری به چانه ام میدهد.. -صدات و ببر ..خفه شو..دعا کن دیشب مست بودم ویترینت و پایین نیاوردم .. توی تختمم کنار زنم فهمیدی !؟ کولی بازی رو بزار کنار و خفه خوندبگیر .. از این به بعد هر شبت همینه .. نیشخند میزند.. -با اتفاق دیشب دیگه همه چی واقعیه خوشکلم تازه طعمت رفته زیر دندونم .. یه چیز دیگه.. از این به بعد ..از این به بعد مراقب رفتارت باشه ..یادت نره شوهر داری و دیشب جی و با شوهرت تجربه کردی نهذصوریه نه قرداد نه هیچ کوفتی مراقب باش که پات و کج بزاری گردنت و خورد میکنم..! -کثافت ..کثافت با من چیکار کردی!؟..من ازت متنفرم.. -ببر گفتم صدات و ..هر کاری کردم حقم بوده..منم عاشقت نیستم اما از حقم نمیگذرم .. بلند نیشود و لباس زیرش را از روی زمین بر میدارد چشمانم را میبندم.. صدایش گوشت تنم را آب میکند.. -از چی خجالت میکشی زن عزیزم ..دیشب که کلی از خجالتت درومده ..از امروز کم کاریش و جبران میکنه ..! https://t.me/+wRmVPdNOopY0OTJk https://t.me/+wRmVPdNOopY0OTJk
Hammasini ko'rsatish...
🍁🦋گم شده ام در توvip🦋🍁

@gom_shode

Repost from N/a
-دخترخونده‌ت خوب ارضات می‌کنه که دیگه چشمت من‌و نمی‌بینه؟! شوکه سمتش برگشتم و تو تاریک و روشن اتاق، پوزخند جا خوش کرده گوشه‌ی لبش‌و دیدم. -چیه؟! مهندس تراز اول پتروشیمی بوران مهدوی؟! خیال می‌کردی قرار نیست بفهمم باوجود من تو زندگیت، خشتکت واسه دخترخونده‌ت باد می‌کنه؟! گلوم عین صحرای خشک و بی‌آب و علف شده بود از وقاحت بی‌انتهای این زن... -دهنت‌و ببند پروانه... این مزخرفات‌و از کجات درمیاری؟! سوفیا از پنج‌سالگی رو پاهام بزرگ شده... بلندتر پوزخند زد و جلو اومد. حالا بهتر می‌تونستم صورت پر از نفرتش‌و ببینم. -بهت دست می‌زنم، چندشت میشه... زنتم، بارها خواستم باهات بخوابم ولی هربار گفتی نه، خسته‌م. فکر کردی من خرم؟! با دست پسش زدم ولی سمج‌تر از قبل بازوم‌و چسبید. -چرت و پرت نگو پروانه... سرم درد می‌کنه می‌خوام بخوابم. -خواب دیگه بسه... دیگه حماقت من و کثافت‌کاری‌های تو بسه... بوران؟! من خطرناک‌تر از چیزی‌ام که فکرش‌و کنی. محکم تو سینه‌م مشت کوبید و صدای فریاد بلندش‌و تو اتاق پخش کرد. -اون دختره‌ی کثافت... از همون پنج‌سالگی قاپت‌و دزدیده؟! شیش ماهه زنتم ولی هنوز باکره‌م. شیش ماهه هرشب خواستم سکس کنیم ولی نه.... تو فکرت با سوفیاست. با دخترخونده‌ت. دیگه داشت شورش‌و درمی‌آورد. هلش دادم و عصبی صدام‌و بالا بردم. -کم کصشر بگو پروانه. از کنارش گذشتم چون قصد نداشتم به افکار بیمارگونه‌ش بال و پر بدم ولی با چیزی که گفت، پاهام به زمین چسبید. -خبر داری سوفی جونت کجاست؟! می‌دونی؟! یه اردوی یک‌روزه داشتند و احتمالا حالا... صدای بلند خنده‌های مجنون‌وار پروانه اخمام‌و تو هم کشید و سمتش برگشتم. -حتما فکر می‌کنی اردوئه... با دوستای کوچولوش تو باغ ولی نه... سوفیا پیش منه. ترس به دلم افتاد و با ابروهای گره خورده سمتش برگشتم. -چی داری میگی؟! باهاش چیکار کردی؟! -اوخی... ددی واسه بیبی گرلش نگران شده. عربده‌م شیشه‌های خونه رو هم لرزوند. -خفه‌شو حرومزاده... سوفیا کجاست؟! سمتش هجوم بردم ولی جست زد و گوشبش‌و از روی عسلی برداشت. صدای نفس‌های بلندم تو سکوت خونه پخش شد و ثانیه‌ای بعد، صدای گریه‌های سوفیا تو اتاق پیچید. -بوران... بوران توروخدا کمک. بوران خواهش می‌کنم! ا اینا.. اینا من‌و... د دزدیدن. با وحشت به چشم‌های خندون پروانه نگاه کردم، قلبم دیگه نمی‌تپید. صدای خشن یه مرد رو درست از کنار سوفیا شنیدم. -خانم؟! منتظر اطاعت امرم... دستور بدید تا این دخترو به خاک و خون بمشم. لامصب عجب دافیه! همه‌ی وجودم به رعشه افتاد و آمپرم بالا رفت. تلفن‌و سمتم گرفت و صدای خنده‌های کریه مرد، باعث شد به سمت پروانه حمله کنم. -عا عا عا... نه بوران... بوران مهدوی. هرچقدر باهات راه اومدم کافیه. یا امشب با من می‌خوابی، یا دخترخونده‌ی عزیزت امشب مهمون تخت سه تا مرد گردن کلفت میشه و... رگ کلفتی رو گردنم تیر کشید و ناباور از کرده‌های پروانه، پچ زدم. -تو اینکارو نمی‌کنی. پروانه...؟! اون دخترو ولش کن. عربده زدم ولی پروانه بلندتر خندید. -میل خودته... می‌تونی امتحانم کنی و چندساعت بعد، جنازه‌ی غرق خون سوفیا رو بغل بزنی. -پروااااااااانه؟! لبش‌و به گوشی چسبوند و من نفس‌هام سر به فلک برداشت. آخ لهنت به من... الان اون دختر کوچولو کجا بود وقتی من‌و نیاز داشت؟! -سوفیا؟! سوفی میام... میام نجاتت میدم. لعنت بهت پروانهههههههه! پروانه نیشخند زد و صدای ضجه‌های سوفیا قلبم‌و له کرد. -اگه تا یکساعت دیگه زنگ نزدم، هرکاری دوست دارید باهاش بکنید. هرچقدر وحشی‌تر، بهتر! مرد گریه خندید و تماس قطع شد. پروانه گوشیش‌و تکون داد و نمایشی شونه بالا داد. -تصمیمت‌و بگیر... یا سکس با من یا دخترت با اون مردا... با دوگام بلند گردنش‌و چسبیدم و صدای خر خر کردنش‌و شنیدم. کبود شد و لباش رو به سیاهی رفت ولی لب به گوشش چسبوندم. -باشه پروانه... باشه. بگو اون بچه رو ول کنن... حالا که سکس می‌خوای، کاری می‌کنم به گه خوردن بیفتی. بگو ولش کنن و عوضش... جوری جرت میدم که صبح فردا رو نبینی. رو تخت دونفره پرتش کردم و.... https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
دختر خیر سرش وکیله اما اینقدر خنگ که همه از دستش عاصین اما با این وجود میره وکیل یک مرد ثروتمند هات و جذاب خشن میشه که اون هم… 🔞👅 لباشو عمیق تر بوسیدم و گفتم: خنگولی من با حرص ازم فاصله گرفت گفت: چی؟ - به خدا این یکی رو هستی دیگه. - خـیلی بدی آیدن آخه من کجا خنگم. با خباثت با چشمم به پایین تنم اشاره کردم و گفتم: - اوهوم باشه الان میگم، این چیه؟😈 گیج از سوالم با چشم دستم رو دنبال کرد و گفت: - خوب مشخصه شلوارته. بلند قهقه‌ای زدم و با خنده گفتم: - اخ‌دختر، خب زیرش چیه؟ - خوب زیرش شورته دیگه. - افرین دختر خوب داری نزدیک میشی، بعدش چی میشه؟ - ای خدا من نمیدونم این سوال‌ها برای چیه… خب بعدش پاهات میشه دیگه. با خنده از گیج بازیش که منو باهاش سرحال می‌اورد دستش رو گرفتم و دقیق روی مردو…نگیم گذاشتم و گفتم: - بیا نگاه خنگی دیگه بعد میگه من؟ دارم واضح میپرسم اینجا که دست رو گذاشتم چیه؟ - آهــــا اینجا رو میگی اینجا که میشه همونجای که ازش جیش میکنی دیگه. نتونستم جلو خندم و بگیرم و بلند زدم زیر خنده و بریده بریده گفتم: - خب… اسم اونجایی… که جیش میکنم چیه؟🤣😝 - اممم… خب… یکی از دوستام که بچه کوچیک داشت بعد میخواست بهش یاد بده که چطوری جیش کنه میگفت اگه جیش نکنه دودولشو میده هاپوش میبره. فکر کنم اسمش دودوله. پوکر نگاهش کردم و گفتم: - جان ِمن واقعنی شیرین میزنی یا میخوای منو گول بزنی ها راستش رو بگو بروک؟🤨 - وا یعنی چی؟ - یعنی کلا اندازه گاو سرت نمیشه از زندگی زناشویی. - خب از کجا باید بدونم من که همش سرم با قراردادها شرکت شما بنده و اصلا نمیدونم درباره چی داری صبحت میکنی. خبیث نگاهش کردم و گفتم: _فداااای سرت که بلد نیستی، الان خودم یکیش رو یادت میدم تا خوب خوب یاد بگیر کوچولو.😈🤤 و با یه حرکت روی تخت انداختمش و شلوارش رو..... https://t.me/+b6HpFs0sp_E2MmVk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+b6HpFs0sp_E2MmVk هییی مواظب باش بچه مچه نیادا از ما گفتن بود❌😎
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- یه شورت توری قرمز دیشب تو دفتر آقای رئیس بود، امروز صبح تو دستش دیدم! با شوک دست در دهانم می گذارم. نکند منشی فهمیده، من دیشب را آن جا سپری کرده بودم؟! با نجم رضایی.. توی دفترش.. تا صبح روی آن مبل... درحالیکه مجبور به فرار از خانه شدم و به تو پناه آوردم. و تا صبح سه بار باهم.... -عه وا! سوتین دست آقای رضایی؟ خواب ندیدی؟ اشتباه نديدی؟! منشی همانطور که چای میخورد چشم و ابرویی آمد. -بله پس چی؛ مگه رئیسمون دل نداره؟ درسته به کسی محل سگ نمیده! عصا قورت داده. با دخترا ابش تو یه جوب نمیره و نخ دادن ما بدبخت بیچاره ها رو نمیبینه! ولی دلش میره برا خانومای رنگی رنگی! اینطوری شو نگاه نکن خیلی هات و بلاس. فیلم س.سی نگاه میکنه! کارمند میانسال دست روی دست می‌کوبد. اوا خدا مرگم بده از کجا فهمیدی؟! آرام جواب داد: دیروز از تو دفترش شنیدم. صدای آه و ناله میومد! از خجالت آب میشوم. صدای من بود وقتی زیر نجم پیچ و تاب میخوردم و صدای به هوا رفته ام دست خودم نبود. تند جوابش را داد. -نه بابا اون با قد و هیکل جذابی که داره! دخترا خودشونو میکشن باهاش باشن چرا فیلم؟! ناخن هایم را از شدت حرص و خجالت در دستم فرو می کنم. بین‌شان اظهار نظر میکنم: -فکر نکنم اون طوری دوست داشته باشه! -یادت نمیاد چند روز پیش رفتیم بیرون... من موهام و بلوند کرده بودم تازه...همچین زل زده بود به من دلم غش رفت براش! خنگ بود؟ یا خودش را به نفهمی می زد....؟ آن روز چشمان نجم خیره ی یَقه باز من بود که با شیطنت هر چه تمام تر برایش به نمایش گذاشته بودم. آن شب بعد از این که به خاطر اینکه دلش را به دست بیاورم، مجبور شدم از سینه هایم مایه بگذارم که جایی برای خواب داشته باشم! با همین یقه باز از راه به در کردم. تا بالاخره با شیطنت این مرد مغرور را به دست بیاورم. -هوی کجا رفتی؟ داشتم میگفتم نجم بد جوری عاشقم شده! پوزخند صدا داری می زنم. نجم همین دیشب رویم خیمه زده بود و زمزمه های عاشقانه ای در گوشم سر می داد. عاشق این منشی عتیقه شود؟ -تو میگی دختر میاره تو دفتر و خونه ش! بعد عاشقشی؟ تکه ی پرتقال را در دهانش می گذارد و می گوید: -من بیام دیگه فقط چشمش به منه! از شدت حرص، سرخ شده بودم! او داشت در مورد نامزد آینده من می گفت ! تمام سرمایه ام برای بقا و زندگیم. دهان باز کردم که بگویم ،یک لحظه در دفترش نجم باز شد و فریاد زد: -بلوبری بهشتی؟ غوغا؟ بیا ببینم جوجه! دیشب این سوتینت و جا گذاشتی تو دفتر من! هی میگم هر وقت میای بغل من از اینا نبند به سک و سینت ! دوست دارم وقتی دست میزنم ، گوشت بیاد دستم نه پوستش !! بدو بیا تا کسی نیومده برش دار ببندش، شب باز خودم برات بازش میکنم https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk یه دختر داریم شاه نداره😌 قرتی خانوم و باکلاس و نازنازی😍 غوغا خانم دانشجوی نخبه صنعتی شریف که به تهران میاد و از قضا دخترعمه‌ی صاحب یه کارخونه ی فرش معروف میشه، به اسم نجم‌الدین😁 و غوغا وقتی اینو میفهمه که میبینه تو دام این مرد کینه ای و سرد و خشن افتاده و مجبوره باهاش زندگی کنه. چرا؟! چون غوغا تنها گزینه ی نجم برای انتقام گرفتن از پدر و مادرشه! 🙊 https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
Hammasini ko'rsatish...