چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)
کانال رسمی مریم روح پرور(کمند) بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمردسیاه/طعمجنون/عشقخاموش/معجزهدریا/تاو نهان) آنلاین👈🏼 آغوش آتش آنلاین👈🏼 چتر بی باران هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته ارتباط با نویسنده👇🏻 @Kamand1235
Ko'proq ko'rsatish5 664
Obunachilar
-724 soatlar
-327 kunlar
-12930 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار!
چند ساعت قبل
-هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه!
نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد:
-انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش میدی
زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمنخان به مشامش میرسید
-چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟
حسادت زنانه میتوانست خطرناک ترین حس دنیا باشد
داشت روی مغز اویس میرفت
-چرند نگو
-یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟
فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد
-از من میخوای دختره رو بکشم؟
رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟
صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود
زن ها باهوش بودند
میدانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد
-اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چیو میزنم و طرح رو میفروشم به عربا
چشمانش روی هم افتاد
نفس هایش سنگین شد
چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست میکرد؟
-اویس؟
این بار صدای تینا پر از ترس بود
اویس نباید گزک دست این زن میداد
-تا شب حلش میکنم
از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند
باید قطع میکرد
-اویس
نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟
چیزی از سینه اش فرو ریخت
هاه...عشق؟
عاشق دختر بهمنخان شود؟
مزخرف بود
اویس خونشان را میریخت و دست آخر به خورد خودشان میداد
-کم مزخرف بباف تینا
داره میاد باید قطع کنم
وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد
-اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو میکَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه
-صبحتون بخیر خوشتیپ خان
اویس گوشی را قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد.
قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد:
-تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف میزدی؟
-با زن اولم! حرفیه؟
میزد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمیدانست آن یک واقعیت بزرگ است
خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد
-بچه پر رو
وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت
-هی هی هی
دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند
-نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟
وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد
او دختر دشمن بود
باید حذف میشد
اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود
-حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی!
خون اویس از جریان می افتاد کمکم
از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد
در آن تونل
-بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم!
سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد
هیچ حرف مهمی با این دختر نداشت
او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود
-الان بگو
اصلا هم کنجکاو نبود
اصلا هم نمیخواست جلوی رفتنش را بگیرد
اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود
-نوچ
روی پنجه ی پاهایش بلند شد
عاشق اویس شده بود
این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت میکرد
یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت
-سوپرایزه. الان نه!
هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد
شاید برای آخرین بار بود
نفسش بند رفت
نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد
نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد
باید این کار را میکرد
در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش
وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید
-وای...دیرم... شد
حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت
چاهی که اویس برایش کنده بود
-آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟
با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد
-بده من!
کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت
ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد
baby check?
چیزی از سینه اش فرو ریخت
چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟
-مهندس...مهندس کجایید؟
پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد
لب هایش خشک شد و قلبش نتپید
مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت
-تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار
❌❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
👍 1
Repost from N/a
شوهرش ازش می خواد بهش کمک کنه که به عشقش برسه😭💔
- می خوای باهاش ازدواج کنی؟
با لحن سردی جوابم را داد:
- می دونی که دوستش دارم.
می دانستم. خوب می دانستم!
تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطرداشتم.
- برای همین می خوای من و طلاق بدی؟
- باید از هم جدا بشیم!
- آرش ما بچه داریم...!
آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست.
- من هیچ وقت بچه نمی خواستم!
راست می گفت بچه نمی خواست... این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم!
وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم...!
آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم.
- باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه.
- نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توئه.
بغضم را قورت دادم و گفتم:
- آرش من نمی.........
میان حرفم پرید:
- ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه. پس این کار رو برام بکن. عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.
https://t.me/+Unm3PTQFqaU5ZTNk
https://t.me/+Unm3PTQFqaU5ZTNk
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
Repost from N/a
بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👍 1
Repost from N/a
- حالیت نیست حاملهای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف میشستی؟ نمیگی سرما میخوره بچه؟ احمقی؟
از کلام پر از سرزنشش به گریه میافتم:
- بچهم از صبح #لگد نمیزنه آمین... منو ببر بیمارستان!
با رنگِ پریده و بی جان هق میزنم و او از پشت میز بلند میشود... نگاهش اول به شکم برآمدهام میافتد و بعد، به چشمانم:
- باز خودتو زدی به موشمردگی؟
دلم آتش میگیرد و همزمان تیر بدی از کمرم میگذرد:
- آمین... هر کاری بگم میکنم... لطفا... لطفا بچهمو نجات بده!
خودکار در دستش را روی ورقهها رها میکند:
- از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟
زانوهایم میلرزند:
- خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد!
با خشم داد میزند:
- #دهنتو ببند!
از درد و فریادش نفس میبرم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من میرساند و بازوهایم را میگیرد:
- برو دعا کن یه مو از سر بچهم کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته!
"#بچهم"... حتی یک کلمه به من اشاره نمیکند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست...
- تیشرتت و دربیار!
میان آن همه درد، با ترس نگاهش میکنم:
- چ... چرا؟
از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگینتر میشود:
- نمیخوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس میخوای بری بیمارستان؟
و امان نمیدهد... یکی از تیشرتهای خودش را از کشو بیرون میکشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم میگذارد و آن را بالا میکشد...
چشم میبندم و چنان لبم را گاز میگیرم که لبم خون میافتد.
- #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟
توجهاش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه میکند:
- خیلی...
نفسش را صدادار بیرون میفرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم میرسد، میگوید:
- بهت گفتم هیچی مهمتر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟
دلم برای جوجه گفتنهایش یک ذره شده بود!
- گفتی... کاش... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم...
رنگ نگاهش عوض میشود:
- #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان!
حرفهای تلخ و توهینهایش توانم را ذره ذره کم میکنند... سرم گیج میرود. قدم اول را که برمیدارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم میبرد و روی دست بلندم میکند:
- سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن...
او با تمام توانش میدود و من به سختی از میان پلکهای نیمهبازم نگاهش میکنم:
- من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم!
سیب گلویش پایین میرود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا میدود:
- فرصت خوبیه... نه؟ خوب میدونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و میخوای تا داغه بچسبونی؟
او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداریام و تمام آن انسولینهایی که بیخبر از او میزدم...
- اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟
از میان دندانهایش جواب میدهد:
- دهنتو ببند...
و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم میخندم:
- میشه... میشه به بچهم نگی با... با مادرش چطور بودی؟
وارد حیاط میشود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس میکنم و چشم میبندم... لبهایم نیمهجان تکان میخورند:
- واسه... واسه بچهم... پدری کن #کاپیتان!
و آخرین چیزی که میشنوم، فریاد پردردش است:
- سوگل!
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
پا به پای برانکارد میدود و بیتوجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک میریزد:
- دکتر... تو رو خدا زن و بچهم رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم...
برانکارد وارد اتاق عمل میشود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون میفرستد:
- خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید...
و وارد اتاق عمل میشود و آمین همان جا زانو خم میکند:
- من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجهی من؟
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
ظرفیت جوین محدود‼️👆
Repost from N/a
#پارتواقعی❕️❕️❕️
- خوبی نارینم؟
سرشانهاش را عاشقانه بوسید و از او فاصله گرفت.
- چیکار کردی با من بچه؟
نارین ملحفه را روی تنش کشید و چشم بست.
هر چند که هنوز با عشوه میخندید!
این مرد را دوست داشت...
عاشقش بود!
یک محل روی این مرد قسم می خوردند، رشید هرکسی نبود...
رشید مردانگی را تا ته بلد بود!
_ببرمت حموم قند عسل؟
سرش را بالا برد.
_نه... میخوام بخوابم رشید، فردا میرم.
مرد سرش را تکان داد و باری دیگر روی موهایش را بوسید.
_پس من برم، فردا صبح بار دارم باید زود راه بیوفتم..
دخترک سرش را تکان داد و رشید از اتاق خارج شد صدای دوش آب که بلند شد.
لبخندی از عشق و خوشبختی روی لب نارین نشست. بالاخره رشید هم اعتراف کرده بود که دوستش دارد.
صدای زنگ گوشی رشید بلند شد، نارین بی حال داد زد.
_رشید گوشیت زنگ میخوره...
صدای دوش آب اجازه نمی داد مرد بشنود.
نارین تلفنش را از جیب کتش بیرون کشید، شماره ی شوهر خواهرش پیام بود...
با تعجب خواست تماس را وصل کند که قطع شد، همان لحظه پیامک آمد.
« _چک رو گرفتی! دیگه گورتو از زندگی دختره گم میکنی، به تو گفتم از اول هم چشم من دنبال نارین بود، نسرین و طلاق دادم توام سر حرفت بمون و ناری رو طلاق بده... مردتیکه دوزاری»
شوخیِ کثیفی بود!
نارین زن رشید بود... رشید عاشقش بود... امشب بارها زمزمه کرده بود که دخترک را بیشتر از هرچیزی در دنیا دوست دارد.
تلفن از دستش سر خورد و روی زمین افتاد، صدای رشید بلند شد.
_ناری، مطمئنی نمیای حموم... گرمه بیا برو من دارم بیرون میام؟
بی توجه به صدای رشید سمت کمد اتاقشان رفت، چند روز پیش چند برگه چک را بالای کمد پیدا کرده بود اما...
روی نوک پا ایستاد و کاغذها را بیرون کشید، چند چک با قیمتهای خیلی بالا پاهایش را سست کرد...
روی زمین افتاد که تلفن رشید دوباره زنگ خورد. بینفس گوشی را روی اسپیکر گذاشت
- شنیدم چک اول رو دیروز پاس کردی... رفتی تریلی قسطی خریدی... خواستم بگم فقط حواست باشه به نارین دست بزنی تا قرون آخرش از حلقومت پولا رو میکشم بیرون..
اشک از چشم هایش پایین ریخت و رشید...
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
جَـلد تو باشـم🕊
﷽ جلدتوباشم🕊 گر مسیر نیست ما را کام او عشق بازی میکنم با نام او
Repost from N/a
_ مریض اورژانسی داریم دکتر
دختر 17ساله حاملهست
طوفان اخم کرد
تموم دخترهای ۱۷ سالهی دنیا اونو یاد یک نفر مینداختن
ماهی کوچولوی خودش...
سمت اورژانس قدم برداشت
_ تصادف کرده؟
پرستار به سرعت شرح حال داد
_ کتک خورده دکتر
طوفان دندون روی هم سایید
ماهی کوچولوی اونم کم کتک نخورد!
خودش زده بود ، خود نامردش به تقاص انتقامی که ماهی توش بی گناه ترین بود
_ شوهرش زده؟
_ صاحبکارش زده مثل اینکه!
تو یک خونه کار میکرده ، یکی از تابلوهای عتیقه رو شکسته
طرفم مست بوده
تا خورده بچه رو زده
هفت ماهه حاملهست
طوفان از شدت خشم پوزخند زد
سال ها برای انتقام انتظار کشید و بعد روی سر بی گناه ترین دختر داستان آوار شد!
ماهی رو قربانی کرد ، انتقام گرفت و بعد...
درست لحظه ای که از شدت پشیمونی و عذاب وجدان به خودش میپیچید ماهی گم شد!
وارد اتاق شد و بدون اینکه به صورت دخترک نگاه کنه دستور داد
_ عکساش اومد؟
پرستار عکس رو سمتش گرفت و طوفان تایید کرد
_ خونریزی داخلی نداره ، یکی از دنده ها ولی شکسته
گفتید چند ماهه حاملست؟
پرستار با ترحم به دختربچهای که روی تخت بود خیره شد
_ هفت ماهه دکتر
طوفان با جدیت ادامه داد
_ استراحت مطلق باشه
بفرستیدش سونوگرافی
_ مچ دستش ورم داره ، اونم عکس گرفتیم
طوفان با اخم خیره عکس جدید شد و با تاسف سر تکون داد
_ مو برداشته ، بگید دکتر خیرخواه جا بندازن
_ دکتر خیرخواه مرخصی هستن
طوفان کلافه پوف کشید
_ سونوگرافیش تموم شد بیاریدش بخش
خودم جا میندازم
گفت و بی توجه به دخترک از اورژانس بیرون زد
**
ماهی چشماشو با درد باز کرد و پچ زد
_ بچم؟
پرستار همونطور که تخت رو هل میداد توضیح داد
_ الان سونو دادی خوب بود عزیزم
ماهی بغض کرد
_ منو کجا میبرید؟
_ مچ دستت در رفته
میریم دکتر جا بندازن
دلش گرفت
چقدر تنها بود
_ بعدش پلیس میاد ، شکایتتو ثبت کنه
ترسیده سر تکون داد
_ من شکایتی ندارم
_ عقلتو از دست دادی بچه جون؟
زده ناقصت کرده
ماهی بیچاره وار التماس کرد
_ توروخدا به پلیس خبر ندید!
صاحبکارم همیشه کتکم نمیزنن
فقط وقتایی که اشتباه میکنم
امشب چون مست بودن از دستشون در رفت!
خواهش میکنم به پلیس نگید من هیچکسو ندارم
گفت و بغضش ترکید
بقیه چی میدونستن از بدبختیاش؟
دختری ۱۷ ساله ، شناسنامه سفید ، جنین ۷ ماهه ، بی خانواده و آواره
پرستار تختش رو وارد اتاق کرد
_ تا چنددقیقه دیگه دکتر میاد
بهش نگو نمیخوای شکایت کنی!
ماهی میون گریه نالید
_ چرا؟
پرستار بی خیال شونه بالا انداخت
_ من که نمیدونم ولی همکارا میگن دوست دخترش هم سن تو بوده
چند ماه پیش غیبش میزنه
بعضیا میگن مرده!
از اون روز به بعد اخلاق دکتر به سگ میگه برو من جات هستم!
از من به تو نصیحت که هیچی نگی چون عصبی میشه
روی دخترای کم سن و بدبخت حساس شده!
گفت و با خنده بیرون زد
طوفان با اخمی عمیق سمت اتاق قدم برداشت
عصبی بود
شاید چون صاحبکار بی رحم و کثافت دخترک اونو یاد خودش مینداخت!
مگه نه اینکه اونم بارها دست روی ماهیِ مظلوم بلند کرد؟
وارد اتاق شد و دهن باز کرد تا حرفی بزنه که صدای آشنای ماهی خشکش کرد
_ تو هم امشب ترسیدی جوجهی مامان؟
زانوهای طوفان لرزید
باورنمیکرد!
_ من خیلی ترسیدم مامانی!
وقتی اون تابلو شکست دوست داشتم فرار کنم اما جایی رو نداشتم
کسیو نداشتم تا برم پیشش
فکر نمیکردم انقدر محکم کتک بزنه!
سر طوفان گیج رفت
ماهی کوچولوش حامله بود؟
شب آخرباهاش رابطه داشت
بدون جلوگیری!
باور نمیکرد دخترک ۱۶ ساله رو مادر کنه!
ماهی بغض کرده با پسرکوچولوش حرف میزد
_ سیلی اول رو که زد گفتم هرجور شده میرم اما کجا؟
سیلی دوم رو که زد گفتم شب تو پارک میخوابم اما وقتی تو دنیا بیای چی؟
سیلی سوم رو که زد یادم اومد نوزادا جای گرم و نرم میخوان ، حالا تن و بدن مادرشون کبود باشه مگه مهمه؟
غمگین خندید و ادامه داد
_ بعدش با مشت و لگد به جونم افتاد و من تصمیم گرفتم تحمل کنم
فقط دستمو دور شکمم حلقه کردم که تو کتک نخوری!
بغضش منفجر شد و طوفان چشم بست
لعنت به او!
_ دیدی پرستار چطور با تحقیر نگاهمون میکرد؟
کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره
اینا چی میفهمن از بی پناهی؟
به هق هق افتاد
دستشو روی شکمش کشید و نالید
_ تو مرد باش پسری!
تو اگر بزرگ شدی و خواستی مثل بابات انتقام بگیری یادت باشه بری سراغ اصل کاریا!
نه دختر بیچارهی داستان رو با تجاوز و شناسنامهی سفید و یک بچه ول کنی تو این مملکت بی در و پیکر
صدای خش دار طوفان میلرزید
_ باباش هفت ماهه همین مملکت بی درو پیکرو زیر و رو کرده تا پیدات کنه و بگه غلط کردم خانوم کوچولو...
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8