چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)
کانال رسمی مریم روح پرور(کمند) بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمردسیاه/طعمجنون/عشقخاموش/معجزهدریا/تاو نهان) آنلاین👈🏼 آغوش آتش آنلاین👈🏼 چتر بی باران هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته ارتباط با نویسنده👇🏻 @Kamand1235
إظهار المزيد5 648
المشتركون
-824 ساعات
-277 أيام
-12530 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
Repost from N/a
-دوست داری بگی داخلِ اون نامه چی نوشته بود؟
زد به خال.. درست به موضوعی اشاره شد که عذاب روزها و شب های همه این سال هاش شده.
-آرزو واسه خاطرِ یه حیوونِ بیشرف که تو اصفهان باهاش آشنا شده بود، حق زندگی رو از خودش گرفت.. واسه خاطرِ اینکه اون لاشخورِ حرومزاده، تو مدتی که باهاش بود، بدترین شکنجه رو روش پیاده کرد.. بعدش هم با تهدیدِ اینکه فیلم ها و عکس هاش رو پخش میکنه، مدام ازش باج میگرفت و شکنجهاش میکرد. شکنجههای جسمی و روحی!
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
لیوان دوم آب رو هم سر میکشه بلکه عطشش کم بشه تا بتونه از صحنه هایی که روح و روان و غیرتِ مردونهش رو اسیر طوفان کرده بعد از چندین سال حرف بزنه.
-تو اتاقش، درست زیر لباسهاش گوشیشو پیدا کردم. شروع کردم به کنکاش. هرچی که باید میفهمیدم اونتو بود.
و بالاخره، چیزهایی رو دیدم- که نباید!
صداش گرفته تر و خش دارتر میشه، ولی ادامه میده:
-از یکی به اسم فرزاد، چندین عکس و فیلم واسش ارسال شده بود. فیلمهایی که صحنههاش، سراسر دست درازی و تجاوزِ وحشیانه بود روی تن و بدنِ مثلِ برفِ خواهرم!
رو به جلو خم میشه و با همون نگاهِ تُهی و صدای گرفته از غیرت گیر کرده تو وجودش، با خونسردیه عجیب و غریبی که تناقض بدی با خشم نگاهش داره، ادامه میده:
-صدای ضجههای خواهرم هنوز تو گوشمه.. اما اون بی ناموس ثانیه به ثانیه بدتر میتاخت رو بدنش و با لبخندِ کریهی فیلمشو تکمیل میکرد. درست از همون روز و ساعت، شکستم و کمرم خورد شد.. میفهمی دکتر! خورد.
اون بیشرف روح و جسم عزیزتر از جونم رو به تاراج برد و منه بیغیرت نتونستم از پاره تنم مراقبت کنم.
دکتر که تا الان در سکوت و آرامش به حرف هاش گوش میکرد، نفسی میگیره و از مقابلش بلند میشه و پشتِ میزش جا میگیره.
-چی شد که بعد از این همه مدت برای مشاوره گرفتن اقدام کردین؟
کلافه دستی به صورتش میکشه.
-دردهای عصبی آزارم میده. از خواب که بلند میشم انگار یه دل سیر کتکم زدن. مسکن و آرامبخشهای مختلف تا یهجایی جواب میداد اما روز به روز اونها هم بیتأثیر شد. راههای مختلفی رو امتحان کردم و در نهایت به پیشنهاد یکی از دوستان قرار شد به شما مراجعه کنم.
کابوس هام زیاد شده.. خواب درستی هم که ندارم!
دکتر که خوب میدونه این مرد چی تو سرش میگذره، عینکشو روی میز میذاره و لب به سخن باز میکنه:
-به انتقام فکر میکنی. اینطور نیست؟
آران، از روی صندلی بلند میشه و همونجور که دستاش و قفلِ جیب هاش میکنه سمتِ پنجره مطب میره.
-نباید فکر کنم؟
- فکر میکنی آروم میشی اینجوری؟ یا زنده میشه خواهرت؟ شاید هم فکر میکنی با انتقام گرفتن، دیگه تن و بدن هیچ دختری تو این شهر دریده نمیشه و گول عشقهای اشتباهی رو نمیخورن. کدومش؟
بالاخره صدای آران به شِکوه بلند میشه و از اون تُهی بودنِ عجیب بیرون میاد.
نزدیک میزِ دکتر میشه، دستاش و دو طرفِ میز میذاره و با همه ی خشم کنترل شده ای که صورتش و تیره تر از همیشه کرده، جواب دکتر رو میده:
-آره. من یکی آروم میشم. همه وجودم آروم میگیره. یه نفر باید این تابو رو بشکنه یا نه!
به سینهاش میکوبه و ادامه میده:
-این آتیشِ لعنتی فقط با انتقام از اون پس فطرت خاموش میشه.. آرزو زنده نمیشه نه؛ اما من میخوام غیرت باد کرده ی همه این سال ها رو خفه کنم.. دکتر.. اصلاً شما میفهمین وقتی خواهرت و حلق آویز ببینی که به خاطرِ یه بی ناموسِ لاشخور خودش و کشت تا آفتاب فرداش و نبینه یعنی چی !؟
میفهمین مادرت یکسال بعد از مرگِ فجیعِ خواهرت دق کنه و بمیره یعنی چی !؟
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Repost from N/a
_ شنیدم داری از مدرسه میری. هنوز نتونستم خوب بفهمم رابطه ات با اون پسره چی بود. راست راستی مادرجونت داره شوهرت میده؟ اون پسره خواستگارت بود؟
با ناراحتی از اینکه هیچ کدام از سوالاتش مربوط به خود او نبود پرسید:
_ اینکه دارم از مدرسه میرم ناراحتت کرده یا اینکه یه پسره اومده بود دم مدرسه و سراغمو میگرفته؟
صبا با تعجب به اویی که همیشه سر به راه تنها جواب سوالاتش را می داد نگاه کرد. این همان شاهدخت قدیمی نبود. چیزی درونش تغییر کرده و به پوسته ی ظاهری اش چهره ای تلخ و محکم داده بود:
_ چرا اینقدر بدعنقی؟
_ اومدی اینجا حالمو بپرسی یا آمارمو بگیری و بدی به نیکو تا خیالش راحت بشه؟
_ چته دختر چرا پاچه میگیری؟
_ اگه دفاع ازخودم و شخصیتم پاچه گرفتنه پس بدرک! بذار پاچه ات از هم بدره! تو این چند ماهی که مثلا دوستت بودم شده به خاطر خودم باهام حرف بزنی یا فقط دنبال یه نوچه بودی که دنبالت بیفته؟ حالام که دیدی یه مردی سراغمو میگرفته هم تو و هم نیکو دارین یقه جر میدین بفهمین کی بوده.
با صدای ترمز ماشینی به عقب برگشت. با دیدن ماشین مشکی رادین نفس اسوده اش را بیرون فرستاد.رادین با کلاس خاص خود از ماشین پیاده شد و در حالی که با حالت برازنده اش ماشین را دور می زد به سمتش امد.
_ سلام شاهدخت خانوم. کارتون تموم شد؟
شاهدخت نیم نگاهی به صبا انداخت که میخکوب حضور پر جذبه ی رادین شده بود. خواست بی توجه به او برود که صبا بلافاصله پرسید:
_ دخی، معرفی نمیکنی؟
غیظش از شنیدن نام کوتاهی که به رویش گذاشته بود بیشتر شد. رادین وقتی چهره ی دگرگون و اخم های در هم تنیده ی شاهدخت را دید پیش دستی کرد و رو به صبا گفت:
_ سلام، رادین معتمد هستم.
صبا در حالی که نخودی می خندید مغنعه ی گشادش را پشت یک گوش فرستاد و با لحن پر عشوه ای گفت:
_ خوشبختم اقا رادین، منم صبا دوست صمیمی دخی ام.
ابروهای شاهدخت از لفظ غریب دوست صمیمی بالا پرید و پوزخندی گوشه ی لبش نشست که با ادامه ی جمله ی صبا خشکید:
_ اصلا بهم نمیاین ها! با هم دوستین؟!
_ نه دخترخانوم. من مجری وصیت شاهدخت خانم هستم.
صبا گیج شده پرسید:
_ وصیت؟!
_مگه نگفتین دوست صمیمی هستین؟! فکر کردم می دونین که شاهدخت خانم الان وارث یه ثروت عظیم هستن.
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
#پارتواقعی
#کپیممنوع
شاهدخت دختر ساده و شهرستانی که دوستاش به خاطر چهره و هیکلش همیشه تحقیرش میکردند حالا وارث یه ثروت عظیم شده مجری وصیتش رادین معتمد، یه مرد سی و هشت ساده و جذابه که با اولین دیدارش شاهدخت یه دل نه صد دل عاشقش میشه. غافل از اینکه رادین...
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
اثر جدید از نویسندهی #التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥
Repost from N/a
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار!
چند ساعت قبل
-هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه!
نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد:
-انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش میدی
زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمنخان به مشامش میرسید
-چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟
حسادت زنانه میتوانست خطرناک ترین حس دنیا باشد
داشت روی مغز اویس میرفت
-چرند نگو
-یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟
فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد
-از من میخوای دختره رو بکشم؟
رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟
صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود
زن ها باهوش بودند
میدانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد
-اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چیو میزنم و طرح رو میفروشم به عربا
چشمانش روی هم افتاد
نفس هایش سنگین شد
چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست میکرد؟
-اویس؟
این بار صدای تینا پر از ترس بود
اویس نباید گزک دست این زن میداد
-تا شب حلش میکنم
از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند
باید قطع میکرد
-اویس
نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟
چیزی از سینه اش فرو ریخت
هاه...عشق؟
عاشق دختر بهمنخان شود؟
مزخرف بود
اویس خونشان را میریخت و دست آخر به خورد خودشان میداد
-کم مزخرف بباف تینا
داره میاد باید قطع کنم
وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد
-اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو میکَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه
-صبحتون بخیر خوشتیپ خان
اویس گوشی را قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد.
قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد:
-تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف میزدی؟
-با زن اولم! حرفیه؟
میزد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمیدانست آن یک واقعیت بزرگ است
خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد
-بچه پر رو
وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت
-هی هی هی
دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند
-نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟
وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد
او دختر دشمن بود
باید حذف میشد
اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود
-حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی!
خون اویس از جریان می افتاد کمکم
از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد
در آن تونل
-بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم!
سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد
هیچ حرف مهمی با این دختر نداشت
او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود
-الان بگو
اصلا هم کنجکاو نبود
اصلا هم نمیخواست جلوی رفتنش را بگیرد
اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود
-نوچ
روی پنجه ی پاهایش بلند شد
عاشق اویس شده بود
این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت میکرد
یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت
-سوپرایزه. الان نه!
هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد
شاید برای آخرین بار بود
نفسش بند رفت
نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد
نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد
باید این کار را میکرد
در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش
وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید
-وای...دیرم... شد
حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت
چاهی که اویس برایش کنده بود
-آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟
با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد
-بده من!
کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت
ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد
baby check?
چیزی از سینه اش فرو ریخت
چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟
-مهندس...مهندس کجایید؟
پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد
لب هایش خشک شد و قلبش نتپید
مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت
-تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار
❌❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Repost from N/a
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید...
گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید...
صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟
زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت:
-عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ...
گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد.
با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد...
بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد:
-چرا...؟
جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...!
و البته که داد!
بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...!
به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..!
انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید:
- سلام کجایی؟بیرونی؟
بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟
یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟
ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند...
شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد:
-الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟
رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد...
-شاهو من ...حا
-شاهو عزیزم!چیزی شده؟
صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود.
طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد:
-سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟
زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است...
گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...
هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ...
او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...!
اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...!
از نای افتاده تلخندی زد:
-همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم...
شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید:
-چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟
هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...!
صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید:
-من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...!
https://t.me/+2ZZtLu_l_Y1kY2Fk
https://t.me/+2ZZtLu_l_Y1kY2Fk
https://t.me/+2ZZtLu_l_Y1kY2Fk
شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
Repost from N/a
#پارت۱۱
از روی اسب غول پیکرش ، نگاه عمیقی به سرتاپایم می اندازد:
_اسمت چیه...؟؟
لبم را از زیر نقاب میگزم...
کاش اصلا برای دیدن سیاوش به این جنگل خراب شده نمی آمدم...
این نَرّه غول از کجا پیدایش شد...؟
_مفَتِّشی یا داروغه....؟بکش کنار میخوام رد شم...!
روی سیاهی چشمانم تمرکز میکند و انگار رنگ آشنایی در نگاهم میبیند...
انگار که گمشده اش را پیدا کرده باشد ، از اسب پایین میپرد...
هیبتش دو برابر من است و ترس در دلم می اندازد...
_همین الان ...یا نقابت رو از روی صورتت بردار...یا بگو کی هستی...!؟
همینم کم مانده اسم دختر آصید سقز دهان در و همساده شود.
بگویند نقابش را برای مرد غریبه برداشته است:
_بزن به چاک عمو...داداشام بفهمن سر راهم سبز شدین واستون شَــر درست میکنن...!
مرد بدون هیچ لبخندی ، با لباس های گران قیمتش سر خم میکند و صدای بمش را به گوشم میرساند:
_بهم میاد همسن عموت باشم...؟اسم....!؟
اسبش و خودش ، تقریبا راه من را بسته اند...
اگر خیلی تر و فرز باشم و دامنم را جمع کنم...اگر بخواهم از آن راه نیم متری عبور کنم...
باز هم گیر می افتم...
نوچه اش صدا روی سر می اندازد:
_لال شدی...؟آقا اسمت رو پرسید...!
دامنم را در انگشتانم چنگ میکنم...قلبم تند میزند...
اسم خدا را صدا میزنم و اولین قدمم را که برمیدارم ، بازویم به شدت کشیده میشود و نقابم ، با یک حرکت از انگشتان مرد غریبه کنار میرود...
https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk
❌❌❌❌
#پارتهدیه
_رسم مردونگی نیست که زن پا به ماه رو توی اون روستای بی آب و علف تنها بذارید آقا...!
داریوش دستی به موهای دختر سه ساله اش میکشد و ابرو در هم میکشد:
_اون زن اگر حس مادرانه داشت ، دختر سه ساله ی منو که مادر نداره آزار و اذیت نمیکرد...همونجا بمونه ، بعد از زایمان هر گورستونی که دلش خواست بره...!
دایه خیلی خوب خبر دارد این مرد ، چقدر برای پیدا کردن شیرین ، زمین و زمان را به هم دوخت.
_شما دچار اشتباه شدید سرورم.شیرین هیچ آزار و اذیتی به شیفته نرسونده...فقط به خاطر محافظت از خودش بوده...
داریوش به ناگاه با چشم های سرخ برزخی سر بلند میکند و دخترک سه ساله را هم از گفتن هر حرفی میترساند:
_خبطی بزرگتر از اینکه میخواست خواهر من رو..ناموس خاندان زند رو با برادرش فراری بده؟
_اون آبستنه آقا...برادرش نزدیک بود توسط شما تیربارون بشه... هر کسی دیگه هم اگر بود جون برادرش رو نجات میداد...
لرز کوچکی سینه ی داریوش را به وجد می آورد...نباید به حرف های دایه گوش کند.
_اینجا رو ترک کن دایه خاتون...نمیخوام درمورد اون زن ، حتی یک کلمه بشنوم.
_جفتش سر راهیه...قابله گفته حکما بچه ها بیشتر از یکی هستن...
قلب مرد دچار هیجان میشود. دو بچه از آن افسونگر لجباز؟ از کسی که ماه هاست عطر موهایش را نفس نکشیده...؟
_اون گفت اگر خونریزی زیاد باشه... جون شیرین خانم در خطره... امروز فرداست که دردش بگیره...
نگاه تیز داریوش به طرف زن سن و سال دار برمیگردد:
_اگر این مزخرفات به خاطر اینه که برگردونیش به کاخ...
هنوز حرفش تمام نشده است که سربازی سراسیمه و آشفته حال داخل اتاق میشود:
_بدبخت شدیم آقا... بیچاره شدیم...
داریوش از جا بلند میشود و با تپش قلبی کند شده، با روح از تن جدا شده لب میزند:
_مقر بیا حرومزاده...چی شده...؟
رنگ از رخ سرباز میپرد و برای دادن خبر، تمام دست و پاهایش به لرزه می افتند:
_خانم کوچیک، آقام... از ده پایین خبر رسید خانم کوچیک...
تخته سنگی بزرگ، روی سینه ی داریوش می افتد تا چنگ به یقه ی سرباز بیچاره بزند:
_حرف بزن تا گلوتو بیخ تا بیخ نبریدممم...!
_یکی از بچه ها به دنیا اومده... اما شیرین خانم... شیرین خانم دارن از دست میرن...!
https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk
❌❌❌
اثر جدید و منحصربهفردی از #آرزونامداری
پارتی از رمان_کپی ممنوع
Repost from N/a
_ آقای دکتر دختره نمیذاره سوند وصل کنیم بهش
بخشو گذاشته روی سرش
طوفان عصبی غرید
_ من از ۸ صبح اتاق عملم خانم فروتن
سوند گذاشتن کار منه؟
پرستار نالید
_ آخه دکتر
همون دختریه که دیشب خودتون آوردینش
طوفان مکث کرد
همان بچهی ۱۶_۱۷ سالهای که زیر پل در حال مرگ بود؟
عصبی گوشی معاینه را روی میز قرار داد و سمت در رفت
_ کدوم اتاقه؟
_ بخش زنان ، اتاق ۴۳
ابروهایش درهم شد
_ بخش زنان چرا؟
اونکه کتک خورده بود
_ مشاور روانشناس باهاش صحبت کرده
زیاد حرفی نزده
ولی حدس میزنیم باباش میخواسته بهش تعرض کنه ولی نذاشته
برای همون کتک خورده
رو بدنش جای چنگ و دندونه
فرستادیم بخش زنان تا چکش کنن
طوفان با جدیت وارد بخش شد
پرستارها به احترامش ایستادند و او بی توجه پرسید
_ بهش تعرض شده؟
_ نه دکتر دختره
در اتاق را باز کرد
_ شما برو سرکارت
دختربچه روی تخت در خود جمع شده بود
طوفان به سوند کنار تخت نگاه کرد
دلش سوخت اما نشان نداد
اگر کوتاه می آمد بچه سوارش میشد!
_ در بیارلباستو آماده شو
میخوان بفرستنت اتاق عمل باید سوند داشته باشی
دخترک وحشت زده لب زد
_ نه
_ مشکلی نداری یعنی؟
اگر اینطوره ما هم زنگ میزنیم پدرت بیاد دنبالت
حتی شماره پدرش هم نداشت
تهدید الکی!
سمت در برگشت که دخترک التماس کرد
_ نه ... نه توروخدا.... به اون زنگ نزنید
طوفان آه کشید
پس درست بود
دخترک قربانی تجاوز نزدیکان شده بود هرچند که موفق نبودند
_ پس بذار برات سوند بذارن
بغض دخترک ترکید
_ بعدش که مرخصم کردن چی؟
طوفان جواب داد
_ میری خونه
دخترک سرش را پایین انداخت
کدام خانه؟
_ همون خونه ای که اون میخواست ... میخواست بهم تجاوز کنه؟
طوفان پوف کشید
پس مشکل آنجا بود...
از مرخص شدن میلرزید
ناخواسته گفت
_ پس بیا با هم یک قراری بذاریم خانم کوچولو
تو الان مثل دختر خوب آماده میشی تا سوندتو بزنن
منم وقتی مرخص شدی تا یک کار و خوابگاه برات پیدا کنم میبرمت خونه
چطوره؟
دخترک نگاهش کرد
میترسید...
_ در عوضش چی میخوای؟
خیالش را راحت کرد
_ نترس من به بچه ها کاری ندارم!
میتونی خونه رو تمیز کنی ، غذا بپزی
چطوره؟
دخترک نگاهش کرد
هنوز هم دودل بود
_ چرا کمکم میکنی؟
طوفان آرام شانه اش را هل داد
دختر روی تخت دراز شد
_ فکر کن منو یاد یکی انداختی؟
دخترک خجالت زده ازینکه قرار است این نرد بدنش را ببیند پچ زد
_ کی؟
طوفان ارام بند شلوار بیمارستان را دراورد
لباس زیری صورتی رنگ به پا داشت
_ دخترعموم
سه ساله که بود دزدیدنش...
اگر زنده باشه الان باید هم سن و سال تو باشه
ادامه نداد که گم شدن بچه تقصیر انتقام جویی او بود!
که اگر ماهی کوچولو از خانواده اش جدا شده تنها یک مقصر داشت
طوفان خسروشاهی و انتقامش!
سعی کرد بحث را باز کند تا دخترک اجازه دهد لباسش را دربیاورد
_ اسمتو بهم نگفتی خانم کوچولو
دخترک آرام زمزمه کرد
_ ماهی
دستش ثابت روی لباس ماند
با اخم پرسید
_ گفتی چندسالته ماهی؟
_ پونزده ... شونزده
_ پونزده یا شونزده؟
_ نمیدونم ... شناسنامه ندارم
آخه تا هشت سالگی با یه عالم بچه تو یه خونه بودم که میرفتیم سرچهارراها گل میفروختیم
بعدش خسرو اومد منو برد
گفت من بابات میشم ... به جاش برام مواد بفروش
طوفان بهت زده به صورت ظریفش نگاه کرد
امکان نداشت...
_ به شکم بخواب
_ چی؟!
طوفان بی معطلی دستش را گرفت و روی شکم برگرداندش
دخترک نالید
_ توروخدا ... اذیتم نکنید
بی توجه لباسش را بالا زد
ماه گرفتی مهره آخر کمرش چشمانش را گشاد کرد
ماه گرفتگی که دختر عمو مسلم هم داشت
متعجب پچ زد
_ ماهی...
هنوز از بهت در نیامده بود که دستش مرطوب شد
وارفته به ادرار روی تخت خیره شد
ماهی خجالت زده هق زد و با ترس التماس کرد
_ التماست میکنم آقا .... جون مامانت باهام کاری نکن
خسرو میخواست ... میخواست اذیتم کنه
خیلی درد داشتم
با گلدون زدمش و فرار کردم
نمیتونم ... نمیتونم
طوفان عصبی دندان روی هم سایید
زنگ پرستاری را فشرد و لباس دخترک را پایین کشید
پرستار وارد شد
_ کاری داشتید دکتر؟
طوفان به تخت اشاره زد و دستش را زیر زانوهای دخترک انداخت
_ اینجارو تمیز کنید
آزمایش DNA میخوام بگیرید
یک اتاق خصوصی هم آماده کنید
مثل بچه ای کم وزن اورا بلند کرد و بی توجه به سنگینی نگاه ها سمت بهش خصوصی برد
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
Repost from N/a
- یقه لباست و بزن کنار گندم ، می خوام تتوت و ببینم .
گندم وحشت زده دو قدم عقب رفت و در حالی که نمی تونست نگاه ترسیده اش را از چشمان آتش گرفته او بگیرد سر تکان داد .......... اجازه نمی داد یزدان تتویش را ببیند . تتویی که اسم خود او بود . آن هم دقیقاً بر روی قلبش .
- نه .
یزدان حرصی قدم دیگری جلو رفت . آنقدر خشم و عصبانی بود که حس می کرد مغزش در حال قل قل کردن است . نمی خواست باور کند که این دختر احمق عاشقش شده .
- چرا نه ؟
گندم به دنبال بهانه ای برای منصرف کردن او می گشت .
- جای خوبی نیست . نمی تونم ...... نشون بدم .
یزدان خشمگین با هر قدمی که گندم به عقب می رفت ، او یک قدم پیش می رفت .
- بهانه بهتر از این پیدا نکردی ؟ انگار یادت رفته که وقتی بچه بودی من تو رو حموم میبردم . من سرپا می گرفتمت . من خصوصی ترین خریدات و انجام میدادم . الان برای من بهانه دیدن یا ندیدنت و میاری ؟ من و خر فرض کردی ؟ ......... نشون بده اون تتوی لامصبت و تا سرم و نکبیدم تو دیوار .
گندم چانه لرزاند و تصویر یزدانِ محبوبش میان دیدگانش تار شد . عاشق بود ........ عاشق همین مردی که چشمانش از خشم یک پارچه خون شده بود .
نالید :
- یزدان جونم ...
- یزدان و زهرمار . بهم نشونش بده ، وگرنه به والله میام جلو و خودم اون یقه بی صاحابت و واست پاره میکنم تا اون تتوی لعنتیت معلوم شه .
- چرا می خوای ببینیش ؟
- می خوام بهم ثابت بشه که فکر توی سرم اشتباهه . می خوام بهم ثابت بشه که رو اون تن لعنتیت چیزی از من و نزدی . می خوام بهم ثابت بشه انقدر احمق نشدی که دل به منی که بزرگت کردم ببندی . باز کن اون یقه بی صاحابت و .
گندم ترسیده تر از قبل یقه اش را آنچنان میان پنجه های مشت کرد که حتی گردنش هم پوشانده شد .
اگر یزدان تتویش را می دید ، بی شک او را برای همیشه از دست می داد ........... او که از تعصبات خاص این مرد و غیرت و مردانگی اش خبر داشت ، نباید عاشقش می شد . نباید بهش دل می بست ......... اما مگر دست خودش بود ؟ یزدان باید همان وقت هایی که او را به یاد دوران بچگی اش به تختش میبرد و میان بازوانش پناه می داد و کنارش نفس در نفس او می خوابید ، فکر قلب و روح دخترانه اش را می کرد . نه حالا .
- لازم نیست ببینی .......... من بهت میگم . اون چیزی که تو ذهنته غلطه .
یزدان عصبی سر تکان داد و دست به کمر زد .
- باشه پس . بهم نشون بده . مگه نمیگی چیز خاصی نیست .
- نه من ......
یزدان حتی اجازه نداد او باز هم اعتراض کردن هایش را ادامه دهد . تنها با دو سه قدم بلند جلو رفت و چنگ میان یقه اش انداخت و یقه اش را به عقب کشید .
دریده شدن یقه اش نه برای گندمی که حالا تتویش کاملاً در معرض دید او قرار گرفته بود اهمیت داشت ، نه برای یزدان ........ اصلاً مگر اهمیتی هم داشت ؟ او به دفعات گندم را وقتی یک دختر بچه هفت هشت ساله ای بیش نبود ، دیده بود .
- این ........ چیه گندم ؟ این چیه ؟ اسم من و زدی رو تنت ؟ اسم من ؟
اشک گندم قطره قطره روی گونه اش راه افتاد . نالید . از تمام دردی که صدای بی رمق شده یزدان به گوشش می رسید .
- یزدان جونم .
اما نگاه یزدان هنوز هم خیره تتوی مشکی قرمزی بود که بر روی تن سفید او نقش بسته بود ......... کجای دنیا یک دختر ، به کسی که بزرگش کرده بود دل می بست که حالا گندم ........ دومی اش باشد ؟؟؟
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
گلادیاتور
کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇
https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8