cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

کانال رسمی مریم روح پرور(کمند) بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمرد‌سیاه/طعم‌جنون/عشق‌خاموش/معجزه‌دریا/تاو‌ نهان) آنلاین👈🏼 آغوش آتش آنلاین👈🏼 چتر بی باران هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته ارتباط با نویسنده👇🏻 @Kamand1235

Больше
Рекламные посты
5 445
Подписчики
-1124 часа
-307 дней
-15530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

ویژگی کانال vip رمان سایه در طول هفته یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته  ها اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده. کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید. شیرین فرزانه 6221061077023317 شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید. @shirin_farzaneh8
Показать все...
👍 2
#سایه #نویسنده #پارت نود اگرم حرفی می‌زنه به خاطر اینه که من خرج خونه رو می دم. همه وسایلم و جمع کردم به خونه فرهاد نقل مکان کردم . روزای اول از خانواده‌اش مخفی می‌کرد که نسبت منو شهلا رو. گفت به خانواده‌ام ربطی نداره که من با کی می‌خوام ازدواج کنم و شهلا چه نسبتی اصلاً با تو داره.اصلا بگو شهلا خاله مادرته. پدر و مادرش برای خواستگاری به خونه شهلا اومدن. وقتی به همدیگه محرم شدیم یکی یکی فامیلاش شروع کردن به پاگشا کردنمون به این ترتیب  آخر هفته ها خونه یکی از فامیلاش بودیم. پدرش برای نامزدیمون از هیچی مضایقه نکرد. یه جشن بزرگی گرفت فقط فامیلای فرهاد حضور داشتند از فامیل منم فقط شهلا بود. سکوت کردم دوباره غمی بزرگی به دلم نشست فرهاد بد دلم را سوزانده بود. خانم دکتر گفت:«سایه چرا تو خودت فرو رفتی یاد چی افتادی می‌شه بگی.» به چشمانش نگاه کردم و گفتم:«همیشه فکر می‌کنم عشق فرهاد چرا دو سال دوام آورد. چرا به یکباره رفت سراغ کسی دیگه. یعنی رفتارش از عشق نبود و همه هوس بود. خودش می‌گفت تو فقط زن خوشگلی هستی و تو رابطه زن خشک و جدی هستی. نمی‌دونم چی از من می‌خواست. فکر می‌کردم می‌دونم چی می‌خواد اما نمی‌خواستم به حرف اون باشم. شاید اگه طلا و بابا حشمت جلو چشمم نبودن ‌این طور نمی‌شد.نمی خواستم مثل بابا حشمت در مقابل طلا بی‌زبون باشم. بی چون و چرا خواسته‌های اونو برآورده کنم  خشک نبودم همیشه بهش محبت می‌کردم نمی‌دونم فرهاد چی تو اون دختر دید که قید منو زد. آخرین دیدارمون گفت اگر یه بارم فکر کنی من عاشقت نبودم و از روی هوس باهات بودم حلالت نمی‌کنم اما این حرفش خیانتش و توجیه نمی‌کرد.» خانم دکتر به میان حرفم آمد و گفت:«پس خشم تو از رفعتی نیست و هنوز نتونستی فرهاد و ببخشی داری تو گذشته‌ها قدم می‌زنی.» حرفش و تایید کردم و گفتم:«فکر می‌کردم فرهاد و بخشیدم اما رفعتی باعث شد بفهمم هنوز زخمش برام تازه است. به یاد رابطمون افتادم اینکه فرهاد با هیجان به سمت من میومد سر و صورت منو می‌بوسید و ملکه زندگیش خطاب می‌کرد.تلفن همراهم زنگ خورد نخواستم جواب بدهم. حدس می‌زدم رفعتی باشد به آن دختر گفته بودم تا به رفعتی بگوید که به دیدنش رفته‌ام. به ناچار از خانم دکتر مجد خداحافظی کردم از اتاق بیرون آمدم و از منشی اش درخواست وقت مشاوره کردم . گفتم:«اگه ممکنه تایمش تا چند روز بعد باشه بهتره برام.» تلفنم دوباره زنگ خورد مجبور شدم تماس را برقرار کنم. شهلا بود از آمدن رفعتی گفت که آمده است به آنجا و داد و فریاد به راه انداخته است. به شهلا نگفتم که به مطب دکتر آمده‌ام چندین بار شهلا شاهد قرص خوردنم بود اما من هر بار او را به هر طریقی سر می‌ دواندم نمی‌توانستم به او اعتماد کنم جز خانم دکتر مجد که از همه زندگیم با جلسات طولانی مشاوره مطلع شده بود کسی نباید چیزی می‌فهمید. خانم منشی روی کاغذ تایم بعدی را نوشت تشکر کردم و از آنجا بیرون آمدم . شهلا خیلی ترسیده بود او را دعوت به آرامش کردم و گفتم:«در راه خونه هستم.»
Показать все...
👍 3 1
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
_بهم دست نزن سدعباس...دستات بوی مرده ها رو میده... دست از روی تور عروس روی صورتم پس کشید. _ببخشید خورشید...تور نمیذاره ببینمت. از پشت تور دیدم که مردمکهای قهوه ای اش لرزید، اما لبهایش به من لبخند خجالت زده ای زد و عقب کشید و من همان لحظه از حرف پشیمان بودم. _چرا می گی ببخشید؟ ... چرا مثل بقیه نمی زنی تو دهنم؟ عروس عاصی و ویران شده من بودم...و داماد مظلوم و مرد او.  _چای میخوری خورشید خانم؟ هنوز صدای دف و کلرکشیدن می آید، آن بیرونی ها منتظرند...و من به اتاق کاهگلی بزرگ با طاقچه های گنبدی نگاه می کنم. خانه ام. _نمی خوام، بیا کارتو کن اون بیرون... نگاه هر دویمان به رختخواب عروس که پر از برگ گلهای سرخ بود نگاه می کنیم، راحله درستش کرده بود، حجله‌ی من و عباس. _راحله برامون غذا و کبک گذاشته، از دیروز هیچی نخوردی. انگار حرفم را نشنیده باشد. دلم میخواهد از غم بمیرم و اما خنجر به تن بی ازارترین ادم زندگی ام فرو می کنم. _نشنیدی سید؟...فقط بیا تمومش کنیم... اوم دستمال کوفتی و ببر بکوب تو دهن خانواده‌ی من... با سینی پر از غذا و کیک از اشپزخانه‌ی کوچک اتاق می اید، من شاهد بودم که چگونه با دستهایش آن قسمت را ساخت...سدعباس اقابالا نگاه هیچ زنی نمی کرد اما من... _بیا اول شکمت و سیر کنم، تا جون داشته باشی بابای منو در بیاری خورشید خانم... قد و بالای بلندش در این اتاق سقف کوتاه بزرگتر دیده می شود، صدای ضمخت مردانه اش هم بم تر ... کلافه از لباس عروس، تور سرم را می کنم و پرت می کنم. _کوفت بخورم...زودتر دستمال و بده ببرم بکوبم توی صورت آقاخان... بالاخره بغضم سر باز می کند، من عروسی بود که مثل زباله ای متعفن از خاندان خودش بیرون پرت شد بخاطر تهمتی دروغ. _تو بیا از این کیک بخور...بعدم تو عروس سدبالا ها شدی، این خودش از دستمال کوبوندن بدتر خورشید... چرا آنقدر مهربان نگاهم می کند وقتی هیچوقت روی خوش نشانش ندادم؟ همین هم بغض می شود بیخ گلویم. _ازت بدم میاد سدعباس... قطره اشکی روی گونه ام می چکد و او فقط دستمال کاغذی تعارفم می کند، گفته بودم دستهایش بوی مرده می دهد... اما نمی داد. _بهتره که دوستم داشته باشی خورشید، همون یکم علاقه که من دارم بهت توام داشته باشی بسه. شوکه به چشمان جدی اش خیره می شوم، " یک کم علاقه؟" و نه " عاشق من بودن؟" _تو عاشقم نیستی سد عباس؟ آرام تکه ای کیک داخل بشقاب می گذارد و می رود روبرویم به دیوار تکیه می زند و نگاهش جدی و خیره است.  فقط آبرویم را خریده بود؟ فقط... _دروغ بگم که عاشقتم خورشید؟ ... حداقل مثل تو متنفر نیستم...تو قشنگترین زنی هستی که دیدم، ولی قشنگی چی میشه؟ تکه ای کیک به دهان برد، او بدترین روزهایم را دیده بود، وقتی حکم مرگم را دادند او و آقابالا نجاتم دادند... حالا فقط آبرویم را خریده بود... عشقش به من فقط توهم بود... _پس گولم می زنی وقتی عین ادم عاشق باهام رفتار می کنی؟ چند ضربه به در چوبی اتاق می خورد و بعد صدای راحله آرام می اید. " بچه ها!... نمیخوام عجله کنید ولی آقاخان ادم فرستاده برای دستمال، دنیا برعکس شده، ما خانواده پسریم... سد عباس در و باز کن، بی بی بیگم یه چیزی برات فرستاده" https://t.me/+0DdYigcqUzk4YmM0 https://t.me/+0DdYigcqUzk4YmM0 https://t.me/+0DdYigcqUzk4YmM0
Показать все...
Repost from N/a
آهو خانم نترسین برقا رفته از فیوز هم نیست کلا برقا رفته با ترس لب زدم: _من از تاریکی میترسم جاوید خان شما کجایین؟ آروم گفت: _نگران نباشید من اینجام برو بشین رو مبل با استرس لب زدم: _بیاین بشینین پیشم من میترسم به خدا جاوید خان آروم با نور گوشیش اومد کنارم نشست و چشماش و بست بعد پنج دقیقه با نوک انگشتم و زدم بهش که آقا جاوید بلند شین ببینین برقا کی میاد جاوید خان پوفی کشید و بلند شد و گفت: _آهو خانم برقا تا دو نمیاد الان ۱۱شبه شما هم بخوابین بی اراده چنگی به دستش زدم و لب زدم: _اقا جاوید تو رو خدا بغلم‌کنین من حس میکنم یکی کنارمه آقا جاوید استغفرالله ای گفت و لب زد: _آهو خانم مثل اینکه ما نامحرمیم چه جوری من شمارو بغل کنم تو این تاریکی من و شما دو تا نفر سوم شیطان رجیمه با بغض نالیدم: _من....من خب میترسم نمیدونم چیکار کنم جاوید خان پچ زد: _یه پیشنهاد میدم فکر نکنم من هَولی چیزیم من به خاطر اینکه تو نترسی و بتونم بغلت کنم یه صیغه ۱روزه میخونم مهریت و هر چی میخوای بگو لب زدم: _من مهریه نمیخ..ام اخه جاوید خان با ملایمت گفت: _عزیزمن این سنت پیامبره نمیشه بدون مهریه! یه سکه بهار آزادی خوبه؟ باشه ای زیر لب گفتم‌ با خوندن صیغه و گفتن قبلتُ من دولا شد سمتم با برخورد دست داغش به شونه ی لختم تازه یادم افتاد لباس مناسب تنم نیست جاوید خان فهمید که دارم به این فکر میکنم لب زد: _تو دیگه محرم منی فکر گناه به سرت نزنه تو الان از هر حلالی برا من حلال تری اهوخانم https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw جاوید مردی که زنش و از دست داده و مجبوره از بچه هاش به تنهایی مراقبت کنه این وسط بعد از بیماری پدرش دختری بعنوان پرستار وارد زندگی جاوید میشه جاویدی که خیلی هم تنها نیست و گاهی روابط باز داره آهو معادلات جاوید رو بهم می ریزه و.. ♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️ https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw رمانی با داستان متفاوت و جذاب 📛♨️
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای  براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی  ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش  چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
Показать все...
Repost from N/a
حنا دختری نابیناست درست وقتی که رخت سیاه عزای پدر رو بر تن داره توسط نامادری و خواهرش به مردی غریبه و مرموز فروخته میشه. مردی که مجبورش می‌کنه ندیده به عقدش در بیاد و اون رو به عنوان همسری قبول کنه؛ اما درست وقتی که حنا به شرایطش عادت کرده می‌فهمه آدمای شریک در سرنوشتش براش خواب‌های سهمگین‌تری دیدن.... https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk رنگ بنفش دیوار کوب‌ها جای لوستر کریستالی روشنایی اتاق را که بر عهده گرفتند و پیراهنش را در آورد و کنارم روی تخت نشست. نامحسوس خودم را کمی عقب کشیدم و سرمای اتاق را بهانه‌ی پنهان شدنم در زیر لحاف کردم. به تاج تخت تکیه داد و به طرفم چرخید و با دستش موهایم را پشت گوشم داد. - خیلی سعی کردی بزرگ شدنت رو به همه مخصوصاً من ثابت کنی؛ ولی متأسفانه باید بگم موفق نبودی چون هنوز همون حنایی! وقتی بهت گفتم توی اون دوران اسارت عاشقت شدم منظورم از چشم و ابروت نبود، این معصومیت و مهربونیت اسیرم کرد. مهربونی که امشب با چشم خودم دیدم هنوز هم با وجود اون همه سختی و ظلم از بین نرفته. خودش را بیشتر سمتم کشاند و آرام در گوشم زمزمه کرد: - امشب از اینکه دلم عاشقته به خودم افتخار کردم. هرم نفس‌هایش و برخورد لب‌هایش به گوشم حرارت تنم را بالا میبرد؛ اما خیره به سینه ستبرش که نزدیک صورتم بود سرسختانه لحاف را بیشتر در مشتم فشردن و هیچ تلاشی برای پاک کردن اشک‌هایم نکردم. بوسه‌ای به گوشم زد و بدون برداشتن لب‌هایش این بوسه را تا روی گونه‌ام ادامه داد و اشکم را مکید. - از روزی که فهمیدی عشقت همون مرد زندانبانته خیلی حس‌ها رو با هم تجربه کردیم؛ ولی هیچ وقت نفهمیدی اون دو هفته من زندانبانت نبودم، من یه همبند بودم که تموم تلاشم رو برای آزادی هردومون کردم‌. https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk عاشقانه‌ای معمایی دیگری به پاخواسته از قلم فاطمه سالاری
Показать все...
sticker.webp0.23 KB
Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟ دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید. صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را می‌لرزاند. می‌دانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید: - زعفرون نیست... سر...‌سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه. این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمی‌آمد. همین امر باعث می‌شد هخامنش کمی از پوسته‌ی سرد و خشکش فاصله بگیرد. پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد. با همان پرستیژ ارباب مابانه‌اش با سر اشاره‌ای به قوری چینی کرد و دستور داد: - بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخه‌ی پیچیده‌ی دایه واسه سردی! نفس آیسا از ترس قطع شد. هخامنش مرد به شدت تیزی بود. اگر می‌فهمید درون قوری زعفران دم کرده است‌، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک می‌شد. و نباید این اتفاق می‌افتاد... به هزار و یک دلیل! مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود. - شما طبعت گرمه... می‌ترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایه‌گذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات. هخامنش‌ چشم ریز کرد. اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمی‌توانست بخواند که باید فاتحه‌ی خودش را می‌خواند... - گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن. آیسا چشمش را وحشت‌زده بهم فشرد. تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد. کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد. از صدای شکستن قوری و زعفران دم کرده‌ی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید. هخامنش به سرعت از جا برخواست. از بازی به راه انداخته‌ی آیسا داشت عصبانی می‌شد. - قوری رو واسه چی شکستی؟ - از... از دستم افتاد! هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد. - که از دستت افتاد... هان؟ آیسا بی حرف سر تکان داد. هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت. دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود. - خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟ - دهنیه... شما وسواس داری! هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد. - وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح می‌کنه! بده من فنجونتو... آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید. قلپی از مایع درونش خورد. چشمانش به رنگ خون شد. برزخی به آیسا نگاه کرد‌ - که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟ رنگ از رخ آیسا پرید. با وحشت لب زد: - نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه... هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت. در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت: - الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه می‌کنم! https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Показать все...
Repost from N/a
-سقطش کن! ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم. یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد: -اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟ از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار... هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم. دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت: -پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟! دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد: -نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته! سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم. سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد: -همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو.... نفسم رفت و لرزیدم https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت: -خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟ سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت: -از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن... تو که مثل بره می مونی دختر جون! هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت: -تموم نشد پری؟ -الان تمومش می کنم آقا! رو به من تشر زد: -یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون! به دست و پاش افتادم: -تو رو به هر کی می پرستی بذار برم! -بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم! دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت: -جفتمون رو می کشه! -میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه... وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد: -داری چه غلطی می کنی پری! سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت: -تموم شد آقا! https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.