چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)
کانال رسمی مریم روح پرور(کمند) بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمردسیاه/طعمجنون/عشقخاموش/معجزهدریا/تاو نهان) آنلاین👈🏼 آغوش آتش آنلاین👈🏼 چتر بی باران هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته ارتباط با نویسنده👇🏻 @Kamand1235
Больше5 578
Подписчики
-324 часа
-447 дней
-16130 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
هنوز عضویت رمان های vipرو نگرفتید😒؟
نمیدونی کسایی که جمعهها تو خونهان چه رمان هایی میخونن😐؟
نمیدونید که این لیست همون رمان های توصیه ویژهاس🫣 فرصت عضویت فقط امروز رایگانه و ما بخاطر اصرار خیلیهاتون تا ساعت ۲۲ لیست دوباره تمدید کردیم🤭😍
بشتابید🏃♀🏃♀ و از دست ندید لطفا ❌
سوپرایز ویژه نویسنده 🎁
رمانهایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍
این رمانها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻♀️👇
بی سانسور خواندنشونو از دست ندید ❌❌ ❌
🌹 18/3/1403🌹
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎁
رمان های #بیسانسور و ممنوعهی بالا رو از دست ندید😉♨️
دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید
🎉🎉🎉🎉🎉
🎉🎉🎉🎉
🎉
Repost from N/a
_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه #همخونهایطنززززوعاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
قصهی #میخواهمحوایتباشم قصهی رزا و محمد ... قصهی ساواش و سمانهست.
عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃♀🏃
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
Repost from N/a
_ توله حرومیتو یک سال قالب داداش من کردی
چه حسی داشت الارز خانوم؟
از حرف مرد شوکه شد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد
_ب.. بچهام حالش خوبه هاووش خان؟
هاووش عصبی نگاهش کرد
_ اسم منو به دهنت نیار هرزه
خجالت نکشیدی؟
الارز بهت زده لب زد
_ چ....چی؟
هاووش با خشم و بیرحمی دایان را از آغوشش پایین انداخت
دایان با دو زانو روی زمین افتاد
صدای گریه ی درد آلود بچه بلند شد
لب های الارز لرزید و شتاب زده به طرف بچه اش دوید
هاووش خشمگین نعره زد
_ چه حسی داشت میدیدی مادرم قربون صدقش میره؟
الارز اشک ریخت و زانوی زخم پسرکش را لمس کرد
_ چه حسی داشت میدیدی بابام واسش اسباب بازی میخره؟
قلب الارز لرزید
هاووش فریاد زد
_ چه حسی داشت میدیدی من مثل پسرِ خودم بغل میگیرمش؟!
الارز اینبار تلخ لبخند زد
پسر خودش؟!
با کینه پچ زد
_ بایدم مثل پسر خودتون بغل میگرفتیدش
هاووش گیج دندان روی هم سایید و الارز ادامه داد
_ به هرحال خون خونو میکشه!
هاووش از عصبانیت لرزید
باورش نمیشد!
دخترک مرزهای وقاحت را جابه جا کرده بود
نتوانست خودش را کنترل کند
جلو رفت و با خشم موهای دخترک را از روی شال چنگ زد
دایان از شنیدن صدای جیغ های مادرش به گریه افتاد
_ چه خونی لعنتی چه خونی؟
انگشتانش را بیشتر فشرد
الارز با هق هق رو به دایان نالید
_ هیچی نیست مامانی
نترس عزیزم
هاووش فریاد زد
_ کدوم خون که برادرزادمو بردم بیمارستان و پرستار میگه نمونه خون نمیخونه؟
صدای نعره هایش در پارکینگ بیمارستان میپیچید
_ برادر من ده روزه مرده بی شرف
هنوز سیاهش تنمونه
خراب عوضی
الارز با گریه جیغ کشید
_ من خراب نیستم هاووش خان!
دیوانه وار جلو آمد و غرش کرد
_ به روحِ البرز قسم بچه از خونِ شاهینیاست
به مرگِ دایان قسم...
صدای سیلی در پارکینگ پیچید
گونه الارز سوخت و دایان جیغ کشید
_ ماما
سیلی بعدی محکم تر زده شد
دخترک روی زمین پخش شد و صدای گریه اش بالا رفت
هاووش غرید
_ اولی واسه قسم خوردن روح داداشمه
دومیش واسه قسم خوردن جون برادرزاده ایه که حتی هم خونمم نباشه یک سال بزرگش کردیم
پایش را بلند کرد
الارز چشمانش را بست
این مرد بی رحمی را تمام کرده بود....
لگدش در شکم دخترک فرو آمد
الارز از درد هق زد و او غرید
_ اینم واسه اینکه یادت باشه به هاووش نمیتونی دروغ بگی ، زن داداش!
سمت عقب که برگشت و دست دایان را گرفت و همراه خود کشید الارز نالید
_ بچم ... بچمو کجا میبری؟
بلندتر هق زد
_ نامرد
هاووش پوزخند زد
دایان ترسیده و زخمی تلاش میکرد خودش را از آغوش هاووش به طرف مادرش پایین بیندازد
_ ده روزه داداشم مرده
قراره برم به مادر و پدر داغدارش بگم تنها یادگاریش نتیجه خیانتِ مادر کثافتش بوده؟
الارز وارفته نگاهش کرد
هاووش بی رحم تر از همیشه ادامه داد
_ یه جور محو میشی که چشمم بهت نیفته الارز
وگرنه من برعکس البرز خوب یاد دارم چطور با هرزه ها رفتار کنم
صدای هق هق های الارز بالا رفت
_ ازت...ازت شکایت میکنم
_ بکن...
ثانیه ای فکرکرد و با بی رحمی ادامه داد
_ نمیدونم پسرت دوست داشته باشه وقتی بزرگ شد مادرش ولش کرده باشه و رفته باشه یا... سنگسار شده باشه!
الارز چشم بست
دیگر طاقت نداشت
چرا فقط او محکوم به زجر بود؟
مگر او تنها گناهکار ماجرا بود که تنها زجر میکشید؟
هاووش سمت اتومبیلش رفت که الارز نالید
_ شکایت کن ... شاید منو سنگسار کنن چون بعد از یک سال و نه ماه نمیتونم ثابت کنم بهم تجاوز کردی
هاووش ایستاد و الارز هق زد
_ اما ثمره تجاوزت بغلته هاووش خان!
یک آزمایش DNA ثابت میکنه چه بهم گذشت
دست های هاووش مشت شد و الارز تیر اخر را زد
_ روحِ البرز رو قسم خوردم اما نگفتم بچهی اونه!
گفتم تخم و ترکه شاهیناست!
فقط امیدوارم شبیه باباش کثافت و متجاوز نشه...
https://t.me/+92wWoM0AlxA1Yzg8
https://t.me/+92wWoM0AlxA1Yzg8
https://t.me/+92wWoM0AlxA1Yzg8
Repost from N/a
- داشتی غذای مهمون های رئیس رو می دزدیدی؟!
با سررسیدن سرآشپز هینی کشید و تکه کبابی که برداشته بود از دستش افتاد روی زمین.
سرآشپز با تحقیر نگاهش کرد.
- خوب مچت رو گرفتم! مگه اینجا بهت غذا نمیدن که اومدی سروقت غذاهای آقا رئیس؟!
سونیا سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت.
نگاهش به تکه کباب افتاد و آب دهانش رو قورت داد.
تو آشپزخونه گرسنگی نمی کشید، اما خب غذای خوبی هم بهش نمی دادن!
- جواب نمیدی، نه؟!
و بازوی سونیا رو گرفت.
- الان که تحویلت دادم دست رئیس، زبونت باز میشه!
سونیا خودش رو عقب کشید، اما زور اون کجا و زور سرآشپز کجا؟!
- اون موقع که داشتی دزدی می کردی باید فکر اینجاش رو می کردی کوچولو!
صدای سرآشپز اونقدر زیاد بود که به گوش مازیار، رئیس که اتفاقی داشت از اونجا می گذشت برسه.
مازیار وارد آشپزخونه شد...
سرآشپز با دیدنش گفت: سلام رئیس... این کوچولو مشغول دزدیدن غذاهای مهمون های ویژه تون بود!
اما حواس مازیار تنها به دختری بود که سرش رو پایین انداخته بود و به خودش می لرزید.
مازیار جلوتر رفت و سرآشپز با ضربه ای به بازوی سونیا گفت: از رئیس معذرت بخواه!
سونیا درحالیکه خودش رو سرزنش می کرد، به سختی لبش رو به التماس باز کرد.
- من... من معذر...
سرش رو بالا برد و با دیدن مازیار حرفش نصفه موند...
هر دو ناباورانه به همدیگه نگاه می کردن...
سونیا، دختری که مازیار جونش رو براش می داد و گفته بودن کشته شده حالا مقابلش بود!
https://t.me/+Nhr4IXXz5p02Zjdk
https://t.me/+Nhr4IXXz5p02Zjdk
به پسره گفتن عشقش مرده، اما بعد از چند سال اون رو می بینه و می فهمه که...🥺
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
سوپرایز ویژه نویسنده 🎁
رمانهایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍
این رمانها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻♀️👇
بی سانسور خواندنشونو از دست ندید ❌❌ ❌
🌹 18/3/1403🌹
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎁
رمان های #بیسانسور و ممنوعهی بالا رو از دست ندید😉♨️
دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید
🎉🎉🎉🎉🎉
🎉🎉🎉🎉
🎉
Repost from N/a
_ رد انگشتای کدوم بیشرف بیناموسی روی صورتشه؟
با دیدن دخترک که معصومانه و نیمه جان گوشه خانه افتاده بود و دندان به روی هم سابید
_ چون گفتم به عنوان زنم نمیبینمش فکر کردین میتونید دست روش بلند کنید؟
انگشتش را نوازش وار روی گونهی سرخش کشید
هیچوقت نمیتوانست این دختر را به چشم همسر ببیند ،
فقط عقدش کرده بود تا نگاه های بقیه از روی زن و بچه ی برادر مرحومش برداشته شود
قمر سینه جلو داد
_ بیا که خوب رسیدی پسر
این دختر رسوامون کرده
آبرو برامون نذاشته
صورتش که سهله ، بفهمی چی به سرمون آورده خودت جای سالم تو تنش نمیذاری
برگه ای رو به طرف مرد گرفت
_ من ساده دلم سوخت گفتم زن جوون بیوه نمونه عقدش کنی ولی نگو این آب زیرکاه حتی از داداشت حامله نبوده
هاووش خشمگین توپید
_ چی میگی قمر؟
_ برای شناسنامه دایان آزمایش DNA خواستن جواب اومد که نمونه مطابقت نداره
الارُز بغض کرده اشک ریخت
این مرد هیچی از آن شب و رابطه اش با دخترک یادش نبود
فقط خودش از حقیقت خبر داشت!
ترسیده زانوهایش را جمع کرد
فریاد عصبی هاووش چهار ستون تن دخترک را لرزاند
_ برو بیرون قمــر
در اتاق که بسته شد الارز وحشت زده تکان خورد
هاووش درحالی که دکمه های پیراهنش را باز میکرد جلو رفت
_ تا امروز با اینکه زنم بودی بهت دست نزدم میدونی چرا؟
الارُز وحشت زده به چشمهای غرق خون مرد زل زد و او با بالاتنه برهنه جلو آمد
_ چون خوش نداشتم با زن برادرم باشم!
دست مرد که به سمت کمربند شلوارش رفت الارز لرز کرد و گوشه ی دیوار چمباتمه زد
هاووش بیاعتنا پیشروی کرد و پیراهنش را از تنش بیرون کشید
لب به روی پوست لطیف تنش چسباند و غرید
_ اما حالا که فهمیدم با برادرم نبودی ، بدم نمیاد طعمتو بچشم ...
الارز به تقلا افتاد
خاطره آن شب که هاووش مست به اتاقش آمده بود باز در سرش تکرار میشد
باز میخواست تجاوز کند
باز میخواست به جانش بیفتد
آن شب جسمش را تصاحب کرد و فرزندش را در دلش کاشت و حال که هیچ بیاد نداشت باز رسوایی اش برای او بود!
التماس کرد
_ توروخدا ولم کن
هاووش پوزخند زد و روی تنش خیمه زد
_ وقتی گفتن برای البرز خواستگاریت کردن دنیا رو سرم آوار شد
از اینکه داداشم زودتر از من دست به کار شده و خوشکل ترین و معصوم ترین دختر محل رو مال خودش کرده
نیشخند زد
_ اما حالا میبینم اونقدر هم که فکر میکردم قدیس نبودی!
دکمه پیراهنش را باز کرد
_ قبل از بیرون انداختن و تو و اون تخم حرومت از این خونه ...
مکثی کرد و نیشخند زد
_ یک شب رویایی که نه ، اما یک شب بیاد موندنی برات میسازم
الارز التماس کرد
میخواست بگوید ،
از آن شب که خودش جسمش را تصاحب کرده بود
از اینکه دایان پسر خودش است و جز او کسی تنش را لمس نکرده است اما هاووش امانش نداد ،
کمرش را گرفت و روی تخت پرتش کرد
الارز هق زد و با خود قسم خورد که تا ابد ... هرگز ، هرگز حقیقت را ، رابطه شان و پدر بودنش را به این مرد نگوید ...
https://t.me/+NykTTUAQRxs2NDE0
https://t.me/+NykTTUAQRxs2NDE0
https://t.me/+NykTTUAQRxs2NDE0
پارت 164 هاووش حقیقت رو میفهمه درحالی که شب قبل الارز و بچه اش رو از خونه ش پرت کرده بیرون و حالا مجبوره در به در دنبالشون بگرده 😭💔