cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
38 142
Obunachilar
-4424 soatlar
-2977 kunlar
-68330 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
2250Loading...
02
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
5280Loading...
03
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
3660Loading...
04
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
2480Loading...
05
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲‌
3710Loading...
06
😕
3390Loading...
07
- آهو جون، نیما تو رابطه چجور مردیه؟ سعی کردم منظورش رو بد برداشتم نکنم، جواب دادم: خب نیما مرد خیلی خوبیه! دست و دل بازه، حواسش... شیوا حرفم رو قطع کرد. - نه! منظور من رابطه ست! - رابطه؟! بدون هیچ خجالتی جواب داد: آره رابطه ی زناشویی! سکس! چیز عجیبیه؟! شک نداشتم صورتم از خجالت قرمز شده! به زور پرسیدم: برای چی این سوال ها رو می پرسی؟! صداش رو به پایین ترین حالت ممکن آورد. - همینطوری! می خواستم ببینم نیما هنوز مثل قدیم هاست یا نه! - قدیم ها؟! - آره خب... آخه می دونی قبلاها خیلی داغ بود، چطور بگم... خشن! این بار رنگ از صورتم پرید! یعنی نیما با شیوا رابطه داشته و شیوا از مریضیش خبر داشت؟! - اما اینطور که از بدن سفیدت مشخصه انگار اصلا تا به حال با نیما رابطه ای نداشتی! آخه می دونی نیما تا بدن طرف رو خون مرده و کبود نمی کرد، دست بردار نبود! اما ماشاالله بدن تو سفید مونده کلا! دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و شیوا رو می بلعید! چی باید می گفتم؟! می گفتم هر شب تو تخت نیما فراتر از چیزهایی که شیوا ازشون حرف میزد، انجام می داد؟! - واقعا خبری نیست آهو؟! قبل از اینکه من جوابی به شیوا بدم در آشپزخونه باز و نیما داخل شد. شیوا با ترس قدمی به عقب برداشت و نیما با آرامش گفت: چرا ساکت شدی شیوا خانوم؟ سوال هات رو بپرس! خودم جواب میدم، آهو خجالت می کشه! نالیدم: نیما! - نیما بی نیما! صبر کن ببینم اینا فکر می کنن چون تو دردات رو می‌ریزی تو خودت، خانومی می کنی، ما اصلا با هم رابطه نداریم! شیوا با صدایی که حسادت توش موج میزد، گفت: آخه بعد از پنج سال ازدواج هنوز بچه دار هم نشدین! باید باور کنم با آهو می خوابی؟! از کجا معلوم آهو هنوز باکره نباشه؟! - نمی دونستم انقدر کنجکاو رابطه ی من و زنم هستی! بچه داشتن و نداشتنمون هم به کسی مربوط نیست! شبایی مثل دیشب شده که فقط بغلش کردم بوسیدم! شبایی هم مثل پری شب شده اون قدر لهش کردم که اه و ناله ش رفته هوا! از خجالت و عصبانیت صورتم گر گرفته بود! سرم رو پایین انداختم که شیوا دوباره گفت: لهش کردی؟ پس چرا هیچیش نیست؟! - نکنه می خوای زنم رو پیشت لخت کنم، نشون بدم کجاهاش کبوده؟! شیوا با پوزخند گفت: نه نیازی نیست! تو که راست میگی! آهو حتما طاقت آورده! نیما عمدا دستش رو روی قفسه ی سینه م، جایی که کاملا کبود بود، گذاشت و فشار داد که آخم دراومد! نیما با شنیدن صدام با غرور رو به شیوا گفت: برات ثابت شد؟ دیدی که طاقت آورده؟! من از این صدا هر شب #غلیظ ترش رو می‌شنوم، ولی دیگه لازم نیست آهو یا خودم همه جا جارش بزنیم! https://t.me/+sevh4LM4_9k5NWY8 https://t.me/+sevh4LM4_9k5NWY8 نامزد سابق پسره ببین چه سوالایی می پرسه😳👆 از نظر مردم نیما #دیو_دوسریه که به کسی رحم نمی کنه، اما هیچکس نمی دونه تو خلوتشون برای به دست آوردن دل آهو چه کارهایی که نمی کنه🙈❤️ ❣ازدواج عجیب دختر خجالتی و پسر عیاش❣ رمان فاصله، از اون رمان‌هاییه که پر از #صحنه های #هیجان انگیزه، فقط با خوندن پارت اول میخکوب می شيد👌 امتحان کنید. نزدیک صد پارت.
3450Loading...
08
پیشونیم از عرق خیس بود و به دختر عریان کنارم که دیگه حال و حوصلشو نداشتم غریدم: - کارتو کردی برو دیگه اخمی کرد و با صورتی که آثار درد رو داشت از اتاقم بی حرف بیرون رفت و من باز یاد اون دو چشم سبز رنگ افتادم و موهای فر... چرا هر کار می‌کردم یادم نمی‌رفتش؟! چه مرگم بود؟ گوشیم رو برداشتم و تو صفحه چتش رفتم و خواستم بزنم رو پروفایلش اما با دیدن آنلاین بودنش اخمام پیچید توهم؟! چرا الان باید آنلاین می‌بود؟! سریع تایپ کردم: _واس چی تا الان بیداری؟ به ثانیه نکشید که پیامم سین خورد و دخترک هم تو پیویم بود؟! جواب داد: _به همون دلیلی که تو بیداری! و آفلاین شد و من مات زده خیره به صفحه موبایلم موندم؛ من چرا بیدار بودم چون... نگاهم به لباس زیر دختری که رفت خورد اخمام جوری پیچید توهم جوری غریدم که انگار یاس الان کنار من بود: _تو خیلی بیجا کردی که به این دلیل بیدار بودی توله سگ از جام حرصی بلند شدم و اینبار تماس گرفتم اما جواب نداد و کلافه براش نوشتم: _جواب بده بینم، داری چیکار می‌کنی با کی؟ حواست هست الان صیغه ی منی محرم منی؟ براش پیامو فرستادم و سین خورد و دوباره تایپ کردم: - میگم کجایی؟ -خونمونم دیگه کجام؟ با دیدن جوابی که داده بود نفسی گرفتم؛ این که اون مثل من تو این اوضاع نبود خیالمو راحت کرد که برام نوشت: - دلم برات تنگ شده خیلی بی معرفتی لبخندی روی لبم نشست، دختری که برای سفر های کاری و اینونت های خارجی با خودم همه جا می‌بردمش و به اصرار پدرم محرم شدیم تا فقط راحت تر باشیم مخصوصا تو سفرای خارجی بد رفته بود تو دلم... هر چند قبلا فکر می‌کردم کبریت بی خطر اما الان... جوابی دیگه بهش ندادم اما از جام بلند شدم و لباس تن زدم و سوییچ ماشین و چنگ زدم و اهمیتی ندادم ساعت چهار صبح! https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 با بغض به پیامی که جواب نداده بود خیره بودم، من چقدر احمق بودم که تا چهار صبح خیره بودم به عکسش و اون... پوفی کشیدم و لب زدم: _ بدبخت شدم عاشق شدم، نباید محرم می‌شدیم اصلا همون آیه عربی از وقتی خونده شد من این طوری شدم دعایی شدم! اشکام کم مونده بود بریزه که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسمش سریع جواب دادم: _ چی میگی؟ حتما تو توی عشق و حالِتی که فکر کردی منم مثل توام و اون طوری داغ کردی! چند لحظه ساکت موندو بعد جواب داد: - بیا دم پنجره ی اتاقت کم حرف بزن بینم! متعجب سمت پنجره رفتم و همین که پردرو کنار زدم با دیدن خودش که به ماشینش تکیه داده بود هنگ کردم که صداش تو گوشم پیچید: - منم دلم برات تنگ شده بود مو فر فری لبخندی روی لبم نشست که ادامه داد: - به نظرم اگه از دیوار بیام بالا تو اتاقت بیشترم میتونم رفع دلتنگی کنم...! https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
9970Loading...
09
پارت‌واقعی👇🏻🔥 - من سکسِ خشن دوست دارم شاهکار جونم، دلم می‌خواد بدنم زیر دست و پات خورد شه! از پسش بر میای؟ نوکِ انگشت‌هایم پر از طنازی رویِ گردنش حرکت می‌کند. نگاهِ خمار‌ و گیجش را روی صورتم می‌چرخاند: - مـ …مــاهی؟ لب زیر دندان می‌کشم و دستم آرام آرام از روی تختِ سینه‌اش تا برجستگیِ میان پایش سُر می‌خورد. چشم‌هایش پر از لذت بسته شده و من کنارِ گوشش پچ می‌زنم: - نگفتی… از پسش بر میای شاهکــارم؟ دستش روی برجستگیِ باسنم چنگ می‌شود. آنقدر خسته و خمار بود که اختیارِ کارهایش را نداشته باشد… سرش رویِ شانه‌ام سر می‌خورد و زبانش به آرامی لاله‌ی گوشم را بازی می‌دهد: - دلت می‌خواد بیای این زیر؟ همزمان دست‌هایش مشغولِ باز کردن دگمه‌های پیراهنِ کوتاهم می‌شود: - دلت می‌خواد سیاه و کبودت کنم ماهی قرمز؟ بعد… بعد نمیگی حاج بابات بیخِ گِلومو بچسبه؟ بینِ پایش را محکم تر فشار می‌دهم، صدایِ ناله‌ی مردانه‌اش گوشم را پر می‌کند… پیشانی به پیشانی‌ام چسبانده و نوک انگشت‌هایش رویِ تیغه‌ی کمرم میلغزد… - دلت نمی‌خواد بدنمو زیرِ این باز‌وهایِ قویت له کنی شاهکارجونم؟ نفسِ پر حرارتم را روی لب‌هایش خالی کرده و پر از نیاز لب می‌زنم: - گورِ بابایِ همه چیز، من دلم لباتو میخواد… دلم میخواد رویِ تنت سواری کنم! سکندری خورده و روی تنم می‌افتد، از سنگینیِ وزنش صدای ناله‌ام بلند می‌شود و او حریص می‌گوید: - جـان؟ دردت اومد دردونه؟ با یاغی گری خورده لباس هایی که به تنم مانده بود را بیرون می‌کشد… از بالای سر با چشم‌هایی که گیج و خمار بود تا به تا مرا می‌دید… گردی سینه‌های عریانم را دست و دلبازانه در معرض نگاهش قرار میدهم: - اصلاً درد کشیدن با تو تمومِ لذتیه که می‌تونم داشته باشم شاهکارم! سفت شدن میان پایش را می‌بینم. دستش به سمتِ کمربند شلوارش حرکت میکند: - دردو دوست داری ماهی قرمز؟ چنان دردی بهت بدم که پشیمون بشی از حرفت… شلوارش را از پا می‌کند. نگاهم رویِ عضوِ برامده‌اش خشک می‌شود و برای یک لحظه تمام تنم یخ می‌کند… روی مبلِ زوار درفته کمی تنم را عقب میکشم: - شـ…شاهکار… این… مچ پایم را محکم می‌کشد و اکنون تنم زیرِ تنش می‌رقصد. انگشت‌هایش با تواضع میانِ پایم را بازی می‌دهد: - بزرگه ماهی قرمز؟  دوسش نداری؟ دستم روی بازویِ افتاب سوخته‌اش می‌چرخد. «به چشم‌هایم نگاه می‌کند و نمی‌فهمد که من ماهیِ او نیستم! نمی‌فهمد که من زنِ یکدانه‌ای که او پرستشش می‌کرد نیستم. عشق، آنقدر پیشِ چشم‌هایش را کور‌ کرده بود که حتی در عالمِ جنون هم مرا ماهی میدید!» - حلالمی، محرممی، حالام میخوام زنِ خودم شی! می‌خوام لامپِ میونِ پاتو روشن کنم ماهی!!!! موهایِ بلندم را میانِ انگشت‌هایش میگیرد. با طمانینه بی آنکه ذره‌ای عجله کند خودش را میان پاهایم جابه‌جا میکند. - اگه حاج بابات بفهمه قبلِ عقد بِم دادی عصبی میشه ماهی قرمز… سر زیرِ گوشم می‌برد: - ولی مهم نی، مگه نه؟ مهم نبود! هیچ چیز اکنون برایم مهم نبود… پشت کمرش را چنگ میزنم، تنم را محکم به تنش چسبانده و می‌گویم: - مهم نیست… هیچی مهم نیست شاهکارم، هیچی مهم نیست تا وقتی تو کارو یک سره کنی عشقم! قطره‌های ریزِ عرق روی پیشانی‌اش پیاده روی میکردند. دست‌هایم دو طرف صورتش را قاب گرفته و لب به لبش چسباندم: - تموم‌تو می‌خوام شاهکار… تموم‌تو بده بهم… به سان سوزنی لب‌هایم را به کام گرفته و تنش را محکم میانِ پایم می‌کوبد. ناله‌ی‌ پر از دردم را میانِ لب‌هایش خاموش میکنم. لب‌هایم را دیوانه وار‌می‌بوسد. یک دستش میانِ پایم را بازی می‌دهد و دستِ دیگرش سینه‌ام را می چلاند. درد در تنم نبض میزند. دیگر تمام شده بود! شدتِ کمر زدنش را بیشتر می‌کند، لب‌ِ پایینم را رها کرده و نگاهِ پر از لذتش را به چشم‌هایِ خیسم می‌دوزد: -توله سگ دارم از شدت خواستنت دیوونه میشم! تموم شد، دیگه مالِ من شدی ماهی، مالِ شاهکارت! درد در تنم نبض می‌زد، قطره‌ی‌ اشک اهسته روی گونه‌ام سر می‌خورد. دیگر تمام شده بود. سرِ او میان سینه‌هایم می‌چرخید، دست میانِ موهایش برده و اهسته لب میزنم: - تموم شد، دیگه تموم شد شاهکارِ دیوان سالار! صدایِ آژیرِ ماشینِ پلیس در گوشم می‌پیچد… اینجا شروعِ داستان ما بود!!!! ادامه👇👇👇 https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk
1 0950Loading...
10
-بلاخره زنم شدی... سرعتش زیادی بالا بود و خیرگی بیش‌ از حدش به جاده، وحشت به دلت می‌انداخت. خواستم با صدا کردنش تلنگری به او بزنم، اما تا دهان باز کردم، گفت: -دیگه نبینم بگی آقا. اسمم و صدا کن دهنِ خوشگلت عادت کنه. دهان باز شده‌ام را بستم و از خجالت سرخ شدم، اما نتوانستم نگاهش نکنم. سرم را سمتش چرخاندم، تا هدفش از این حرف‌ها را بفهمم. -مخصوصا تو تخت... دوست ندارم لذتت و ناله کنی‌‌‌. لذت و شهوتت باید بشه صدا. صداتم باید بگه کیاشا! هوم؟! خوبه؟ شرم و ترس بر وجودم سایه انداخت و با حسی شبیه به مرگ رو گرفتم و دیگر نگاهش نکردم. گویا تصمیم داشت با تغییرِ نسبت‌ها، عذاب دادنم را به شکل دیگری پیش ببرد. -نگاه می‌دزدی؟ فکر کردی ازدواج کردن فقط بله دادن و حلقه گرفتنه، که پیشنهاد سایدارو رو هوا زدی؟! در دلم هزاران هزار نفر رخت می‌شستند. من از قبل زن بودم. دختری وجود نداشت که او بخواهد، به حجله‌اش ببرد‌. با حس دستانش روی ران پایم و نزدیک به بدنم، قلبم از تپش ایستاد و شانه‌ام از ترس پرید. -آقا... نچی کرد و دستش را نوازش‌وار به دکمه‌ی شلوارم رساند. -آقا نه. بگو کیاشا... از پشت چشم‌های شیشه‌ایم دنبال راهی برای نجات و فرار بودم، اما او خونسرد پچ زد: -گوشت و دادن دست گربه نادیا. از امروز کار اصلیم باهات شروع می‌شه. https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk بدنم از لمسش لذت تجربه می‌کرد و تمام تنم وحشت. دو حسی به‌شدت متناقض، که داشتند مغزم را متلاشی می‌کردند. -بگو کیاشا بشنوم. نفسم برای لحظه‌ای سنگین شد و دنیا پیش چشمانم تیره‌و‌تار. داشت اذیتم می‌کرد... آگاه بود، که به لمس شدن حساسم، اما نمی‌دانست از رابطه وحشت دارم و تجربه‌های تلخ، بر تمام حس‌هایم غالب شده‌اند. وگرنه که او حتی از صدایم متنفر بود، چه برسد به این‌که بخواهد اسمش را از دهانم بشنود. تمام عضلاتم لحظه‌به‌لحظه منقبض‌تر، سرعت ماشین کم‌تر و نوازش ملایم دستش، به بدنم نزدیک‌تر می‌شد. دستم را چنگ ساعد عضلانی‌اش، که پر از رگ‌های برجسته بود کردم و به‌سختی، با بی‌نفسی لب زدم: -کیاشا حالم. خوب. نیست. ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و بالاخره دستش را بیرون کشید و هر دو به خیسی و براقیِ سرانگشتانش خیره شدیم. من با حسی شبیه به مرگ و او، شاید با شهوت... نچی کرد و صدایش رنگی دیگر گرفته‌بود، وقتی گفت: -بدنت بهت خیانت می‌کنه. انگشت وسطش را داخل دهانش برد و مک آرامی به آن زد و در لحظه چیزی در دلم تکان خورد و استخوان‌های دستم از انقباض بیش‌ از حد، به درد آمد. همان انگشت خیس را روی لب‌هایم کشید و گفت: -شدی دائمی تو زندگیم. خوب میخت و کوبیدی. زرنگی نادیا. اومدی خونمون شدی ناموس، حالام شدی زنم. شاهرگِ اصلیم. ابرویی بالا انداخت: -حالا دیگه یه تویی و دنیا، یه منم که پشتت. فقط از بخت بَدت... فکش منقبض شد و نگاهش پر از نفرت. -پشت و پناهِت، نمی‌خواد سر به تنت باشه. انگشتش را داخل دهانم برد و روی خیسی زبانم کشید. -کنار بیا. خودم درد می‌دم، خودمم می‌شم در‌مون. https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk #دو‌پارت‌اول‌رمان🔞✍ #کپی‌ممنوع🚫
3450Loading...
11
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
6910Loading...
12
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
3640Loading...
13
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
2300Loading...
14
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
5900Loading...
15
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
4580Loading...
16
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
4620Loading...
17
😕
1 3880Loading...
18
پیشونیم از عرق خیس بود و به دختر عریان کنارم که دیگه حال و حوصلشو نداشتم غریدم: - کارتو کردی برو دیگه اخمی کرد و با صورتی که آثار درد رو داشت از اتاقم بی حرف بیرون رفت و من باز یاد اون دو چشم سبز رنگ افتادم و موهای فر... چرا هر کار می‌کردم یادم نمی‌رفتش؟! چه مرگم بود؟ گوشیم رو برداشتم و تو صفحه چتش رفتم و خواستم بزنم رو پروفایلش اما با دیدن آنلاین بودنش اخمام پیچید توهم؟! چرا الان باید آنلاین می‌بود؟! سریع تایپ کردم: _واس چی تا الان بیداری؟ به ثانیه نکشید که پیامم سین خورد و دخترک هم تو پیویم بود؟! جواب داد: _به همون دلیلی که تو بیداری! و آفلاین شد و من مات زده خیره به صفحه موبایلم موندم؛ من چرا بیدار بودم چون... نگاهم به لباس زیر دختری که رفت خورد اخمام جوری پیچید توهم جوری غریدم که انگار یاس الان کنار من بود: _تو خیلی بیجا کردی که به این دلیل بیدار بودی توله سگ از جام حرصی بلند شدم و اینبار تماس گرفتم اما جواب نداد و کلافه براش نوشتم: _جواب بده بینم، داری چیکار می‌کنی با کی؟ حواست هست الان صیغه ی منی محرم منی؟ براش پیامو فرستادم و سین خورد و دوباره تایپ کردم: - میگم کجایی؟ -خونمونم دیگه کجام؟ با دیدن جوابی که داده بود نفسی گرفتم؛ این که اون مثل من تو این اوضاع نبود خیالمو راحت کرد که برام نوشت: - دلم برات تنگ شده خیلی بی معرفتی لبخندی روی لبم نشست، دختری که برای سفر های کاری و اینونت های خارجی با خودم همه جا می‌بردمش و به اصرار پدرم محرم شدیم تا فقط راحت تر باشیم مخصوصا تو سفرای خارجی بد رفته بود تو دلم... هر چند قبلا فکر می‌کردم کبریت بی خطر اما الان... جوابی دیگه بهش ندادم اما از جام بلند شدم و لباس تن زدم و سوییچ ماشین و چنگ زدم و اهمیتی ندادم ساعت چهار صبح! https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 با بغض به پیامی که جواب نداده بود خیره بودم، من چقدر احمق بودم که تا چهار صبح خیره بودم به عکسش و اون... پوفی کشیدم و لب زدم: _ بدبخت شدم عاشق شدم، نباید محرم می‌شدیم اصلا همون آیه عربی از وقتی خونده شد من این طوری شدم دعایی شدم! اشکام کم مونده بود بریزه که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسمش سریع جواب دادم: _ چی میگی؟ حتما تو توی عشق و حالِتی که فکر کردی منم مثل توام و اون طوری داغ کردی! چند لحظه ساکت موندو بعد جواب داد: - بیا دم پنجره ی اتاقت کم حرف بزن بینم! متعجب سمت پنجره رفتم و همین که پردرو کنار زدم با دیدن خودش که به ماشینش تکیه داده بود هنگ کردم که صداش تو گوشم پیچید: - منم دلم برات تنگ شده بود مو فر فری لبخندی روی لبم نشست که ادامه داد: - به نظرم اگه از دیوار بیام بالا تو اتاقت بیشترم میتونم رفع دلتنگی کنم...! https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
2 2610Loading...
19
پسره برای انتقام دخترِ دشمنش و  که بهش پناه آورده می‌فروشه 😱👇 سهیل و دو نوچه‌اش نزدیکمون شدن و ملتمس‌ گفتم: -نکنید این‌کارو. من و نمی‌کُشن. به من... به من... هر چه کردم نشد... نتونستم بگم اون تجاوزی، که امید داری به سرم بیارن، قبلا تمام و کمال انجامش دادن. نشد بگم؛ من جسارت و شجاعت خواهرت و نداشته‌ام، که تا به امروز خودم و نکشتم. به من که رسیدن دیگه نه جونی برای دفاع داشتم، نه حرفی برای گفتن‌. سرم و بلند کردم و چند لحظه‌ای در چشمای به رنگ شبش گم شدم. اون نامرد‌ها کنارمون بودن و انگار کسی پاش و روی گلوم گذاشته‌.. -می‌شه بگید یه کم برن عقب‌تر؟ یه چیز بگم، بعدش خودم باهاشون می‌رم به خدا. دستم و بالا بردم و انگشت شصت و اشاره‌ام و به  هم چسبوندم. -فقط یه دقیقه آقا. کیا با دست به سهیل و همراهاش اشاره زد و به محض دور شدنشون، اشکام و پاک کردم و گفتم: -اشکال نداره آقا بعدا عذاب وجدان نگیریدا، خب؟! حق با شماست. اگه این‌جوری آروم می‌شید، اشکال نداره. سرم به سمت شانه‌ام کج شد. -فقط می‌شه باغ گیلاس و برام بزارید؟! من خاطرات کودکی و نوجوانی زیادی در اون باغ داشتم. -می‌شه اون‌جا خاکم کنن؟ من و کیانا خاطره زیاد اون‌جا داریم. خواهرتونم اون باغ و دوست داشت. به خاطر کیانا. قول می‌دید؟ دستاش و تو جیبش برد و سنگ‌دل‌ترین آدم روی زمین و مقابلم به نمایش گذاشت. -نه! تو رو همون‌جایی چال می‌کنم که پدرت هست. اشکام سرعت بیشتری گرفتن، اما مصرانه پاکشون کردم و خودم و قوی نشون دادم. من بار دیگر به سهیل و آدماش التماس نمی‌کردم. کف دستش روی بازوم نشست و بی‌حوصله کنارم زد. -ببریدش. دیگه نگام نکرد و ندید چشمای پر امیدم، چطور بهش خیره موند، که شاید از تصمیمش منصرف بشه. اما نشد... دستای لرزونم و بالا بردم و رو به سهیل و آدماش گفتم: -دست نزنید. بهم دست نزنید خودم میام. نمی‌دونم چرا خندیدن و راه و برام باز کردن. سرد و پوچ سوار ونشون شدم و به دست‌هام خیره موندم. هر طرفم و مردی گرفت و بوی گندشون که زیر بینیم پیچید، عضلاتم آروم آروم، شروع به واکنش نشون دادن کرد. ماشین که راه افتاد، سهیل از صندلی جلو سمتم چرخید و گفت: -بد کینه کردم دختر. باید دفعه‌ی پیش به حرفم گوش می‌دادی و باهام میومدی. نگاه گرفت و در همون حال گفت: -از همین‌جا شروع کنید و یه حالی بهش بدید. https://t.me/+n3NzYs0tiCkxMDE0 https://t.me/+n3NzYs0tiCkxMDE0 https://t.me/+n3NzYs0tiCkxMDE0 https://t.me/+n3NzYs0tiCkxMDE0 https://t.me/+n3NzYs0tiCkxMDE0 #عاشقانه # بزرگسال🔞 برای خوندن همین بنر #پارت۱۱۸ رو سرچ کنید.
9141Loading...
20
- بالاخره خانومم شدی! آنقدر مست بودم که معنی حرف حامد را نفهمم و تنها بخندم. اما تا خواست از روی تخت بلند شود، دست هایم را دور گردنش حلقه کردم: - بازم می خوام حامد! خم شد و بوسه ی کوتاهی روی لب هایم نشاند: - انقدر ناز نکن آهو! الان که نمیشه! تو خونریزی و درد داری! با گیجی نگاهش کردم: - من که درد ندارم! همش لذت بود! حامد چند لحظه با بهت نگاهم کرد و طولی نکشید که قهقهه اش به هوا رفت. - تو اینا رو از کجا یاد گرفتی #بدمصب؟! هنوز با حامد برای #برقراری_رابطه_ای دیگر در حال بحث بودیم که در اتاق باز شد. سارای رنگ پریده که ترس از سر و رویش می بارید، گفت: پاشید بچه ها فرار کنید. پلیس ها ریختن تو. پارتی لو ... و از دیدن من حرفش نصفه ماند. با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود، گفت: چیکار کردین آهو؟ #بدبخت_شدی! حامد درحالیکه شلوارش را به تن می کرد، گفت: شلوغش نکن سارا. خودش خواست! سارا خم شد و وقتی لباسم را که روی زمین افتاده بود با حرص به رویم پرت کرد انگار تازه به خودم آمدم! انگار برخورد لباسم با تن لخت و برهنه ام مستی را از سرم پراند! انگار تازه متوجه خون بین پاهایم و دردی که حامد ازش حرف میزد، شدم! حامد درحالیکه زیپ شلوارش را بالا می کشید، گفت: معطل چی هستی؟ پاشو دیگه! با بهت نگاهش کردم. - ما... ما... چی... چیکار... حامد بدون هیچ جوابی به کتش که روی زمین افتاده بود چنگ زد و اتاق را ترک کرد. ساده لوحانه فکر می کردم برمی گردد و من را همراه خودش می برد! دردم هر لحظه داشت بیشتر میشد و کاری ازم ساخته نبود! در تلاش بودم لباسم را بپوشم، اما بی نتیجه بود! با صدای باز شدن در سرم را بلند کردم. استاد شایسته درحالیکه #تلوتلو می خورد وارد اتاق شد. - اینجایی آهو؟! دنبالت می گشتم! مست بود، اما من را شناخته بود! لب گزیدم. پاهایم را تا حد ممکن جمع کردم و با دست هایم سینه هایم را پوشاندم. استاد دانشگاهم که بارها ابراز علاقه کرده بود #مست بود و من با تنی #برهنه در یک اتاق با او بودم! استاد شایسته گوشه ی تخت نشست و درست همان لحظه پلیس ها وارد اتاق شدند! https://t.me/+HJCwxx0bfyM2NTc0 https://t.me/+HJCwxx0bfyM2NTc0 https://t.me/+HJCwxx0bfyM2NTc0 پارت واقعی رمانشه😱 #part10 رو سرچ کن👆 یه قسمت از رمان که آهو و استاد دانشگاهش رو بردن کلانتری و به پدر آهو خبر دادن 🥺👇 - این دختره ی بی آبرو رو می کشم! فقط بگید کجاست؟ به اسم تولد پا شده رفته پارتی؟ می کشمش! صدای عربده ی بابا را می شنیدم و بیشتر در خود و گوشه ی کلانتری مچاله می شدم. فقط فهمیده بود به پارتی رفته ام و اینطور عصبانی شده بود، وای به حال وقتی که می فهمید با دوست پسرم هم رابطه داشته ام و حالا او هم فرار کرده است! بابا را که دیدم احساس کردم جریان خون در بدنم افزایش یافت و خونریزی ام هم بیشتر شد. نگاهش که به من افتاد با خشم به سمتم حمله ور شد. مجبورم کرد بلند شوم و زمانی که دید از دلدرد نمی توانم روی پاهایم بایستم رهایم کرد. حرکت یک دفعه ای بابا باعث شد خونریزی ام بدتر شود و خون تا پایین پاهایم جاری شود. بابا نگاهش بین چشم ها و پاهای خونی ام درحال گردش بود. صورتش رفته رفته سرخ میشد، دهانش مدام برای گفتن حرفی باز و بسته میشد... در آخر هم به موهای فرشده و نامرتبم چنگ انداخت و عربده کشید: با کی این گوهو خوردی بی آبرو؟ با کی؟ احساس می کردم موهایم دارند از ریشه کنده می شوند. صورتم را با دست هایم پوشاندم و هیچ تلاشی برای آزاد کردن موهایم از دست های بابا نکردم. بابا هنوز داد میزد و من هیچ جوابی برای سؤالش نداشتم که ناگهان دستی موهایم را از دست های بابا آزاد کرد. - من با دخترتون رابطه داشتم جناب تهرانی! با شنیدن صدای آشنای استاد شایسته دست هایم با ناباوری از روی صورتم کنار رفت. بابا روی صورت استاد شایسته تف انداخت. - پس پای غلطی که کردی وایسا! استاد شایسته کاملا جدی سرش را تکان داد. - هستم! با بهت نگاهش کردم، کسی که دخترانگی من را گرفته بود حامد، دوست پسرم بود... نه استاد شایسته! https://t.me/+HJCwxx0bfyM2NTc0
1 0950Loading...
21
-کجا شال و کلاه کردی داری مثل جوجه اردک زشت دنبال سرمون راه میوفتی؟ دخترک با تعجب به مرد مینگرد -خودتون گفتین امشب.... امشب میخواین خانواده رو شام ببرید بیرون! مرد با جدیت به دخترک مینگرد -خب؟! متوجه معنی کلمه خانواده نشدی؟! چرا انقدر اصرار داری خودت رو تو خانواده ما بچپونی؟! دخترک ناباور می‌گوید -م...من زنتونم! مرد پوزخندی میزند -هزار بار بهت نگفتم حق نداری این کلمه رو بگی خوشگلم؟! نگفتم خوشم نمیاد بگی زن منی؟! بزنم دندونات رو تو دهنت خورد کنم نفهم؟! دخترک لرزان می‌گوید -و...ولی ما عقد کردیم! مرد سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد -عقد؟! چی در مورد خودت فکر کردی واقعا؟! اینکه چون عقدت کردم زنمی؟! اگه اینطور با همه اونایی که یه زمانی صیغشون میکردم باید امشب امشب ما بیان، چون زنم حساب میشن! من فقط تو رو به خاطر اینکه دهن دیگران رو ببندم عقد کردم! دخترک در سکوت به مرد مینگرد و مرد یکه تازانه ادامه میدهد -دوبار باهات خوابیدم همه چیز رو با هم قاطی نکن! به در اتاق تقه‌ای وارد شده و مادرشوهر دخترک، منیره وارد اتاق میشود -آماده اید بچه ها؟! عه تابان تو که هنوز حاضر نشدی. بدو آماده شو دختر، الان شاهکار میزنه زیرش ها! دخترک لبخند لرزانی میزند -م...من نمیام شما برید خوش بگذره اخم های زن در هم فرو می‌رود -وا چی شده مادر؟! تو که داشتی آماده میشدی؟! شاهکار چیزی گفته؟! مرد پوف کلافه‌ای می‌کشد -مادر! زن با اخم هایی درهم به پسرش مینگرد -هزار بار نگفتم نباید اخم و تخمت رو ببری واسه زنت؟! این دختر هر بار خانمی میکنه چیزی نمیگه ولی مگه میشه من بچه خودم رو نشناسم؟! دخترک وسط حرف های زن پریده و می‌گوید -نه بخدا مادرجون شاهکار چیزی نگفته. من خودم یهو یادم افتاد واسه فردا استاد امتحان گذاشته مجبورم بمونم بخونم زن مشکوکانه به دخترک مینگرد -حالا یه امشب رو بیا بعد برگشتیم می‌خونی عزیزم. امشب همه خانواده دور همیم زشته که عروس خانواده نباشه! مرد با نگاهی خشمگین به دخترک مینگرد -فداتون بشم من، بخدا اگه میشد میومدم ولی نمیشه. برید به جای منم کلی خوش بگذرونید زن سرش را با تاسف به چپ و راست تکان می‌دهد -باشه فقط چیزی نخوری مادر، واست از اونجا غدا میارم دخترک با نگاهی قدردان به زن میرد -چشم زن به ارامی از اتاق خارج می‌شود -مادر ساده من چه خوش خیاله فکر کرده تا اون موقع تو میتونی جلوی لومبوندن خودت رو بگیری. به نظر من یه دکتر برو، فکر کنم معدت کرم داره هر چی میخوری سیر نمیشی زیر لب ادامه می‌دهد -دو روز دیگه مرض قند، چاقی و هزار تا چیز دیگه پیدا میکنی اونجا هم باید واست کلی خرج کنیم! دخترک با چشمانی به اشک افتاده به مرد مینگرد - شاهکار! تلافی میکنید؟! اری، تمام بی‌محلی های دخترک را تلافی میکند. مرد ابرویی بالا می‌اندازد -خونه بابا و مامانت هم بودی انقدر رو دستشون خرج میذاشتی؟! به خاطر همین فکر کنم انداختنت به من که از شرت خلاص بشن! دخترک سرش را روی گردن کج کرده و مظلومانه میگوید -چه لذتی میبری از تحقیر من شاهکار؟! مرد جلو رفته و کنار دخترک ایستاده و کنار گوشش لب میزند -یعنی نمیفهمی ازت بدم میاد؟! شدی آیینه دقم تو این خونه! با اینکه دلش قنج میرود برای دخترکش ولی نمی‌تواند زبانش را کنترل کند می‌گوید و بلافاصله از اتاق خارج می‌شود. دخترک با بدنی لرزان انقدر همان جا ایستاده که از خروج آنها مطمئن می‌شود به طرف کیفش رفته و بی‌بی چک مثبت را از ان خارج کرده و همزمان که به طرف چمدانش می‌رود آن را درون مشت میفشارد -تو نگران نباش مامانی!... من تو رو از این جهنم نجات میدم، نمیزارم کسی اذیتت کنه! https://t.me/+6umzWYVe27BmMzI0 https://t.me/+6umzWYVe27BmMzI0 https://t.me/+6umzWYVe27BmMzI0 https://t.me/+6umzWYVe27BmMzI0 https://t.me/+6umzWYVe27BmMzI0 https://t.me/+6umzWYVe27BmMzI0 میدونه متاهله... میدونه بند دلش بسته شده به جون نامزدش ماهی خانوم. اما تحریکش میکنه... وادارش میکنه به یه سکس تند و آتشین!🔥 اما به شکلی که تجاوز دیده شه نه به اختیار...! شاهکارِ دیوان سالار میشه متجاوزگر! مرد عاشق پیشه‌ای که همه زندگیش ماهی خانومشه. میشه متجاوزگر! به جرم تجاوز به تابان محکوم میشه اما..... خبر نداره که همه چیز طبق خواسته تابان پیش رفته!!!! https://t.me/+6umzWYVe27BmMzI0 https://t.me/+6umzWYVe27BmMzI0
2 3790Loading...
22
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
5170Loading...
23
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
5520Loading...
24
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
5260Loading...
25
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
4630Loading...
26
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
4560Loading...
27
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
4890Loading...
28
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
6980Loading...
29
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
5500Loading...
30
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
7030Loading...
31
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی طفلم🥲
6760Loading...
32
😕
5 4530Loading...
33
- تو گوه خوردی بدون اجازه دست به یخچال زدی دختره‌ی پاپتی! بغض راه نفسش را می‌بندد: - به‌خدا… دلم ضعف می‌رفت… اگه… اجازه نداد ادامه دهد: - زر اضافی نزن گمشو تو اتاقت. مهمون دارم تا نرفته حق نداری بیای بیرون. تا بعدا که به حسابت رسیدگی کنم، هرزه‌ی دوزاری! شیرفهمه یا نه؟! با اشک توی چشمانش سر تکان داد، به تأیید. مرد نگاهش به مردمک‌های دخترک بود و چه می‌شد اگر همین الان او را در حد مرگ می‌بوسید؟! نگذاشت حسرت به دلش بماند، خم شد و لب روی لب‌های او گذاشت و وحشتناک و پرولع… بوسیدش! پشت دست به دهانش کشید: - گمشو تو اتاقت! با گریه از او دور شد و همین که وارد اتاقش شد صدای زنانه و پرکرشمه‌ای گوشش را پر کرد: - دلم برات تنگ شده بود عسلم! و بعد صدای بوسه‌های چندشناکی که موهای تنش را سیخ می‌کرد! مردک شل‌تنبان همین الان لب‌های او توی دهانش بود و حالا… لب‌های یک هرزه را می‌بوسید! دست روی گوش‌هایش گذاشت و سعی کرد نشنود، قهقهه‌ها و صدای جرینگ‌ گیلاس‌ها و “به‌سلامتی” گفتن‌ها را! و بخوابد. با نوازش دستی روی ران لختش از خواب پرید! - شششش… آروم عروسک، منم! لب جای دستش چسباند و با حس‌های بیدارشده‌ی دخترک بازی کرد. - تو رو خدا نکن! خندید، بوی الکل از دهانش بیرون می‌زد: - هنوز که نکردم قناری! سر نزدیک گوشش آورد:ا - ولی قول می‌دم خوب بکنم، مثل اون روز داد بزنی تندتررر کیا. و باز خندید، دخترک سرخ‌شده دست پیش گرفت: - برو با همون دختره که داشتی لباشو از جا می‌کندی، من از تو خوشم نمیاد! نیشخند زد، مردک زیادی جذاب بود؛ آن‌قدر که اگر شرم و حیای دخترانه‌اش نبود تا الان چند شکم برایش زاییده بود و هرشب خودش به استقبالش می‌رفت. - اون؟ اون که جنده بود عشقم یه تستی زدمش، تو بیشتر بم حال می‌دی. بدنت مستم می‌کنه کوچولو! لخت نکرده دم و دستگاهمو تکون می‌دی چه برسه وقتی که عریون زیرمی! رو مخم می‌ری ولی خیلی برام سکسی‌ای لامصب! گفت و به جان لب و دهانش افتاد... با آخرین ضربه کنار کشید و شقیقه‌ی او را بوسید: - خیلی حال داد! هوف! با خستگی تنش را روی تشک رها کرد و انگار کن بی‌هوش شد. غافل از آنکه با چشم باز کردنش دیگر دخترک را نداشت! بعد از سال‌ها به هم می‌رسیدند، اما نه در جایگاه امروزشان. قرار بود او را ببیند با پسر بچه‌ای به یادگار از این شبِ تلخ و عذاب‌هایش... https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0 https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0 https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0 https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0 https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0 https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
1 4171Loading...
34
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟! کریم سر پایین گرفته آرام لب زد: - میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم. پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد: - کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان! - نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت. اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست. - به خدیجه گفتی چکش کنه؟! - بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش‌ با دست اشاره ای به بیرون زد - خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ - رو چشم آقا. کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد زیر چشمی خیره اش شد صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد - سرت و بگیر بالا ببینم. آرام سر بالا گرفت - اسمت چیه؟ - ت…تابان آقا! پکی به ته سیگارش زد. - چند سالته؟! - بی..بیست و سه... تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت... چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد. از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد - که بیست و سه سالته ؟! دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت صداش لرزان شده بود. ترسیده بود - ب..بله آقا... - که تنهایی ؟! هوم؟! ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد - تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم.... دخترک از ترس لرزید.. - من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟ پوزخند زد و خیره اش شد - این که چند سالته و برای چی اینجایی؟! - ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که... شرمش شد از قصدش بگوید. - سیگارم داره تموم میشه! یک....دو.... بازم سکوت کرده بود. چرا حرف نمی زد؟! - سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال سپس فریاد زد - حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر... یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد - چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم... نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد - تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی... سیگار را روشن کرد . - ا‌...اسمم تابانه.... ۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم.. یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره... پول ...پول برای داروهاش ندارم.. به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد - اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد... پول میخواستم‌‌. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره... با خجالت ادامه داد - دنبال دختر باکره‌ست! آدرس گرفتم.. اومدم اینجا... پی...پیش شما... ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد - آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد صورت کوچک و زیبایی داشت... بدنِ سفید و... با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید... - من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری تابان سرش را به ضرب بالا گرفت - اما شرط داره.... از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد - کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی.... - چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید... - زنِ من شو... دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد... - زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی.... میشی زن من، اما جلوی خانوادم. دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند - من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید. خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد - این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه! لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌ 🙏 https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
4 9681Loading...
35
-حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟! زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت : - هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده! حرصی پایش را لگد کردم و گفتم : - البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش! ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید. - حالا کی تست کنیم؟! چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم. - چی رو؟! دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت‌. - اینکه پروتز شده ان یا نه؟! کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم : - بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟! ابرو بالا انداخت. - کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن! خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود. مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد! به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم. در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد. - چی کار داری می کنی؟! مریضی؟! جلو آمد. - آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه! عقب رفتم. - برو بیرون امیر، این کارا چیه! جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد. - می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟! پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود. - من؟! خندید. - بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی! با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد. دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت : - یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم! زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم. - نکن، اونا فقط شوخی بود! دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت : - مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟! قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود! نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد : اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟! لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد... اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم . خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم ! https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
4 5991Loading...
36
روی تخت بودم و خونریزی و درد امونم رو بریده بود. صدای جیغ و داد از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید. سرگیجه داشتم و نمی‌تونستم پاشم. همون لحظه در اتاق باز شد، قامت مردونه ای رو دیدم و با این فکر که حامده، نالیدم: - حامد... درد دارم! چرا این کار رو کردی؟! دارم می میرم! صدایی نیومد که دوباره پرسیدم: - چرا صدای جیغ میاد؟ از شدت سرگیجه چشم هام رو بستم، اما با استشمام بوی عطر غریبه ای که مال حامد نبود، چشمام باز شد و نه... این که نیما بود! استاد دانشگاهی که چندین بار بهم نزدیک شده بود و من هر سری به خاطر حامد ردش کرده بودم! ناباور به تن برهنه م خیره بود. خودم رو جمع و جور کردم که سریع کتش رو درآورد و انداخت دور بدنم. لب زد: - چیکار کردی لعنتی! چیکار کردی با خودت؟! خواست بلندم کنه، اما از درد زیر دلم جیغ زدم و به هق هق افتادم. حامد باهام چیکار کرده بود و حالا کجا رفته بود؟ نالیدم:حامد... ؟! کو؟ همه چی رو تار می‌دیدم. با دستش چشم هام و باز کرد و لب زد:‌ - چی به خوردت داده دختره ی احمق؟! ببین چه بلایی به سرت آورده! و تو اون همه تاری چشم های به خون نشسته ی نیما رو می‌دیدم. خواستم خودم رو ازش جدا کنم که داد زد: - وایسا پلیس ها ریختن اینجا... دوست پسرت فرار کرده، حالا من با توی نیمه جون چیکار کنم؟ و همون موقع در اتاق باز شد و صدای مردی تو اتاق پیچید: -چه غلطی دارید می‌کنید؟! پلیس بود! همون موقع نیما منو محکم تو آغوشش کشید تا تنم تو‌ معرض دید نباشه و غرید: - بگید پلیس خانوم بیاد! برید بیرون! https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 بدنم لرز گرفته بود و صندلی سرد آگاهی حالم رو داشت بد می کرد. لیوان شربتی روی لبم فشرده شد و نیما بود! - بخور فشارت افتاده! هق هقم شکست. - می‌خوان زنگ بزنن بابام... من نمی‌خواستم این شکلی شه! اخم هاش درهم شد. چشم هاش رو بست و سخت ترین تصمیم زندگیش رو گرفت: - آدما اشتباه می‌کنن، پس فدای سرت! تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد: - فدای سرت! من همه چیز رو جای اون دوست‌پسر بی وجودت گردن می‌گیرم! به عقدم در میای، اما تا آخر عمرت مدیون من می مونی! چون تو نمی‌دونی چه حالی داره دختری رو که دوست داری تو این وضع ببینی... بدون دیگه مثل قبل دوست ندارم! https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 دوست پسرش بعد از اینکه تو پارتی بکارتش رو می گیره ولش می کنه.🥺 پلیس ها دختره رو با استاد دانشگاهش دستگیر می کنن و...😱 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی برداری ممنوع❌
2 2032Loading...
37
پارت جدید 👇
7 4080Loading...
38
#پارت_صدوشصت‌وسه - نه انگار خان داداشم تو دنیای دیگه اس ... سر به سمت مانلی می چرخاند - فکر کنم باز عاشقت شد از حرف سوفی و خطاب قرار گرفتنش توسط او به خود می آید پیش از آنکه هر حرف دیگری بشنود به سرعت از پیش چشم هاکان فرار میکند و خود را داخل اتاق پرت میکند . پشت در روی زمین می نشیند قلبش داشت از سینه بیرون می آمد و به سختی نفس میکشید هاکان ... آن لعنتی خانه بود دیده بودش با این شکل و شمایل با این دو تکه پارچه ای که اگر آن را نمیپوشید سنگین تر بود . از شدت خشم و خجالت در خود مچاله میشود آن نگاه بهت زده هاکان از پیش چشمش کنار نمی رفت
7 5931Loading...
39
.
10Loading...
40
پارت جدید 👆🏻 مانلی سکته نکنه🥶🥶
5430Loading...
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲‌
Hammasini ko'rsatish...
😕
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- آهو جون، نیما تو رابطه چجور مردیه؟ سعی کردم منظورش رو بد برداشتم نکنم، جواب دادم: خب نیما مرد خیلی خوبیه! دست و دل بازه، حواسش... شیوا حرفم رو قطع کرد. - نه! منظور من رابطه ست! - رابطه؟! بدون هیچ خجالتی جواب داد: آره رابطه ی زناشویی! سکس! چیز عجیبیه؟! شک نداشتم صورتم از خجالت قرمز شده! به زور پرسیدم: برای چی این سوال ها رو می پرسی؟! صداش رو به پایین ترین حالت ممکن آورد. - همینطوری! می خواستم ببینم نیما هنوز مثل قدیم هاست یا نه! - قدیم ها؟! - آره خب... آخه می دونی قبلاها خیلی داغ بود، چطور بگم... خشن! این بار رنگ از صورتم پرید! یعنی نیما با شیوا رابطه داشته و شیوا از مریضیش خبر داشت؟! - اما اینطور که از بدن سفیدت مشخصه انگار اصلا تا به حال با نیما رابطه ای نداشتی! آخه می دونی نیما تا بدن طرف رو خون مرده و کبود نمی کرد، دست بردار نبود! اما ماشاالله بدن تو سفید مونده کلا! دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و شیوا رو می بلعید! چی باید می گفتم؟! می گفتم هر شب تو تخت نیما فراتر از چیزهایی که شیوا ازشون حرف میزد، انجام می داد؟! - واقعا خبری نیست آهو؟! قبل از اینکه من جوابی به شیوا بدم در آشپزخونه باز و نیما داخل شد. شیوا با ترس قدمی به عقب برداشت و نیما با آرامش گفت: چرا ساکت شدی شیوا خانوم؟ سوال هات رو بپرس! خودم جواب میدم، آهو خجالت می کشه! نالیدم: نیما! - نیما بی نیما! صبر کن ببینم اینا فکر می کنن چون تو دردات رو می‌ریزی تو خودت، خانومی می کنی، ما اصلا با هم رابطه نداریم! شیوا با صدایی که حسادت توش موج میزد، گفت: آخه بعد از پنج سال ازدواج هنوز بچه دار هم نشدین! باید باور کنم با آهو می خوابی؟! از کجا معلوم آهو هنوز باکره نباشه؟! - نمی دونستم انقدر کنجکاو رابطه ی من و زنم هستی! بچه داشتن و نداشتنمون هم به کسی مربوط نیست! شبایی مثل دیشب شده که فقط بغلش کردم بوسیدم! شبایی هم مثل پری شب شده اون قدر لهش کردم که اه و ناله ش رفته هوا! از خجالت و عصبانیت صورتم گر گرفته بود! سرم رو پایین انداختم که شیوا دوباره گفت: لهش کردی؟ پس چرا هیچیش نیست؟! - نکنه می خوای زنم رو پیشت لخت کنم، نشون بدم کجاهاش کبوده؟! شیوا با پوزخند گفت: نه نیازی نیست! تو که راست میگی! آهو حتما طاقت آورده! نیما عمدا دستش رو روی قفسه ی سینه م، جایی که کاملا کبود بود، گذاشت و فشار داد که آخم دراومد! نیما با شنیدن صدام با غرور رو به شیوا گفت: برات ثابت شد؟ دیدی که طاقت آورده؟! من از این صدا هر شب #غلیظ ترش رو می‌شنوم، ولی دیگه لازم نیست آهو یا خودم همه جا جارش بزنیم! https://t.me/+sevh4LM4_9k5NWY8 https://t.me/+sevh4LM4_9k5NWY8 نامزد سابق پسره ببین چه سوالایی می پرسه😳👆 از نظر مردم نیما #دیو_دوسریه که به کسی رحم نمی کنه، اما هیچکس نمی دونه تو خلوتشون برای به دست آوردن دل آهو چه کارهایی که نمی کنه🙈❤️ ❣ازدواج عجیب دختر خجالتی و پسر عیاش❣ رمان فاصله، از اون رمان‌هاییه که پر از #صحنه های #هیجان انگیزه، فقط با خوندن پارت اول میخکوب می شيد👌 امتحان کنید. نزدیک صد پارت.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
پیشونیم از عرق خیس بود و به دختر عریان کنارم که دیگه حال و حوصلشو نداشتم غریدم: - کارتو کردی برو دیگه اخمی کرد و با صورتی که آثار درد رو داشت از اتاقم بی حرف بیرون رفت و من باز یاد اون دو چشم سبز رنگ افتادم و موهای فر... چرا هر کار می‌کردم یادم نمی‌رفتش؟! چه مرگم بود؟ گوشیم رو برداشتم و تو صفحه چتش رفتم و خواستم بزنم رو پروفایلش اما با دیدن آنلاین بودنش اخمام پیچید توهم؟! چرا الان باید آنلاین می‌بود؟! سریع تایپ کردم: _واس چی تا الان بیداری؟ به ثانیه نکشید که پیامم سین خورد و دخترک هم تو پیویم بود؟! جواب داد: _به همون دلیلی که تو بیداری! و آفلاین شد و من مات زده خیره به صفحه موبایلم موندم؛ من چرا بیدار بودم چون... نگاهم به لباس زیر دختری که رفت خورد اخمام جوری پیچید توهم جوری غریدم که انگار یاس الان کنار من بود: _تو خیلی بیجا کردی که به این دلیل بیدار بودی توله سگ از جام حرصی بلند شدم و اینبار تماس گرفتم اما جواب نداد و کلافه براش نوشتم: _جواب بده بینم، داری چیکار می‌کنی با کی؟ حواست هست الان صیغه ی منی محرم منی؟ براش پیامو فرستادم و سین خورد و دوباره تایپ کردم: - میگم کجایی؟ -خونمونم دیگه کجام؟ با دیدن جوابی که داده بود نفسی گرفتم؛ این که اون مثل من تو این اوضاع نبود خیالمو راحت کرد که برام نوشت: - دلم برات تنگ شده خیلی بی معرفتی لبخندی روی لبم نشست، دختری که برای سفر های کاری و اینونت های خارجی با خودم همه جا می‌بردمش و به اصرار پدرم محرم شدیم تا فقط راحت تر باشیم مخصوصا تو سفرای خارجی بد رفته بود تو دلم... هر چند قبلا فکر می‌کردم کبریت بی خطر اما الان... جوابی دیگه بهش ندادم اما از جام بلند شدم و لباس تن زدم و سوییچ ماشین و چنگ زدم و اهمیتی ندادم ساعت چهار صبح! https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 با بغض به پیامی که جواب نداده بود خیره بودم، من چقدر احمق بودم که تا چهار صبح خیره بودم به عکسش و اون... پوفی کشیدم و لب زدم: _ بدبخت شدم عاشق شدم، نباید محرم می‌شدیم اصلا همون آیه عربی از وقتی خونده شد من این طوری شدم دعایی شدم! اشکام کم مونده بود بریزه که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسمش سریع جواب دادم: _ چی میگی؟ حتما تو توی عشق و حالِتی که فکر کردی منم مثل توام و اون طوری داغ کردی! چند لحظه ساکت موندو بعد جواب داد: - بیا دم پنجره ی اتاقت کم حرف بزن بینم! متعجب سمت پنجره رفتم و همین که پردرو کنار زدم با دیدن خودش که به ماشینش تکیه داده بود هنگ کردم که صداش تو گوشم پیچید: - منم دلم برات تنگ شده بود مو فر فری لبخندی روی لبم نشست که ادامه داد: - به نظرم اگه از دیوار بیام بالا تو اتاقت بیشترم میتونم رفع دلتنگی کنم...! https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
پارت‌واقعی👇🏻🔥 - من سکسِ خشن دوست دارم شاهکار جونم، دلم می‌خواد بدنم زیر دست و پات خورد شه! از پسش بر میای؟ نوکِ انگشت‌هایم پر از طنازی رویِ گردنش حرکت می‌کند. نگاهِ خمار‌ و گیجش را روی صورتم می‌چرخاند: - مـ …مــاهی؟ لب زیر دندان می‌کشم و دستم آرام آرام از روی تختِ سینه‌اش تا برجستگیِ میان پایش سُر می‌خورد. چشم‌هایش پر از لذت بسته شده و من کنارِ گوشش پچ می‌زنم: - نگفتی… از پسش بر میای شاهکــارم؟ دستش روی برجستگیِ باسنم چنگ می‌شود. آنقدر خسته و خمار بود که اختیارِ کارهایش را نداشته باشد… سرش رویِ شانه‌ام سر می‌خورد و زبانش به آرامی لاله‌ی گوشم را بازی می‌دهد: - دلت می‌خواد بیای این زیر؟ همزمان دست‌هایش مشغولِ باز کردن دگمه‌های پیراهنِ کوتاهم می‌شود: - دلت می‌خواد سیاه و کبودت کنم ماهی قرمز؟ بعد… بعد نمیگی حاج بابات بیخِ گِلومو بچسبه؟ بینِ پایش را محکم تر فشار می‌دهم، صدایِ ناله‌ی مردانه‌اش گوشم را پر می‌کند… پیشانی به پیشانی‌ام چسبانده و نوک انگشت‌هایش رویِ تیغه‌ی کمرم میلغزد… - دلت نمی‌خواد بدنمو زیرِ این باز‌وهایِ قویت له کنی شاهکارجونم؟ نفسِ پر حرارتم را روی لب‌هایش خالی کرده و پر از نیاز لب می‌زنم: - گورِ بابایِ همه چیز، من دلم لباتو میخواد… دلم میخواد رویِ تنت سواری کنم! سکندری خورده و روی تنم می‌افتد، از سنگینیِ وزنش صدای ناله‌ام بلند می‌شود و او حریص می‌گوید: - جـان؟ دردت اومد دردونه؟ با یاغی گری خورده لباس هایی که به تنم مانده بود را بیرون می‌کشد… از بالای سر با چشم‌هایی که گیج و خمار بود تا به تا مرا می‌دید… گردی سینه‌های عریانم را دست و دلبازانه در معرض نگاهش قرار میدهم: - اصلاً درد کشیدن با تو تمومِ لذتیه که می‌تونم داشته باشم شاهکارم! سفت شدن میان پایش را می‌بینم. دستش به سمتِ کمربند شلوارش حرکت میکند: - دردو دوست داری ماهی قرمز؟ چنان دردی بهت بدم که پشیمون بشی از حرفت… شلوارش را از پا می‌کند. نگاهم رویِ عضوِ برامده‌اش خشک می‌شود و برای یک لحظه تمام تنم یخ می‌کند… روی مبلِ زوار درفته کمی تنم را عقب میکشم: - شـ…شاهکار… این… مچ پایم را محکم می‌کشد و اکنون تنم زیرِ تنش می‌رقصد. انگشت‌هایش با تواضع میانِ پایم را بازی می‌دهد: - بزرگه ماهی قرمز؟  دوسش نداری؟ دستم روی بازویِ افتاب سوخته‌اش می‌چرخد. «به چشم‌هایم نگاه می‌کند و نمی‌فهمد که من ماهیِ او نیستم! نمی‌فهمد که من زنِ یکدانه‌ای که او پرستشش می‌کرد نیستم. عشق، آنقدر پیشِ چشم‌هایش را کور‌ کرده بود که حتی در عالمِ جنون هم مرا ماهی میدید!» - حلالمی، محرممی، حالام میخوام زنِ خودم شی! می‌خوام لامپِ میونِ پاتو روشن کنم ماهی!!!! موهایِ بلندم را میانِ انگشت‌هایش میگیرد. با طمانینه بی آنکه ذره‌ای عجله کند خودش را میان پاهایم جابه‌جا میکند. - اگه حاج بابات بفهمه قبلِ عقد بِم دادی عصبی میشه ماهی قرمز… سر زیرِ گوشم می‌برد: - ولی مهم نی، مگه نه؟ مهم نبود! هیچ چیز اکنون برایم مهم نبود… پشت کمرش را چنگ میزنم، تنم را محکم به تنش چسبانده و می‌گویم: - مهم نیست… هیچی مهم نیست شاهکارم، هیچی مهم نیست تا وقتی تو کارو یک سره کنی عشقم! قطره‌های ریزِ عرق روی پیشانی‌اش پیاده روی میکردند. دست‌هایم دو طرف صورتش را قاب گرفته و لب به لبش چسباندم: - تموم‌تو می‌خوام شاهکار… تموم‌تو بده بهم… به سان سوزنی لب‌هایم را به کام گرفته و تنش را محکم میانِ پایم می‌کوبد. ناله‌ی‌ پر از دردم را میانِ لب‌هایش خاموش میکنم. لب‌هایم را دیوانه وار‌می‌بوسد. یک دستش میانِ پایم را بازی می‌دهد و دستِ دیگرش سینه‌ام را می چلاند. درد در تنم نبض میزند. دیگر تمام شده بود! شدتِ کمر زدنش را بیشتر می‌کند، لب‌ِ پایینم را رها کرده و نگاهِ پر از لذتش را به چشم‌هایِ خیسم می‌دوزد: -توله سگ دارم از شدت خواستنت دیوونه میشم! تموم شد، دیگه مالِ من شدی ماهی، مالِ شاهکارت! درد در تنم نبض می‌زد، قطره‌ی‌ اشک اهسته روی گونه‌ام سر می‌خورد. دیگر تمام شده بود. سرِ او میان سینه‌هایم می‌چرخید، دست میانِ موهایش برده و اهسته لب میزنم: - تموم شد، دیگه تموم شد شاهکارِ دیوان سالار! صدایِ آژیرِ ماشینِ پلیس در گوشم می‌پیچد… اینجا شروعِ داستان ما بود!!!! ادامه👇👇👇 https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk https://t.me/+8EoIXIA8AJJjMjlk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-بلاخره زنم شدی... سرعتش زیادی بالا بود و خیرگی بیش‌ از حدش به جاده، وحشت به دلت می‌انداخت. خواستم با صدا کردنش تلنگری به او بزنم، اما تا دهان باز کردم، گفت: -دیگه نبینم بگی آقا. اسمم و صدا کن دهنِ خوشگلت عادت کنه. دهان باز شده‌ام را بستم و از خجالت سرخ شدم، اما نتوانستم نگاهش نکنم. سرم را سمتش چرخاندم، تا هدفش از این حرف‌ها را بفهمم. -مخصوصا تو تخت... دوست ندارم لذتت و ناله کنی‌‌‌. لذت و شهوتت باید بشه صدا. صداتم باید بگه کیاشا! هوم؟! خوبه؟ شرم و ترس بر وجودم سایه انداخت و با حسی شبیه به مرگ رو گرفتم و دیگر نگاهش نکردم. گویا تصمیم داشت با تغییرِ نسبت‌ها، عذاب دادنم را به شکل دیگری پیش ببرد. -نگاه می‌دزدی؟ فکر کردی ازدواج کردن فقط بله دادن و حلقه گرفتنه، که پیشنهاد سایدارو رو هوا زدی؟! در دلم هزاران هزار نفر رخت می‌شستند. من از قبل زن بودم. دختری وجود نداشت که او بخواهد، به حجله‌اش ببرد‌. با حس دستانش روی ران پایم و نزدیک به بدنم، قلبم از تپش ایستاد و شانه‌ام از ترس پرید. -آقا... نچی کرد و دستش را نوازش‌وار به دکمه‌ی شلوارم رساند. -آقا نه. بگو کیاشا... از پشت چشم‌های شیشه‌ایم دنبال راهی برای نجات و فرار بودم، اما او خونسرد پچ زد: -گوشت و دادن دست گربه نادیا. از امروز کار اصلیم باهات شروع می‌شه. https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk بدنم از لمسش لذت تجربه می‌کرد و تمام تنم وحشت. دو حسی به‌شدت متناقض، که داشتند مغزم را متلاشی می‌کردند. -بگو کیاشا بشنوم. نفسم برای لحظه‌ای سنگین شد و دنیا پیش چشمانم تیره‌و‌تار. داشت اذیتم می‌کرد... آگاه بود، که به لمس شدن حساسم، اما نمی‌دانست از رابطه وحشت دارم و تجربه‌های تلخ، بر تمام حس‌هایم غالب شده‌اند. وگرنه که او حتی از صدایم متنفر بود، چه برسد به این‌که بخواهد اسمش را از دهانم بشنود. تمام عضلاتم لحظه‌به‌لحظه منقبض‌تر، سرعت ماشین کم‌تر و نوازش ملایم دستش، به بدنم نزدیک‌تر می‌شد. دستم را چنگ ساعد عضلانی‌اش، که پر از رگ‌های برجسته بود کردم و به‌سختی، با بی‌نفسی لب زدم: -کیاشا حالم. خوب. نیست. ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و بالاخره دستش را بیرون کشید و هر دو به خیسی و براقیِ سرانگشتانش خیره شدیم. من با حسی شبیه به مرگ و او، شاید با شهوت... نچی کرد و صدایش رنگی دیگر گرفته‌بود، وقتی گفت: -بدنت بهت خیانت می‌کنه. انگشت وسطش را داخل دهانش برد و مک آرامی به آن زد و در لحظه چیزی در دلم تکان خورد و استخوان‌های دستم از انقباض بیش‌ از حد، به درد آمد. همان انگشت خیس را روی لب‌هایم کشید و گفت: -شدی دائمی تو زندگیم. خوب میخت و کوبیدی. زرنگی نادیا. اومدی خونمون شدی ناموس، حالام شدی زنم. شاهرگِ اصلیم. ابرویی بالا انداخت: -حالا دیگه یه تویی و دنیا، یه منم که پشتت. فقط از بخت بَدت... فکش منقبض شد و نگاهش پر از نفرت. -پشت و پناهِت، نمی‌خواد سر به تنت باشه. انگشتش را داخل دهانم برد و روی خیسی زبانم کشید. -کنار بیا. خودم درد می‌دم، خودمم می‌شم در‌مون. https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk https://t.me/+r46OHM5TEjxiZDRk #دو‌پارت‌اول‌رمان🔞✍ #کپی‌ممنوع🚫
Hammasini ko'rsatish...