cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

Ko'proq ko'rsatish
Eron7 014Форсӣ6 840Erotika10 467
Advertising posts
38 339Obunachilar
-4424 soatlar
-3857 kunlar
-73930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Обуначиларнинг ўсиш даражаси

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶‌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
سکس پارتی!؟ 🔞♨️ بوی گس شهوت که زیر بینیم پیچید با صداهایی که از اتاق ها می‌اومد حالم و بد کرد. آه و ناله هایی که نشون میداد هنوز رو کارن.. خواستم سریع عقب بکشم و برم طبقه پایین که یک باره از پشت کشیده شدم تو آغوش بزرگ و مردونه ای! جیغی بلندی کشیدم که تو هیاهوی آهنگ گم شده و صدای گرمی بغل گوشم پچ زد _به‌به ببین کی این جاست! جون چه لعبتی گیر آوردم چه حالی بکنم من امشب! تو آسمونا دنبالت میگشتم اینجا و تو عمارت این مرتیکه پیدات کردم.. تو بیمارستان که پا نمیدادی معلوم بود باید آک باشی! بوی الکل مستانه اش زیر بینیم پیچید! و دست و پا زنان خواستم خودمو آزاد کنم که دست هاش دور تنم گره خورد و اینبار جیغم تو گلو خفه شد و پرتم کرد تو اتاقی و... https://t.me/joinchat/p20XINi6jf4zNjFk صدای جر خوردن لباسم به گوشم رسید و حجم بین پاهاش و حس کردم، این بار دست از التماس کشیدم و چنگ انداختم به صورتش و هر چی لایق جد و آبادش بود بارش کردم.. _کــــثــــافــــت حروم‌زاده! مرتــــیــــــــکــــه ولــــم کــــن من اینکاره نیستم به خدا دخترم! دست هام و روی بالشت قفل کرد. با دهنی که بوی نجاست می‌داد کنار لبم چندش وار لب زد.. _عیب نداره از راه دیگه خودم بازت میکنم فقط شل و ریلکس کن پاره نشی جوجه سکسی! وقت زیاده همه چی رو تجربه کنی. با گریه جیغی کشیدم که تو یه حرکت تنها لباس زیرمم تو تنم جر داد و من فقط خدارو صدا میزدم! کم کم هوشیاریم و از دست میدادم و اون دست به بدنم می‌کشید و فحشای رکیک کنار گوشم میداد که یک دفعه بدن سنگین و مردونش از روم کشیده شد و صدای هوار مرد آشنایی که طبقه پایین شنیده بودم و صاحب مهمونی عمارت بود توی گوشم پیچید.. _حروم‌زاده ولدزنا دونه دونه انگشت هات و قطع میکنم. با گریه به تاج تخت تکیه دادم.. از ترس چشمام تار می‌دید ولی دیدم مردی هیکلی، اونی که می‌خواست بهم تجاوز کنه زیر چک و لگد گرفته.. بدنم و میخواستم بپوشونم اما موفق نبودم! در آخر مرد ناشناس از روی تن مردی که صورتش داغون و خونین شده بود پاشد و به سمتم اومد بی‌توجه به بدن لختم کتش و دراورد و پرت کرد تو صورتم و غرید بپوش! بدون حرف خودم و پوشوندم، بدنم میلرزید و هق هق صدام اتاق و گرفته بود که ادامه داد.. _چیکارت کرد!؟ زیرت گرفتت اره؟ چشماش و از کاسه در میارم نگاهش روی ممنوعه هات افتاده باشه! فقط اشک ریختم.. وضعیتم خیلی بد بود. کتش کل بدنم نمی‌پوشوند که ادامه داد.. _خونش حلاله اگه دست زده باشه بهت! چشمام گرد شد! چی میگفت!؟ من اصلا این مرد و نمی‌شناختم ولی اون حس مالکیتش بهم به شدت زیاد بود طوریکه انگار حرف از ناموس خودش میزد...❌ https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-میگن دختره خودش واسه‌ت لخت شده، راست میگن؟ امیرعلی از رک حرف زدن رفیقش گر گرفت و با عصبانیت چرخید. -باید آمار کردن نکردن زنمو به همه‌ی عالم بدم؟ حسام بی خیال شانه بالا انداخت و به میز تکیه زد. -کردن تو نه،اونا به دادن دختره کار دارن! از بس هیچ زنی به چشمت نیومد،میگن لئا به میل خودش واسه‌ت لخت شده. امیرعلی محکم روی میز کوبید و کرواتش را شل کرد. -تو ناموس نداری که داری راجب زن من حرف میزنی؟ حسام دوستانه کنارش ایستاد و جدی گفت: -زن تو ناموس منم هست.سی ساله همه‌ی دخترا رو پس زدی،کل شهر فکر میکنن مردونگی نداری! سکوت امیرعلی مجابش کرد که ادامه دهد. -حالا یهو هر روز دست دختره رو میگیری میبری خرید و گشت و گذار، فکر میکنن چیز خورت کرده. -باید به همه ی دنیا بگم اگه تا حالا کسی رو نداشتم دلیلش لئاست؟ من صبر کردم اون بزرگ شه. -چونه‌تو کبود کرده! اینو چطور میخوای بپوشونی؟ امیرعلی دست کشید به صورتش.دیده بود کبودی را. -میگی چیکار کنم، زنم جوونه، دوازده سال از من کوچیک تره! -کمتر گرمی بخورید برادر من، یه شب در میون رو کاناپه بخواب کل اعتبار و آبروت رفته. امیرعلی خنده‌اش را قورت داد و سر پایین انداخت. -تف به شرفت حسام، گمشو بیرون هر چی از دهنت در میاد میگی. حسام ضربه ای به شانه‌ی رفیقش کوبید و به سمت در گام برداشت. -از من گفتن بود داداش،من به جای این کارگرای مجرد و دور از زن، هوا و هوس افتاد به سرم با کبودی های هر روز تو! جلوی در ایستاد و به سمت امیرعلی برگشت: -فکر این طفلی ها رو کن، حشری شدن بس که تو هر روز با سر و روی رژ مالی و کبودی اومدی سر کار! https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk من، دختر نازپرورده‌ی حاج جمال، یه شب از خونه‌ی نامزدم فرار کردم تا توی سکس گروهی با دوستاش،همراهش نشم! رفتم در خونه‌ی اون! برادر سن و سال دار یدونه دوستم.ازش خواستم کمکم کنه تا از نامزد هرزه‌م جدا شم. گفت کمکم میکنه و در ازاش، محرمش شم! یه بچه براش به دنیا بیارم تا همه‌ی اهل محل نگن عقیمه و مردونگی برای زن گرفتن نداره! قبول کردم. صبر نکرد تا عده‌م تموم بشه و شب اول عقد کاری کرد که جیغ و فریاد های من از درد،نقل محافل خاله‌زنک های محل باشه! https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk
Hammasini ko'rsatish...
زنجیـرِ دلدادگـــی

یا حق نازنین دیناروند خوبِ همخون (در دست ویرایش) زنجیر دلدادگی( در حال تایپ) لینک کانال برای دعوت دوستان‌تون:

https://t.me/+v7vs2Bi9T1djMmE0

Repost from N/a
خیال کردی واسه شوهرم ناز کنی، اون منو ول میکنه و توی بیوه رو میچسبه؟ با صدای خشمگین رها، ترسیده به عقب چرخید. _ رها خانوم؟ چادرش را قاب صورتش گرفت و تقریباً به سمتش حمله کرد و به عقب هولش داد. _ خفه شو آشغال اسم منو به زبونت نیار. چی از جون شوهرم میخوای؟ چهارتا هرزه عین خودت زنِ برادرشوهرشون شدن، توقع داری شوهر منم عقدت کنه؟ با حیرت سرش را به طرفین تکان داد آنقدر گیج و منگ بود که نمی‌توانست درست واکنشی نشان دهد. اصلا منظور جاری‌اش را نمی‌فهمید. کوتاه و گیج با ترس لب زد: _ نه... نه... به جون بچم! سیلی به صورتش نشاند که باعث شد به عقب پرت شود. قبل آن که خودش را پیدا کند، رها باز فریاد کشید. _ دروغ نگو!!! اگه قصد و نیتی نداری، چرا تو خونه من موندی؟ محمدعلی شب هارو اینجا میخوابه... تو هم همینجا میخوابی! توقع داری باور کنم که تا الان لای پاتو نشونش ندادی؟ آره آشغال؟ لعنت به بغض که نمی‌گذاشت از خودش دفاع کند. اما پای آبرویش وسط بود... با گریه جلو آمد و نالید: _ به خدا رها خانوم منو بچم تو اتاق میمونیم، آقا محمدعلی تو هال میخوابه! فریاد کشید: _ دروغ نگو وقتی میدونم شوهرم فقط روی تخت خودش خوابش میبره! همون تختی که تو و اون بچه کوفتیت روش میخوابین! سری تکان داد. _نه... نه به روح میعادم... این حرفا چیه؟ من خونم آماده بشه میرم خونه خودم رها خانوم. آقا محمدعلی فقط برادر شوهر منه... من هرزه نیستم... با حرص خندید و زخم زبانش، قلبش را زخمی کرد. _ هرزه نیستی و بدون محرمیت از میعاد خدا بیامرز حامله شدی! هرزه نیستی و تو خونه برادر شوهر نامحرمت پلاس شدی؟ هرزه چیه پس؟ جندگی سر خیابون؟ این بار پای حلال بودن فرزندش میان بود. با گریه فریاد زد: _ پسر من حلال زاده‌اس! ما صیغه محرمیت خونده بودیم! حق نداری به اون طفل معصوم انگ بزنی! مانند دیوانه‌ها به سمتش آمد و پیاپی به صورتش کوبید و همزمان جیغ زد. _ خفه شو... اون بچه حرومزادت باعث شده محمد علی عروسی و باز عقب بندازه! تو و اون بچه حرومزادت اومدین وسط زندگی من... تخت شوهر منو گرم کردی که از من سرد شده. _ رها داری چه غلطی میکنی؟ محمدعلی آمد... با صدای محمدعلی عقب کشید و با مظلومیت نمایشی گریه کنان گفت: _ اینو بنداز بیرون محمدعلی... خودم شنیدم که داشت از آنلاین شاپ لباس سکسی سفارش میداد... گفتم زن بیوه رو چه به لباس خواب سکسی، گفت میخوام واسه شوهرت بپوشم! دهانش از این همه دروغ باز ماند. با گریه نالید: _ به روح میعادم دروغه آقامحمدعلی... به جان هامینم دروغه... _ خفه شو آشغال، یعنی من دروغ میگم؟ محمدعلی ببین چقدر یاغی شده؟ این هرزه و خانوادش هم پس زدن... تو چرا بهش پناه دادی اصلا؟ محمدعلی نگاه از صورت نوا که با انگشت‌های رها سرخ شده بود برداشت و با عصبانیت غرید: _ خفه شو رها تا صورتت و عین صورت نوا سرخ نکردم! رها با تعجب لب زد: _ محمدعلی؟ از این هرزه طرفداری میکنی؟ به سمت رها چرخید و فریاد زد: _ ببند دهنتو... من تار موی این دختر و این مدت ندیدم. بفهم چی میگی رها! _ داشت لباس خواب سفارش میداد! فریاد محمدعلی چهارستون خانه را به لرزه در آورد. _ گمشو از خونه من بیرون رها! گمشو تا به خاطر تهمت هایی که به نوا زدی ازت شکایت نکردم با گیجی لب زد: _ مح... محمدعلی؟ در خونه را باز کرد و باز فریاد کشید: _گمشو! عروسی هم کنسله! برو به خانوادت بگو شوهرم پاک تر و باحیا تر از زن داداشش پیدا نکرده و میخواد اونو عقد کنه! برو بگو شوهرم دل بسته به نجابت زن داداشش! یاالله رها موحد! برو تا جواب سیلی‌هایی که به عزیزدل محمدعلی زدی و ندادم! https://t.me/+NlWjvlI650oyZjZk https://t.me/+NlWjvlI650oyZjZk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_آقا داماد همسر اول رضایت دادن به عقد؟! میراث بدون مکث سری تکان داده و در جواب عاقد می‌گوید: _بله بله...ایشون راضی ان...شما خطبه رو بخونید حاج آقا... به تازه عرویش لبخند می‌زد. شوهر من بعد از دزدیده شدنم بدون آنکه دنبالم بگردد ، خواهرم را داشت عقد می‌کرد. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد: _بسم الله الرحمن الرحیم الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ... گریه کنان از پشت دیوار تماشایشان می‌کنم. عقد شوهر و خواهرم را... پدر و مادرم را... همان پدر و مادری که مرا از خانه بیرون انداختند. همان مادری را که می دانست حامله هستم و مرا به خانه راه نداد... همان خواهرم را که همدست دسیسه های مادر شوهرم بود و مرا با بچه ی درون شکمم پیش چشم شوهرم بد جلوه می داد تا خودش زنش شود... دو برادری که مرا با کتک از خانه بیرون انداخته بودند حالا کت و شلوار پوشیده و لبخند بر لب شاهد عقد خواهرم و پدر بچه ی من بودم. طفل بی گناهم هم انگار درون شکمم گریه می کرد. مدام دست و پا می زد و بی قراری می کرد _چهار هزار سکه ی تمام بهار آزادی... مهریه ی من هیچ بود و شوهرم برای عقد خواهرم چهار هزار سکه مهر گذاشته بود. _دویست مثقال طلا... با التماس کارهای خانه ی مادر شوهرم را انجام می دادم تا مرا از خانه بیرون نیندازند و با گرسنگی جنینم سقط نشود و شوهرم امروز برای عقد خواهدم مثقال مثقال طلا مهر میگذاشت! _شش دانگ خانه ی مسکونی واقع در نیاوران... من با جنینم شبها را در پارک سر می کردم و خواهرم نیامده صاحب خانه و زندگی ام شده بود... دستم را به شکمم گرفته و نگاهم میخ صورت میراث بود. در تمام طول زندگی با من یکبار هم روی خوشش را نشانم نداد و حال اینطور از ته دل لبخند می زند! _عروس خانم وکیلم؟! صدای کل کشیدن آمد. _عروس رفته گل بچینه... احساس می‌کردم شکمم منقبض شده. بار دوم و سوم نیز دختر خاله و عموهایم رسم و رسومات را به جا می‌آوردند. قند میسابیدند برای شیرینی زندگی شان... هیچکس دستانش را در هم گره نزده بود... با نخ و سوزن پارچه ی بالای سرشان را میدوختند تا شوهر من و خواهرم را محکم به هم اسیر کنند... مراسمی که هیچ کدامشان را برای من به جا نیاوردند! _با اجازه ی پدر و مادرم بله... اشکهایم یکی پس از دیگری راه می‌گرفتند. کل کشیدن بعدی موقع جواب "بله"ی میراث بود. همان موقعی که جان از تنم رفت و زیر پایم خالی شد. پشت دیوار افتاده شاهد شادی شان بودم. صدای کفش های پاشنه بلندی آمد: _ت...تو...تو اینجا چه غلطی میکنی؟! نگاه خیسم بالا آمد. لباس سفیدی که هرگز در تن من نرفت... شاید حق با مادرم بود که همیشه میگفت سیاهی بختش من هستم...من سیاه بخت بودم... دیگر اینجا جای من نبود. به سختی از جا بلند می شوم: _نترس...نیومدم چیزیو خراب کنم... پوزخند و تمسخر نگاه کسی که یک روزی خواهرم بود درد آور است. جلو می آید و بازویم را میگیرد: _هه؟! از تو بترسم؟! فکر کردی کسی باور می‌کنه خودت فرار نکردی و تو رو دزدیدن؟ محکم تکانم میدهد و اشکهایم از کنترلم خارج میشوند: _فک کردی اگه بگی از دست دزدا فرار کردی و اومدی خونه ما بیرونت کردیم میراث باور میکنه؟! فکر کردی بگی توله ات از خودشه باور میکنه؟! صدای فریاد آشنای مردی با هُل دادنم توسط پریسا در هم آمیخته می‌شود. درد در تنم میپیچد. پایین تنه ام خیس میشود. نگران طفل بی کسم هستم اما نای بلند شدن ندارم. گرمای آغوش آشنایی را حس می‌کنم که در برم می‌گیرد: _کژال...عزیزم؟! عزیزدلم...چشماتو نبند میرسونمت بیمارستان...نمیذارم بچمون چیزیش بشه...آروم باش... برای هر گونه تلاش و جبرانی دیر است. وقتی دکتر ماهها قبل گفت به خاطر بیماری قلبی ام باید طفل را سقط کنم و نکردم می دانم زنده ماندنم غیر ممکن است. تار میبینمش اما نمی خواهم نگفته از دنیا بروم: _م...م...من...دو...سِ...ت...دا...شتم...هی...چو...قت...بهت...خی...ا...نت...نک...ر...دم... چشمانم بی توجه به اویی که مدام اسمم را صدا می زند برای همیشه بسته میشنوند و... https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8
Hammasini ko'rsatish...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●

#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
Hammasini ko'rsatish...