cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
38 128
Obunachilar
-4424 soatlar
-2977 kunlar
-68330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

پارت جدید 👆🏻❤️ مانلی خشکش زد🥶🥶
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید 👆🏻❤️ مانلی خشکش زد🥶🥶
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید 👆🏻❤️ مانلی خشکش زد🥶🥶
Hammasini ko'rsatish...
لعنتی ! هر چه میگشتم سوتینم را پیدا نمیکردم حوله ای به تن میپیچانم و سرکی به بیرون میکشم طلا را که پیدا نمیکنم ، سمت چمدانم میروم میخواهم لباس زیر دیگری پیدا کنم که صدای کودکانه اش را از هال میشنوم × بَلام از اینا بِخَل بابا طولی نمیکشد که صدای مردانه او هم به گوش میرسد + اینو از کجا اوردی بچه ؟! برو بذار سر جاش .... با این فکر که دخترک سوتین مرا برداشته ، تنم یخ میزند از گوشه در بیرون را نگاه میکنم او عصبی دست در موهایش فرو برده بود و طلا هم ، لباس زیر مرا مقابل خودش گرفته بود × ببین صولَتی چه قد قشنگه .... لعنتی .... حال چطور آن سوتین صورتی را از دخترک میگرفتم تا بیش از این آبرویم را نبرد ؟ + بده به خاله نفس بابا ...... شما بزرگ تر که شدی از اینا استفاده میکنی دخترک حرصی پا به زمین میکوبد × منم جی‌جی میخوام اروند قرمز میشود .... کفری صدایم میزند و من نمیدانم در آن لحظه چه کنم + خانم حکمت ؟ ریز جوابش را میدهم .... البته همراه با لکنت _ ب....بله ؟ + لطفا انقدر لباس هاتون رو این ور اون ور نندازین که بچه راحت برداره ! فقط میتوانم چشم زمزمه کنم اما دخترکش دست بردار نیست × جی‌جی های خاله نفس بُزُلگه ها اَلوَند ... محکم بر سرم میکوبم این دختر الان بود که تمامِ مرا برای پدرش ترسیم کند + لا اله الّا الله .... خانم حکمت دفعه آخرتون باشه که با دختر من میرین حموم !! دیگر زبان در دهانم نمیچرخد که چیزی بگویم رسما آب شده بودم از خجالت . سریع لباس به تن میکنم و با دو سمت طلا میدوم لباس زیرم را از دستش میگیرم و شرمزده عقب میروم https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk شانس آورده بودم که عمه دخترک به دنبالش آمد و او را به بهانه پارک ، بیرون میبرد سمت کیفم میروم تا من هم به خانه برگردم که عطر خاص او در مشامم میپیچد + کجا ؟ لبخند شرمگینی روی لب مینشانم دیگر نمیتوانستم با این مرد چشم در چشم شوم _ خونه میرم .... طلا که رفته پارک ... دست در جیب شلوارش فرو میبرد و تکیه میزند به دیوار + اونوقت تکلیف من چیه ؟ رسما دخترم تمامِ فیزیولوژی بدنت رو ترسیم کرده ! انگشت های یخ زده ام را به شالم میرسانم _ من .... واقعا متاسفم .... دیگه نمیبرمش حموم با خودم ! پوزخند میزند و قدمی به جلو برمیدارد + با لباس هم میتونی ببریش حموم .... حتما لازم نیست سَک و سینه ات رو بریزی بیرون که بیاد بهونه بگیره چرا اون نداره !! نگاه خیره اش روی سینه هایم ، ذوب میکند جسمم را . _ آقا اروند .... من .... قصد بدی نداشتم واقعا دستش را از جیب شلوارش بیروم می اورد و این بار شورتم را نشانم میدهد + از عمد جلوی دخترم لخت میکنی که بیاد تو رو برای من توضیح بده که دیگه نتونم جلوی خودمو بگیرم و اون لبای لعنتیتو ببوسم و هی با خودم این صحنه پیچ و تاب بدنت زیر تن خودمو بازسازی کنم ؟؟ https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk https://t.me/+TGlFlJVxQRJiYWZk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
شامپو بدن رو روی لیف خالی می‌کنم و قِر میدم. -کاری که ممد می‌کنه.. وای وای وای.. همه رو پریشون می‌کنه.. مانی رو هراسون می‌کنه. و دوباره روی تنم لیف می‌کشم و صدام هم همچنان با حجمِ بالایی روی سرم قرار داره. -من دلم ممد‌ رو می‌خواد.. من دلم ممد‌ رو می‌خواد ممد من رو نمی‌خوااااد ممد من رو نمی‌خواااااد.. مرد خوبه خوشتیپ باشه مرد خوبه خوشتیپ باشه پولدار و بداخلاق پولدار و بداخلاق. تنم رو می‌شورم. حوله م رو از چوب لباسی برمی‌دارم و از حموم میام بیرون. -من دلم ممد‌ و می‌خواد من دلم ممد‌ و می‌خواد ممد من رو نمی‌خوااااااد ممد من رو نمی‌خواااااد حوله رو دورِ تنم می‌پیچم و در حالی که با قرِ باسن می‌خونم«ممد من رو نمی‌خواااد»... برمی‌گردم و با دیدن مردی که با بالا تنه لخت روی تخت دراز کشیده و دست‌هاش رو پشت گردنش قلاب کرده و به من چشم دوخته، حوله از بین انگشت‌هام شل میشه. https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk هر دو با سر و وضع نامناسبی روبروی هم هستیم. من از شوک و هیجان نمیتونم هیچ عکس العملی نشون بدم.. ولی اون چِش شده؟ -ک..ک...کی اومدی؟ با ضرب و زور این جمله رو می‌گم که خیلی آروم و بدون طعنه جوابم و میده: -دقیقاً از اون قسمتی که همه رو پریشون میکنه.. مانی رو هراسون می‌کنه! از خجالت و شرم، احساس گرما و داغی می‌کنم. - من... من داشتم... چیز میکردم... یعنی... میاد وسطِ لکنت زبونِ پر از خجالتم. -سرما می‌خوری برو لباست رو بپوش. آب از موهام راه گرفته و روی قفسه سینه لختم بازی راه انداخته‌. موهای خیس و پریشونم اطرافم ریختن. حوله‌م هم اونقدر کوتاه هست که قوربونش برم به زور رون‌هام رو پوشونده‌‌. نگاه نافذش هم مزیت به علت شده که بیشتر گُر بگیرم. -چرا نمیری لباست رو بپوشی؟ " واا... چه گیری داده به لباس پوشیدنِ من حالا!" -میشه... میشه... تو بری ناهارت و بخوری... فقط نگاهم میکنه.. اونم پر از سوال. گردنم کمی رو شونه َم کج میشه و زمزمه میکنم: - تا منم بتونم #خم_شم و از تو کشو لباسام رو بردارم دیگه. ابروهاش کمی از چشم های جذابش فاصله میگیره.. گوشه ی لبش میره بالا. -یعنی میگی خم شدن جلوی من برات سخته؟ اونم کسی که دلت خیلی می خوادتش... شوکه می‌پرسم: -یعنی دوست داری وقتی خم میشم نگام کنی؟ نمی‌دونم چطور تونستم این جمله کمی خاک بر سری رو بگم، اما اون در کمالِ خونسردی از تخت پاهاش رو پایین می‌ندازه و میگه: -به اندازه کافی دیدم.. برای امروز کافیه. بلند میشه و از اتاق خارج میشه. هاج و واج رفتنش رو نگاه می‌کنم. " منظورش چی بود؟ به اندازه کافی یعنی که چی!" یه لحظه برمی‌گردم سمتِ حموم و یادم میفته که طبق یکی از اون عادت های عجیب و غریبم وقتایی که تو خونه تنها هستم، در حموم رو نبسته بودم. بی اختیار هینِ بلندی از گلوم خارج میشه. با قدم های بلند میرم سمت تخت. می‌شینم همونجایی که محمدرضا دراز کشیده بود. میخوام درست و حسابی چشم اندازی که از حموم داشت رو تخمین بزنم. وا میرم. چه ویوی کاملی! یکم بیشتر فکر میکنم. گفته بود از اون قسمتی اومده بود که... "همه رو پریشون میکنه، مانی رو هراسون می‌کنه؟ قلبم دچارِ شوک میشه و مغزم نتیجه گیری میکنه. " یعنی با طیبِ خاطر نشسته بود و دار و ندارم رو تماشا کرده بود؟ اونم همراه با حرکاتِ موزون! سرخ میشم و یکی قایم میزنم تو صورتم. " واای که خاکِ عالم." به چه حقی تماشام کرده بود؟ اونم وقتی که میگه هیچ حسی بهم نداره؟... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- هامین مادر یه دختر چادری اومده این جا میگه با تو کار داره، حالشم خیلی بده، زار زار گریه می‌کنه در حالی که رانندگی می‌کرد دندون سابید بهم: - بهش بگو هامین گفت گورشو از خونم گم کنه بیرون هر چی قول و قرار بین منو اون بود شکرآب شده مادربزرگش که کار از های نوه اش سر در نمی‌آورد گفت: - یعنی چی؟ چه قول و قراری؟ هامین این دختره ازین دخترای کوچه خیابون نیستا مشخص دل پاک داره آهش بگیره بیچاره ای به این چیز ها اعتقادی نداشت اما لعنت، لعنت به آن همه پاکی و معصومیت که حتی دست هامین را هم بسته بود. با حرص مشتی در فرمون ماشینش زد و سمت خانه دور زد: - خانجون بهش یه آب قندی شربتی چیزی بده پس نیفته ازین لاجونای النگو بشکنه و با پایان حرفش تماس رو قطع کرد و با حرص سمت خانه روند. و وقتی رسید محنا رو دید که چادرش دورش افتاده بود، صورت قرمز و چشمای بادکردش هم نشون میداد چقدر اشک ریخته... با دیدنش از جاش پرید و هامین قبل این محنا که حرفی بزند توپید: - اینجا چه غلطی می‌کنی هان؟ من مدت صیغرو مگه نبخشیدم بهت؟ پس واسه چی اینجایی؟! خانجونش مات زده به نوه اش نگاه کرد، هامین و صیغه؟! او که به این چیز ها اعتقادی نداشت. به دخترک چادری با لبخند نگاهی کرد و محنا تا خواست حرف بزند هامین بود که مانع شد و چادرش رو گرفت و کشاندش سمت دیگر خانه و محنا تند تند گفت: - به خدا به مامان بزرگت هیچی نگفتم واستا ایستاد و سمت محنا برگشت، آرام طوری که خانجون نشنود غرید: - تو گوه خوردی رفتی ملاقاتی اون پسر عمه ی حروم‌لقمت، حالیته برای چی صیغه ی من شدی؟ صیغه ی من شدی که زیر من باشی زن من باشی خون‌بس من باشی تا من رضایت بدم و اون مرتیکرو آزاد کنم بعد رفتی ملاقاتیش محنا اشک می‌ریخت، سرش را پایین انداخت: - رفتم بگم اعدام نمیشه بلایی سر خودش نیاره، قبلا نامزدم بوده خب - عه؟ خب پس همین الانم برو بهش بگو همه چی کنسل شده آخر هفته سرش بالای دار قلب محنا ایستاد و مات زده این بار جدی لب زد: -چرا این‌جوری با من بازی می‌کنی؟ می‌دونی دوستش دارم که حاضرم به خاطرش با شناسنامه ی سفید این کارو کنم و بیام بیام.. بیام زیر تو هامین با حسادت لب زد: - پس همون بهتر اونی که تو دوستش داری از روی زمین محوو نابود شه محنا به یک باره جیغ زد: - تـــــــــرو خــــــداااا...‌ هامین دستش به سرعت روی دهن محنا نشست:- هیششش صداتو بیار پایین خانجونم بشنوه یکی از فامیلای قاتل شوهرش اینجا خودش آتیشت میزنه محنا دوباره اشک هایش روی صورت روونه شد و صدای خانجونش به گوشش رسید: - هامین؟ چیکار داری می‌کنی یا دختر مردم؟ خوب بود که خانجونش به خاطر درد پایش نمی‌توانست زیاد راه برود، هامین تو صورت محنا لب زد: - اگه می‌خوای این اتفاق نیفته امشب می‌مونی اینجا تو اتاق من شب و صبح می‌کنی تا طبق قرارمون جلو بریم چون دیگه من حوصله ی این وقت کشیای تورو ندارم... محنا ناچار فقط سری به تایید تکان داد و هامین دیگر نماند، رفت و صدایش به گوش محنا رسید: - خانجون این دختره عروس موقتته یه چند روزی باش سر کن قلب محنا شکست و صدای خانجون هم آمد: - وا یعنی چی؟ تو این عزاداری هامین چی میگی؟! واستا بینم کجا میری - نپرس، باش سر کن فقط و بعد صدای بسته شدن در... https://t.me/+FeY2As5ho8E2MjRk https://t.me/+FeY2As5ho8E2MjRk پوست لبمو می‌کندم و هی به ساعت نگاه می‌کردم و به یک باره صدای خانجون به گوشم رسید: - نترس هامین الانا نمیاد نگاهمو بهش دادم که ادامه داد: - چرا ازش می‌ترسی؟ مگه زن موقتش نیستی؟ انگاری استرس حجله رفتن داری باز هم سوال کرد و باز من سکوت کردم که پوفی کشید و ادامه داد: - دختری مگه نه؟! بغض کردم که سری به چپ و راست تکان داد و ادامه داد: -من نمی‌دونم داستان چیه ولی نترس نمی‌زارم ببرت تو اتاقش وقتی دلت رضا نیست اذیت میشی خدارو خوش نمیاد و قبل این که من حرفی بزنم صدای مردونه ی هامین که انگار امشبو زود اومده بود از پشت خانجونش آمد: - خانجون در گوشش چی میگی؟ دلش رضای چیه؟ زنمه! با خشم بهم خیره شد و من فقط سری به تایید تکون دادم و هامین ادامه داد: - من خستم میرم بالا تو اتاقم توام خانجون خوابید بیا و رفت و خانجون بود که آروم پچ زد: - ببین دختر پای من توان بالا اومدن از پله نداره ها... تو بیا توی اتاقم درم قفل کن دیگه نمیاد فردام صبح شد برو کاش می‌شد، کاش می‌شد! دستی زیر چشمام کشیدم و لب زدم: - نمیشه مجبورم... من برم با اجازه و... ادامش👇🏻🔞 https://t.me/+9zJDt2XfUWo3M2E0 https://t.me/+9zJDt2XfUWo3M2E0 https://t.me/+9zJDt2XfUWo3M2E0
Hammasini ko'rsatish...
هامیـــــــن

❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین

Repost from N/a
- شرط میبندم لباش بوی پاستیل میدن. پاستیل در دستم را با ملچ ملوچ خوردم که سپیده دسته گلش را روی سرم کوبید. - جمع کن خودتو وسط مجلس عروسیم درمورد لبای برادر شوهرم نظر میدی؟ - رییس منه ها!! رویش را برگرداند که سرم را تکان دادم. دامن لباسم را بالا گرفتم و سر کج که بتوانم امیر را ببینم. امیر فروزنده... رییس بدخلق و آرامم. زیبا و جنتلمن که به تمامی دخترها دست رد زده. دخترهای سطح بالا و اوپن مایند که حتی پیشنهاد ازدواج سفید را هم به او داده اند. ایستاده در گوشه ای پیدایش کردم. در حال خوردن شامپاین بود. سپیده گفت: - بیخیالش شو. حتی نگاهت نکرد. این همه در و داف اینجاست. ساناز رو ببین. عمل پروتز کرده ماشالله چه‌چیزی هم شده. به باسن ساناز زل زدم، اصلا هم قشنگ نبود. - میتونم از پشتش به عنوان نگهدارنده ی قابلمه استفاده کنم کجاش قشنگه؟ خواهرم لبخندی به مهمان ها زد، شب عروسی اس بود وخیلی زیبا شده بود. - مردا همه اینارو دوس دارن. تو دو طرفت صافه امید چی داری؟ مثل منم نیستی. ناراحت نگاهش کردم. من رییسم را دوست داشتم... ولی راست میگفت، هیکل جذابی نداشتم که یک مرد را مجذوب کند و دست و پا چلفتی هم بودم. تا به این سن حتی نتوانسته بودم یک دوست پسر داشته باشم. معاشرت با مذکرها را بلد نبودم. - یاس میدونستی رییست از بوسیدن بدش میاد؟ متعجب نگاهش کردم. - یعنی تاحالا کسیو نبوسیده؟ لبی گردنی چیزی. مگه میشه. به قیافش میخوره صدتا دوست دختر داشته باشه. - خب؟ کی گفته حتما اونارو بوسیدم؟ سپیده هینی کشید و من متعجب برگشتم. امیر دقیقا پشت سرم بود خواستم فرار کنم که محکم کمرم را گرفت و دم گوشم زمزمه کرد: - ولی اگه تو بخوای میتونم بوسیدنو روی تو اجرا کنم. البته مثل من بوی پاستیل نمیدی ولی بوی شکلات چرا! https://t.me/+Qzpq7xclcQJkMmJk https://t.me/+Qzpq7xclcQJkMmJk https://t.me/+Qzpq7xclcQJkMmJk https://t.me/+Qzpq7xclcQJkMmJk https://t.me/+Qzpq7xclcQJkMmJk https://t.me/+Qzpq7xclcQJkMmJk 🔥یاس آرمان دختری که روز ورودش به شرکت عاشق رییسش میشه. امیر فروزنده مرد جدی و جذابی که یاس رو مجذوب خودش میکنه و از قضا برادرش شوهر خواهر یاسه و این دوتا توی عروسی جوری باهم بر میخورن که....
Hammasini ko'rsatish...
....
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت‌وسه👆🏻 مانلی داره آب میشه از خجالت🥲
Hammasini ko'rsatish...