cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

•میوه ممنوعه (عاشقی)🍎

💢تلگرامتون آپدیت کنید تا پیام براتون بیاد💢🕊 کانال رسمی میوه ممنوعه l

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
13 391
Obunachilar
-1424 soatlar
-537 kunlar
-26930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت1179 حالم رو خوب نکرد! حضورش اطرافم، ایستادنش رو به روم، برای مناجات حواس برام نمی ذاشت... سجاده ام رو جمع کردم... بلند شدم و برگشتم تو اتاق.. . به سی ثانیه نکشید که عمید هم وارد اتاق شد.... دیگه طاقت بی صدا موندن تو بغلش رو نداشتم... بلند گفتم - میخوام جدا بخوابم.. خندید - چه غلطا... آدم وقتی مزدوج شد، تو بغل شوهرش میخوابه. زبونم رو روی لبم کشیدم - احتیاج دارم تنها باشم... امیدوارم درکم کنی! رو تخت نشست... دستم رو کشید و وادارم کرد کنارش بشینم... موهام رو پشت گوشم فرستاد و با محبت دست کشید رو گونه ام - تو پیشم نباشی خواب نمیرم... دستم رو روی دستش گذاشتم و آروم گفتم - تو پیشم باشی خواب نمیرم!!! نگاهش غمگین شد- منو نمی بخشی؟ پلک زدم- من کی باشم که ببخشم؟ آه کشید... نفسش رو پر صدا بیرون داد... از روی تخت بلند شد و گفت- دو ساعت دیگه پیشم بخواب ،بعد من میرم کارگاه و تو راحت میشی... ❌❌❌❌عزیزان رمان #عاشقی خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان  بگه رمان #عاشقی رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇 @tabliq660👈👈👈
Hammasini ko'rsatish...
#پارت1178 و بعد از شام باز هم وادار شدم برای اینکه کنارش باشم... تو بغلش باشم... اون بخوابه و من با چشمای باز زل بزنم به اطرافم... ولی فقط زل بزنم... مغزم از بس پر بود ، هیاهو داشت... هیچی نمی فهمیدم... توان فکر کردن نداشتم... شایدم توان تحلیل مسائل... صبح شد... اذان گفتن... بازم وقتی برای خوندن نماز خواستم از کنارش بلند شم شبیه دیوونه ها از جا پرید و نشست... و تند تند گفت- کجا میری؟ نفس پر حرصم رو خالی کردم... - نماز! بازم بلند شد... با هم از اتاق بیرون رفتیم... جلوی در دستشویی وایساد ... من وضو گرفتم... سجاده ام رو وسط هال پهن کردم و نماز خوندم... عمید همون حوالی رفت و آمد داشت... یک شبانه روز نماز بدهکار بودم... همه رو خوندم... عمید جلوم قامت بسته بود... نماز به دلم ننشست...
Hammasini ko'rsatish...
سلام عزیزان بریم برای آغاز فصل سوم رمان عاشقی😍😍👇👇
Hammasini ko'rsatish...
.
Hammasini ko'rsatish...
داستان +۱۸ میخای پیام بده الان👇 @amdin56
Hammasini ko'rsatish...
.
Hammasini ko'rsatish...
داستان +۱۸ میخای پیام بده اینجا👇 @amdin56
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
بدو بیا اینجا سود روزانه تا ۱۰درصد بگیر🤑🤑🤑 کاملا سریع و مطمئن با تسویه آنی ‼️‼️ ❌️❌️❌️نمیدونی چجوری؟! 💥 👈👈تو کانال گفتم عجله کن همین الان جوین شو👇👇👇 🚀💰 https://t.me/+WnMpjwoH8tVlOWE0
Hammasini ko'rsatish...
#پارت1177 عمید با هدی تماس گرفت... کلی محکم و سخت گفت دیگه دلش نمیخواد هیچ تماسی بینشون باشه... بعد از تماس مستقیم زل به من... اما من هیچ حسی نسبت به این حرکت نداشتم... عمید وادارم کرد کنارش دراز بکشم... تو بغلش فشرده بشم... چشماش و بست و خیال کرد چشما منم بسته میشن... گرسنه بودم... نمی فهمیدم چند وقته که درست و حسابی چیزی نخوردم... میخواستم از جام بلند شم که از جا پرید... قیافه اش بهم ریخته بود -کجا؟ لب تر کردم! دیوانه فکر میکرد میخوام برم... با بی حس ترین کلمات گفتم – گشنمه... بلند شد و تند گفت - منم ! با هم از اتاق بیرون زدیم... عمید مشغول پختن املت شد... ساعت نزدیک سه بود.... تو سکوت غذا خوردیم... عمید برام لقمه میگرفت ولی مثل قبل گوشت نمیشد بچسبه به تنم... اجباری می‌خوردم... تا حداقل سلولای معده ام تیر نکشن...
Hammasini ko'rsatish...