cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

از کفر من تا دین تو...

هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️

Більше
Рекламні дописи
52 741
Підписники
+91624 години
+5237 днів
+1 10530 днів
Час активного постингу

Триває завантаження даних...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Аналітика публікацій
ДописиПерегляди
Поширення
Динаміка переглядів
01
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ¹⁸v https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
3 4051Loading...
02
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ¹⁸v https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2790Loading...
03
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ¹⁸v https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
3070Loading...
04
Media files
10Loading...
05
#پارت۱۵۰ - بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله... مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد. - نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟ لبهای کوچکش را جمع کرد. - اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟ مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت. - گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه. کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید. - تو بوس بُتُن خوب میشه... مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد. https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 - سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه. نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد. - سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟ مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد. - این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی. نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد. - من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه. مرد سری تکان داد و کنارش نشست. اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت. - بوس تُن. چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست. - عمو زودباش. با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد. لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید. - بسه مهزاد... اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد. - دیوونه شدی جلوی بچه... نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد. نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند. - مهزاد... اما مرد توجه نکرده و.... https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂 ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂 نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍 خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹 https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 #پارت‌آینده
2 5786Loading...
06
⁠ - از من خجالت می‌کشی قربونت برم؟ شل کن خودتو عمر کارن، اینطوری دردت می‌آد. سر و صورتش را غرق بوسه می‌کنم و او زیر تنم بیشتر منقبض می‌شود. نق می‌زند: - نمی‌خوام، نکن کارم دردم می‌آد. نوک سینه‌اش را به دهان می‌گیرم و خیس مک می‌زنم. زار زار گریه می‌کند: - نمی‌خوام از اونجام خون بیاد، ولمکن. چیزی تا خل شدنم نمانده، اما صبور می‌پرسم: - کی گفته خون می‌آد؟ زر زدن قشنگم. تو خودتو منقبض نکن. هق می‌زند: - تو مدرسه همیشه می‌گفتن شب حجله از لای پای آدم خون می‌آد! چیزی نمانده اختیارم را از دست بدهم و در یک حرکت کار را تمام کنم، اما نفس عمیقی می‌کشم. - اونا گه خوردن، من‌که نمی‌ذارم خانومم اذیت بشه. با انگشت نقطه‌ی تحریک‌پذیرش را ماساژ می‌دهم. بی‌اختیار آه می‌کشد و می‌خواهد خودش را عقب بکشد و از زیر تنم در برود که پایش را می‌گیرم. برجستگی بین پاهایم را به تنش می‌چسبانم: - ببین، حسش می‌کنی؟ یه‌ماهه اسمت به ناممه ولی تنت نه، یه‌ماهه بی‌قرارم که زودتر همه‌ی فاصله‌های بینمونو جر بدم و تورو مال خودم کنم. از آن لب‌های سرخ کامی می‌گیرم و نفس نفس می‌زنم. هر لحظه کنترل کردن خودم سخت‌تر می‌شود: - شل کن خانومم، من‌که نمی‌ذارم تو درد بکشی فسقلی. به موت قسم مواظبم. کمی آرام می‌شود، برای بیشتر تحریک کردنش سینه‌هایش را مک می‌زنم و او میان ناله‌هایش همچنان مقاومت می‌کند: - کا... کارن... می‌گن مال عربا خیلی بزرگه، آره؟ در آن حال، خنده‌ام می‌گیرد. دخترک نابلدم زیادی دلبر است. دستش را می‌گیرم: - خودت ببینش! صورتش به آنی سرخ می‌شود، شرم‌زده چشم‌می‌دزدد: - خجالت می‌کشم. خجالتش تمام مقاومتم را درهم می‌شکند، لبش را محکم و عمیق می‌بوسم و... برای خوندن ادامه‌ی این پارت 👇🏻👇🏻👇🏻 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 ناز کردنای دخترمونم که ادامه داره😍😂👇🏻 - کاچی نداریم قربونت برم، بیا برات شیرموز با عسل و گردو درست کردم جون بگیری. زیر پتو قائم شده و قصد بیرون آمدن ندارد. برخلاف او که خجالت‌زده است، من احساس پیروزی دارم. بالاخره زنم را تصاحب کردم و مهر مالکیت روی تنش کوبیدم! - دیگه نباید از من خجالت بکشی رویا، من الآن جایی که تو خودت ندیدی رو دیدم. نق می‌زند: - به روووووم نیاااااار. حمله می‌کنم و از زیر پتو بیرون می‌کشمش: - بیا اینو بخور برای راند دوم جون بگیری، تازه مزه‌ات رفته زیر زبونم دیگه نمی‌تونم ازت بگذرم بچه... جیغ می‌کشد: - آقا کارن من هنوز درد دارم! https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 از قدیم گفتن نازکش داری نازکن، نداری پاتو دراز کن😁 رویا خانم خوب سواستفاده می‌کنه از نازکشش😔😂
4 1269Loading...
07
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8
2 64615Loading...
08
⁠ از ترس تو شلوارم جیش کردم و یه‌گوشه قایم شدم! _گندم کوچولوم؟ پشت مبل چیکار میکنی قربونت برم؟ اشک توی چشمام جمع شد و کمی عقب رفتم. _جلو... نیا. کمی مکث کرد. _چیشده چرا داری گریه میکنی کوچولوی من؟ آروم هق زدم: تو دوست بابامی چرا منو دزدیدی فرهان؟ اخم ترسناکی روی پیشونیش نشست. _بهت نگفتم دیگه این مزخرفات رو به زبون نیار؟ تو مال منی گندم...! دستم رو روی دهنم گذاشتم و هق زدم. _بذار برم، ازت متنفرم! قدمی به سمتم برداشت و با چشم هایی جدی و سخت نگاهم کرد. _نفهمیدم چه غلطی کردی؟ مگه نمی... با دیدن بدن لرزون و شلوار خیسم بهت زده سرجاش ایستاد. _تو... می دونست من مریضم و زود از همه چیز میترسم اینجوری آزارم میداد. _شلوارت چرا خیسه. ها؟ هردو دستم رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و اشکام شدت گرفت. _تو شلوارم جیش کردم! با صدای چرخیدن کلید حیاط با وحشت نگاهش کردم حتما دوستش آرمان بود! با قدم های بلند و کلافه به سمتم اومد، سریع دستش رو دور پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد. _ببین با آدم چیکار میکنی فسقلی! چشمام گرد شد فرهان یه آدم فوق وسواسی بود آخه ‌چجوری... قبل از این که پای آرمان به خونه برسه با قدم های بلند به سمت حموم رفت و بعد گذاشتنم روی وان و در رو قفل کرد. _در بیار شلوارتو! چشمام گرد شد. _چی؟ نه تو فرهان... یه قدم به سمتم برداشت و سریع شلوار راحتیم رو پایین کشید با خجالت دستمو جلوم گرفتم تا قلبای صورتی روی شورتم مشخص نشه! چشمش که به شورتم افتاد لبخندی روی لبش نشست خواست چیزی بگه که ضربه ای به در خورد. _کجابی فرهان؟ شیر آب گرم رو باز کرد و لب هاش رو به هم فشار داد. _تو حمومم دیگه چه مرگته؟ صداش متعجب شد. _پس گندم کجاست؟ بعد از گرم شدن آب شلنگو آروم روی پاهام گرفتش و شروع به تمیز کردن بین پاهام کرد، خجالت زده پاهامو به هم فشار دادم. _اونم با من تو حمومه... باز کن پاهاتو دختر! هینی کشیدم و چشمام گرد شد. صدای خنده هاش از پشت در بلند شد، دلم میخواست بمیرم. _باشه داداش پس ما مزاحم کارتون نمیشیم... ولی یواش تر زشته! فرهان مکثی کرد و با اخم از بین پاهام بلند شد. _آرمان گمشو تا نیومدم ترتیب تورو هم ندادم! خون با شدت به گونه هجوم آورد. به محض بسته شدن در به سمتم برگشت. چشم هاش داغ بود و حسابی برق میزد دستشو و لای پاهام کشید و ‌گفت: _خب حالا شورتتو در بیار بذار لای پاتو بشورم گندم کوچولو! https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0 https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0 https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0 من فرهانم...!🔥 مرد کله گنده‌ی سگی که تموم دل خوشیم دختر رفیقمه... اون مثل دخترمه و عمو صدام میزنه ولی قرار نبود دل اون دختر کوچولو واسم بره و با دلبریاش اغوام کنه...!💦 یه روز با اومدنش به خونم کنترلمو از دست دادم و زندونیش کردم تا هرشب...🔥❌ #پست_1 رمان مردک جذابِ وحشی با دخترِ دوستش می‌خوابه😱💦
3 4264Loading...
09
مـــــــــرز شکن 📿 #پارت_۱۲۷ #آذر_اول ٭٭٭ سجاد در را بست و بهار بلافاصله گفت. - بنظر می آد مامان جون نازنین رو برای داداش عماد در نظر گرفته.. یکی آقا جون، یکی مامان عالیه..! جمله ی آخر را به طعنه ادا کرد. سجاد در حالی که داشت دکمه های پیراهنش را باز می کرد نگاهی به بهار انداخت . - بعید بدونم خان داداش راضی شه.. اما خب مامان عالی داره همه ی سعیش و می کنه این دفعه رو باخت نده.. بیچاره عماد که باز وسط ننه باباش گیر میفته.. - می تونه زیر بار نره.. چاقو زیر گلوش نمی ذارن که، بگه نمی خوام، چی می شه مگه..؟! سجاد پوزخندی زد. - کم کمش یه بلیت دور دنیا براش می گیرن می فرستنش بره عشق و حال.. بچه ای تو..! یا عالی خانوم و دست کم گرفتی بهار..!  دیدی که دختره رو نشوند جلوی عماد و هی ازش تعریف کرد بلکه یه تکونی بخوره و یه جاییش بنجنبه قهقهه ی بلندی زد. بهار چپ چپ نگاهش کرد. - خجالت نکش.. یبارکی بگو.. - خجالت نداره خانمم.. عمادم مثل هر مردی نیاز جنسی داره.. حالا چون حرفش و نمی زنه دلیل بر این نیست که نخواد زن بگیره..! - عماد هنوز عزاداره.. خیلی وقت نیست زنش و از دست داده.. چجوری می تونه به کسی دیگه فکر کنه اخه..؟! - چجوریش و من نمی دونم.. اما خب نازنین کِیس مناسبی نیست واسش.. نه اینکه دختر بدی باشه، نه.. چیزی که هست اینه اگه زورکی بخواد ازدواج کنه یبار دیگه فرصتش و از دست می ده و شاید دیگه نتونه هیچوقت عاشق کسی بشه سوالی که از خیلی وقت پیش در ذهنش جولان می داد را بر زبان آورد. - تو.. تو از کجا اینقدر مطمئنی سجاد..؟! نگاهش را در چشمان دخترک چرخاند. حالا دیگر فرقی نمی کرد رازِ مگوی زنی که زیر خروارها خاک به آرامش رسیده بود را عیان کند. - نمی دونم اونروز چی شد یا  از چی دلش گرفته بود که به زبون آورد.. بهم گفت کاش روزی برسه که یه زن عاشق حس کنه مردش فقط دوسش نداره و عاشق شده.. بعدشم بغضش و یجوری قورت داد که دلم آتیش گرفت مزایای کانال vip  #مـــــــــرز_شکن 📿 هفته ای 10پارت داریم تمام صحنه های حساس رمان بدون #سانسور تو vip قرار داده می شه ( اونجا بیشتر از 200 پارت داریم و کلی هیجاااان)😉 عزیزانی که مایل به دریافت لینک وی آی پی هستن میتونن با مبلغ 40 تومن پارت های بیشتری ( دوبرابر ) کانال اصلی رو بخونن.. برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇 6037691530431170 موسوی برای دریافت لینک با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️❤️ @haavaaa
3 6742Loading...
10
📝یادگیری کدهای مورس فقط در 50 ثانیه 🐹 ورود به ربات همستر کامبت 🐹
3 76815Loading...
11
مـــــــــرز شکن 📿 #پارت_۱۲۷ #آذر_اول ٭٭٭ سجاد در را بست و بهار بلافاصله گفت. - بنظر می آد مامان جون نازنین رو برای داداش عماد در نظر گرفته.. یکی آقا جون، یکی مامان عالیه..! جمله ی آخر را به طعنه ادا کرد. سجاد در حالی که داشت دکمه های پیراهنش را باز می کرد نگاهی به بهار انداخت . - بعید بدونم خان داداش راضی شه.. اما خب مامان عالی داره همه ی سعیش و می کنه این دفعه رو باخت نده.. بیچاره عماد که باز وسط ننه باباش گیر میفته.. - می تونه زیر بار نره.. چاقو زیر گلوش نمی ذارن که، بگه نمی خوام، چی می شه مگه..؟! سجاد پوزخندی زد. - کم کمش یه بلیت دور دنیا براش می گیرن می فرستنش بره عشق و حال.. بچه ای تو..! یا عالی خانوم و دست کم گرفتی بهار..!  دیدی که دختره رو نشوند جلوی عماد و هی ازش تعریف کرد بلکه یه تکونی بخوره و یه جاییش بنجنبه قهقهه ی بلندی زد. بهار چپ چپ نگاهش کرد. - خجالت نکش.. یبارکی بگو.. - خجالت نداره خانمم.. عمادم مثل هر مردی نیاز جنسی داره.. حالا چون حرفش و نمی زنه دلیل بر این نیست که نخواد زن بگیره..! - عماد هنوز عزاداره.. خیلی وقت نیست زنش و از دست داده.. چجوری می تونه به کسی دیگه فکر کنه اخه..؟! - چجوریش و من نمی دونم.. اما خب نازنین کِیس مناسبی نیست واسش.. نه اینکه دختر بدی باشه، نه.. چیزی که هست اینه اگه زورکی بخواد ازدواج کنه یبار دیگه فرصتش و از دست می ده و شاید دیگه نتونه هیچوقت عاشق کسی بشه سوالی که از خیلی وقت پیش در ذهنش جولان می داد را بر زبان آورد. - تو.. تو از کجا اینقدر مطمئنی سجاد..؟! نگاهش را در چشمان دخترک چرخاند. حالا دیگر فرقی نمی کرد رازِ مگوی زنی که زیر خروارها خاک به آرامش رسیده بود را عیان کند. - نمی دونم اونروز چی شد یا  از چی دلش گرفته بود که به زبون آورد.. بهم گفت کاش روزی برسه که یه زن عاشق حس کنه مردش فقط دوسش نداره و عاشق شده.. بعدشم بغضش و یجوری قورت داد که دلم آتیش گرفت
10Loading...
12
اگر میخواین قبل از پایان سال و حتی قبل از بچه های vip رمان و بخونین و تموم کنین و از پایانش خبردار بشین بهتره عجله کنین🏃‍♀🏃 چون وقت زیادی برای گرفتن فایل کامل بابیش از 1300 پارت جذاب و مهیج نمونده 😍😍🚫 فقط چند روز دیگه به موعد مقرر اتمام تاریخ مونده و فایل پیش فروش دیگه تمدید نداره ❌
1 7930Loading...
13
اگر میخواین قبل از پایان سال و حتی قبل از بچه های vip رمان و بخونین و تموم کنین و از پایانش خبردار بشین بهتره عجله کنین🏃‍♀🏃 چون وقت زیادی برای گرفتن فایل کامل بابیش از 1300 پارت جذاب و مهیج نمونده 😍😍🚫 فقط چند روز دیگه به موعد مقرر اتمام تاریخ مونده و فایل پیش فروش دیگه تمدید نداره ❌
6120Loading...
14
پـــــــــــــارت اول 👈 از کــــفر مـــن تا دیــــن تو پـــــــــــــارت اول 👈 مــــــــــــــــــرز شکن
2 5540Loading...
15
فایل پیش فروش و محدود 🚫 رمان #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34623 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34468
10Loading...
16
فایل پیش فروش و محدود 🚫 رمان #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34623 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34468
6980Loading...
17
پـــــــــــــارت اول 👈 از کــــفر مـــن تا دیــــن تو پـــــــــــــارت اول 👈 مــــــــــــــــــرز شکن
6680Loading...
18
Media files
1 8431Loading...
19
پارت واقعی چک کن #part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
9251Loading...
20
. -قیمت؟! دلهره چادرش را رها کرده و با صورتی گریان و سرخ شده پچ می‌زند: -پنج تومن!...تا صبحم...می‌مونم. یزداد،پسر شیطان و جذاب حاج عطا لب کش داده و از بالا به پایین نگاهش می‌کند: -پنج تومن؟!اووووو زیاده!..بیا و تا صبحم نمون که داری لطفِ زیادی می‌کنی! بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: نُچ!...زیاده!...چادرتو سر کنو برو خوشگله! از آن همه تحقیر دلش داشت می‌ترکید. خجول پلک روی هم گذاشت و سخت آب دهانش را قورت داد. نباید می‌رفت! خواهر کوچک و دردانه‌اش نیاز به دارو و درمان داشت. باید هر طور شده پول جور می‌کرد! بغض وامانده‌اش صدایش را می‌شکاند و معصوم می‌کرد: -چقدر آقا؟...هر چقدر بگید قبول می‌کنم. یزداد ابرویی بالا انداخت و گیلاسش را سر کشید. با بدجنسی پرسید: -هر پوزیشنی که من بخوام هم نه و نچ و درد داره و نمی‌تونم که نمیاری؟..من حوصله ادا اطوار ندارم‌ ها جوجه کوچولو! قلب کوچکش بوم بوم می‌کوبید و ترس به جانش افتاده بود. با تردید سر بالا انداخت و لب زد: -ن..نه..هر چی شما بگی آقا یزداد. یزداد بی‌هوا مچ دستش را گرفت و او را سمت خودش کشید و روی ران پایش نشاندش. دلهره سرخ و خجول سر پایین انداخت. مرد با حوصله و نیشخند موهای خرمایی و فر دخترک را کنار زد و زیر گوشش پچ زد: -حاجی همیشه می‌گفت: دلهره،دخترِ همسایه روبرویی رو واسه محمد می‌گیرم.هم خوشگله هم با حجب و حیاس!...آخ آخ!...کجاس ببینه که دختر با حجب و حیای همسایه،سر از خونه‌ی نامحرم در آورده و داره قیمت می‌ده! -تو که سرت از روی سجاده بلند نمی‌شد قدیسه خانوم! اینجا چرا؟! بغض چپیده در گلویش با صدا ترکید و مشتش روی شانه‌ی مرد فرود آمد. صدای گریانش بالا رفت: -جبرِ زمونه باعث شد سر از خونت درآرم پسر ناخلف حاج عطا!..من یه خواهر مریض دارم که نه پدر داره نه مادر و من همه کسِشم!پول می‌خوام!..چاره‌ی من آدمای کثافتی عین توئن! مرد چشم تنگ کرده و عصبی نگاهش می‌کند. با تمام عشقی که به این دختر ریز جثه‌ی چشم سبز داشت دلش می‌خواست دهان قشنگش را پر خون کند و او را به صلیب بکشد! دستش را تخت سینه‌ی دخترک زد و او را پایین پرت کرد. -این آدم کثافت فقط یه تومن می‌ده ملورین خانم!..لخت کن!🔞 دلهره با باسن روی زمین افتاد و ناله‌اش در آمد. یزداد دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و او دست و پا جمع کرد و نفس حبس کرد. -اینجا چندمین جاس که میای؟..بار چندمته عزیزم؟حساب کتابشو داری یا اونقدر زیاد بوده از دستت در رفته؟ دلهره چادرش را میان مشتش گرفت و هق زد: -اولین...بارمه! -پاشو لباساتو درآر چرا زانوی غم بغل گرفتی؟!..گفتی اولین بار؟..اوه چقدر خوش شانسم من! لفتش داد و این پا و آن پا کرد که مرد سمتش پا تند کرد و او با گریه تند و تند گفت: -تو رو به همه‌ی مقدسات قسمت می‌دم که صیغه بخونی..می‌ترسم گناهش دلمو آتیش بزنه. مرد با پشت دست گونه‌ی خیس او را نوازش کرد و لبخند بدجنسی زد. با محبتی ساختگی گفت: -چشم پرنسس!مگه من می‌ذارم ناله‌هایی که زیرم می‌کنی با گناه همراه باشه؟یه محرمیت سه چهار ساعته خوبه قربونت؟ دلهره آب دماغش را بالا کشید و سر تکان داد.مرد او را به سمت تخت خواب هدایت کرد. صیغه‌ی محرمیت را خواند و از آنجا که می دانست حواس دخترک جای دیگری ست به جای سه چهار ساعت صیغه‌ی سه ماهه خواند و "قَبَلتُ" را گرفت. حینی که مانتوی دلهره را از تنش در می‌آورد گفت: -خیلی حواس پرتی عزیزم!نچ نچ نچ!تو دیگه شوهر داری عزیزم!شوهر!...تکرار کن دهنت عادت کنه پرتقالم!...اونم کی؟!..یزداد،پسر ناخلف و متعصب حاج عطا که می‌میره برا ناموسشو به صلیب می‌کشدش اگه پاشو کج بذاره! https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 .
1 0533Loading...
21
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
1 3213Loading...
22
_باز کن وازلین بزنم لا پات. دستمو گذاشتم روی تنم و در حالی که از حالت تهوع جونم داشت درمیومد گفتم: _وازلین؟ وازلین برای چی بزنید بهم؟ چادر سیاهی که مامور زن بهم داده بود رو بیشتر دور تن لختم پیچیدم. اونقدر مست بودم که نمی دونستم لباسام کجاست. فقط یه شورتک مردونه تنم بود که خیسی روش حالم رو بد می کرد. مامور زن که مثل سگ از قامتش ترسیده بودم دوتا انگشتاشو زد توی وازلین. توی جام تکون خوردم،. خیسی بیشتر حس شد. نکنه مرتیکه چندش خودش و تو شورتش خالی کرده! یادم باشه قرص بخورم حامله نشم. _می خوام چک کنم موادی چیزی نباشه و همچین رابطه از پشت. با شنیدن حرفاش برق از سرم پرید. مواد داخل من چیکار میکنه...کی منو کرده اونم از پشت نه فکر نکنم هیچ دردی که ندارم!؟ چادری که ازش متنفر بودمو بیشتر دورم پیچیدم. _من دخترم هیچی هم جلو، عقبم فرو نکردن . _ حالا به اونم میرسیم..باید چک بشه، اگه اثری از رابطه دیده بشه به جرم زنا... زنا؟ هنوز مستی از سرم نپریده وچیزی یادم نمیومد، ولی با این شورت خیس چه غلطی بکنم. اگه داخلم نکرده پس آبش و چه جوری ریخته تو شورتش!؟ با دست به خودش حال داده! ای لعنت بهش، جای بهتری برای خالی کردن نبود؟ کاندومی چیزی. اینو ببینن که... _نمیذارم بهم دست بزنی. بکش عقب.. همین‌مونده انگشت یه من وازلینی و چربش و بکنه توم . _انگشتهای من چی؟ اونو اجازه میدی تا ته بره توت و نجسیاتو پاک کنه؟ صدای مردونه ای که شنیدم اونقدر واسم وحشتناک بود که ترجیح میدادم که انگشتای مامور زن همه جام بره ولی اینو روبه روم نبینم . _صادقی برو بیرون‌. وازلینم بذار بمونه. زنه چشمی گفت و با چشم غره رفت، عمران با لباس نظامیش مقابلم قرار گرفت. مگه نرفته بود عراق برای ماموریت؟‌ کی برگشته بود. وازلین رو بلند کرد. زبونمو روی لبای خشکم کشیدم و به بدبختی گفتم: _تو خودت میدونی من دخترم. لازم نی... با غرور، پرستیژ و جذابیت خاصش بهم زل زد و گفت: _برای رابطه راه های زیادی هست عزیزم. اگه دخترونگیت تایید شه جای بعدی که میری پزشک قانونیه. خیسی زیرم بیشتر شد، فکر کنم دارم خودم رو خراب میکنم. من رو میفرستاد پیش چندتا دکتر که سر کنن بین پام و بعد بابام و حاجی بفهمن و منو چال کنن. _عمران...من فقط رفته بودم تولد... خشن مچ پامو گرفت، روی میز لاغر معاینه خوابوند که چادر کنار رفت و دارو ندارم ریخت بیرون.. نگاهش میخ بین پاهام شد. _از کی تاحالا واسه تولدها شورت گشاد میپوشی. دستاش رو روی لبه ی شورت گذاشت که خودم رو عقب کشیدم، چادر از رو تنم کنار رفت و سینه هامم معلوم شد. انگار داشتیم فیلم پورن ظبط می کردیم و لوکیشنمون پاسگاه بود. لعنتی به مستی و ذهن خرابم انداختم. _عمران... تو شوهرمی باید حرفمو باور کنی من با کسی نبودم‌ منتظر موندم تو بیای که باهام به توافق برسیم... حرکت دستاش روی رونام داشت دیوونم می کرد، مستی از سرم نمیپرید. _خب باز کن ببینم شاید خوشم اومد این موش و گربه بازیا رو تموم کردیم و خودم همینجا ترتیبت و بدم از چک کردن هم راحت میشی.! شورتو پایین کشید که نگاهش میخ پایین تنم شد و.. https://t.me/+x95EioTjUi9kZjk8 https://t.me/+x95EioTjUi9kZjk8 https://t.me/+x95EioTjUi9kZjk8 توی خونواده ی محدود و مذهبی بزرگ شدم که ناموس پرست بودن ولی من فرزند ناخلفی بودم که خدا انداخت توی دامنشون. تا این که بابام مجبورم کرد با یه مامور آگاهی ازدواج کنم که شب عروسی رفت ماموریت.. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم پارتی و کثافت کاری شده که نگو.. شانسم آقامون توی پاسگاه اونم لخت مچم و گرفت و یه جوری معاینه و چکم کرد که.‌‌.. ❌🔞♨️ https://t.me/+x95EioTjUi9kZjk8
6 59015Loading...
23
پـــــــــــــارت اول 👈 از کــــفر مـــن تا دیــــن تو پـــــــــــــارت اول 👈 مــــــــــــــــــرز شکن
1 1580Loading...
24
فایل پیش فروش و محدود 🚫 رمان #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34623 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34468
1 4600Loading...
25
فایل پیش فروش و محدود 🚫 رمان #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34623 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34468
1 7480Loading...
26
پـــــــــــــارت اول 👈 از کــــفر مـــن تا دیــــن تو پـــــــــــــارت اول 👈 مــــــــــــــــــرز شکن
1 3460Loading...
27
Media files
2 2921Loading...
28
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
1 9221Loading...
29
. -قیمت؟! دلهره چادرش را رها کرده و با صورتی گریان و سرخ شده پچ می‌زند: -پنج تومن!...تا صبحم...می‌مونم. یزداد،پسر شیطان و جذاب حاج عطا لب کش داده و از بالا به پایین نگاهش می‌کند: -پنج تومن؟!اووووو زیاده!..بیا و تا صبحم نمون که داری لطفِ زیادی می‌کنی! بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: نُچ!...زیاده!...چادرتو سر کنو برو خوشگله! از آن همه تحقیر دلش داشت می‌ترکید. خجول پلک روی هم گذاشت و سخت آب دهانش را قورت داد. نباید می‌رفت! خواهر کوچک و دردانه‌اش نیاز به دارو و درمان داشت. باید هر طور شده پول جور می‌کرد! بغض وامانده‌اش صدایش را می‌شکاند و معصوم می‌کرد: -چقدر آقا؟...هر چقدر بگید قبول می‌کنم. یزداد ابرویی بالا انداخت و گیلاسش را سر کشید. با بدجنسی پرسید: -هر پوزیشنی که من بخوام هم نه و نچ و درد داره و نمی‌تونم که نمیاری؟..من حوصله ادا اطوار ندارم‌ ها جوجه کوچولو! قلب کوچکش بوم بوم می‌کوبید و ترس به جانش افتاده بود. با تردید سر بالا انداخت و لب زد: -ن..نه..هر چی شما بگی آقا یزداد. یزداد بی‌هوا مچ دستش را گرفت و او را سمت خودش کشید و روی ران پایش نشاندش. دلهره سرخ و خجول سر پایین انداخت. مرد با حوصله و نیشخند موهای خرمایی و فر دخترک را کنار زد و زیر گوشش پچ زد: -حاجی همیشه می‌گفت: دلهره،دخترِ همسایه روبرویی رو واسه محمد می‌گیرم.هم خوشگله هم با حجب و حیاس!...آخ آخ!...کجاس ببینه که دختر با حجب و حیای همسایه،سر از خونه‌ی نامحرم در آورده و داره قیمت می‌ده! -تو که سرت از روی سجاده بلند نمی‌شد قدیسه خانوم! اینجا چرا؟! بغض چپیده در گلویش با صدا ترکید و مشتش روی شانه‌ی مرد فرود آمد. صدای گریانش بالا رفت: -جبرِ زمونه باعث شد سر از خونت درآرم پسر ناخلف حاج عطا!..من یه خواهر مریض دارم که نه پدر داره نه مادر و من همه کسِشم!پول می‌خوام!..چاره‌ی من آدمای کثافتی عین توئن! مرد چشم تنگ کرده و عصبی نگاهش می‌کند. با تمام عشقی که به این دختر ریز جثه‌ی چشم سبز داشت دلش می‌خواست دهان قشنگش را پر خون کند و او را به صلیب بکشد! دستش را تخت سینه‌ی دخترک زد و او را پایین پرت کرد. -این آدم کثافت فقط یه تومن می‌ده ملورین خانم!..لخت کن!🔞 دلهره با باسن روی زمین افتاد و ناله‌اش در آمد. یزداد دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و او دست و پا جمع کرد و نفس حبس کرد. -اینجا چندمین جاس که میای؟..بار چندمته عزیزم؟حساب کتابشو داری یا اونقدر زیاد بوده از دستت در رفته؟ دلهره چادرش را میان مشتش گرفت و هق زد: -اولین...بارمه! -پاشو لباساتو درآر چرا زانوی غم بغل گرفتی؟!..گفتی اولین بار؟..اوه چقدر خوش شانسم من! لفتش داد و این پا و آن پا کرد که مرد سمتش پا تند کرد و او با گریه تند و تند گفت: -تو رو به همه‌ی مقدسات قسمت می‌دم که صیغه بخونی..می‌ترسم گناهش دلمو آتیش بزنه. مرد با پشت دست گونه‌ی خیس او را نوازش کرد و لبخند بدجنسی زد. با محبتی ساختگی گفت: -چشم پرنسس!مگه من می‌ذارم ناله‌هایی که زیرم می‌کنی با گناه همراه باشه؟یه محرمیت سه چهار ساعته خوبه قربونت؟ دلهره آب دماغش را بالا کشید و سر تکان داد.مرد او را به سمت تخت خواب هدایت کرد. صیغه‌ی محرمیت را خواند و از آنجا که می دانست حواس دخترک جای دیگری ست به جای سه چهار ساعت صیغه‌ی سه ماهه خواند و "قَبَلتُ" را گرفت. حینی که مانتوی دلهره را از تنش در می‌آورد گفت: -خیلی حواس پرتی عزیزم!نچ نچ نچ!تو دیگه شوهر داری عزیزم!شوهر!...تکرار کن دهنت عادت کنه پرتقالم!...اونم کی؟!..یزداد،پسر ناخلف و متعصب حاج عطا که می‌میره برا ناموسشو به صلیب می‌کشدش اگه پاشو کج بذاره! https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 .
1 2816Loading...
30
پارت واقعی چک کن #part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
1 1882Loading...
31
_باز کن وازلین بزنم لا پات. دستمو گذاشتم روی تنم و در حالی که از حالت تهوع جونم داشت درمیومد گفتم: _وازلین؟ وازلین برای چی بزنید بهم؟ چادر سیاهی که مامور زن بهم داده بود رو بیشتر دور تن لختم پیچیدم. اونقدر مست بودم که نمی دونستم لباسام کجاست. فقط یه شورتک مردونه تنم بود که خیسی روش حالم رو بد می کرد. مامور زن که مثل سگ از قامتش ترسیده بودم دوتا انگشتاشو زد توی وازلین. توی جام تکون خوردم،. خیسی بیشتر حس شد. نکنه مرتیکه چندش خودش و تو شورتش خالی کرده! یادم باشه قرص بخورم حامله نشم. _می خوام چک کنم موادی چیزی نباشه و همچین رابطه از پشت. با شنیدن حرفاش برق از سرم پرید. مواد داخل من چیکار میکنه...کی منو کرده اونم از پشت نه فکر نکنم هیچ دردی که ندارم!؟ چادری که ازش متنفر بودمو بیشتر دورم پیچیدم. _من دخترم هیچی هم جلو، عقبم فرو نکردن . _ حالا به اونم میرسیم..باید چک بشه، اگه اثری از رابطه دیده بشه به جرم زنا... زنا؟ هنوز مستی از سرم نپریده وچیزی یادم نمیومد، ولی با این شورت خیس چه غلطی بکنم. اگه داخلم نکرده پس آبش و چه جوری ریخته تو شورتش!؟ با دست به خودش حال داده! ای لعنت بهش، جای بهتری برای خالی کردن نبود؟ کاندومی چیزی. اینو ببینن که... _نمیذارم بهم دست بزنی. بکش عقب.. همین‌مونده انگشت یه من وازلینی و چربش و بکنه توم . _انگشتهای من چی؟ اونو اجازه میدی تا ته بره توت و نجسیاتو پاک کنه؟ صدای مردونه ای که شنیدم اونقدر واسم وحشتناک بود که ترجیح میدادم که انگشتای مامور زن همه جام بره ولی اینو روبه روم نبینم . _صادقی برو بیرون‌. وازلینم بذار بمونه. زنه چشمی گفت و با چشم غره رفت، عمران با لباس نظامیش مقابلم قرار گرفت. مگه نرفته بود عراق برای ماموریت؟‌ کی برگشته بود. وازلین رو بلند کرد. زبونمو روی لبای خشکم کشیدم و به بدبختی گفتم: _تو خودت میدونی من دخترم. لازم نی... با غرور، پرستیژ و جذابیت خاصش بهم زل زد و گفت: _برای رابطه راه های زیادی هست عزیزم. اگه دخترونگیت تایید شه جای بعدی که میری پزشک قانونیه. خیسی زیرم بیشتر شد، فکر کنم دارم خودم رو خراب میکنم. من رو میفرستاد پیش چندتا دکتر که سر کنن بین پام و بعد بابام و حاجی بفهمن و منو چال کنن. _عمران...من فقط رفته بودم تولد... خشن مچ پامو گرفت، روی میز لاغر معاینه خوابوند که چادر کنار رفت و دارو ندارم ریخت بیرون.. نگاهش میخ بین پاهام شد. _از کی تاحالا واسه تولدها شورت گشاد میپوشی. دستاش رو روی لبه ی شورت گذاشت که خودم رو عقب کشیدم، چادر از رو تنم کنار رفت و سینه هامم معلوم شد. انگار داشتیم فیلم پورن ظبط می کردیم و لوکیشنمون پاسگاه بود. لعنتی به مستی و ذهن خرابم انداختم. _عمران... تو شوهرمی باید حرفمو باور کنی من با کسی نبودم‌ منتظر موندم تو بیای که باهام به توافق برسیم... حرکت دستاش روی رونام داشت دیوونم می کرد، مستی از سرم نمیپرید. _خب باز کن ببینم شاید خوشم اومد این موش و گربه بازیا رو تموم کردیم و خودم همینجا ترتیبت و بدم از چک کردن هم راحت میشی.! شورتو پایین کشید که نگاهش میخ پایین تنم شد و.. https://t.me/+x95EioTjUi9kZjk8 https://t.me/+x95EioTjUi9kZjk8 https://t.me/+x95EioTjUi9kZjk8 توی خونواده ی محدود و مذهبی بزرگ شدم که ناموس پرست بودن ولی من فرزند ناخلفی بودم که خدا انداخت توی دامنشون. تا این که بابام مجبورم کرد با یه مامور آگاهی ازدواج کنم که شب عروسی رفت ماموریت.. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم پارتی و کثافت کاری شده که نگو.. شانسم آقامون توی پاسگاه اونم لخت مچم و گرفت و یه جوری معاینه و چکم کرد که.‌‌.. ❌🔞♨️ https://t.me/+x95EioTjUi9kZjk8
2 80810Loading...
32
اگر میخواین قبل از پایان سال و حتی قبل از بچه های vip رمان و بخونین و تموم کنین و از پایانش خبردار بشین بهتره عجله کنین🏃‍♀🏃 چون وقت زیادی برای گرفتن فایل کامل بابیش از 1300 پارت جذاب و مهیج نمونده 😍😍🚫 فقط چند روز دیگه به موعد مقرر اتمام تاریخ مونده و فایل پیش فروش دیگه تمدید نداره ❌
10Loading...
33
پـــــــــــــارت اول 👈 از کــــفر مـــن تا دیــــن تو پـــــــــــــارت اول 👈 مــــــــــــــــــرز شکن
10Loading...
34
Media files
10Loading...
35
Media files
10Loading...
36
پارت واقعی چک کن #part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
10Loading...
37
_نخوووووول می می های منو... نخوووول.... تمون شدن... https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk گندم بدو بدو خود را روی تخت می اندازد و بهار هول زده ملافه را روی تن‌ برهنه اش می کشد... _خیلی بابای بدی هستی سِدبابا... خیلی.. با مشتهای کوچکش روی تن و بدن مرد می کوبد. عماد دستهای کوچکش را می گیرد و در آغوشش می کشد. _چی شده عروسک بابا؟! چرا انقدر عصبانی هستی... خوشگلم... _تو داشتی می می های منو می خولدی! عماد سرخ می شود و بهار از زیر ملافه روبدوشامبرش را آرام بر می‌دارد تا تن کند. _بابا جان کی گفته من می می های تو رو خوردم آخه... _خودم دیدم... افتاده بودی روی مَیّم مامان داشتی می می های منو می کلدی دهنت... عماد پدر سوخته ای زیر لب نثار گندم می کند و عاجزانه به بهار نگاه می کند _ مامان جان کسی با می می های شما کاری نداشت..می می ها اوف شده  بابایی داشت بوسشون می کرد خوب شن... _نخیررررررم... خودم دیدم شیل میخولد... -گندم جان مامان اشتباه دیدی... دخترک سر تق کوتاه نمی آمد. _ صبح دُفتی می می ها اوف شده بهم شیل با لیبان دادی، که می می ها رو بدی سِدبابا بوخوله... اصن باهات قهلم... به من شیل تو لیبان میدی به بابا شیل با می می... عماد گوشه ی لبش را به دندان می گیرد. _ دخترم... خوشگلم... من داشتم می می های مامان رو بوس می کردم اوفش خوب شه... اگه اوف نبود که بهت شیر میداد... گندم تقلا می کند و خود را از آغوش عماد بیرون می کشد. از تخت پایین می پرد و با جیغ جیغ می گوید... _الان می لم به زری ماما می گم... می می های منو می خلدی... زری ماما... زری ماما... سدبابا.... می..... می... عماد دستپاچه لب می زند. - صبر کن نیم وجبی... صبر کن بهت می گم.. اما تا به خود بجنبد گندم از اتاق فرار می کند و او با پوف کلافه ای رو به بهار می گوید. _این اگه هر شب شرف ما رو نبره خوابش نمی بره..نه؟ بهار ریز می خندد. _آره بخند، تو نخندی کی بخنده.. آبروی منِ گنده بک رو همین یه الف بچه هر شب چوب حراج می زنه... یکی نیست بگه آخه من کی و کجا با زنم خلوت کنم که این پاسبون کوچولو سر نرسه... صدای زری خانم می آید که نزدیک اتاق می‌شود... _عماد مادر این بچه چی می گه؟ مرد گنده چیکار به خوراکی های بچه داری آخه! نصف شبی زا برامون کرده... چی چی تو خورده مادر؟ دخترک تابی به گردنش می دهد. - می می هامو... همه رو خولده _الان خودم دعواش می کنم تا دیگه به خوراکی های تو دست نزنه... سید مادر... بیا برو هر چی رو خوردی بخر.. این بچه نمی ذاره تا صبح بخوابیم ها عماد دو دستی بر سرش می کوبد... _خدایا به تو پناه می برم.... https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk یه گندم کوچولو داریم که شده گشت ارشاد این آقا سید و بهار خانم ما... هر شب تو مواقع حساس سر می رسه و همه چی رو کوفت این دوتا می کنه 😂😂🙈🙈 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
10Loading...
38
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
160Loading...
39
. -قیمت؟! دلهره چادرش را رها کرده و با صورتی گریان و سرخ شده پچ می‌زند: -پنج تومن!...تا صبحم...می‌مونم. یزداد،پسر شیطان و جذاب حاج عطا لب کش داده و از بالا به پایین نگاهش می‌کند: -پنج تومن؟!اووووو زیاده!..بیا و تا صبحم نمون که داری لطفِ زیادی می‌کنی! بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: نُچ!...زیاده!...چادرتو سر کنو برو خوشگله! از آن همه تحقیر دلش داشت می‌ترکید. خجول پلک روی هم گذاشت و سخت آب دهانش را قورت داد. نباید می‌رفت! خواهر کوچک و دردانه‌اش نیاز به دارو و درمان داشت. باید هر طور شده پول جور می‌کرد! بغض وامانده‌اش صدایش را می‌شکاند و معصوم می‌کرد: -چقدر آقا؟...هر چقدر بگید قبول می‌کنم. یزداد ابرویی بالا انداخت و گیلاسش را سر کشید. با بدجنسی پرسید: -هر پوزیشنی که من بخوام هم نه و نچ و درد داره و نمی‌تونم که نمیاری؟..من حوصله ادا اطوار ندارم‌ ها جوجه کوچولو! قلب کوچکش بوم بوم می‌کوبید و ترس به جانش افتاده بود. با تردید سر بالا انداخت و لب زد: -ن..نه..هر چی شما بگی آقا یزداد. یزداد بی‌هوا مچ دستش را گرفت و او را سمت خودش کشید و روی ران پایش نشاندش. دلهره سرخ و خجول سر پایین انداخت. مرد با حوصله و نیشخند موهای خرمایی و فر دخترک را کنار زد و زیر گوشش پچ زد: -حاجی همیشه می‌گفت: دلهره،دخترِ همسایه روبرویی رو واسه محمد می‌گیرم.هم خوشگله هم با حجب و حیاس!...آخ آخ!...کجاس ببینه که دختر با حجب و حیای همسایه،سر از خونه‌ی نامحرم در آورده و داره قیمت می‌ده! -تو که سرت از روی سجاده بلند نمی‌شد قدیسه خانوم! اینجا چرا؟! بغض چپیده در گلویش با صدا ترکید و مشتش روی شانه‌ی مرد فرود آمد. صدای گریانش بالا رفت: -جبرِ زمونه باعث شد سر از خونت درآرم پسر ناخلف حاج عطا!..من یه خواهر مریض دارم که نه پدر داره نه مادر و من همه کسِشم!پول می‌خوام!..چاره‌ی من آدمای کثافتی عین توئن! مرد چشم تنگ کرده و عصبی نگاهش می‌کند. با تمام عشقی که به این دختر ریز جثه‌ی چشم سبز داشت دلش می‌خواست دهان قشنگش را پر خون کند و او را به صلیب بکشد! دستش را تخت سینه‌ی دخترک زد و او را پایین پرت کرد. -این آدم کثافت فقط یه تومن می‌ده ملورین خانم!..لخت کن!🔞 دلهره با باسن روی زمین افتاد و ناله‌اش در آمد. یزداد دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و او دست و پا جمع کرد و نفس حبس کرد. -اینجا چندمین جاس که میای؟..بار چندمته عزیزم؟حساب کتابشو داری یا اونقدر زیاد بوده از دستت در رفته؟ دلهره چادرش را میان مشتش گرفت و هق زد: -اولین...بارمه! -پاشو لباساتو درآر چرا زانوی غم بغل گرفتی؟!..گفتی اولین بار؟..اوه چقدر خوش شانسم من! لفتش داد و این پا و آن پا کرد که مرد سمتش پا تند کرد و او با گریه تند و تند گفت: -تو رو به همه‌ی مقدسات قسمت می‌دم که صیغه بخونی..می‌ترسم گناهش دلمو آتیش بزنه. مرد با پشت دست گونه‌ی خیس او را نوازش کرد و لبخند بدجنسی زد. با محبتی ساختگی گفت: -چشم پرنسس!مگه من می‌ذارم ناله‌هایی که زیرم می‌کنی با گناه همراه باشه؟یه محرمیت سه چهار ساعته خوبه قربونت؟ دلهره آب دماغش را بالا کشید و سر تکان داد.مرد او را به سمت تخت خواب هدایت کرد. صیغه‌ی محرمیت را خواند و از آنجا که می دانست حواس دخترک جای دیگری ست به جای سه چهار ساعت صیغه‌ی سه ماهه خواند و "قَبَلتُ" را گرفت. حینی که مانتوی دلهره را از تنش در می‌آورد گفت: -خیلی حواس پرتی عزیزم!نچ نچ نچ!تو دیگه شوهر داری عزیزم!شوهر!...تکرار کن دهنت عادت کنه پرتقالم!...اونم کی؟!..یزداد،پسر ناخلف و متعصب حاج عطا که می‌میره برا ناموسشو به صلیب می‌کشدش اگه پاشو کج بذاره! https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0 .
620Loading...
40
اگر میخواین قبل از پایان سال و حتی قبل از بچه های vip رمان و بخونین و تموم کنین و از پایانش خبردار بشین بهتره عجله کنین🏃‍♀🏃 چون وقت زیادی برای گرفتن فایل کامل بابیش از 1300 پارت جذاب و مهیج نمونده 😍😍🚫 فقط چند روز دیگه به موعد مقرر اتمام تاریخ مونده و فایل پیش فروش دیگه تمدید نداره ❌
9760Loading...
#پارت۱۵۰ - بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله... مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد. - نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟ لبهای کوچکش را جمع کرد. - اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟ مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت. - گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه. کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید. - تو بوس بُتُن خوب میشه... مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد. https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 - سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه. نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد. - سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟ مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد. - این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی. نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد. - من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه. مرد سری تکان داد و کنارش نشست. اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت. - بوس تُن. چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست. - عمو زودباش. با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد. لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید. - بسه مهزاد... اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد. - دیوونه شدی جلوی بچه... نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد. نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند. - مهزاد... اما مرد توجه نکرده و.... https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂 ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂 نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍 خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹 https://t.me/+EIkVvSTTVpdlZTY0 #پارت‌آینده
Показати все...
- از من خجالت می‌کشی قربونت برم؟ شل کن خودتو عمر کارن، اینطوری دردت می‌آد. سر و صورتش را غرق بوسه می‌کنم و او زیر تنم بیشتر منقبض می‌شود. نق می‌زند: - نمی‌خوام، نکن کارم دردم می‌آد. نوک سینه‌اش را به دهان می‌گیرم و خیس مک می‌زنم. زار زار گریه می‌کند: - نمی‌خوام از اونجام خون بیاد، ولمکن. چیزی تا خل شدنم نمانده، اما صبور می‌پرسم: - کی گفته خون می‌آد؟ زر زدن قشنگم. تو خودتو منقبض نکن. هق می‌زند: - تو مدرسه همیشه می‌گفتن شب حجله از لای پای آدم خون می‌آد! چیزی نمانده اختیارم را از دست بدهم و در یک حرکت کار را تمام کنم، اما نفس عمیقی می‌کشم. - اونا گه خوردن، من‌که نمی‌ذارم خانومم اذیت بشه. با انگشت نقطه‌ی تحریک‌پذیرش را ماساژ می‌دهم. بی‌اختیار آه می‌کشد و می‌خواهد خودش را عقب بکشد و از زیر تنم در برود که پایش را می‌گیرم. برجستگی بین پاهایم را به تنش می‌چسبانم: - ببین، حسش می‌کنی؟ یه‌ماهه اسمت به ناممه ولی تنت نه، یه‌ماهه بی‌قرارم که زودتر همه‌ی فاصله‌های بینمونو جر بدم و تورو مال خودم کنم. از آن لب‌های سرخ کامی می‌گیرم و نفس نفس می‌زنم. هر لحظه کنترل کردن خودم سخت‌تر می‌شود: - شل کن خانومم، من‌که نمی‌ذارم تو درد بکشی فسقلی. به موت قسم مواظبم. کمی آرام می‌شود، برای بیشتر تحریک کردنش سینه‌هایش را مک می‌زنم و او میان ناله‌هایش همچنان مقاومت می‌کند: - کا... کارن... می‌گن مال عربا خیلی بزرگه، آره؟ در آن حال، خنده‌ام می‌گیرد. دخترک نابلدم زیادی دلبر است. دستش را می‌گیرم: - خودت ببینش! صورتش به آنی سرخ می‌شود، شرم‌زده چشم‌می‌دزدد: - خجالت می‌کشم. خجالتش تمام مقاومتم را درهم می‌شکند، لبش را محکم و عمیق می‌بوسم و... برای خوندن ادامه‌ی این پارت 👇🏻👇🏻👇🏻 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 ناز کردنای دخترمونم که ادامه داره😍😂👇🏻 - کاچی نداریم قربونت برم، بیا برات شیرموز با عسل و گردو درست کردم جون بگیری. زیر پتو قائم شده و قصد بیرون آمدن ندارد. برخلاف او که خجالت‌زده است، من احساس پیروزی دارم. بالاخره زنم را تصاحب کردم و مهر مالکیت روی تنش کوبیدم! - دیگه نباید از من خجالت بکشی رویا، من الآن جایی که تو خودت ندیدی رو دیدم. نق می‌زند: - به روووووم نیاااااار. حمله می‌کنم و از زیر پتو بیرون می‌کشمش: - بیا اینو بخور برای راند دوم جون بگیری، تازه مزه‌ات رفته زیر زبونم دیگه نمی‌تونم ازت بگذرم بچه... جیغ می‌کشد: - آقا کارن من هنوز درد دارم! https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 https://t.me/+CnnJh7i1CS41OWY0 از قدیم گفتن نازکش داری نازکن، نداری پاتو دراز کن😁 رویا خانم خوب سواستفاده می‌کنه از نازکشش😔😂
Показати все...
رویای گمشده 🌒

رویا مال قصه‌هاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارت‌گذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔

-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8 https://t.me/+tKA7Fn-f9JwzYjg8
Показати все...
چند قدم مانده به تو٬٬فائزه سعیدی٬٬

•|﷽|• 💫به نام خدای قصه‌ها...✨ روزانه یک پارت🌊 دیگر آثار نویسنده: دلدار بی‌دل(فایل فروشی) مامحکومیم(فایل فروشی) "به قلم فائزه سعیدی"

👍 3
از ترس تو شلوارم جیش کردم و یه‌گوشه قایم شدم! _گندم کوچولوم؟ پشت مبل چیکار میکنی قربونت برم؟ اشک توی چشمام جمع شد و کمی عقب رفتم. _جلو... نیا. کمی مکث کرد. _چیشده چرا داری گریه میکنی کوچولوی من؟ آروم هق زدم: تو دوست بابامی چرا منو دزدیدی فرهان؟ اخم ترسناکی روی پیشونیش نشست. _بهت نگفتم دیگه این مزخرفات رو به زبون نیار؟ تو مال منی گندم...! دستم رو روی دهنم گذاشتم و هق زدم. _بذار برم، ازت متنفرم! قدمی به سمتم برداشت و با چشم هایی جدی و سخت نگاهم کرد. _نفهمیدم چه غلطی کردی؟ مگه نمی... با دیدن بدن لرزون و شلوار خیسم بهت زده سرجاش ایستاد. _تو... می دونست من مریضم و زود از همه چیز میترسم اینجوری آزارم میداد. _شلوارت چرا خیسه. ها؟ هردو دستم رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و اشکام شدت گرفت. _تو شلوارم جیش کردم! با صدای چرخیدن کلید حیاط با وحشت نگاهش کردم حتما دوستش آرمان بود! با قدم های بلند و کلافه به سمتم اومد، سریع دستش رو دور پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد. _ببین با آدم چیکار میکنی فسقلی! چشمام گرد شد فرهان یه آدم فوق وسواسی بود آخه ‌چجوری... قبل از این که پای آرمان به خونه برسه با قدم های بلند به سمت حموم رفت و بعد گذاشتنم روی وان و در رو قفل کرد. _در بیار شلوارتو! چشمام گرد شد. _چی؟ نه تو فرهان... یه قدم به سمتم برداشت و سریع شلوار راحتیم رو پایین کشید با خجالت دستمو جلوم گرفتم تا قلبای صورتی روی شورتم مشخص نشه! چشمش که به شورتم افتاد لبخندی روی لبش نشست خواست چیزی بگه که ضربه ای به در خورد. _کجابی فرهان؟ شیر آب گرم رو باز کرد و لب هاش رو به هم فشار داد. _تو حمومم دیگه چه مرگته؟ صداش متعجب شد. _پس گندم کجاست؟ بعد از گرم شدن آب شلنگو آروم روی پاهام گرفتش و شروع به تمیز کردن بین پاهام کرد، خجالت زده پاهامو به هم فشار دادم. _اونم با من تو حمومه... باز کن پاهاتو دختر! هینی کشیدم و چشمام گرد شد. صدای خنده هاش از پشت در بلند شد، دلم میخواست بمیرم. _باشه داداش پس ما مزاحم کارتون نمیشیم... ولی یواش تر زشته! فرهان مکثی کرد و با اخم از بین پاهام بلند شد. _آرمان گمشو تا نیومدم ترتیب تورو هم ندادم! خون با شدت به گونه هجوم آورد. به محض بسته شدن در به سمتم برگشت. چشم هاش داغ بود و حسابی برق میزد دستشو و لای پاهام کشید و ‌گفت: _خب حالا شورتتو در بیار بذار لای پاتو بشورم گندم کوچولو! https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0 https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0 https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0 من فرهانم...!🔥 مرد کله گنده‌ی سگی که تموم دل خوشیم دختر رفیقمه... اون مثل دخترمه و عمو صدام میزنه ولی قرار نبود دل اون دختر کوچولو واسم بره و با دلبریاش اغوام کنه...!💦 یه روز با اومدنش به خونم کنترلمو از دست دادم و زندونیش کردم تا هرشب...🔥❌ #پست_1 رمان مردک جذابِ وحشی با دخترِ دوستش می‌خوابه😱💦
Показати все...
مـــــــــرز شکن 📿 #پارت_۱۲۷ #آذر_اول ٭٭٭ سجاد در را بست و بهار بلافاصله گفت. - بنظر می آد مامان جون نازنین رو برای داداش عماد در نظر گرفته.. یکی آقا جون، یکی مامان عالیه..! جمله ی آخر را به طعنه ادا کرد. سجاد در حالی که داشت دکمه های پیراهنش را باز می کرد نگاهی به بهار انداخت . - بعید بدونم خان داداش راضی شه.. اما خب مامان عالی داره همه ی سعیش و می کنه این دفعه رو باخت نده.. بیچاره عماد که باز وسط ننه باباش گیر میفته.. - می تونه زیر بار نره.. چاقو زیر گلوش نمی ذارن که، بگه نمی خوام، چی می شه مگه..؟! سجاد پوزخندی زد. - کم کمش یه بلیت دور دنیا براش می گیرن می فرستنش بره عشق و حال.. بچه ای تو..! یا عالی خانوم و دست کم گرفتی بهار..!  دیدی که دختره رو نشوند جلوی عماد و هی ازش تعریف کرد بلکه یه تکونی بخوره و یه جاییش بنجنبه قهقهه ی بلندی زد. بهار چپ چپ نگاهش کرد. - خجالت نکش.. یبارکی بگو.. - خجالت نداره خانمم.. عمادم مثل هر مردی نیاز جنسی داره.. حالا چون حرفش و نمی زنه دلیل بر این نیست که نخواد زن بگیره..! - عماد هنوز عزاداره.. خیلی وقت نیست زنش و از دست داده.. چجوری می تونه به کسی دیگه فکر کنه اخه..؟! - چجوریش و من نمی دونم.. اما خب نازنین کِیس مناسبی نیست واسش.. نه اینکه دختر بدی باشه، نه.. چیزی که هست اینه اگه زورکی بخواد ازدواج کنه یبار دیگه فرصتش و از دست می ده و شاید دیگه نتونه هیچوقت عاشق کسی بشه سوالی که از خیلی وقت پیش در ذهنش جولان می داد را بر زبان آورد. - تو.. تو از کجا اینقدر مطمئنی سجاد..؟! نگاهش را در چشمان دخترک چرخاند. حالا دیگر فرقی نمی کرد رازِ مگوی زنی که زیر خروارها خاک به آرامش رسیده بود را عیان کند. - نمی دونم اونروز چی شد یا  از چی دلش گرفته بود که به زبون آورد.. بهم گفت کاش روزی برسه که یه زن عاشق حس کنه مردش فقط دوسش نداره و عاشق شده.. بعدشم بغضش و یجوری قورت داد که دلم آتیش گرفت مزایای کانال vip  #مـــــــــرز_شکن 📿 هفته ای 10پارت داریم تمام صحنه های حساس رمان بدون #سانسور تو vip قرار داده می شه ( اونجا بیشتر از 200 پارت داریم و کلی هیجاااان)😉 عزیزانی که مایل به دریافت لینک وی آی پی هستن میتونن با مبلغ 40 تومن پارت های بیشتری ( دوبرابر ) کانال اصلی رو بخونن.. برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇 6037691530431170 موسوی برای دریافت لینک با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️❤️ @haavaaa
Показати все...
👍 47🤨 14 7
00:50
Відео недоступне
📝یادگیری کدهای مورس فقط در 50 ثانیه 🐹 ورود به ربات همستر کامبت 🐹
Показати все...
15.18 MB
👍 2