از کفر من تا دین تو...
هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #ازکــفرمـــــنتادیــنتو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️
Більше53 078
Підписники
-13124 години
+1 3537 днів
+2 07530 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
01:00
Відео недоступне
🔮طلسم صبی عروسک سیاه غيرقابل ابطال🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان ²⁸ or
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
2 29710
#پارت_642
_دختره تو زندان رگش و زده
بیتوجه به گفتهی وکیل سیگارش را اتش میزند و از پنجرهی شرکت بیرون را تماشا میکند..
_ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان
کامی از سیگارش میگیرد و دست خالیاش را درون جیب شلوارش فرو میکند..
_میگن..
مرد مکثی میکند و با ندیدن هیچ گونه عکسالعملی از جانب میعاد ادامهی حرفش را با حرص میغرد:
_میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست
بلاخره نگاه از پنجره میگیرد..
با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین سالهاش میچرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب میزند:
_خب چی کنم؟!
از این بیخیالیاش..
از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم میریزد و چند قدم نزدیکش میشود:
_میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟
رو به روی میعاد میایستد و با چشمان سرخش خیرهاش میشود..
این مرد کی انقدر بیرحم شده بود؟!.
پکی به سیگارش میزند و پوزخندی به چهرهی سرخ نیما میاندازد..
_وانمود نمیکنم
واقعا برام مهم نیست..
_حتی اگه بفهمی حامله بود..
خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو میشود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند:
_زنت حامله بوده باغیرت
جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست
_دلم نمیسوزه
اون قاتل الههی منه
نیما قدمی از او فاصله میگیرد و بیتوجه به صدای ضعیف و نالهوار او با صدایی محکم و گیرا لب میزند:
_اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم
پشت به چهرهی مات و رنگ و رو رفتهی میعاد میکند و به طرف کیفش میرود..
مدارک و پروندهی مهسا را از کیف بیرون میآورد و به طرف میعاد حرکت میکند..
پرونده را در آغوش میعاد پرتاب میکند و با صدای خشمگینی میغرد:
_بیگناهه
چشمان میعاد به خون مینشیند و بغض گلویش را خراش میدهد..
_این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی ..
میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی..
کیفش را از روی میز برمیدارد و بیتوجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را میزند و او را ترک میکند:
_حالا تو بمون و
عذاب وجدانت و
زن و بچهای که بیگناه پر پرشون کردی..
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
دختره رو بیگناه متهم به قتل زنش میکنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچهی توی شکمشو توی زندان میکشه…🥺💔
👍 2❤ 1
2 71730
- عکس برجستگیمو دیدی دختر؟
خجالت زده سرم را در یقه فرو کردم. قدمی عقب رفتم و گفتم:
- ن...نه ندیدم.
- مگه مادرم نشونت نداد؟ برای چی نگاه نکردی. منو علاف کردی.
مقنعه ام را جلوتر کشیدم. حس بدی تمام تنم را گرفته بود و رهایم نمیکرد. آمدنم درست بود؟ صاف نشست و پاهایش را باز کرد.
آرام گفتم:
- قبل ازدواج دلیلی نبود ببینم.
- باید میدیدی. به نظرت من املم که از داهات زن بگیرم؟ این لامصب من بزرگه. هرکی اومده زیرم راهی بیمارستان شده.
بهت زده از وقاحتش سر بالا بردم. از سایزش میگفت؟
مثلا هنرپیشه بود، هنر پیشه ای که از پشت تلویزیون عاشقش بودم.
بغض کردم.
- مجبورم نشونت بدم خودم. واقعا حوصله ندارم زیرم بمیری. توام باید نشون بدی، خنگی یهو الکی میگی باشه.
- نه...می خوام برم.
رو چرخاندم که با گرفته شدن بازوام خشک شدم.
- من کلی پول به خونوادت ندادم که بری. بزرگ بود واست میبرمت دکتر گشاد کنی.
نگاش کن یالا تا همین جا نکردمت.
از پروییش گریه ام گرفت. مرا چرخاند و شلوارش را پایین کشید که چشم بستم.
- من تاحالا عضو جنسی کسی رو ندیدم که نظر بدم نمیدونم باید چقدر باشه.
- املی امل! سوراخت رو که دیدی. ببین جاش میشه. بالاخره انگشت کردی خودتو میزان تنگیت دستته.
حرف هایش را نمیفهمیدم. بیشتر گریه ام گرفت. چه میگفت، دیوانه بود. تکانی خوردم و گفتم:
- نه انگشت نکردم خودمو ولم کن.
- لعنت بر شیطون. چشمات توی کونتن که ندیدی؟ خودتو نمیشوری توی دست شویی احمق؟
جوابی ندادم که دستش روی باسنم نشست. جیغی کشیدم و برگشتم عقب که عصبی هلم داد روی مبل.
چشم هایم باز شد و...
عضو جنسی اش مقابل صورتم بود...بزرگ بود!
چشم هایم گرد شد.
- ول کن سوراخ اونجاتو، توی دهنت جا شه اوکیه.
هنوز به خودم نیامده بودم که سرم را به خودش فشار داد، در ثانیه ی اول عق زدم که محکم تر هلم داد.
- چندش ادا تنگا. خشک خشک درت میذارم تا عق نزنی روی من!!!
https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk
https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk
https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk
من دختر روستایی هیچی ندیده ای بودم که عاشق هنرپیشه ی معروف شدم. هر روز برنامه هاشو نگاه می کردم تا این که فهمیدم تو روستامون دنبال زن میگرده.
نذر و نیازم جواب داد و من شدم زن دامون! سلبریتی محبوب و پولدار...
ولی وقتی رفتم به دیدنش فهمیدم که زن های شهری از زیرش زنده بیرون نمیان به خاطر همین روستایی گرفته تا...
https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk
حَــوّاٰ(حقعضویتی)
❁﷽❁ ن والقلم و ما یسطرون... حوّا قصهی دختری از تبار آدم...
👍 2
3 74020
-نمیخوامش مادر من!
**
جعبهی حلقهها را با ذوق در دستم جابهجا میکنم و مقابل آینه میایستم. چشمانم از خوشی برق میزنند و لباس سفید در تنم میدرخشد. امروز قرار بود عشق کودکیام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانهی آرمان شوم و فقط خدا میدانست چه ذوقی در دلم برپا بود.
نسیم از بیرون صدایم میزند.
-چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان.
"اومدم"ی میگویم و با قلبی که امروز سر از پا نمیشناسد به سمت در پرواز میکنم.
تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم میچرخانم و با ندیدن آرمان نمیدانم چرا دلم شور میافتد.
-نسیم؟ آرمان کجاست؟
-از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم.
استرس به جانم میافتد، مگر میشد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جملهی نسیم روی خودم حس میکردم. لبخند میزنم:
-پس بریم تا دیر نشده.
سنگینی نگاهها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون میزنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمیآورم.
به سمتش پرواز میکنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز میشود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده میشود.
سرجایم خشک میشوم. او دیگر که بود؟
به سمتم میآید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه میپیچد و به گوشم میرسد:
-شما باید دختر عمهی آرمان جان باشی درسته؟
آرمان جان؟ چطور جرئت میکرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟
-حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟
بلند میخندد و کلامش جانم را میگیرد:
-به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد.
ناباور نگاهش میکنم و دستانم یخ میکنند. چه میگفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت میکشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی میکند.
-اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید.
سوئیچ را داخل دستانش میچرخاند و پوزخند برندهای به رویم میزند:
-شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمیخوادت میشدی باید فکر اینجاشم میکردی.
عقب عقب میرود.
-آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم.
نفس کشیدن را از یاد میبرم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان.
همانند مردهها داخل خانه میشوم و همان دم ورود نسیم را میبینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد میزند:
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
نگاه همه را روی قامت خمیدهام میبینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه میپیچد:
-نمیخوامش مادر من! نمیخوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید.
و من میمیرم. چشمان عاشق درونم میمیرد اما نمیدانم خدا چه توانی به پاهایم میدهد که میایستم و سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشکهایم را به بند میکشم و قفل و زنجیرشان میکنم تا مبادا بیرون بریزند و میخواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه میپیچد:
-چشمان هم نمیخواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم.
با ناباوری، سرم به طرف او برمیگردد. مردی که با شانههایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیرهاش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها...
https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0
https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0
https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0
#چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
👍 2
3 79320
🔴توجه🔴
این رمان بر اساس سرگذشت واقعی نوشته شده و محدودیت سنی دارد!‼️
#پرتگاه_لذت
#پارت_1
دوربین گوشی رو طوری روی میز کار گذاشت که چهرهی هیچکدوممون توی کادر نیفته و بعد کاملا برهنه به سمتم اومد.
جز یه شورت توری مشکی و سوتین ستش چیزی تنم نبود اما احساس میکردم معذبم!
اولین باری نبود که من و امیر داشتیم سکس میکردیم اما این بار فرق میکرد. این اولین باری بود که کاملا برهنه جلوی دوربین بودیم و قرار بود دوربین کل سکس ما رو ضبط کنه!
امیر روی تنم خیمه زده و توی چشمام نگاه کرد. اضطرابم رو میفهمید. زیر گوشم پچ زد:
- نترس عشق من، هیچی نمیشه! چهرهامون که توی فیلم مشخص نیست. دردسر نمیشه برامون. ما به پولش نیاز داریم!
با بوسه های ریز روی سر و گردنم، تونست افکارم رو پراکنده کنه و احساس امنیت بهم بده. تن داغش که به تن سردم برخورد کرد، آروم شدم.
لباش رو به لبام نزدیک کرده و آروم شروع کرد بوسیدنم اما من همونطور که به بوسه هاش جواب میدادم، زیر چشمی نگاهم به دوربین بود!
تصمیم گرفتم افکار منفی رو کنار بذارم و به پولی که قرار بود بابت این ویدئو دریافت کنیم فکر کنم.
چشمام رو بسته و به بوسه های امیر جواب میدادم و دست امیر با خشونت روی سینه هام به حرکت در اومد.
دو سال از ازدواجمون میگذشت و امیر هنوزم توی سکس باهام، همون شور و اشتیاق روزهای اول رو داشت.
طوری با ولع به بدن برهنهام نگاه میکرد که انگار اولین باره!
سوتینم رو از تنم در آورد و زیر گوشم پچ زد:
- فکر کن دوربین اونجا وجود نداره و ما خیلی عادی داریم سکس میکنیم. خب؟!
تنم داغ شده بود و پر از خواستن! احساس میکردم شورت توریم حالا کمی خیسه.
تند سر تکون دادم که امیر دستش رو پایین برده و لای پام رو لمس کرد. با حس خیسی نیشخند زد.
وحشیانه شورتم رو از تنم بیرون کشید و خودش رو لای پام تنظیم کرد.
صدای خیس بوسههامون، سکوت اتاق رو میشکست. بی مقدمه، یکجا واردم کرد که جیغی از هیجان کشیده و نالیدم:
- آروم... دردم اومد.
خندید و شروع کرد ضربه زدن بهم. انگار حضور دوربین هورنی ترش کرده بود چون با هیجانی غیر نرمال، کارش رو انجام میداد.
شاید حدودا ده دقیقه هر دو بی وقفه ناله میکردیم و یادمون رفته بود دوربین داره تموم این صحنه هارو ضبط میکنه.
یادمون رفته بود دوربین اونجاست و شده بودیم همون پروانه و امیری که سوای از همهی مشکلاتشون، توی تخت خواب بهمدیگه رحم نمیکردن!
بدنم رو غرق بوسه کرد و گفت:
- تموم شد خانومم... تموم شد.
با احتیاط از روم بلند شده و فیلم رو قطع کرد. نشست کنارم. فیلم سکسمون رو با هم تماشا کردیم و از چیزی که فکر میکردیم هم هات تر شده بود.
امیر- دیدی؟ هیچ جاش قیافهمون نیفتاده.
مضطرب پتو رو دور تن برهنه ام کشیده و گفتم:
- آره. خب الان باید چیکار کنیم؟
نفس عمیقی کشید و سایت پ*ورن رو باز کرد. داخل سایت، حساب کاربری با یه اسم مستعار ساخت و بعد، مردد بهم نگاه کرد.
امیر- به پولش نیاز داریم.
بغضم رو فرو داده، با لبخند سر تکون دادم و امیر فیلم سکسمون رو توی سایت پ*ورن، آپلود کرد!
https://t.me/+oKjgl9bcv09lYjYx
https://t.me/+oKjgl9bcv09lYjYx
https://t.me/+oKjgl9bcv09lYjYx
https://t.me/+oKjgl9bcv09lYjYx
اسم من پروانه ست و اسم شوهرم امیر
من و شوهرم، تفریحمون این بود گاهی وقتا واسه اینکه خیلی بیشتر تحریک بشیم باهم پ*ورن میدیدیم. یه روز که طبق معمول، یه پ*ورن ایرانی نگاه میکردیم، چشممون به تبلیغ سایت خورد. نوشته بود از سکس خودتون برامون ویدئو ارسال کنید و مبلغ 120 دلار تقدیم شما میشه. مبلغ وسوسه انگیزی بود! تصمیم گرفتیم ما هم از سکس خودمون فیلم بگیریم. جوری که قیافه هامون مشخص نباشه... ما فیلم رو برای سایت ارسال کردیم و اس ام اس واریز 120 دلار برامون اومد.
ما یک شغل جدید پیدا کرده بودیم! با یه درآمد دلاری فوق العاده!
ما هر روز باهم سکس میکردیم و از س*کسمون برای سایت پ*ورن ویدئو میفرستادیم تا اینکه یه ایمیل عجیب و غریب برای شوهرم اومد...🔞🔞🔞
‼️ سرگذشت واقعی زن و شوهر ایرانی که قربانی سایت های پ.ورن میشن ‼️
❌بر اساس واقعیت
پَـرتـگاهِ لـِذتـــ
🔴این رمان بر اساس واقعیت میباشد!🔴 🔴توجه: رمان شامل صحنه هاییست که ممکن است مناسب هر سنینی نباشد! 🔴ژانر: درام، اروتیک🔞، معمایی 🔴به قلم: شاین✨ بقیه رمان های من👇🏼 @shinenovels تبلیغات👇🏼 @shinetabliq
👍 2
2 37110
مـــــــــرز شکن 📿
#پارت_۱۱۴
#آذر_اول
قبل از تاریک شدن هوا کُتش را تن زد و قصد رفتن کرد.
هر چند دلش نمی خواست این وقت ساعت مغازه را تعطیل کند اما چاره دیگری نداشت.
همین چند روز پیش شاگرد مغازه اش را بیرون کرده بود و هنوز کسی را جایگزین نکرده بود.
نگاه از بالا به پایین سجاد همیشه دردسر ساز بود و باعث می شد که هر چند وقت یکبار مغازه خالی از شاگرد یا بقول خودش پادو بماند.
زیر لب داشت با خودش آواز می خواند که با دیدن پدرش ایستاد.
نگاه باریکش روی او چرخید و بعد به سمت عماد کشیده شد.
با خونسردی جلو رفت و دستش به سینه اش چسبید.
- چاکر حاج آقا.. می گم چی شده به این زودی تشریف می برید منزل..؟!
- چیزی نشده بابا.. قبل از تاریکی هوا هر چی تو گاو صندوق هست رو می برم خونه که بذارم تو اون یکی صندوق.. اینطوری خیالم راحته آقا سجاد
دلش می خواست یقه پیرمرد را بگیرد و بگوید " تو غلط کردی همچی کاری کنی.. دوباره گند زدی به همچی.. اصلاً گور بابای خودت و جد و آبادت".
به ناچار حرفش را تایید کرد و نگاهش را از سامسونت بزرگی که عماد در دست گرفته بود به سختی برداشت.
این یکی را هم از چشم عماد می دید.
او بود که راه مطمئن نشان پدرش می داد و حاجی بی چون و چرا می پذیرفت.
- کمک نمی خوای خان داداش..؟
عماد نگاهش کرد.
- نه آقا سجاد، زحمتی نیست خودم می برم
- پس من با اجازتون برم جایی کار دارم.. امری نیست آقا جون..؟
- برو بسلامت بابا..
پشت فرمان نشست و راه افتاد.
زیر لب غُر می زد و باز تلاش می کرد تا خودش را دلداری دهد.
وارد کافه شد و وحید دستی در هوا تکان داد.
جلو رفت و صندلی را عقب کشید.
وحید با دیدن صورت درهم و چشمان برزخی اش یکه خورد.
کُتش را پشت صندلی آویزان کرد و نشست.
وحید آب دهانش را بلعید.
- اتفاقی افتاده سجاد..؟
مزایای کانال vip #مـــــــــرز_شکن 📿
هفته ای 10پارت داریم
تمام صحنه های حساس رمان بدون #سانسور تو vip قرار داده می شه ( اونجا بیشتر از 200 پارت داریم و کلی هیجاااان)😉
عزیزانی که مایل به دریافت لینک وی آی پی هستن میتونن با مبلغ 40 تومن پارت های بیشتری ( دوبرابر ) کانال اصلی رو بخونن..
برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇
6037691530431170
موسوی
برای دریافت لینک با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️❤️
@haavaaa
👍 49🤨 10❤ 2
4 15410
پـــــــــــــارت اول 👈 از کــــفر مـــن تا دیــــن تو
پـــــــــــــارت اول 👈 مــــــــــــــــــرز شکن
1 90410
Repost from از کفر من تا دین تو...
01:00
Відео недоступне
🔮طلسم صبی عروسک سیاه غيرقابل ابطال🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان🦋²⁸
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
67300