cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

Рекламні дописи
1 706Підписники
-124 години
-87 днів
-2430 днів
Час активного постингу

Триває завантаження даних...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Аналітика публікацій
ДописиПереглядиПоширенняДинаміка переглядів
01
🍵 فال بی بی مریم 🍵 🔆متولدين هرماه براي اولين بار ميتونيد فال خودتون رو به صورت دقيق بخونید 📿ابتدا نيت كنيد و ٣ صلوات بفرستيد📿 🏺فروردين 🏺ارديبهشت 🏺خرداد 🏺تير 🏺مرداد 🏺شهريور 🏺مهر 🏺آبان 🏺آذر 🏺دي 🏺بهمن 🏺اسفند 🎗ماه تولدت روكليك كن و #فالت رو ببين ارتباط مستقیم با بی بی مریم👇‌‌👇‌‌👇‌‌ ☎️ 09301507548 ❇️ @Fall_banoooo
291Loading...
02
محلول جادویی ِ رفع موهای زائد که ترکونده😍 فقط کافیه ۵ الی ۶ بار ازش استفاده کنی تا موهای صورت و بدنت رو کامل ریشه کن کنه🤩 ❌قــوی تر و ارزان تـر از لـــیــزر ❌ ❞ مناسب آقایون و خانومها بدون محدویت سنی ❞ مناسب تمام بدن و صورت دارای ویتامین E ❞ دارای تائیدیه سازمان غذا و دارو ❞ پرداخت درب منزل و ارسال رایگان برای سفارش و مشاوره ، عدد 4 به 10003024 بفرست یا بیا تو سـایتش😍👇 ∞  http://mateitaland.ir/a ∞  🪒⚡️🪔
250Loading...
03
#گیسو #پارت144 به ماگی که به طرفم گرفته بود نگاهی انداختم . بوی شکلات داغ زیر بینی ام پیچید ، آرام گرفتم و زیر لب و بدون صدا تشکر کردم. -منو نگاه کن. با مکث دل به نگاهش دادم : متوجه شدم که چرا اومدی بالا و حق هم داشتی . پس- اخفاتو وا کن و راحت‌تر بشین چرا انقدر معذبی اصلا چیزی نشده که انقدر بهم ریختی زبانم را به سختی به حرکت در آوردم: -می دونم حق اینکه ... وارد حریم خصوصی تون بشم رو ... نداشتم و کارم خیلی بی ادبانه بود. احساس کردم کمی نزدیکتر شد و با صدایی گیرا گفت : -بر عکس من باید افتخار کنم که گیسو بانو به منزل بنده تشریف فرما شده ، این کجاش بده دقیقا؟ با تردید لب زدم : یعنی ناراحت نشدید؟ با نگاه خوشایند و لبخند به لب کل صورتم را زیر رو- کرد و قلبم تپیدن محکم را از سر گرفت : -دلیلی نمیبینم برای ناراحتی. روانم کمی آرام گرفت ، به ماگ در دستم اشاره کرد بخور تا سرد نشده جرعه ای خوردم و از طعم بی نظیرش کمی جان- گرفتم ، که باعث شد چند قلپ دیگر هم بخورم . راه نفسم باز شده بود که می توانستم راحت حرف بزنم- چه خبر ؟ امروز کلاس داشتی آره؟ : -بله تا یک ساعت پیش دانشگاه بودم. -با کی اومدی اینجا؟ -نگین رسوند منو فاصله ی نشستنش با من اندازه یک وجب بود. گرمای عجیبی در سرتاسر بدنم احساس میکردم. سری با رضایت تکان داد : خوبه, هنوز بلیط درک می‌کنه؟ دستی دوباره روی بینی ام کشیدم ، اگر ضربه یا چیزی بهش نمیخورد ، دردش کمتر بود. -نه خوب شده . -می دونستی کل خستیگم در رفت؟ -از چی؟ لبخند شیطنت باری که روی لبانش بود نشانه خوبی نبود اما با تردید به لبانش چشم دوختم که قصد چه حرفی را دارد : از اینکه در اوج خستگی و کلافگی اومدم خونه تا کمی استراحت کنم اعصاب زیاد آروم نبود و فقط به تنهایی و استراحت نیاز داشتم ،اما تا در رو باز کردم خدا یه گیسو خانم خجالتی و پر استرس رو انداخت بغلم که کلا یادم رفت قبلش چه حالی داشتم . به نظرت همین لازم نیست که کل خستگیم در بره و فراموش کنم که قبل دیدنت اصلا چرا ناراحت بودم؟ ازحس بی نظیر که در تک به تک کلمه هایش نهفته بود ، دلم هوری پایین ریخت و چشم دزدیدم . چند بار دهانم را باز کردم و حرفی بزنم ، اما نتوانستم . » مردک لعنتی زبون باز ، نگا چطوری دل میبره و نگام میکنه « بعد از مکث طولانی من دوباره به حرف آمد: مثل اینکه امروز زبونتو آقا گربه خورده که هی نمیتونی چیزی بگی ! حرفات پشت لبات میان ولی حبسشون می‌کنی و نمی‌تونی چیزی بگی! کل محتویات لیوان رو بخور بیشتر جون بگیری تا یکم یخت باز بشه ، و هم اینکه رفرش کنی خودتو هم مایل بودم ادامه دهد و ثانیه به ثانیه دل ببرد و هم اینکه ادامه ندهد تا بیشتر از این در مبل فرو نروم. دچار تناقض عجیبی شده بودم. با خیال راحت حرف هایش را زده بود و انتظار داشت خیلی عادی شکلات داغی که رو به سردی بود را بخورم . کوفت میخوردم بهتر نبود؟ اجبارا ، در سکوت باقی مانده شکلات داغ را خوردم و زیر چشمی به تیپش نگاهی انداختم . تیپش رسمی نبود ، شلوار جین تیره همراه با بافت خوشرنگ طوسی تنش بود . برای اولین بار بود غیر از تیپ رسمی می دیدمش . در هر صورت و در هر تیپی جذاب بود . به قول نگین در برخورد با مردهایی که به چشمش قشنگ می آمد ، جذاب لعنتی بود ، اما در مورد آریا فقط برای من جذاب لعنتی بود نه هیچ کس دیگه !!! به دستش که روی زانویش بود چشم دوختم . لعنتی می دانستم آخر کار دست خودم می دهم . رگ های برجسته پشت دستش با روح و روانم بازی میکرد گرمای نگاهش را می توانستم روی نیمرخم حس کنم. چشم دزدیدم و جرعه ی آخر را هم نوشیدم و ماگ را روی میز رو به رویم گذاشتم : -ممنون خیلی خوب بود. خوب بود که تا خوردن کامل شکلات داغ حرفی نزد- بهتر شدی؟ تا کمی خودم را جمع و جور کنم . فهم و درکش آخر مرا دیوانه میکرد ، هر چند دیوانه اش شده بودم . بله بهترم. حق داشتی بهم بریزی ، تا چند مدتی که بگذره هر-اتفاق شوکه کننده‌ای باعث میشه مثل امروز وضعیتت کمی نوسان پیدا کنه ، من درک میکنم که چقد ترسیدی. نیازی به این همه خجالت نیست دختر خوب ، که هنوز گونه هات قرمزه . اگر روزی می توانستم روی رفتارم کنترل داشته باشم و حال درونم را لو ندهم ، عالیم چند ثانیه برای هویدا شدن حالم کفایت میکرد . این قرمزی گونه ها و داغی بیش از حد درونم همیشه کار دستم داده بود. حق با شماست ، کلا چند مدتیه انقدر همه چی بهم پیچیده و به هم ریخته شده که کوچک‌ترین اتفاقی باعث واکنش شدیدم میشه. نگاهش کردم ، که سنگینی نگاهش بی نهایت روی صورتم سایه انداخته بود
1951Loading...
04
#گیسو #پارت143 از کاری که کرده بودم ، بی نهایت خجالت می کشیدم . با چه عقلی به خانه اش آمده بودم؟ خدایا یک راه فراری نشانم بده فقط ! -من ... من نباید می اومدم بالا ، وقتی دیدم ساحل دیر کرده ، خوب ... اومدم ببینم ... ولی... گیسو با چنان محبتی نامم را صدا زد که چشمانم با اشتیاق پذیرای نگاه زیبایش شد : مهم نیست چرا اومدی بالا الان فقط حال تو مهمه.دستات سرده و صورتت قرمز شده ، مشخصه اوضاعت رو به راه نیست بریم تو حرف می زنیم همچنان خشک شده مانده بودم و توانایی حرکت نداشتم ، دستش را از دور کمرم برداشت و بازویم را گرفت . حتی در طول صحبت هایمان در آغوشش جا خوش کرده بودم و قادر به بیرون آمدن نبودم . مرگ بر من واجب بود . -بریم تو ، هوا سرده سرما میخوری ، لباس گرمی هم تنت نیست که. پاهایم در اختیارم نبود . اما بازویم در دستش بود که من را داخل کشاند و در را بست . دستش را دوباره روی کمرم گذاشت و به جلو تا نزدیکی مبل هدایتم کرد . -بشین اینجا تا یه چیزی بیارم بخوری جون بگیری ! شوکه شدی. روی مبل نشستم ، در واقع نشستن که نه ،سقوط کردم و لب به دندان گرفتم . زیر چشمی دیدم که به طرف آشپزخانه رفت . آخ امان از تو گیسو ، آبرویی مانده که نریخته باشی؟ صدای ساحل از اتاق دوباره بلند شد : -خالــه بالاخره تونستم بردارمش . از اتاق بیرون آمد و در نقطه دیدم قرار گرفت، خوشحال کتاب دردسرسازش را بالا برد : - نیم ساعته داشتم دنبالش میگشتم که زیر تخت پیداش کردم ، دستم نمی رسید بهش بردارم ،که با چوب لباسی های عمو به سختی بیرون کشیدمش. با چشمان براق و خوشحالش به من نگاه میکرد و انتظار خوشحالی هم از جانب من داشت احتمالا . تو چه می دانی به خاطر هوسی که در دلم انداختی چطور آبرویم رفت ساحل خانوم . چه می دانی که فقط حاضرم از این در بیرون بزنم و فرار کنم . به به عزیز عمو خسته نباشی به پشت سرش برگشت و با خوشحالی در آغوش آریا فرو رفت . همان آغوش لعنتی که چند لحظه پیش پذیرای من بود و آخ امان از هوسی که دوباره طلبش میکرد ! -عه عمو سلام کی اومدید ، خسته نباشید. یکدیگر را بوسیدند . سلام عزیزم خیلی وقت نیست که اومدم بی خبر از همه جا توضیحاتی که من نتوانستم- کامل بیان کنم را برای عمویش بازگو کرد : عمو خاله میخواست بهم درس بده که دیدم کتابم نیست یادم اومد که دیشب اومدم پیشتون تو اتاق جا گذاشتم . الان اومدم دنبالش. عمـــو چطوری رفته بود زیر تخت؟ آریا نگاهی به منی که مثل مجسمه نگاهشان میکردم انداخت و با لبخندی رو به ساحل گفت: از خوش خوابی خودته وروجک ، معلوم نیست چندتا لگد بهش زدی ، نگون بخت پرت شده زیر تخت . ساحل با صدا خندید و از آغوش آریا بیرون آمد. به طرفم قدم تند کرد و کنارم نشست : -خاله بریم ادامه درس رو شروع کنیم؟ آریا همان طور که به آشپزخانه می رفت بلند گفت : - عزیزم ، شما فعلا برو همون قسمت هایی که خاله گیسو برات توضیح داده رو دوباره بخون یکم بعد میاد پیشت . ساحل آنی از کنارم برخاست . چقدر حرف گوش کن بود .بدون اعتراضی رو به من کرد باشه خاله پس من میرم شما هم بیاید توانایی صحبت نداشتم . فقط لبانم را به طرح لبخند کش آوردم و سری به تایید تکان دادم . کتاب به دست به سمت در گام برداشت و از خانه بیرون رفت. بینی ام را آرام مالیدم . درد داشتم ، سینه اش انگار بر خلاف خود آغوشش از جنس سنگ بود که بینی ام با هر لمسی که میکردم از درد تیر میکشید. طولی نکشید که صدای قدم هایش آمد . سرم را بلند نکردم اما نزدیک شدنش را احساس کردم که آمد و کنارم نشست. اینو بخور یکم جون بگیری ، بتونی دو کلمه صحبت کنی کم کم دارم نگرانت میشم نکنه برای زبونت اتفاقی افتاده باش
1901Loading...
05
#گیسو #پارت142 توضیح دادم. بعد از حدودا یک ربع هر چی دنبال کتابش گشتم ، چیزی پیدا نکردم : خاله کتابتو کجا گذاشتی؟ از روی صندلی اش بلند شد و داخل کمد و گوشه و- کنار اتاقش را گشت . اثری از کتاب نبود. یکباره انگار چیزی به یادش آمده باشد ، بلند گفت : دیشب، برگه امتحانی و کتابمو بردم بالا نشون عمو- یادم اومد ، طبقه بالا خونه عمو آریا جا گذاشتم ، بدم ، همونجا هم خوابیدم ، فراموشم شده بیارمش خاله. االان میرم میارم. حتی به زبان آوردن لفظ عمویش هم در ریتم ضربان قلبم تاثیر داشت . سریع از اتاق خارج شد و احتمالا به سمت همان طبقه بالا رفت . چند لحظه ای نگاهم به در اتاق بود . یکباره بدون اینکه اختیاری بر حرکاتم داشته باشم از روی صندلی بلند شدم . چی میشد اگر بالا را در حد چند دقیقه یا حتی چند ثانیه میدیدم؟ خانه ای که مرد مورد علاقه ام ساکنش بود ،احتماالا باید دیدنش جذاب و هیجان انگیز باشد . نمی دانستم آریا کی به خانه می آید ، اما وسوسه ای که به جانم افتاده بود قابل کنترل نبود که خودم را بیرون از منزل دکتر دیدم . پاهایم بدون اختیار به سمت پله ها حرکت کردند . قلبم محکم و بدون وقفه می کوبید . در این هوای سرد ، احساس گرما می کردم . برگشتم و به در حیاط و پارکینگ نگاهی انداختم . خبری نبود. اولین پله را که بالا رفتم . پشیمان شدم . اگر می آمد چه؟ چه جوابی داشتم از اینکه بدون دعوت و اجازه در منزلش هستم؟ پله باالا رفته را برگشتم . دو دلی بدی به جانم افتاده بود که نه می توانستم بی خیال بالا رفتن شوم و نه به منزل دکتر برگردم . با خودم حرف میزدم : خوب ، خوب ، اصال من سریع فقط یه نگاه میندازم و برمی‌گردم نمی‌خوام که بمونم به دقیقه نمی‌کشه که پایین میام ، اصلا ساحل هم دیر کرده؟ نه؟ مگه یه کتاب برداشتن چقدر طول میکشه؟ بهانه خوبی بود . در یک آن ، چند پله را بالا رفتم . برای اولین بار پا در حریم خصوصی مردی می گذاشتم که از قضا استادم بود و اطلاعی هم از رفتن من به خانه اش نداشت. سعی کردم افکار استرس آور را پس بزنم . چند پله ی بعدی را هم با سرعت بالا رفتم. حالا مقابل ورودی خانه اش بودم. آب دهانم را قورت دادم و با نگاهی به حیاط ،دستگیره درب را لمس کردم و پایین کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و داخل رفتم. نگاه کنجکاو و پر استرسم دور تا دور خانه را رصد کرد . نقشه طبقه پایین را داشت اما وسایل خانه متفاوت تر بود . تیره تر و سنگین تر بود. به قولی آریایی تر بود که حتی با ورود به منزلش هم جدی و یک رنگ بودن صاحبخانه مشخص بود. نمی دانم چقدر محو خانه اش بودم که قدمی پیش تر رفتم و نگاهم را بیشتر به همه جا چرخاندم . خود خانه برایم مهم نبود ، از اینکه آریا اینجا زندگی میکرد حتی دم دستی ترین وسایل هم برایم جذاب و مهم شده بود که دست از نگاه کردن نمی کشیدم. هنوز کنار درب ورودی بودم . انگار ترس و استرسی در وجودم بود که با دیدن و حس کردن چیزی فقط منتظر بودم خودم را سریع به پله ها برسانم. یادم از ساحل آمد که به همان بهانه هم بود که بالا آمده بودم ، کجا بود این دختر؟ساحل خاله جان کجا موندی؟ صدای ساحل آمد اما من چیزی نشنیدم چرا که- دستگیره دری که هنوز در دستانم بود به پایین کشیده شد و در به طرف مخالفم ، یعنی به سمت بیرون باز شد . در صدم ثانیه همراه در کشیده شدم و تعادلم را از دست دادم با دردی که در بینی ام پیچید ، چشمانم را محکم بستم و دادم را با به دندان گرفتن لبانم در دهانم حبس کردم . جای گرم و نرمی فرود آمدم ، اما بینی ام با شدتی که به فرد رو به رویم برخورد کرد ، درد وحشتناکی در سرتاسرش پیچید . آخی گفتم و ذره ای عقب رفتم .قلبم را داخل دهانم احساس میکردم . دستان پر قدرتی که دورم پیچیده بودند ، کمی از هم فاصله گرفتند . سرم را بالا بردم و نفس در سینه ام حبس شد . با چشمانی نگران ، کل صورتم را رصد کرد و گفت : -خوبی؟ چیزیت نشد؟ به معنای واقعی از خجالت آب شدم . چرا انقدر بد شانس بودم؟ حتم داشتم صورتم یکپارچه قرمز شده بود . نگاه دزدیدم و دردم یادم رفت. رسما به تته پته افتادم: چشمانم را محکم بستم و سرم را پایین گرفتم . نتوانستم- من ... ساحل ... من ... یعنی اومدم ... کتابش رو جمله ی در هم و ناقصم را کامل کنم . دلم میخواست بمیرم و در این لحظه نباشم. یکباره در خانه اش را باز کرده بود و من در آغوشش افتاده بودم . فاجعه از این بدتر؟ وحشتناک تر؟ چه توجیهی داشتم واقعا؟ دردی که در بینی ام جریان داشت باعث شد ، لمسش- کنم و با نگاهی سرشار از خجالت به آریا چشم بدوزم _ببینمت؟ دستم که روی بینی ام بود را آرام کنار زد و انگشتش را روی بینی ام کشید: -خیلی قرمز شده ، درد داری؟ سکوت کردم : -پشت در چیکار میکردی آخه دختر خوب؟ انگشتش که نوزاش وار روی بینی ام در رفت و آمد. بود ، لحظه ای ایستاد .ببخشید -واسه چی؟
3241Loading...
06
#گیسو #پارت141 چه خونشون لاکچری و خفنه! طبقه دوم مال استاد رستگاره؟ آره ورودی مجزاداره -به به ، پس همه چیز برای اینکه ساحل رو بپیچونی و- با آریا جونت خلوت کنی محیاست . دستگیره درب ماشین را گرفتم و پیاده شدم ، صدایم کردند که از روی اجبار سرم را خم کردم و نگاهی به چهره شرورشان انداختم ، نگین ابرویی بالا انداخت و گفت: لبات سریع کبود میشه؟ -لازمه یادآوری کنم ، مواظب باشید . برگشتنی مامانت دم در خونه خفتت نکنه! -واقعا که بیمار روانی هستید خنده شان به هوا خواست که درب ماشین را محکم بستم. لحظه ای بعد با تک بوقی از رأس دیدم خارج شدند . به سمت آیفون رفتم و زنگ را فشرم به ثانیه نکشید که درب باز شد . انگار یک نفر انگشتش آماده باش برای باز کردن درب روی آیفون گذاشته بود. داخل رفتم و ناخودآگاه به پارکینگ حیاط نگاهی انداختم . ماشین آریا نبود . کمی نا امید شدم نکند امروز نبینمش ، هر چند که ذهنم به سمت حرف های نگین و نسرین که سرتاسرش محال بود نمی رفت ، اما دلم حضور و دیدنش را میخواست ، حتی برای دو دقیقه که هم شده بود . از چند پله کوتاه بالا رفتم که سوفی را پوشیده در پالتوی مشکی اش دیدم . آماده باش بیرون آمد . متعجب نگاهش کردم که سریع خودش را به من رساند : -سلام عزیزدلم خوبی؟ سلام سوفی جون ، ممنون ،چیزی شده ؟ همان طور که داخل کیفش را میگشت جوابم را داد: -نه عزیزم اتفاقی نیفتاده ولی نیم ساعته منتظرم بیای و من تا بیرون برم ! مکثی کرد و ادامه داد : از من به تو نصیحت ،هیچ وقت کاراتو به مردا نسپر اونم مردی که می‌دونی بی‌خیاله از صبح منتظر آرمانم . قرار بود بیاد منو برداره بریم خرید . فردا نهار چند نفر از دوستای قدیمی مونو دعوت کردیم . یه عالمه هم وسیله و خرت و پرت لازم دارم ، هر چی بهش زنگ میزنم میگه خانوم اورژانسی بهم خورده نمی تونم بیام ، فردا صبح میریم خرید نگاهی به لبخند روی لبم که سعی میکردم نمایان نشود انداخت و با حرص ادامه داد به نظر تو، تو این ترافیک و اوضاع تهران من فردا می‌رسم صبح برم خرید و تمام کارامو بکنم و بیام بساط نهار و مهمونی هم به پا کنم؟ میشه ؟ نیش بازم را جمع کردم و گفتم : نه سوفی جون حق داری نمیشه! -هر چند اون لبخندت چیز دیگه ای میگه ولی واقعا- نمیشه . سوئیچ ماشینش را به دست دیگرش داد و قدمی از من دور شد عزیزم، من سعی میکنم خودمو تا تموم شدن کلاس برسونم نتونستم تنهاش بذارم صبر کردم تو بیای بعد برم. مواظب خودتون باشید و هر چی لازم داشتی تو خونه هست ،دیگه اینبار خودتون از خودتون پذیرایی کنید تا بیام . برو سوفی جون با خیال راحت خریداتو انجام بده من بیکارم . تا هر موقع طول کشید نگران نباش من پیش- ساحل هستم. به سمت تنها ماشین پارک شده داخل حیاط قدم تند کرد و بلند جوابم را داد : -فدات بشم ، دستت درد نکنه . برو تو هوا سرده ، فعلا خدافظ به سمت تنها ماشین پارک شده داخل حیاط قدم تند کرد و بلند جوابم را داد : -فدات بشم ، دستت درد نکنه . برو تو هوا سرده ، فعلا خدافظ همانجا ماندم که از پارک خارج شد و با تک بوقی از حیاط بیرون رفت . درب های پارکینگ که بسته شدند ، به سمت ورودی خانه قدم تند کردم. خبری از ساحل نبود که در زدم و داخل رفتم: -خاله جون ، ساحل؟ نمیای استقبالم؟ قبلا مهربون تر بودی که صدای بسته شدن دری از راهرو آمد . به لحظه نکشید که پیداش شد و بدو خودش را به من رساند . در آغوش گرفته و بوسیدمش ، بوی مارال را میداد. -خوبی عزیزدلم؟ کجا بودی؟ کمی فاصله گرفت و با لبخندی جوابم را داد : -سلام خاله ،خوبم ممنون ، ببخشید ولی سرویس بهداشتی بودم . لبخندی به چهره ی نازش زدم : -خوب خوب آماده ای بریم سراغ درس امروزمون؟ -آره خاله ، آمادم. دستش را گرفته و به سمت اتاقش رفتیم . امتحان دیروزت چطور بود از پسش براومدی -آره خاله ، همونایی بود که با هم کار کردیم . همشو- بلد بودم . نمره کامل رو گرفتم . با دیدن ذوقش لپش را آرام کشیدم و بوسه ای به سر انگشتان خودم زدم : آفرین عزیزم ، امروز بریم ادامه مبحث بعدی قبوله؟ تایید کرد و پشت میزش نشستی چند دقیقه‌ای بدون توجه به کتاب درسی اش ، مطالبی که پیش زمینه مبحث بعدی بود را روی کاغذ پیاده کردم و برایش
3141Loading...
07
#گیسو #پارت140 ذهن ما معیوبه و نمیفهمیم چی میگیم ، توکه عاقلی ذهنت تصور کردی که گونه هات این جوری گل انداخته؟ سریع دست روی گونه هام گذاشتم که خنده هر دو نفرشان بلند شد . از هیچ روشی برای رو دست خوردنم دریغ نمی کردند . با آمدن استاد به کالس نفس راحتی کشیدم . میشد یکی دو ساعتی از آزار و اذیت هایشان در امان باشم. کالس آخر بود و بچه ها خسته و کوفته به سمت خروجی دانشگاه در حرکت بودند. اما من بر خالف اکثرشان انرژی مضاعفی داشتم که سعی در پنهان کردنش هم داشتم . به سمت ماشین نگین رفتیم و سوار شدیم. قرار بود من را به منزل دکتر برسانند . کالس زبان تخصصی انرژی هر دو نفر را تحلیل برده بود که سکوت کرده بودند .نگین از پارک در آمد و بعد از سکوت ده دقیقه ای گفت : -راستی چه خبر از اوضاع خونه تون؟ نگاهم را به رو به رویم دادم و شانه باال انداختم خبری نیست. نسرین انگار موضوع برایش جالب شده باشد خودش را وسط دو صندلی کشاند: با یاد آوری روز و شب هایی که این چند وقت اخیر- یعنی هنوز بابات نمیخواد بگه موضوع چیه؟ شاهدش بودم ، ناراحت گفتم : مرد آروم و ساکتیه ولی از موقعی که از بیمارستان- نه سکوت مطلق کرده ، بابا کال شخصیتش جوریکه ، مرخص شدم رفتم خونه ، همون صحبت های معمولی رو هم به زور انجام میده. با مکث ادامه دادم من پر از ناراحتیه، نمی دونم شاید از اینه که نتونسته- احساس میکنم ، این چند وقت پیرتر شده ، نگاهش به ازم محافظت کنه . اما جالب اینجاست یه نگاه خاصی به مامان هم داره ، کناره میگیره ، یه نوع شرمندگیه تو نگاه و رفتاراشه ، چه جوری بگم یه طور خاص شده .اکثرا تو اتاق کارشه ، بیرون نمیاد مگه فقط برای شام . نهار هم که کال تو حجره میمونه . با افکاری پریشان شده از یاآوری حال و هوای خانه ، ناخنم را به دندان گرفتم . -مهدی چی؟ از اونم خبری نیست؟ نیم نگاهی به نگین انداختم : باری تماس داشتیم ولی به دقیقه نکشیده تا از خوب- از آخرین باری که رفته شمال هنوز برنگشته ، دو شدن حالم مطمئن شده ، قطع کرده. عجیب شدند ، خیلی . اینکه میگی نگاهش به مامانت پر از شرمندگیه ، یکم- من فکر میکنم بابات از بیان موضوع ترس داره ، آدم رو فکری میکنه. در تایید حرف های نسرین سری تکان دادم : گوشیشه ببینه خبری شده یا نه. می دونم بیشتر وقتش- اره انگار شرمندس ، ترس داره ، همش نگاهش به کالنتری و پیش وکیلش میگذره ، کال از ما کناره میگیره ، خیلی تغییر کرده . خودش در سکوت کامل منو میبره مدرسه و میاره دانشگاه ، مگه اینکه مطمئن باشه با شما هستم تا بیخیال رسوندنم بشه. نمی دونم چیکار کن باهاش حرف بزن گیسو . نگاهم را به نگین دادم : بار رفتم سراغش ولی هیچی نصیبم نشده. مشخصه تا- فکر میکنی سعی نکردم حرف بزنم؟ بیشتر از چندین پیدا شدن منصور داره زمان میخره بتونه حداقل خودشو جمع و جور کنه . -آره منم همین فکرو میکنم . پلیس ها خبری ندادن از دستگیریشون؟ -انشاهلل آخر این ماجرا خیره ، غصه نخور عروسک- نه هنوز ! داری میری دیدن یار ، نباید خم به ابروت باشه. نگاه کجی به هر دو نفرشان انداختم : -نمیخواین دست بردارید نه؟ خوبه استاد رستگار رو میشناسید و انقدر مزه می پرونید. -اوهوک ، همچین میگه استاد رستگار ، انگار ما نمی دونیم تو خلوتشون آریا جونی ، آری جونی ، عشقم ، نفسم ، عمرم صداش میکنه.در ضمن اون برای ما مثل شمر بن ذی الجوشنه ، با تو نمیتونه از گل نازک تر حرفی بزنه! حرف هایشان در نظر و خیال من ، گنگ بود .کال از فضای چند دقیقه پیش بیرون آمدم. اسم آریا کافی بود تا هوش و حواسم سیصدو شصت درجه بچرخد . میشد روزی به این مرحله برسم که انقدر آزادانه و موافق با میل درونم صدایش کنم؟! سکوت کردم که بیشتر کش ندهند : -همین کوچس؟درست اومدم؟ با دیدن محله آشنا ، سری تکان دادم : مقابل ورودی منزل دکتر پارک کرد . هر دو نفرشان- آره برو جلوتر همون نما سفیده، خونشونه ! سرشان را خم کردند و خانه را رصد کردند
3301Loading...
08
دلبر تویی بی دل منم❤️
3831Loading...
09
موزیک ویدیو💞 دلبسته شدم❤️ با صداے زیباے سالار عقیلے🌸
3761Loading...
10
🍵 فال بی بی مریم 🍵 🔆متولدين هرماه براي اولين بار ميتونيد فال خودتون رو به صورت دقيق بخونید 📿ابتدا نيت كنيد و ٣ صلوات بفرستيد📿 🏺فروردين 🏺ارديبهشت 🏺خرداد 🏺تير 🏺مرداد 🏺شهريور 🏺مهر 🏺آبان 🏺آذر 🏺دي 🏺بهمن 🏺اسفند 🎗ماه تولدت روكليك كن و #فالت رو ببين ارتباط مستقیم با بی بی مریم👇‌‌👇‌‌👇‌‌ ☎️ 09301507548 ❇️ @Fall_banoooo
3140Loading...
11
محلول جادویی ِ رفع موهای زائد که ترکونده😍 فقط کافیه ۵ الی ۶ بار ازش استفاده کنی تا موهای صورت و بدنت رو کامل ریشه کن کنه🤩 ❌قــوی تر و ارزان تـر از لـــیــزر ❌ ❞ مناسب آقایون و خانومها بدون محدویت سنی ❞ مناسب تمام بدن و صورت دارای ویتامین E ❞ دارای تائیدیه سازمان غذا و دارو ❞ پرداخت درب منزل و ارسال رایگان برای سفارش و مشاوره ، عدد 4 به 10003024 بفرست یا بیا تو سـایتش😍👇 ∞  http://mateitaland.ir/a ∞  🪒⚡️🪔
3230Loading...
12
#گیسو #پارت140 من امروز با مامان تماس تصویری داشتیم و خیلی حرف زدیم اشاره‌ای ازش نکرد مثل اینکه فقط سراغ شما اومده. آرمان رو به سوفی کرد : - همون قدر که از جدیت آریا ترس داره ، به مقدار بیشتری هم از مامان ترس داره . اول میخواد ببینه رفتار آریا بعد چند سال باهاش به چه صورته ، بعد خودشو نشون مامان بده . این آرزو رو به گور میبره که بذارم اون فیلم های چند سال پیششو بازی کنه و دوباره باعث آشفتگی و حال بد مامان بشه. سوفی و آرمان به چهره ی پر اخم آریا نگاهی انداختند وسکوت کردند . مطمئنا هر دو نفر می دانستند که آریا می داند در برابر طوفان احتمالی که در راه است چگونه عمل کند . اما باز هم نگران بودند. قهوه و کیکشان را در سکوت خوردند و چند دقیقه بعد، آریا دست زیر پاهای ساحل برد و در آغوشش کشید. بوسه ای به سرش زد و به سمت اتاق خوابش راه افتاد. ساحل را آرام روی تخت خواباند و رو تختی را تا روی گردنش بالا کشید. لبخندی به چهره ناز خواب رفته ساحل زد و دوباره بوسیدش . بعد از مکثی به سمت پنجره رو به حیاط رفت. نفس عمیقی کشیده و به حیاط یخ زده خیره شد. می دانست اتفاقاتی در راه است . اتفاقاتی که خوشایند هیچ کس نیست ، اما نمیگذاشت کار به جایی بکشد که دوباره جو خانواده اش متشنج شود . اینبار قضیه فرق میکرد. دلش کمی پرش از این افکاری که در طول این هفته دست از سرش بر نداشته بود را میخواست . می دانست تنها راه چاره اش باز هم دخترک موفرفری اش هست. بدون تردید دست در جیبش فرو برد و تلفنش را بیرون کشید. در طول هفته ی پیش علاوه بر دیدارهایشان در دانشگاه و خانه چند باری هم تماس گرفته بود . اما در برابر این دختر قانع نبود که انگشتش اسمش را لمس کرد و تماس برقرار شد. -برنامه بعد کلاست چیه؟ بریم کافه مافه ای؟ تلفنم را سایلنت کردم و داخل کوله گذاشتم : -شما برید من با ساحل کلاس دارم. سعی کردم ذوقی که داشتم ، در صدا و حرکاتم مشخص نباشد . هر چند می دانستم که نگین نگفته مرا ، حفظ است . میل درونی ام را از هر کسی می توانستم پنهان کنم ، اما از دید نگین عاجز بودم چرا که یک نگاه کافی بود تا آخر موضوع را بفهمد . با صدای بلندی گفت : -اوپس ، پس کلاس دیروز کم بود دوباره داری میری دیدن یار؟ آره؟ به به! نگین صداتو بیار پایین مزخرفم نگو بی توجه دستش را بالا برد و برای نسرین دستی تکان. داد . نسرین با دیدنمان ، به طرف مان قدم تند کرد : -مزخرف چیه عشقم ، حقیقته . دیروز که باهاش کلاس داشتیم کم مونده بود با نگاهت کلا قورتش بدی نسرین کنارم قرار گرفت و نگین ادامه داد : از نگاهای حریصت که سر تا پاشو می پاییدی من و نسرین ترسیدیم پا نشی بری جلوی همه بچه‌ها بغلش کنی و ببوسیش . جلوتر از هر دو نفرشان به سمت کلاس راه افتادم . اگر می ماندم ، خزعبلاتشان تمامی نداشت. هر چند خیال باطل بود که سکوت کنند . از زمانی که فهمیده بودند حسی به آریا دارم ، رسما کچلم کرده بودند . مثلا فرار کنی ، فکر میکنی ما متوجه نمیشیم که امروز برات تو خونش برنامه‌ ها داریدوته دلتم از الان قیلی ویلی میره؟ بدون توجه با چشم دنبال صندلی خالی گشتم . تنها انتهای کلاس یک ردیف کاملا خالی بود، به همان سمت رفتم. مثل جوجه اردک پشت سرم می آمدند و آرام و یک ریز حرف می زدند. نشستم و جزوه ام را از کوله بیرون کشیدم. دو طرفم را محاصره کردند و کنارم جای گرفتند . سرشان را نزدیکم آوردند : -میگم گیسو ، جلوی اون طفل معصوم ، بی حیا بازی در نیارید ها؟ زشته چشم وگوشش باز میشه ! چقدر آی کیوت پایین نگین ساحل فرهنگ دیدس چشم و گوشش پره از این حرکتا . تازه به این دوتا میدون هم میده . من ساحل رو ندیدم ولی با این چیزایی که این شاهزاده خانم تعریف می‌کنه فکر نکنما؟ از ما که سینگلی رو به حد اعلا رسونیدم ، ندیده تره خیال میکنی بابا ، ننه باباش خارجکی بودند ، این حرکتا براش عادیه. -میشه تمومش کنید؟ چیکار به ساحل دارید شما . -جون ، راست میگه ساحل روچیکار داریم ما ، خودتونو عشقه. میگم عزیزم ، هر کاری که کردید ، شبش تو گروه برامون تعریف میکنی؟ مثلا چطوری بغلت میکنه یا ناز و نوازشت میکنه و می بوستت؟ -راست میگه ، واالا ما دوتا بالاخره باید یه پیش زمینه داشته باشیم از این جور مسائل یا نه؟ رسما دیوانه ام کرده بودند ، هم خنده ام گرفته بود ، هم از تک به تک کلماتی که به کار میبردند حرص می خوردم و شرم میکردم .حتی فکرش هم حالم را دگرگون میکرد ممنون میشم ، ذهن معیوبتون رو متمرکز کنید روی درس . تو که عاقلی چرا تا عمق حرفای مارو با کیفیت فول اچ دی تو-تصور کردی که گونه‌هاتو اینجوری گل انداخته ن ما معیوبه و نمی‌فهمیم چی می‌گیم؟
4452Loading...
13
#گیسو #پارت138 گیسو نا مطمئن به تلفن آریا نگاهی انداخت ، متوجه بود چقدر مرد روبه رویش بعد تماس نیم ساعت پیش بهم ریخته بود اما نتوانست بیشتر از این دلیل حال بدش را بپرسد. وقت رفتن بود : -بازم ممنون به خاطر امروز. بعد از مدت ها بهم خیلی خوش گذشت . کمی بیشتر حضور دخترک را می خواست به منم خیلی خوش گذشت . گیسو هم انگار مایل نبود دست برده و درب ماشین را باز کند . -بیام دنبالت ببرمت دکتر، برای گچ دستت؟ خواسته ته دل دخترک قطعا همین بود ، ولی قرار بود همراه مادرش برود و نمیشد. ممنونم ، ولی قراره با مامان سپید بریم، تا مطمئن نشه و با چشمای خودش نبینه که همه چیز رو به راهه آروم نمیگیره . سری به تایید تکان داد و سکوت کرد.هر دو بهم خیره بودند و دل کندن از یکدیگر را در خود نمی دیدند . آریا اما از ثانیه به ثانیه لحظات بودن در کنارش بهره میبرد و دلش چیزی بیشتری طلب میکرد. بالاخره نتوانست خودش را محدود کند. دست برد و پر شالی را که از روی شانه اش سر خورده بود را لمس کرد . به بهانه مرتب کردنش ، خودش را کمی بیشتر به سمت گیسو کشاند و بدون اینکه اراده ای روی حرکاتش داشته باشد سرش را خم کرد و پر شال را به بینی اش چسباند و عمیق بویید. قلبش آشفتگی چند دقیقه پیش را به فراموشی سپرد و آرامشی بی نظیر را احساس کرد و آرام گرفت. چشمانش بسته بود که دوباره بویید و چندباره نفس گرفت . لحظه ای بعد سرش را بالا آورد و با نگاهی به چشمان مات و حیران گیسو پر شال را بالا برد و روی شانه ی دخترک مرتب کرد . آرام گرفته به صندلی تکیه داد و کمی فاصله گرفت. مواظب خودت باش برو به سلامت خیره حرکات دستپاچه دخترک شد که لبش را به دندان- گرفته و سریع دست به سمت دستگیره درب ماشین برد. با لبخندی عجیب ، رفتن شتاب زده گیسو را به تماشا نشست که حتی نتوانسته بود، خداحافظی اش را به زبان بیاورد چی میخواد؟ نمی‌دونم جوابشو ندادم آرمان کلافه نگاهی به ساحل خواب رفته روی پای- آریا انداخت امروز مطب بودم به منم زنگ زده متوجه نشده بودم . بعد که اومدم خونه دیدم شماره ای که خیلی- وقته تو گوشیم خاک میخوره ، دوباره زنگ زده بهم. اخم های آریا در هم فرو رفت ، هر چقدر میخواست کسی نفهمد نمیشد . فعلاً قصد جواب دادنشو ندارم آرمان ادامه داد : -مشخصه خیلی پیگیره . میخوای چیکار کنی؟ -ساده ای؟ یا خودتو میزنی به سادگی؟ مگه- نمیشناسیش ، یادت نیس چه پیله ایه؟ دستش را لا به لای موهای ساحل فرو برد : می‌دونم دارم چیکار می‌کنم آرمان نمی دونی برادر من . اگه جوابشو بدی و باهاش- قاطع برخورد کنی که دوباره سایه نحسش روزندگی ما نیاد ،دیگه جرات نمیکنه دوباره به من و تو زنگ بزنه . نرمی موهای ساحل ، یادآور حسی بود که هفته ی پیش در رستوران تجربه کرده بود ، اما در نظرش آن لمس نوع متفاوت و زیباتری بود . نگاهش را با قاطعیت به آرمان داد : -نمیذارم دوباره اتفاقات چند سال پیش تکرار بشه.نگران نباش. -با جواب ندادنت و سر دووندنش؟ نه! من مایل نیستم صداش دوباره توی گوشم بپیچه اما اگه ببینم سمج بودنش ادامه داره ،لازم باشه برای- سر جاش نشوندش تا خود آلمان هم میرم. سوفی همراه با قهوه و چند تیکه کیک شکلاتی کنارشان نشست. -منم همین احتمال رو میدم آریا . قهوه را به دستش داد و ادامه داد . با شناختی که از اون بشر دارم ، تورو تا خود آلمان می‌کشونه تو دیوونگی لنگه نداره یادتون رفته بازی هایی که راه انداخته بود؟ نه یادمون نرفته ، ولی آریا احتمال عاقل شدن اون بشر رو میده و فکر می‌کنه می‌تونه با جواب ندادن به تماساش ، بتونه از دستش خلاص بشه.باید یه فکر جدی کرد داداش من . آریا جرعه ای از قهوه را نوشید و با اطمنیان گفت زیر و بمشو حفظم ، جرأت کاری رو نداره ، می میخواد دوباره تیری تو تاریکی رها کنه ، اونم دوباره می‌دونه چه چیزهایی ازش می‌دونم الان فقط کم آورده اومده به سمت من . فکر میکنه مثل چند سال پیش کوتاه میام و به خاطر شرایطش دست به کاری نمیزنم.اما کور خونده . الان که جوابشو نمیدم از سر بیخیالیم نیست ، فقط بازم دارم مراعات حالی که داره رو میکنم و بهش فرصت میدم تمومش کنه . ولی اگه ببینم بیشتر از چیزی که تو تصورمه پاشو فراتر گذاشته جوری حقشو کف دستش میذارم که تا عمر داره از شنیدن اسمم وحشت کنه ، چه برسه به اینکه فیلش دوباره یاد هندوستون کنه! آرمان با خیال آسوده تری از جدیت حرف های آریا قهوه اش را نوشید . سوفی تکه ای از کیکش را خورد و گفت حرف زدیم ، اشاره ای ازش نکرد . مثل اینکه فقط-
4432Loading...
14
من همونم که برات میمیرم!💞 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4722Loading...
15
ویدیو موزیک دلنشین🌸🍂 علیرضا طلیسچی♥️
4640Loading...
16
کاش برگردی سمت من ، نگاهت کنم! دلم برای چشم هایت، تنگ شده! بی تاب توام! بگو که دوستم داری! مانند آن گنجشک جا مانده می لرزم! ایوان، جای من نیست! مرا در آغوش بگیر! بال هایم گرم می شوند کمی تو باشی، که بد نمی شود! این پرنده لانه اش را گم کرده! بگذار در چشم هایت آشیان کنم .
4540Loading...
17
آسمانی پر از ستاره، دشتی پر از گل، تقدیم به آنی که بهشت زیر پایش جا دارد مادر را میگویم که مهرش تا ابد در دل جای دارد ❤️ همراه با دکلمه
4511Loading...
18
🌹دوست متولد ۸ اردیبهشت تولدت مبارک🌹 💚لبخند زدی و آسمان آبی شد 💛شب های قشنگ مهر مهتابی شد ❤پروانه پس از تولد زیبایت 💙تا آخر عمر غرق بی تابی شد 💜تولدت مبارک باد مهربان
4620Loading...
19
🌸ﺑﺎﺯ ﻫـﻢ ﺻـﺪﺍی 🌱ﮔـرﻡ ﺧـﻨﺪه‌های ﺁﻓﺘﺎب 🌸ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﺮﺍﻧﻪ های ﺩﻟﻨﻮﺍﺯ ﺻﺒﺢ 🌱ﺑﺎﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧـﻪﻫـﺎی 🌸ﻛﻮﭼﻪ ﻭ ﻧﺴﻴﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮه 🌱ﻳﻚ ﻃﻠﻮﻉ ﺗﺎﺯه، ﻳﻚ ﺳـﻼﻡ دوباره 🌸سلام صبح بهاریتون بخیر 🌱شروع هفته جدیدتون 🌸پر از خیر و خوشی و برکت
4746Loading...
20
شروع
5790Loading...
21
در حال ساخت چالش
5751Loading...
22
تبریک اف زهرا و ام
5350Loading...
23
شروع چالش
20Loading...
24
متشکرم از همراهیتون احسنت به هوشتون👏👏
5370Loading...
25
در حال ساخت چالش
5420Loading...
26
شروع چالش
250Loading...
27
در حال ساخت چالش
4890Loading...
28
شروع چالش
10Loading...
29
در حال ساخت چالش
4990Loading...
30
#گیسو #پارت137 کرد . آریا با لبخندی دلنشین خیره خنده ی گیسو شده بود و آرزو کرد که ای کاش زمان در همان ثانیه ها بایستد. صدای خنده اش دلربا و امید به زندگی بود. دخترک که خنده هایش ته کشید ناخودآگاه، خودشیفته را زمزمه کرد که از گوش های تیز آریا دور نماند . نیشخندی زد و به سختی نگاه گرفت و ماشین را روشن کرد ، هر چقدر که پیش می رفتند کنترل کردن خودش سختتر میشد در برابر این دختر: -گیسو خانوم شنیدم چی گفتی ها دخترک لب به دندان گرفت و بیشتر خنده اش گرفت ،گفت : ببخشید ولی خب حقیقت بود آریا با لذت وافری به صدای خنده های گیسو گوش سپرد و طوری که حتی خودش هم نمی شنید زمزمه کرد : -بخند که خنده هاتو قربون موفرفری! بلافاصله بلند تر گفت : -که من خود شیفته ام آره؟ دخترک از لحن آریا جرأت پیدا کرد : -بله، اوووم ببخشیدا جدی و سختیگر بودن رو هم اضافه کنید. آریا متعجب برگشت و نگاهی به گیسو انداخت . دانشجوی خوبم که شما باشی رو به روم نشستی ،این صفات رو بهم نسبت میدی پس بقیه چی پشت سرم میگن؟ گیسو با یادآوری لقب هایی که اکثر بچه ها خطابش میکردند ، ابرویی بالا انداخت و با بدجنسی گفت: -با سختگیری که نسبت به همه دارید ، مطمئنا می دونید القاب خوبی پشت سرتون گفته نمیشه. من سختگیری نمیکنم ، طبق اصول دارم پیش میرم ، تنبلی خودتون رو پای من ننویسید . قبول کنید سختگیرید استاد .اکثر بچه ها این ترمم ترس اینو دارن که بیفتن و از همین الان مرتب دارن میخونند. نگاهش را به گیسو داد و همراه با چشمکی گفت: پس سختگیری‌ها مفید واقع شده امیدوارشدم دخترک مانده بود در برابر این مرد چه بگوید و فقط با ته مایه های لبخند خیره اش شد . صدای زنگ تلفن آریا بلند شد که نگاه هر دو نفر به روی داشبورد کشیده شد .تلفنش را برداشت و نیم نگاهی به شماره انداخت . شماره خارج از کشور بود و خیلی خیلی آشنا میزد. دنده را کم کرد و نگاه دقیق تری به تماس گیرنده انداخت . تلفن همچنان زنگ میخورد و نگاه آریا روی همان شماره قفل شده بود . لحظه ای بعد یکباره انگار پرده ی مبهم ذهنش را به کنار کشیده باشد ، گوشی در دستش خشک شد. ماشینی از کنارش گذشت و با بوق ممتدی که زد آریا به خودش آمد و حواسش را به رانندگی داد . اخم هایش به شدت در هم فرو رفت و بلافاصله ماشین را به کنار کشید و متوقف کرد . آخرین باری که این شماره روی صفحه تلفنش نقش بسته بود چند سال پیش بود ، اما حاالا دکمه کوچک کنار تلفنش را لمس کرد ؛ تماس را روی بی صدا گذاشت و محکم در دستش فشرد . چرا باید آن شماره ی نحس را دوباره روی تلفنش ببیند؟ کلافه و تا حدودی عصبی شد ! دست خودش نبود ، با یادآوری اتفاقات گذشته نه چندان دور ،هنوز که هنوز بود اعصابش تحریک میشد. با اینکه قدرت بالایی در کنترل خودش داشت اما گاهی از دستش در می رفت. چرا که اسمش به تنهایی برای بهم ریختن افکارش کفایت میکرد. -حالتون خوبه استاد؟ با صدای گیسو به خود آمد . حضور دخترک را کاملا فراموش کرده بود . -آره خوبم. اما ... انگار بهم ریختین .... اتفاقی افتاده؟ نه چیزی نیست بدون اینکه نگاهی به گیسو اندازد ، استارت زد و بلافاصله حرکت کرد . می دانست اگر به چشمانش نگاه کند میفهمد که چقدر با یک تماس آشفته شده است. در سکوت رانندگی کرد و به سمت منزل ملک آرا راند . تمام حال خوشی که امروز تجربه کرده بود ، رسما با آن تماس خنثی شد . نیم ساعت بعد بود که کمی پایین تر از منزل ملک آرا پارک کرد . لبخند مصنوعی روی لبانش کاشت و به گیسو نگاهی انداخت . مردمک چشمان دخترک با نگرانی واضحی از این چشم به آن چشمش در گردش بود مطمئنید حالتون خوبه؟ می دانست دختر زرنگی است و نیاز به کلمات نبود و- تغییر حالتش را فهمیده بود .نامحسوس کمی خودش را به سمت دخترک کشاند و نفس عمیق زیر پوستی از هوای نزدیکش گرفت . به آرامش نیاز داشت. به آرامشی که مطمئن بود میتواند در وجود دخترک پیدا کند. گیسو تمام رخ به سمتش نشسته بود. چی میشد اگر صورتش را لمس میکرد؟ گونه هایش رایاحتی چشمان درشت براقش را..؟ دلیل می خواست؟ نه! مسلما برای خواسته ی دلش نیاز به دلیل نبود ! -خوبم ، الان خوبم
5083Loading...
31
#گیسو #پارت136 نیم نگاهی به دخترک انداخت که آرام غذایش را میخورد . لبخند زیر پوستی از حالت نگاه عجیب چند لحظه پیشش زد و شروع به خوردن کرد. نیم ساعت بعد بود که گارسون را صدا زد تا ظرف ها را جمع کنند. کار گارسون که تمام شد ، با موافقت گیسو درخواست چایی داد و راحت تر نشست: -مدرسه رو چیکار کردی؟ گیسو هم به پشتی پشت سرش تکیه داد و گفت : -از قبل تصادف تا به الان نرفتم ، یه جایگزین فعلی گذاشتن برام . -خوبه ، چند وقت دیگه هم نرو تا کاملا سرپا بشی . نباید زیاد به خودت فشار بیاری. چشم استاد فقط.. مکثی کرد و با شیطنت اضافه کرد : -می تونم کلاس های دانشگاه هارو نیام؟ به گفته خودتون نیاز به استراحت دارم. آریا گوشه لبش با طرح لبخندی به دو طرف کشیده شد و ابرو بالا انداخت ، دخترک زبل مستقیم میخواست از زیر زبانش حرف بکشد که او مایل است در کلاس هایش حضور داشته باشد: گفتم فشار نیار رو خودت نه اینکه خونه نشین کنی خودتو در ضمن یه هفته کلاس‌هاتو اومدی مطمئنی اساتید دیگه غیبت دوبارتو می پذیرن؟ گیسو حالش متفاوت بود ، چند دقیقه قبل از خجالت حتی نمی توانست کلمه ای به زبان بیاورد ، اما حاالا دست از شیطنت بر نمی داشت . سرآمد اساتیدی که واقعا سختیگرن ، ببخشیدا ها ولی یک نمونه‌اش خود شما هستید اگه اوکی بدید درست میشه . آریا حتی چشم انتظار این بود که چه موقع دوباره کلاس های ساحل برگذار میشود تا بهانه ی بیشتری برای دیدنش داشته باشد ، اما حاالا می دانست خود گیسو هم نمیخواست که کلاس هایش را قطع کند و فقط مستقیما انتظار اینکه او بگوید باید حضور داشته باشی را دارد . دل به دلش داد : -و اگه من اوکی ندم؟ لبخند دخترک را با نگاهش بلعید: کج خندی زد و کلمه شیطون را زمزمه کرد. حتما صلاح کار این هست بیام ، چرا مخالفت؟ گارسون بند و بساط چایی را آورد . دقایقی با آرامش چایی شان را خوردند و قصد رفتند کردند . آریا از تخت پایین آمد و کفش هایش را پوشید . با نیم نگاهی به پایین ، خم شد و بوت های خوشرنگ دخترک را جفت کرده و نزدیک تخت گذاشت . گیسو با شرم از حرکت آریا لب گزید و آرام ممنونم را زمزمه کرد . وقتی با دخترک بود لبخند زدن راحترین کار دنیا بود ، کاری که تا به امروز هیچ وقت با کسی همچین حسی نداشت : -من برم صورت حسابو تسویه کنم و بیام. همینجا منتظر بمون، بیرون نرو سرده هوا گیسو با حالی خوش سری به موافقت تکان داد و لحظه ای بعد مردی که از او دور میشد را رصد کرد . مردی که هیچ چیز و اتفاقی از نگاهش دور نمیماند . از باز کردن سلفون ساالاد گرفته تا جفت کردن کفش ها و سرما نخوردن لحظه ای اش در بیرون از رستوران . همین حمایت های کوچک دلش را گرم و سرشار از شوق میکرد . می توانست که جذبش نشود؟ می توانست خودش را مجاب کند که ثانیه به ثانیه به آریا فکر نکند؟ می توانست حس دوست داشتن عمیقی که در وجودش نسبت به این مرد ایجاد شده بود را نادیده بگیرد؟ نمیشد ، امکان پذیر نبود ، دست خودش نبود و سلول به سلول تنش نیاز داشت به این حس ! به اینکه فقط از جانب آریا مورد توجه قرار بگیرد نه مرد دیگری ! به اینکه نگاه آریا ، توجه آریا ، حمایت های ریز و درشت آریا را فقط و فقط برای خود داشته باشد. تا به امروز نسبت به جنس مذکری توجه نشان نداده بود و برایش اهمیتی هم نداشت ، اما حاالا با تمام وجود اقرار میکرد ، آریا از همه جهت برایش مهم شده بود . مهم شدنی که بخش عظیمی از قلبش را تصاحب کرده بود . و خالصانه حس دوست داشتن واقعی نسبت به این مرد را در وجودش احساس میکرد که به هیچ وجه قابل انکار نبود . چقدر دلنشین بود و حس خوشی داشت ،حسی مانند ، پرواز در اوج آسمان ، حس غیر قابل وصفی که انگار او وارد جهان و دنیای دیگری شده است. آریا که به سمتش آمد ، از روی تخت بلند شد آماده ای ؟ بریم؟ بله بریم گام به گام، همراه هم از رستوران بیرون زدند. آریا- دوباره درب ماشین را برایش باز کرد ، با لبخندی تشکر کرد و نشست . به محض نشستن در ماشین تافاصله نشستن آریا پشت رل ، چندین نفس عمیق از فضای خوش بوی داخل ماشین گرفت . بویی که منبعش مردی بود که در را باز کرد و کنارش نشست. تقریبا خودش را تمام رخ نسبت به آریا کرد ، تشکر کردن کمترین کاری بود که می توانست در برابر حال خوش یکی دو ساعت پیش انجام دهد: -ممنون استاد ، روز خیلی خوبی بود . شیطنت آریا گل کرد : -مگه میشه در جوار استاد رستگار باشی و روزت خوب سپری نشه گـــیسو بانو؟ دخترک از لحن حرف زدن آریا لبش را گزید ولی نتوانست خودش را کنترل کند و خنده‌اش را کامل رها کرد.
4902Loading...
32
#گیسو #پارت134 گیسو تایید کرد و به همان سمت قدم برداشتند، تقریبا یک قدم عقب تر از گیسو گام بر می داشت. نزدیک تخت مورد نظرشان کفش هایشان را درآوردند و نشستند.گیسو با لذت و ذوقی نمایان به فضای سنتی اطرافش خیره شد . ناراحتی اش با دیدن فضایی که مورد دلخواهش بود ، دود هوا شده بود .چشمانش از پنجره های رنگی به حوض های آبی خوشرنگ وسط رستوران تا نقاشی های سنتی دیوار ها کشیده میشد. نگاهش به همه اطراف پرش میخورد . آریا اما به جای خیره شدن به اطراف ،نگاه خیره اش به چشمان براق و لبخند روی لب دخترک چرخ میخورد. به موهای فر فری که فَرق کج باز شده و پشت سر بسته بود ، اما چند تکه ی سرکش از کنار گوشش سر خورده و روی صورت گیسو خود نمایی میکرد و دلش را به بازی میگرفت. با آمدن گارسون نگاه از گیسو دزدید و منو را تحویل گرفت . بدون اینکه نگاهی به انواع غذاها بندازد ، منو باز کرده و رو به دخترک گرفت: -انتخاب با شما! گیسو نگاهش را به آریا داد : -هر چی خودتون سفارش بدید منم میپسندم. -شاید من چیزی سفارش بدم که مورد پسندت نباشه ، بگیر انتخاب کن. گیسو منو را با لبخند و تشکری کوتاه گرفت ؛ نگاهی به غذاهای موجود انداخت.بعد از چند لحظه منو را بست .کباب بختیاری را ترجیح میداد و همان را هم زمزمه کرد و منو را دوباره به آریا برگرداند . آریا سری تکان داد و رو به گارسون گفت : -دو پرس کباب بختیاری و با تمام مخلفات و نوشیدنی گارسون سری خم کرد و » اطاعت میشه «را گفت و رفت . نگاهش هیچ تمایلی به رنگ و لعاب رستوران کشیده نمیشد و در هر فرصتی صورت زیبای دخترک را نشانه می رفت . گیسو از نگاه خیره آریا کمی دستپاچه شد . با ضربان قلبی که رو به افزایش بود ، لبخندی زد و فقط برای اینکه چیزی گفته باشد لب زد : اینجا زندگی جریان داره ، بازی رنگ ها من عاشق فضای رستوران های سنتی ام ، انگار چشمهاروخیره میکنه و باعث میشه توانایی اینو داشته باشم تا ساعت ها نگاهشون کنم و نتونم دل بکنم . آریا در سکوت نگاهش کرد و حرف روی زبانش که » من هم مایلم تا ساعت ها نگاهت کنم و نتونم دل بکنم « را خورد و تنها گفت : -خیره کنندست گیسو ابهام جمله آریا را درک نکرد و نگاهش را دوباره به اطراف داد. اما آریا تصویر رو به رویش را خیره کننده تر می دانست تا نقاشی ها و مناظری که خود انسان ها به وجود آورده بودند. دخترک رو به رویش خیره کننده تر بود ، چرا که بدون دخالت هیچ دستی ، این گونه با چشمانش بازی به راه انداخته بود و تمایل به دل کندن نداشت. -دیگه ناراحت نیستی؟ نگاهش را به آریا داد و تنها سرش را به معنای نه تکان داد . -خیلی خوبه که ، رفع ناراحتیت زیاد طول نمی کشه. -استثنا داریم. یک تای ابروی آریا باالا رفت : چطور استثنایی؟ اینکه حق با طرف مقابلم باشه ،خواه یا ناخواه باعث میشه ناراحتیم خود به خود رفع بشه نمیگم ناراحت نمیشم ها ، اتفاقا دل نازکم ولی منطق حکم میکنه حق ناراحتی ندارم در برابر حرف درست . -گاهی اوقات منطق در برابر احساس واقعی حرفی برای گفتن نداره و مجبور به تسلیم میشه دخترک با جمله آریا سکوت کرد ، آریا دوباره گفت: خانوم ، احساس هم لازمه زندگیه. و بخش مهمی هم- هست همیشه هم لازم نیست حرف منطق رو گوش بدی هست. آنقدر در این چند مدتی که آریا را میشناخت، جدی دیده بودتش که حرف هایش در مورد احساس باور پذیر نبود . اینکه استادی جدی و پوکر فیسشان بگوید احساس لازمه زندگی است کمی شگفت زده اش میکرد. رودروایسی را کنار گذاشت و حرف دلش را به زبان آورد : - درسته، پس لازمه الان با توجه به نتیجه ی حرفاتون بگم ،هنوز ته دلم ناراحته از اینکه استادم بدجوری باهم صحبت کرده؟ در صورتی از لحاظ منطقی حقم بوده؟ آریا نیشخندی زد و با ابروان بالا رفته گفت : -یعنی طوریه که با قلق رستوران آوردن هم ناراحتیت برطرف نشده؟ این قلق برای ناراحتی وقتی بود که سر کلاس برخورد جدی و دور از انتظاری با من داشتن قلق ناراحتی امروز فرق داره . مثل اینکه استادمون تمایل به زرنگی دارند و میخوان با یک تیر دو نشون بزنند. آریا دیگر در برابر حرف های شیرین دخترک نتوانست خودش را کنترل کند و خنده ی جذابی کرد : -بله- کارم سخت شد پس! نگاه آمیخته به محبتش را به چشمان دخترک داد هر چند از لحاظ منطقی حقت بوده که بدتر از این ها باهات برخورد کنم ولی حرف چند لحظه پیشم رو پس نمیگیرم و میگم که احساس هم مهمه ، حالا اینبار قلق برطرف شدن ناراحتیت چیه گیــسو خانوم؟
4992Loading...
33
#گیسو #پارت135 متاسفم چرا که نمیتونم کمکتون کنم ، بنا به قانون استاد رستگارکه شدید با تقلب رسوندن مخالفه ، و منم خیلی تحت تاثیر ایشون قرار دارم ، هیچ تقلبی به هیچ کس دیگه نمی رسونم. لبخند به لب تمام کلمات و جمله های دخترک را می بلعید و اگر در رستوران نبودند ، به طور قطع اختیار دستانش را از دست میداد . انگشتانش را مشت کرد که هوس نشستن روی گونه های دخترک را فراموش کنند: -خوش به سعادت استاد رستگار که همچین دانشجوی حرف گوش کنی داره! با نزدیک شدن گارسون ، نگاه هر دو نفرشان به سمت میز سنتی چرخ داری کشیده شد که رو به رویشان قرار گرفت . در طول مدتی که غذاها رو به رویشان چیده شد سکوت کردند . -آریا نگاهش را روی سفره رنگین و پر ملات رو به- رویش چرخاند چیزی دیگه لازم ندارید قربان؟ نه ممنون وردی بود صدا می‌زنم گارسون ادای احترامی کرد و رفت . رو به گیسو اشاره کرد : شروع کن سرد نشه و دست برد تمام مخلفات را برای راحتی دخترک نزدیک تر گذاشت و رویه پوشیده ی ماست و زیتون و سالاد را برایش باز کرد . گیسو از توجه آریا قند در دلش آب میشد و با ذوق به حرکاتش خیره شده بود . آریا که از کارش دست کشید با لبخندی تشکر کرد. بخور از دهن نیفته! ممنون نوش جون غذا خوردنشان هر دو نفر انگاری اشتهایی- چندین برابر روز های قبلشان داشتند . فضای رستوران با آن خوش رنگ و لعابی و حضور دخترک در رو به رویش باعث شده بود که حتی توانایی این را داشته باشد که دو پرس دیگر را هم بخورد . نگاهش را به دخترک داد که با چهره ی دلنشین و آرام غذایش را میخورد . قبل از اینکه نگاه بگیرد دخترک خم شد و نوشابه اش را برداشت ، حین خم شدنش موهایی که تقریبا از پشت سرش به جلو آمده بودند نصف صورتش را پوشاند . گیسو بدون اینکه متوجه نگاه خیره آریا باشد ، نوشابه در دست داشت و با تکان سرش سعی میکرد موهایش را کنار بزند. اختیارش دست خودش نبود که انگشتانش بالا آمده و نزدیک صورت دخترک رفت. گیسو نگاه خیره ای به انگشتان آریا انداخت که با لطافتی بی نظیر بعد از لمس نا محسوسی از نرمی موها ، آرام به طرف پشت گوش هایش هدایت کرد . لحظه ای نفس در سینه ی گیسو حبس شد و نگاهش را از انگشتانی که با موهایش بازی به راه انداخته بودند گرفت و به چهره ی آریا داد. آریا اما انگار در این دنیا نبوده و غرق در تار و پود و چین و شکن موهای فر دخترک شده بود. دخترک خشک شده مانده بود و او محو لطافت موهای گیسو ، مدام به پشت سر هدایتشان میکرد . موهای فر دخترک با انگشتان آریا بازی به راه انداخته بودند که دوباره سر جای اولشان قرار می گرفتند و آریا بدون هیچ اعتراضی دوباره همان کار را تکرار میکرد . تا به امروز به یاد نداشت لمس موهای کسی در این حد برایش دلنشین و جذاب بوده باشد . به قدری که لمس سر انگشتانش با آن ها حالش را دگرگون سازد . حال غیر قابل وصفی داشت . اینبار حجم بیشتری از موهای گیسو را پشت گوشش برد و با مکث نگاهش را به چشمان دخترک داد . گیسو با نگاه عجیبی خیره ی حرکاتش بود . آب دهانش را قورت داد و خیرگی نگاه دخترک را تاب نیاورد که چشم گرفت و با مکث دستش را پایین آورد . آخر نتوانسته بود خودش را مجاب کند که دستش بر روی صورت دخترک ننشیند . نفسی گرفت و بی تمرکز قاشق را به دست گرفت . گیسو اما همان گونه مانده بود و خیره چهره ی آریایی بود که سعی میکرد خود را عادی نشان دهد . از نوشیدن نوشابه صرف نظر کرده و لیوان را پایین گذاشت و فقط برای اینکه کاری کرده باشد قاشقش را برداشت و برنج را زیر رو کرد . -این هفته میای برای تدریس به ساحل؟ نگاهش را بالا کشاند ، سوال خوبی بود برای اینکه هر دو نفر از فضای چند لحظه پیش خارج شوند ُ -بله حتما میام ، گچ دستمم فردا باید برم برش بدن شنبه بعد ظهر میام. آریا سری تکان داد و اشاره ای به غذا کرد : خیلی خوبه. بخور تا بیشتر از این سرد نشده به گیسو گفته بود غذایش را بخورد اما خودش بعد از اتفاق چند لحظه پیش اشتهایی نداشت . بی شرمانه بود که دلش میخواست بشقاب و همه چیز را پس زده و دوباره و چند باره موهای دخترک را لمس کند . سعی کرد با غذایش حواس خود را پرت کند ، چرا که معلوم نبود با این تمایلات عجیبی که در افکارش بود چه حرکت ناخواسته ی دیگری از او سر میزد نگاهش را بالا کشاند ، سوال خوبی بود برای اینکه هر دو نفر از فضای چند لحظه پیش خارج شوند ُ
4722Loading...
34
موندن ڪنارت شد انتخابم♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
5190Loading...
35
🔈همراه با آهنگ تولد 🌷مـتـولـد ۷ اردیبهشت تولدت مبارک🌷 🍰زيباترين چشم انداز 🌸تنديس نگاه توست 🍰و قشنگترين لحظه 🌸لحظه روييدن توست 🍰سالروز تــولــدت مبــارک باد
5071Loading...
36
🌷تــقــدیــم بــه تــوکه بهترینی🍃🌺 🌹روز و آخر هفته خوبی پیش رو داشته باشی🌹
5114Loading...
37
سلامَت می‌فرستم با جهانی آرزومندی          #اوحدی سلام صبح قشنگتون با طراوت آدینه‌تون سراسر خوشی و خوشبختی
5101Loading...
38
حال دلتون خوش💞💞 دلخوشی های کوچک را جدی بگیریم ♥️ شبتون زیبا
5331Loading...
39
برا خودت وقت بذار :)🪴 به روح و ذهن و قلبت اهمیت بده ، کتاب بخون ، برو‌ تو طبیعت ، پیاده روی کن از اتاق فکر و ذهنت بیا بیرون و خودت رو بسپار به دل طبیعت اینجوری حالت بهتر میشه...
5244Loading...
40
لحظات شادی داشته باشیدعزیزان💃❤️
5021Loading...
Repost from N/a
🍵 فال بی بی مریم 🍵 🔆متولدين هرماه براي اولين بار ميتونيد فال خودتون رو به صورت دقيق بخونید 📿ابتدا نيت كنيد و ٣ صلوات بفرستيد📿 🏺فروردين 🏺ارديبهشت 🏺خرداد 🏺تير 🏺مرداد 🏺شهريور 🏺مهر 🏺آبان 🏺آذر 🏺دي 🏺بهمن 🏺اسفند 🎗ماه تولدت روكليك كن و #فالت رو ببين ارتباط مستقیم با بی بی مریم👇‌‌👇‌‌👇‌‌ ☎️ 09301507548 ❇️ @Fall_banoooo
Показати все...
Repost from N/a
محلول جادویی ِ رفع موهای زائد که ترکونده😍 فقط کافیه ۵ الی ۶ بار ازش استفاده کنی تا موهای صورت و بدنت رو کامل ریشه کن کنه🤩 ❌قــوی تر و ارزان تـر از لـــیــزر ❌ ❞ مناسب آقایون و خانومها بدون محدویت سنی ❞ مناسب تمام بدن و صورت دارای ویتامین E ❞ دارای تائیدیه سازمان غذا و دارو ❞ پرداخت درب منزل و ارسال رایگان برای سفارش و مشاوره ، عدد 4 به 10003024 بفرست یا بیا تو سـایتش😍👇 ∞  http://mateitaland.ir/a ∞  🪒⚡️🪔
Показати все...
#گیسو #پارت144 به ماگی که به طرفم گرفته بود نگاهی انداختم . بوی شکلات داغ زیر بینی ام پیچید ، آرام گرفتم و زیر لب و بدون صدا تشکر کردم. -منو نگاه کن. با مکث دل به نگاهش دادم : متوجه شدم که چرا اومدی بالا و حق هم داشتی . پس- اخفاتو وا کن و راحت‌تر بشین چرا انقدر معذبی اصلا چیزی نشده که انقدر بهم ریختی زبانم را به سختی به حرکت در آوردم: -می دونم حق اینکه ... وارد حریم خصوصی تون بشم رو ... نداشتم و کارم خیلی بی ادبانه بود. احساس کردم کمی نزدیکتر شد و با صدایی گیرا گفت : -بر عکس من باید افتخار کنم که گیسو بانو به منزل بنده تشریف فرما شده ، این کجاش بده دقیقا؟ با تردید لب زدم : یعنی ناراحت نشدید؟ با نگاه خوشایند و لبخند به لب کل صورتم را زیر رو- کرد و قلبم تپیدن محکم را از سر گرفت : -دلیلی نمیبینم برای ناراحتی. روانم کمی آرام گرفت ، به ماگ در دستم اشاره کرد بخور تا سرد نشده جرعه ای خوردم و از طعم بی نظیرش کمی جان- گرفتم ، که باعث شد چند قلپ دیگر هم بخورم . راه نفسم باز شده بود که می توانستم راحت حرف بزنم- چه خبر ؟ امروز کلاس داشتی آره؟ : -بله تا یک ساعت پیش دانشگاه بودم. -با کی اومدی اینجا؟ -نگین رسوند منو فاصله ی نشستنش با من اندازه یک وجب بود. گرمای عجیبی در سرتاسر بدنم احساس میکردم. سری با رضایت تکان داد : خوبه, هنوز بلیط درک می‌کنه؟ دستی دوباره روی بینی ام کشیدم ، اگر ضربه یا چیزی بهش نمیخورد ، دردش کمتر بود. -نه خوب شده . -می دونستی کل خستیگم در رفت؟ -از چی؟ لبخند شیطنت باری که روی لبانش بود نشانه خوبی نبود اما با تردید به لبانش چشم دوختم که قصد چه حرفی را دارد : از اینکه در اوج خستگی و کلافگی اومدم خونه تا کمی استراحت کنم اعصاب زیاد آروم نبود و فقط به تنهایی و استراحت نیاز داشتم ،اما تا در رو باز کردم خدا یه گیسو خانم خجالتی و پر استرس رو انداخت بغلم که کلا یادم رفت قبلش چه حالی داشتم . به نظرت همین لازم نیست که کل خستگیم در بره و فراموش کنم که قبل دیدنت اصلا چرا ناراحت بودم؟ ازحس بی نظیر که در تک به تک کلمه هایش نهفته بود ، دلم هوری پایین ریخت و چشم دزدیدم . چند بار دهانم را باز کردم و حرفی بزنم ، اما نتوانستم . » مردک لعنتی زبون باز ، نگا چطوری دل میبره و نگام میکنه « بعد از مکث طولانی من دوباره به حرف آمد: مثل اینکه امروز زبونتو آقا گربه خورده که هی نمیتونی چیزی بگی ! حرفات پشت لبات میان ولی حبسشون می‌کنی و نمی‌تونی چیزی بگی! کل محتویات لیوان رو بخور بیشتر جون بگیری تا یکم یخت باز بشه ، و هم اینکه رفرش کنی خودتو هم مایل بودم ادامه دهد و ثانیه به ثانیه دل ببرد و هم اینکه ادامه ندهد تا بیشتر از این در مبل فرو نروم. دچار تناقض عجیبی شده بودم. با خیال راحت حرف هایش را زده بود و انتظار داشت خیلی عادی شکلات داغی که رو به سردی بود را بخورم . کوفت میخوردم بهتر نبود؟ اجبارا ، در سکوت باقی مانده شکلات داغ را خوردم و زیر چشمی به تیپش نگاهی انداختم . تیپش رسمی نبود ، شلوار جین تیره همراه با بافت خوشرنگ طوسی تنش بود . برای اولین بار بود غیر از تیپ رسمی می دیدمش . در هر صورت و در هر تیپی جذاب بود . به قول نگین در برخورد با مردهایی که به چشمش قشنگ می آمد ، جذاب لعنتی بود ، اما در مورد آریا فقط برای من جذاب لعنتی بود نه هیچ کس دیگه !!! به دستش که روی زانویش بود چشم دوختم . لعنتی می دانستم آخر کار دست خودم می دهم . رگ های برجسته پشت دستش با روح و روانم بازی میکرد گرمای نگاهش را می توانستم روی نیمرخم حس کنم. چشم دزدیدم و جرعه ی آخر را هم نوشیدم و ماگ را روی میز رو به رویم گذاشتم : -ممنون خیلی خوب بود. خوب بود که تا خوردن کامل شکلات داغ حرفی نزد- بهتر شدی؟ تا کمی خودم را جمع و جور کنم . فهم و درکش آخر مرا دیوانه میکرد ، هر چند دیوانه اش شده بودم . بله بهترم. حق داشتی بهم بریزی ، تا چند مدتی که بگذره هر-اتفاق شوکه کننده‌ای باعث میشه مثل امروز وضعیتت کمی نوسان پیدا کنه ، من درک میکنم که چقد ترسیدی. نیازی به این همه خجالت نیست دختر خوب ، که هنوز گونه هات قرمزه . اگر روزی می توانستم روی رفتارم کنترل داشته باشم و حال درونم را لو ندهم ، عالیم چند ثانیه برای هویدا شدن حالم کفایت میکرد . این قرمزی گونه ها و داغی بیش از حد درونم همیشه کار دستم داده بود. حق با شماست ، کلا چند مدتیه انقدر همه چی بهم پیچیده و به هم ریخته شده که کوچک‌ترین اتفاقی باعث واکنش شدیدم میشه. نگاهش کردم ، که سنگینی نگاهش بی نهایت روی صورتم سایه انداخته بود
Показати все...
👍 10
#گیسو #پارت143 از کاری که کرده بودم ، بی نهایت خجالت می کشیدم . با چه عقلی به خانه اش آمده بودم؟ خدایا یک راه فراری نشانم بده فقط ! -من ... من نباید می اومدم بالا ، وقتی دیدم ساحل دیر کرده ، خوب ... اومدم ببینم ... ولی... گیسو با چنان محبتی نامم را صدا زد که چشمانم با اشتیاق پذیرای نگاه زیبایش شد : مهم نیست چرا اومدی بالا الان فقط حال تو مهمه.دستات سرده و صورتت قرمز شده ، مشخصه اوضاعت رو به راه نیست بریم تو حرف می زنیم همچنان خشک شده مانده بودم و توانایی حرکت نداشتم ، دستش را از دور کمرم برداشت و بازویم را گرفت . حتی در طول صحبت هایمان در آغوشش جا خوش کرده بودم و قادر به بیرون آمدن نبودم . مرگ بر من واجب بود . -بریم تو ، هوا سرده سرما میخوری ، لباس گرمی هم تنت نیست که. پاهایم در اختیارم نبود . اما بازویم در دستش بود که من را داخل کشاند و در را بست . دستش را دوباره روی کمرم گذاشت و به جلو تا نزدیکی مبل هدایتم کرد . -بشین اینجا تا یه چیزی بیارم بخوری جون بگیری ! شوکه شدی. روی مبل نشستم ، در واقع نشستن که نه ،سقوط کردم و لب به دندان گرفتم . زیر چشمی دیدم که به طرف آشپزخانه رفت . آخ امان از تو گیسو ، آبرویی مانده که نریخته باشی؟ صدای ساحل از اتاق دوباره بلند شد : -خالــه بالاخره تونستم بردارمش . از اتاق بیرون آمد و در نقطه دیدم قرار گرفت، خوشحال کتاب دردسرسازش را بالا برد : - نیم ساعته داشتم دنبالش میگشتم که زیر تخت پیداش کردم ، دستم نمی رسید بهش بردارم ،که با چوب لباسی های عمو به سختی بیرون کشیدمش. با چشمان براق و خوشحالش به من نگاه میکرد و انتظار خوشحالی هم از جانب من داشت احتمالا . تو چه می دانی به خاطر هوسی که در دلم انداختی چطور آبرویم رفت ساحل خانوم . چه می دانی که فقط حاضرم از این در بیرون بزنم و فرار کنم . به به عزیز عمو خسته نباشی به پشت سرش برگشت و با خوشحالی در آغوش آریا فرو رفت . همان آغوش لعنتی که چند لحظه پیش پذیرای من بود و آخ امان از هوسی که دوباره طلبش میکرد ! -عه عمو سلام کی اومدید ، خسته نباشید. یکدیگر را بوسیدند . سلام عزیزم خیلی وقت نیست که اومدم بی خبر از همه جا توضیحاتی که من نتوانستم- کامل بیان کنم را برای عمویش بازگو کرد : عمو خاله میخواست بهم درس بده که دیدم کتابم نیست یادم اومد که دیشب اومدم پیشتون تو اتاق جا گذاشتم . الان اومدم دنبالش. عمـــو چطوری رفته بود زیر تخت؟ آریا نگاهی به منی که مثل مجسمه نگاهشان میکردم انداخت و با لبخندی رو به ساحل گفت: از خوش خوابی خودته وروجک ، معلوم نیست چندتا لگد بهش زدی ، نگون بخت پرت شده زیر تخت . ساحل با صدا خندید و از آغوش آریا بیرون آمد. به طرفم قدم تند کرد و کنارم نشست : -خاله بریم ادامه درس رو شروع کنیم؟ آریا همان طور که به آشپزخانه می رفت بلند گفت : - عزیزم ، شما فعلا برو همون قسمت هایی که خاله گیسو برات توضیح داده رو دوباره بخون یکم بعد میاد پیشت . ساحل آنی از کنارم برخاست . چقدر حرف گوش کن بود .بدون اعتراضی رو به من کرد باشه خاله پس من میرم شما هم بیاید توانایی صحبت نداشتم . فقط لبانم را به طرح لبخند کش آوردم و سری به تایید تکان دادم . کتاب به دست به سمت در گام برداشت و از خانه بیرون رفت. بینی ام را آرام مالیدم . درد داشتم ، سینه اش انگار بر خلاف خود آغوشش از جنس سنگ بود که بینی ام با هر لمسی که میکردم از درد تیر میکشید. طولی نکشید که صدای قدم هایش آمد . سرم را بلند نکردم اما نزدیک شدنش را احساس کردم که آمد و کنارم نشست. اینو بخور یکم جون بگیری ، بتونی دو کلمه صحبت کنی کم کم دارم نگرانت میشم نکنه برای زبونت اتفاقی افتاده باش
Показати все...
👍 5
#گیسو #پارت142 توضیح دادم. بعد از حدودا یک ربع هر چی دنبال کتابش گشتم ، چیزی پیدا نکردم : خاله کتابتو کجا گذاشتی؟ از روی صندلی اش بلند شد و داخل کمد و گوشه و- کنار اتاقش را گشت . اثری از کتاب نبود. یکباره انگار چیزی به یادش آمده باشد ، بلند گفت : دیشب، برگه امتحانی و کتابمو بردم بالا نشون عمو- یادم اومد ، طبقه بالا خونه عمو آریا جا گذاشتم ، بدم ، همونجا هم خوابیدم ، فراموشم شده بیارمش خاله. االان میرم میارم. حتی به زبان آوردن لفظ عمویش هم در ریتم ضربان قلبم تاثیر داشت . سریع از اتاق خارج شد و احتمالا به سمت همان طبقه بالا رفت . چند لحظه ای نگاهم به در اتاق بود . یکباره بدون اینکه اختیاری بر حرکاتم داشته باشم از روی صندلی بلند شدم . چی میشد اگر بالا را در حد چند دقیقه یا حتی چند ثانیه میدیدم؟ خانه ای که مرد مورد علاقه ام ساکنش بود ،احتماالا باید دیدنش جذاب و هیجان انگیز باشد . نمی دانستم آریا کی به خانه می آید ، اما وسوسه ای که به جانم افتاده بود قابل کنترل نبود که خودم را بیرون از منزل دکتر دیدم . پاهایم بدون اختیار به سمت پله ها حرکت کردند . قلبم محکم و بدون وقفه می کوبید . در این هوای سرد ، احساس گرما می کردم . برگشتم و به در حیاط و پارکینگ نگاهی انداختم . خبری نبود. اولین پله را که بالا رفتم . پشیمان شدم . اگر می آمد چه؟ چه جوابی داشتم از اینکه بدون دعوت و اجازه در منزلش هستم؟ پله باالا رفته را برگشتم . دو دلی بدی به جانم افتاده بود که نه می توانستم بی خیال بالا رفتن شوم و نه به منزل دکتر برگردم . با خودم حرف میزدم : خوب ، خوب ، اصال من سریع فقط یه نگاه میندازم و برمی‌گردم نمی‌خوام که بمونم به دقیقه نمی‌کشه که پایین میام ، اصلا ساحل هم دیر کرده؟ نه؟ مگه یه کتاب برداشتن چقدر طول میکشه؟ بهانه خوبی بود . در یک آن ، چند پله را بالا رفتم . برای اولین بار پا در حریم خصوصی مردی می گذاشتم که از قضا استادم بود و اطلاعی هم از رفتن من به خانه اش نداشت. سعی کردم افکار استرس آور را پس بزنم . چند پله ی بعدی را هم با سرعت بالا رفتم. حالا مقابل ورودی خانه اش بودم. آب دهانم را قورت دادم و با نگاهی به حیاط ،دستگیره درب را لمس کردم و پایین کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و داخل رفتم. نگاه کنجکاو و پر استرسم دور تا دور خانه را رصد کرد . نقشه طبقه پایین را داشت اما وسایل خانه متفاوت تر بود . تیره تر و سنگین تر بود. به قولی آریایی تر بود که حتی با ورود به منزلش هم جدی و یک رنگ بودن صاحبخانه مشخص بود. نمی دانم چقدر محو خانه اش بودم که قدمی پیش تر رفتم و نگاهم را بیشتر به همه جا چرخاندم . خود خانه برایم مهم نبود ، از اینکه آریا اینجا زندگی میکرد حتی دم دستی ترین وسایل هم برایم جذاب و مهم شده بود که دست از نگاه کردن نمی کشیدم. هنوز کنار درب ورودی بودم . انگار ترس و استرسی در وجودم بود که با دیدن و حس کردن چیزی فقط منتظر بودم خودم را سریع به پله ها برسانم. یادم از ساحل آمد که به همان بهانه هم بود که بالا آمده بودم ، کجا بود این دختر؟ساحل خاله جان کجا موندی؟ صدای ساحل آمد اما من چیزی نشنیدم چرا که- دستگیره دری که هنوز در دستانم بود به پایین کشیده شد و در به طرف مخالفم ، یعنی به سمت بیرون باز شد . در صدم ثانیه همراه در کشیده شدم و تعادلم را از دست دادم با دردی که در بینی ام پیچید ، چشمانم را محکم بستم و دادم را با به دندان گرفتن لبانم در دهانم حبس کردم . جای گرم و نرمی فرود آمدم ، اما بینی ام با شدتی که به فرد رو به رویم برخورد کرد ، درد وحشتناکی در سرتاسرش پیچید . آخی گفتم و ذره ای عقب رفتم .قلبم را داخل دهانم احساس میکردم . دستان پر قدرتی که دورم پیچیده بودند ، کمی از هم فاصله گرفتند . سرم را بالا بردم و نفس در سینه ام حبس شد . با چشمانی نگران ، کل صورتم را رصد کرد و گفت : -خوبی؟ چیزیت نشد؟ به معنای واقعی از خجالت آب شدم . چرا انقدر بد شانس بودم؟ حتم داشتم صورتم یکپارچه قرمز شده بود . نگاه دزدیدم و دردم یادم رفت. رسما به تته پته افتادم: چشمانم را محکم بستم و سرم را پایین گرفتم . نتوانستم- من ... ساحل ... من ... یعنی اومدم ... کتابش رو جمله ی در هم و ناقصم را کامل کنم . دلم میخواست بمیرم و در این لحظه نباشم. یکباره در خانه اش را باز کرده بود و من در آغوشش افتاده بودم . فاجعه از این بدتر؟ وحشتناک تر؟ چه توجیهی داشتم واقعا؟ دردی که در بینی ام جریان داشت باعث شد ، لمسش- کنم و با نگاهی سرشار از خجالت به آریا چشم بدوزم _ببینمت؟ دستم که روی بینی ام بود را آرام کنار زد و انگشتش را روی بینی ام کشید: -خیلی قرمز شده ، درد داری؟ سکوت کردم : -پشت در چیکار میکردی آخه دختر خوب؟ انگشتش که نوزاش وار روی بینی ام در رفت و آمد. بود ، لحظه ای ایستاد .ببخشید -واسه چی؟
Показати все...
👍 13
#گیسو #پارت141 چه خونشون لاکچری و خفنه! طبقه دوم مال استاد رستگاره؟ آره ورودی مجزاداره -به به ، پس همه چیز برای اینکه ساحل رو بپیچونی و- با آریا جونت خلوت کنی محیاست . دستگیره درب ماشین را گرفتم و پیاده شدم ، صدایم کردند که از روی اجبار سرم را خم کردم و نگاهی به چهره شرورشان انداختم ، نگین ابرویی بالا انداخت و گفت: لبات سریع کبود میشه؟ -لازمه یادآوری کنم ، مواظب باشید . برگشتنی مامانت دم در خونه خفتت نکنه! -واقعا که بیمار روانی هستید خنده شان به هوا خواست که درب ماشین را محکم بستم. لحظه ای بعد با تک بوقی از رأس دیدم خارج شدند . به سمت آیفون رفتم و زنگ را فشرم به ثانیه نکشید که درب باز شد . انگار یک نفر انگشتش آماده باش برای باز کردن درب روی آیفون گذاشته بود. داخل رفتم و ناخودآگاه به پارکینگ حیاط نگاهی انداختم . ماشین آریا نبود . کمی نا امید شدم نکند امروز نبینمش ، هر چند که ذهنم به سمت حرف های نگین و نسرین که سرتاسرش محال بود نمی رفت ، اما دلم حضور و دیدنش را میخواست ، حتی برای دو دقیقه که هم شده بود . از چند پله کوتاه بالا رفتم که سوفی را پوشیده در پالتوی مشکی اش دیدم . آماده باش بیرون آمد . متعجب نگاهش کردم که سریع خودش را به من رساند : -سلام عزیزدلم خوبی؟ سلام سوفی جون ، ممنون ،چیزی شده ؟ همان طور که داخل کیفش را میگشت جوابم را داد: -نه عزیزم اتفاقی نیفتاده ولی نیم ساعته منتظرم بیای و من تا بیرون برم ! مکثی کرد و ادامه داد : از من به تو نصیحت ،هیچ وقت کاراتو به مردا نسپر اونم مردی که می‌دونی بی‌خیاله از صبح منتظر آرمانم . قرار بود بیاد منو برداره بریم خرید . فردا نهار چند نفر از دوستای قدیمی مونو دعوت کردیم . یه عالمه هم وسیله و خرت و پرت لازم دارم ، هر چی بهش زنگ میزنم میگه خانوم اورژانسی بهم خورده نمی تونم بیام ، فردا صبح میریم خرید نگاهی به لبخند روی لبم که سعی میکردم نمایان نشود انداخت و با حرص ادامه داد به نظر تو، تو این ترافیک و اوضاع تهران من فردا می‌رسم صبح برم خرید و تمام کارامو بکنم و بیام بساط نهار و مهمونی هم به پا کنم؟ میشه ؟ نیش بازم را جمع کردم و گفتم : نه سوفی جون حق داری نمیشه! -هر چند اون لبخندت چیز دیگه ای میگه ولی واقعا- نمیشه . سوئیچ ماشینش را به دست دیگرش داد و قدمی از من دور شد عزیزم، من سعی میکنم خودمو تا تموم شدن کلاس برسونم نتونستم تنهاش بذارم صبر کردم تو بیای بعد برم. مواظب خودتون باشید و هر چی لازم داشتی تو خونه هست ،دیگه اینبار خودتون از خودتون پذیرایی کنید تا بیام . برو سوفی جون با خیال راحت خریداتو انجام بده من بیکارم . تا هر موقع طول کشید نگران نباش من پیش- ساحل هستم. به سمت تنها ماشین پارک شده داخل حیاط قدم تند کرد و بلند جوابم را داد : -فدات بشم ، دستت درد نکنه . برو تو هوا سرده ، فعلا خدافظ به سمت تنها ماشین پارک شده داخل حیاط قدم تند کرد و بلند جوابم را داد : -فدات بشم ، دستت درد نکنه . برو تو هوا سرده ، فعلا خدافظ همانجا ماندم که از پارک خارج شد و با تک بوقی از حیاط بیرون رفت . درب های پارکینگ که بسته شدند ، به سمت ورودی خانه قدم تند کردم. خبری از ساحل نبود که در زدم و داخل رفتم: -خاله جون ، ساحل؟ نمیای استقبالم؟ قبلا مهربون تر بودی که صدای بسته شدن دری از راهرو آمد . به لحظه نکشید که پیداش شد و بدو خودش را به من رساند . در آغوش گرفته و بوسیدمش ، بوی مارال را میداد. -خوبی عزیزدلم؟ کجا بودی؟ کمی فاصله گرفت و با لبخندی جوابم را داد : -سلام خاله ،خوبم ممنون ، ببخشید ولی سرویس بهداشتی بودم . لبخندی به چهره ی نازش زدم : -خوب خوب آماده ای بریم سراغ درس امروزمون؟ -آره خاله ، آمادم. دستش را گرفته و به سمت اتاقش رفتیم . امتحان دیروزت چطور بود از پسش براومدی -آره خاله ، همونایی بود که با هم کار کردیم . همشو- بلد بودم . نمره کامل رو گرفتم . با دیدن ذوقش لپش را آرام کشیدم و بوسه ای به سر انگشتان خودم زدم : آفرین عزیزم ، امروز بریم ادامه مبحث بعدی قبوله؟ تایید کرد و پشت میزش نشستی چند دقیقه‌ای بدون توجه به کتاب درسی اش ، مطالبی که پیش زمینه مبحث بعدی بود را روی کاغذ پیاده کردم و برایش
Показати все...
👍 8
#گیسو #پارت140 ذهن ما معیوبه و نمیفهمیم چی میگیم ، توکه عاقلی ذهنت تصور کردی که گونه هات این جوری گل انداخته؟ سریع دست روی گونه هام گذاشتم که خنده هر دو نفرشان بلند شد . از هیچ روشی برای رو دست خوردنم دریغ نمی کردند . با آمدن استاد به کالس نفس راحتی کشیدم . میشد یکی دو ساعتی از آزار و اذیت هایشان در امان باشم. کالس آخر بود و بچه ها خسته و کوفته به سمت خروجی دانشگاه در حرکت بودند. اما من بر خالف اکثرشان انرژی مضاعفی داشتم که سعی در پنهان کردنش هم داشتم . به سمت ماشین نگین رفتیم و سوار شدیم. قرار بود من را به منزل دکتر برسانند . کالس زبان تخصصی انرژی هر دو نفر را تحلیل برده بود که سکوت کرده بودند .نگین از پارک در آمد و بعد از سکوت ده دقیقه ای گفت : -راستی چه خبر از اوضاع خونه تون؟ نگاهم را به رو به رویم دادم و شانه باال انداختم خبری نیست. نسرین انگار موضوع برایش جالب شده باشد خودش را وسط دو صندلی کشاند: با یاد آوری روز و شب هایی که این چند وقت اخیر- یعنی هنوز بابات نمیخواد بگه موضوع چیه؟ شاهدش بودم ، ناراحت گفتم : مرد آروم و ساکتیه ولی از موقعی که از بیمارستان- نه سکوت مطلق کرده ، بابا کال شخصیتش جوریکه ، مرخص شدم رفتم خونه ، همون صحبت های معمولی رو هم به زور انجام میده. با مکث ادامه دادم من پر از ناراحتیه، نمی دونم شاید از اینه که نتونسته- احساس میکنم ، این چند وقت پیرتر شده ، نگاهش به ازم محافظت کنه . اما جالب اینجاست یه نگاه خاصی به مامان هم داره ، کناره میگیره ، یه نوع شرمندگیه تو نگاه و رفتاراشه ، چه جوری بگم یه طور خاص شده .اکثرا تو اتاق کارشه ، بیرون نمیاد مگه فقط برای شام . نهار هم که کال تو حجره میمونه . با افکاری پریشان شده از یاآوری حال و هوای خانه ، ناخنم را به دندان گرفتم . -مهدی چی؟ از اونم خبری نیست؟ نیم نگاهی به نگین انداختم : باری تماس داشتیم ولی به دقیقه نکشیده تا از خوب- از آخرین باری که رفته شمال هنوز برنگشته ، دو شدن حالم مطمئن شده ، قطع کرده. عجیب شدند ، خیلی . اینکه میگی نگاهش به مامانت پر از شرمندگیه ، یکم- من فکر میکنم بابات از بیان موضوع ترس داره ، آدم رو فکری میکنه. در تایید حرف های نسرین سری تکان دادم : گوشیشه ببینه خبری شده یا نه. می دونم بیشتر وقتش- اره انگار شرمندس ، ترس داره ، همش نگاهش به کالنتری و پیش وکیلش میگذره ، کال از ما کناره میگیره ، خیلی تغییر کرده . خودش در سکوت کامل منو میبره مدرسه و میاره دانشگاه ، مگه اینکه مطمئن باشه با شما هستم تا بیخیال رسوندنم بشه. نمی دونم چیکار کن باهاش حرف بزن گیسو . نگاهم را به نگین دادم : بار رفتم سراغش ولی هیچی نصیبم نشده. مشخصه تا- فکر میکنی سعی نکردم حرف بزنم؟ بیشتر از چندین پیدا شدن منصور داره زمان میخره بتونه حداقل خودشو جمع و جور کنه . -آره منم همین فکرو میکنم . پلیس ها خبری ندادن از دستگیریشون؟ -انشاهلل آخر این ماجرا خیره ، غصه نخور عروسک- نه هنوز ! داری میری دیدن یار ، نباید خم به ابروت باشه. نگاه کجی به هر دو نفرشان انداختم : -نمیخواین دست بردارید نه؟ خوبه استاد رستگار رو میشناسید و انقدر مزه می پرونید. -اوهوک ، همچین میگه استاد رستگار ، انگار ما نمی دونیم تو خلوتشون آریا جونی ، آری جونی ، عشقم ، نفسم ، عمرم صداش میکنه.در ضمن اون برای ما مثل شمر بن ذی الجوشنه ، با تو نمیتونه از گل نازک تر حرفی بزنه! حرف هایشان در نظر و خیال من ، گنگ بود .کال از فضای چند دقیقه پیش بیرون آمدم. اسم آریا کافی بود تا هوش و حواسم سیصدو شصت درجه بچرخد . میشد روزی به این مرحله برسم که انقدر آزادانه و موافق با میل درونم صدایش کنم؟! سکوت کردم که بیشتر کش ندهند : -همین کوچس؟درست اومدم؟ با دیدن محله آشنا ، سری تکان دادم : مقابل ورودی منزل دکتر پارک کرد . هر دو نفرشان- آره برو جلوتر همون نما سفیده، خونشونه ! سرشان را خم کردند و خانه را رصد کردند
Показати все...
👍 9👎 1 1👏 1
دلبر تویی بی دل منم❤️
Показати все...
موزیک ویدیو💞 دلبسته شدم❤️ با صداے زیباے سالار عقیلے🌸
Показати все...
Repost from N/a
🍵 فال بی بی مریم 🍵 🔆متولدين هرماه براي اولين بار ميتونيد فال خودتون رو به صورت دقيق بخونید 📿ابتدا نيت كنيد و ٣ صلوات بفرستيد📿 🏺فروردين 🏺ارديبهشت 🏺خرداد 🏺تير 🏺مرداد 🏺شهريور 🏺مهر 🏺آبان 🏺آذر 🏺دي 🏺بهمن 🏺اسفند 🎗ماه تولدت روكليك كن و #فالت رو ببين ارتباط مستقیم با بی بی مریم👇‌‌👇‌‌👇‌‌ ☎️ 09301507548 ❇️ @Fall_banoooo
Показати все...
1