cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

Рекламні дописи
1 700
Підписники
-224 години
-67 днів
-2230 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#گیسو #پارت 231 نگین هم همیشه معترض بود. فرصت اینکه تماس بگیرم را نداشتم. مهدی بیرون منتظرم بود. با شنیدن صدای دو بوق کوتاه و ممتد، مهدی اعتراضش نسبت به دیر کردنم را نشان داد. تلفن را در دست فشردم و سریع بیرون رفتم. ماشینش دقیقا مقابل درب پارک بود. به سرعت کنارش نشستم و سلام کردم. -سلام، مگه نگفتی نیم ساعته حاضر شدی؟ -ببخشید، داشتم به توصیه های خاتون گوش میکردم. همزمان پلاستیک حاوی آجیل را هم نشانش دادم. سری تکان داد و حرکت کرد. قبل از اینکه تلفن را داخل کوله بگذارم، بار دیگر پیام آریا را خواندم. انگشتانم خود به خود شروع به تایپ کردند و بی پرده نوشتم. »مگه میشه استاد رستگار رو فراموش کرد؟« به دقیقه نکشید جواب داد: »فعلا که شده، ولی حواستو جمع کن، همه این تماس های بی پاسخ کنار هم جمع میشه و یک دفعه تلافی بدی سرت میاد خانوم« تلافی هایش هم دلنشین بود و من با تمام وجود منتظر بودم. حرف دلم را به زبان آوردم. »اگه بگم با کمال میل منتظر تلافی هاتونم چی؟« »مطمئنی؟!« کلمه اش کمی بو دار بود. اما من جنبه ی مثبتش را در نظر گرفتم و به اخطار های دارکوب ذهنم توجهی نکردم. »بله.« »پس بی صبرانه منتظرم بیای تهران.« نمی دانم چرا اما، انگار کنارم بود و با لحن شیطنت آمیزی این جمله را گفت که خنده ای کردم و در کمال بی شرمی ته دلم ضعف رفت برای دیدن و تلافی اش. مهدی نیم نگاهی به سمتم انداخت اما چیزی نگفت و دوباره خیره رو به رو شد. جوابی نداشتم و فقط خیره صفحه چت بودم که یکباره کمی به سمت جلو پرت شدم. مهدی از روی دست انداز خیلی با سرعت عبور کرده بود که باعث شد تکان بدی بخوریم. بدون نگاه گفت: ببخشید ندیدم چیزی نگفتم و همینکه خواستم صفحه نمایش گوشی را- خاموش کنم. نگاهم به ایموجی قلب قرمز رنگی افتاد که برای آریا فرستاده شده بود. ضربان قلبم اوج گرفت و دستپاچه حذفش کردم. اما انگار بی فایده بود که تیک دوم کنار پیام حذف شده، قبلا زده شده بود. لبم را گاز گرفتم. فرستادن قلب قرمز در جواب انتظار برای تلافی هایش چه معنی می توانست داشته باشد؟! به سرعت تلفن را خاموش کرده و در کوله ای که روی پایم بود انداختم. دست بردم و شیشه را پایین دادم. اجازه دادم شلاق باد کمی التهاب درونم را کاهش دهد. در تلاش بودم فرستادن آن قلب قرمز لعنتی را فراموش کنم. از نظر خودم سوتی بدی داده بودم. اما در این بین گیسو کوچولوی درونم خوشحال بود. چرا که بارها مایل بود علاقه اش را نسبت به آریا نشان دهد اما... اما عقل و منطقم در جدال با احساس و علاقه ام ، قد علم کرده بود و اجازه نمیداد طوری که میل دل گیسو کوچولو است پیش بروم. هر چند اگر طبق میل دل گیسوی عاشق درونم در ارتباط با آریا پیش می رفتم، باید خیلی از خط قرمز ها را زیر پا می گذاشتم که مطابق با خصوصیات اخلاقی ام نبود. همان بهتر که سرعتگیری در وجودم بود و نمی گذاشت خیلی پیش روی کنم. هر چیزی حد و حدودی داشت. می دانستم گاهی اوقات زیادی گیج میزنم و نمی توانم جواب جملات محبت آمیز آریا را به طور واضح بدهم، ولی به همان حد و حدود راضی بودم تا رابطه ی بینمان شکل درست و حسابی به خود بگیرد. چرا که گیجی الان من به خاطر مبهم بودن رابطه بینمان بود. نمی دانستم این رابطه بی هویت تا کی طول می کشید، اما دلم روشن بود. نفس عمیقی کشیدم و خیره منظره بیرون شدم. حدود چهل و پنج دقیقه بعد بود که به محل مورد نظر رسیدیم. مهدی ماشین را خاموش کرد و اشاره کرد پیاده شوم. زیپ سویشرت سفید رنگم را بالا کشیدم. به محض پیاده شدن، با دیدن محل همیشگی و قدیمی مان لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفت. مهدی به سمتم چرخید و دستش را به طرفم بلند کرد. با قدم های تند به سمتش رفتم و دستش را گرفتم. در سکوت کامل از تپه بالا رفت و در کنارش نیمی از حواسش سمت من بود تا بتوانم پا به پایش پیش بروم. به محض رسیدن به محل همیشگی مان آرام دستم را رها کرد و روی زمین نشست.
Показати все...
👍 1
#گیسو #پارت 230 سکوتی کرد و اینبار شرمنده لب زد: ما در برابر سپیده خیلی شرمنده‌ایم حاجی هم تا روز های آخر با شرمندگی به سپیده نگاه می کرد، اما عمرش قد نداد که بتونه خودش با پیش اومدن این جریانات حقیقت رو بهش بگه، هر چند می دونستم هیچ موقع مایل نبود که سپیده از این جریان با خبر بشه، از اینکه دوباره یاد آور اون دوران بشه و زندگی علی بهم بخوره وحشت داشت، می ترسید علی سپیده رو از دست بده. خود خواهی بود، اما این خود خواهی رو به جون خرید تا زندگی پسرش رو دوباره دچار تلاطم نکنه اما نشد، نتونست.... چرخ روزگار طوری چرخید که سپیده از طریق نوچه های منصور فهمید جریان چیه، مهدی از طریق اون کیف... دست ما نیست، انگار تقدیر این بوده بالاخره این راز یه جایی و به طریقی بر ملا بشه. یاد آن کیف باعث شد اخم هایم بیش از پیش در هم شود. -من چند ماه پیش که رفته بودم انباری ترشی بردارم، اتفاقی اون کیف رو دیدم. هیچ وقت فکر نمیکردم تمام سرگذشت خانواده ام تو همون کیف و اون شناسنامه نهفته بوده. کمی تعجب کرد که آن کیف را دیدم اما چیزی نگفت و برای هزارمین بار آهی کشید: وقتی که رفتیم باقی مونده وسیله های خونه کوچیک علی رو جمع کنیم و بار و بندیلمونو ببندیم چند تا عکس و مدارک ازدواج شونو پیدا کردم، دلم نیومد بندازم دور. با خودم اوردم خونه و با شناسنامه ای که حاجی برای مهدی گرفته بود همه رو تو همون کیف گذاشتم و با خودم اوردم شمال. تو انباری گذاشتمش. اما اصلا فکر نمیکردم یک روزی چشم مهدی ممکنه به اون کیف بخوره و باعث بشه ماجرا رو بفهمه، هر چند باید زودتر از اینا می فهمید اما خوب، فهمیدنش به اون صورت ضربه ی بدی براش بود. متاسفانه خیلی روحیه‌اش به هم ریخته آره، حق داشته تمام این اتفاقات کم چیزی نیست که انتظار داشته-باشیم حالش خوب باشه دستم را گرفت: -مهدی از همون بچگی بیشتر با تو و مسعود خو می گرفت و با شما همبازی بود. نمی دونم ولی انگار واقعا بهش الهام شده بود که خواهر برادرشین. بهش کمک کن گیسو، اون بیشتر از هر زمانی تو این دوران به شما احتیاج داره. به اینکه فکر نکنه اضافیه تو این خانواده، به اینکه خدای نکرده خودشو جدا از شما و ما نبینه. با مسعود کمکش کنید تا مثل قبل سر زنده بشه، خنده واقعی به لباش بیاد. از زمانی که اون منصور از خدا بی خبر نمی دونم چطور رَدمارو تو شمال زد و اون بلاهارو سر اورد مهدی بیشتر از قبل بهم ریخت، نمیخواست به خاطر اون گذشته تاریک بلایی سر تو و خانوادش بیاد. ولی هر کاری هم که کرد متاسفانه نتونست جلوشو بگیره. -چشم خاتون حواسم همه جوره به مهدی هست. کمکش می کنیم. شما غصه نخورید. سرم را خم کرد و بوسه به پیشانی ام نشاند. -قربونت برم گیسو کمندم. -باز لوس بازی های شما خانوما شروع شد. خاتون به مسعود نگاه با مزه ای انداخت و دستانش به طرفش از هم گشود.بیا حسودی نکن مرد گنده مسعود دیوانه مثل بچه ها ذوق کرد و به سرعت به کنار خاتون آمد و در آغوشش کشید. چهره ام را به حالت چندش واری در هم کردم. -واقعا دلم برای زن آینده ت میسوزه به تو هم میگن مرد؟! خجالت نمیکشی؟ اَه چندش! بدون توجه به من بوسه ای روی گونه خاتون کاشت. می دانستم تمام این ادا هایش برای عوض کردن جو بینمان است در حالیکه خم شده بودم و کفش های اسپرت سفید رنگم را میپوشیدم، ویبره تلفنم را هم احساس کردم. بدون توجه بند های کفشم را بسته و کمرم را راست کردم. خاتون در حالیکه به سمتم می آمد پلاستیکی از انواع آجیل ها و شکلات ها را در دستانم گذاشت. متعجب خنده ای کردم. -خاتون مگه میخوام برم سفر قندهار؟ یه دور زدنه فقط. بازویم را گرفت و به سمت جلو هلم داد. -می دونم میرید محل همیشگی تون، نمی خواد آت آشغالای بیرون رو بخرید. با همینا سر کنید. به سمتش برگشتم و بوسه ای محکم روی لپ چروکیده اش گذاشتم. خاتون مهربانم، به فکر معده حساس مهدی بود. توصیه های شب گذشته اش در مورد مهدی را دوباره گوشزد کرد. چشمی گفتم و قبل از اینکه کامل از حیاط خارج شوم، دوباره ویبره تلفنم را احساس کردم. اما اینبار کوتاه تر بود و نشان از پیامک میداد. دست بردم و از کنار کوله ام، بیرون کشیدم. یک تماس بی پاسخ و یک پیامک از جانب آریا داشتم. با حس خوبی پیامکش را باز کردم. »باز شما خانوم خانما رفتی پیش خاتون، مارو فراموش کردی؟!« تک خنده ای کردم. حق داشت. وقتی که به این خانه قدم می گذاشتم، رسما فضای مجازی و تلفن و راه ارتباطی ام با بقیه خیلی کمرنگ میشد.
Показати все...
👍 3
#گیسو #پارت 229 هر چند توقعی هم نمیشد داشت، وقتی که منصور در به در دنبال آسیب زدن به علی بود، دیگه بچه ی علی رو میخواستن چیکار؟! با غم نهفته در صدایم لب زدم: حاج فتاح فقط مریم رو داشت؟ -نه یک پسر هم داشت که اون دوران تازه سربازی رفته بود. خاتون هیچ وقت نگفتی که شما به فامیلاتون چی گفتید و یکباره کوچ کردید به اینجا یعنی هیچکس خبر نداشت شما کجایید و چیکار می کنید؟! نگاه نمناکش را به صورتم دوخت من که فامیلی نداشتم دخترم، تک فرزند بودم که بعد از ازدواج با حاجی پدر و مادرمو هم از دست دادم و تنها کسی که داشتم حاجی بود. حاجی هم یه برادر داشت، خدا بیامرزدتش. همون موقعه ها که ازدواج کرد و ارثیه ای که بهش رسید و برداشت و با خانومش رفتند جنوب برای کار و بار زندگی شون. اون موقع ها گوشی و موبایل نبود که دم به دقیقه از هم خبر بگیریم. سالی یکبار شاید از حال هم خبردار می شدیم و تا مدتها بیخبر بود از ما. فقط یک حاجی مونده بود و یک من، ما هم که از خونه زندگی مون دل کندیم، فقط یک نام ازمون تو مشهد به جا موند. اومدیم و اینجا زندگی جدیدمونو شروع کردیم. هیچ وقت نشد شما خبری از خانواده حاج فتاح بگیرید که بعد شما چی شدند؟! نه دخترم، به اندازه کافی رومون از هم دیگه سیاه بود ما زندگیمونو شروع کردیم و دیگه حتی اسم مشهد رو هم به زبون نمی اوردیم پیش حاجی چه برسه به اینکه بخواییم ببینیم اونا در چه حال هستند. مخصوصا با اینکه می دونستیم منصور به خون علی تشنس، سرمون درد نمیکرد که دوباره بخواییم بریم سراغ دردسر. از طرفی همه فکر میکردند چون خانواده حاج فتاح مریم رو از دست دادند غم اونا بیشتره، ولی نمی دونستن ما بدتر از اونا جیگرمون خونه، یه علی برامون باقی مونده بود که با مرده ها فرقی نداشت با یه بچه ی بی مادر. غم ترک خونه و زندگی سالیان عمرمون هم به کنار ولی از کسی نمیشد انتظار درک اوضاع مارو داشت. سختی ای که خاتون کشیده بود، حتی به زبان آوردنش هم سخت بود. -این خیلی بی عدالتیه. هی دخترم چی بگم چی بگم از دل خونم بچم مهدی، یه طفل بی گناه و قربانی وسط این ماجرا بود. بارها شده خدارو شکر کردم که سراغ مهدی نیومدن. مهدی نور چشم ما شد نور چشم حاجی، علی، محمد. تو بد دورانی پا به زندگی مون گذاشت. ولی باعث خوشحالی ما شد. با تصمیم حاجی که سرپرستیشو دادیم به محمد و سمیه دلمون آروم گرفت با اومدنش اگه سختی کشیدیم ولی می ارزید به لبخند هایی که علی به روی پسرش میزد. می ارزید که وقت هایی که فقط با مهدی آروم می گرفت. می ارزید به پر کردن جای فرزند از دست رفته محمد. هر چند علی هم اون اول مخالف بود، ولی دیگه نمی تونست روی حرف حاجی حرف بزنه. به اندازه کافی با تصمیمش زندگی مونو بهم ریخته بود، مجبور بود با این موضوع کنار بیاد و حرف حاجی رو قبول کنه و بچشو بده به محمد بزرگ کنه. ولی چون سمیه و محمد تو خونه خودمون زندگی میکردن و علی هر روز مهدی رو میدید، زود با همون شرایط خو گرفت و عادت کرد. شده بود حتی بعضی شبا مهدی کنار علی می خوابید. مهدی هم عجیب با علی خو گرفته و تو بغلش آروم می گرفت. علاوه بر اون حتی بعد ازدواجش با سپیده هم رابطه بین علی و مهدی کم رنگ نشد. سکوتی برقرار شد. آرام صدایش زدم: خاتون _جانم وقتی که مهدی به دنیا اومد گفتید که به کمک همسایه قابله اوردید تو خونه، همسایه ها یا همون قابله با دیدن بچه مرده زن عمو سمیه، بعدها نفهمیدند مهدی بچه واقعی زن عمو سمیه و عمو نیست؟! و یا اینکه چیزی به گوش خانواده مامان سپید برسه؟- نه مادر، زمانی که مهدی رو بغل علی گذاشتم و رفتم دنبال قابله،همسایه فقط نشونه خونه رو بهم داد و خودش همراهم نیومد. قابله رو پیدا کردم و اوردمش بالاسر سمیه. اون خدابیامرز هم یه خانم پیری بود که به زور می تونست چهره ها رو از هم تشخیص بده، ولی با هر بدبختی بود کمک کرد که سمیه بچه شو به دنیا بیاره. به ماه هم نکشید که خانومه فوت کرد. ما هم تازه رفته بودیم به اون محله، و کسی از ما شناخت نداشت که بخواد پا پیچ زندگی مون بشه. حاجی هم با سنجیدن تمام جوانب تصمیمشو گرفت و اعلام کرد. اگه می دونست از جایی ممکنه این موضوع لو بره هیچوقت همچین ریسک بزرگی رو نمیکرد. خلاصه دیگه کسی نمی دونست که تو خونه ما چی میگذره و نوزادی که بعد ها بغل سمیه میدیدن بچه ی واقعی خودشون نیست. اصلا مدرکی وجود نداشت که بخوان حرفی بزنند. ما که مهدی رو اون اوایل از خونه بیرون نمی بردیم، بعد مدت کوتاهی که هم سمیه زایمان کرد، بهترین موقعیت بود تا مهدی رو جایگزین بچه ی خودشون بکنن. از طرفی بعد یکی دو سال هم که رفتیم خواستگاری سپیده و تا اون موقع که کمی با همسایه ها شناخت پیدا کرده بودیم، همگی فکر می کردند مهدی بچه ی واقعی سمیه و محمده.
Показати все...
👍 4
Repost from N/a
اگه با چشمهای خودم نمیدیدم باور نمیکردم 🤯 که یه کِرِم بتونه اینجوری لک هارو به طور کامل از بین ببره😳 با یک دوره مصرف کرمهای دستساز "دکتر رضا اسدی" از شر لک مک راحت میشی👌 https://t.me/joinchat/AAAAADz-3pT2vddnn3Jp4A ☝☝ دوران ماست مالی کردن ایرادای پوستی تموم شده، بیا اساسی پوستتو صفا بده🤩
Показати все...
Repost from N/a
ادمین حرفه‌ای اینستاگرام و تلگرام میخوای؟! پیج و کانالت رو مدیریت کنه، محتوا تولید کنه، فالوور بگیره و درآمدت رو زیاد کنه؟ این کانال تلگرام معرفی بهترین ادمین‌ها: @didogram_admin اینجا هم یه لیست کامل از ادمین‌هاست: رزومه + نمونه کار + شماره تماس didogram.com/t
Показати все...
بعد از بیست و سه سال دیدمش!!! تار موهای شقیقه‌ش سفید شده بود! چروک‌های زیر چشماش از چند قدمی مشخص بود!!! اونجا بود که گفتم: اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود....
Показати все...
Repost from N/a
#مژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژده ✨به پاس قدردانی از حضور شما کانالی رو معرفی می کنم که یکی از بهترینهاست کانالی که شمارا از دیگر کانالها بی نیاز می کند. واقعا ارزش عضویت داره👇 تاحذف نشده امتحان كن و عضوشو 😌 https://t.me/+7Nps7aDbdiU2ZWJk https://t.me/+7Nps7aDbdiU2ZWJk یه محیط گرم وبا انرژی وشاد شاد با ما 😍 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
Показати все...
Repost from N/a
بانک قرض الحسنه رسالت وام فوری تا سقف ۳۰۰ میلیون تومان بدون نیاز به سپرده بدون نیاز به ضامن بدون نیاز به چک ضمانت فقط سفته جهت دریافت اطلاعات لازم کلمه وام رو از طریق تلگرام به شماره ۰۹۹۲۴۰۴۶۳۰۹ ارسال بفرمایید. @Vamforiresalat888
Показати все...
👍 1
#گیسو #پارت 228 می دانستم فکرش درگیر است. شاید بهترین فرصت بود که می توانستم سوالات باقی مانده ذهنم را از خاتون بپرسم. سوالاتی که از همان شب نحس در ذهنم نقش بسته بود، اما فرصتی پیدا نمی کردم که به زبان بیاورم. مشخصا از بابا هم نمیشد بپرسم. هر چیزی که یاد آور نامی از مریم بود را نمی توانستم از بابا علی بپرسم، چه برسد به اینکه سوالی در مورد گذشته داشته باشم. خاتون احتمالا درگیری با خودم را دید که گفت: بگو هر چیزی تو ذهنته و داری مزه مزه میکنی که بپرسی یا نه! بی حواس لبخندی زدم و آرام گفتم: -راستش خیلی سواال دارم، ولی میترسم خسته باشید یا ناراحتتون کنم. پایش را دراز کرد و در حینی که کاسه زانویش را میمالید، گفت: بپرس دخترم، انقدر آبدیده شدم که سوالات تو هر چی که باشه نمی‌تونه بیشتر از اتفاقی که پشت سر گذاشتیم ناراحتم کنه. من هم به کمکش شتافتم و اطراف زانویش را ماساژ دادم. می دانستم گهگاهی زانو درد دارد. گاهی اوقات از درد زانو و پا درد از خواب بیدار میشد. مسعود خودش برایش دارو می خرید و مرتب حواسش به خاتون بود. اما خاتون همیشه با لبخندی می گفت: -پسرم این دواها دیگه واسه من فایده نداره، من عادت کردم به این دردای گاه بیگاه که نشون میده، پیر شدم، پیری هم که دوا نداره. کمی که گذشت خاتون گفت: -در مورد مهدیه؟ نگاهم را به چشمان بی فروغش دادم. پلک بهم فشردم و اولین سوالم را به زبان آوردم: -این همه سال گذشته، خانواده حاج فتاح هیچ وقت سراغ نوه دختریشونو نگرفتند؟ آهی که کشید تا مغز استخوانم را سوزاند. مسعود نیم نگاهی به سمتمان انداخت و دوباره رو برگرداند. منتظر چشم به خاتون دوخته بودم که نگاه خیره اش به دستانش بود و انگار در این دوران سیر نمیکرد. وقتی مریم زایمان کرده بود، علی سر کار بوده، کسی هم تو خونه نبوده تا به دادش برسه و برسونتش بیمارستان یا حداقل کسی رو خبر کنه، تنها چیزی که علی بعد ها بهمون گفت این بوده که وقتی رسیده با جنازه مریم رو به رو شده و یه بچه ی گریون کنارش. برای همین بود که علی دیگه اون آدم سابق نشد. کیه که وقتی به خونش بر میگرده و جنازه زنش و بچه ی بی مادرش رو ببینه و حالش خوب بمونه؟! خلاصه اینکه تو همون دوران علی بچه به بغل اومد خونمون و ما هم بهش امون دادیم. به خاکسپاری مریم رفتیم، ولی با آه و ناله و نفرین و دعوای شدید خانواده حاج فتاح از رفتنمون پشیمون شدیم. حتی نذاشتن بچم علی ده دقیقه بره سر قبر مریم. آهی دیگه ای کشید: نمی خوام دوباره از غم اون دوران بگم و داغ دلمونو تازه کنم ولی تو همون روزا بود که مهدی رو دستمون گریه میکرد و شیر مادرشو میخواست، خلاصه به هر بدبختی بود سیرش می کردیم. علی هم که کلا تو حال خودش نبود و یادش از بچش نمی اومد، ولی دلمون بیشتر از یه چیز دیگه می سوخت، اینکه خانواده حاج فتاح بعد ختم مریم گفته بودند بچه ای که خون پسر حاجی تو رگاشه رو نمیخوان، بچه ای که باعث شده دخترشو از دست بده رو نمیخوان. بچه ای که حاصل این ازدواج بوده رو نمیخوان. و نباید کسی اسمی از اون بچه بیاره. ما هم مهدی بچم رو نبرده بودیم که بگیم بگیرینش این نوه ی شما هم هست، نه! قانونا حضانتش با علی بود و کسی نمی دونست مهدی رو از ما بگیره. و ما هم مثل چشمامون ازش مراقبت می کردیم. ولی حرفای حاج فتاح جیگرمونو می سوزوند. داغ دلمونو تازه میکرد. مگه بچم مهدی چه گناهی داشت این وسط که به اون صورت پشت سرش می گفتند؟ آدم چقدر میتونه سنگدل باشه که قدغن کنه هیچ حرفی از نوه ش نباید گفته بشه؟ می دونستیم غم دارند. تک دخترشونو از دست دادند ولی اینکه بگن حتی اسم بچه رو به زبون نیارن خیلی برامون سوز و درد داشت. حتی یکبار نشد تو همون مدتی که اونجا بودیم سراغی از مهدی بگیرند. انگار واقعا باور کرده بودند نوه ای ندارند. هر چند حاجی به هیچ وجه اجازه نمیداد مهدی به دست اونا بیفته، هیچ کدوم هم همچین اجازه ای نمی دادیم. تنها سوز دل من از این بود که چطور تونستند حتی شده یک خبر از بچه ی دخترشون نگیرن؟ بعد اومدنمون به شمال و سال هایی که گذشت هم خبری نگرفتند که بفهمیم دنبال مهدی بودند یا نه، اصلا می دونند این بچه بدون مادرش زنده موند یا نه؟
Показати все...
👍 18
#گیسو #پارت 226 اومدیم و رفتارتو دیدیم، با خودم گفتم واقعا خانومی ، بزرگی، مارو شرمنده خودت کردی. سپیده خیلی متاسفم، خیلی شرمندم، خیلی ناراحتم از تمام این اتفاقاتی که افتاده، نمی دونم ازت چطوری بخوام که مارو به خاطر این پنهون کاری ها ببخشی. تو مقصر نیستی سمیه قابل بخشش نیس اما... منم دنبال مقصر نیستم، که اگه بودم باید یقه ی تک به تک افراد این خانواده رو می گرفتم. اما دلم شکسته، غرورم خدشه دار شده، به بدترین شکل ممکن حقیقت رو از آدم های منصور شنیدم. من تو تموم این سالها از غم عشق علی نسبت به مریم خبر داشتم در کنارش این اتفاقاتی که افتاد، اذیت کردن های منصور، تصادف گیسو، تحت فشار بودن هممون باعث شده بود که بیشتر خمیده و گوشه نشین بشم. اما این خبر آخری، اینکه علی پسرشو تو تموم این سالها ازم پنهون کرده ضربه نهایی بود برام و دیگه نتوستم مثل قبل خودمو نگه دارم و کمرم شکست. دنبال مقصر نیستم آره، ولی دلشکستم، از خاتون ، از شما، از محمد آقا ، از ... از علی. از علی که یک عمر نفس به نفس همراهش بودم و اون با دروغ کنار من بود. نمی دونم کی و چه وقت دلم صاف میشه، نمی دونم کی می تونم به خودم بیام و زندگی قبلم رو هر چند سخت ولی ادامه بدم اما همیشه با خودم گفتم روزگاره دیگه... همیشه بر وفق مراد و دل ما نیست. به خودم دلداری دادم تقدیر و سرنوشتت تو همین بوده، پس شکایت نکن، کنار بیا. زندگی برات متوقف نمیشه که تو باهاش همراه بشی. طوری تحت فشارت قرار میده که باید خودتو طبق همون پیش ببری. خیلی به خودم دلداری دادم خیلی با خودم گفتم، منم بالاخره خوب میشم، کنار میام، سعی میکنم تیکه های قلب شکستمو کنار هم بذارم و بتونم مثل قبل اطرافیانم رو دوست داشته باشم و باهاشون زندگی کنم اما... بغض مامان که شکست، زن عمو هم همراه با گریه در آغوشش کشید. چشمانم تار می دید، چه شبی داشتیم ما... چه عیدی داشتیم ما... چه روزگاری داشتیم ما... -این بوی سوختنی چیه خونه رو پر کرده خاتون؟؟؟ با صدای بلند مسعود که وارد آشپزخانه شد باالا پریدم. نگران و دستپاچه نگاهم را به ماهیتابه ای دادم که ماهی های سوخته و سیاه دهن کجی می کردند. آخرین سیب را خشک کرده و در ظرف گذاشتم با یک دستم ظرف میوه را برداشتم و با دست دیگر بشقاب های میوه خوری را. از آشپزخانه بیرون رفتم، مسعود به محض دیدن وضعیتم، سریع بلند شد و به سمتم آمد. با گرفتن ظرف میوه گفت: -خواهر من میشه شما زحمت نکشی، هر کار داری بگو خودم انجام بدم. میترسم اینبار کلا ظرف و ظروف های خاتون که هیچ، خودتو به کشتن بدی. همگی نسبت به حرف های مسعود خنده آرامی کردند. حق داشتند، ماهی سوخته امشب و بشقابی که از دستم سر خورده و شکسته بود آبرو برایم نگذاشته بود. همه مانده بودند با خرابکاری های من ناله کنند یا بخندند. خودمم نمی دانم چه شده بود، که انقدر بی دست و پا شده بودم. اما متاسفانه یا خوشبختانه کم هم نمی آوردم. نمک جون من حواسم به همه چیز هست این تویی که باعث حواس پرتیم میشی. هر وقت میخوام یه کاری انجام بدم تو دست و پام میای و باعث میشی اون کار رو خراب کنم، وگرنه همه می دونن من چقدر کد بانوام، چشم حسودا کور بشه انشاالله خنده ی معنا داری کرد و سرش را خم کرده و کنار گوشم زمزمه وار گفت: -شب عیدی ام من حواستو پرت کردم که دستتو بریدی یا ...؟ لب گزیدم ، سرخ شده و بدون نگاه تنه ای زدم و از کنارش گذشتم. دقیقا سر جای خودش که چند دقیقه پیش کنار مهدی نشسته بود را پر کردم. بشقاب های میوه خوری را روی میز گذاشتم و بدون نگاه به مسعود با پررویی تمام برای عوض کردن جهت افکار هر دو نفرمان گفتم: حالا که مایل نیستی من کاری انجام بدم این ظرفا رو هم پخش کن بی زحمت، میوه هم تعارف کن. راستی چای هم یادت نره. همه خندیدند و مسعود هم خنده کنان سری تکان داد و شروع به پخش کردن میوه ها کرد. از همان شب عید که ده دقیقه تمام از استرس و خجالت در حیاط پخش زمین شده بودم هنوز که هنوز ه نتوانسته بودم مستقیم در چشمانش نگاه کنم. حس خجالتی که داشتم در تمام عمرم در مقابل مسعود تجربه اش نکرده بودم. بدون شک فهمیده بود که آن هدیه توسط هم جنس خودش و صد البته آریا به من داده شده بود. آن شب در سکوت کامل شام خورده و نخورده به اتاقم پناه برده و تا نیمه های شب با یاد آریا و هدیه ی بی نظیرش رویا پردازی کرده بودم. و خداروشکر مسعود هم به جز نگاه های معنادارش دیگر چیزی تا به همین امشب به زبان نیاورده بود. نگاهی به مهدی انداختم که با محبت نگاهم میکرد. -خدا به داد اونی برسه که میخواد بیاد خواستگاری تو. با حرف مسعود، گونه هایم کمی رنگ گرفت. به گونه ای جمله اش را گفت که انگار می دانست چه شخصی میخواهد به خواستگاری بیاید.
Показати все...
👍 13 1