cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

Рекламні дописи
1 708Підписники
+224 години
-47 днів
-2030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

کی مایل هست چالش بیارم؟💪
Показати все...
👍 3
#گیسو #پارت153 نزدیک یک ساعت به رفتنم مانده بود . کاش زمان داشتم و چند ساعت دیگر بی وقفه می خوابیدم. انگشتانم شروع به تایپ ، کردند. صبح بخیر گفتم و با اعتماد کامل آدرس را فرستادم اما در پیام بعدی ، نتوانستم کنجکاوی ام را پنهان کنم . »مشکلی پیش اومده استاد ؟« »از تخت گرم و نرمت دل بکن ، مدرسه ت دیر میشه خانوم کوچولو « خواب کاملا از سرم پرید و خواندن پیامش باعث شد لب هایم خود به خود کش آیند. علاوه بر اینکه جواب سوالم را نداده بود ، رسما من را با ساحل و مارال در یک سطح قرار داده بود. پاسخی ندادم، و تنها با لبخندی به قول آریا از تخت گرم و نرمم دل کندم و به سمت سرویس رفتم در حالیکه تلفن به دست بودم ، اما حواسم به کل بچه های کلاسم بود. چند نفرشان سعی در تقلب امتحان امروز داشتند که بدون مستقیم نگاه کردن ، ته خودکار را روی میز کوبیدم و کمی بلند گفتم : -پسرای گل حواستون روی برگه های خودتون باشه لطفا . می دونید که من رو این مورد حساسم . خودشان را جمع و جور کردند و سیخ نشستند . لبخند زیر پوستی ام را جمع کردم و پیام رسیده از نگین را باز کردم . »خانوم عاشق ، کی خدمتتون برسیم برای شوفری؟ « »یک ساعت دیگه اینجا باش« »روتو برم هی « لبخندی زدم و تلفن را روی میز گذاشته و خیره بچه ها شدم . از روزمرگی و حال بد چند مدت پیش با رفتن به شمال بیرون آمده بودم . البته نه تنها من بلکه همگی کمی روحیه شان تغییر پیدا کرده بود . اما هر چقدر سعی می کردم به خودم تلقین کنم که درگیری فکری ندارم ، خیال باطل بود و فقط خودم را گول می زدم . هر چقدر می خواستم ذهنم را از شب آخر بودنمان در خانه خاتون پرت کنم ، دوباره و دوباره دارکوب ذهنم روی همان لحظه قفل میکرد و مدام ضربه می کوبید . لحظه ای که خاتون به اتاقش رفت و یک ربع نگذشته بود که بابا به دنبالش رفته و در اتاق بسته شد . آنقدر خیره به در مانده بودم که مسعود و مهدی من را به بازی شطرنج گرفتند تا از هپروت بیرون آیم ولی بازی هم بی فایده بود که کیش و مات شدم و باز هم خیره درب اتاق ! نمی دانم شاید من حساس شده بودم و کوچکترین اتفاقی را معنی دار می پنداشتم. اما ته ذهن و دلم این دل خوشی را به من نمی داد . خانم اجازه میشه یه لحظه بیام پیشتون؟ نگاهم را به دارا دادم و قبل از اینکه او بلند شود خودم- به سمتش رفتم و سوالش را شفاف سازی کردم . آرام وبدون صدا قدم برداشتم و به سمت پنجره کلاس رو به حیاط رفتم . خیره درختان خزان داخل حیاط شدم و ذهنم به هر سمت و سویی پر می کشید . ذهنی که چند مدتی بود توانایی مهار کردنش را نداشتم. هر لحظه که سعی داشتم این افکار را مهارشان کنم ، از جایی دیگر بیرون می زدند انگار که گنجایش ذهنم بیش از حد پر شده و در حال سر ریز شدن باشد که در اختیار من نبود. از اتاق مدیران با خداحافظی کلی بیرون زده و کیفم را روی شانه تنظیم کردم . رو به روی آینه سالن مکثی کردم و نگاهی به خودم انداختم . مقعنه ام را مرتب تر کرده و همراه با بچه ها از مدرسه بیرون زدم . خبری از ماشین نگین نبود . تلفنم را از کیف بیرون کشیدم . نگین دیر کرده بود ، همیشه به موقع اینجا بود . چند قدمی از درب ورودی فاصله گرفتم و قبل از اینکه تماس را با نگین برقرار کنم با شنیدن اسمم ، سرم به سرعت باالا آمد و نگاهم را چرخاندم . درست می دیدم؟ آریا؟ خشک شده ایستاده بودم که از طرف دیگر خیابان دستی تکان داد و اشاره کرد نزدیکش شوم . اینجا چه می کرد؟ ناباور و هیجان زده بودم . قدم اول را با تردید برداشتم اما پاهایم قدم های بعدی را با اشتیاق و بدون وقفه برداشت تا رو به روی آریا قرار گرفتم . نگاهی به سر تا پایم انداخت و عینکش را از روی چشمانش برداشت . -سلام خانوم معلم ، خسته نباشی تلفن را در دستم فشردم . لبخند دندان نمایم را هر چقدر سعی کردم بروز نکند ، نشد و با دست و دلبازی روی لبانم شکل گرفت : -سلام استاد ، ممنونم . شما ، اینجا؟ یک ابرویش را بالا انداخت : -یادت رفت به این زودی؟ چی رو؟ -یه مسئولیتی رو قبول کردم ، که اگه انجامش ندم شما اختیار داری که دو برابر جریمه ام کنی! لحظه ای گیج زدم تا معنی حرفش را متوجه شوم ، اما بلافاصله فهمیدم از چه چیزی حرف میزند. تک خنده ای کردم . با خودش چه فکری کرده بود ؟! مسئولیت شما مختص همه اوقات که نمیشه استاد فقط گهگاهی اگه وقت داشته باشید شامل بیرون رفتن- بود . مدرسه رفتن و دانشگاه اومدن کار روتین هر روز منه . -اشکالی داره این مسئولیت گاهی اوقات شامل رسوندن به مدرسه و دانشگاه هم بشه؟ -نه ، ولی خوب نمیخوام مزاحم شما بشم. -مزاحم نیستی ، بشین تو ماشین هوا سرده
Показати все...
👍 14
#گیسو #پارت151 اما عجله نکن و بذار زمان بگذره. گذشت زمان فرصت خوبیه که خیلی ها خودشونو ثابت کنند که آیا ارزش وقت گذاشتن دارند یا نه. آیا میشه روشون حساب کرد یا نه ! چشم داداش ممنون که هستی. انقدر با تجربه و عاقلانه برخورد کرد که نتوانستم خودم را کنترل کنم و سریع بوسه ای از لپش گرفتم : بلافاصله ازش دور شدم و به سمت بقیه که نشسته بودند رفتم . هر چند که از طرز فکر و اندیشه اش که امروزه در کمتر کسی میدیدم خوشم آمده بود ولی دلیل نمیشد که خجالت نکشم . پیش بینی اینکه گونه هایم دوباره قرمز شده و خبر از حال درونم می دهند کار سختی بود کنار خاتون نشسته بودم که لیوان چای خوشرنگی را به دستم داد . -ممنون خاتونم نوش جانت عزیزکم لبخندی زدم و جرعه ای از چای داغ را نوشیدم . کمی سوختم اما مهم نبود ، مغزم فعلا نمی توانست فرمان سوزش را صادر کند چرا که در حال تجزیه و تحلیل افکار دیگری بود . جسمم کنار خانواده ام بود اما فکرم به هر کجا که مایل بود سرک می کشید. صحبت های مسعود را زیر رو میکردم و بیشتر به فکر فرو می رفتم . اگر بحث آریا را وسط نمی آمد مطمئنا صحبت هایمان به درازا می کشید. بخش دیگر افکارم که درگیر منصور بود را فعلا خاموش نگه داشتم . قصد داشتم که این موضوع را درگوشه ذهنم ثابت نگه دارم . مسعود را قبول داشتم و وقتی که میگفت هر چی دیرتر بدانم بهتر است ، پس حتما درست میگفت . هر چند بر خلاف میل درونی ام بود ولی بهتر بود صبر کنم . اما آریا ، امان از آریا ، فکرش را نمی کردم خودش پا به میدان گذاشته و دنبال پیدا کردن منصور باشد . چرا نگفته بود؟ در این تماس ها و دیدارهایی که داشته بودیم کلمه ای از این موضوع به میان نیاورده بود. دلم ضعف رفت برایش . چی میشد اگر همین الان زنگ میزدم و تا ابد قربان صدقه اش می رفتم؟ قربان صدقه جدیت و حمایتش؟! »آخ من به فدای اون اخم های جذابت ، بدون اینکه من بدونم خودت پا گذاشتی تو زندگی و مشکلاتی که دارم! نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . دلم بد جور هوس شنیدن صدایش را کرده بود. تا الان تماسی از جانب من دریافت نکرده بود ، اما حالا هوسی که به جانم افتاده بود ، باعث شد نگاهی به جمعیت که در حال خودشان بودن بندازم و گوشی به دست از کنار خاتون برخیزم . کسی حواسش سمت من نبود که آرام فاصله گرفتم . کمی بیشتر پیش رفتم و رو به دریا ایستادم . دوباره نگاهی به بقیه انداختم و با قلبی که ضربانش روی هزار بود تماس با آریا را برقرار کردم . نمی دانم چرا هیچ موقع تپش قلبم در ارتباط با هر موضوعی راجع به آریا ، عادی نمیشد و همچنان با شدت می کوبید ! بعد از گذشت تقریبا یک بوق و نصفی صدای ناباورش در گوشم پیچید: -گیسو؟ نیشم خود به خود از هم گشوده شد : -سلام استاد . لحن صدایش رنگی از تعجب داشت . -حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ ابروانم بالا پرید : -اوم ... مگه باید اتفاقی افتاده باشه که من با استادم تماس بگیرم؟ نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه صدایش لحن نر م ، چند روز پیشش را گرفت : نه ولی خوب انتظار نداشتم تماس بگیری خوبی؟ گوشه لبم را به دندان گرفتم و فکر کردم چی میشد اگر قربان صدقه هایی که ته دلم می رفتم را به زبان می آوردم ؟! زشت بود؟! -ممنون خوبم ، شما خوبید؟ خوبم ، شنیدم رفتی شمال ، خوش میگذره؟ سوفی خبر چین ! -جای شما خالی ، شمال بیای و پیش خاتون باشی محال ممکنه بهت خوش نگذره . صدایش لحظه ای دور شد وبی توجه و با-اشتیاق گفت پس واجب شد منم امتحانش کنم -حتما ، خاتون در مهمون نوازی معروفه ! -خودت چی؟ من؟ متعجب لب زدم : بله -منم نوه ی خاتونم دیگه ، پس حتما ازش تاثیر میگیرم . صدای تک خنده اش آمد و دل من بیتاب دیدنش . کاش کنارم بود . در آینده مشخص میشه گیسوبانو. -شما امتحان کنید ، اگه ناراضی بودید ، اون موقع من- حرفمو پس می‌گیرم هر چند قبلا میزبانی تو دیدم . حرف نداشتی خانووم . ولی یه اشکال کوچولو داشتی . به سمت راست قدم برداشتم : -چه اشکالی؟ طنز صدایش جان بخش روحم شده بود: -تنها اشکالت این بود که خودتو تو آشپزخونه حبس کرده و از هم صحبتی با مهمونا دوری کرده بودی ، که خوب تمایل من اینه وقتی میرم مهمونی بیشتر با میزبان هم صحبت باشم تا اینکه چشمم به در آشپزخونه خشک بشه یادش مانده بود که آن شب تمام کار ها را خودم انجام داده بودم و کمتر در معرض دیدشان بودم؟ اعتراضش را هم به زبان آورده بود که خوشایندم بود . اینکه
Показати все...
👍 8
#گیسو #پارت152 حواسش پی من بوده باعث میشد ، بیشتر و بیشتر شیفته اش شوم ! -خوب پدر و مادرم میزبان اصلی بودند که کنارتون نشسته بودند. شیطنت صدایش هم آخر مرا میکشت : من تمایلم این بود که دختر خانو م میزبان هم کنارم حضور داشته باشه تا اینکه به بهونه پذیرایی و جمع کردن وسایل خودشو تو آشپزخونه حبس کنه . با تک به تک حرف هایش روی دلم سرسره بازی راه انداخته بود . آخ امان از زبان تو آریا بله درسته ، این دختر خانوم قول میده دفعه بعد جبران کنه ! امیدوارم کی برمی‌گردی؟ دلم هوس اذیت کردنش را داشت ، مایل بودم عکس-العملش راببینم! -من احتمالا یک هفته ای اینجا باشم ، ولی پدر و مادرم فردا بر میگردن سکوت لحظه ای برقرار شد . -کار واجبی داری اونجا؟ -نه چطور؟ لبخندم کش آمد ، اما سعی کردم در لحنم چیزی- مشخص نباشد پس ، فردا اینجا میبینمت -میخوام اینجا یکم روحیمو تقویت کنم ، حتما که نباید کار واجبی داشته باشم استاد به قول خودتون نیاز دارم کمی خودمو رفرش کنم. اینجا نمی‌تونی رفرش کنی؟ چقدر صدایش جدی شده بود ! راستی راستی باورش شده بود که بر نمیگردم. اما من دست بردار نبودم. -نه دیگه ،اینجا خاتون هست ، مسعود هست ، گلچهره هست ، مهدی هس... نگذاشت جمله ام را کامل کنم . اوکی هر جور راحتی ، فقط اینکه من از الان به طور قطع میگم استاد رستگار از غیبت‌های طولانی به راحتی نمیگذره . »آخ من به فدای اون استاد رستگار« حتی اگه شرایطمو بدونه؟ ، عقیده ش اینه که خانوم ملک آرا تهران هم میتونه رفرش کنه ! نیازی به یک هفته غیبت نیست . »اگه ثانیه به ثانیه کنارت میبودم ، چه نیاز به شمال و بند و بساطش آریای من؟« -چطوری؟ -با بیرون رفتن ،خریدکردن و پارک رفتن و... با بدجنسی گفتم : -کسی رو ندارم که باهاش برم بیرون! بدجنس تر از خودم جواب داد : -فکرکنم استاد رستگار تقبل میکنه اینکار رو . آخه ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد. شوری در دلم به پا بود . نرمی صدایش دوباره برگشت و دل من هوس دیدن چهره اش را داشت وقتی این گونه نرم صحبت میکرد برای یه دختر خانومی که به این بهونه های کوچک نیاز داره تا حالش خوب بشه به اندازه کافی وقت داره با لذت چشمانم را بستم ، به هدفم رسیده بودم . همینکه اینگونه مهم بودن من را در پس حرف هایش به زبان می آورد برای من کفایت میکرد: -پس با این حساب به احتمال زیاد من فردا با بقیه بر میگردم . کار درستم همین بود از لحن صحبتش نتوانستم خودم را کنترل کنم و خنده- ام را رها کرد امیدوارم حرفتون یادتون نره ! زمزمه ای نا مفهوم در گوشم پیچید . -شما بیا تهران من اگه یادم رفت ، دو برابر جریمه ام کن ! چشم، فراموش نمیکنم . بی بلا دختر خوب! صدای موج های دریا احتمالا تا پشت گوشی هم می رفت که گفت: -هوا گول زنندس زیاد کنار دریا نمون ، سرما میخوری ! حواسش به همه چیز بود . مرد جذاب من ! خواستم بگویم ، حرف زدن با تو چنان التهابی را به جانم ریخته است که توانایی گرم کردن چندین نفر دیگر را هم دارم ، اما به جایش تنها لب زدم بازم چشم . به اصرار من اومدیم بیرون ، دلم کنار دریا رو میخواست ، یکم بعد بر میگردیم. -در هر صورت وظیفه داری که مواظب خودت باشی خانــــوم . فردا هم منتظر خبر اومدنت هستم. تماس را قطع کردیم و اما من گوشی به دست و با لبخندی ملیح ، خیره موج های خروشان شده بودم . چی میشد همیشه با هم در تماس میبودیم؟ دلم لحظه به لحظه شنیدن صدایش را میخواست . بد عادت شده بودم . اگر این خجالت نبود ، دقیقه به دقیقه بدون دلیل تماس میگرفتم . اما حیف ... بدون دلیل؟ راستی به چه دلیل زنگ زده بودم؟ کمی به مغزم فشار آوردم ، لحظهای بعد با پر رنگ شدن اسم سرهنگ کاظمی در ذهنم ، تنها لبم را به دندان گرفتم و مات رو به رو شدم از هر چیزی حرف زده بودیم جز دلیلی که به خاطرش با آریا تماس گرفته بودم! حواسم کجا بود دقیقا؟! خواب آلود بار دیگر پیام رسیده از آریا را خواندم . تلفن را پایین آوردم و سرم را روی بالشت رها کرده و چشمانم را فشردم. هنوز خستگی راه دیشب بر تنم مانده بود بد شانسی آورده بودیم و وسط راه ماشین بابا پنچر شده بود . نیمه های شب بود که خانه رسیدیم. به محض رسیدن از شدت خستگی و خوابآلودگی فقط خودم را روی تخت انداخته بودم . با صدای زنگ آلارم همیشگی ساعت از خواب بیدار شده و با پیام آریا مواجه شده بودم. تلفن را رو به روی صورتم گرفتم . پسورد را زدم و مردمک چشمانم کلمه به کلمه پیام آریا را اینبار دقیق تر رصد کرد . »سلام ، صبح بخیر گیسو خانـــــوم . آدرس مدرسه ای که میری تدریس رو برام بفرست لطفا.« مثل اینکه واقعا خودش بود . آدرس مدرسه را می خواست چکار؟ نیم خیز شدم و لبه تخت نشستم . به شدت خوابم می آمد.
Показати все...
👍 10👏 1
آقا ما یه سکینه خانم داریم شده رقاص محله از بس این زن جوکه :/ هیچکی بدون اون دورهمی نمیگیره خیلی با حاله واااای 😂😂 بزن رو فلفلا از خنده آتیش میگیری😬✋⬇️⬇️ 🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶 🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶 🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶 طنزاش خیلی تنده بپا آتیش نگیری🔥
Показати все...
امان از این آهنگ
Показати все...
👍 1
🌹♥️سن اولماسان ، من اولمارام 💃💃💃 کلیپ و آهنگ جدیدنفس - بیلینمیر🌹♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Показати все...
تقدیم کن به عشقت ❤️
Показати все...
Repost from N/a
🔴اطلاعیه فوری طب اسلامی 📣ما درمان همه‌ بیماری هایی چون : سرطان ،سنگ کلیه، دیابت، کمر درد، ریزش مو، اثرات منفی بارداری، کبد چرب، زخم معده، پیری پوست، ضعف جنسی، ضعف بینایی، بیماری های قلبی ،عروقی ، عفونتی ،پوستی، مغز و اعصاب و... . 🔻لذا برای کم کردن هزینه‌های درمان و خاتمه‌ دادن به مصرف‌ مداوم‌ داروها از همه‌ی‌ هموطنان عزیز دعوت میکنم‌ تا‌ در‌ کانال 《راه تندرستی》عضو شوند. این کانال موردتایید ماست . https://t.me/joinchat/AAAAAEh7tm_sjbF6F8fKhg 🔴🔴چرا وزارت بهداشت از این کانال هراس دارد⁉️ خودتون ببینید☝️🏻☝️🏻
Показати все...
Repost from N/a
افرادی که مشکلات #زودانزالی بی #میلی جنسی و #عدم نعوذ دارند نباید به دنبال قرص های شیمیایی بروند چون این قرص ها باعث افزایش فشارخون و عوارض جبران‌ناپذیری میشه وارد کانال زیر بشید تا راه درمان ۵۰۰۰نفر که با گیاهان دارویی تونستن مشکلات جنسی شون رو برطرف کنند ببینید برای درمان مشکلات جنسی وارد لینک زیر بشید👇 http://telegram.me/joinchat/AAAAAEahOR1Lc8DAqgfSgA خیلی زود پاک میشه درمان تضمینی مشکلات جنسی📛❌ 📛مشاوره محرمانه
Показати все...