cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

Rites

⚠لطفا از این کانال کپی نکنید «ملاقاتِ باکلمه مناسک خاصی دارد» نوشته‌ها، نوشته‌ها و نوشته‌ها از اشتقاقات بی‌نهایتِ @nowinthefade و من: @inthefadeunknown_bot ______________________________________

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 840
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+167 روز
+7030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

س: شنیدم پدر لاکلی هم پلیسه یا بوده. ج؛ آره هنوز هم هست. تو منطقه برانکس خدمت می‌کنه. خیلی وقته که می‌شناسمش. پلیس سرسختی بود، یعنی مجبور بود که باشه. اگه یکی رو اونجا دستگیر می‌کرد و طرف فرداش بدون سر بانداژ شده توی دادگاه حاضر می‌شد میگفتن مرد نیستی. اون دوران آدمایی که اونجا بودن ترجیح می‌دادن بکشنت تا دستگیر بشن. پلیسایی که اونجا خدمت می کردن، مخصوصاً پلیسای سفید، باید روزی شیش هفت نفر رو لت‌و‌پار میکردن تا بتونن خودشون رو ثابت کنن، وگرنه بدون شک دخلشون اومده بود. حدود ده دوازده سال پیش پدر لاکلی یکی رو کشت. میره توی یه آپارتمان که یه سیاهه با چاقو بهش حمله می‌کنه و لاکلی هم یارو رو با دستاش خفه می‌کنه. وقتی داشت می‌کشتش مادر سیاهه از پشتش آویزون شده بود و جیغ می‌کشید. بعداً مدعی شد که پسرش اصلاً چاقو نداشته، ولی من میگم اگه یارو نپریده بود روی لاکلی، لاکلی هم نمی‌کشتش. اخلاقش این جوریه دیگه، کاری به کارش نداشته باشی، کاری به کارت نداره ولی پا رو دمش بذاری سگ میشه؛ خون جلوی چشماش رو می‌گیره. یه بار دیدم که پنج دقیقه تموم یه سیاهه رو می‌زد و پنج دقیقه بعدش هم غر میزد که واکس کفشش خراب شده. چاره ای نبود. باید سنگدل می‌شدی. گزارش به کمیسر _جیمز میلز فارسیِ هادی آذری
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
●Helena Almeida ●Vanishing Point,1982 |آوازهای رهایی|
نمایش همه...
تئوری و پراکسیس انتخابات (قسمت دوم: شکاف دولت و ملت) شهریار خسروی، تیر ۱۴۰۳ نقدونظر @shahriarkhosravii
نمایش همه...
Theory and Praxis Shahriar Khosravi.m4a20.45 MB
کدام کاندیدا رای شما را دارد؟ (فرصت پاسخ به چند گرینه)Anonymous voting
  • مسعود پزشکیان
  • سعید جلیلی
  • سید علی خامنه‌ای
  • کوروش کبیر
  • مریم میرزاخانی
  • جلال آل احمد
  • امیر کبیر
0 votes
Photo unavailableShow in Telegram
"از دل ظلمت غیرقابل‌تصور فراسوی درخشش جزامی آن شعله‌ی سرد، از دل فرسنگ‌ها فرسنگ ژرفنای دوزخی که در آن رودهای نفت به شکلی غریب می‌غلتید، فوجی از موجودات بالدار مرکب رام و دست‌آموز بی‌صدا و بدون اینکه توجهی جلب کنند، با ضرباهنگی منظم در پرواز بودند، چنان که هیچ چشم سالمی نمی‌توانست‌ هرگز آنها را کاملا درک کند و هیچ مغز سالمی هرگز نمی‌توانست کاملا به یادشان آرد‌. نه کلاغ بودند نه موش کور نه شاهین نه مورچه نه خفاشان خون‌آشام و نه انسان‌های تجزیه‌شده، بلکه چیزی که نمی‌توانم و نمی‌بایست به یاد آورم. به سستی به پیش می‌غلتیدند، نیمی با پاهای تارعنکبوتی و نیمی با بال‌هایی غشایی، و چون به فوج انبوه شرکت‌کنندگان در مراسم رسیدند، این هیاکل رداپوش آنها را گرفته بر ایشان سوار شدند، و یک‌به‌یک در امتداد رود ظلمت به پیش راندند، به درون مغاک‌ها و سردابه‌های وحشت که در آن چشمه‌های زهر به آبشارهای مخفی هولناک می‌ریخت". اچ. پی. لاوکرفت، مناسک @chaosmotics
نمایش همه...
ماخولیا، چنان که در تاجر ونیزی دیدیم، همه‌ی ارزش‌ها را هم‌سطح یا بلکه وارونه می‌کند، و تمام اجزای جهان را چیزهایی مبتذل و قابل‌مبادله می‌سازد. همه‌ی تجربه‌ها در ابتذال و پیش و پاافتادگی‌شان کاملا با هم برابر می‌شوند. در نظر فروید، ماخولیا شامل تحلیل رفتن و بی‌ارزش شدن من یا اگو است که چندان با فروپاشی دائم نفس اتللو فاصله‌ای ندارد: اگو خود را با یک ابژه‌ی از دست رفته عشق یکی می‌کند، و این فقدان نافذ و فراگیر به‌ تدریج اگو را در خود غرق می‌کند. به نظر می‌رسد آنچه هملت از دست داده بیش از اینکه پدرش باشد مادرش است، مادری که دست‌کم مرتکب دو خطای اندوه‌زا شده است: ظرفیت و توانایی میل ورزیدن خود را بروز داده، و این درمورد یک زن شرم‌آور و فضاحت بار است چه رسد به یک مادر؛ و این میل هم میل به هملت نیست بلکه میل به مردی دیگر است. همین که رابطه‌ی خیالی هملت و گرترود با ورود کلادیوس قطع می‌شود، هملت با قلبی دوپاره و آکنده از تردید بر لبه‌ی «نظم نمادین» (نظام نقش های اجتماعی و جنسی مجاز در جامعه) این‌پا و آن‌پا می‌کند، و نه می‌خواهد و نه می‌تواند جایگاهی معین در آن به عهده بگیرد. در حقیقت او عمده‌ی وقت خود را به گریز از هر آن جایگاه اجتماعی و جنسی می‌گذراند که جامعه به او پیشنهاد می‌کند، از عاشق سلحشور تا منتقم مطیع یا شاه آینده. هملت به سیالیت شبح پدرش و پرچانگی همه‌ی دلقک‌های شکسپیر، هر کس را که بخواهد درست او را بشناسد گیج می‌کند و فریب می‌دهد، نقاب‌هایش را عوض می‌کند و از دالی به دال دیگر می‌لغزد تا از حریم خصوصی درونی‌اش در برابر قدرت و دانش دربار محافظت کند. این هستی درونی، همان گونه که خود با لحنی سرد به گرترود اظهار می‌کند، از نشان دار شدن توسط هر دالی می‌گریزد: این نه تنها ردای سیاه من است، مادر عزیز، و نه آن جامه‌ی مرسوم سوگواری و نه آن ناله‌های میان‌تهی شیون ساختگی، نه جوی های زاینده اشک در چشم‌ها و نیز نه حالت افسرده‌ی چهره و یا هیچ از آن‌چه شکل یا شیوه یا ظاهر اندوه دارد که می‌تواند مرا به درستی تصویر کند؛ این همه به راستی نمود است، زیرا کارهایی که مرد می‌تواند به خود ببندد تنها پیرایه و نمای ظاهر درد است، و حال آنکه آن‌چه در من است به نمایش در نمی‌آید. ویلیام شکسپیر _تری ایگلتون فارسیِ محسن ملکی و مهدی امیرخانلو
نمایش همه...
زیاد کتاب نخونید. آخر عاقبت نداره
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
«همیشه، همینقدر دور.» Lynne, Point Lobos, Ca. 1956 BY Wynn Bullock
نمایش همه...
گرسنگی، و اقامت اجباری در یک محیط بسته‌ی پر از نگهبانانی که ما را می‌پاییدند، یقینا دوران کودکی مرا از دوران کودکی اکثر هم‌ سن‌ و‌ سال‌ هایم بسیار متفاوت می‌کرد. اما آنچه بیش از همه دوران کودکی مرا متمایز می‌کرد حضور دائمی مرگ بود. آدم هایی در همان اطاقی که من زندگی می‌کردم می‌مردند. آن‌ها نه یک به یک بلکه دسته به دسته می‌مردند. ارابه های حمل جسد در سرتاسر دوران کودکی من از برابرم عبور می‌کردند — واگون های تشییع جنازه‌ای که تا خرخره پر از جعبه‌های چوبی با چوب‌های ناصاف رنگ نشده بود، واگون هایی که آدم‌ها پرشان می‌کردند و خودشان هم آن‌ها را می‌کشیدند، آدم هایی که خودشان هم به زودی می‌بایست در آن واگون‌ها جای بگیرند. هر روز، در کنار دروازه، من فهرست طولانی نام کسانی را می‌خواندم که دیگر زنده نمانده بودند تا صبح بعدی را ببینند. تهدید دائمی «اعزام» همیشه بالای سرمان بود، و اگرچه من هیچ خبر از اتاق های گاز نداشتم، به نظرم می‌آمد که قطار های اعزام آدم‌ها را به سوی مکانی بی‌انتها می‌برند. هر کسی که سرانجام سوار این قطار ها می‌شد به کلی محو می‌شد و دیگر هیچ خبری از او به دست نمی‌آمد. در روز های پایانی جنگ، زمانی که نازی‌ها همه‌ی اردوگاه های لهستان و المان شرقی را تخلیه کردند و زندانیان این اردوگاه‌ها را به تِرِزین منتقل کردند، من هر روز نظاره گر واگون های انباشته از اجساد درب و داغان بودم. از میان چهره های گود افتاده‌ی تکیده، غالبا چشمان بی روحِ مثل سنگ به من خیره می‌شدند، چشمانی که کسی را نداشتند که آن ها را ببندند. دست و پاهای خشکیده، و جمجمه‌های عریان بیرون زده بودند و رو به آسمان داشتند. روح پراگ _ایوان کلیما فارسیِ خشایار دیهیمی
نمایش همه...
دوستان همه‌ش رفت
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.