cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

• | قِیــصَــر | •

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
21 499
مشترکین
-5624 ساعت
-107 روز
-84530 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
یه زن بیوه‌ی سکسی که بدجوری با بدن و هیکل سفید و جذابش برای شوهر صوری خودش دلبری می‌کنه🥹❌ برای حاجی که اون و موقع حموم میبینه و نمیتونه طاقت بیاره و...🤤🔞 https://t.me/+OrYFMwtBREo2ZmJk #ممنوعه‌وسکسی💯🍑
5752Loading...
02
امسال دختر خالم اتاقشو با وسایل دم دستی یجوری خفن و مینمال چیده بود همه برگاشون ریخته بودن:)) گفتم فاطی دکوراسیون کارتون کیه؟ گفت اسکل همشو از این چنل برداشتم‌ کار خودمه😂: https://t.me/+a6rm1YRXsZs3MGU8
5631Loading...
03
سکس استاد سکسی و وحشی با دانشجو کوچولوی حش. ری. ش واسه نمره...👇👇👇💦💦💦 https://t.me/+OrYFMwtBREo2ZmJk
2901Loading...
04
من عاشق ابر و آسمونم ولی نمیتونستم ابرارو بیارمش تو اتاقم که!!پس خودم دست بکار شدم ابرو آسمون تو اتاقم ساختم حالا شده اتاق رویایی من ایده اش و آموزششو هم از اینجا گرفتم👇😋 https://t.me/+a6rm1YRXsZs3MGU8
2861Loading...
05
🌻🌻
6100Loading...
06
‍ ‌‌‍ ‍ آخرین ضربه‌ی محکمم و درون رحم تنگش  کوبیدم و با نفسی عمیق و کمی مکث ازش بیرون کشیدم. زیر لب نالید: -هنوزم به سایزش عادت نکردم. بی‌توجه به اعتراض همیشگیش پرسیدم: _می‌دونی امروز چه روزیه؟! خسته و بی رمق درحالی که نفس‌نفس می‌زد لب زد: _چه روزی؟! گاز ریزی از زیر گلوش گرفتم و ضربه‌ای به باسنش زدم. از روی تن هوس‌انگیزش بلند شدم و نگاهی به چشمای و خمار و معصومش انداختم و لباسام و از روی زمین برداشتم. می‌دونم که قراره تا ابد نَسَخِ این تن بمونم. _پارسال دقیق تو همین روز از پدرت خریدمت و قراردادی و امضا کردی، که یه سال بشی زیر خواب من و حالا قرارمون تموم شده، باید بری... چهره بهت زده‌اش چیزی نبود که توقعش و نداشته باشم. اگر بیشتر از این می‌موند ، کار دستم می‌داد. _چ...چی می‌گی هامون؟! پیراهنم و پوشیدم و بیخیال بستن دکمه‌هام شدم و سیگاری آتیش زدم‌. _چمدونت و حاضر کردن. واسه یه ساعت دیگه بلیط یک طرفه به مقصد ایران واست گرفتم، یا نه، دوست داری همین‌جا بمونی؟ فقط پلک می‌زد و هنوز حرفام و درست درک نکرده بود، که ادامه دادم: -عروسک خوبی بودی و این یه سال بهم خوش گذشت‌. الآنم سریع حاضر شو، که به پروازت برسی. تکیه به دیوار کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با دست اشاره زدم که زودتر خودش و جمع و جور کنه. می‌دونستم... از علاقه اش نسبت به خودم و از علاقه نوپاعه خودم نسبت به اون کوچولوی روی تخت. و از همین هم می‌ترسیدم. تو زندگی من عاشقی ممنوعه... _هامون همچین کاری و باهام نکن. من باردا... بی‌حوصله حرفش و قطع کردم و غریدم: -زودتر جمع کن خودت‌و. تا غروب جایگزینت میاد، نمی‌خوام از سلیقه‌ گذشته‌م با خبر شه. https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk _چی‌شده؟! خطاب به بادیگاردم که چهره‌ش یه شدت ترسیده نشون می‌داد پرسیدم و چشم ریز کردم. _آقا بیچاره شدیم... پدرتون... پدرتون و دار و دسته‌ش جلوی فرودگاه ریختن و ستیا و با خودشون بردن... خون تو رگ‌هام یخ بست و جهنمی از جا بلند شدم. _چه گهی خوردی؟! _ آقا توقعش و نداشتیم و تعداد اونا بیشتر بود. کاری از دستمون برنمیومد. کاغذی به سمتم گرفت: -یه نامه‌ هم داده. نوشته مشتری خوبی واسش سراغ دارم و همین امشب، این عروسک و راهی عربستان می‌کنم. و من نمی‌دونستم که قراره ماه‌ها تمام قاره و کشور و به خون بکشم و دنبالش بگردم... که قراره اون و کنار بزرگترین رقیب و دشمنم، اونم حامله پیدا کنم... https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk من ستیام... دختر هجده ساله‌ای که پدرم من و در ازای مواد گم‌شده‌اش به رئیسِ مافیای سنگدل فروخت. رئیس مافیایی، که هر روز با یه مدل زن بود و هرزه‌هاش می‌گفتن با چشم بسته به خلوتش می‌رن. مدت‌ها تو عمارتش زندانی بودم، تا این‌که یک شب یه دعوتنامه و یه چشم بند به دستم رسید. دعوتنامه‌‌ای که می‌گفت باید به تختش برم و چشم بندی، که باید روی چشمام می‌بستم. و بعد از یک سال به راحتی من و از قصرش بیرون انداخت. اما زمان رفتنم به ایران، تو فرودگاه توسط پدرش ربوده شدم‌ و اون من و تحویل دشمن پسرش داد، در حالی که از اون مرد سنگ‌دل حامله بودم. رقیبش‌ انقدر ازش کینه به دل داشت که برای هفته‌ها، هر بلایی که تونست سرم و آورد و حالا بعد از چند ماه قراره ببینمش... قراره مردی و ببینم، که از من و عشقی که بهش داشتم گذشت. قراره ببینمش، در حالی که کنار رقیبش ایستادم و جنین دوماهه‌ش و حامله‌ام. جنینی که رقیبش صاحب شده و...🔞🔞 https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk مافیایی/هیجان‌انگیز/اروتیک🔞
4554Loading...
07
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
5463Loading...
08
- عمو یزدان ، تو خودم دشویی کردم . یزدان ابرویی درهم کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری پایین رفت و روی شلوار کوچک و قهوه ای تیره رنگ در پای گندم ، که خیس بودنش را نشان نمی داد نشست . - الان ؟ - نه ......... پیش عمو کاووس که بودم ......... یزدان جوون عمو کاووس دعوام نکنه فرشش و خیس کردم !!! یزدان نچی کرد .......... در این هوای خنک پاییزی ، همین یک قلم جنس را کم داشت که گندم خودش را از ترس داد و هوار های کاووس خیس کند . - الان به اکرم میگم شلوارت و عوض کنه . گندم از ترس بشکون های دردناک اکرم و پوست زبر دستانش ، گفت : - نه ، نه .......... خاله اکرم هر کی که شلوارش و خیس کنه رو می زنه ........ بهش نگو یزدان جون ، می یاد منم دعوا می کنه ها . یزدان نگاه کلافه شده اش را روی شلوار در پای او چرخی داد : - این مدلی هم که نمی تونی تا صبح بمونی . گندم با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد ........ حاضر بود این وضعیت را تا صبح تحمل کند ، اما فقط اکرم و کاووس چیزی از این دست گل تازه به آب داده اش نفهمند.  - می مونم ........ به خدا می مونم عمو .......... خاله اکرم میگه دخترایی که تو خودشون جیش می کنن و هیچ کس دوست نداره . یزدان کلافه ، قبل از رسیدن به اطاق اکرم و دخترها ایستاد و نگاهش را از او گرفت ......... گندم معصوم ترین و کم سن ترین بچه میان تمام این کودکان کاری بود که درون این گاراژ متروکه زندگی می کردند و روزگارشان را می گذراندند ......... شاید همین معصومیت و کم سن و سال بودن گندم باعث شده بود که یزدان بیشتر از ماباقی بچه ها حواسش را به گندم بدهد و مراقب او باشد و حمایتش کند . - پس همینجا بمون تا من برم برات لباس و شلوار پیدا کنم بیارم . گندم دماغ پایین آمده اش که با اشک هایش مخلوط شده بود را بالا کشید و با همان چشمان سراسر معصومیتش پرسید : - یزدان جونم ، یعنی چیزی به خاله اکرم نمیگی ؟ - نه . خودم لباسات و عوض می کنم ......... فقط همینجا بمون . نبینم این مدلی بلند شدی رفتی پیش پسرا . - باشه چشم . میگم عمو ....... هنوزم دوسم داری ؟ آره ؟ قول میدم که دیگه شلوارم و خیس نکنم . - معلومه که هنوزم دوست دارم فنچ کوچولو . منم کوچیک بودم چندبار خودم و خیس کردم . این که ناراحتی نداره .‌ در ضمن من عاشق تواَم فندق خانم . فقط یه چیزی ، بلدی خودت و آب بکشی ؟ - آره ، خاله اکرم یادم داده ........ فقط پی پی رو بلد نیستم . ابروان یزدان اندکی بهم نزدیک شد .......... اگر این دختر دستشویی بزرگ کرده بود چه ؟؟؟ نکند باید شست و شوی او را هم بر عهده می گرفت ؟؟؟ - حالا فقط دستشویی کوچیک کردی ، یا دستشویی بزرگم کردی ؟ - نه ، فقط ...... #پارت_واقعی❌❌❌ #عشق_بچگی🔞🔞🔞 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 گندم دختر بچه چهار پنج ساله ای هست که زیر سایه حمایت ها و مهربونی های یزدان بزرگ میشه و قد میکشه . وقتی گندم هشت نه ساله میشه ، یزدان از پیشش میره ......... اما چندین سال بعد ، گندم رو به عنوان پیشکش و هدیه تقدیمش می کنن تا شب هاش و بااون سپری کنه ........ غافل از اینکه این گندم ، همون دختریه که چندین سال باهاش زندگی کرده و .......... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
3981Loading...
09
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
5750Loading...
10
من عاشق ابر و آسمونم ولی نمیتونستم ابرارو بیارمش تو اتاقم که!!پس خودم دست بکار شدم ابرو آسمون تو اتاقم ساختم حالا شده اتاق رویایی من ایده اش و آموزششو هم از اینجا گرفتم👇😋 https://t.me/+a6rm1YRXsZs3MGU8
1880Loading...
11
امسال دختر خالم اتاقشو با وسایل دم دستی یجوری خفن و مینمال چیده بود همه برگاشون ریخته بودن:)) گفتم فاطی دکوراسیون کارتون کیه؟ گفت اسکل همشو از این چنل برداشتم‌ کار خودمه😂: https://t.me/+a6rm1YRXsZs3MGU8
10Loading...
12
دخترا چند روزه میگید پارت نداریم اما داریم پروکسی هاتون قوی نیست پارت ها نمیاد براتون هی من باید پارت ها رو پاک کنم دوباره بذارم تو چنل زیر جوین بشید از این چنل پروکسی استفاده کنید من خودم با پروکسی های این چنل وصلم خیلی قوین👇👇 https://t.me/+ogImCbAgsQE1ZjM1
1280Loading...
13
اوهام رئیس مافیاست و یه دختر کوچولوی لوند و سکسی چشمش و گرفته. دختری که هیچ جوره راه نمیاد و آخرشم یه شب به زور خفتش می‌کنه و تا صبح ک.ص و کو.ن دختره و جر می‌ده و مجبورش می‌کنه تو خونه‌ش بمونه و هر شب...🔥🫦 https://t.me/+rRzaXxGuP9xiNDJk
701Loading...
14
دخترا چند روزه میگید پارت نداریم اما داریم پروکسی هاتون قوی نیست پارت ها نمیاد براتون هی من باید پارت ها رو پاک کنم دوباره بذارم تو چنل زیر جوین بشید از این چنل پروکسی استفاده کنید من خودم با پروکسی های این چنل وصلم خیلی قوین👇👇 https://t.me/+ogImCbAgsQE1ZjM1
1171Loading...
15
یه دختر دبیرستانی لوس و پررو که یه حاجی سکسی رو رام می‌کنه 😍😂 ایلی که دختره وزه و زبون درازه که عقد یه حاجی مستبد و مغرور میشه و با لوندبازی هاش حاجی رو دیوونه می‌کنه 🙊 تا جایی که یه روز تو ماشین حاجیمون بی‌قرار بشه و با فرم مدرسه جرش بده و...💦🔞🥹 https://t.me/+rRzaXxGuP9xiNDJk #دارای‌رده‌سنی۱۸سال🔥
541Loading...
16
مخصوص دانلود فیلم پینگ : 50میلی ثانیه✅ تا 3ماه وصله https://t.me/proxy?server=194.87.149.181&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add646e2e79656b74616e65742e636f6d646c2e676f6f676c652e636f6d666172616B61762E636F6D16030102
10Loading...
17
ایلی یه دختر ریزه میزه و لونده🥹 یه دختر شیطون و کم سن که کلی خاطر خواه داره🙊 این دختر کوچولو که هیچکس و نداره و بی پناه داره زندگی و سر میبره، یه شب بارونی یا یه مرد تصادف می‌کنه!❗️ یا به حاجی سکسی و هات که علاوه بر جذابیتی که داره، خیلی آدم درست کار و با انصافیه😋❌ دختر کوچولوی ما نظرش به طرفش جلب میشه و یه پر و پای حاجی میپیچه😉😂 حالا حاجی با شیطنت هاش، تصمیم میگیره صیغه‌اش کنه و...😋🔞 https://t.me/+rRzaXxGuP9xiNDJk #ممنوعه❌
950Loading...
18
مخصوص دانلود فیلم پینگ : 50میلی ثانیه✅ تا 3ماه وصله https://t.me/proxy?server=194.87.149.181&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add646e2e79656b74616e65742e636f6d646c2e676f6f676c652e636f6d666172616B61762E636F6D16030102
990Loading...
19
مخصوص دانلود فیلم پینگ : 50میلی ثانیه✅ تا 3ماه وصله https://t.me/proxy?server=194.87.149.181&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add646e2e79656b74616e65742e636f6d646c2e676f6f676c652e636f6d666172616B61762E636F6D16030102
10Loading...
20
Media files
10Loading...
21
Media files
2020Loading...
22
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
1891Loading...
23
- یه سکس خوب می‌تونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده. این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه. چشم‌هاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت: - شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمی‌خوره اونی باشه که تو فکر می‌کنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری. با چشم‌های ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد: - آخ سرم. - خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست. با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم: - زیر این میمیرم می‌خوای نظرتو عوض کنی؟ - چیکار می‌کنی خانوم بوق چرا می‌زنی. اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟ نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد می‌زد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت: - طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده. لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم - ببخشید آقا نمی‌دونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون. لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت. - بی‌خیال خانوم الان کارم تموم می‌شه می‌تونین برید. نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و می‌خوند. این پسر دقیقا همونی بود که می‌تونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسره‌ی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمی‌رسه ولم کرده بود. من با این مکانیک تا تهش می‌رفتم تا بسوزه. چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت: - خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمی‌فهمی چه غلطی می‌کنی وای.. پام رو بیرون گذاشتم و گفتم: - آب از سرم گذشته پسره رو می‌خوام. همین امشب عقلم کار نمی‌کرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود. ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد. - امری بود؟ لب‌هام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمی‌شنوه و محکم گفتم: - چقدر می‌گیری امشب و با من بگذرونی؟ کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشت‌های روغنیش گفت: - تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانه‌ی پرسیدی. نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود. - دویست ملیون خوبه؟ فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی. پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت: - مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمی‌خوابم. سکسکه‌ای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم: - هوم، الان به من توهین کردی. باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد. - بکش کنار خانوم الان یکی می‌بینه. - با من بخواب امشب، هر چیزی که می‌خوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم می‌شیم که انگار از اول نبودیم. دستش رو روی دست منی که داشتم با دست‌هام از خجالت تن تحریک شده‌ش درمی‌اومدم گذاشت و کنار گوشم گفت: - لعنتی چرا اینکار رو می‌کنی تو کی هستی؟ - من هیچکس نیستم فقط می‌خوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، من‌و بکن و بعدش از زندگیم برو. لب‌های تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت: - جرت میدم دختره‌ی لعنتی. https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
2173Loading...
24
چه غلطی کردی اینجا؟! باید به پای بچه 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
1461Loading...
25
-کاندوم بزار.... دخترک لب گزید و با خجالت گفت: -نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...! خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت. -خب خودت قرص ال دی بخور...! دخترک باز هم خجالت کشید. -اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟! ابروهای خانوم دکتر در هم رفت. دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد... -واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟! دخترک لب گزید و سکوت کرد. خانوم دکتر اما دست بردار نبود... -مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟! چشم افسون را غم گرفت. -مجبور شدم...! خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت. -چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟! دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه.... رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او... خانوم دکتر چشم باریک کرد. -اذیتت که نمی کنه...؟! افسون مظلومانه سر پابین انداخت... یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد... حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد. -راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...! خانوم دکتر کنجکاو پرسید. -در چه حد سکس دارین...؟! افسون دستی به شالش کشید. -حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!! زن متعجب به صندلی اش تکیه داد. -عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...! افسون داغ دلش تازه شد. -منم برای همین اومدم اینجا...! خانوم دکتر نفسش را بیرون داد. -خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...! لب گزید... -والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...! دکتر فکری کرد... -اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم.... دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند. افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد... یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد... پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید... - آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟! دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...! مرد سر کج کرد. -والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش تحریک میشه...! زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود... اخم کرد. -دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!! مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...! حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد... -اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...! پاشا نوچی کرد. -بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!! زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟! افسون لب گزید. -خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش... بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد.... -پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....! پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد. سمت دخترک رفت و دستش را گرفت. حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟! https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 ♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
1140Loading...
26
مخصوص دانلود فیلم پینگ : 50میلی ثانیه✅ تا 3ماه وصله https://t.me/proxy?server=194.87.149.181&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add646e2e79656b74616e65742e636f6d646c2e676f6f676c652e636f6d666172616B61762E636F6D16030102
950Loading...
27
Media files
950Loading...
28
دخترا چند روزه میگید پارت نداریم اما داریم پروکسی هاتون قوی نیست پارت ها نمیاد براتون هی من باید پارت ها رو پاک کنم دوباره بذارم تو چنل زیر جوین بشید از این چنل پروکسی استفاده کنید من خودم با پروکسی های این چنل وصلم خیلی قوین👇👇 https://t.me/+ogImCbAgsQE1ZjM1
701Loading...
29
- بین پات کرم داره هی میخارونی زن! با خشم گفتم همه جلسه رو ترک کنن. - تو چرا موندی هامون! با خشم روی رونم و چنگ زد. - چون می‌دونم داغ کردی و به شوهرت نیاز داری؟ حرکت دستش حالم و بد کرد. - آه... شوهر... سا..بقم! آخ نکن! بدون توجه دستش و واردم کرد و...💦🔞 https://t.me/+rRzaXxGuP9xiNDJk شوهر سابقش می‌فهمه ح..شری شده و توی اتاق جلسه جرش میده اما فیلمشون پخش میشه و...🔞😂❌
971Loading...
30
دخترا چند روزه میگید پارت نداریم اما داریم پروکسی هاتون قوی نیست پارت ها نمیاد براتون هی من باید پارت ها رو پاک کنم دوباره بذارم تو چنل زیر جوین بشید از این چنل پروکسی استفاده کنید من خودم با پروکسی های این چنل وصلم خیلی قوین👇👇 https://t.me/+ogImCbAgsQE1ZjM1
1431Loading...
31
هامونِ صدر، رئیسِ مافیایی جذاب و هاتی که زنِ بیوه‌ی رقیبش دلش و برده. دختره و عقد می‌کنه و وسط کَل‌کَلا و لجبازیاشون هر شب برنامه دارن و حسابی...🔥🫦 https://t.me/+rRzaXxGuP9xiNDJk #مافیایی #فول‌صحنه #هات🔞🫦
1300Loading...
32
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
1150Loading...
33
Media files
1300Loading...
34
-باید بری بشینی روی پاش و لباش رو ببوسی...! چشمان دخترک درشت شدند. -چی میگین بچه ها...! برم لبای کی رو ببوسم... حالتون خوبه...؟! تارا شانه بالا انداخت. -نکفتیم که برو باهاش بخواب، یه ماچش می کنی و میای این ور ...!!! افسون اخم کرد. -زهرمار یه جوری میگه انگار داداشمه یا شوهرم که برم ماچش کنم مرتیکه رو ببین سه تای منه... چطوری ازش آویزون شم ماچش کنم...؟! بهار خندید. شانه بالا انداخت. -به ما ربطی نداره گفتی جرات ما هم دو گزینه پیش روت گذاشتیم یا باید بری اون گنده بک چشم ابی رو که با سه تا هم قد خودش نشسته رو ماچش کنی یا مجبوری بری اون پیرمرده کچل خیکی رو بماچی... حالا انتخاب با خودته عزیزم...!!! ناخودآگاه نگاهش به ان سمتی که پیرمرد نشسته بودافتاد و بادیدن لبخندش که دندان طلایش از همان فاصله هم معلوم بود و ریش هایی که حین سر کشیدن دوغ روی ریش هایش ریخته و اروغی هم تنگش زد... حالش را بد کرد و عق زد... نگاه دو دوستش کرد و مظلومانه نگاهشان کرد. -نمیشه یه تجدید نظری بشه...؟! تارا نوچی کرد... -وقتت داره می گذره... بلند نشی گزینه اون پسر خوشگله چشم ابی حذف میشه و اونوقت باید بری پیش اون جذاب خیکیمون و باهاش دوغ دوبل بزنی...!!! اب دهان فرو داد. چاره ای نبود. خود قوانین بازی را وضع کرده که بی چون و چرا باید اجرا شود و این نهایت نامردی بود... بلند شد و نگاهی به تخت سمت راستش انداخت و مرد را دید که نشسته با سه مرد دیگر که مانند خودش گنده و غول بیابانی بودند در حال مذاکره بود... نگاهی به دو دوستش کرد که لبخندهای دندان نمایشان را به نمایش گذاشته و سمت ان مرد ابرو بالا انداختند که یعنی برود و وقت را تلف نکند... گامی برداشت... ضربان قلبش دست خودش نبود. هیجان زده نزدیکشان شد... دستش را مشت کرد و نفسش را بیرون داد. تصمیمش را گرفت. هرچه زودتر باید تمامش می کرد. بر سرعت قدم هایش افزود و بی هوا به مرد چشم آبی که رسید،میان بهت مرد سریع روی پایش نشست که حرف مرد قطع شد و دخترک خودش را بالا کشید و لب هایش را روی لب های مرد گذاشت... تمام بدنش مثل بید می لرزید... عرق شرم از کمرش شره کرده بود و چیزی تا غش کردن فاصله نداشت. نمی بوسید فقط لب به لب هایش چسبانده بود که سریع خودش را جدا کرد و خواست از روی پایش بلند شود که دست هایی نگذاشتند و او را بیشتر توی آغوش گرم و داغ مرد کشیدند... نگاه لرزانش را به بالا کشید و خجالت زده لب گزید. اخم های درهم مرد ترسی توی تنش نشاند... -بب.. خشید... م.. م.. میشه... و... ولم... کنین...!!! مرد با اخم هایی در هم عمیق و پر نفوذ خیره اش بود... با اشاره به سه مرد جلوی رویش با جدیت گفت: جلسه تموم شد، می تونین برین...! سه مرد رفتند و دخترک بار دیگر خواست خود را عقب بکشد که مرد نگذاشت... -می.. خوام... برم...! مرد دست پشت گردنش گذاشت و با جدیت گفت: جواب بوسه ات و که گرفتی بعد میری... افسون تند گفت... -ف.. فقط... یه... بازی... بود. مرد پوزخند زد. -نمیشه بیای تو روز روشن لبای یه مرد و ببوسی و بعدش در بری...! -من فقط با.... مرد فرصت نداد و لب روی لبش گذاشت که حرف در دهان دخترک ماند... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
760Loading...
35
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟ بگو اصل داستان چیه من‌و واسه چی می‌خوای؟ بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتو‌ها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود. - حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده می‌خوام. اخم‌هاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت: - چی می‌خوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیه‌ی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم. داشتم از ترس قالب تهی می‌کردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه می‌فهمید، اگه عصبی می‌شد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که می‌خواستم به گریه بیفتم. - دِ بگو دیگه لعنتی. شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم. -ازت یه بچه می‌خوام. چشم‌هاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت: - یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟ یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم: - کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه می‌خوام، اگه بچه نداشته باشم نمی‌تونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو. نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش من‌و تا مرز سکته پیش برد. - مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟ من‌و از زندان در آوردی تا بی‌ناموسی کنم؟ اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه. دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛ - محرم می‌شیم، صیغه‌م کن. فشار دست‌هاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم. - درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه می‌کارمو بعدش ولش می‌کنم؟ اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره من‌و برگردونی تو زندان. ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشه‌م دیوونه کرد که جیغ زدم: - وقت ندارم، به همه گفتم حامله‌م لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو می‌کنی و گورتو گم می‌کنی. اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر می‌کنه اون نامزد حرومزاده‌م باباشه. بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لب‌هام رو روی لبش کوبیدم‌ م اگه این مرد رو رام نمی‌کردم شیرین نبودم. - تو به من یه بچه میدی لعنتی. https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
1853Loading...
36
چه غلطی کردی اینجا؟! باید به پای بچه 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
1070Loading...
37
هامونِ صدر، رئیسِ مافیایی جذاب و هاتی که زنِ بیوه‌ی رقیبش دلش و برده. دختره و عقد می‌کنه و وسط کَل‌کَلا و لجبازیاشون هر شب برنامه دارن و حسابی...🔥🫦 https://t.me/+rRzaXxGuP9xiNDJk #مافیایی #فول‌صحنه #هات🔞🫦
1153Loading...
38
گوشی داداشمو گذاشتم تو شارژ بکگراندشو دیدم پشمام ریخت خیلی گوگولی بود 😉گفتم از کجا دانلود کردی چه مدلا دیگه داره گفت اگر خز نمیکنی از اینجا: دیوث ://// https://t.me/+NmUs8Ruu6lEzYzU0
420Loading...
39
هامونِ صدر، رئیسِ مافیایی جذاب و هاتی که زنِ بیوه‌ی رقیبش دلش و برده. دختره و عقد می‌کنه و وسط کَل‌کَلا و لجبازیاشون هر شب برنامه دارن و حسابی...🔥🫦 https://t.me/+rRzaXxGuP9xiNDJk #مافیایی #فول‌صحنه #هات🔞🫦
472Loading...
40
پارت جدید
4100Loading...
00:02
Video unavailable
یه زن بیوه‌ی سکسی که بدجوری با بدن و هیکل سفید و جذابش برای شوهر صوری خودش دلبری می‌کنه🥹❌ برای حاجی که اون و موقع حموم میبینه و نمیتونه طاقت بیاره و...🤤🔞 https://t.me/+OrYFMwtBREo2ZmJk #ممنوعه‌وسکسی💯🍑
نمایش همه...
Photo unavailable
امسال دختر خالم اتاقشو با وسایل دم دستی یجوری خفن و مینمال چیده بود همه برگاشون ریخته بودن:)) گفتم فاطی دکوراسیون کارتون کیه؟ گفت اسکل همشو از این چنل برداشتم‌ کار خودمه😂: https://t.me/+a6rm1YRXsZs3MGU8
نمایش همه...
00:01
Video unavailable
سکس استاد سکسی و وحشی با دانشجو کوچولوی حش. ری. ش واسه نمره...👇👇👇💦💦💦 https://t.me/+OrYFMwtBREo2ZmJk
نمایش همه...
00:05
Video unavailable
من عاشق ابر و آسمونم ولی نمیتونستم ابرارو بیارمش تو اتاقم که!!پس خودم دست بکار شدم ابرو آسمون تو اتاقم ساختم حالا شده اتاق رویایی من ایده اش و آموزششو هم از اینجا گرفتم👇😋 https://t.me/+a6rm1YRXsZs3MGU8
نمایش همه...
🌻🌻
نمایش همه...
Repost from N/a
‌‌‍ ‍ آخرین ضربه‌ی محکمم و درون رحم تنگش  کوبیدم و با نفسی عمیق و کمی مکث ازش بیرون کشیدم. زیر لب نالید: -هنوزم به سایزش عادت نکردم. بی‌توجه به اعتراض همیشگیش پرسیدم: _می‌دونی امروز چه روزیه؟! خسته و بی رمق درحالی که نفس‌نفس می‌زد لب زد: _چه روزی؟! گاز ریزی از زیر گلوش گرفتم و ضربه‌ای به باسنش زدم. از روی تن هوس‌انگیزش بلند شدم و نگاهی به چشمای و خمار و معصومش انداختم و لباسام و از روی زمین برداشتم. می‌دونم که قراره تا ابد نَسَخِ این تن بمونم. _پارسال دقیق تو همین روز از پدرت خریدمت و قراردادی و امضا کردی، که یه سال بشی زیر خواب من و حالا قرارمون تموم شده، باید بری... چهره بهت زده‌اش چیزی نبود که توقعش و نداشته باشم. اگر بیشتر از این می‌موند ، کار دستم می‌داد. _چ...چی می‌گی هامون؟! پیراهنم و پوشیدم و بیخیال بستن دکمه‌هام شدم و سیگاری آتیش زدم‌. _چمدونت و حاضر کردن. واسه یه ساعت دیگه بلیط یک طرفه به مقصد ایران واست گرفتم، یا نه، دوست داری همین‌جا بمونی؟ فقط پلک می‌زد و هنوز حرفام و درست درک نکرده بود، که ادامه دادم: -عروسک خوبی بودی و این یه سال بهم خوش گذشت‌. الآنم سریع حاضر شو، که به پروازت برسی. تکیه به دیوار کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با دست اشاره زدم که زودتر خودش و جمع و جور کنه. می‌دونستم... از علاقه اش نسبت به خودم و از علاقه نوپاعه خودم نسبت به اون کوچولوی روی تخت. و از همین هم می‌ترسیدم. تو زندگی من عاشقی ممنوعه... _هامون همچین کاری و باهام نکن. من باردا... بی‌حوصله حرفش و قطع کردم و غریدم: -زودتر جمع کن خودت‌و. تا غروب جایگزینت میاد، نمی‌خوام از سلیقه‌ گذشته‌م با خبر شه. https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk _چی‌شده؟! خطاب به بادیگاردم که چهره‌ش یه شدت ترسیده نشون می‌داد پرسیدم و چشم ریز کردم. _آقا بیچاره شدیم... پدرتون... پدرتون و دار و دسته‌ش جلوی فرودگاه ریختن و ستیا و با خودشون بردن... خون تو رگ‌هام یخ بست و جهنمی از جا بلند شدم. _چه گهی خوردی؟! _ آقا توقعش و نداشتیم و تعداد اونا بیشتر بود. کاری از دستمون برنمیومد. کاغذی به سمتم گرفت: -یه نامه‌ هم داده. نوشته مشتری خوبی واسش سراغ دارم و همین امشب، این عروسک و راهی عربستان می‌کنم. و من نمی‌دونستم که قراره ماه‌ها تمام قاره و کشور و به خون بکشم و دنبالش بگردم... که قراره اون و کنار بزرگترین رقیب و دشمنم، اونم حامله پیدا کنم... https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk من ستیام... دختر هجده ساله‌ای که پدرم من و در ازای مواد گم‌شده‌اش به رئیسِ مافیای سنگدل فروخت. رئیس مافیایی، که هر روز با یه مدل زن بود و هرزه‌هاش می‌گفتن با چشم بسته به خلوتش می‌رن. مدت‌ها تو عمارتش زندانی بودم، تا این‌که یک شب یه دعوتنامه و یه چشم بند به دستم رسید. دعوتنامه‌‌ای که می‌گفت باید به تختش برم و چشم بندی، که باید روی چشمام می‌بستم. و بعد از یک سال به راحتی من و از قصرش بیرون انداخت. اما زمان رفتنم به ایران، تو فرودگاه توسط پدرش ربوده شدم‌ و اون من و تحویل دشمن پسرش داد، در حالی که از اون مرد سنگ‌دل حامله بودم. رقیبش‌ انقدر ازش کینه به دل داشت که برای هفته‌ها، هر بلایی که تونست سرم و آورد و حالا بعد از چند ماه قراره ببینمش... قراره مردی و ببینم، که از من و عشقی که بهش داشتم گذشت. قراره ببینمش، در حالی که کنار رقیبش ایستادم و جنین دوماهه‌ش و حامله‌ام. جنینی که رقیبش صاحب شده و...🔞🔞 https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk مافیایی/هیجان‌انگیز/اروتیک🔞
نمایش همه...

Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
نمایش همه...
Repost from N/a
- عمو یزدان ، تو خودم دشویی کردم . یزدان ابرویی درهم کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری پایین رفت و روی شلوار کوچک و قهوه ای تیره رنگ در پای گندم ، که خیس بودنش را نشان نمی داد نشست . - الان ؟ - نه ......... پیش عمو کاووس که بودم ......... یزدان جوون عمو کاووس دعوام نکنه فرشش و خیس کردم !!! یزدان نچی کرد .......... در این هوای خنک پاییزی ، همین یک قلم جنس را کم داشت که گندم خودش را از ترس داد و هوار های کاووس خیس کند . - الان به اکرم میگم شلوارت و عوض کنه . گندم از ترس بشکون های دردناک اکرم و پوست زبر دستانش ، گفت : - نه ، نه .......... خاله اکرم هر کی که شلوارش و خیس کنه رو می زنه ........ بهش نگو یزدان جون ، می یاد منم دعوا می کنه ها . یزدان نگاه کلافه شده اش را روی شلوار در پای او چرخی داد : - این مدلی هم که نمی تونی تا صبح بمونی . گندم با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد ........ حاضر بود این وضعیت را تا صبح تحمل کند ، اما فقط اکرم و کاووس چیزی از این دست گل تازه به آب داده اش نفهمند.  - می مونم ........ به خدا می مونم عمو .......... خاله اکرم میگه دخترایی که تو خودشون جیش می کنن و هیچ کس دوست نداره . یزدان کلافه ، قبل از رسیدن به اطاق اکرم و دخترها ایستاد و نگاهش را از او گرفت ......... گندم معصوم ترین و کم سن ترین بچه میان تمام این کودکان کاری بود که درون این گاراژ متروکه زندگی می کردند و روزگارشان را می گذراندند ......... شاید همین معصومیت و کم سن و سال بودن گندم باعث شده بود که یزدان بیشتر از ماباقی بچه ها حواسش را به گندم بدهد و مراقب او باشد و حمایتش کند . - پس همینجا بمون تا من برم برات لباس و شلوار پیدا کنم بیارم . گندم دماغ پایین آمده اش که با اشک هایش مخلوط شده بود را بالا کشید و با همان چشمان سراسر معصومیتش پرسید : - یزدان جونم ، یعنی چیزی به خاله اکرم نمیگی ؟ - نه . خودم لباسات و عوض می کنم ......... فقط همینجا بمون . نبینم این مدلی بلند شدی رفتی پیش پسرا . - باشه چشم . میگم عمو ....... هنوزم دوسم داری ؟ آره ؟ قول میدم که دیگه شلوارم و خیس نکنم . - معلومه که هنوزم دوست دارم فنچ کوچولو . منم کوچیک بودم چندبار خودم و خیس کردم . این که ناراحتی نداره .‌ در ضمن من عاشق تواَم فندق خانم . فقط یه چیزی ، بلدی خودت و آب بکشی ؟ - آره ، خاله اکرم یادم داده ........ فقط پی پی رو بلد نیستم . ابروان یزدان اندکی بهم نزدیک شد .......... اگر این دختر دستشویی بزرگ کرده بود چه ؟؟؟ نکند باید شست و شوی او را هم بر عهده می گرفت ؟؟؟ - حالا فقط دستشویی کوچیک کردی ، یا دستشویی بزرگم کردی ؟ - نه ، فقط ...... #پارت_واقعی❌❌❌ #عشق_بچگی🔞🔞🔞 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 گندم دختر بچه چهار پنج ساله ای هست که زیر سایه حمایت ها و مهربونی های یزدان بزرگ میشه و قد میکشه . وقتی گندم هشت نه ساله میشه ، یزدان از پیشش میره ......... اما چندین سال بعد ، گندم رو به عنوان پیشکش و هدیه تقدیمش می کنن تا شب هاش و بااون سپری کنه ........ غافل از اینکه این گندم ، همون دختریه که چندین سال باهاش زندگی کرده و .......... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
نمایش همه...
گلادیاتور

کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇

https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8

-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
نمایش همه...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

00:05
Video unavailable
من عاشق ابر و آسمونم ولی نمیتونستم ابرارو بیارمش تو اتاقم که!!پس خودم دست بکار شدم ابرو آسمون تو اتاقم ساختم حالا شده اتاق رویایی من ایده اش و آموزششو هم از اینجا گرفتم👇😋 https://t.me/+a6rm1YRXsZs3MGU8
نمایش همه...