cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )

به اسم الله ❜أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❛ اینجا دنیای خیالی منه... هرچی که قلم بخوره از ته قلب منه... پس به دنیای من خوش اومدین... نویسنده فاطمه مادحی پارت گذاری پنج پارت در هفته

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
31 371
مشترکین
-8124 ساعت
-6317 روز
-53530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
دوس پسرم گفت چقد لبات خوشمزه و نرمه نمیدونس ازین لیپ‌گلاس خرسی زدم🙂‍↔️💕 منبع لوازم آرایشیای جذاب💋 https://t.me/+JJ3XW-D298ZhMGVk
نمایش همه...
پاش حسابی سوخته بود ولی صداشو در نمی آورد که درد داره.....نمیدونم به کی میخواست ثابت کنه محکم....به منی که از بر بودمش؟؟ _بگیر....حواست باشه عفونت نکنه... با نفرت نگام کرد.... منو؟ اصلا حق اینکارو داره؟؟ یه دفعه دارو ها رو گرفت و انداخت که نه کوبید رو داشبورد ماشین..... دستش رو دستگیره نشست که بازوشو کشیدم و برگردونم سرجاش _چته تو؟؟ اصلا خواستم زن بیارم خونه م به تو چه ربطی داره؟؟ تو بد وضعی من و اون عسل احمق و که بی هوا از ناکجاآباد سرو کله ش پیدا شد و خودش و چسبونده بود بهم و دید چشماش پر از حرص بود و لباش از بغض میلرزید لبایی که بدجور تو این فاصله تو چشمم بودن من با این دختر یک سال زندگی کردم میشناختمش  نمیخواست باهام حرف بزنه چون من و در حد خودش نمیدید فکر میکرد هرزه م....یه عوضی منم نمیخواستم فکر کنه غیر از اینه _هااان....لال نمون؟؟بگو چته دیگه ؟؟ بگو ناراحتی دارم عشق و حال میکنم اشکش چکید و وقتی نتونست دستش و آزاد کنه داد زد _تو بچه م و ازم گرفتی و الان معلوم نیست کجاست چی میخوره چی میپوشه ولی خودت پی کثافت کاریاتی..... آفرین....بگو....بگو برات مهمم.....بگو له له میزنی دوباره بیای تو بغلم...بگو من بردم.... صورتم و نزدیک تر کردم تا بیشتر بچزونمش _حاضری بیای جای اون زنا تو تختم؟؟حاضری بشی یه زن خراب که من سراغ در و دافا نرم....حاضری؟؟عوضش بچه تو.... کشیده ش رو صورتم نشست و صدای پر از نفرتش کنار گوشم ازارم داد.... _ازت متنفرم....‌میشنوی....برو بمیر....بچه م و خودم پیدا میکنم و نیازی به توئه نامرد نیست.... صورتم جمع شد نتونستم یه بار دیگه بشنوم....نتونستم باور کنم که با اون همه عشق و علاقه دیگه دوستم نداشته باشه.... هرچند برای من مهم نبود ولی حق نداشت به زبون بیارتش لبام و چسبوندم به لبای لرزونش بعد از ۵ سال....عطش خواستنش دوباره تمام وجودم و گرفته بود طوری که نه خیسی صورتم که به خاطره اشکاش بود نه سوختن گردنم که جای ناخوناش بود نه ضربه هاش به شونه و سینه م نتونست جلومو بگیره..‌‌.. من چه مرگم بود؟؟ مگه این زن داغ رو دلم نذاشته بود؟ من الان دارم به الهه م خیانت میکنم؟به عشقی که دیگه نیست؟؟ https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8 https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
نمایش همه...
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... مر... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! باوان سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عامر را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عامر با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر باوان محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عامر رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ باوان... باوان... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... بــــاوان... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... باوان زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
نمایش همه...
_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
نمایش همه...

بچه ها یادتونه ناتکوین رو؟ارزش گذاری شد هر کی بازی کرده بود حداقل ده میلیون رایگان پول گرفته بود ازش یه بازی مثل ناتکوین اومده اوووف عالی هر هزار تا سکه‌ای که جمع کنید فعلا ارزش گذاری شده 4 میلیون احتمال داره زیاد ترم بشه فرصت خوبه هم بازی کنید هم پول در بیارید مگه میشهههه؟مگهههه داریم؟؟؟ لینکش پایین میدم بهتون وارد بشید😍👇 https://t.me/haMster_kombat_bot/start?startapp=kentId974333820
نمایش همه...
بچه ها یادتونه ناتکوین رو؟ارزش گذاری شد هر کی بازی کرده بود حداقل ده میلیون رایگان پول گرفته بود ازش یه بازی مثل ناتکوین اومده اوووف عالی هر هزار تا سکه‌ای که جمع کنید فعلا ارزش گذاری شده 4 میلیون احتمال داره زیاد ترم بشه فرصت خوبه هم بازی کنید هم پول در بیارید مگه میشهههه؟مگهههه داریم؟؟؟ لینکش پایین میدم بهتون وارد بشید😍👇 https://t.me/haMster_kombat_bot/start?startapp=kentId974333820
نمایش همه...
-اگه تو زن منی ، عسل هم زنمه ! تازه اون حامله‌هم هست ، چی‌میشه یکم رعایت کنی؟ باورم نمیشد کیان جلوی روم داشت از زن دوم دفاع می‌کرد! من چقدر ساده بودم که میخواستم مژده پدر شدنشو بدم💔 میرم! این دفعه میرم و بدون خبر از کیان جنین تو شکممو بزرگ میکنم💔 https://t.me/+GVxPPuyRAko0Y2Q0
نمایش همه...
Repost from N/a
- تاریخ عادت ماهانتو بهم بگو. با تعجب سمت دانا برگشتم، اینجا چیکار میکرد. با اخم بهم زل زده بود و دستاش توی جیبش بود. پرید روی پشت بودم این ور. آروم زمزمه کردم: - سلام. سرش رو تکون داد. - علیک سلام، نگفتی تاریخ رو. - چرا باید تاریخ بگم اخه؟ اونم تاریخ یه همچین چیز شخصی! از خجالت حرارت از گونه هام بیرون میزد. می ترسیدم بابام بیاد بالا و یا همسایه ها ببینن. - چون مادرم بهم زنگ زده و گفته باید نوار بهداشتیاتو من بخرم. چشم هام گرد شد. - همین‌ مونده دیگه. بفرمایید لباس زیرامم بخرید. اقا دانا ما فقط نامزدیم. - بهت نگفتم؟ فرا برای خرید لباس خواب میریم. چشم غره ای رفتم. بعد اون دعوامون روش میشد اینو بگه؟ توی کوچه یکم با پسر محله هم کلام شدم و لحظه ی اخر پسر محله دستمو گرفت که نیوفتم تو جوب. دانا دید و منو کشون کشون اورد خونه و دستمو با آب داغ شست. - نمیام خودتون بخرید. - سایزتو نمیدونم. اومد جلو و یهو جفت سینه هامو محکم فشار داد که هینی کشیدم که تشت لباس از دستم افتاد. با تعجب نگاهش کرد. لباس زیرام پخش زمین بودن. - بالا پشت بوم جا پهن کردنه شورت و کرستاته؟ - پس کجا پهن کنم؟ اخمالود شد. - اگه پرواز کنه بیوفته رو سر پسر همسایه چی؟ عصبی شدم. داشت چرت میگفت. دیوار بلند یود. - چرا بهم دست زدید؟ - میخوام سایزتو بدونم خودم بخرم. واقعا جدی گرفته بود؟ همین مونده بود بره واسم شورت بخره! شونه بالا انداختم. - سایز کردین؟ حالا بفرمایید برید. رو چرخوندم که گفت: - بذار سایز اینم بگیرم. دستاشو دور لپای باسنم قاب کرد که یهو در بالا پشت بوم باز شد و... - عه مادر اشتی کردید؟ https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
نمایش همه...