21 637
مشترکین
-11024 ساعت
+3757 روز
-76830 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Photo unavailable
فکر میکنی همه لباس های تابستونی زشتن؟
خب دلیلش اینه که هنوز با این چنل شاپ اشنا نشدی:
وست و کت جین تابستونی برای استایلت
https://t.me/+u3seKilqVgU3MTBh
6200
Photo unavailable
فکر میکنی همه لباس های تابستونی زشتن؟
خب دلیلش اینه که هنوز با این چنل شاپ اشنا نشدی:
وست و کت جین تابستونی برای استایلت
https://t.me/+u3seKilqVgU3MTBh
25610
اگر یه دختر اسکینی تو زندگیته و لباسای قشنگ قشنگ تنش میکنه میتونی براش از اینجا لباس بخری
https://t.me/+u3seKilqVgU3MTBh
28710
اگر یه دختر اسکینی تو زندگیته و لباسای قشنگ قشنگ تنش میکنه میتونی براش از اینجا لباس بخری
https://t.me/+u3seKilqVgU3MTBh
17810
34700
Repost from 🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
#پارت۲۶۹
حتی اگر میفهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش میمردم برایم مهم نبود.
-میخوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی.
او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظهای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید:
-خب؟!
توجهی به قلب بیقرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم.
-مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟!
دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیلههای سیاهش، چشمانم تَر شد.
-دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه.
نمیدانم چه شد که از بستن ساعت صرفنظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد.
-واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش میری؟!
راستش از این اصرار و خودخواهیام خجالت کشیدم و مژههایم به زیر افتاد.
-ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما.
به سمت میزش رفت و پوشهای را را باز کرد.
-دختری که اسمش میره تو شناسنامهی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه!
نمیدانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم.
-عاشقتون میشم!
آخر من پول میخواستم چکار؟
اخلاق هم که نداشت. اما نمیدانست جان میدهم برای خلق تنگ و آن گرهی بین دو ابرویش.
پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد.
-زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونهم و با کفن سفید خونهم و ترک میکنه.
سر از روی کاغذها بلند کرد و چشمانش روی مردمکهای بیقرارم ریز شد.
-فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست.
باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد.
-هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمیخوام.
هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست.
-تو خونهی من میشوری، میپزی بچههام و بزرگ میکنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمیکنی. نه عشق و نه محبتی.
حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر میشد؟
-بهتون قول میدم که همین بشه. بدون هیچ توقعی.
-خوبه! نمیدونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم مزهت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم میلم زیاد و...
اسم ازدواج به میام آمد و دوباره آزار جنسی و کلامهای پدر درارش شروع شده بودند.
-خواستههام شاید نامعقول باشه.
اینکه غیرمستقیم به رابطه اشاره میزد، جانم را میگرفت.
نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم.
خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد.
-به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت.
کف دستش با ضربهی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند.
-تمام برگهها رو امضا کن!
مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد.
-اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی. نخونده امضا کن.
استامبری مقابلم قرار داد:
-و اثر انگشت بزن.
تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نام خود زده بود.
از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دستخورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش میکردم.
-من همینجا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده.
انگشت اشارهام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم.
-تموم شد.
پوشه را برداشت و پوزخندی زد.
-بدبختیِ جدید مبارک.
بزاقم را سخت فرو خوردم.
مردمکهایش، مانند ستارهای در آسمان تاریکِ شب میدرخشید و ترسم را بیشتر میکرد.
-برو درسات و بخون و منتظر باش.
خواستم آرام از کنارش رد شوم، اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید.
خم شد و کنار گوشم پچ زد:
-بلهای که میدی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر میشه.
سرش کج و به خدا قسم که لبهایش کوتاه نرمهی گوشم را لمس کردند.
-یه دل شو و تا روز موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونهی من اومدن پیدا کن.
کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم.
-به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمیشه.
بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد.
-امروز و بهت مرخصی میدم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم.
حتی موفق نشدم قدمی بردارم.
دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد.
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
#پارتواقعی #ازدواجاجباری
33700
Repost from 🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه!
مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد:
-خب ربطش به ما چیه؟
بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد:
-قراره دختر ما بشه عروس خان!
مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم:
-یا خدا چی می گی مرد؟
دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه!
من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد:
-الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی.
همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان.
مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم.
بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد:
-خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب!
مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم!
بابا چه ساده مرا فروخته بود...
***
-خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم.
در نیمه باز را با ترس و لرز بستم
خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت
حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟
اصلا حرفم را باور می کرد؟
صدای فریادش تنم را لرزاند:
-زمـــــرد!
در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد
-تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟
-خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره
موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند
-دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟
به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم
-اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم
مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد.
همان لحظه در اتاق باز شد
-خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت
خان با پشیمانی نگاهم کرد و.....
https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0
https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0
https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0
https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0
https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0
زمرد یک دختر روستایی و به شدت مذهبی و محجبه که نشون کردهی ارباب روستاست اما با اتفاق ناگواری که رخ میده نامزدش میمیره و اون عروس نشده، بیوه میشه....
حالا وقتی قراره از روستا بره، برادرشوهرش از راه میرسه و با دیدن دختر کم سن و سالی مثل اون تمام هورمون های مردونهاش فعال میشه و......🙈💦
https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0
https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0
اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
●یارِ ماندگارvip●
ورود افراد زیرهجده سال ممنوع🔞لطفا محدوده سنی رعایت شود. پارتگذاری منظم! رمان بدون سانسور میباشد❌️
44630
Repost from 🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی!
گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید:
- چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم.
اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد.
آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس هم به راحتی قابل لمس بود.
چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟
- گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟
لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد.
اصلان هیچ وقت او را از خودش نمیراند، حتی خودش بود که همیشه بغلش میکرد، نوازشش میکرد و برایش میخواند تا بخوابد.
- تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم میکنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟
چشمهای غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بیصلاح ترین بود!
- اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت میگم گیلا! تو کنار من خوابت نمیبره!
نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد!
بد خواب بود و خودش را به او میمالید و هی تکان تکان میخورد!
چقدر دیگر باید تحمل میکرد؟
- چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمیذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمیذاری پیشت بخوابم، آره؟
اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد.
اخلاقهای گیلا را خوب میدانست، تا به آن چیزی که میخواست نمیرسید بیخیال نمیشد!
- من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا!
گیلا زیر گریه میزند و میگوید:
- تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری میکنی که من خودم برم؟ باشه!
راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد.
اصلان با خشم دستش را کشید و غرید:
- کدوم گوری میری نصف شبی؟
گیلا همانطور گریه میکرد. با صدایی که میلرزید:
- مگه نمیخواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟
با غضب و چشمهای سرخ به چشمهای اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید.
داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد.
بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت:
- منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟
دوباره به گریه افتاد.
اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت.
- زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام زنونهت نمیذاره فکر کنم همون دختر بچهی کوچیکی تو بغلم!
گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید:
- ها؟
اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شدهاش گفت:
- وقتی کنار میخوابی، از بس خودتو بهم میمالی نمیذاری بخوابم! تموم حسای مردونهامو بیدار میکنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
24210
Repost from 🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
#پارت130
جیغ و نالههای نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
21910
Photo unavailable
ببین چه گودوو عه 🥹☁️⚡️
تو پینترست دیده بودمش و بالاخره @Vanili موجودش کرد =))
8800